"نفرت باید متوقف بشه."
Railway Man
***
زیر باران بیوقفهی دلگیر که مرلین میداند چرا در چنین مواقع ناخوشایندی همیشه سر و کلهش پیدا میشد، پیکری تیره با موهای پریشان ایستاده بود. نگاه خیره و ماتش تیرگی بیکران پیش رویش را میشکافت، بازمیگشت و از پوچی خبر میداد. همهچیز پوچ بود.. باران.. سیاهی.. دنیا..
- میدونی..
صدای پای مهمان ناخواندهش را شنید، گرچه مانند گربهای بی صدا گام برمیداشت. شاید هم ارتباطی به صدای پایش نداشت. آدمهایی در دنیا هستند که صدای قلب دیگران را میشنوند.
باری به هر جهت، بی اعتنا به نفر دوم، صحبتش را ادامه داد:
- همیشه از خودم میپرسیدم چه احساسی داره..
دستش را بالا آورد و با نگاهی که نمیشد هیچ چیز را از آن خواند، به انگشتانش خیره شد. گویی میکوشید رازی را از ورای گوشت و استخوانش ببیند.
- این که.. روح نداشته باشی.
دستی نامرئی، گوشهی لبش را بالا کشید. نه خنده بود، نه نیشخند و نه حتی زهرخند. بیشتر شبیه کاری بود که بدنش عادت داشت همیشه انجام دهد. عادت داشت گوشههای لبش را به سمت بالا بکشد.. بخندد.
- خندهداره.
دستش را انداخت. به اعماق سیاهی خیره شد.
- هیچ حسی.
نفر دوم، صبورانه همانجا ایستاد. اجازه داد قطرات باران موهای سیاهش را پراکنده سازند.
- ویولت.
- ریگولوس.
- داره بارون میاد.
صدای پوزخند، آزاردهندهترین صدایی بود که به عمرش شنیده بود.
- من روحمو از دست دادم عزیزم، نه حواس پنجگانهمو.
- بیا بریم تو.
ویولت برگشت. به او خیره شد. و ریگولوس بلک از مرگ برگشته، برای اولین بار چشمانی را دید که از چشمان خودش بیشتر مُرده بودند. چشمانی که دیگر.. نمیخواستند. اهمیت نمیدادند. حس نمیکردند.
چشمانی که روزی تمام احساسات دنیا را در خود داشتند..
- چرا؟
"چرا؟"
سؤال مانند پژواکی از پوچی، به ریگولوس برخورد کرد. "چرا؟".
***
- واقعیه؟
- چی واقعیه؟!
- همین که هستی. واقعیه یا سعی میکنی اینطوری باشه؟
ویولت روی یک پنجهش بلند شد و با حالت نامتعادل خطرناکی بر لبهی پنجره چرخید. به رغم بیخیالی حرکاتش، چشمان قهوهای درخشانش متفکر به نظر میرسیدند.
- نمیدونم.
خندید و چشمانش برق زدند:
- فک میکنم جفتش! واقعیه، ولی یه وختایی خعلی سعی میکنم چیزیو که هستم نگه دارم!
رودولف از خودش پرسید: "چرا؟"
و ویولت جوابش را داشت.
"من همیشه فکر میکردم نمیشه. کجا کسی شنیده که محفلی و مرگخوار رفاقت کنن؟ کجا کسی شنیده که مرگخوار، محفلی ببینه و خلاصش نکنه از زندگی سفید و سرشار از عشقش؟
بعد اون رو دیدم.
و همهچی عوض شد."
از سِری زمزمههای ثبتشدهی پشت پردهی طاقنما
***
شنیدن صدای قدمهای این یکی احتیاج به گوشهای گسترشپذیر ویزلیها نداشت. گامهایش پر سر و صدا بودند. اگرچه.. آرام.
- وایولت.
زمانی، لهجهی عجیب او خنده بر لب ویولت میآورد.
زمانی..
- هوم.
آمد و کنار ریگولوس ایستاد. برای اولین بار در تمام طول زندگیش، نمیخواست بلک را بکشد. دانههای درشت باران به شیشهی عینکش ضربه میزدند. دنیا از پشت آن شیشهها، تیرهتر و زخمخوردهتر مینمود. در نظرش، گویی آسمان هم میگریست. سیگار را که بین لبهایش گذاشت و به آسمان خیره شد، حتی حوصله نداشت روشنش کند. بیاعتنا به خیس شدن سیگارش، با دستهایی در جیب، همانجا ایستاد.
