هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (جیمزسیریوس)



پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱:۴۱ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵
#11
سلام لوک چادری بداَس!

نقل قول:
عذاب وجدان می گیریم بپستم و وقتی تو بلاک ها ظاهر می شه بگین اعع! نظر! انتقاد! بعد بیاین ببین اعع! خبری نیست.


عهه!
لوک، Look!
یه کار، یا تمجید میشه ازش، یا بهش انتقاد میکنن، یا برا بهتر شدنش کامنت میدن. من و تدی گروهی کار میکنیم. تمجیدها رو اون خودشیفته لوپین بچه قرتی که از همینجا تولدش رو تبریک میگم، دست و جیغ و هورااا! بررسی میکنه، انتقاد هارو من میپذیرم که خیلی پاتر و انتقادپذیر و قهرمانم. کامنت هارو هم هر دو به شدت فکر میکنیم روشون و به شدت آدمای کامنت فکر کنی هستیم، به شدت!
من فکر میکنم تلخ ترین اتفاقی که ممکنه بیفته برای ما وقتی فصل جدید رو تازه آپ کردیم، غیب! شدن تاپیک از بلاکه. این یه جورایی به این معنیه که خب، انتقاد و گوجه هم هیچی. جمع کنید برید.

نقل قول:
ولی به این فکر کنین شاید بعضی ها مثل من اینو گذاشتن تموم شه آخرش بخونن یا این که حداقل 5 فصل 5 فصل بخونن. آخه مسئله اول اینه که پانچ پیج (:دی) رو می زنین و ما می مونیم و کلی سوال های بدون پاسخ و کلی هیجان. بعد برای فصل بعدی باید یه چند فصلی کم کمش صبر کنیم.


حرفت حسابه.
منطقیه اینی که میگی. راه حلش اینه فصل به فصل نذاریم و یهو پنج تا فصل باهم بذاریم همونطور که خودت گفتی.
ولی مساله اینه من و تدی جوگیریم. جو بدین، میگیریم. ندین، نمیگیریم. یعنی من الان بت میگم واستا همینجا توی چادرت، من سه ماه دیگه با فصلای 12 تا 16 برمیگردم.
بعد میرم از جادوگران، زن میگیرم، بچه دار میشم، نوه م هم به دنیا میاد. (اسپیکینگ آو به دنیا اومدن، میلاد با سعادت تدی لوپین، تک گرگ پشمآبی جادوگران رو بر همه ی شما عزیزان تبریک و تهنیت عرض میکنم. )ولی از پنج فصل خبری نیست حاجی راستش. من حداقل اینه فازم، واسه نوشتن باید هویج بگیرن جلوم. تدی رو نمیدونم، اون احتمالا کره عسلو ترجیح میده.

اما در مورد مساله فراموشی یا بهم ریختن فایل ها و دانلود نشدنشون، من حق رو صد در صد به تو میدم. ببین اگه لینکی برات کار نکرد، بگو ما چکش کنیم لینک سالم رو تقدیم کنیم، این که هیچ. واسه این داستان گم و گور شدن برگه هاتم داداش کلاسور رو ولش کن، یه دفتر صد برگ بردار، تمیز و مرتب از اول تا آخرشو بشین بنویس برا خودت .

پیشنهادت خیلی پیشنهاد خوبیه، خیلی تمیزه حرفت. خوشم اومد. با توجه به اینکه کار تقریبا داره به سمت سراشیبی پایان میره، باید به فکر یه پی دی اف گنده از فصل یک تا الان باشیم، یه فایلش میکنیم که به جای یکبار خواندن چند کتاب، یک کتاب را چندبار بخوانید. اما در مورد اینکه بعد آپلود هر فصل، قبلیارو هم بذاریم هم یادمه تدی اینکارو کرد چندبار، اما اونم چشم. لینکای قبلی رو هم رفرش میکنیم و در اختیار قرار میدیم.

نقل قول:
* من کلا پاک پاکم. برای یکی مثل منم اون عکسه اسپویل می کنه؟ می خوام ببینم.


تو پاک نیستی داداش، تو گفتی اصن تدی رو ندیدی توی این فصلایی که خوندی تا حالا، تو تعطیلی برادر.
حاجی بیس خطر اسپویل واسه انسان های پاکه. آلوده ها مشکل ندارن. به هرحال بخشی از نقاشی تو امضای منه (که فعلا توی پست هام تو این تاپیک، غیرفعال میکنمش.) چون من برخلاف تدی معتقدم لذتی در اسپویل کردن و مریض بودن و کرم ریختن هست که هیچ جای دنیا نیست.

مرسی وقت گذاشتی لوک.
دمت گرم.
فصلایی که نداشتی رو بگو برامون، میذاریمشون دوباره. شایدم همه رو یه فایل کنیم دیه تا الان.

ارادت،
جیمز.



پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۰:۲۶ شنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۵
#12
تدی عزیز، سلام!

خیلی خوشحالم که فصل های جدید رو انقدر زود گذاشتی. شونصد ماهه در انتظارم. سی بار دانلودش کردم. هنوز نخوندم ولی بذار فصلای دیگه رم، بخندیم دور هم.

یعنی حالا کار ندارم که کار و بار و زندگی و فلان و بیسار، تشکیلات!! داری، کار ندارم شبانه روز مینویسی و زندگیش میکنی نوشته ت رو، بازنویسیش میکنی، با اون یکی ممدی که مینویسی هماهنگش کنی، نقاشی میکشی براش، خط میزنی، میکشی، پاک میکنی، میکشی، ممد میگه کجه، ممد میگه خزه، پاک میکنی، میکشی، ممد راضی میشه، عکسش میکنی، رو سیستم میذاری روش.
کار ندارم ساعت ها کار میکنی رو فن فیکشنت، رو نقاشیت. وظیفته خدایی. بیکارین خب دیگه لابد. به ما که چیزی نمیماسه. به خودتم نمیماسه. عشقته، حال میکنی بنویسی، مینویسی.

منم حال میکنم دان کنم با سی تا آی پی، تو بیای ببینی گرگ کیف شی که عه سی نفر دان کردن، الانه کامنت بدن. الانه ری اکشن بدن، الانه یه کیلو گوجه و تخم مرغ شاممون جور شه!
بعد هیچی نگم، پاشم با همه ملت جادوگران برم پیک نیک، تو بمونی و تاپیکت! Buuuuuuuuurn!

خلاصه همیشه همینطوری تند تند بذار، هلو تو گلو آپ کن. برو چهارتا مقاله انگیزشی هم بخون سرحال بیای، من فازشو ندارم بیام بهت روحیه بدم کف و جیغ و سوت که بنویس بنویس، انتقادم که ندارم کلا! دیر نشه ولی. دیر بنویسی بعد میام سراغت.
دیر بشه مشتاق میشم.
دیر بشه برا دزدیدن نسخه دستنویست نقشه میکشم.
اینجا ایرانه.
نقاشی نکشی، وقت نذاری، عشق نکنی، دس به سر کنی و دیرتر بذاری فصل هاتو و به انتظار من خواننده کم توجهی کنی، خوشحال تر میشم!

با تشکر از تو و ممد.
یک خواننده. (آسوده خوابیدم که تتلیتی ها بیدارن.)



پاسخ به: چرا از انتشار "هری پاتر و فرزند نفرین شده" هیجان زده نشدیم؟
پیام زده شده در: ۱۴:۰۲ سه شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۵
#13
من بسیار بسیار لذت بردم از این کتاب.
خیلی شیرین بود. خیلی کیف کردم. خیلی خندیدم.

اول یه سلام میکنیم به ویدا اسلامیه عزیز که به ما نشون داد میشه یه ده سالی رو تقریبا صبر کرد و بعد به لطف شبکه های اجتماعی چون تلگرام و اینستاگرام که جو جامعه رو تلطیف کردند و مفاهیم رو به نوجوانان ما اُور!آموزش دادن، بی واهمه، بدون صمیمی شدن، بوسید و بی راز و نیار کردن، محکمتر بوسید!
سلام، کافرشُدیه!

