بلیز تا آخرین لحظه جاستین را نگاه کرد که داشت از در خارج میشد سپس با تعجب رو به تریلانی کرد و گفت : عجیبه چرا این دفعه حرفی نزد و مواقفت کرد؟
بلافاصله تریلانی پاسخ داد من میدونم علتش چیه
بلیز که کنجکاو شده بود گفت : خب علتش چیه؟
تریلانی در حالی که از پنجره به آسمون اشاره میکرد گفت : علتش اینه که امشب مریخ بسیار پر نور شده و این نشون میده که رفتار همه امشب یکم تغییر میکنه
بلیز در حالی که ناامید شده بود گفت : باید خودم حدس میزدم
برای چند لحظه هر دو به هم خیره ماندند سپس بلیز گفت : اا راستی قرار بود من برم از لوسیوس مالفوی بازجویی کنم داشت یادم میرفت
بلیز خواست بره که تریلانی گفت : میشه منم باهات بیام
بلیز سرجاش بی حرکت ماند و سپس به آرامی گفت نه نمیشه
تریلانی : چرا نمیشه منم میخوام بیام ببینم تا حالا از کسی بازجویی نکردم منم دوست دارم در ژاندارمری از این کارا بکنم
بلیز : نه این کارا مردونست
تریلانی : با همین گویم میزنم تو سرتا
خلاصه بعد از پنج دقیقه جر و بحث تریلانی با بلیز هر دو به سمت سلول ها راه افتادند
بلیز : ببین تو هیچ حرفی نمیزنیها
تریلانی : باشه
فقط یک جا بشین و منو نگاه کن
تریلانی : باشه
بلیز : خب اینم از سلولها
آنجا اتاق بزرگی بود که چند طبقه پایین تر از ژاندارمری قرار داشت اتاق تاریکی بود و در آن پنج سلول کوچک مشاهده میشد تریلانی به سمت دیواری رفت و به آن تکیه داد و با علاقه شروع به تماشای صحنه کرد
بلیز به سمت سلول سوم رفت و آرام درون آن را نگاه کرد
لوسیوس مالفوی بر روی تخت دراز کشیده بود و داشت آنهارو نگاه میکرد
بلیز گفت : ااا حتما خودت میدونی که ما برای چی اومدیم اینجا برای بازجویی
مالفوی بلافاصله گفت : من حرفی برای گفتن ندارم
بلیز گفت : مجبوری حرف بزنی
مالفوی : هیچ اجباری وجود نداره
بلیز : بهتره بدونی که دارن تو رو به آزاکابان منتقل میکنند به نفعته که حرف بزنی
مالفوی : ااا از کی تا حالا نشستن تو کافه هم جرم داره و من نمیدونستم هان ؟ مگه من چی کار کردم تازه من میخوام از شما شکایت کنم به جرم استفاده نامناسب از مقام خودتون
بلیز که کم آورده بود فقط در واکنش به حرفهای لوسیوس مالفوی توانست خنده زورکی بزند
همه زندانی ها که داشتند به حرفهای بلیز و مالفوی گوش میکردند شروع به هو کردن بلیز کردن
ناگهان تریلانی از اون گوشه فریاد زد : بلیز زود باش کلید ها رو به من بده مثل اینکه زبون خوش سرش نمیشه
بلیز که جاخورده بود گفت : مگه نگفتم حرف نزن
تریلانی : کیلیدارو بده
بلیز : آخه تو
تریلانی با آخرین توانش فریاد زد کلیدا رو بده
بلیز که ظاهرا یکم از رفتار غیر عادی تریلانی ترسیده بود دیگه حرفی نزد و کلیدا رو سریع به تریلانی داد تریلانی بدون هیچ حرفی کلیدا رو سریع از بلیز گرفت و در سلول رو باز کرد
مالفوی که از شدت خنده بر روی تختش به حالت نشسته درامده بود اشکاش رو پاک کرد گفت : وای خانم عصبانی شدن هاهاهاها
تریلانی : اعتراف کن
مالفوی من چیزی برای اعتراف کردن ندارم
بوووووووومممممم
تریلانی با گویش محکم به سر مالفوی زد و اونو نقش زمین کرد مالفوی به آرامی از روی زمین بلند شد و گفت : این چه کاریه آخخخخخ
تریلانی با آخرین قدرت گویش رو به سمت مالفوی پرتاب کرد و گوی محکم به صورت مالفوی خورد و او دوباره افتاد زمین
تریلانی : حرف میزنی یا نه
مالفوی : من نمیدونم......
بوووومممممممممممممم
تریلانی یک ضربه محکم دیگر به مالفوی وارد کرد و اونو بر زمین انداخت
در اون میان بلیز به همراه بقیه زندانیان داشتند با حیرت و شگفتی به این صحنه نگاه میکردند
بلیز گفت : پروفسور جون ولش کن شاید چیزی ندونه
تریلانی : نه من این مارمولک رو میشناسم میگی یا نه
بووووممممممم
مالفوی در حالی که همه جاش کبود شده بود به سختی گفت باشه میگم سپس زیر چشمی نگاهی به گوی تریلانی انداخت و گفت : باشه .....میگم ....فقط نزن..... خواهش میکنم ...الان میگم
ترلانی فریاد زد : منتظرم
مالفوی : ما نقشه کشیده بودیم که شما ما رو دستگیر کنین و ما رو اینجا زندانی کنید اونوقت وقتی که لرد سیاه برای نجات ما اومد ما هم از داخل و هم از خارج به ژاندارمری حمله کنیم ......لطفا دیگه منو نزنید
برای چند لحظه سکوت بر قرار شد سپس بلیز که به وضعیت عادی خودش برگشته بود وحشت زده تریلانی رو از سلول بیرون کشید و در سلول رو بست و سپس رو به تریلانی کرد و گفت : عجله کن باید بقیه رو خبر کنیم امیدوارم که دیر نشده باشه.......