گریفندور vs. ریونکلا
سوژه: علامت شوم
حاشیه جنگل ممنوع، پشت کلبهی هاگریدهاگرید، رودلف و مارولو گانت جلوی آتیشی که درست کرده بودن جمع شده بودن و جوجه تسترال سیخ میزدن و آب کدو حلوایی میخوردن. البته مطابق دفعات قبلی اینجور دورهمی های مجردی، رودلف و مارولو جوجه تسترال و آب کدو حلوایی رو از اتاق تسترال ها و دخمه نوشیدنیهای خونه ریدل ها بلند کرده بودن و صرفاً فقط مکان از هاگرید بود. هاگرید با چندرغازی که دامبلدور بهش بابت جنگلبانی میداد، تهش میتونست کیک براشون بپزه که اون هم پس از چند بار تجربه مشکلات گوارشی و بستری شدن تو سنت مانگو، رودلف و مارولو ازش خواهش کرده بودن نپزه و همون آتیش و جا رو ردیف کنه که سنگین تره.
هوا تازه تاریک شده بود و بحث داشت کم کم گرم میشد:
- امروز یه ساحره رو پشت یکی از تسترالهای ارباب سوار کردم، انقدر باکمالات بود که نگو.
رودلف در حالی که چشماش از به یاد آوردن وجنات و حسنات ساحره، برق افتاده بود، یک عدد جوجه تسترال کبابی رو با نوک قمه اش از روی آتیش بلند کرد و در دهانش گذاشت.
- من که شغلم شوفریه، روزی ده تا از این ساحرهها رو سوار میکنم. انقدر پر رو شدن ضعیفه ها که چونه هم میزنن انتظار دارن گالیون هم نسلفن! دوران سالازار کبیر ساحره جماعت جرعت نداشت جز جارو سوار چیز دیگهای بشه!
رودلف که واضحا به قسمت دوم صحبتهای مارولو گوش نداده بود، پرسید:
- روزی ده تا ساحره؟ اتلت رو به من قرض میدی فردا مارولو؟
هاگرید که شنونده بود، خجالت زده سرش رو به سمت موتور زوار در رفته سیریوس پشت گاراژ خونهاش انداخت. اما حباب تصور رمانتیکی که داشت توی کلهی کوچیکش شکل میگرفت در جا ترکید. موتور سیریوس وزن خودش و یه بچه نوزاد روی صندلی بغل رو به زور تحمل کرد، اگه به جای بچه نوزاد، مادام ماکسیم نشسته بود، زرت موتور در جا قمصور شده بود. آهی کشید و به بقیه صحبتهای دوستاش گوش داد.
- من اصلاً لازم نبود کاری کنم جوون مارولو، خود ساحرهه اومد شماره شومینهاش رو صاف گذاشت کف دستم!
رودلف و مارولو هر و کر کنان، لیوانهای آب کدو حلواییشون رو به هم زدن و هاگرید با دلخوری یادش اومد که مادام ماکسیم هنوز شماره شومینه اتاق شخصیش رو به هاگرید نداده و هر دفعه از شومینه وسط تالارعمومی بوباتون با هاگرید حرف میزنه. حس عجیبی وسط سینهی هاگرید زبونه میکشید. حسی که با نگاه کردن به سیبیلهای پرپشت مارولو و بالا تنهی نیمه لخت و هیکلی رودلف، مثل اتیش زبونه میکشید. ولی متاسفانه هاگرید بینوا از بچگیش که مادر نیمه غولش همون اول تالاپی اون رو با مغز روی زمین انداخته بود، کلیه آی کیو و ای کیو و اونواع اقسام هوشهای محاسبهای و احساسیش به حد جلبک دریایی تقلیل پیدا کرده بود و متوجه علت درست این حس نمیتونست بشه.
- دوست جونیا من یه دقیقه میرم تو کلبه گلاب به روتون مرلینگاه، یه نیم ساعتی منتظر من نمونین وضع معده رودهام انگار زیاد جالب نیست!