- حالا دیگه شبیه همیم.
- هوم؟
بودلر ارشد، چوبدستیش را بیرون کشید.
- اکسپکتوپاترونوم.
بخار نقرهای رنگی که از چوبدستیش بیرون آمد، حتی پیش پایش را هم روشن نکرد. دیگر هرگز سپرمدافعش دنیا را روشن نمیکرد. دیگر هرگز نمیتوانست از چیزی محافظت کند.
نه که پیش از این هم توانسته باشد.
- حالا دیگه منم نمیتونم سپرمدافع درست کنم.
به قبر پیش پایش نگریست.
- حالا دیگه فقط میتونم بکشم.
چوبدستی را میان دستانش چرخاند. به همان مهارت روزهای پیشین اما چیزی دیگر هرگز مانند روزهای پیشین نمیشد.
- و تاوان کارمو با روح خودم پس بدم.
***
خنکای باد شبانه، موهای قهوهای رها از بندش را نوازش میکرد. سرش را عقب برد و لبخندی سرشار از زندگی بر لبانش نقش بست.
- من یه دنیای بهتر میسازم لردک.
لرد بیاعتنا به مزاحم همیشگی، مشغول مطالعهی کتابی بود.
- دنیا دیگه درست نمیشه بنفش، زیاد سعی نکن.
- نمیتونم.
- چون مغزت به پیشرفتگی مغز یک کرم فلوبره.
سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید.
- آره فک کنم حدیثش همینه.
به ماه خیره شد. با تهمایهای از خنده بر صورتش.
با تهمایهای از خنده در چشمانش.
- من ننگ رووناتر از اونم که معنی "نمیشه" رو بفهمم.
"اونجا نشستم و تماشاش کردم که ایمان داشت میتونه دنیا رو عوض کنه. ایمان داشت میتونه یه دنیای بهتر بسازه. ایمان داشت با عشق و اعتماد همهچی درست میشه و به نظرم یه احمق به تمام معنی بود.
من همیشه اونجا نشسته بودم و تماشاش میکردم.
با خودم فکر میکردم: «این دختریه که حتی منم تونسته دوست داشته باشه.»
و من کسی بودم که همیشه برمیگشتم و میرفتم."
از سِری زمزمههای ثبتشدهی پشت پردهی طاقنما
***
سیگارهای خیسخوردهی زیر باران، حالا تعدادشان به دو رسیده بود.
- تو کاریو کردی که به نظرت درست میومد.
ریگولوس بلک و دراگومیر دسپارد در آن لحظه میتوانستند آقای منطقی را با همکاری هم خفه کنند.
- کردم؟
سرش را کج کرد. گویی اگر با دید دیگری به قبر مینگریست، میتوانست چیز جدیدی را بفهمد.
- یا این کارو کردم، چون روحم مُرده بود و اهمیتی نمیدادم؟
رودولف جلو رفت. در برابر ویولت ایستاد و به چشمانش خیره شد. چشمان سبزش محکم و قاطع از او میخواستند به زندگی برگردد. اگر میتوانست، با طلسم فرمان وادارش میکرد زنده شود. وادارش میکرد بار دیگر روح داشته باشد.
- تو اونو از زجری که میکشید خلاص کردی.
نیمنگاهی با اکراه به پشت سرش انداخت. چیزی در اعماق چشمان سبزش لرزید. چیزی در اعماق چشمان سبزش برای لحظهای درد کشید. شکست. بغض کرد. آشفت و سپس.. آرام گرفت.
- من مث تو این چیزا رو نمیفهمم.. ولی میدونم.. اون یه جایی.. روح داشت.
محکم شانهی ویولت را فشرد.
- و بدون روحش نمیتونست ادامه بده.
***
- ننگ روونا.
جیمز سیریوس پاتری که بالای سرش ایستاده بود، با لحنی سرد این را به ویولت بر زمین افتاده گفت. دختری که لحظاتی پیش از پایان نبرد، توسط حریفش به خاک و خون کشیده شده بود، خندید و خون اندکی از گوشهی لبش بیرون ریخت.
- خودمم، امرتون؟!
پسرک خم شد و یک دست ویولت را دور گردن خودش انداخت. آهی کشید و همانطور که دست دیگرش را دور کمر او حلقه میکرد تا بلندش کند، سری تکان داد:
- تو و این شانس دوبارههای احمقانهت. آخرش خودتو به کشتن میدی.
