هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: هماهنگى بازى هاى «كوييديچ كوچيك»
پیام زده شده در: ۹:۳۱ شنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۵
#21

سام‌علک.

تاف بم گفته بود همچی حدیثیه، شرمنده نشد لاگین کنم و الخ. فک می‌کردم اول باس ناظر اوکی‌ای چیزی بده و اینا.

ما با این داوشمون حرف زدیم، داشتیم فک می‌کردیم می‌شه کل‌یوم پستای ما رو هم پاک کنین (البت نه که دوشواری داشته باشیم باهاشون، اصن یحتمل دوباره همینا رو بزنیم. ) و یه سره با قوانین جدیدی که بحثشونه بازی کنیم. الانم که دیه سرد شد از دهن افتاد، چی‌کاریه.. بریم واس راند قوانین جدید یا هرچی!

در غیر این صورتم ما اوکی‌ایم. علی‌ای‌حال ما پستامونو همو اول مث مسابقه‌ندیده‌ها زارت پریدیم وسط زدیم. توفیری نئاره واسمون.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: زمين «كوييديچ كوچيك» گريمولد
پیام زده شده در: ۰:۳۴ چهارشنبه ۳۱ شهریور ۱۳۹۵
#22
قرار نبود اوضاع اینطور باشد.
فی‌الواقع زمانی که ویولت را به علت ضیق بودجه با اردنگی از کیو.سی ارزشی بیرون پرت کردند و او مثل این انیمه‌های ژاپنی قسم خورد انتقامش را (؟) از ظالمانی که شهرش.. زندگی‌ش.. خواهر کوچکترش (؟!).. حالا یک چیزی‌ش را ویران کرده بودند، بگیرد، اصلاً فکر اینجایش را نکرده بود.

- بودلره! هم‌تیمی‌ت ره مشکل ره داره.

ویولت که در کنار جیمز و تدی، با دهانی نیمه‌باز به داور مسابقه می‌نگریست، نگاهش را برداشت و به دراگومیر خیره شد. به عنوان مثال، هم‌تیمی‌ش در حال حاضر گوریلی با موهای بلند بود که برعکس روی جارو نشسته بود و سیگار دود می‌کرد. مضاف بر آن، جارویش هم داشت کم کم از خاکستر سیگار او کفری می‌شد و هر آن، بیم ِ رم کردنش می‌رفت.

- کدوم مشکلشو می‌گی؟!

فلش‌بک

- گوش ره بگیرید ببینین چی ره می‌گم. روستایی بیچاره شده ره تا این مسابقه‌ی کوییدیچ کوچیک ره برگزاری ره کنه. داوره ره نداشته ره. دانگ از مرلین بی خبره نصف وزارتخانه ره خالی ره کرده، رفته با عیال سابق دامبلدوره، ترقه ره بازی بکنه. مرلین ره هم که گور به گوره ره شده ره.. یه داوره ره پیدا ره کردم، فقط..

جیمزتدیا دقیقاً برعکس ویولتی که دستش را زیر چانه‌ش زده و از چیزی به شدت عصبی به نظر می‌رسید، با هیجان و نگرانی توأم نگاهشان به اعماق حلقوم، نای، تارهای صوتی و حتی پیچ اثنی‌عشر باروفیو نفوذ کرده و انتظار ادامه‌ی جمله‌ش را می‌کشیدند.
- فقط؟!
- داوره ره نمی‌دِنه قراره داوره کوییدیچ کوچیکه ره باشه.
- هن؟!

باروفیو به اِوا بودنش ادامه داد.
- و شما نباید بذارید داوره بفهمه داره کَبِدی ره داوری ره نمی‌کنه.

برای اولین بار در طول تاریخ، واکنش جیمز، تدی و ویولت به چیزی، نه تنها یکسان، که عیناً شبیه واکنش لرد بود:
- کبدی دیگه چه کوفتیه؟!

پایان فلش‌بک

قرار نبود اوضاع اینطور باشد.

دراگومیر خیلی دلش می‌خواست دهانش را باز کند و از اعماق تهش، جیغ بزند. دلش می‌خواست اولین علامت راهنمایی رانندگی دم دستش را در سر جارویی بکوبد که حالا به دلیلی نامعلوم، در حال جفتک انداختن بود. دلش می‌خواست علامت دیگری را در حلق ویولت فرو کند: " فقط روی جاروت بشین و هیچ کاری نکن، خب؟! "

ولی علامت راهنمایی رانندگی‌ای در آن نزدیکی‌ها نبود. او تنها می‌توانست با یک دستش حلقوم جاروی رم‌کرده بر اثر آتش گرفتن دُمش را بفشارد و در حالی که بر روی جارو، میگ‌میگ‌وار از این سوی زمین "فیــــــــشت!" به آن سوی زمین پرواز می‌کرد، با دست مُشت شده‌ی دیگرش توی سر (؟!!) جارو بکوبد.
- بمیر لعنتی! بمیر!

و راستش را بخواهید، اگر علامت راهنمایی رانندگی‌.. یا احیاناً یکی از دروازه‌ها را از زمین در آورده و در حلق ویولت فرو می‌کرد، دیگر کسی نبود که مانند پرچمی در باد تکان‌خورنده به دُم (؟!) جارویش آویزان باشد و "غغغغغ! غغغغغغغ!" کنان سعی کند جارویش را به توقف وادارد.

- پس کبدی به این شکل بازی می‌شه.

لرد همانطور که متفکرانه به تیم ویولت-گوریل بلوند می‌نگریست، این را گفت و بعد، نگاه منتظرش را به جیمزتدیا دوخت:
- کدوم یکی از شما قراره نقش پرچم ِ جاروی اون یکی رو بازی کنه؟

جیمزتدیا با هم نگاهی رد و بدل کردند و هم‌زمان آبشار کلمات از دهانشان بیرون ریخت.
- هر تیمی استراتژی خودشو داره..
- .. ویولت و دراگومیر دارن از تاکتیک پرچم‌شونده استفاده می‌کنن..

داور از همه‌جا بی‌خبر مسابقه به دراگومیر نگاه کرد که حالا دودستی داشت سعی می‌کرد جارویش را خفه کند.
- فقط ماییم یا این استراتژی چندان موفق به نظر نمیاد؟

فقط او بود.
استراتژی حقیقتاً موفق به پرچم کردن حداقل یک نفر در آن زمین شده بود.

فلش‌بک

"دانگ، حاجی.
هیپوگریفش زاییده شیش قلو. شنفتم زدی تو کار بازارسیاه بازیکنای کوییدیچ. هم‌تیمی لازمم و دس و بالم خالی. بلغاری [با عجله خط می‌زند. صدای عمه مارج در پس‌زمینه‌ی ذهنش می‌پیچد: «بلغاری بزن! » ] بازیکن اهل بلغارستان چی داری تو دس و پرت؟! کرامی.. چیزی.. هرچی داری بفرس بیاد!
"

با اطمینان نامه را در حلق قورباغه‌ی نامه‌رسانش فرو کرده و از پنجره پرتش می‌کند بیرون.

پایان فلش‌بک

قرار نبود اوضاع اینطور باشد.

سرانجام ویولت به شکل ِ لبخندزن در آستانه‌ی جنون، دراگومیر به شکل ـی که از میان دودهایش، یک باریکه‌ی مشخص از دود سیگار بیرون می‌آید و آشکارا، لحظه به لحظه غلظت کینگ ـش بیشتر می‌شود، جیمزتدیا به شکل مخلوطی از و با این حس که اگر در برابر تیم پشمک حاجی عبدالله و سه چهار حاجی دیگر بازی می‌کردند، بازی سخت‌تری پیش رو داشتند، سر بر جاروهایشان می‌شوند.

دراگومیر یک بار دیگر، برعکس.

