فصل1
_ سوروس ...خواهش میکنم.
_ «آواداکدورا...»
هری پاتر درحالی که عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود از خواب پرید،نمی توانست ان صحنه را فراموش کند ، صحنه ورود یک خیانتکار ، جریانی از نوری سبز و بعد پرکشیدن مردی بزرگ. مردی که بزرگترین جادوگر قرن لقب داشت ، درحالی که در چشمانش میشد درد و خیانت را دید از بلند ترین برج هاگوارتز سقوط کرد.
آلبوس دامبلدور بزرگترین حامی و معلم او بود، مردی که برایش بیشتر از یک معلم بود ، یک پدر و شاید یک پدر بزرگ ، کسی که چیز های زیادی به او یاد داد . کسی که همیشه به او کمک می کرد و راهنمایی میداد، و حتی برای نجات جان او خود را بی سلاح کرد.
از زمانی که به خانه شماره 4 پرایوت درایو بازگشته بود ، هرشب این کابوس را میدید، و هر شب بیشتر از تام ریدل متنفر میشد. و همین طور برای نابودی او مصمم تر . میخواست هر چه بیشتر قوی شود تا بتواند انتقام پدرو مادرش ، سیریوس ، سدریک ، استادش و همه کسانی که به واسطهی ولدمورت کشته شدند را بگیرد.
هرشب زمانی که بیدار می شود کنار پنجره می رود و به عمق تاریکی خیره می شود. درباره زندگی اش فکر می کند ، سوال های بیشماری در ذهنش پیش می آید ، ولی فقط یک سوال اصل کاری هست، « چرا من؟ » همیشه از خودش می پرسید "چرا من؟" چرا یکی دیگر نه؟ چرا نویل نه ولی بعد جواب خودش را میداد، نویل مطمئا همان اول شکست میخورد درست روبروی اینه نفاق انگیز .
از زمانی به خانه برگشته بود شروع به خواندن کتاب های مختلف در مورد دفاع ،دوئل ، طلسمها و.... کرده بود ، چه کتاب های مدرسه و چه کتاب هایی که هرمیون و دوستانش برایش می فرستادند. البته وقتی کتابهایش تمام شد کتاب های زیاد دیگری را از طریق جغد خریداری کرده بود و میخواند.
خودش از سرعت خواندن و یاد گیری اش متعجب شده بود که چطور کتابی که یک ماه خواندنش طول می کشد را در یک روز می خواند. خودش حدس می زد که بخاطر بلوغ جادویی و آشکار شدن توانایی هایش است.او در این مدت تعدادی حفاظ امنیتی روی خانه اش قرار داده بود تا زمان تولدش آماده باشد چون می دانست که حفاظ های دامبلدور تا زمان تولدش نابود می شوند. ولی در عمق وجودش می دانست که این طلسم ها در برابر ولدمورت کاری از پیش نمی برد.
بله او جادو کرده بود ، و مجوز داشت … از خود وزیر سحر و جادو رفوس اسکریمجور . همه چی از انجا شروع شد که......
((مراسم تدفین با شکوهی بود . بعد از سخنان پدر روحانی وزیر سخن رانیش را شروع کرد و در اخر از نزدیکان پرفسور دامبلدور دعوت کرد که به جایگاه بروند در خصوص آلبوس دامبلدور سخنانی بگویند. و بعد از اتمام سخنانش اساتید هواگوارتز حتی فایرنز به همراه چندی دیگر منتظر شدن تا به نوبت به جایگاه بروند. و در این بین به در خواست وزیر و پروفسور مکگوناگل هری نیز به ان چند نفر پیوست.
حالا نوبت او بود ، به آرامی از جایش بلند شد و به طرف جایگاه به راه افتاد . در سر راه چشم همه جمع به او بود بعضی ها با امید و بعضی با نا امیدی به او می نگریستند. دیگر همه می دانستند که او تنها امید جامعه جادوگری هست و تنها کسی هست که می تواند مانع لرد سیاه شود.
بالاخره به بالای جایگاه رسید، نگاهی به جمعیت کرد ، جمله هایش را خواست مرتب کند ولی نشد. با خودش گفت:« بزار هر چی میخواد بشه» و شروع کرد.