خستهتر از آن بود که بخواهد بر سرش داد و بیداد راه بیندازد و اوضاع ویولت هم خرابتر از آن بود که بتواند مقابله به مثل کند. با این حال، جیمز توانست زمزمهش را بشنود.
- نفرت..
نفسش برای لحظهای بُرید، اما سرسختانه جملهش را کامل کرد.
- باس.. متوقف شه.
از هوش رفت، اما این مانع چشمغره رفتن جیمز نشد.
- لابد اینم تویی که باید متوقفش کنی.
"من جوابش رو میدونستم. نه برای مدت طولانی.. ولی بالاخره جوابش رو شنیدم. یکی از همون وقتایی که فکر نمیکرد منم بشنوم. فکر نمیکرد منم اهمیت بدم. چرا فکر نمیکرد منم اهمیت بدم؟
چرا فکر نمیکرد منم بتونم دوست داشته باشم..؟
با این که مطمئن بود منم میتونم دوست داشته بشم.."
از سِری زمزمههای ثبتشدهی پشت پردهی طاقنما
***
- هیچوقت فکر نمیکردم دیوانهسازها اونو هم بتونن ببوسن.
- اونم روح داشت به هر حال. و دیوانهسازها روح رو میمکن.
- آخه روح اونو؟!
و سرانجام، ویولت بودلر تمام قد برگشت.
- مگه روح اون.. چش بود؟!
سکوت ناگهان شلّاقزنان فرود آمد. برای چند ثانیه، پژواکش در میان صدای یکنواخت باران پیچید و..
- اونم روح داشت! روحش.. از همهی شماها بهتر بود! روحش از همهتون قویتر بود! اون میتونست دوست داشته باشه! منو دوست داشت! اون انقدر منو دوست داشت که من تو تموم عمرم هیچوخ نتونستم کسیو دوست داشته باشم!
چیزی در اعماق چشمانش سوسو میزد. چون چراغی که آخرین نفسهای رو به مرگش را بکشد. دستانش مُشت شده بودند و طوری پشت به قبر و رو به جمعیت ایستاده بود که گویی از مُردهای، در برابر خیل زندگان حفاظت میکند.
- اون اونجا بود! همه شبایی که خواب بودین! همه شبایی که هیچکس نبود! همه شبایی که من نمیدونستم باید چیکار کنم! اون اونجا بود! کنارم بود! میفهمین؟! همیشه.. همیشه کنارم بود.. مث.. مث..
مُشتهایش را باز و بسته کرد.
- روح من بود.. بعد یه دیوانهساز پیداش شد و فک کرد روح اونو بخوره.. چون بلد نبود سپرمدافع درست کنه! چون.. چون بی دفاع بود.. چون من نتونستم.. من.. نتونستم..
نگاه وحشی و پریشانش چرخید و خیره ماند به دستانش. دستانی که باور نمیکرد روزی برای قتل استفاده شوند. دستانی که قرار بود دنیای بهتری را بسازند و حالا، کسی را کُشته بودند.
کسی که روحش بود.
- من فقط.. تونستم.. بکشمش.. چون.. نتونستم..
- ویولت..
به جلو خم شد و پیش از آن که به زانو بیفتد، دستی او را گرفت و نگاهش داشت. نفهمید چه کسی، تنها در آغوشش پنهان شد و سد بیاعتنایی و بیتفاوتیش را سیل اشکهایی آمیخته به فریاد و ناله و ضجّه، در هم شکست.
- من نتونستم نجاتش بدم! من انقدر براش خاطرهی خوب درست نکرده بودم! من نتونستم بهش یاد بدم.. نتونستم سپر مدافعش بشم..!
ریگولوس بلک از بالای موهای ویولت، به قبر پشت سرش نگریست. هنوز هم فکر میکرد او بهترین کار را انجام داده است. نفس عمیقی کشید.
بدون روح نمیشد زندگی کرد..
حتی اگر..
***
- چرا؟
"من جوابش رو میدونستم."- چون اَعه من آخرین کسی باشم که بتونه دوس داشته باشه چی؟!
"برای همین منو انقدر دوست داشت."لرد یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و متفکرانه، به او نگریست:
- ما اگه روانشناس بودیم سعی می کردیم اینو ریشه یابی کنیم که تو چرا دوست داری یکیو پیدا کنی که ازش حمایت کنی و عشقتو بی قید و شرط بهش بدی!