- خب پس با علامت شوم ما، شما پرتاب طلسم‌های..؟ توپ قلقلی مانند..؟ به سمت همدیگه رو شروع می‌کنید. بازی زمانی که طلسم طلایی قلقله زن گرفته بشه..؟ به پایان می‌رسه.. باروفیو.

باروفیو که وسط علائم چشم و ابروی "شما ره سر جدتون ره به طلسم قلقله زنه ره نخندینه!" متوقف شده بود، با چهره‌ای طور به سمت لرد برگشت:
- ارباب؟!
- این چه قیافه‌ایه در برابر ما گرفتی؟
- ارباب.. این ره.. این حقیره.. از شدّت هیجان دوئله، سکته‌ی ناقص ره کرده ره.. نصف صورتشه فلج ره شده.

احتمالاً الان متوجه شدید که باروفیو تا آخر عمر مجبور شد به آن شکل بماند و دیگر هرگز آن آدم قبلی نشد.

- به نظر ما چهره‌ت در این حالت از قبل جذاب‌تره. بگذریم. تمام این بازی چه ربطی به کبدی داره که اسمش رو کبدی گذاشتند؟

باروفیو متأسفانه حتی اگر دلش می‌خواست هم نمی‌توانست دیگر شود و همانطور پاسخ داد:
- ارباب خشونت بازی ره به حدی بالا ره هسته، که آی کبدی ره لازم داره.. آی کبدی ره لازم داره..

لرد به شدت معتقد بود چیزی آنجا ایراد دارد. ولی خب راستش را بخواهید، خیلی سخت است در برابر باروفیویی که نیمی از صورتش بر اثر سکته از کار افتاده و با جدیت به شما خیره شده بایستید و به چیزهایی که ایراد دارند بیاندیشید. بنابراین چوبدستی‌ش را بالا بُرد.
- مورس موردر.

طلسم‌های قلقلی سیاه و طلسم قلقلی سرخ و طلسم قلقله‌زن ( ) در فضا آزاد شدند و چهار بازیکن، هرکدام به سویی اوج گرفتند.

- بمیـــــــــــــــــر لعنتی! بمیـــــــــــــــر!

او و جارویش با سرعتی غیر طبیعی به سمت یکی از سه میله‌ی دروازه‌ی خودشان می‌رفتند. ویولت آب دهانش را قورت داد و به لحظه‌ای فکر کرد که دراگومیر آن میله را از زمین در آورده و قصد تار و مار همه‌شان را کند.

مطمئناً قرار نبود اوضاع اینطور باشد.

- می‌کشمــــــــــــــــت!!

لعنتی.
متوجه هستم که نویسنده نباید خودش را قاطی کند، ولی اگر شما هم یک جایی از پستتان به دراگومیری برمی‌خوردید که حالا مسلح به یکی از میله‌ی دروازه است و مثل گوریل دارد آن را دور سر خودش می‌چرخاند، مجبور به دخالت می‌شدید.

حسی به ویولت می‌گفت اگر یک ساندویچ بلغاری با کلاه‌گیس بلوند روی آن جارو نشسته بود، اوضاع بهتر می‌بود.

- ارباب.. بازی ره متوقفه ره نمی‌کنید؟ میله‌ی دروازه ره..
- سکوت کن. ما تازه داریم از دوئل لذت می‌بریم.

حتی از آن فاصله هم می‌توانست زبان کوچک جیمز را به هنگام یک نفس جیغ کشیدن و از برابر میله‌ی دروازه جا خالی دادنش ببیند.

حالا حتی جیمزتدیا هم فکر می‌کردند قرار نبود اوضاع اینطور باشد.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۲۱:۰۰ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
#23

رودولف. تو غر نئاری بزنی؟! نمیخوای بگی این که زندگی نشد و در تلخی ها و دارکی ها زندگیت غرق شی؟! نمیخوای بری چک کنی ببینی ملت خوابیدن یا نه؟! برو بابا جان، برو تا گشنه م نشده!

جوج!

نقل قول:
خب ببین دیگه داری بیشتر از حد پذیرش گرگ خودشیفته ی من انتقاد میکنی ازش، دیگه بعد این به من نگاه کن وقتی با اون حرف میزنی.




نقل قول:
متاسفانه چون فن فیکشن فصل به فصل و با فاصله های زمانی مختلف روی سایت میاد، شما حق دارید که فراموش کنید. اما وقتی انتقادت تا این حد محکمه، بهتره مطالعه ت رو کامل کنی.


خب ببین من قبلاً این کارو کرده بودم. و بازم نظرم همون بود. یه قسمتیش البته به احتمال خیلی خیلی قوی به خاطر این بود که من توی گوشه کنار داستان دنبال نشونه نگشتم و حق داری. به خصوص الان که نشونم دادی، یهو دیدم حتی اون دفعه (قبل از فصل 9 ) هم اصن اعتنای چندانی نکردم به این نکات. نمیدونم چرا. احتمالاً انتظار داشتم هرچی هست، جیمز و تدی مستقیم درگیرش باشن و حرفت حقه در این باب که کم توجهی از من بوده، ولی فک نکن مثلاً فصل یازدهو خوندم اومدم عربده کشی.

تدی که اینو گف من فقط تأکید کردم میرم "یه بار دیگه" همه رو با هم می خونم و میام صحبت میکنم!

نقل قول:
نه اینکه بدون کنار هم گذاشتن قطعه های پازل، از نبودن معما گله کنی.


حقه. قبوله. فقط همچنان تأکید دارم که من نیومدم رو هوا حرف بزنم. صرفاً حس کردم دیگه اگه الانم نگمش، ممکنه دیه وقتش نباشه و ترجیح دادم انتقادی کنم که جواب بگیره و بدونم اشتباه کردم، تا این که بعداً که رسید به آخرش بگم خب تموم این مدت اینجا و اینجا و اینجا به نظرم مشکل داشتین.

نقل قول:
پیش زمینه و چالش اصلی آمیخته شدن ویولت. چند نمونه شو بالا اشاره کردم.


نگفتم نه که برادر. تدی گفت آقا ما تازه قسمت اولیم، منم گفتم "اگه" شما تازه قسمت اولین، یازده فصل خیلیه واس فقط معرفی! وگرنه من در حال حاضر در جایگاهی نیستم که بگم الان شما اینجا کجای کارید. چون دید ندارم به کلیات داستان.

نقل قول:
تو وقتی کتاب خودتو با گردش سوم مقایسه میکنی (قضیه یک جلد پیش زمینه.) به این نکته ی ظریف دقت کن که تو داری یک کتاب مینویسی.


دقت نکردی. من اتفاقاً کتاب خودمو (گرچه هنو نمیشه همچین اسمی روش گذاشت حقیقتاً. ) با فن فیکشن مقایسه نکردم. فحوای کلامم تو اون جمله ی خاص و اون قسمت این بود که خب کسی داره میگه یازده فصل معرفی زیاده، که خودش یه جلد معرفی رو داره برنامه ریزی میکنه و چه بسا صلاحیت چنین اظهار نظری رو نئاره اصن. ولی خب خوب بیانش نکردم و بد برداشت شد. خلاصه که منظورم این نبوده!

نقل قول:
شما از یک فن فیکشن با سوژه و صفحات محدود، انتظار یک کتاب دارید.


در ادامه ی سخنان بالا، نئارم. اتفاقاً به همین خاطرم بود که گفتم یازده فصل معرفی زیادیه. و همونطور که خودت اشاره کردی، یازده فصل معرفی نبود. چون نمیشه. چون فن فیکشنه. درست؟

نقل قول:
میشه دید که توی فصل چهار جیمز به تدی میگه "ول کن شونه مو!" ، بدون اون توی هاگوارتز پرسه میزنه. وقتشو با تئودور میگذرونه. چیزی از ماجراجویی هاش به تدی نمیگه و حتی یه بار سرش داد میزنه که تنهاش بذاره.