در نیم ساعت آینده، هاگرید در بهترین مکان برای عمیق فکر کردن که همون مرلینگاه باشه، نشست و عمیقاً به مادام ماکسیم فکر کرد. سعی کرد بفهمه کجای کار رو اشتباه میزنه و در پایان همون نیم ساعت بود که بلاخره اون ایده کذایی به ذهنش خطور کرد!
پاتیل درزدارتام، صاحب مهمونخونه پاتیل درزدار، از روی پیشخوان خم شد تا بهتر صدای هاگرید که کلماتش رو میجوید بشنوه؛
- گفتی چی میخوای؟
- الیستر سگ پز منو فرستاده بریم پشت مشتا
تام که بلاخره متوجه منظور هاگرید شده بود، در همون حال که لیوانی رو با دستمال تمیز میکرد، نگاه مشکوکی به هاگرید انداخت،
- که الستور سگ پز فرستاده
اوکی از این طرف دنبال من بیا.
تام جلو افتاد و با دستش هاگرید رو به قسمت پشتی مهمونخونه که پرده کلفتی اون رو از پیشخوان جدا میکرد، هدایت کرد. هاگرید پرده رو کنار زد و تقریباً با اسنیپ که داشت از پشت پرده خارج میشد شاخ به شاخ شد. هاگرید بلافاصله عین گوجه فرنگی که زیر آفتاب مونده باشه، سرخ شد ولی در همون حال که داشت به بهونهای که میتونست برای حضورش تو اونجا بیاره فکر میکرد، متوجه شد که خود اسنیپ هم گویا علاقهای به شناختن هاگرید نداره. اسنیپ دماغ کج و کولهاش رو بالا گرفت و کله چربش رو صد و هشتاد درجه به سمت مخالف هاگرید چرخوند و در حالی که یه تیکه پلاستیک روی قفسه سینه اش، جایی که انگار به تازگی نوشته شده بود «سلطان غم، آیلین»، چسبیده بود، از جلوی اون رد شد.
پشت پرده، مرد هیکلیای با سیبیلی دو برابر کلف تر از ورنون دورسلی ایستاده بود و قلم مخصوص خالکوبی رو توی دستش بالا گرفته بود. اسکار تتو (عسکر تتو به قول بچههای محل) با دستش به تخت مقابل خودش اشاره کرد:
- لباست رو بکن و بخواب!
هاگرید که همهی موهای فرفری در هم گوریدهاش سیخ واستاده بودن، در حالی که در هر لحظه بیشتر از تصمیم خودش نامطمئن میشد، کت زشت پوست راسو و پیرهن نخ نماش رو کند و به شکم روی تخت دراز کشید و سعی کرد شبیه الیستر سگ پز حرف بزنه.
- یه خال سیاه بزرگ میخوام پشت کمرم دایی!
- ردیفه دایی، چی بزنم برات؟
هاگرید با بیشترین سرعتی که مغز حلزونیش اجازه میداد، فکر کرد و خاطرات کتاب چهارم جلوی چشماش زنده شدن؛
- الیمپ اژدها مژدها دوس داره!
- یه اژدها با آتیییش بزنم برات؟
- نه، یکم هیجان برانگیز ترش کن دایی، از این اژدها ژاپونی ماپونیا بکش که دم دراز دارن!
- حله عمو، دیگه چی بزنم؟
هاگرید که نمیخواست جو شارلاتانیای که گرفته بودتش رو از دست بده، باز هم با بیشترین سرعتی که در توانش بود، دو گلوله رو به کار انداخت. سینه لخت رودلف با همه خالکوبیهاش جلوی چشمش اومدن. با همون لحن الیستر سگ پز ادامه داد:
- یه چند تا قمه و چند تا اسکلت مسکلت بکش!
- داداش ما اینجا دنبال شر نیستیم داریم کار فرهنگی میکنیم!
نگاه هاگرید روی عکس نمونه کارهای چسبیده روی در و دیوار چرخید و مغزش حتی با سرعت بیشتری سعی کرد کار کنه تا بفهمه کلمه فرهنگی و این عکسها چطور به هم مرتبط میشن.