سپس سلام می کنیم به ویراستار تندیس برای این شاهکار پر از جمله های بی نقطه و دیالوگ های بی صاحاب.
سلام، روشن دل!

بعدش سلام میکنیم به اون نمایشنامه نویس خارق العاده که شوخ طبعی و طنزش، من رو به زانو درآورد و بهم نشون داد دست توی دست بسیاره و بسیار بغل باید ، تا پخته شود خامی!
سلام، توحید ظفرپور!

و سلام بر مینروا مک گونگال پیرپاتال! بزرگی که مدیر مدرسه ست و به دستور هری پاتر، صبح تا شب میشینه خیره به نقشه غارتگر، دنبال میکنه دوتا اسم رو که مبادا اینا سر یه تقاطع به هم برسن، که در اون صورت خودش به عنوان حراست دانشگاه، به سرعت میرسه و جداشون میکنه.
سلام، فیلچ!

سلام میکنیم به جیمز سیریوس پاتر، که بی دغدغه و دردسر و بغل و بوس و کولی بازی و غرغر و سفر در زمان و نابود کردن دنیا، سال اول و دوم تحصیلیش رو توی هاگوارتز گذروند و به هیچ جاشم نبود و کلی هم کیف کرد و پسر باباش نبود انگار و کسی اینو پاتر ندید توی سال اول حضورش.
سلام، ویزلی!

و در نهایت سلام داریم خدمت شخص ملکه، الهه ی دنیای جادوگری، بانو رولینگ، به خاطر دست بر قلم شدنش و مهر تایید ارزشمندش و نقشه های بی پایان توی سرش و کیفیتی که فدای کمیت کرد.
سلام، تاجر!




ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۶ ۱۴:۰۶:۱۲
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۶ ۱۴:۰۸:۴۴


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۲۲:۱۸ یکشنبه ۷ شهریور ۱۳۹۵
#14
نصف روزی بود که اردوگاه را برای پیدا کردن کوچکترین فرصت تماس با برادرخوانده اش، زیر نظر گرفته بود. شنل نامرئی را محکمتر دور خودش پیچید. اما لرزش تنش از سرما نبود. سنگین نفس می‌کشید. ذهنش از کار افتاده بود. میان آن همه گرگینه، موهای فیروزه ای تدی را تشخیص می‌داد. حلقه محاصره گرگینه ها دور تدی تنگ تر و تنگ تر می‌شد. چه باید میکرد. چه باید میکرد...

به تدی نگاه میکرد که با چهره ای رنگ پریده، آرام عقب عقب میرفت و زیرلب توضیح می‌داد. حرف های پترا توی گوشش زنگ می‌زد: انقدر جرئت نداشته که مث یه مرد باهاش رو در رو بجنگه.. عین یه جادوگر بزدل از پشت طلسمش کرده... عین یه جادوگر بزدل از پشت.. جادوگر..از پشت..

تصمیمش را گرفت. جادوگرها اگر از نظر پترا بزدل بودند و اگه از پشت طلسم می‌کردند، خب. جیمز یک جادوگر سراغ داشت که سر و مر و گنده آنجا، پشت گرگینه ها، زیر شنل نامرئی پنهان شده بود.

از پشت بوته ها بیرون پرید. با قدم هایی آرام به یکی از گرگینه ها نزدیک شد. آب دهانش خشک شده بود. چوبدستی‌اش را بالا گرفت. وردش را می‌دانست. به گرگینه ای نگاه کرد که بی خبر از چوبدستی که از پشت به سمتش نشانه گرفته‌اند، با کنجکاوی مکالمات پترا و تدی را دنبال می‌کرد و شاید آماده بود که با دستور پترا، مثل بقیه همنوعانش به سمت لوپین جوان هجوم ببرد. با این فکر، جیمز دوباره لرزید.
دید که گرگینه ی هدفش، هم قدم با دیگر همراهانش دو قدم جلوتر رفت تا عرصه را برای تدی تنگ تر کند. جیمز ولی آدم کش نبود. صدای فریاد خشمگین تدی مو را بر تنش سیخ کرد:"من فنریر رو نکشتم!"

کسی قهقهه زد. لشگر گرگینه ها یکصدا زوزه کشیدند. جیمز وحشت کرده بود. او آدم‌کش نبود. چوبدستی در دستش می‌لرزید. جیمز آدم‌کش نبود. پترا با چشمان خونی رنگش به تدی چشم غره میرفت. دندان هایش را به هم میسایید. دستش را بلند کرد. جیمز آدمکش...

-آواداکداورا!

ورد را فریاد زد. صدای فریادش میان قهقهه و زوزه ها گم شد. آنچه گرگینه ها را پراکنده کرد، نور شدید سبز رنگی بود و اخگری که از پشت، بر میان دو کتف یکی از گرگینه ها نشست و او را آرام بر زمین انداخت.
جسد گرگینه تلپی بر زمین افتاد و سکوت حاکم را شکست. همه به نقطه ای نگاه می کردند که مهاجم می بایست آنجا می بود. مهاجم بزدلی که از پشت زده بود.

جیمز نگاه مبهوت تدی را دید که با تعجب به دنبال ناجی اش می‌گشت. نفس عمیقی کشید. گرگینه ها انگار تدی را فراموش کرده بودند. دور جنازه جمع شدند و با ترس و خشم به اطرافشان نگاه می‌کردند.
پترا را دید که مردمک چشمانش تغییر کرده بودند. با خشم به سمت تدی برگشت. نه. جیمز انگار اوضاع را بدتر کرده بود.

همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد.
جیمز شنلش را درآورد. میان چشمان بهت زده گرگینه ها، چوبدستی اش را به طرف تدی گرفت و چشم در چشم او که به نظر می‌رسید نمی تواند حضور جیمز را در آن جا باور کند، فریاد زد:
- بی عرضه ای! بی عرضه ای تد ریموس لوپین! دامبلدور نباید به تو اعتماد میکرد! کلک فنریر رو قرار بود تو بکنی نه من! فقط منتظر یه فرصت بودی که برگردی پیش گله‌ت، تو هم یه هیولای کثافتی مث همینایی که دورتو گرفتن! آوادا...

پنجه ای چوبدستی‌اش را شکست. صدای زوزه‌های خشمگین گوشش را پر کرد و چشم‌هایش سیاهی رفت. حس کرد که یکی از رگ های دستش زیر دندان های تیزی پاره شد. خون جهنده‌اش را دید که روی سر و صورت گرگینه های مهاجم می‌ریخت. به میدان گریمولد فکر کرد. به خانه شماره دوازده. به چهره های وحشت‌زده محفلی ها وقتی که با دست کم سه گرگینه آویزان به دست و پایش، وسط اتاق نشیمن آپارات کند، وقتی که قرار بوده در اتاق خوابش باشد.
میان خون و درد و زوزه، تدی را دید که روی زانوانش افتاده بود و دهانش از فریادی خاموش باز بود. جیمز چشم هایش را بست و لبخند کمرنگی روی لب‌هایش نقش بست. جنگل دور سر او و گرگینه ها می‌چرخید، خوب میدانست روزی برای این حماقت باید از تدی دلجویی می‌کرد، آرزو کرد که وقتی پاهای خودش و مهمانان ناخوانده‌اش روی کفپوش خانه گریمالد فرود می‌آیند، هنوز زنده باشد.



پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۱۹:۵۵ شنبه ۶ شهریور ۱۳۹۵
#15
ریگولوس که فتوای اربابش را شنید، همر خزش را گذاشت کنار {تا شما خواننده ی این پست، به اموات بنده ی جیمزسیریوس "خدا بیامرز!" بگید. متشکرم. خدا رفتگان شمارم بیامرزه.} و با صدای بلند، حکم را صادر کرد.
- حضانت توله گرگ به ارباب واگذار میشه. والسلام!