ناموساً اینجای داستان این حکایت متفاوت شده؟! چرو من جیمزو هنو همون تسترال می بینم پَه؟

حله. من کلاً فهمیدم داستان بحث ما چیه. ما.. ام.. مقیاس های متفاوتی داریم. من میگم پول نئارم ینی داداش ته جیبم یه پنجاه تومنی داره خرپشتک میزنه، تو میگی پول داری ینی انقد پول داری که آدم خروس نشان بخری.

در انتها هم این که تأکید کنم روی نکته ای که خودتم بش اشاره کردی، صرفاً جهت اطلاعتون.

جیمز من اصولاً سعی میکنم در مورد آدما اظهار نظر نکنم. شاید خیلی موفق نبوده باشم، ولی سعیمو میکنم. چون من همه داستانو نمیدونم. ممکنه اشتباه کرده باشم و وقتی این اظهار نظرو با کسی در میون میذارم، ممکنه ذهنیت اون رو هم تغییر بدم و در برابر چنین چیزی، مسئولم. اگه فردا روزی بهم ثابت اشتباه میکردم، چطوری میتونم تأثیر قضاوتم رو از اون نفر سوم پاک کنم؟ این دقیقاً داستان فن فیکشن شما و دلیلیه که تا این فصل نیومدم انتقاداتی که به نظرم میومد رو بگم.

این که تو قدرت قلمتون حرف نیست رو همه می دونن. اگر من انتقادی داشته باشم، بدیهتاً از این دست نیست که فلان جا توصیفش مشکل داشت، بهمان جا جمله بندیش غلط بود. همونطور که الان دیدی، انتقادی که ممکنه بهتون وارد شه [حداقل از طرف من] چیزیه که مربوط به محتوا و کلیات داستانه و من نمیتونم در مورد چنین چیزهای انتقاد کنم، مگر این که تموم کارو دستم داشته باشم و مطمئن باشم چیزی بعد از این قرار نی اضافه شه و نظرم رو عوض کنه.

در نهایت این که بدونین. من حتی وقتی که نکته ای به نظرم میرسه، چیزی نیست که بشه تو این مرحله با اطمینان بیام بگمش. مضاف بر این که من کاملاً متوجهم این که آدم یه نفره بخواد یه داستان رو جمع و جور کنه چه مصیبت بزرگیه، چه رسد به این که باس مدام در حال هماهنگی و باگ گیری و پاس کاری با نویسنده ی همراهش هم باشه. این یکی رو اخیراً دارم تجربه میکنم داداش خدا قوت حقیقتاً.

اگه چرتی چیزی گفتم، به خاله م بگو به بزرگی خودش ببخشه، توام میتونی بری کشکتو بسابی!

ولی نه جدی. دم جفتتون که با این حوصله جواب دادین و دونه دونه نقل قول کردین و اینا. نیاز نبود حقیقتاً. قبولتون دارم. مرسی واس خاطر جوابای جامع و کامل. منتظر بعدیا هستیم. :)


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: دادگاه خانواده
پیام زده شده در: ۱۵:۲۷ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
#24

آنچه گذشت..

نقل قول:
یه توله‌گرگ پشم‌آبی به اسم تدی لوپین موجوده که حراجه. سر حضانت تدی دعواس، یه ور هری بود، یه ور ریموس، یهو لرد سر و کله‌ش پیدا شد و تدی رو به لطف قاضی ِ مرگخوار ِ دادگاه، ریگولوس بلک و حکمش، ورداشت برد خونه‌ی ریدلا.

الان مرگخوارا دارن می‌زنن تو سر خودشون به جهت حسن انتخاب سرورشون. لرد خودشم پاتیل چه کنم گرفته دسّش، تدی داره بش اونجا خفن خوش می‌گذره، جیمز و ایادی ِ محفل تدی‌شونو پس می‌خوان و از اونورم ریگولوس که نمی‌تونست هم‌سقفی (!) با تدی رو تحمل کنه، پاشده رفته خونه مامانش (یادداشت برای غیر ریونی‌هاش: خونه‌ی گریمولد! ) و می‌خواد با پس گرفتن رأیش به محفلیا کمک کنه که توله‌گرگشونو پس بگیرن.


و حالا..!

- ددی سرت رو توی گوشی من نکن، این کارا زشته.
- ما باید بر فضای مجازی فرزندمون نظارت داشته باشیم، به ما هم نگو ددی. این موجودات عجیب چی‌ن؟
- پوکمونن ددی. شکارشون می‌کنیم.
- به ما نگو ددی. می‌شه به ارتش سیاه ما ملحق شن؟!
- نه ددی.
- به ما نگو ددی. می‌شه ازشون جان‌پیچ بسازیم؟!
- نه ددی.
- چه موجودات بی‌مصرفی هستن، اصلاً به چه درد می‌خورن؟! و به ما هم نگو ددی! اصلاً این ددی یعنی چی؟!

قبل از این که تدی و با چشمای بسته، نیم‌نگاه "چه بی‌کلاس. مرسی. اه." طوری به "ددی"ش بندازه، آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی از بالای کادر، ظاهراً طنابی به کمر بسته، وارد صحنه شد:
- اربابا آنچه هم‌اینک لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی به همراه دینگی که دنگ می‌خواندش و یا شاید هم برعکس کشف کرده این است که فرزند دلبند عالی‌جنابا، ایشان را "دَد" به انضمام یای نکره می‌گوید که یعنی یک دَد ِ نامشخص و نامعلوم. دد را نیز در فرهنگنامه‌ی دهخدا چنین یافته‌ایم: "وحشی . مقابل دام . سبع." که..
- لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.
- اربابا؟
- متفرق شو.
- اربابا حتی اگر دنگ را که دینگ می‌خوانیمش و یا شاید هم برعکس در نظر بگیریم، اینجانبان یک نفر بوده و توانایی متفرق شدن..
- لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی.

و آقای لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی همونطورکه اومده بود، Fly کرد و هرگز نمُرد، چرا که قهرمانان نمی‌میرند.

- حالا می‌شه از آرامش مُحیط لذت بُـ..
- لردک!!

دقیقاً لحظه‌ای که دارید با خودتون فکر می‌کنین زندگی دیگه از این مفلوکانه‌تر و رقت‌انگیزتر نمی‌شه، ویولت بودلر پیداش می‌شه و ثابت می‌کنه دنیا هنوز خوشگلیاشو داره.

- لردک! واست از طرف بچه‌خوشگلمون نامه آوردم!
- ما لردک نیستیم! ما ددی نیستیم! ما لادیسلاو پاتریشوا خانزفا کاردلکیپ جورامونت پتیران عاصدیغ زاموژسلی هم نیستیم! ما لردیم! لرد! ارباب عمارت ِ ..

ویولت بی‌توجه به لرد که داشت موهای نداشته‌شو می‌کند، نامه رو باز کرد:
- عع! تقاضای استینافه دادگاه تدیه! همه‌ش واس خاطر تهوع زن‌دایی جیمزه!

تدی:
لرد:

ویولت همونطور که سر و ته از یه پنجره‌ای که گوشه‌ی لوکیشن هال ِ خونه‌ی ریدلا فقط به خاطر این صحنه گذاشته شده بود، آویزون بود، گفت:
- دُرُس که نفهمیدم، چون مامان ریگولوس و زن‌دایی هرمیون با هم داشتن هوارمی‌کشیدن.. ولی تا جایی که دسگیرم شد، گرگینه‌های خون لجنی که با پنجه‌های لجنی‌شون خونه‌ی آبا و اجدادی زن‌دایی هرمیونو لکه‌دار کردن.. یه چی تو این جمله اشتب می‌زنه.. حالا به هر حال.. اینا.. خودشون ذی‌شعورن و باید دُم کثیف و شپش‌زده‌شون رو بذارن رو کولشون و برگردن.. فخط منم یا یه چی واقعاً اشتب می‌زنه؟ می‌گفتم.. برگردن دادگاه و خودشون شهادت بدن می‌خوان تحت کفالت کی باشن و با نفس بوگندوشون خونه‌ی زن‌دایی هرمیون رو مسموم کنن.. هممم.. همین. ولی یه چی تو این جمله‌آ اشکال داشتا.