_« دامبلدور…. بزرگترین مردی بود که من تابحال دیدم و شناختم …. او کسی بود که به من هدف زندگی رو اموخت ….به من اموخت که چرا باید با تاریکی مبارزه کنم…. اموخت چرا افرادی مانند ولدمورت ( کل جمع نفسشان را حبس کردند) به وجود امدند ..... او بزرگترین مردی بود که من در راه مبارزه با تاریکی دیدم .... او فقط یک خواسته در این دنیای تاریک لرد سیاه داشت و من از شما میخواهم که به خواسته او احترام بگذارید .... این که با تاریکی مبارزه کنید حتی اگه اون کار بردن نام ولدمورت باشه.»( باری دیگر جمعیت نفس خود را حبس کردند).
هری که میخواست برود با دیدن این عکس العمل برگشت و با عصبانیت گفت :
_« شما چطور انتظار دارین که ولدمورت نابود بشه درحالی که حتی از اسمش هم میترسین؟؟ شما واقعا مستحق اینین که زیر دست اون باشید.»
و با تنفر نگاهش را برگرداند و از جایگاه دور شد.جمعیت هنوز به حرف های او فکر می کردند مخصوصا به جمله های اخرش. بعد از سخنان هری جمعیت کمکم متفرق می شدند.... در پایان که همه رفتند هری به سمت مقبره دامبلدور رفت و کنار ان نشست . بعد حدود ده دقیقه کسی او را صدا زد.
_ «آقای پاتر...»
هری به ارامی برگشت و پشت سر خود وزیر سحر و جادو رفوس اسکریمجور را دید . به آرامی از جایش برخواست و رو به روی او استاد و گفت:
_ «بله جناب وزیر .... چه کمکی میتونم بکنم؟ ..... اگه برای این اومدین که بپرسید من و پروفسور دامبلدور اون شب کجا بودیم و چی کار می کردیم .... من هیچ کمکی نمیتونم بهتون بکنم .... من هنوز هم سر حرفم هستم.»
و خواست که برگردد ، ولی با حرف وزیر متوقف شد.
_ «نه اقای پاتر ..... من برای مسئله دیگری پیش شما اومدم. همانطور که میدونید شما هنوز به سن قانونی نرسیدین و در این مدت ممکنه در موقعیت های خطرناکی قرار بگیرید .... بنابر این من یک مجوز اجرای جادو زیر سن قانونی برای شما اوردم تا شما بتونین در موقعیت های خطرناک بدون نگرانی از خودتون دفاع کنید.»
هری که می دانست اسکریمجور میخواهد با این کارش هری به نفع وزارت خانه عمل کند با این حال قبول کرد .
_« خیلی ممنون جناب وزیر خوشحالم که شما به فکر امنیت من هستید.»
_ «اوه خواهش میکنم اقای پاتر بالاخره شما تنها امید جامعه جادوگری هستید. ... بفرمایید .»
_ « ممنونم جناب وزیر.»))
هری درحالی که داشت کتابی دگیر میخواند بر روی تختش نشسته بود که ناگهان جغدی سیاه رنگ وارد اتاق هری شد نامه ای را بروی سر او انداخت و رفت. هری به ارامی پاکت نامه را پاره کرد ، و بلافاصله خط خرچنگ قورباغه رون را شناخت ، متن نامه اینچنین بود.
سلام هری .... امیدوارم که حالت خوب باشه و اون ماگل ها برات دردسر درست نکرده باشن. بگذریم .... میخواستم بهت بگم که یه اتفاقاتی افتاده که باید سریع تر بیایم دنبالت و تو رو منتقل کنیم . پس اماده باش امشب ساعت 8 بابام ... لوپین... بیل ... چارلی ... چشم باباقوری ... تانکس و یه چند نفر دیگه از افراد محفل میاین دنبالت تا بیارنت بارو .
دوستدار تو رون.
هری نامه را جمع کرد و به ساعتش نگاه کرد ، ساعت6:30بعد از ظهر بود، کتابش را علامت گذاشت و کناری گذاشت. بلند شد و به فضای بیش از حد شلوغ اتاقش نگاه کرد، مطمنا به موقع نمی توانست همه وسایلش را جمع کند به قفس هدویک نگاه کرد ، او در قفس نبود و احتمالا یکی دو روز دیگر بازمی گشت و مطمئنا وقتی هری را در اینجا نیابد به بارو می رود. کمی فکر کرد و بالاخره بعد از چند دقیقه فکری به ذهنش رسید . صدایش را صاف کرد و تقریبا بلند گفت :« دابی»
جن خانگی با صدای پاقی در اتاق ظاهر شد و به طرف هری امد و در حالی پای هری را بغل می کرد گفت:
_ اوه هری پاتر قربان دابی رو صدا کرد... دابی خوشحال شد که به هری پاتر کمک کنه.