- قمه و این چیزا نمیتونم بکشم برات، ولی اسکلت حله. اتفاقاً از این طرحها زیاد کشیدم، خوب بلدم!
و شروع به کار کرد.
رختکن گریفندور، یک هفته قبل از شروع بازی- دراز! نشست! دراز! نشست! دراز! ادامه بدید خیارهای دریایی!
دراز! نشست! دراز! نشست! دراز! تکون بده اون بشکه رو هاگرید!
هاگرید که متوجه نشده بود سر کادوگان، هیکلش رو بشکه خطاب کرده، با سردرگرمی با نگاهش دور و بر اتاق رو دنبال بشکه گشت و در اخر گفت:
- شرمنده روی شوما، سر، میشه یه بار دیگه توضیح بدی چرا ما و نویل هم که ذخیرهایم باید باز با شوما تمرین کنیم؟
- چرا؟ چرا؟!
صورت کادوگان بلافاصله به ارغوانی تیره تغییر رنگ داد و هاگرید تقریباً بلافاصله از سوالش پشیمون شد.
- چرا نداره! میدونی ذخیره یعنی چی هاگرید؟ ذخیره یعنی اگه یکی از این خیر ندیدهها زیر فشار تمرینات به رحمت مرلین رفت، مسابقه ادامه پیدا میکنه!
مرگ میخواست لیستش رو در بیاره و به کادوگان نشون بده که هیچکدوم از اعضای تیم تا هفته دیگه قرار نیست به رحمت مرلین برن، اما با دیدن صورت قرمز کادوگان که میشد روش تخم مرغ سرخ کرد، حرفش رو خورد.
کادوگان پشت چشمی نازک کرد، شکمش رو جلو داد و به کارش ادامه داد:
- بشین! پاشو! بشین! پاشو! بشین!
در همون لحظه، برای بار دوم توی چند روز اخیر، احساس عجیبی به هاگرید دست داد، ولی اینبار نه توی دلش، بلکه پشت کمرش؛
- آی میخاره میخاره! پشتم پشتم!
سایر گریفندوری ها وسط بشین و پاشوشون با دهن یه متر باز به هاگرید خیره شده بودن که سعی داشت با دست تا آرنج فرو رفته توی یقه لباسش، پشتش رو بخارونه.
-آی آی ای ننه پشتم!
و در چشم به هم زدنی، هاگرید ناپدید شد!
خانه ریدلها، تالار اجتماعات اصلی
فضای تاریک تالار، با کورسوی شمعهای معلق در فضای تالار اندکی قابل مشاهده میشد. لرد ولدمورت روی بلندترین صندلی تالار که در ابتدای تالار قرار داشت نشسته بود و حیوون خانگی مورد علاقهاش، نجینی، کنار پاش چمبره زده بود.
- لینی؟
حشرهی مرگخوار آب دهنش رو قورت داد. چشمهای قرمز لرد ولدمورت، از شمعهای آویزان تالار، درخشنده تر بودن.
- بله سرورم؟
- الان وقتشه! جلوتر بیا!
حشره بال بال زنان به پای صندلی اربابش نزدیک شد و ساعد دست کوچولوش رو دراز کرد. لرد ولدمورت چوبدستیاش رو بلند کرد و به علامت شوم روی دست لینی ضربه زد. حشره صورتش رو از درد در هم کشید. سکوت تالار با صدای ترق و ترق آپارات کردن مرگخواران پر شد. مرگخوارها از درشت و کوچیک، از فنریر گری بک گرفته تا ربکا لاکوود، یکی یکی در مقابل اربابشون ظاهر میشدن که یکدفعه...
شترق!!اگر دماغ لرد ولدمورت همینجوریش بسان میز اتو، تخت نبود، بعد از برخورد پونصد کیلو هاگرید از کمر مستقیم به صورتش، حتماً تخت میشد! مرگخوارها هاج و واج به هاگرید که یکدفعه از وسط ناکجا آباد ظاهر شده بود و جایی که تا چند ثانیه پیش اربابشون و صندلیش قرار داشت رو کاملاً کتلت کرده بود زل زده بودن. لرد ولدمورت دستش رو از زیر هاگرید بیرون کشید و اون رو از روی خودش کنار زد:
- این بشکه یکدفعه از کجا به سر ما نازل شد؟!