تدی متوجه اشکالی نشده بود. تدی حتی به جز "برگردن دادگاه و خودشون شهادت بدن می‌خوان تحت کفالت کی باشن" حقیقتاً متوجه هیچ چیز دیگه‌ای نشده بود. گرگ پشم‌آبی فقط داشت با چشمانی گونه، به پدری می‌نگریست که سخت بهش دلبسته شده و عادت کرده بود.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۴:۴۴ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
#25

سام‌علک دوباره!

ایرادی نئاره که بحث کنیم اینجا؟ یا بیام خونه گیسای همدیه رو بکشیم؟

نقل قول:
راستش وقتی انتقادتو خوندم شروع کردم به تحلیل علتش چون فکر میکنم معماهای داستان کاملا مشخصه که به یکیش از ابتدا پرداختیم و تقریبا تو هر فصل بهش اشاره شده و دومیش نه هر فصل ولی هر از گاهی بهش اشاره‌های کوچیکی شده و خب من فکر کردم که شاید اونقدر واضح نبودن این گره ها توی داستان که به چشم نیومده و یا چون ما دیر به دیر می‌نویسیم (۱۱ فصل توی دو سال و خورده‌ای) باعث میشه خواننده فراموش کنه و تنها کلیت داستان که ماجراهای جیمز و تدیه توی ذهنش بمونه.


در این باره من یکی دو تا مسئله رو بگم.

اول این که من نمی‌دونم تونستم درست منظورمو برسونم یا نه. منظورم سؤالی نی که اول فصل مطرح شه و آخر فصل رفع شه، یا حتی این فصل مطرح شه و فصل بعدی.. دو فصل بعدی بره رد کارش. اینا نمک‌های موقت قضیه‌ن. منظورم یه رشته‌س که از ابتدا تا انتها کشیده شده باشه و کل داستان حول محور اون بچرخه. اگه تونستم مشخص کنم این مسئله رو که حله، اگه نه که مجدد روش غور کنین.

دوم این که حرفت [که تو نقل قول بعدی اومده. ] حقه. من از دلایل مردد بودنم واس مطرح کردن این حکایت همین بود که داستان تموم نشده و من نمی‌دونم قراره چی بشه. بنابراین فقط می‌تونم منتظر بمونم و ببینم ادامه‌ش قراره چی بشه و چی تو چنته دارین.

سوم این که فک می‌کنم "اگر" این گره‌ها واضح نبودن [که من اینطوری فکر نمی‌کنم. ] بازم یه حدیث دیه‌س. منظورم اینه که چیزی که قراره هسته‌ی اصلی داستان باشه و خواننده رو بکشه دنبال خودش، باس کوبیده شه تو صورت یارو یا نه؟ ینی من ِ خواننده باس سؤال محوری داستان رو تشخیص بدم و راه بیفتم دنبال جوابش دیه، هوم؟ این که واضح نباشه هم دوشواری داره خب!

چهارمم این که بازم حقه. من یه بار دیه همه فصلا رو کنار هم می‌خونم و با در نظر گرفتن پیوستگی و نکات ریز هر فصل، دوباره میام اینجا نظر می‌دم.

نقل قول:
از اینا بگذریم ما از اول برای داستانمون هدف داشتیم, شروع و پایان داشتیم و هیچ اتفاق کوچیک و بزرگی بی منظور نبوده که جلوتر بریم معلوم میشه, چیزایی که تو نگاه اول ممکنه به چشم نیومده باشه. ضمن اینکه هنوز به چالش اصلی ماجرا نرسیدیم و بیشتر چیزایی که خوندین پیش زمینه بوده چون این داستان تا جایی که تجربه ی کم ما اجازه داده فرم استاندارد قصه گویی یعنی معرفی, چالش اصلی و نتیجه ی چالش رو داره و ما فقط فاز اولش رو تا اینجا بهش رسیدیم.


ام.. یازده فصل پیش زمینه؟ البته اینو کسی داره که می‌گه که پلن می‌ریزه جلد اول پیش‌زمینه باشه، جلد دوم داستان اصلی ( ) ولی فک می‌کنم از یه جایی به بعد باس معرفی و چالش اصلی رو در هم می‌آمیختین. بدیهتاً من تحصیلات آکادمیک در این زمینه ندارم و دانشم هم همونطور که اشاره کردم، خیلی اندک و حجم زیادیش تجربی و غیر رسمیه. ولی فکر میکنم حتی اگه خواننده با یه دنیای جدید و نا آشنا هم رو به رو بود، یازده فصل معرفی نیاز نداشت. کما این که خود رولینگ هم [که باز البته اونم به نظرم خداوندگار نویسندگی نی. ] تا آخر هفت تا کتابش "معرفی" رو همچنان داشت، توأم با چالش‌ها و نتایج چالش‌ها و غیره.

تأکید می‌کنم که اینا صرفاً نظرات شخصی منه. من که هیچی، مخوف‌ترین نویسنده‌ها هم هیچوقت نظرات/سبک یکسانی در روایت داستان نداشتن. واس همینه که یکی داستایوفسکی رو می‌پسنده و دنیای سخت و منطقی‌ ِ روسی‌ش، یکی هاروکی موراکامی می‌خونه و بی چهار چوبی مطلق اونو دوست داره.

نقل قول:
درسته کاراکترهای جیمز و تدی براتون آشناست اما در عین حال کاری که سعی کردیم انجام بدیم این بوده که نشون بدیم از اول داستان و به مرور رابطه شون نزدیکتر میشه. به طوری که اگه کسی خارج از سایت و بدون شناخت از شخصیت پردازی ما هم بخونه بتونه این تغییر رو ببینه و با کاراکتر این دو نفر آشنا بشه.


هممم..
موافق نیستم.

با این که یه نفر خارج از ایفا و بدون شناخت از شخصیت‌پردازی‌هاتون هم می‌تونه با کاراکترتون آشنا شه و اینا موافقم، ولی با این که تغییرات رو نشون دادین یا نشون بدین موافق نیستم. شایدم من به خاطر نزدیکی بیش از اندازه‌م بهتون پرسپکتیوم رو از دست دادم، ولی من این تغییرو نمی‌بینم. جیمز از اول فقط داره به تدی توجه می‌کنه، تدی از اول مدام مراقب جیمزه. ما نمی‌بینیم چرا و چگونه و اصن کجای رابطه‌ی جیمزتدیا هرگز تغییر کرده. رابطه‌شون تا اینجای داستان که من خوندم خیلی ثابت و از اول محکم بوده. کاری به فراز و نشیب‌هاشون ندارما.. ماهیت ارتباط رو دارم می‌گم. تغییری دیده نشده.

فی‌الواقع بخوام صادق باشم من شخصاً دنبال همچین چیزی هم نبودم. به نظرم.. نمی‌دونم. نمی‌شه نوشتش همونطور که خودتونم می‌دونین. اینا با هم از بچگی بزرگ شدن، چطور می‌خواین زمانی رو نشون بدین که به هم انقدر نزدیک نبودن و بعد به مرور نزدیک شدن؟ کار یه کتابی که داره داستان یک سال رو نقل می‌کنه نیست. اگر بخوام سوءاستفاده‌ی کثیفی از شناختم نسبت بهتون بکنم ( ) باس بگم این چیزیه که توی ذهن فوق فانتزی خودتون هم حتی جا نمی‌گیره. زمانی که جیمز از تدی و تدی از جیمز فاصله داشته. زمانی که به فرض جیمز دوستای مدرسه‌شو به دیدن برادرش ترجیح می‌ده یا هرچی. دلیلی هم نئاره همچین حکایتی. مث اینه که یه بابایی که داره یه داستانیو تو آمریکا نقل می‌کنه، بخواد بیاد توضیح بده چرا و چگونه قاره‌ها از هم جدا شدن. خب که چی؟ چه نیازی هس؟ قاره‌ها بیلیون ساله که جدان از هم، داستانتو بنویس باو.

