آمادهاید شاهد یکی از بزرگترین و نفسگیرترین رقابتهای تاریخ هاگوارتز باشید؟ جام آتش بازگشته، و اینبار نهتنها جادوآموزان برجسته، بلکه چهار گروه افسانهای هاگوارتز در جدالی سهمگین برای کسب افتخار نهایی رو در روی هم قرار میگیرند. از ۵ اردیبهشت تا ۲۶ اردیبهشت، همهچیز در هاگوارتز رنگ رقابت به خود میگیرد؛ جادو، شجاعت، نبوغ و اتحاد به آزمون گذاشته میشود و تنها یک گروه میتواند قهرمان نهایی لقب بگیرد. تماشاگران عزیز، شما دعوت هستید تا از نزدیک شاهد این ماجراجویی باشید، پستها را بخوانید، از خلاقیتها لذت ببرید و با گروه خود همدل شوید. این فقط یک مسابقه نیست؛ جشن شکوه جادوی ناب است!
آخه هرکی بهتون اظهار محبت ميکنه طلسمش ميکنين من هم احتمال دادم تعداد اونا نبايد کم باشه و البته از سياها هستن که باشون رفت و آمد دارين چون از سفيدا که خوشتون نمياد
تو بدم دانی و من بدتر از آنم که تو دانی زانکه از باطن بازیگر من هیچ ندانی
بابا بالاخره يه کار مثبت از اين سياها ديديم. راستی سه چهارتا طلسم برات فرستادم تا فردا ميرسه به اضافه ۳۰۰ کيلو گوشت تازه برای وولکانو. تا يه هفته ديگه هم يه باغبون مياد هر روز مفتی برات کار ميکنه. ۱۵۰۰ گاليون هم کمک بلا عوض از صندوق حوادث طبيعی برات جور کردم. اگر متخصص امور اژدها هم خواستی هاگريدو برات ميفرستم.
زمان ما رسیده است، برادران و خواهران من! دیگر در خفا نخواهیم بود! صدایمان را خواهند شنید و این صدا کرکننده خواهد بود!
قابلیتهای ویژه: بازی با ذهن انسانها و جذابیت ذاتی
دیدن آینده (به لطف کیلین) سفر به گذشته (به لطف زمانبرگردان) جوانی جاودان (به لطف سنگ جادو) قدرت بیانتها (به لطف ابرچوبدستی)
Yek_Sahereh نوشت نه،مگه من تا حالا چند تا سياهو طلسم كردم كه ميگي زياد؟بعدشم،شما سفيدام تعداد انگشت شماريتون به درد بخورين.همچين فكر نكن همتون شاهكارين!
خیلی خیلی از لطف شما ممنون شایسته این همه تعریف نبودم !!!!
Sunny, yesterday my life was filled with rain. Sunny, you smiled at me and really eased the pain. The dark days are gone, and the bright days are here, My sunny one shines so sincere. Sunny one so true, i love you.
Sunny, thank you for the sunshine bouquet. Sunny, thank you for the love you brought my way. You gave to me your all and all. Now i feel ten feet tall. Sunny one so true, i love you.
Sunny, thank you for the truth you let me see. Sunny, thank you for the facts from a to c. My life was torn like a windblown sand, And the rock was formed when you held my hand. Sunny one so true, i love you.