"من چیزیو میدونستم که هیچکس دیگهای نمیدونست. همهشون فکر میکردن اون نمیفهمه.. اون نمیبینه.. ولی برعکس. اون خیلی میدید.
اون میدونست دنیا زخم خورده. میدونست دنیا مریضه. میدونست دنیا چقدر سیاهی داره..
و برای همین میجنگید.."- و به همین دلیل می ری زشت ترین گربه کره زمینو پیدا می کنی..
"اون همیشه فکر میکرد اگر آخرین کسی باشه تو تموم دنیا که میتونه بی قید و شرط عاشق باشه چی..؟"ویولت به چشمان مورب و مارمانند او خیره شد. بی نشانی از ترس.
بی نشانی از نفرت.
"نفرت باید متوقف میشد."
و لبخند زد.
- چون لردک.. اگه من تنها کسی باشم که میتونم اونو دوس داشته باشه، چی؟!
- همهچی و همه کسی رو نباید دوست داشته باشی. تو میتونی یه دیوانهساز رو هم دوست داشته باشی؟
شانههایش را بالا انداخت و خندید:
- دیوونهسازا نمیتونن به یه سپرمدافع آسیب بزنن لردک!
"منم سپر مدافع اون بودم. دیوونهسازها نمیتونن به یه سپرمدافع آسیب بزنن.
میشه اینو بهش بگین؟"حلقهی دستان ریگولوس بلک محکمتر شد. گویی میکوشید تکههای از هم پاشیدهی بودلر ارشد را در کنار هم نگاه دارد. هیچکس چیزی نمیگفت. چطور میشود کسی را که سپرمدافعش را از دست دادهاست، دلداری داد..؟ چطور میشود کسی را که سپرمدافعش را با دستان خودش کُشتهاست تا از یک زندگی بدون روح نجاتش دهد، دلداری داد..؟
- به نظرم اون هم با تو موافق بود.
کسی از پشت پنجره اتاقی همیشه روشن، به گروه مرگخواران و محفلیهای گرد هم آمده مینگریست.
- اون هم فکر میکرد نفرت باید متوقف شه بنفش.
چرخید. چشمانش را برای لحظهای بست و چهرهی بی نهایت زشتی در برابرش شکل گرفت.
- و اون هم فکر میکرد اگه تو آخرین کسی باشی که میتونه بی قید و شرط عاشق باشه چی.
پشت میزش نشست. به گزارشهایی که از طاقنما طبق روال سابق هر ماه برایش میرسید نگریست.
"دیوونهسازها نمیتونن به سپرمدافع آسیب بزنن. میشه اینو بهش بگین..؟"زیر این جمله، دستخط مرگخوار مسئول به چشم میخورد:
سرورم جملهی فوق مدام طی دو روز اخیر داره تکرار میشه..- به هر حال، تو کسی بودی که بهش نشون دادی دیوونهسازها نمیتونن به سپرمدافع آسیب بزنن.
بدون این که از پنجره به بیرون نگاه کند هم حتی میدانست آنها هنوز پراکنده نشدهاند. همانطور که میدانست هنوز باران میآید. به همان وضوحی که میتوانست گزارشهای رسیده از وزارتخانه را بخواند.
"میشه اینو بهش بگین..؟"- یا شاید فکر کردی گربهها نمیتونن سپرمدافع باشن؟
نشانهی محوی از تلخند، گوشهی لبش را به سمت بالا کشید. احمقانه بود، ولی آن سپرمدافع زشت، کسی بود که او بیشتر از همه درکش میکرد.
- زیادی دست کم گرفتیش بنفش.
"دیوونهسازها نمیتونن به سپرمدافع آسیب بزنن."- اون کاری رو که باید، انجام داد.
از پشت صندلی برخاست. به آرامی حرکت کرد تا از اتاقش خارج شود. کارهای زیادی برای انجام دادن داشت. او خودش سپرمدافع عدهی زیادی بود. او خودش کسی بود که میدانست دیوانهسازها نمیتوانند به سپرمدافع آسیب بزنند.
- تو میتونی کاری رو که باید، انجام بدی؟
"نفرت باید متوقف شه."- تو میتونی جلوی دیوانهسازها بایستی.. بنفش؟