اوف چقد زر زدم.

خلاصه این که.. ای‌جور. به رغم این حجم والای بی‌هوازی سخن گفتنم، یه چی دیه رو هم می‌خواستم بگم.

من تو جایگاهتون بودم. هستم هنوزم. می‌دونم چه حسیه وقتی یه فصل جدید می‌دی دست یکی و واقعاً می‌خوای ببینی چه احساسی داشت موقع خوندنش. متوجه خفن بودن اون دیالوگی که نوشته بودم شد؟ این نکته رو دید؟ این واسش جالب بود؟ این کاراکتری که رو اعصاب منه، رو اعصاب اونم بود؟ کلاً چی فکر می‌کنه؟ همین لحظه چی تو سرش می‌گذره؟ فکر می‌کنه چی بشه؟ تونستم گولش بزنم؟

می‌خوام بگم می‌فهمم که آدم وقتی فصل فصل می‌نویسه می‌ده دسّ ملت، چقد و به چه دلایلی اصن دنبال فیدبکه. ولی از طرفی، من جایگاه خواننده‌ی فصل فصل رو هم داشتم و یه واقعیتی که وجود داره، اینه که من خیلی چیزا رو نمی‌دونم. یه هفته پیش یکی بم گفت فلان شخصیتت در این حد گنده نیست که حریف بهمان شخصیتت شه، و من نمی‌دونستم بدون اسپویل کردن داستانم چطوری باید جوابشو بدم. تنها جواب اعصاب خورد کُنم "هنوز داستان تموم نشده" بود. یا مثلاً الان من گفتم فلان مشکل به نظرم اومده، تو گفتی تازه داره داستان هیجان‌انگیز می‌شه و ما فلان و فلان و فلان برنامه رو داریم. حتی اگه من برگردم بگم داستانتون هیچ پیچ و تابی نداشته، تو نمی‌تونی دست منو بگیری ببری نکته‌های ریزی که گذاشتی توی هر فصلو نشونم بدی. چون داری اسپویل می‌کنی داستانتو. نتیجتاً من ِ خواننده صبورانه باس انتظار بکشم داستانت تموم شه و بعد بیام بگم خب الان که داستان تموم شده، فلان و بهمان نکته چه دلیلی داشت اومدنش تو داستان؟ یا نمی‌تونم طبق معیارهای چخوفی‌م قضاوت کنم که "وقتی تفنگی در داستان می‌آید، باید حتماً جایی شلیک شود". من هنوز نمی‌دونم این تفنگ قراره شلیک شه یا لغزش نویسنده بوده. می‌دونین چی می‌خوام بگم؟

من می‌دونم چی می‌گین، کاملاً درک می‌کنم و حق دارین، ولی اونور قضیه رو هم در نظر بگیرین. کما این که فیدبک نگرفتن خیلی دلسردکننده‌س، هرچقدرم که بگیم واس دل خودمون داریم می‌نویسیم.

در کل بازم خسته نباشین. در کل دلسرد نشین. بچه‌ها واقعاً انتظار می‌کشن. اگه بخوام از "هم‌صنف" بودنمون هم سوء استفاده کنم، باس بگم می‌دونم خودتون هم انتظار می‌کشین و گاهی آرزو می‌کنین اینجا که داستان متوقف شده، یکی بیاد فصل بعدیو بده دستتون و خودتون بشینین بخونینش و مطمئنم فن‌فیکشن‌ها هم اختراع یه نویسنده‌ی خسته‌ی خودخواه بوده که دلش می‌خواسته یکی دیگه کاراکترا رو برداره و باهاشون بنویسه و خودش بخونه.

همه اینا رو می‌دونم، و خسته نباشید می‌گم بهتون. ازتون می‌خوام ولش نکنین، حتی اگه هونصدتا دانلود داشتین و هون دونه ( ) نظر. لیاقت گردش سوم هست که تموم شه.

مخلصات.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: هماهنگى بازى هاى «كوييديچ كوچيك»
پیام زده شده در: ۰:۴۷ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
#26

داداش چیزه.. مام باس مُهر تأیید بکوبیم روش؟ معلومه که باس بکوبیم البت، بی حرف حاجی‌تون سندیّت نئاره اصن این جوج پاتر.

علی‌ای‌حال تأییده آبجی. ما و تاف اینور، جوجه پاتر و گرگ پشمابی اونور. مادرسیریوسم یار دوازده؟ ـممونه، هر تیمی کم آورد از نوامیس بلک‌آ مایه می‌ذاره! مادرسیریوس، خوائرسیریوس.. بحمدلله چیزی که کم نئاریم وابستگان سیریوسه!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: ویلای صدفی
پیام زده شده در: ۰:۲۸ سه شنبه ۳۰ شهریور ۱۳۹۵
#27

- بهش.. بگین.. خوبم..
- من می‌رم پروفس.
- تو جایی نمی‌ری ویولت، جودی دخترم..
- من جایی نمی‌رم؟! من باس برم تدی رو ببینم! باس بش بگم جوجه پاتر راس و ریسه!
- و تو مسیر نیم دو جین گرگینه رو هم سوت کنی اینور اونور.
- جریکو دهنتو می‌بندی یا واست ببندمش؟!
- می‌خوام تلاشتو ببینم بودلـ..
- ویولت. ربکا. بس کنین.


خیره مانده بود به فریادهایی خشم‌آگین که از دهانی کف‌آلود بیرون می‌آمد. چشمان کهرباییش متمرکز می‌نمود، ولی اگر جیمز آنجا بود در کسری از ثانیه می‌فهمید ذهن برادرخوانده‌ش کجاست..

- دارین جودی رو می‌فرستین؟! جودی؟!
- حرف دهنتو بفهم بودلر! مگه خواهر من چشه؟!
- ویولت چرا یه سر به مهمونای ناخونده‌ای که توی سردابمون هستن نمی‌زنی..؟


تدی حتی می‌توانست صدای آرام و محجوب ویلبرت را هم از آن فاصله بشنود. نیازی به گوش‌های تیز نیمه‌ی گرگ وجودش نداشت.
آدم‌ها با قلب‌هایشان می‌توانند بشنوند.

- جودی، دخترم، ممکنه..؟ فقط این کاغذ رو به تدی برسون و برگرد.
- بله پروفسور.


- ... و انتقاممون رو از تک تک اون محفلی‌های کثیف می‌گیریم..

تدی برای دیدن هم نیازی به چشمان بی‌نظیر نیمه‌ی گرگ وجودش نداشت.
آدم‌ها با قلب‌هایشان می‌توانند ببینند.

ویولت با خشم به سمت در اتاق جیمز رفت.

- کنارش نمی‌مونی ویولت؟

انگشتان بودلر ارشد، دور دستگیره چنان محکم شد که گویی برای لحظه‌ای، حلق تک تک گرگینه‌هایی که جیمز را به آن روز در آورده بودند در مُشت داشت. اما سرش را برنگرداند.
- نه.

در را گشود.
- کسی که اون الان می‌خواد کنارش باشه، من نیسّم پروفس.

صدای قدم‌هایش در راهرو محو شد. لبخند حزن‌آلود دامبلدور را ندید.
- یا تو شجاعت دیدنش توی این وضعیت رو نداری..؟


سنگینی کاغذی به کوچکی یک بند انگشت که با دستانی نامرئی در جیبش قرار گرفت، تقریباً تدی لوپین را به زانو در آورد. دستش را در جیبش فرو نبرد. اعصاب تحریک‌شده‌ی نوک انگشتانش فریاد برمی‌آوردند و او، خم بر ابرو نیاورد. حتی نگاهش را در جستجوی رساننده‌ی شنل‌پوش نامه‌ی محفل از گله‌ی وفادارش برنداشت.