شاید باورتون نشه، ولی هاگرید باز هم دنبال بشکه گشت!
مرگخوارها هنوز با بهت و تعجب به منظره جلوشون خیره شده بودن و رودلف و مارولو به طرز تابلویی در و دیوار رو نگاه می کردن تا مجبور نشن آشنایی بدن.
از همه گیج تر ولی خود هاگرید بود. با کمک دستاش سر دوپا بلند شد و تلو تلو خوران دور و برش رو نگاه کرد، بعد یادش اومد که چی اذیتش کرده بود!
- آخ کمرم کمرم! کمرم میخارید!
هاگرید این رو گفت و اولین چیز بلندی که دستش رسید، که در این مورد نجینی مادر مرده بود، رو برداشت و از پشت کمرش رد کرد و دو سرش رو سفت با دستاش گرفت و شروع به خاروندن پشتش کرد!
لرد ولمورت اولین کسی بود که تونست چیزی بگه:
- این غول بیابونی با پرنسس نازنین ما داره چیکار میکنه؟
- ارباب یه ور دیگه رو نگاه کنید. الان بهش کروشیو میزنیم نجینی رو پس میگیریم!
- اصلاً این گوریل انگوری چجوری باید از مکان و زمان دقیق گردهمایی هفتگی ما آگاه بشه و همزمان با شماها احظار بشه؟
یکی دو تا از مرگخوارا با حالت عالمانه انگشت اشارهشون رو بالا بردن ولی همونجوری پوکر فیس باقی موندن. کسی جوابی برای سوال لرد نداشت. لرد با عصبانیت گفت:
- دختر ما رو از این کریهالمنظر جدا کنید و پشتش رو هم چک کنید ببینید چشه میخاره! یه وقت جذام نداشته باشه داده باشه به پرنسس ما!
تام جاگسن و رابستن جلو اومدن و نجینی که یه متر کش اومده بود و درازتر شده بود رو از دست هاگرید بیرون کشیدن. بعد هم کت هاگرید رو کندن و پیرهنش رو بالا زدن. اما چیزی که روی کمر هاگرید معلوم شد، بدتر از صدتا جذام، آه همه رو دراورد! هاگرید از همه جا غافل، فکر کرد که نفسها از شدت خفن بودن خالکوبیش تو سینه حبس شده و دلش قنج رفت!
- علامت ما رو به چه جرئتی برداشتی رو کمرت خالکوبی کردی؟!
بلاتریکس که دستاش میلرزید، صفحه درخواستهای خادمان لرد سیاه رو آورد از بالا تا پایین چک کرد؛
- ارباب، به رداتون قسم ما راهش ندادیم! نمیدونیم کی مرگخوارش کرده!
- داری اشتباه میکونی همشیره! من مرگخوار نیستم، محفلیام! همین رودلف و مارولو اینجا شاهد...
رودلف و مارولو با صدای بلند تری به سوت زدن ادامه دادن و با شدت بیشتری به کنجهای سقف تالار زل زدن.
-
- ساکت!
حالا که این علامت رو داری و قراره همیشه زارت و زورت وقتی ما با یارانمون کار داریم ظاهر بشی، مرگخوار مایی!
چند ثانیهای گذشت تا حقیقت راه خودش رو به مغز فوق اسلوموشن هاگرید باز کنه. اسکار تتو به جای تتوی اژدها و اسکلت، تتوی علامت شوم رو براش زده بود. وقتی که بلاخره دو گالیونیش افتاد، مثل بچه غولی که با پتک به فرق سرش کوبیده باشن، وسط تالار نشست و های های زد زیر گریه!
- هوووو! مامان جونم من مرگخوار شدم! هووووو! اگه الیمپ بفهمه دیگه تف هم تو روم نمیندازه! هوووو دستی دستی خودم رو بیچاره کردم!