تدی بالاخره به زبان آمد:
- حاااااااجی!
و در جستجوی کمک به اطراف نگاه کرد.
: جاعااان حاجی!؟
تدی جفت کرد. این دیگر که بود. این یکی را نمی‌شناخت. به جان خودش نمی‌شناخت. توی دادگاه هر جور آدمی شرکت می‌کرد ولی حاجی نداشتند قبلا به خدا. جدید بود.
جیمز که به دنبال پدرش از صحنه خارج شده بود از آن پشت مشت ها داد زد:
- شرمنده رفیق! ژانگولر آورده رو ژانگولر میبره!

لرد ولدمورت سری برای ریگولوس تکان داد و رو به تدی گفت:
- بریم گرگ.
- برو بابا!
لرد با چشمانی بی حالت، خواسته‌اش را تکرار کرد.
- راه بیفت بریم گرگو.
گوش‌های تدی سیخ شد.
- گفتی گرگو!؟ کاکو بچه شیرازی!؟
لرد لحظه‌ای مردد ماند. دیالوگ قبلی اش را چک کرد و صادقانه جواب داد:
- نه بابا تایپو بود.
- تایپو!؟ ها عامو تایید میشه ، بچه شیرازی!

لرد که داشت عصبی میشد صدایش را بالا برد و با لحنی تهدید آمیز بر سر تدی فریاد زد:
- پاشو بیا توله گرگ! مجبورم نکن از راه سختش وارد شم!
- عمرا نمیام! چیکار میخوای بکنی مثــ.. اوه.
لرد از راه سخت وارد شده بود. همه چیز در یک لحظه اتفاق افتاد. برقی در چشم های تد ریموس لوپین درخشید و پیش چشمان بهت زده ریموس لوپین و نگاه رضایتمندانه لرد ولدمورت، زبانش بیرون افتاد و چارنعل درحالیکه دمش را تکان می‌داد، به دنبال توپی که لرد لحظه ای پیش از در بیرون انداخته بود، از دادگاه بیرون دوید.

صبح روز بعد – کله سحر - نشیمن خانه ریدل:

نهصد و نه ، نهصد و هفت، پنجاه و پنج، شصت! بزنگ و مار و پله بازی کن!
نهصد و نه، نهصد و هفت، چهارده، صفر، چهار! یادت باشه! قلقلک هم هرماه به برنده هاش جایزه میده!
نهصد و نه، نهصد و هفت، پنجاه، نود و نه! بزنگ تا بخندی!
- نهصد و کوفت، نهصد و درد، زهرمار، مرگ! اون تلویزیون رو خفه ش کن توله زشت!
لرد حوله پوش درحالیکه گوشش را خشک می‌کرد، با چهره ای عبوس و و منزجر آنقدر به صفحه تلویزیون نگاه کرد تا تدی بالاخره خاموشش کرد و چهارزانو روی مبل نشست و با زبانی بیرون افتاده و چشمانی منتظر، به جیب حوله ی آلبالویی لرد خیره شد.

همان زمان – خانه پاتر ها:

ریموس لوپین جرعه ای دیگر از نوشیدنی آتشینش نوشید و هیک هیک کنان گفت:
- پســرم..هیک..پسرمو بردن!
هری محکم کوبید روی میز و گفت: تقصیر توعه دیگه! بیخودی مسائل خونوادگی رو کشوندی تو دادگاه! خراب کردی دیگه! الان تدی بچه طلاق شد! فردا پس فردا بزرگ شد شعارش میشه "آدم مشکلشو نمیبره پیش مردم!" ، اینا همش تقصیر توعه!
جیمز که روی میز نشسته بود، آب پرتقالش را از نی هورت کشید و پاهایش را تکان تکان داد.

ریموس که یک کلمه از چرت و پرت های هری نفهمیده بود رو به جیمز کرد و مست و ملنگ پرسید:
- چقد خونسردی تو! برادرخونده ت نیست مگه؟
جیمز هورت دیگری کشید و پلک هایش را بست و باز کرد که یعنی "چرا هست."
- پس چرا هیچی نمیگی؟
جیمز آخرین قطرات توی پاکت را هم با سر و صدا از توی نی مکید و جواب داد:
- برمیگرده خودش.
- چطور برمیگرده؟ گرفتنش!
- نچ.. خودشون ولش می‌کنن.
ریموس ناباورانه سر تکان داد. جیمز پاکت آبمیوه اش را با نشانه گیری نه چندان ماهرانه ای به جای سبد آشغال، توی سینک ظرفشویی انداخت و میان غرغرهای مادرش، درحالیکه اصلاح میکرد " خودشون میندازنش بیرون." از روی میز پایین پرید و رفت توی اتاقش.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۶ ۲۰:۰۲:۵۶


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۱:۵۳ پنجشنبه ۴ شهریور ۱۳۹۵
#16
نقل قول:

رودولف لسترنج نوشته:
اول بگم که واقعا قصد ندارم که اون نمایشنامه ابتدایی رو با فن فیکشن "گردش سوم" مقایسه کنم،چون واقعا اینجوری الکی گنده میکنیم اون نمایشنامه رو!
اول بگم که آفرین،20 امتیاز!

ای آقا همه تون دست به دست هم دادین شرمنده کنین مارو!
ممنون رودولف. خوشحالیم راضی هستی.

نقل قول:
اما یه چنتا هم انتقاد پیشنهاد و اینا!

به به!

نقل قول:
مهمترین و بزرگترین اشکال فن اینه که رودولف نداره!

منم هی دارم به تدی میگم اینو. گوش نمیده!

نقل قول:
مورد بعدی تدیه فن خییییییلی بی نقصه...نهایت بچه مثبت و کاربلد و ایناس...یه خورده تدی سایت رو باس فک کنم گذاش تو فن،مثلا گاز بگیره!

حاجی تدی سایت هم بی نقصه! :دی
آره ببین اول اینکه در نظر بگیر تدی پسر ریموسه. همون ریموس لوپینی که بین گروه غارتگرا، محافظه کار تر و کاربلد و مثبت و ارشد و شاخ بود. این به شدت به باباش رفته. زور ننه ش فقط به موهای قرتی ش رسیده!

جالبه اما این انتقاد، واسه اینکه دیشب یه بخش هایی از فصل یازده (نه حتی ده!) رو داشتیم روش کار می کردیم و هردومون در مورد تدی سوپرایز شدیم. دقت کن رودولف که حتی ما هم سوپرایز شدیم. پس، میتونم بگم بهتون که به روند یکنواختی که داستان پیش گرفته و کاراکترها شکل گرفتن، اعتماد نکنید.
هر داستانی قطعا یه گره داره. ما فقط تلاش کردیم که قدم به قدم به اون گره برسیم، نه ژانگولری. پس یکمی دیگه صبور باشین و منتظر طوفان بمونین.


نقل قول:
ناموسا ادامه بدین...سریعتر لطفا...و فکر چاپش هم باشین!


چشم.
اونم حالا بذا تموم شه، راضی باشید ازش، یه فکری میکنیم براش.

برا وقتی که گذاشتی ممنونم رودولف.
هربار این تاپیک با پست یکی از شماها بالا میاد، من و تدی انرژی مضاعف پیدا میکنیم.

ارادت.

پ.ن: یدونه کد نقل قول این پایین می بینم من که میدونم اضافه ست اما تو ادیتور نیست که حذفش کنم، رو اعصابمه!

پ.ن2: عهه رفت!

پ.ن3: هزاربار گفتم قبلش پیش نمایش بزنید و با صدای بلند بخونید که انقد ویرایش نزنید زیرش!