"حالش خوبه. بپا."

آدم‌ها با قلب‌هایشان می‌توانند بخوانند.


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: گردش سوم
پیام زده شده در: ۱۵:۵۰ شنبه ۲۷ شهریور ۱۳۹۵
#28

اوف!‌ چقد اینجا بحث و بررسی انجام شده!‌ والا حقیقتشو بخواین من از وختی فصل جدیدو گذاشتین فک کنم جزو اولین نفرات هم بودم که دانلود کردم و اینا، هی می خواستم بیام یه چی بگم، هی نمی شد و کارا به هم می پیچید و الان اومدم بگمش. شاید قبلیا گفته باشن، نمیدونم. ولی خب.. چیزیو که از فصل سه چار تو ذهنم بود رو به نظرم باس بگم.

ببینین، والا دروغ چرا. من تعریف ادبی و اینای فن فیکشن رو نمیدونم. یعنی شاید اصن سیستمش همینی باشه که شما دارین و من دارم ایراد بنی اسرائیلی شر و ور میگیرم. ولی از همون فصل اول که شروع شد، من دنبال یه داستان می گشتم. یه هدف. یه چیزی که من بگم خب فصل بعدی رو بخونم ببینم کدوم قسمتش برام روشن میشه. فصل بعدیو بخونم ببینم گره ی کدوم معما وا میشه. ببینم فلان سؤالم رو بالاخره جواب می دن؟ فلان اتفاق بالاخره میفته؟ می دونین منظورم چیه؟ یه هدف.. یه خط سیر.. یه هسته.

مثلاً کتاب اول رو در نظر بگیرین، رولینگ به رغم این که کل دنیا رو باس معرفی می کرد و شخصیت ها همه جدید بودن و غیره، یه معمای مرکزی گذاشت توی داستان. سؤالاتی که بعضاً حتی تا جلدهای بعدی هم جواب داده نشد بهشون، ولی خواننده رو دنبال خودشون می کشوندن. برای خواننده سؤال ایجاد می کردن. مشکل محوری کاراکتر اصلی داستان بودن. مشکل اسنیپ با هری چی بود؟ مشکل اسنیپ با پدرش چی بود؟ هری بالاخره ته کتاب می تونه ثابت کنه اسنیپ داره باهاش خصومت می ورزه؟ بالاخره می فهمن توی اون صندوق گرینگوتز چی بود؟ سگ سه سر داره از چی محافظت می کنه؟ توی مدرسه چه خبره؟ و و و..

منظورم اینه که در کنار چالش های هر فصل، یه چالش محوری هست که اصلیت داستان رو شکل می ده و ما رو وادار می کنه به دنبال سؤالاتمون قسمت های بعدی رو بخونیم. این چیزیه که یه "داستان" رو شکل میده.

حالا.. توی گردش سوم، ما یه محیط آشنا داریم. حتی کاراکترهای جیمز و تدی رو سال ها باهاشون زندگی کردیم و می شناسیمشون. برامون دیدن بزرگ شدن هری، هرمیون و رون جذابه. دیدن دنیای نوزده سال بعد ما رو بدون هیچ تردیدی می کشونه و چالش های جیمز به عنوان پسر برگزیده جالب توجهه. ولی.. اوم.. من دنبال یه چیز بیشترم. یه معما. یه داستان. یه دلیل! یه چیزی که همه این فصلا رو مث قطعات پازل بذاره کنار هم و یه تصویر نهایی رو شکل بده. راستش دلیل دست دست کردنم تا این لحظه هم این بود که مطمئن نیستم قرار نباشه چنین اتفاقی بیفته. نویسنده های معرکه ی زیادی هستن که یهو توی فصل آخر با آوردن یه فکت از فصل های قبلی - چیزهای ریز و بی ربطی که به نظر خواننده بی اهمیت میومد - تصویر کلی رو شکل می دن و من نمیدونم قراره همچین اتفاقی بیفته یا نه. نمیدونم برنامه تون برای آینده چیه.. فقط این مسئله ای بود که به نظرم اومد بگم.

این واقعیت وجود داره که فن فیکشتون پیشتاز بلامنازعه توی عرصه ی فن فیکشن های بی شمار هری پاتری، ولی خب.. میدونین که من چقد مزخرف و ایرادگیرم.

خسته نباشید رفقا. به رغم تمام صغرا کبرا هایی که چیدم، باید اعتراف کنم کارتون عالیه. غلط تایپی چیزی هم اون وسطا دیدین تقصیر ماگته که پهن شده رو لپ تاپ.

زت زیات!

پی نوشت:
یه چیزی، محشرترین قسمت هر فصل به نظرم اسم گذاری فصلاس. خعلی خوبن!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۱ شنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۵
#29
"نفرت باید متوقف بشه."


Railway Man

***

زیر باران بی‌وقفه‌ی دلگیر که مرلین می‌داند چرا در چنین مواقع ناخوشایندی همیشه سر و کله‌ش پیدا می‌شد، پیکری تیره با موهای پریشان ایستاده بود. نگاه خیره و ماتش تیرگی بی‌کران پیش رویش را می‌شکافت، بازمی‌گشت و از پوچی خبر می‌داد. همه‌چیز پوچ بود.. باران.. سیاهی.. دنیا..

- می‌دونی..

صدای پای مهمان ناخوانده‌ش را شنید، گرچه مانند گربه‌ای بی صدا گام برمی‌داشت. شاید هم ارتباطی به صدای پایش نداشت. آدم‌هایی در دنیا هستند که صدای قلب دیگران را می‌شنوند.

باری به هر جهت، بی اعتنا به نفر دوم، صحبتش را ادامه داد:
- همیشه از خودم می‌پرسیدم چه احساسی داره..

دستش را بالا آورد و با نگاهی که نمی‌شد هیچ چیز را از آن خواند، به انگشتانش خیره شد. گویی می‌کوشید رازی را از ورای گوشت و استخوانش ببیند.
- این که.. روح نداشته باشی.

دستی نامرئی، گوشه‌ی لبش را بالا کشید. نه خنده بود، نه نیشخند و نه حتی زهرخند. بیشتر شبیه کاری بود که بدنش عادت داشت همیشه انجام دهد. عادت داشت گوشه‌های لبش را به سمت بالا بکشد.. بخندد.
- خنده‌داره.

دستش را انداخت. به اعماق سیاهی خیره شد.
- هیچ حسی.

نفر دوم، صبورانه همانجا ایستاد. اجازه داد قطرات باران موهای سیاهش را پراکنده سازند.
- ویولت.
- ریگولوس.
- داره بارون میاد.

صدای پوزخند، آزاردهنده‌ترین صدایی بود که به عمرش شنیده بود.
- من روحمو از دست دادم عزیزم، نه حواس پنجگانه‌مو.
- بیا بریم تو.

ویولت برگشت. به او خیره شد. و ریگولوس بلک از مرگ برگشته، برای اولین بار چشمانی را دید که از چشمان خودش بیشتر مُرده بودند. چشمانی که دیگر.. نمی‌خواستند. اهمیت نمی‌دادند. حس نمی‌کردند.

چشمانی که روزی تمام احساسات دنیا را در خود داشتند..
- چرا؟

"چرا؟"

سؤال مانند پژواکی از پوچی، به ریگولوس برخورد کرد. "چرا؟".
***

- واقعیه؟
- چی واقعیه؟!
- همین که هستی. واقعیه یا سعی می‌کنی اینطوری باشه؟

ویولت روی یک پنجه‌ش بلند شد و با حالت نامتعادل خطرناکی بر لبه‌ی پنجره چرخید. به رغم بی‌خیالی حرکاتش، چشمان قهوه‌ای درخشانش متفکر به نظر می‌رسیدند.
- نمی‌دونم.