_ اوه ... سلام دابی میخواستم ببینم میشه وسایل اتاقم رو توی صندقم جمع کنی؟ من نمی تونم سریع همه این ها رو جمع کنم.
_ او هری پاتر قربان .... دابی خوشحال میشه بتونه کاری انجام بده.
_ ممنونم دابی نمی دونم که چطور ازت تشکر کنم.
_ هری پاتر جادوگر بزرگیه .....هری پاتر همیشه به دابی لطف داشته
_ اوه دابی اگه میشه اینجا و جمع کن تا من برم پایین به خانوادم خبر بدم.
و هری به سمت اتاق نشیمن به راه افتاد . وقتی به اتاق نشیمن رسید عمو ورنون و دادلی را پای تلویزیون یافت بعد رفت به اشپزخانه رفت تا خاله اش را که مشغول سابیدن کف آشپز خانه بود صدا بزند. وقتی به در اشپزخانه رسید در زد و صدایش را صاف کرد وقتی که خاله اش متوجه او شد شروع کرد.
_ اههم..... خاله پتونیا میشه یه لحظه بیاین توی اتاق نشیمن میخوام یه چیزی رو بهتون بگم . خیلی مهمه .
_ اوووو خیله خوب پسر اومدم.
خیلی عجیب بود چون خاله پتونیا هیچ وقت به محل نمی گذاشت ... به هر حال آنها با هم به سمت اتاق نشیمن حرکت کردند زمانی که به انجا رسیدند خاله پتونیا به سمت همسر و پسرش رفت و کنار انها نشست و هری هم روبروی انها ایستاد و شروع کرد.
_ ام... من میخواستم بهتون بگم که من دارم امشب از اینجا میرم . و میخواستم که ازتون تشکر کنم که منو قبول کردین و به خونتون راه دادید ، البته با رفتاری که با من داشتید تمام کودکی من رو خراب کردین . و میخواستم بهتون بگم که طلسم های محافظ اینجا مطمنا روز تولدم از بین میرن پس بهتره یه چند هفته ای به مسافرت برید چون اون کسی که پدر و مادر منو کشت میخواد منو هم بکشه و حتما به اینجا سری میزنه تا منو پیدا کنه. پس حتما به سفر برین چون اون و آدماش از شما ماگل ها خیلی متنفرن.
هری بعد از اتمام سخنانش برروی پاشنه پایش چرخید و انها را در بهت حرف هایش تنها گذاشت . در اتاقش را باز کرد ، اتاقش خیلی تمیز شده بود و همه وسایلش جمع شده بود. به سمت چمدانش رفت و در این را باز کرد ، داخل چمدانش با طلسمی بزرگ شده بود و همه وسایلش از جاروی آذرخشش و قفس هدویک که کوچک شده بودند گرفته تا تمام کتاب هایش در ان بود ، در چمدانش را بست و به طرف تختش رفت تا کمی استراحت کند .
زمانی که خواست بنشیند پاکتی زرد رنگ را بر روی تختش دید ، با خود فکر « حتما یه جغد بعد از رفتن دابی اینو اورده» در حالی بر روی تخت دراز می کشید پاکت را زیر و رو کرد، هیچ اسمی نبود ، رنگش زرد بود و به نظر قدیمی می آمد پاکت را به ارامی باز کرد. ناگهان نوری طلایی رنگ درخشید و به طرف صورت هری امد و مستقیم به او خورد. و دیگر هری هیچ نفهمید.
در اتاقی بیدار شد، اطرافش را نگاه کرد اتاق ساده ای بود به رنگ آبی ،پنجره ای در سمت دیگر اتاق قرار داشت . متوجه شد که عینکش بر روی چشمانش است ، چوبدستی اش را که کنار تخت بود برداشت و به طرف پنجره رفت. منظره ی زیبایی بود ، درختان و گل ها در کنار هم چشم اندازی دیدنی درست کرده بودند. برگشت، به سمت در اتاق در طرف دیگر اتاق رفت و ان را باز نمود.