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۴ ۱۱:۵۷:۵۲
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۴ ۱۱:۵۸:۳۷
ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۴ ۱۲:۰۱:۰۸


پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ شنبه ۳۰ مرداد ۱۳۹۵
#17
با هر قدمش روی پله ها، ابری از گرد و خاک به هوا بلند می‌شد. اخم کرده بود و سعی میکرد خارش چشم چپش را نادیده بگیرد. چندبار پلک زد. آب دهانش را قورت داد. به پاگرد رسیده بود. روبروی قاب ایستاد، نفس عمیقی کشید. دست هایش را از هم باز کرد و با حرکتی سریع پرده ها را کند و به کناری انداخت.
- حرومزاده‌ی کثیف! گندزاده ی گاو! خائن به اصل و نسب ...

جیمز با جیغ بلندتری دهان ساحره ی درون قاب را بست: حرومزاده عمته، ننه بابام عقد کرده بودن! کثیف باباته، صب دوش گرفتم! گندزاده اربابته، خونم اصیله! گاو خودتی، من آدمم! خائن به اصل و نسب اگر بودم الان اینجا نبودم، حالا دهنتو ببند و گوش کن!

خانوم بلک نگاه خشمگینش را به چشم های میشی جیمز دوخت. رگ های خونی درون سفیدی چشم هایش می تپیدند. قفسه سینه‌اش بالا و پایین می‌رفت و به جای نفس کشیدن، خس خس می‌کرد.
جیمز یک قدم جلو آمد و به غباری نگاه کرد که روی چشم های پیرزن نشسته بود. دستی روی قاب کشید و غبار را پاک کرد. چهره خانوم بلک بیست سال جوانتر شد.

جیمز انگشتان خاک‌آلودش را با شلوار جینش پاک کرد و پشت به خانوم بلک، نشست روی زمین و به قاب تابلو تکیه زد. حالا که از او "گوش" خواسته بود، مطمئن نبود که حرفی برای گفتن داشته باشد. در واقع انتظار این سکوت را نداشت. اینطور تصور میکرد که سر یکدیگر داد میکشند و ناسزا میگویند و بعد وقتی هر دو خسته و خالی شدند، جیمز دوباره پرده ها را میکشد و ساحره دوباره می‌خوابد. اما خانوم بلک در سکوتی بی‌سابقه، درون قاب عکسش نشسته بود و انتظار می‌کشید.
- توی قاب عکس بودن چه جوریه؟

اگر جیمز سرش را برمیگرداند میتوانست ببیند که خانوم بلک چندباری دهانش را باز کرد و بست. دلیلی نداشت ناسزا بگوید اما سالها بود که جز به ناسزا، زبانش باز نشده بود. سالها بود که آن صدای ظریف سرد و آرام را که موهای تن سیریوس را سیخ میکرد و لبخند را بر لب ریگولوس میاورد، از یاد برده بود. حنجره کاغذی‌اش از جیغ های پیاپی زخمی بود و وقتی بالاخره شروع به صحبت کرد، جیمز برای شنیدن صدایش مجبور شد گوشش را به تابلو بچسباند.
- بی‌مصرف.
جیمز ساکت ماند. چیزی را قورت داد که لحظه‌ای به نظرش آمد شاید سیب آدمش بوده، چرا که با جملات بعدی خانوم بلک، احساس میکرد بخشی از وجودش را کنده‌اند.

- نگاه می‌کنی و کاری ازت برنمیاد. می‌بینی خونه‌ت شده لونه خون لجنی‌ها ولی تو چسبیدی یه گوشه و جز نگاه کردن هیچی ازت برنمیاد.
خانوم بلک به جیمز نگاه نمی‌کرد. چشم‌هایش به نقطه‌ای نامعلوم روی پلکان خیره مانده بود.
لحظاتی در سکوت گذشت و بعد خانوم بلک پلک زد، انگار تازه به یاد آورده بود کجاست. سرش را تکان داد و به موهای بهم ریخته جیمز خیره شد که هنوزم پشت به او نشسته بود، جیغ زد:
- گورتو گم کن پسر پاتر! از خونه من گمشو بیرون!
جیمز ایستاد. زیرلب زمزمه کرد: میدونی که با فحش دادن هم کاری ازت برنمیاد؟
- پس این پرده های لعنتی رو بکش! پرده ها رو بکش و از جلوی چشمای من دور شو!

جیمز مقاومتی نکرد. تکانی به چوبدستی اش داد و پرده ها را دوباره آویخت. صدای لرزان خانوم بلک خاموش شد اما در سر پاتر ارشد، کسی با صدای خودش فریاد میزد: "این پرده های لعنتی رو بکش!"

***


فلش بک – مروری بر یک هفته قبل:

سالها از مرگ دامبلدور می گذشت. لرد ولدمورت افسانه شده بود و نام و نشانی از مرگخوارها باقی نمانده بود. محفل منحل شده بود چرا که وزارتخانه ی پاک وزیر کینگزلی، نیازی به پشتیبانی نداشت. هری پاتر می‌توانست لبخند بزند که سالهاست هیچ اتفاقی نیفتاده و همه چیز روبراه است، اگر صبح آن روز زمستانی، خبر ناپدید شدن ویلای صدفی و ساکنینش، در وزارتخانه نمی‌پیچید.

- ویزلی ها ناپدید شدن هری. بیل، همسرش و بچه هاش. وحشتناکه. واقعا وحشتناکه.
- یکی انگار خونه رو از جا کنده!
- نتونستیم با هیچکدوم از اعضای خونواده تماس بگیریم قربان.. راه های ارتباطی رو از دست دادیم، هیچ جغدی وارد منطقه نمیشه، هیچ آپاراتی امکان پذیر نیست، شبکه پروازشون بسته شده!

هری در بهت و وحشت گزارش‌های کارکنانش را می‌شنید. زبانش قفل شده بود و ذهنش کار نمی‌کرد. چطور باید به جینی می‌گفت؟ رون چه حالی می‌شد؟ برادرهای ویزلی؟ مالی و آرتور؟
هرمیون را می‌دید که با آشفتگی در دفترش بالا و پایین می‌رفت و گزارش‌ها را بارها و بارها می‌خواند. موهای وزش به هم ریخته بودند و میشد ترس را در چشم‌هایش دید.
- عجب تعطیلاتی شده!.. رون.. به رون چی بگم؟
هری دستش را لای موهایش فرو برد و سرش را تکان داد. برای اولین بار در تمام زندگی‌اش، امیدوار بود زخم صاعقه‌ مانندش تیر بکشد، تا شاید حداقل کسی را داشته باشد که بشود او را مسئول همه ی خبرهای بد دانست.

***


حال ویزلی‌ها روبراه نبود. مالی رنگ بر چهره نداشت و آرتور کلافه طول اتاق را قدم می‌زد. جرج روی صندلی آشپزخانه نشسته بود، آرنج هایش را روی زانوانش گذاشته و شقیقه هایش را می‌مالید. چشم های جینی خیس بود و چارلی لیوان نوشیدنی اش را برای بار پنجم پر می‌کرد.
در این میان، پرسی در سکوت به رون خیره شده بود که سعی می‌کرد خبر را هضم کند:
- یه بار دیگه بگو هری، یعنی چی که هیچ راه ارتباطی ای نیست؟
هری پاتر برای دوازدهمین بار در آن روز، توضیح داد:
- جغدها از آسمون ویلا برمیگردن، گفتن آپارات غیرممکنه ولی من امتحان کردم. درست جلوی خونه ظاهر شدم اما خونه اونجا نیست. زمین صافه. انگار هیچوقت هیچ ساختمونی اونجا نبوده. پودر پرواز کار نمیکنه، شومینه شون از شبکه تحت کنترل وزارت حذف شده. انگار آب شدن رفتن زیر زمین.