خندید و چشمانش برق زدند:
- فک می‌کنم جفتش! واقعیه، ولی یه وختایی خعلی سعی می‌کنم چیزیو که هستم نگه دارم!

رودولف از خودش پرسید: "چرا؟"

و ویولت جوابش را داشت.

"من همیشه فکر می‌کردم نمی‌شه. کجا کسی شنیده که محفلی و مرگخوار رفاقت کنن؟ کجا کسی شنیده که مرگخوار، محفلی ببینه و خلاصش نکنه از زندگی سفید و سرشار از عشقش؟

بعد اون رو دیدم.

و همه‌چی عوض شد."

از سِری زمزمه‌های ثبت‌شده‌ی پشت پرده‌ی طاق‌نما


***

شنیدن صدای قدم‌های این یکی احتیاج به گوش‌های گسترش‌پذیر ویزلی‌ها نداشت. گام‌هایش پر سر و صدا بودند. اگرچه.. آرام.
- وایولت.

زمانی، لهجه‌ی عجیب او خنده بر لب ویولت می‌آورد.
زمانی..
- هوم.

آمد و کنار ریگولوس ایستاد. برای اولین بار در تمام طول زندگی‌ش، نمی‌خواست بلک را بکشد. دانه‌های درشت باران به شیشه‌ی عینکش ضربه می‌زدند. دنیا از پشت آن شیشه‌ها، تیره‌تر و زخم‌خورده‌تر می‌نمود. در نظرش، گویی آسمان هم می‌گریست. سیگار را که بین لب‌هایش گذاشت و به آسمان خیره شد، حتی حوصله نداشت روشنش کند. بی‌اعتنا به خیس شدن سیگارش، با دست‌هایی در جیب، همانجا ایستاد.

- حالا دیگه شبیه همیم.
- هوم؟

بودلر ارشد، چوبدستی‌ش را بیرون کشید.
- اکسپکتوپاترونوم.

بخار نقره‌ای رنگی که از چوبدستی‌ش بیرون آمد، حتی پیش پایش را هم روشن نکرد. دیگر هرگز سپرمدافعش دنیا را روشن نمی‌کرد. دیگر هرگز نمی‌توانست از چیزی محافظت کند.

نه که پیش از این هم توانسته باشد.

- حالا دیگه منم نمی‌تونم سپرمدافع درست کنم.

به قبر پیش پایش نگریست.
- حالا دیگه فقط می‌تونم بکشم.

چوبدستی را میان دستانش چرخاند. به همان مهارت روزهای پیشین اما چیزی دیگر هرگز مانند روزهای پیشین نمی‌شد.
- و تاوان کارمو با روح خودم پس بدم.
***

خنکای باد شبانه، موهای قهوه‌ای رها از بندش را نوازش می‌کرد. سرش را عقب برد و لبخندی سرشار از زندگی بر لبانش نقش بست.
- من یه دنیای بهتر می‌سازم لردک.

لرد بی‌اعتنا به مزاحم همیشگی، مشغول مطالعه‌ی کتابی بود.
- دنیا دیگه درست نمی‌شه بنفش، زیاد سعی نکن.
- نمی‌تونم.
- چون مغزت به پیشرفتگی مغز یک کرم فلوبره.

سرش را عقب برد و با صدای بلند خندید.
- آره فک کنم حدیثش همینه.

به ماه خیره شد. با ته‌مایه‌ای از خنده بر صورتش.
با ته‌مایه‌ای از خنده در چشمانش.
- من ننگ رووناتر از اونم که معنی "نمی‌شه" رو بفهمم.

"اونجا نشستم و تماشاش کردم که ایمان داشت می‌تونه دنیا رو عوض کنه. ایمان داشت می‌تونه یه دنیای بهتر بسازه. ایمان داشت با عشق و اعتماد همه‌چی درست می‌شه و به نظرم یه احمق به تمام معنی بود.

من همیشه اونجا نشسته بودم و تماشاش می‌کردم.

با خودم فکر می‌کردم: «این دختریه که حتی منم تونسته دوست داشته باشه.»

و من کسی بودم که همیشه برمی‌گشتم و می‌رفتم."
از سِری زمزمه‌های ثبت‌شده‌ی پشت پرده‌ی طاق‌نما

***

سیگارهای خیس‌خورده‌ی زیر باران، حالا تعدادشان به دو رسیده بود.
- تو کاریو کردی که به نظرت درست میومد.

ریگولوس بلک و دراگومیر دسپارد در آن لحظه می‌توانستند آقای منطقی را با همکاری هم خفه کنند.
- کردم؟

سرش را کج کرد. گویی اگر با دید دیگری به قبر می‌نگریست، می‌توانست چیز جدیدی را بفهمد.
- یا این کارو کردم، چون روحم مُرده بود و اهمیتی نمی‌دادم؟

رودولف جلو رفت. در برابر ویولت ایستاد و به چشمانش خیره شد. چشمان سبزش محکم و قاطع از او می‌خواستند به زندگی برگردد. اگر می‌توانست، با طلسم فرمان وادارش می‌کرد زنده شود. وادارش می‌کرد بار دیگر روح داشته باشد.
- تو اونو از زجری که می‌کشید خلاص کردی.

نیم‌نگاهی با اکراه به پشت سرش انداخت. چیزی در اعماق چشمان سبزش لرزید. چیزی در اعماق چشمان سبزش برای لحظه‌ای درد کشید. شکست. بغض کرد. آشفت و سپس.. آرام گرفت.
- من مث تو این چیزا رو نمی‌فهمم.. ولی می‌دونم.. اون یه جایی.. روح داشت.

محکم شانه‌ی ویولت را فشرد.
- و بدون روحش نمی‌تونست ادامه بده.
***

- ننگ روونا.

جیمز سیریوس پاتری که بالای سرش ایستاده بود، با لحنی سرد این را به ویولت بر زمین افتاده گفت. دختری که لحظاتی پیش از پایان نبرد، توسط حریفش به خاک و خون کشیده شده بود، خندید و خون اندکی از گوشه‌ی لبش بیرون ریخت.
- خودمم، امرتون؟!

پسرک خم شد و یک دست ویولت را دور گردن خودش انداخت. آهی کشید و همانطور که دست دیگرش را دور کمر او حلقه می‌کرد تا بلندش کند، سری تکان داد:
- تو و این شانس دوباره‌های احمقانه‌ت. آخرش خودتو به کشتن می‌دی.

خسته‌تر از آن بود که بخواهد بر سرش داد و بیداد راه بیندازد و اوضاع ویولت هم خراب‌تر از آن بود که بتواند مقابله به مثل کند. با این حال، جیمز توانست زمزمه‌ش را بشنود.
- نفرت..

نفسش برای لحظه‌ای بُرید، اما سرسختانه جمله‌ش را کامل کرد.
- باس.. متوقف شه.

از هوش رفت، اما این مانع چشم‌غره رفتن جیمز نشد.
- لابد اینم تویی که باید متوقفش کنی.

"من جوابش رو می‌دونستم. نه برای مدت طولانی.. ولی بالاخره جوابش رو شنیدم. یکی از همون وقتایی که فکر نمی‌کرد منم بشنوم. فکر نمی‌کرد منم اهمیت بدم. چرا فکر نمی‌کرد منم اهمیت بدم؟

چرا فکر نمی‌کرد منم بتونم دوست داشته باشم..؟

با این که مطمئن بود منم می‌تونم دوست داشته بشم.."

از سِری زمزمه‌های ثبت‌شده‌ی پشت پرده‌ی طاق‌نما

***

- هیچوقت فکر نمی‌کردم دیوانه‌سازها اونو هم بتونن ببوسن.
- اونم روح داشت به هر حال. و دیوانه‌سازها روح رو می‌مکن.
- آخه روح اونو؟!

و سرانجام، ویولت بودلر تمام قد برگشت.
- مگه روح اون.. چش بود؟!