با چوبدستی کشیده به طرف پایین پله ها رفت ، خانه ی قشنگی بود.کمی با چشمش گشت ولی چیزی ندید چند لحظه
بعد صدایی از طرف چپش امد . به طرف صدا برگشت . راهروی نسبتا کوتاهی روبه رویش بود, در طول راهرو به حرکت در آمد. وقتی به انتهای راهرو رسیدبه اتاق بزرگی برخورد کرد که به نظر اتاق نشیمن بود و مردی بر روی یک مبل راحتی در کنار شومینه ای خاموش نشسته بود. هری به آرامی جلو رفت و در حالی که چوبدستی اش را بالا آورده بود شروع به حرف زدن کرد.
هری گفت:
_ شما کی هستین؟
مردی بلند قامت مسنی از روی مبل بلند شد و به طرف هری برگشت و تازه آن موقع بود که هری توانست چهره مرد را ببیند. هری در بهت فرورفت , اگر مرد چشمانش آبی بود تفاوت چندانی با پروفسور دامبلدور نداشت. همان ابهت دامبلدور همان نگاه آرامش بخش همان بینی عقابی و ده ها شباهت دیگر.بالا خره چیرمرد لب به سخن گشود.
پیرمرد گفت:
- سلام پس بالاخره بیدار شدی.
هری :
- گفتم شما کی هستین؟
مرد خنده ای کرد و گفت:
_ اوه .... باید اول خودم رو معرفی می کردم. خوب اسم من مورگانا هست . و یک چیز دیگه اگه میشه اون چوبدستی رو بیار پایین.
هری که بسیار تعجب کرده بود با من و من پرسید :
_ مم... مورگانا؟؟؟ همون مورگانای بزرگ؟؟
پیرمرد:
_ پس چی فکر کردی پسر ، تو چند تا مورگانا میشناسی؟؟
هری:
_ یعنی واقعا شما مورگانا هستید؟ ولی چطور ممکنه؟ نه حتما من خوابم برده. اره همینه من الان خوابم .... الان بیدار میشم.
سپس یک ضربه محکم به صورتش زد، ولی بعد نا امید شد چون دستش محکم به صورتش خورد و درد بدی ایجاد کرد.
مرد که این حرکت را دید خنده کرد و گفت:
_ نه پسرم تو خواب نیستی ، این یک خاطرس البته از نوع خاصش که اینطور هست من میتونم تورو ببینم حرف بزنم و لمس کنم حالا میخوای خودتو به من معرفی کنی؟
هری:
_ ...... که اینطور ...ولی باورش سخته .در ضمن اسم من هری پاتر هست قربان .
پیرمرد:
_ اقای پاتر ، میتونم هری صدات کنم؟
هری:
_ البته . میتونم یک سوال بپرسم؟
پیرمرد:
_ بپرس اما اول بیا بنشینیم . آخه من یه پیرمردم.
پس از اینکه انها بر روی دو مبل راحتی و بزرگ نشستند هری رو به مرد کرد و پرسید:
_ ببخشید ولی من چرا اینجام ؟
پیرمرد:
_ خوب ، یه دلیل ساده داره و اون اینه که تو نواده منی .
هری:
_ چی ؟؟.....ن...نواده....نواده شما ؟
پیرمرد:
_ اره. پس چی ؟ فکر نکردی که چرا من باید این خاطره رو درست کنم؟
هری:
_ وای خدای من ..... باورم نمیشه..... من ... نواده مورگانا.
پیرمرد:
_ اره ، خوب ، حتما بعد میخوای بپرسی که چرا تو اومدی اینجا. جوابت اینه که من میخوام به تو امورش بدم تا بتونی با اون شیطان پست روبرو بشی.