هرمیون هق‌هق خفه ای کرد. رز شانه ی مادرش را فشرد. هوگو با نگرانی به جیمز چشم دوخته بود که نگاه جدی‌ای به اطراف آشپزخانه پناهگاه انداخت و وقتی کسی را که میخواست، پیدا نکرد، بدون جلب توجه بقیه از در پشتی آشپزخانه بیرون رفت.
تدی در زمین کوییدیچ پشت خانه بود. سوار بر جارو، بی هدف به دور حلقه ها می‌چرخید.
جیمز اولین دسته جارویی را که روی زمین دید قاپید و خودش را به برادرخوانده اش رساند که حالا درون یکی از حلقه ها نشسته بود و جارویش با جادویی ساده، کنار حلقه معلق بود.
- تدی خوبی؟
- هوم؟
- خوبی؟
- آره باو.
جیمز جارویش را رویروی تدی متوقف کرد و روی آن دراز کشید، دست هایش را گذاشت زیر سرش و خیره به ستاره ها گفت:
- ویکی حالش خوبه.
تدی با صدایی که انگار قبلا ضبط شده بود تکرار کرد:
- آره باو.
- خیلی زود دوباره می‌بینیش.
- اهین.
- همه چیز درست میشه.
- اهوم.

جیمز به پهلو برگشت، تدی به او نگاه نمی‌کرد. توجهش را به شب‌پره ای جلب کرده بود که روی بند کفش ورزشی‌اش نشسته بود. صدای جیمز را نمی‌شنید. فقط تایید می‌کرد، سر تکان می‌داد و لبخند می‌زد. پس جیمز هم میتوانست لبخند بزند، میتوانست راضی از اینکه تدی را سرحال آورده، سر جارویش را کج کند و به پناهگاه برگردد و برای صرف یک نوشیدنی کره ای به چارلی بپیوندد که حالا دیگر میشد صدای عربده‌هایش را از پنجره های باز آشپزخانه شنید.

اما جیمز لبخند نزد. با چشم‌های خسته و نگران به لبخند لرزان تدی نگاه کرد که هنوز چشم از شب پره برنداشته بود.
چه باید می‌کرد؟
نگاهش را به سمت پناهگاه برگرداند. چرا هیچکس حواسش به تدی نبود؟ همه نگران بیل و فلور و بچه ها بودند. چرا کسی دلواپس تدی نبود؟ باید کاری میکرد. باید آپارات را یاد می‌گرفت. باید دنبال دختردایی اش میگشت و او را به تدی برمیگرداند. روی جارو نشستن و جمله های تکراری را تحویل برادرش دادن، کمکی نمیکرد. حرف زدن هیچوقت کمکی نمیکرد.
- من آپارات کردم. نبودن. نبود.
تدی بالاخره سرش را بالا گرفت و به جیمز نگاه کرد.
جیمز سقوط کرد. هرچند که هنوز روبروی تدی، صحیح و سالم، روی جارویش نشسته بود.

***


- آخه چه راهی داری جز انتظار؟
تدی لبخند می‌زد اما نگاهش را از جیمز می‌دزدید.
جیمز، کلافه از سکوت برادرش، بدون فکر زمزمه کرد:
- زندگی‌تو بکن!
تدی ناگهان سرش را به طرف جیمز چرخاند. نگاه یک گرگ خشمگین در چشم‌هایش، مو را به تن پاتر کوچک سیخ کرد. هنوز لبخند میزد اما حالا با دندان های بهم فشرده. آرام گفت:
- من "الان" باید پیش ویکتوریا باشم! تو متوجه نیستی!

جیمز متوجه نبود. تمام تلاشش را می‌کرد که درک کند اما تدی حق داشت، جیمز متوجه نبود. جیمز هیچوقت کسی شبیه به ویکتوریا را نداشت. نه حالا نیمه پریزاد، یک ساحره معمولی، یک مشنگ حتی! سرش را پایین انداخت. لیوان چای داغ را محکم میان انگشتانش فشرد. فکر کرد. حالا که ویکتوریا نداشت، مهمترین آدم زندگی‌اش که بود؟

هری پاتر در آشپزخانه، برای پیدا کردن ظرف سس، همسرش را صدا زد. جینی ویزلی از اتاق لیلی با صدای بلند گفت"تو جادوگری، هری پاتر!". هری کوبید روی پیشانی‌اش و چوبدستی‌اش را برای ادای ورد احضار بیرون کشید.
آلبوس از اتاق لیلی بیرون دوید و صدای لیلی به گوش جیمز رسید که غر میزد "بذار منم برم مامان، شب مشقامو مینویسم!"

جیمز به آلبوس نگاه کرد که حالا با جاروی اسباب بازی لیلی کنار تدی نشسته بود و او را در مورد ورزش فوتبال سوال پیچ می‌کرد. تدی که اصلا شبیه به یک دقیقه پیشش نبود، با همان لبخند همیشگی گوش میکرد و با هیجان جواب می‌داد. رگه های خاکستری در موهای فیروزه‌ای اش هرچند کمرنگ، از دید جیمز مخفی نمانده بود. جیمز جرعه‌ای از چای‌اش نوشید و به تماشای برادرخوانده‌اش نشست.

از وقتی به یاد می آورد تدی آن اطراف بود. از وقتی چشم‌هایش را به دنیا گشوده بود، تدی آن‌جا بود که پشتیبانش باشد. همکلاسی های مشنگش در دبستان، همیشه نالان از برادر و خواهرهای بزرگترشان، باور نمی‌کردند که جیمز برای تعطیلی مدرسه بال بال می‌زد چون دلش برای برادرخوانده‌اش تنگ شده بود.
خیلی زود، جیمز برای آلبوس، تبدیل شده بود به یکی از همان برادر بزرگتر های آزاردهنده. عنوانی که به تدی نمی‌آمد. هیچوقت. هرگز باهم نجنگیده بودند، هرگز قهر نمی‌کردند، هرگز از گپ زدن با هم خسته نمی‌شدند. اما حالا این سکوت، جیمز را می‌ترساند. چشم‌غره جدی تدی از پیش چشمانش محو نمی‌شدند. فقط میخواست کمک کند. فقط میخواست نگرانی‌اش را کمتر کند، حالش را بهتر کند.

عاقبت این قصه را می‌دانست. فراموشی. عاقبت ویلای صدفی از زیر یک شنل نامرئی غول‌پیکر سرک می‌کشید و همه به این شوخی بی‌مزه می‌خندیدند.
لیوان خالی چای‌اش را گذاشت روی میز. زیرلب چیزی راجع به قدم زدن گفت و از خانه بیرون رفت.

وقتی به اندازه کافی از چشمانی که ممکن بود از پنجره شاهدش باشند، دور شد، چوبدستی‌اش را بیرون کشید:
- اکسیو برومستیک، اکسیو بک‌پک.
چشمش به پنجره باز اتاقش بود. جایی که کوله پشتی و جارویش در نبردی خاموش، برای خروج از قاب پنجره، رقابت می‌کردند. عاقبت کوله پشتی سنگینش که جیمز شب قبل آن را آماده کرده بود، جارو را کنار زد و به سمت جیمز پرواز کرد. پاتر ارشد آن را توی هوا قاپید و پرید روی آذرخشش و بی معطلی به سمت لندن، روانه شد.

پایان فلش بک

جیمز پاکتی را به پای میوز بست و به چشم های جغدش نگاه کرد. با دقت و شمرده برای پرنده دیکته کرد:
- اینو میبری میدی پروفسور مک گونگال، مدیر هاگوارتز، تا خودش برام جوابو ننوشت و به پات نبست از روی میزش جم نمیخوری!
میوز هوهویی کرد. بالهایش را گشود و از پنجره باز اتاق نشیمن خانه گریمولد بیرون رفت.

همان شب، مینروا مک گونگال تای کاغذ نامه را باز کرد.

پروفسور مک گونگال عزیز،
همونطور که حتما توی روزنامه ها خوندین، خونه دایی من با محتویاتش گم شدن و وزارت هم مونده تو کف. بابام همیشه میگه آلبوس دامبلدور جواب همه سوالا رو میدونست. باعث تاسفه که دامبلدور الان پیش ما نیست. بیشتر از هر وقت دیگه ای الان به راه حل های عاقلانه ی یک بزرگتر، برای حل مشکل نیاز داریم...