مرگخوارها هنوز هاج و واج نگاه میکردن و نمیدونستن دقیقاً باید چیکار کنن.
- ما نمیفهمیم بلا، این غول بیابونی جای اینکه خوشحال باشه و افتخار کنه، داره گریه میکنه؟
- هوووو! ولدمورت! باید به ولدمورت خدمت کنم! سیاهبخت شدم!
- ما اصلاً نمیفهمیم بلا، مگه بهتر از ما ارباب وجود داره که این بشکه انقدر ناراحته؟
همه مرگخوارها شروع به تعریف و تمجید از اربابشون کردن ولی صداشون توی نالههای ممتد هاگرید گم شد:
-هووووو! هوووو! چلاق بشی به حق مرلین دستت از وسط نصف بشه بری زیر ارابه هیژده چرخ سقط بشی اسکار تتو! هووو!
- ما دیگه جدی جدی داره بهمون بر میخوره بلا! مجبورش کنید افتخار کنه به داشتن اربابی مثل ما!
بلا تریکس چشم غره ناجوری به رودلف که هنوز روی گچبری سقف قفلی زده بود رفت. چشم غره بلا به حدی ناجور بود که رودلف با اینکه اونو ندید، اما پشت گردنش از شدت سوختن آتیش گرفت! رودلف با کف دست اتیش پشت گردنش رو خاموش کرد و یکی هم با پشت دست، پس گردن مارولو زد و اون رو با خودش به جلو هل داد:
- گریه نکن هاگر! اینجا خیلی خوبه، دیگه مجبور نیستی سوپ پیاز بخوری، بانو مروپ به جاش هر روز کله پاچه ماگل بار میذاره!
- راست میگه، خودت رو جمع کن مرد! عشق و حالی که ما اینجا میکنیم رو ملت دوران سالازار کبیر هم نمیکردن!
- هوووو! هوووو!
هاگرید هنوز هم گریه میکرد، اما از شدت هق هقش کم شده بود. قطعاً آوردن اسم غذا کمک کرده بود، بلاخره نقطه ضعف هاگرید، همیشه شکمش بود! لرد ولدمورت هنوز با نگاه منتظری به صحنه چشم دوخته بود و بلا به طرز خطرناکی چوبدستیش رو با دست راستش، به کف دست چپش میکوبید.رودلف و مارلو آب دهنشون رو قورت دادن و ادامه دادن:
- اینجا یه اتاق داریم پر جوجه تسترال!
- سالازار کبیر هم انقدر پیتزا سفارش نمیداد که ارباب سفارش میده!
خلاصه که رودلف و مارولو که زیر شونه های هاگرید رو گرفته بودن، گفتن و گفتن، و هق هق های هاگرید، کم کم ساکت شدن.
خانه شماره دوازده میدان گریمولد، قرارگاه محفل ققنوسهری با عصبانیت و ناباوری مشتش رو روی میز غذا کوبید و باعث شد چند قطره سوپ پیاز از توی کاسه های همه به بیرون بپره.
- هاگرید! چطور تونستی مرگخوار بشی؟
- آروم باش فرزند! من به هاگرید اطمینان کامل دارم!
- ولی پروفسور! هاگرید الان هم محفلیه هم مرگخوار!
سوپ پیاز به گلوی اسنیپ پرید و به سرفه افتاد. اسنیپ محکم به قفسه سینهاش کوبید ولی آخش به هوا رفت، هیچکس هم حدس نزد چرا.
- من به هاگرید مرگخوار هم اطمینان کامل دارم فرزند!
- پروفسور، قصد جسارت نباشه، با شاخ میپرم وسط بحثتون، ولی هری راست میگه، شما چطور هاگرید رو سر سفره سوپ پیاز ما راه دادید؟
- مهم عشقه فرزند! نیروی عشق رو هرگز فراموش نکن فرزند!
هاگرید بیتوجه به نگاههای سرشار از شماتت و تعجب محفلیها، دو لپی سوپش رو میخورد.