سکوت ناگهان شلّاق‌زنان فرود آمد. برای چند ثانیه، پژواکش در میان صدای یکنواخت باران پیچید و..
- اونم روح داشت! روحش.. از همه‌ی شماها بهتر بود! روحش از همه‌تون قوی‌تر بود! اون می‌تونست دوست داشته باشه! منو دوست داشت! اون انقدر منو دوست داشت که من تو تموم عمرم هیچوخ نتونستم کسیو دوست داشته باشم!

چیزی در اعماق چشمانش سوسو می‌زد. چون چراغی که آخرین نفس‌های رو به مرگش را بکشد. دستانش مُشت شده بودند و طوری پشت به قبر و رو به جمعیت ایستاده بود که گویی از مُرده‌ای، در برابر خیل زندگان حفاظت می‌کند.
- اون اونجا بود! همه شبایی که خواب بودین! همه شبایی که هیچکس نبود! همه شبایی که من نمی‌دونستم باید چیکار کنم! اون اونجا بود! کنارم بود! می‌فهمین؟! همیشه.. همیشه کنارم بود.. مث.. مث..

مُشت‌هایش را باز و بسته کرد.
- روح من بود.. بعد یه دیوانه‌ساز پیداش شد و فک کرد روح اونو بخوره.. چون بلد نبود سپرمدافع درست کنه! چون.. چون بی دفاع بود.. چون من نتونستم.. من.. نتونستم..

نگاه وحشی و پریشانش چرخید و خیره ماند به دستانش. دستانی که باور نمی‌کرد روزی برای قتل استفاده شوند. دستانی که قرار بود دنیای بهتری را بسازند و حالا، کسی را کُشته بودند.

کسی که روحش بود.

- من فقط.. تونستم.. بکشمش.. چون.. نتونستم..
- ویولت..

به جلو خم شد و پیش از آن که به زانو بیفتد، دستی او را گرفت و نگاهش داشت. نفهمید چه کسی، تنها در آغوشش پنهان شد و سد بی‌اعتنایی و بی‌تفاوتی‌ش را سیل اشک‌هایی آمیخته به فریاد و ناله و ضجّه، در هم شکست.
- من نتونستم نجاتش بدم! من انقدر براش خاطره‌ی خوب درست نکرده بودم! من نتونستم بهش یاد بدم.. نتونستم سپر مدافعش بشم..!

ریگولوس بلک از بالای موهای ویولت، به قبر پشت سرش نگریست. هنوز هم فکر می‌کرد او بهترین کار را انجام داده است. نفس عمیقی کشید.

بدون روح نمی‌شد زندگی کرد..

حتی اگر..
***

- چرا؟

"من جوابش رو می‌دونستم."

- چون اَعه من آخرین کسی باشم که بتونه دوس داشته باشه چی؟!

"برای همین منو انقدر دوست داشت."

لرد یک پایش را روی پای دیگرش انداخت و متفکرانه، به او نگریست:
- ما اگه روانشناس بودیم سعی می کردیم اینو ریشه یابی کنیم که تو چرا دوست داری یکیو پیدا کنی که ازش حمایت کنی و عشقتو بی قید و شرط بهش بدی!

"من چیزیو می‌دونستم که هیچکس دیگه‌ای نمی‌دونست. همه‌شون فکر می‌کردن اون نمی‌فهمه.. اون نمی‌بینه.. ولی برعکس. اون خیلی می‌دید.

اون می‌دونست دنیا زخم‌ خورده. می‌دونست دنیا مریضه. می‌دونست دنیا چقدر سیاهی داره..

و برای همین می‌جنگید.."


- و به همین دلیل می ری زشت ترین گربه کره زمینو پیدا می کنی..

"اون همیشه فکر می‌کرد اگر آخرین کسی باشه تو تموم دنیا که می‌تونه بی قید و شرط عاشق باشه چی..؟"

ویولت به چشمان مورب و مارمانند او خیره شد. بی نشانی از ترس.
بی نشانی از نفرت.
"نفرت باید متوقف می‌شد."

و لبخند زد.
- چون لردک.. اگه من تنها کسی باشم که می‌تونم اونو دوس داشته باشه، چی؟!
- همه‌چی و همه کسی رو نباید دوست داشته باشی. تو می‌تونی یه دیوانه‌ساز رو هم دوست داشته باشی؟

شانه‌هایش را بالا انداخت و خندید:
- دیوونه‌سازا نمی‌تونن به یه سپرمدافع آسیب بزنن لردک!

"منم سپر مدافع اون بودم. دیوونه‌سازها نمی‌تونن به یه سپرمدافع آسیب بزنن.

می‌شه اینو بهش بگین؟"


حلقه‌ی دستان ریگولوس بلک محکم‌تر شد. گویی می‌کوشید تکه‌های از هم پاشیده‌ی بودلر ارشد را در کنار هم نگاه دارد. هیچکس چیزی نمی‌گفت. چطور می‌شود کسی را که سپرمدافعش را از دست داده‌است، دلداری داد..؟ چطور می‌شود کسی را که سپرمدافعش را با دستان خودش کُشته‌است تا از یک زندگی بدون روح نجاتش دهد، دلداری داد..؟

- به نظرم اون هم با تو موافق بود.
کسی از پشت پنجره‌ اتاقی همیشه روشن، به گروه مرگخواران و محفلی‌های گرد هم آمده می‌نگریست.
- اون هم فکر می‌کرد نفرت باید متوقف شه بنفش.

چرخید. چشمانش را برای لحظه‌ای بست و چهره‌ی بی نهایت زشتی در برابرش شکل گرفت.
- و اون هم فکر می‌کرد اگه تو آخرین کسی باشی که می‌تونه بی قید و شرط عاشق باشه چی.

پشت میزش نشست. به گزارش‌هایی که از طاق‌نما طبق روال سابق هر ماه برایش می‌رسید نگریست.

"دیوونه‌سازها نمی‌تونن به سپرمدافع آسیب بزنن. می‌شه اینو بهش بگین..؟"

زیر این جمله، دستخط مرگخوار مسئول به چشم می‌خورد:
سرورم جمله‌ی فوق مدام طی دو روز اخیر داره تکرار می‌شه..

- به هر حال، تو کسی بودی که بهش نشون دادی دیوونه‌سازها نمی‌تونن به سپرمدافع آسیب بزنن.

بدون این که از پنجره به بیرون نگاه کند هم حتی می‌دانست آنها هنوز پراکنده نشده‌اند. همانطور که می‌دانست هنوز باران می‌آید. به همان وضوحی که می‌توانست گزارش‌های رسیده از وزارتخانه را بخواند.

"می‌شه اینو بهش بگین..؟"

- یا شاید فکر کردی گربه‌ها نمی‌تونن سپرمدافع باشن؟

نشانه‌ی محوی از تلخند، گوشه‌ی لبش را به سمت بالا کشید. احمقانه بود، ولی آن سپرمدافع زشت، کسی بود که او بیشتر از همه درکش می‌کرد.
- زیادی دست کم گرفتیش بنفش.

"دیوونه‌سازها نمی‌تونن به سپرمدافع آسیب بزنن."

- اون کاری رو که باید، انجام داد.

از پشت صندلی برخاست. به آرامی حرکت کرد تا از اتاقش خارج شود. کارهای زیادی برای انجام دادن داشت. او خودش سپرمدافع عده‌ی زیادی بود. او خودش کسی بود که می‌دانست دیوانه‌سازها نمی‌توانند به سپرمدافع آسیب بزنند.

- تو می‌تونی کاری رو که باید، انجام بدی؟

"نفرت باید متوقف شه."

- تو می‌تونی جلوی دیوانه‌سازها بایستی.. بنفش؟



پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۲:۴۷ چهارشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۵
#30

همین که این بچه‌خوشگل گف لردک!

بذ دو تا خط رو اون صورت خوشگلش بندازیم کمتر ترویج بی‌ناموسی کنه!


But Life has a happy end. :)






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.