لبخندی کمرنگ بر لب های مینروا نقش بست.

برای همین، من تصمیم گرفتم این نامه رو برای شما بفرستم که بزرگواری کنید و بدینش به تابلوی آقای دامبلدور، بلکه فرجی شد!
ارادت، جیمز.


اثری از لبخند روی لب های مینروا نبود. اما برعکس او، آلبوس دامبلدور نشسته در قاب عکس پشت سرش که در نامه جیمز سرک می‌کشید، قهقهه می‌زد.
میوز که شاهد خشم مینروا و پرتاب کردن دمپایی‌اش به سمت تابلوی دامبلدور بود، شنید که خنده دامبلدور بلندتر شد و بعد در قهقهه ی بقیه تابلوهای مدیران، گم شد. میوز سورس اسنیپ را دید که اشک خنده را از گوشه چشمش پاک می‌کرد و آرزو کرد ای کاش میتوانست و جیمز را با خودش می‌آورد تا تماشای این لحظه های مفرح را از دست ندهد.

همان زمان – دره گودریگ – منزل پاترها:


- مث دایی بیل اینا! انگار آب شده رفته زیر زمین.
تدی جسورانه پاسخ لیلی را داد:
- نرفته زیر زمین، رفته بالا آسمون، جاروش نیست. کوله پشتیش هم نیست. چندبار بگم میفهمی؟
جینی یکی از ابروهایش را بالا انداخت اما چیزی نگفت. مثل هر مادر دیگری، نگران فرزندش بود اما تا به حال تدی را در این حال ندیده بود. لیلی بغض کرد و از اتاق جیمز بیرون دوید. تدی توجهی نکرد، لباس ها و کتاب های جیمز را طوری کنار میزد انگار هربار امیدوار بود پاتر ارشد را زیر یکی از شلوارهای جین پیدا کند.
هری که کنار پنجره ایستاده بود، چشم از آسمان سرخ رنگ زمستانی برداشت و به تدی نگاه کرد:
- دنبال چی میگردی تد؟
- باید یه یادداشتی چیزی گذاشته باشه. نمیتونه همینطوری بره!
- تدی..
- نمیتونن همینطوری برن! نمیتونن یهو بذارن برن!
- تدی!
- نمیشه یهو غیبشون بزنه. چطوری میتونن یهو گم و گور شن؟!
- تد ریموس لوپین!
با فریاد هری، تدی بالاخره سرش را بالا گرفت. بینی‌اش سرخ بود و موهایش تماما رنگ خاکستری گرفته بودند. مردمک چشم‌هایش گرد شده بودند و نبض پلکش می‌زد.

هری با اخم، توضیح داد:
- من جغد فرستادم براش، دوتا کاراگاه هم دنبالشن، الانم منتظرم سپر مدافعم برگرده. برادرخونده ی تو پسر منم هست. آروم باش.
- آرومم.
جواب "آروم باش" همین بود. "آرومم". آرام بود یا نبود، جوابش تغییری نمی‌کرد. شرمنده از اینکه کنترلش را از دست داده، از اتاق بیرون رفت تا از لیلی دلجویی کند.
جینی به هری نگاه کرد. صدایش را پایین آورد و پرسید:
- رفته گریمولد باز؟
- هوم.
- چرا آخه؟
هری با سرش به بیرون اشاره کرد، جایی که صدای خنده های لیلی روی کول تدی دوباره به گوش می‌رسید. جواب داد:
- نمیتونه تدی رو تو این حال ببینه.
جینی سرش را تکان داد:
- نباید تنهاش میذاشت.
- نه نباید. نمیدونم چی فکر میکنه با خودش.
- شامش؟
- کریچرو فرستادم.
- به تدی چی بگیم؟
- نمیدونم..میگیم زودتر رفته هاگوارتز.

جینی آهی کشید و به دانه های برف که تازه شروع به نشستن در قاب پنجره کرده بودند نگاه کرد. بخار بازدمش روی شیشه نشست و میان قطرات برف آب شده، شکلی ساخت شبیه به زخمی که سالها بود به دیدنش روی صورت بیل، عادت کرده بودند.

صبح روز بعد – خانه گریمولد:
- ارباب پاتر چرا هیچی نخورد؟ کریچر کلی تدارک دید.
- کریچر واسه خودش تدارک دید. گفتم بهت صبخونه نمیخورم من. یه لیوان چایی بده بهم با دوتا شکلات.
- ارباب اشتباه کرد. صبحونه مفید بود. صبحونه باید خورد ارباب. وگرنه کریچر سر ارباب را برید وصل کرد کنار سر اجداد کریچر.

کریچر تعظیمی بلند بالا کرد که با چشم های گرد متعجب و شاکی جیمز رودررو نشود و بعد به آشپزخانه برگشت.
- هوهوههو!
جیمز از جا پرید. پنجره را باز کرد و میوز را که بالهای حنایی و سفیدش دیگر کاملا برفی شده بودند آورد تو. پاکت را از پایش باز کرد و حیوان را بی توجه به هوهوهای هیجان زده‌اش {که تدی هربار حدس میزد توصیف جغدهای ماده‌ایست که در راه دیده و جیمز تقریبا مطمئن بود که تقلیدصدای گیرنده های نامه هایش است.} کنار شومینه گذاشت و پشت میز نشست و نامه اش را باز کرد:

آقای پاتر عزیز،
عرضتون به خدمت مدیر فقید مدرسه رسید. ایشون هم اصرار داشتند که وسایل نقره ای قدیمیشون رو از انباری به جلوی تابلوشون منتقل کنیم تا بتونن آزمایشات لازم رو انجام بدن نظارت کنن. به هر تقدیر پاسخ آلبوس دامبلدور رو عینا نقل میکنم:
" تا نگردی آشنا زین پرده رمزی نشنوی...گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش!"
پیغامگیر مدیران اسبق، مینروا مک گونگال!


جیمز:

***


در جایی دورتر از میدان گریمولد، تد ریموس لوپین نامه ای فریادکش را مهر و موم کرد. نام جیمز را نوشت و آن را به بوقک سپرد که نامه را به نوک گرفت و بال‌هایش را باز کرد تا آماده پرواز شود. تدی پرنده‌اش را دید که از روی میز تحریرش بلند شد. نامه سرخ میان نوکش می‌درخشید.
-نه!
تدی این را فریاد زد و جغد را در هوا گرفت. بوقک گیج و پریشان، صدایی حاکی از نارضایتی از گلویش درآورد و نامه را انداخت. نامه باز شد و تدی با شنیدن صدای خشمگین خودش، جغد را رها کرد و سرجایش روی زمین نشست. حرف هایش حق بودند. گله داشت. جیمز نمی‌بایست تنهایش می‌گذاشت. نه در این حال و روز. اما.. از خشم خودش میترسید.

از صدای دورگه‌ش که در اتاقش طنین می‌انداخت، می‌ترسید. خوشحال بود که مادربزرگش خانه نیست. باید به جیمز می‌گفت، اما مجبور نبود نامه اش را در این پاکت های سرخ مهر کند.
نفس عمیقی کشید. سر بوقک را نوازش کرد. از بطری آب روی میزش یک جرعه نوشید و با قلمی معمولی، مشغول نوشتن روی یک کاغذ پوستی شد.

***


- ارباب چرا اینجا بود؟
- هوم؟
- ارباب چرا توی کریسمس پیش خونواده ش نبود؟ ارباب مارم زا به راه کرد. ماهم توی تعطیلات بود، به خاطر ارباب کریچر هم مجبور شد از آشپزخانه هاگوارتز و اکیپ رفقاش جدا موند اومد تو این خونه به ارباب خدمت کرد. ارباب هم که هیچ کوفتی نخورد. ارباب چه مرگش بود؟

جیمز شانه‌هایش را بالا انداخت و جواب داد:
- خودمم نمی‌خواستم بیام. ولی ممنونم که پرسیدی.
- دوست پشمآبی ارباب کجا بود؟ حالش خوب بود؟

قلب جیمز در سینه فرو ریخت. نمی‌خواست در مورد تدی حرف بزند. خوب می‌دانست که تدی کجاست و حالش چطور است. حتما نگران جیمز بود، نگران و دلتنگ ویکتوریا، خسته از فشار روزهایش، تدی تنها مانده بود و جیمز اینجا، ناسزاهای کریچر را به گوش جان می‌شنید چون لایقشان بود.

