کوچه ی دیاگون مانند همیشه شلوغ بود. از رعایت اصول بهداشتی هیچ خبری نبود و انگار نه انگار جرونا در میان جامعه پرسه میزد. هر مغازه داری مشغول کار خود بود و مردم نیز به سمت مکان های مورد نظر خود می رفتند. در آن میان دخترکی هم رو به روی در ساختمان قدیمی ایستاده بود.
-فکر کنم همین جا باشه ولی چرا اینقدر کثیفه مرلین میدونه.
همانطور که دخترک به در و دیوار نگاه میکرد و دنبال زنگ یا جایی برای درزدن می گشت، درب کهنه باز شد و ساحره ای بسیار چاق که به زور از در رد میشد به استقبال دخترک آمد.
-چرا مثل ابولهول زل زدی به من؟ نمیخوای بیای تو؟
-
خانم منشی اصلا اعصاب نداشت. دخترک آب دهانش را قورت داد و پشت خانم منشی که بعد از پنج دقیقه تلاش توانسته بود، خود را از در رد کند، راه افتاد. داخل کلینیک از زمین تا آسمان با نمای آن فرق داشت، به قدری که با مهد کودک مو نمیزد. دیوارها تِم رنگین کمانی داشت و از سقف چراغ های ستاره ای شکل آویزان بود. انگار نه انگار که آن جا مرکز مشاوره بود. خانم منشی تند تند راه می رفت و دخترک مجبور بدود تا به او برسد. آنها همینطور میرفتند تا بلاخره خانم منشی رو به روی دری چوبی ایستاد و با دستان بزرگش محکم به در کوبید.
-دکتر شاکری، این دختره رو اوردم.
-این دکتر شاکری همون خانم شاکری معروف نیست؟ همون که مخالف سلاخی گربه ها بود.
-چرا خودشه، تا دوماه بعدش مجبور بودیم گند ایشون رو جمع کنیم.
-چه گندی ماری جان؟ .اونا نباید گربه ها رو سلاخی میکردن.
دخترک و خانم منشی ناگهان از چا پریدند. خانم شاکری ناگهان در اتاقش را باز کرده بود و مانند فنر به وسط راهرو پریده بود. او بالا و پایین میپرید و با لبخندی که میزد، سعی میکرد دندان های سفیدش را نشان دهد.
-وای اینجا رو نگاه کن، چه دختر کوچولویی. چند سالته عزیزم؟
-دوازده سالمه و اصلا خوشم نمیاد کسی منو یه بچه دوساله حساب کنه.
-آخی!
بیا برو داخل تا منم بیام.
مادام شاکری دخترک را به داخل اتاق هدایت کرد و با دستش به منشی اشاره کرد که برود . منشی همانطور که میرفت، جمله مرلین ما رو از دست این روانی نجات بده را نیز زیر لب گفت. خانم شاکری در را بست و به سمت مبل راحتی رفت و روی آن نشست.
-قبلا یه نگاهی به پروندت انداختم خاله جون. بیمار دیزی کران و دارای اختلال منفی گرایی و بد بینی. پروفسور دامبلدور توی نامه ای که برام فرستاده بود به افسردگی هم اشاره کرده بود.
-اولاً خوشم نمیاد بهم میگید خاله جان. دوماًمن بیمار نیستم و هیچ اختلال عصبی هم ندارم، فقط مردم رو با واقعیت مواجه میکنم. سوماً مدیر مدرسه مون به غیر از گریفندوری ها فکر میکنه بقیه بچه ها افسردن.
من خودم یه هافلپافی بودم و لحظه از لطف بی پایان پرفسور جا نموندم. حالا این مسائل رو بذار کنار. یه نفس عمیق بکش و سعی کن با آهنگی الان برات پخش میکنم، بدنت رو شل کنی و خودت رو به دست انرژی مثبت هوا بسپاری.
خانم شاکری به سمت ضبط سوت روی میزش رفت و دکمه پخش صدا را فعال کرد.
آهنگ با صدای بلند شروع شد و خانم شاکری نیز به وسط اتاق آمد و سعی کرد با ریتم آهنگ هماهنگ شود. آن طرف دیزی کَکِش هم نگزید. با خیال راحت به صندلی تکیه داده بود و جنگولک بازی های خانم شاکری را تماشا میکرد
-دوست دارم زندگی رو.اووو...اووو...دختر جون چرا داری منو نگاه میکنی. هرچی انرژی منفی داری بریز بیرون و از هوا انرژی مثبت بگیر.
-واقعا دلیل این همه شادی شما رو حس نمیکنم. میدونید خود خواننده اون آهنگ هم دیگه بعد خوندن اون ترک از خودش خوشش نمیاد.
-اوووم... چه جالب. مهم اینه که تونسته با این آهنگ معروف بشه و انرژی مثبت رو به همه تقدیم کنه.
-صحیح
زمان میگذشت و خانم روانشناس از آهنگ شاد به حرکات یوگا رسیده بود اما دیزی همان دیزی سابق بود و به جز دادن انرژی منفی هیچ کار دیگری انجام نمیداد. کم کم این بی خیال بودن دیزی توانست روی خانم شاکری تاثیرش را بگذارد.
-اوف! خستم کردی دختر جون.
دیگه فکری به ذهنم نمیرسه.
خانم شاکری این را گفت و رفت تا پنجمین فنجان قهوه اش را بنوشد.
-میشه من شانسمو یه کوچولو امتحان کنم و شما را با واقعیت هایی که تا الان ندیدید آشنا کنم؟
-این همه من روت کار کردم یه بارم تو این کار رو بکن.
زمانش رسیده بود تا هر آن چه بر او گذشته بود را جبران کند. کتش را در آورد و عینکش را زد. بدون هیچ مقدمه ای سعی کرد وسط خال بزند.
-هر روز سر ساعت هشت صبح دم در کلینیک هستید. با خوردن یه قهوه سعی میکنید خودتون رو آروم کنید. از منشی تون متنفرید ولی به روش نمیارید. از دیدن این همه بیمار روانی حالتون بهم میخوره ولی حیف که نمیشه کاریش کرد. اگه کسی طبق خواستتون کاری رو انجام نده عصبی میشید...
-نفس بکش! چه خبرته؟ آروم.
فرض کنیم این حرف ها درست ولی از کجا فهمیدی؟
برنامه کاریتون رو دیوار چسبوندید. خوردن پنج تا فنجون قهوه در دو ساعت یعنی معتاد قهوی هستید و دلایل بیشتر اعتیاد به قهوه برای کافئینی هست که داخلشه و خب کافئین آرامش بخشه. وقتی دیدید کارهایی که کردید روم اثر نذاشته عصبی شدید. بازم بگم؟
-فیلم کار آگاهی زیاد میبینی؟ یه پا شرلوک هلمزی برای خودت.
-شرلوک هلمز پرونده جنایی کشف میکرد اما من سعی دارم روی منفی آدم ها رو کشف کنم.
راستی یادتون باشه دیگه اون آهنگ رو پخش نکنید. خیلی وقتِ از رو مد افتاده.
دیزی این را گفت و از اتاق بیرون رفت. صدای شکستن چیزی را از درون اتاق شنید اما اهمیت نداد و با با لبخندی ساختگی رو به منشی کرد و از کلینیک بیرون رفت. هیچکس تا آن موقع نتوانسته بود نگاه او را به زندگی عوض کند. زیر لب جمله ″منفی گرای اصل خودمم″ را زمزمه کرد و زیر بارون شهر لندن در میان شلوغی جمعیت گم شد.