- خب، جواب پروفسور رو که شنیدید همرزمان! ما به هاگرید هم سوای مسئله خالکوبی و جبهه جدیدش، عشق میورزیم. تمام!
- مالی قوربون دستت، یه کاسه دیگه سوپ مونده واسه من بیریزی؟
نهار دوم هاگرید، نهارخوری خانه ریدلها
- بلا، هاگرید همه بال ققنوس کبابی ها رو خورد!
- به من چه خودت کروشیو بلدی!
- ولی من به مروپ گفته بودم واسه من بال ققنوس کبابی درست کنه!
- منم بال میخواستم! الان نشونش میدم!
لرد ولدمورت از روی صندلیش بلند شد.
- مرگخوارا، مرگخوارا، هاگرید از حمایت کامل من برخورداره!
میخوام یه جوری باهاش رفتار کنین که حسابی بهش خوش بگذره و بفهمه کی ارباب باحال تریه!
ادوارد با ناراحتی سرش رو پایین انداخت و سینی کلم بروکلیهای آب پز رو که تنها غذایی بودن که از دست هاگرید در امان مونده بودن، جلو کشید.
آموزشگاه مرگخواری، چند ساعت بعد
تازه وارد ترهای مرگخواران، زیر دست قدیمیتر ها تمرین میکردن. شیلا بروکس به شدت تمرکز کرده بود و از نوک چوبدستیش، برای مارهاش نشونههایی میفرستاد و اونها رو هدایت میکرد، که...
- لینی! هاگرید مارهای منو گرفته باهاشون طناب بازی میکنه!
- هاگرید، مارهای شیلا رو پس بده! نفر بعدی کیه برای تمرین؟
- لینی، هاگرید الکساندرا رو خورد!
- هاگرید!
دوباره ولدمورت مرلین میدونه از کدوم سوراخ سنبهای پیداش شد:
- مرگخوارا، مرگخوارا، این مرگخوار هاگرید، تحت حمایت تام و کمال ما قرار داره! نبینیم کسی بهش چیزی بگهها!
خلاصه که تا اخر اون هفته، به هاگرید زیر سایه حمایت ارباب جدیدش، حسابی خوش گذشت. نصف تسترالهای اتاق تسترالها رو کباب کرد، گلهای باغ جلوی در انارت ریدلها رو کند و فرستاد واسه مادام ماکسیم، همهی میوههای مروپ رو ریخت تو کیک، دکه نگهبانی رودلف رو کرد لونه عنکبوتها و سایر جک و جونورهای عجیب غریبش و خیلی کارهای دیگهای که اگه مرگخوارهای عادی میکردن، دوبلر کروشیو پشت سر هم میخوردن. مشکل اینجا بود که اگه مرگخوارا جیکشون هم در اعتراض در میومد، باز هم دوبار کروشیو میخوردن. این بود که همهشون بی صبرانه منتظر اون روزی بودن که بتونن به یه بهوونه موجه، به حساب هاگرید برسن.
روز مسابقه کوییدیچ، ورزشگاه اصلیصدای تشویقهای طرفداران گریفندور و ریونکلا، کل استادیوم رو پر کرده بود. گزارشگر مسابقه، با هیجان اسامی اعضای تیم رو میخوند و اونها هم در زیر بارون جرقههای قرمز و آبی که از گوشه و کنار ورزشگاه به سر و روشون میریخت، وارد زمین میشدن. در ترکیب اصلی تیم گریفندور، تغییری ایجاد شده بود. ادوارد (صدالبته به صورت کاملاً از پیش برنامه ریزی شده) ناخوش شده بود و هاگرید، به عنوان ذخیره، مجبور شده بود تا جاش رو پر کنه.
اعضای تیم بلاخره سوار جاروهاشون شدن. همه چشمها به داوران بازی، مروپ و ماورولو گانت بود. مروپ با برق رضایت خاصی توی چشمهاش، سوت آغاز بازی رو زد.