بوقک شاید به موقع رسید. با سر به پنجره کوبید و رشته افکار کریچر و بند دل جیمز را پاره کرد. جن خانگی پنجره را باز کرد و جغد به داخل اتاق سر خورد و خودش را به جیمز رساند. با اوقات تلخی پایش را جلو آورد و وقتی جیمز نامه را باز کرد، بی آنکه منتظر نوازش همیشگی روی نوکش باشد، دمش را به جیمز و میوز کرد و بدون وقت تلف کردن از پنجره بیرون پرید.

جیمز هنوز به ردپای بوقک روی برف لبه پنجره چشم دوخته بود. قلبش تند می‌زد و مطمئن نبود طاقت آنچه قرار است بخواند را دارد یا نه. با دست‌هایی لرزان پاکت نامه را پاره کرد. چشم هایش روی کلمات می‌دویدند و لرزش دست‌هایش شدت می‌گرفت. ترسیده بود. نامه انگار از جادوگری غریبه بود، نه مردی که سالها بود جیمز را می‌شناخت.
نامه را کنار گذاشت و خودش را روی کاناپه انداخت. چیزی درونش می‌جوشید که تقلا می‌کرد بیرون بجهد. خشم بود، بغض بود یا پشیمانی؟ اشتباه کرده بود. کم گذاشته بود. به تدی حق می‌داد. ولی و اما نداشت. تای کاغذ را دوباره باز کرد. با هر بار خواندن، ادبیات نامه غریبه تر می‌نمود و دستخط آشناتر.

جیمز نامه را بارها مرور کرد. خورشید غروب کرده بود و خانه ی متروکه گریمولد رو به تاریکی می‌رفت. کریچر گم و گور شده بود. صدایی ترق و تروق آتش شومینه، سکوت اتاق را می‌شکست. ساعت ها بود که روی کاناپه دراز کشیده و به کاغذ نامه خیره شده بود. با چشم هایی که حالا بیشتر خسته بودند تا ناباور، جمله هایی را که دیگر حفظ شده بود، از رو می‌خواند.
وقتی بالاخره تنها منبع روشنایی اتاق، آتش شومینه بود، جیمز نامه را کنار گذاشت. بیزار از خودش، به آنچه روزها بود پشت پرده ی شرم، گلویش را میسوزاند، اجازه ظهور داد.

***


صبح روز بعد – وزارتخانه سحر و جادو :


- یه بار دیگه بخون!
جیمز نفسش را با خشم بیرون داد و در جواب هری، باز خواند:
- تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی...گوش نامحرم نباشد جای پیغام سروش.
رون با ابروهای درهم کشیده زمزمه کرد:
- از مرده‌ت هم خیری به ما نمیرسه دامبلدور. چرا همیشه معما میگی جای جواب آخه.
هرمیون با چشم‌هایی تنگ به جیمز نگاه میکرد اما او را نمی‌دید.
- تا نگردی آشنا، زین پرده رمزی نشنوی.. گوش نامحرم..تا نگردی آشنا..رمز..نامحرم.. هری!!
هری و رون از جا پریدند. جیمز هیجانزده به زن‌دایی اش نگاه می‌کرد.
هرمیون برای یک لحظه با ناباوری به هری نگاه کرد، بعد بدون اینکه چیزی بگوید از دفتر هری بیرون دوید.
جیمز مات و مبهوت به در باز پشت سر زندایی‌اش نگاه کرد، پرسید:
- کجا رفت!؟
هری و رون که به نظر نمی‌رسید خیلی تعجب کرده باشند، یکصدا جواب دادند:
- کتابخونه وزارت.

***


تدی ساده دلگیر نمی‌شد، زود می‌بخشید و هرگز قهر نمی‌کرد. جیمز همه این‌ها را می‌دانست، اما هنوز از رو در رویی با بهترین رفیقش می‌ترسید. خوب می‌دانست که تدی به محض دیدن او، اخم هایش را باز می‌کند. موهایش را به هم میریزد و طوری می‌خندد انگار هیچ اتفاقی نیفتاده. آنچه جیمز را نگران می‌کرد، بلایی بود که ناخواسته بر سر گرگینه صبورش آورده بود. ترس از اینکه چیزی، هرچند نادیدنی، کم شده باشد. ترس از حفره‌ای که در دلش داشت و میترسید مبادا در دل برادرخوانده‌اش هم جا خوش کرده باشد.

نفسش را در سینه حبس کرد و در زد.
- بله؟
در را هل داد و وارد شد. تصویری لحظه ای از اتاق تدی را دید و بعد احساس کرد پاهایش از زمین جدا شده‌اند.
- تو کجا بودی!؟
تدی با قهقهه‌ای این را گفت و جیمز را روی تختش انداخت. بعد وقتی جیمز سرگرم مالیدن دنده‌هایش بود، تدی صندلی اش را جلو کشید و برعکس روی آن نشست و با چشمانی مشتاق به جیمز خیره شد.
- من ..

درست همانطور بود که انتظارش را داشت. به تدی نگاه کرد. همان رفیق همیشگی بود. همان لبخند همیشگی‌اش را بر لب داشت و موهایش در نگاه اول، به رنگ همان فیروزه‌ای آشنا بودند. جیمز ناگهان دریافت که هیچ حرفی برای گفتن ندارد. که حتی روی عذرخواهی هم برایش نمانده. ولی لبخند تدی صمیمانه تر از آن به نظر می‌رسید که فیک باشد. آنقدر صمیمی که اگر جیمز خط برادرخوانده‌اش را نمی‌شناخت، ممکن بود به جعلی بودن آن نامه شک کند.
پس شاید.. شاید ویکتوریا خبر را پیش از جیمز به او رسانده بود، شاید خوشحالی‌اش برای همین بود، شاید می‌دانست..
- تدی! ویکتوریا..

جیمز غمی را که بر چشم های خندان برادرخوانده‌اش سایه انداخت می‌شناخت. نمی‌دانست!
جیمز با اشتیاق غریقی برای هوا، به تنها خبر خوشی که به همراه داشت چنگ زد:
- ویکتوریا و بقیه رو پیدا کردیم! ویلای صدفی گم نشده بود! سرجاشه! دایی بیل جادوی رازداری رو ناقص اجرا کرده بود! خودشونم نمیدونستن که از دید بقیه پنهون شدن، حال همشون خوبه! منم اومدم ببرمت پیششون!!

تدی با فریادی از شادی صندلی‌اش را به کناری انداخت و به هوا پرید. با قدم های بلند خودش را به کمدش رساند، لباس هایش را با عجله کنار زد. با صدای بلند خندید. نمیدانست چه کار می‌کند. به سمت آینه دوید. گونه هایش از لبخندی که تمام صورتش را پوشانده بود، درد گرفته بودند. دستی به موهایش کشید. باز خندید و دوباره فریاد زد. به سمت جیمز دوید و او را در آغوش کشید.

قبل از اینکه با آپارات لوپین جوان، اتاق دور سرشان بچرخد، جیمز توانست تار موهای خاکستری تدی را ببیند که پیش چشمانش، ریشه هایشان به آرامی، دوباره، آبی فیروزه‌ای را نوشیدند.



