بغض بيخ خر هري رو گرفته بود و با ناراحتي بچه هايي رو كه براي تعطيلات كريسمس به خونه ميرفتن رويت ميكرد و در دلش يه سري فحش ركيك به لرد سياه ميداد.
ژاكت نخ نمايي رو كه خانم ويزلي به عنوان هديه كريسمس براش فرستاده بود به تن كرده بود و قسمتي از ذهنش به اين فكر ميكرد كه خانم ويزلي اينو از توي چه آشغال دوني اي گير اورده كه اينقدر در به داغونه.
تنها چيزي كه در اين روز نا اميد كننده به هري دلگرم ميداد حضور رون و هرميون در كنارش بود ، اين دو از بس با مرام بودن و جونش براي هري در ميرفت تصميم گرفته بودن كريسمس رو پيش هري بمونن.
دينگ!!! دينگ!!!اين صداي زنگ غذا بود كه هري رو به خودش اورد و اون از كنار پنجره بلند شد تا بره دستو صورتشو بشوره و غذاشو بخوره.
(دينگ دينگ:نكته اموزشي ، كودكان گرامي لطفا قبل از صرف غذا حتما دستان خود را دو بار با اب و صابون بشوييد)
يك ربع بعد سر ميز غذاقاشق ها و چنگالها حريصانه به هم ميخوردن و غذا ها رو درون حلقوم و سپس معده ي افراد حاضر منتقل ميكردن.
در عرض چند ثانيه گوشت و پوست و استخون مرغ بزرگي كه وسط ميز بود در معده افراد جا گرفت.
تا الان همه فكر ميكردن انسان گوشت خواره اما اين جماعت به استخونها هم رحم نكردم و از خير اونام نگذشتن.
افراد غذاشونو خوردن و از پشت ميز پا شدن و از اونجايي كه معدشون خيلي سنگين بود يه راست به رخت خواب رفته و به خواب شيريني فرو رفتند.
_____________________
تایید شد!