يک ساحره جان با اين وضعی که شما داری پيش ميری به نفع سفيدا عمل ميکنی ! چون کم کم همه سياه ها و همسايه ها سياهتو طلسم ميکنی يا ميکشی! اون وقت به نفع ما ميشه
تو بدم دانی و من بدتر از آنم که تو دانی زانکه از باطن بازیگر من هیچ ندانی
جمعه: امروز ديدم حوصلم سر رفته.پا شدم رفتم پودر پرواز رو ورداشتم و ريختم تو آتيش شومينه.بعد سرمو كردم تو آتيشو گفتم:كوچه ناكترن،مغازه بورگين وبركز.ميدونستم پدرم اين ساعت مشغول معامله كردن با بورگين حقه بازه! صد بار بهش گفتم اين بوگين آدم بشو نيست!سر سياها رم كلا ميذاره! بالاخره وقتي سر از مغازه در آوردم،پدرمو ديدم كه منتظره.معلوم بود منتظر بورگينه.گفتم:سلام پدر.از ديدنم خوشحال شد و گفت:سلام.گفتم:حوصلم سر رفته.امروز مياين خونم.همون خونه جديده كه تو نامه نوشتم.گفت:باشه.مادرت كه اين روزا حوصله هيچي و هيچكسي رو نداره،حتي منو! ميدوني،اونوقتا كه تو نبودي ما دوتا عاشقو معشوق واقعي بوديم.بعدشم كه تو اومدي بازم همين طور بود و..........ديدم اگه ولش كنم ميخواد قصه زندگي مشتركشونو از سير تا پياز برام تعريف كنه و اونوقت بيا و نگهش دار.نمي خواستم چشمم به بورگين بيفته.اه اه،چقدر از اين مرد بدم مياد!گفتم:بله ميدونم.واسم گفتين.بهش يه كم برخورد.در همين لحظه بورگين پيداش شد.منو ديد و با لحن چاپلوسانه اي گفت:به به،سلام.مشتاق ديدار.تشريف نميارين ملاقاتتون كنيم.گفتم:منم همين طور.پيش خودم گفتم:البته مشتاق ديدار جسد حضرت عالي! بعد به پدرم گفتم:پس منتظرم.پدرم گفت:نه،حواسم نبود.امروز كار دارم.عوضش فردا ميام و يه هفته پيشت ميمونم.چطوره؟فردا ساعت 11 صبح.گفتم:باشه اشكال نداره.پس تا فردا خداحافظ.بعد به آقاي بورگين گفتم:خداحافظ آقاي بورگين.از ملاقاتتون خوشوقت شدم.اونم گفت:منم همين طور.خدانگهدار خانم.بعدم سرمواز آتيش آوردم بيرون كه برم به كارام برسم تا به پدر خوش بگذره.ولي اميدوارم هر چه زودتر خبر مرگ بورگينو بهم بدن! نتيجه اخلاقي روز:به آدماي چاپلوسي مثل بورگين زياد محل نذارين!آرزوي مرگشونم در اولويت قرار بدين!
پنج شنبه: امروز تو حياط نشسته بودم كنار vol و داشتم nim رو كه رو پام نشسته بود نوازش مي كردم.ديدم احتياج دارم يه هوايي تازه كنم.vol و nim رو گذاشتم خونه ورفتم پارك.نشستم رو يه نيمكت.چند دقيقه كه گذشت نفهميدم كه اون غول بي شاخ و دم كي و از كجا پيداش شد.تو نگاه اول فهميدم يه پسر حدودا 25 سالست.نشست بغلم.ولي عين لاتا.شل و وارفته.پيش خودم گفتم:بابا از خير پارك گذشتيم.آخه پارك خيلي خلوت بود.گفتم:اصلا شايد قاتل باشه! چوبدستيم تو دستم بود.ولي يه طوري وانمود كردم انگار چيزي ندارم.آروم پا شدم كه برم.يهو گفت:كجا؟حالا بمون!منم كه ديدم بي ادبه و آداب معاشرت و تعارف كردن سرش نميشه،برگشتم جوابشو بدم و يه دونه از اون نگاه هاي وحشتناك نثارش كنم.ولي خوب كه نگاش كردم ديدم پشر همسايه سمت چپيه.گفتم:حالا كه جادوگره و مشنگ نيست.....و فرمول مخصوصم يعني طلسمو استفاده كردم.تا اون باشه ديگه..........اه،عجب آدمايي پيدا ميشنا! نتيجه اخلاقي روز:به آدماي بي جنبه و بي ادب رو ندين.همون اول فرمول ويژه(طلسم)،تموم.