نقل قول:
بازی توسط بازیکنان گریفندور آغاز میشه. مرگ، سرخگون به دست جلو میره. دروئلا روزیه جلوش در میاد. دروئلا با مهارت سرخگون رو از دست مرگ میگیره. هاگرید، مدافع گریفندور به سمتش میره...
و دروئلا سرخگون رو محکم به سمت صورت هاگرید پرت میکنه!
دوربینهای ورزشگاه، صحنه حرکت آهسته پرتاب کردن سرخگون به سمت هاگرید و برخوردش به صورتش رو نشون میدن و با زوم کردن به روی صورت دروئلا، کاملاً نشون میدن که میگه: کاملاً ارزششو داشت!
نقل قول:
بازیکنان ریونکلا سرخگون رو از دست دادن و به نظر میرسه رسیدگی به حال مدافع گریفندور احتمالاً مدتی طول بکشه، ولی نه! داورها اجازهی ورود تیم پزشکی رو نمیدن و بازی ادامه پیدا میکنه!
اینبار کادوگان از گریفندور سرخگون به دست جلو میره. از مقابل ریموند عبور میکنه، از جلوی جوزفین میگذره، خودش مستقیم شوت میکنه! تام جاگسن به زیبایی سرخگون رو با لگد دور میکنه و محکم میکوبونه به پهلوی هاگرید!
صدای اعتراض طرفداران غیر مرگخوار گریفندور به هوا بلند شد. همه منتظر بودن تا ببین دوازهبان ریونکلا کارت زرد میگیره یا قرمز که...
نقل قول:
داورها خطا اعلام نکردن! بازی ادامه پیدا میکنه! سرخگون در اختیار ربکا لاکووده، اما دابز به سمتش میاد، شیلا بروکس پشت ربکا جایگیری میکنه، شاید میخواد اما رو سردرگم کنه، ولی خیر، با جارو شیرجه میره توی چشم اون یکی مدافع گریفندور، هاگرید! داورها بازهم خطا اعلام نکردن.
بیشتر از بیست دقیقه از بازی گذشته بود ولی گلی به ثمر ننشسته بود. به نظر میومد بعضی از بازیکنها، هدف همهتری رو دنبال میکنن که لحظه به لحظه وحشیانه تر میشه.
نقل قول:
الکساندرا ایوانوا سرخگون رو به دست داره! عجب دریبلی میزنه این بازیکن، به دروازه نزدیک میشه و شوت میکنه... تو صورت هاگرید! دیگه این که گریفندوره هم شوت میکنه تو صورت هاگرید!
هاگرید به سختی تعادل خودش رو روی جارو حفظ میکرد و سعی داشت بفهمه دقیقاً چه اتفاقی داره میفته. مرگ با شکاکی لیست این هفتهاش رو دوباره بالا و پایین میکرد.
نقل قول:
لاوندر براون جلوی دروازهی گریفندور معلق میزنه و حرکات نمایشی از خودش به نمایش میذاره، اما انگار مهاجمین ریونکلا، به مدافع گریفندور بیشتر از دراوزهی این تیم توجه دارن! کادوگان داره ضد حملهای ای رو از جناح چپ انجام میده، ربکا لاکوود به زور چوب ضربه زدن به بازدارندهی جوزفین رو از دستش بیرون میکشه و جفت بازدارندهها رو پرت میکنه به سمت...
صدای همه تماشاگرها، ادامه صحبت گزارشگر رو پر کرد:
نقل قول:
- خطا اعلام نمیشه.
مارولو گانت این رو گفت و جاروش رو بالا کشید تا بتونه بهتر زمین بازی رو رصد کنه و لذت ببره. حملات مرگخوارها به هاگرید به صورت تصاعدی وحشیانه تر میشد و محفلیها هم، که گویا زیاد دل خوشی ازش نداشتن، دخالت نمیکردن. ربکا لاکوود یه لشکر خفاش ناقل جرونا رو به سر و کله هاگرید کوبید و شیلا بروکس چندین و چندتا مار سمی رو از پاهاش و جاروش بالا فرستاد. دروئلا با دایرهالمعارف قرون وسطا کوبید توی وسط شکمش.
