آیلین به آرامی وارد مغازه شد و درب را با طمانیه پشت سرش بست. لحظه ای ایستاد و نگاهی به مغازه پر گرد و خاک انداخت. فلور را که دستمالی به سر بسته و با چهره ای غمگین کوزت وار در حال برق انداختن مغازه بود از نظر گذراند و با دیدن نگاه ترسیده آپولین درحالیکه دختر کوچکش را در آغوش می فشرد پوزخند زشتی روی صورتش نقش بست. به نرمی گفت:
- صبح بخیر. خوشحالم می بینم به این سرعت دست به کار شدی آپولین.
آپولین گابریل را محکمتر در آغوش فشرد. نمی دانست چرا از این زن هیچ خوشش نمی آید. چیزی در وجود او بود که هرکسی را می ترساند. نگاه بی روح و حیله گرش؟یا خنده های تمسخرآمیزش؟ درحالیکه می کوشید خونسردیش را حفظ کند پاسخ داد:
- زندگی خرج داره...توقع نداشتی که بعد از اون همه هدیه ای که دریافت کردی بذارم اینجا خاک بخوره؟
. آیلین سری تکان داد.
- درسته ولی فکر نمی کنی یه چیزی این وسط یادت رفته؟
آپولین نکاه متعجبی به آیلین انداخت:
- هدیه ت رو یادم رفته بدم؟
آیلین:
- قبض آب, و برقو یادم رفته بدم؟
آیلین: :
-خب...آهان یادم رفت برای گابریل عزیزم کیک بخرم...بچه ام هوس کرده بود آخه...چه مادر بی فکری هستم من!
آیلین:
آپولین:
آیلین که دیگر از خونسردی لحظاتی پیشش نشان چندانی باقی نمانده بود با صدای بلندتری گفت:
- اونوقت ادعا می کنی ریونی هم هستی!آخه با اون هیکل رشید رعنات سوژه جدید زدی واسه من؟
آپولین که همچنان متعجب به نظر می رسید گفت:
-خب بذار ببینم...آره همینه...اینجاست!
نقل قول:
آیلین که رنگ صورتش کم کم به سرخی می گرایید ادامه داد:
- خودت یه نگاهی به نیو سوژه ت بنداز!اومدی مغازه باز کردی، فلور داره جارو می زنه خودت که گابریلو بغل کردی منم که بوقم... همه سوزه جدیدت اینه؟ مگه خاله بازیه؟ اینجوری که تو دو سه تا پست سوژه جذابت شهیده نابغه!
آپولین:
در همان لحظه زاغی از درون پنجره نیمه باز به داخل مغازه آمد و با سر و صدا روی شانه آیلین نشست.آیلین لوله کاغذی را از زاغ گرفت و به سمت آپولین دراز کرد.
- بیا...این نمایشنامه با سوژه جدید...من باید برم فروشگاه موجودات جادویی. ظاهرا سرقفلی اونجا رو هم با دادن رشوه...نه ...هدیه های متنوع می خوان بخرن...توام جمع کن این بساطتو!. صد دفعه گفتم از هرچی می بینی فیلم برداری نکن مردک بوقی!
فیلم بردار:
آیلین تابی به موهای بلندش داد.
- خیلی خب...همه چیز مرتبه؟برگردین از اول سوژه!
ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
نیو سوژه!!!این جعبه رو بذار اینجا.
این جنسا رو بچین تو ویترین.
کف مغازه رو جارو کن.
اینارو ببر انبار.
صبح سرد زمستانی بود و آپولین که توانسته بود با دادن
رشوه شایستگی فراوان سند...
نقل قول:
در همین لحظه صدای فریاد آیلین از بیرون کادر به گوش می رسد:
- نه دیگه اینقدر از اول!
عوامل فیلم برداری:
صحنه لحظه ای سیاه شد و تصویر دلورس آمبریج روی صفحه ظاهر شد که میان جمع عده ای از طرفدارانش ایستاده و در حال خط و نشان کشیدن برای کسانی بود که به دسته او نپوسته اند. سپس دومرتبه صحنه عوض شد و دوربین به داخل مغازه عتیقه فروشی گل نیلی بازگشت. در کادر تنها آپولین و گابریل نمایان بودند که حالت صورتشان به طرزی انکار ناپذیر شبیه کسانی بود که انتظار وقوع اتفاق غیرمنتظره ی دیگری را می کشند. درست در همان لحظه صدای بلندی شبیه به انفجار که از اتاق پشتی مغازه به گوش رسید این فرصت را به آپولین داد تا از جا بپرد و گابریل را چون توپی به هوا پرتاب کند.
- فلوووووووووووور!
در عرض چند ثانیه آپولین خود را به اتاق پشتی رساند. یکی از کارگرها با مغز روی زمین فرود آمده و یکی از بسته بندی های با ارزش را همراه خود واژگون کرده بود. فلور و دو تن دیگر با چهره ای سردرگم بالای سر او ایستاده بودند. آپولین نعره زد:
- چه خبره اینجا؟مگه نگفتم مراقب این بسته بندیا باشین؟هیچ می دونین اینا چقدر گرونن؟مثلا اینجا عتیقه فروشیه...همه ش تقصیر توئه فلور!
فلور با اوقات تلخی گفت:
- به من چه؟این آقائه پاش گیر کرد به یه چیزی افتاد رو بسته ها!
آپولین با عصبانیت جلو رفت تا یقه کارگر بی نوا را بگیرد و تمامی ترس و استرسی را که دیدن آیلین در صبح آنروز به او وارد کرده بود سر او خالی کند. اما با دیدن شی عجیبی کنار پای کارگر حیرت زده بر جا ایستاد. چیزی شبیه به لوحی سنگی که نیمی از آن از خاک نرم کف انبار بیرون زده و روی آن اشکال عجیبی حکاکی شده بود. چیزی که آپولین تاکنون نظیرش را ندیده بود.