هری:
_ چی؟ شما از کجا میدونین که من باید با ولدمورت روبرو بشم؟
پیرمرد:
_ خوب .... بزار از اول برات توضیح بدم ... لطفاً وسط حرف من نپر و بزار حرفم تموم بشه بعد اخرش هرچی سوال موند بپرس. خوب ... هری تو نواده منی و من میخوام به تو با آمورش دادنت کمک کنم تا بتونی با اون شیطان پست نواده سالازار مبارزه کنی ... من از اونجا می دونم که من بهترین دوست مرلین بزرگ بودم و اون یکی از بزرگترین پیشگو های جهان بود . اون به من گفت یه پیشگویی کرده که در مورد نواده من و نواده ملکه تاریکی هست و گفت که این دو زمانی باید روبروی هم قرار بگیرند و با جنگشون نتیجه صد ها سال جنگ بین سفیدی و سیاهی رو مشخص کنن .... یعنی هر کدوم از دو طرف پیروز بشن تا صد ها سال کسی جلودار سپاه لشکر آنان نیست.بعد وقتی من این پیشگویی رو شنیدم به همراه مرلین دنبال راه حل گشتیم .... تا اینکه به این خاطره رسیدیم .... بعد از اینکه کار ما تموم شد من خاطره رو طوری درست کردم که هر زمان که نیاز داشتی پیش تو بیاد.... خوب انگار تو الان به اون احتیاج داشتی .... خوب اگه سوالی نداری بریم تمرین رو شروع کنیم.
هری که از این اطلاعات متعجب شده بود سری تکان داد و گفت:
_ اوه که اینطور خوب اطلاعات زیادی بود و درک کردنشون سخته....ولی بازم فقط یه سوال می مونه .... تمرین من چقدر طول میکشه؟
پیرمرد:
_ پنجاه سال .... البته به کار کردن خودت بستگی داره که این زمان کمتر باشه یا نه .
هری با تعجبی فراوان پرسید:
_ چی ؟ گفتین پنجاه سال! این که خیلی طولانیه تا اون موقع ولدمورت همه دنیا رو نابود می کنه .
پیرمرد با ارامش توضیح داد:
_ خوب من یادم رفت بهت بگم زمان در اینجا کمی دیر تر میگذره یعنی در این پنجاه سال برای تو بیرون از این خاطره فقط چند ساعت گذشته.... اینجا یه جورایی یه گذرگاهه ...من و مرلین ااینو کشف کردیم که هرکس که میمره به یه گذرگاه وارد میشه .... ما هم گذرگاه من رو جوری تغییر دادیم که تو بتونی بیای اینجا ... ولی فقط یک بار.و در ضمن سن وبقیه چیز ها اینجا تغییری نمیکنه.
******************************************************************************
بیست سال. بیست سال از زمانی که هری در این خاطره بود می گذشت . در این مدت هری تمام چیز هایی که مورگانا می دانست را یاد گرفته بود. و به راحتی می توانست با مورگانا دوئل کند و طبق گفته مورگانا او و مرلین باهم آموزش دیده بودند و بنابراین هری می توانست با مرلین هم دوئل کند البته به شرطی که مرلین بزرگ از جادو های اختراعی مخصوص خودش استفاده نکند.
برای هری این سطح از اطلاعات خیلی هم زیاد بود. و فکرش را نمی کرد که روزی این همه دانش داشته باشد . ولی طبق گفته مورگانا این دانش کافی نبود تا با ولدمورت روبرو شود . او می گفت که او باید کتاب بخواند ،تجربه کسب کند، و پیش استادان بزرگ تعلیم ببیند . تا بتواند ولدمورت را شکست دهد. ولی هری منظور او را از استادان بزرگ نفهمیده بود و از مورگانا هم سوالی نمی کرد چون در این بیست سال فهمیده بود که اگر چیزی لازم به توضیح باشد مورگانا خودش توضیح میداد.
امروز ، روز اخر زندگی هری پیش مورگانا بود و باید امروز او را ترک کند . در حالی که همراه با مورگانا به سمت اتاق نشیمن می رفتند به اطراف خانه نگاه می کرد ، ان طور که مورگانا گفته بود اینجا همان خانه پدر و مادر هری در گودریک هالو است و بعد ها اسم دهکده تغییر کرده است . هری تصمیم داشت خانه اش را بزمانی که برگشت باز سازی کند.
به اتاق رسیدند. بر روی دو مبل راحتی بزرگ نشستند ، چند ثانیه سکوت بود تا اینکه مورگانا شروع کرد.