پاسخ به: فرهنگستان ريدل
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ پنجشنبه ۲۸ مرداد ۱۳۹۵
#18
- من ولدمورت! من ولدمورت!
- نه! من میخوام ولدمورت شم!
- دفعه پیش تو ولدمورت شدی! اینبار نوبت منه!
بین محفلی ها همهمه بود. دامبلدور مطمئن نبود چه کسی را ساکت کند یا اسم ببرد.
- من ایوان روزبه.
- ایوان چی؟
- روزبه.
- خاک!
- چیه؟
- روزبه چیه آخه؟ روزیه! لابد به پیوز هم میگفتی پیووووز؟ لابد دانشجو هم هستی؟
دامبلدور تصمیمش را گرفت و با همان صدای شبی که کوییرل خبر آمدن غول را داد و همه وحشت کردند، فریاد زد: ساااایلنس!!
هیچکس ساکت نشد. هیچکس زبان نمی فهمید.
- سااااااااکت!
همه ساکت شدند. همه زبان می فهمیدند.
لرد از جایگاه تماشاچی ها شیشکی بست و دامبلدور بی آنکه خمی به ابرو بیاورد، رو به همراهانش گفت:
- من تام میشم. غلط اضافه! مــــن تام میشم! بابا و مامانمم نمیخوام. مارولو و مورفینم لازم نیست. خانواده گانت، خلا بزرگ فیلم شش! ویزلیا یتیم های یتیم خونه میشن. دامبلدور هم که خودمم. بقیه تونم نگاه کنین یاد بگیرین، وقتش که شد میارمتون رو صحنه.

محفلی ها به یکدیگر نگاه کردند و با ناامیدی در گوشه راست صحنه، تجمع کردند و به تماشا نشستند. ویزلی ها هم همه در سمت چپ صحنه روی همدیگر تجمع کردند.
دامبلدور ایستاد وسط سکو و درحالیکه دست هایش را باز و بسته می کرد با صدای بلند و کشدار و مکثی بعد از هر کلمه، رو به تماشاگران گفت:
گــــروه نمایــــش دامبلـــدور و محفـــلی ها، تقدیــــم میــــکند.

جمله اش را که تمام کرد، ریشش را فرو کرد توی یقه ردایش و همانجا نشست. زانوانش را بغل گرفت و شروع به گریه کرد.
ویزلی ها که همگی دست یکدیگر را گرفته بودند، از سمت چپ صحنه وارد شدند و زنجیر وار دور دامبلدور حلقه بستند در حالیکه می خواندند:
- این تام ریییدل، اینجا نشسته، گریـــه میکنه، زاری میکنه، از برای مـــن، پرتقال من، یکی رو بزن!

دامبلدور وحشیانه از جا پرید و همانطور که گریه می کرد و زاری میکرد، با چشم هایی که از فرط خشم و نفرت باز نمی شدند، شبیه به پسربچه های دهه نودی بی اعصاب توی کوچه که اصلا نمیشود باهاشان شوخی کرد، با تمام وجودش شروع به کتک زدن ویزلی ها کرد. تا میخوردند، زد. رون را هم گرفت و پاهایش را به فلک بست و آنقدر زد، آنقدر زد، آنقدر زد که به خاطر سرخی کف پایش، دیگر تشخیص سر و ته رون مشکل بود.

ویزلی ها که از صحنه خارج شدند، نوبت به ورود کاراکتر دامبلدور رسید.
هری از پشت صحنه هی بالا و پایین پرید که من دامبلدور شم؟ من بیام؟ من بیام پروفسور؟
آلبوس یک لحظه معطل نکرد. با یک حرکت ریشش را بیرون کشید و پرید آن طرف صحنه و رو به جای خالی چند لحظه پیشش گفت:
- تام.. پسر خوب، اومدم ببرمت مدرسه. درس بخونی، آدم بشی.

دیالوگش را که تمام کرد، با سرعتی باورنکردنی ریشش را کرد توی یقه ش و دوباره نشست جای تام و آب دماغش راه افتاد و با صدای همان دهه نودی مذکور داد زد:
- نمیخوام! نمیام! پدرسگ وحشی! ****! بی ****! آریانا *****! کندرا *****! پرسیوال حتی *****!
در جایگاه تماشاگران، لرد ولدمورت گوش هایش را بست.

دامبلدور دوباره ریشش را بیرون کشید و پرید جای دامبلدور و با آرامش گفت:
- ما دزدی رو توی هاگوارتز تحمل نمیکنیم تام!
- **** تو هاگوارتزت! نمیام من! از کجا معلوم تو واقعا جادوگری ****!؟
دامبلدور که داشت عصبانی میشد، با یک حرکت چوبدستی، کمدی را که هرمیون نقشش را بازی می کرد به آتش کشید.

بعد باز ریشش را چپاند توی یقه ش و نشست جای تام و با چشمان بهت زده ش به هرمیون نگاه کرد که جیغ زنان دور صحنه می دوید و شعله های آتش طوری به جان موهای وزش افتاده بودند که بدون شک میتوانست نقش بزرگسالی ولدمورت را در پرده های بعدی بازی کند.

- خب میام هاگوارتز پس. گفتی دزدی نکنم دیگه فقط؟
- آره دزدی نکن، فحشم نده.
- باشه، عب نداره پس باسیلیسک بیارم تو مدرسه ت؟
- نه فقط دزدی نکــ.. تو از کجا میدونی باسیلیسک چیه؟
- عب نداره گندزاده خشک کنم؟ یه دختره رو بکشم؟
- نه ولی دزدی نکنیا!
- توطئه اینا اوکیه؟ هاگرید ماگرید اگه داشتین انداختم بیرون باز نیای بگی نگفتیا!
- نه حله فقط دزدی نکن!
- بعد از کتابخونه ت اسرار ممنوعه پیچوندم سیاه ترین جادوگر قرن شدم زدم ترکوندم همه رو تو رم کشتم، صاحاب پیدا نکنیا!
- باشه ولی دزدی نکنیا.
- باشه.

دامبلدور ریشش را توی یقه ش فرو کرد و این را گفت و با اشاره اش، پرده ها پایین آمدند تا بازیگران برای صحنه بعدی، آماده شوند.


ویرایش شده توسط جیمز سیریوس پاتر در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۸ ۱۶:۲۶:۲۲


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۲۰:۰۸ چهارشنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۵
#19
نقل قول:
آخ جون من اولين نفري.ام كه نظر ميدم؟

خيلي خوب بود. به معناي واقعي.
من اون تيكه اي كه چارلى مى خواست دوستش رو به هرى نشون بده و بعد معلوم شد منظورش اژدهاس رو بيشتر دوست داشتم.

خط آخرش رو هم خيلى دوست داشتم.

ادامه بديد. ادامه بديد.


بله اولین نفرید.

نظر لطفته آریانا.
ممنون که وقت گذاشتی و متشکرم که توی تاپیک دادی نظرت رو.
موندگارتره و بیشتر کمک میکنه بهمون.

ایشالا.
ارادت.



پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۷:۳۵ دوشنبه ۲۴ خرداد ۱۳۹۵
#20
با این حساب رودولف من فکر میکنم ضمن داشتن اختلاف نظر توی "ایده"، من و شما حرفمون یکیه و زبونامون فرق داره.

من با تو بحثی ندارم، با گرنجر و ارسینوس هم بحثی ندارم. هیچکس اینجا بحثی نداره با شماها.

اینطور که من دارم برداشت میکنم از پست تو، بین این همه کاربر و مدیر و مسئول والا ظاهرا همه مخالف بودن!!

دموکراسیش بحث دودو تا چهارتاس، شما لازم نیست جواب پس بدی رودولف. بقیه مدیرا هم نیازی نیست حرفی بزنن مادامیکه با اعضا موافقن.

ولی ما همه به شدت مشتاقیم توضیحات و البته عذرخواهی فنگ رو بشنویم.

حرفارو زدیم، شنیده هارو فقط میخوایم از ایشون بشنویم. در مورد بعدش هم ما تصمیم میگیرم، اکثریت تصمیم میگیرن.

مرسی، اه







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.