آرامگاه تسترالها و گاومیشها
در این سرزمین، نه هیچوقت گلی شکفته بود و نه بچهای به دنیا اومده بود. فقط گاهی دست بی محبت باد میوزید و چندتاییشون رو میشست و با خودش میبرد. همهی تسترالهای مرده و استخونهای بال کبابی ققنوسها و گاومیشهای بریان شده، همه توی برزخی منتظر روز موعود بودن.
اسکلتهای جوجههای معصوم تسترالهای بی زبون، از روی تپههای مدفن ققنوسها، اینور و اونور میپریدن و همه در انتظار روز موعودی بودن که نه میدونستن کیه، نه میدونستن چه اتفاقی قراره بیفته، نه حتی میدونستن از کجا میدونن. روز موعود، اینجا، یه شایعهی خیلی قدیمی بود که گفته شده بود با نشانههایی همراهه. نشانههای آخر زمان، نشانههای روزی که همه از این آرامگاه رها میشن و به سرزمین دیگهای میرن، سرزمین موعود.
اولین نشانهها، اون روز، حدود یک ساعت پیش شروع شد، وقتی که دیوارهای گوشتی سیاهی که آسمون همیشه سیاه اون سرزمین رو تشکیل میدادن، شروع به لرزیدن کردن. تستی، اسکلت جوجه تسترال باهوشی که دانشمند شهر بود، با تعجب به حرکت دیوارها نگاه میکرد. میشی، رون گاومیش مهربون که دوست و دستیارش بود هم با نگرانی در کنارش ایستاده بود.
- تو فکر میکنی این میتونه اولین نشانه باشه تستی؟
- من نمیدونم میشی. به نظرم وقتشه که بریم پیشش!
میشی با چشمهای از وحشت گرد شده پرسید:
- پیش کیکی؟
- آره میشی، وقتشه بریم پیش کیکی!
کیکی، جادوگر، پیشگو و بقایای کیک شکلاتی حاوی علوفهای بود که ریش سفید محل به حساب میشد. اهالی آرامگاه خیلی به اون احترام میذاشتن، اما به خاطر ترسی که ازش داشتن، به ندرت و فقط برای مسائل مهم مزاحم اوقات شریفش میشدن. همونطور که تستی و میشی بیشتر به سمت تپهای که خونهی کیکی بود میرفتن، صداها و علائم روز موعود بیشتر و بلندتر میشدن. وقتی بلاخره به خونه کیکی رسیدن، زلزلههای پیاپی، ده دقیقه ای بود که قطع نشده بودن!
کیکی برخلاف انتظار تستی و میشی، توی خونهاش نبود. اون توی حیاط گلی جلوی خونهاش ایستاده بود. با دیدن اونها، با حالت اخطار صداش رو بلند کرد:
- روز موعود داره میاد، دنیا رو به اتمامه! ما همه...!
زمین بازی
در اثر ضربهی دایرهالمعارف دروئلا روزیه به شکم هاگرید، آخرین تیر خلاص زده شد، و هاگرید، از وسط ترکید!
تستی، میشی و سایر اهالی آرامگاه، سوار بر بقایای دل و روده و امحا و احشای هاگرید، در حالی که فریاد «آزادی» و «روز موعود» سر داده بودن، به همه جا پاچیده شدن! حتی مرگخوارها هم با دیدن این صحنه مستأصل شده بودن و سعی داشتن خورده ریزههای هاگرید رو از سر و صورتشون پاک کنن، سایر تماشاچیا که جای خود داره. تعداد زیادی از اهالی آرامگاه، زیر دست و پای ملت وحشت زده، له شدن و برای بار دوم جان به جان آفرین تسلیم کردن، و در این میان هم، داورهای مسابقه بنا به شرایط و جهت زودتر کندن قال قضیه، تشخیص دادن که امحا و احشای چسبیده به گوی زرین، بازی رو به نفع گریفندور تموم میکنه و اصلا هم مهم نیست که فلور جستجوگر بوده و نه هاگرید فقید!