مورگانا:
_ خوب هری تمرینات تو زود تر از اونچه انتظار داشتم تموم شد و ما باید از همدیگه جدا بشیم . می خواستم برات ارزوی موفقیت کنم . و امیدوارم کارهات به خوبی پیشرفت کنی. و یک نکته دیگه، ببین هری من باید یک چیزی رو به تو بگم .... در بین خاندان ما تا زمان تو دونفر هستن که وجودشون سیاه هست. یکی من و دیگری تو هری.
هری:
_ من؟
موگانا:
_ بله هری تو... در بین خاندان ما هر هزار سال یک بار یک نفر با وجودی سیاه به دنیا میاد. هری باید خیلی مواظب باشی که عصبانی نشی چون موقع عصبانیت ممکنه که دست به کار های سیاهی بزنی که برای خودت و اطرافیانت خطرناکه.
********************************************************************************
چشمانش را به ارامی باز کرد.در اتاقش بر روی تختش بود . ساعتش را نگاه کرد ، ساعت 7:30 بود . فقط نیم ساعت تا امدن افراد محفل مانده بود. بر روی تختش نشست و به این بیست سال زندگی اش فکر کرد ، ده دقیقه از زمانی که به فکر فرو رفته بود می گذشته بود که نوری ابی رنگ درخشید و پرنده ای ابی رنگ با چندین رگه پر طلایی در وسط اتاق ظاهر شد و نامه ای که در نوک داشت را بر زمین انداخت.
هری که به پرنده زیبا خیره شده بود ، متوجه نامه نشد . و بالاخره با اواز پرنده به خودش امد و نامه را برداشت. پاکت نامه شبیه به پاکت قبلی بود. به ارامی ان را باز کرد و وقتی فهمید خاطره ای در کار نیست کاغذ نامه را بیرون اورد. متن نامه اینچنین بود:
سلام بر تو ای نواده من
تو که این نامه را می خوانی باید تا به حال متوجه شده باشی که نواده من یعنی مورگانا ی بزرگ هستی . من برای تو چیزی می گذارم ، دوست و همراه خودم، سیمرغ . سیمرغ پرنده ای شگفت انگیز است که قدرتی دو برابر ققنوس دارد و اشکی به مراتب قوی تر از او. ولی یک چیز دیگر هم هست این سیمرغ اولین سیمرغ زمین و ملکه تمام حیوانات است.البته بجز یک موجود , ققنوس سیاه قوی ترین موجود دنیا که هیچ چیز قدرت مقابله با او را ندارد.
البته اگر سیمرغ با تو باشد دیگر حیوانی چه سیاه و سپید به تو حمله نخواهد کرد . در مراقبت از ان کوشا باش هر چند او خودش می تواند از خودش مراقبت کند . راستی نگران اسمش نباش خودش به موقع به تو می گوید.
« به امید پیروزی بر پلیدی »
نامه را کنار گذاشت و پرنده زیبایی که روبرویش بود نگاه کرد با صدای ارامی پرسید:
_ تو مال منی ؟
صدایی ماورایی و زیبا در ذهنش پاسخ داد:
_ نه مرد جوان ، من همراه تو هستم.
هری با صدای معمولی گفت:
_ اوه .. ببخشید اگه ناراحتت کردم، خوب میشه بهم بگی اسمت چیه ؟
( توجه : مکالمه های هری و سیمرغ در ذهنش هستند پس اگر در جمع باهم صحبت کردن کسی نمیشنوه ت. ن)
سیمرغ:
_ اسم من نورا هست هری پاتر. و نیازی نیست بلند صحبت کنی در ذهنت به جمله هات فکر کن و من می فهمم.
هری:
_ وای..... اینجوری جالب تره . خوب نورا تو میتونی منو هری صدا بزنی . میشه بهم بگی چه قابلیت های داری و قدرتت چقدره؟
********************************************************************************
صدای زنگ خانه شنیده شد ، هری به ساعتش نگاه کرد و دید ساعت 8:00 است . فهمید که اعضای محفل امده اند. او که تا این لحظه تقریبا توانایی های نورا را میدانست رو به کرد و گفت :
_ خوب نورا بپر روی شونم و نامرئی شو نمیخوام به همین زودی به همه نشونت بدم . بعد وقتی بهت گفتم بدون هیچ نشونه ی عجیبی منو ببر به بارو .
نورا:
_ باشه هری ، بزن بریم.
پایان فصل اول منتظر فصل های بعدی باشید.
phoenixd38@gimal.com