هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۹:۱۶ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۷
#21

بابابزرگ مشهور! سلام!
اول از همه، که ایده بابا بزرگیتونو از کجا آوردید؟ یعنی قبلا که بودید بابابزرگ نبودید؛ اینبار شدید؟

یه سوال دیگه؟ چرا همه جا نقش ریش سفیدارو اجرا میکنید؟

دلت نمیخواد که کلا یه روز بیخیال تمام جهان، بی منطق بگردی؟ شاید یوقتایی از این کارا هم میکنی؟ هوم؟

راستی از ارث که محروم نشدم؟ (اگه آلزایمر نداری جواب بده)

خیلی بابا بزرگ خوبی هستی برام! فقط خواستم بگم که بدونی...



پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۰:۳۹ پنجشنبه ۲ فروردین ۱۳۹۷
#22
روز عید بود و کاسبی خراب! بلاتریکس به کلی فرم پر نشده کنار دستش نگاه کرد و از پنجره به خانواده‌هایی که زیر باد کولر بوقلمون میخوردند؛ خیره شده بود.

_ خدایا میشه این فرمارو پر کنن که بتونم برم پیش ارباب بوقلمون بخورم؟ نه نباید دعا کنم که یه مشت بی مصرف بیان زیر سایه ارباب! نه من نمیتونم اینکارو با...

رشته‌ی افکار بلاتریکس با ورود فردی نقاب زده با ردای رسمی، پاره شد.

_ شما؟
_ مرگخوار آینده هستم! نقابم که کج نشده؟ نقره‌ای چشمام از زیرش معلومه؟

بلاتریکس بدون توجه به عجیب بودن فرد، با خوشحالی یک فرم را برداشت. انقدر خوش‌حال بود که میخواست تمام سوال‌ها را خودش بکند. خواست سوال اول را بپرسد که فرد جواب داد:
_ نه هنوز افتخار ندادم جایی عضو بشم! قبلا تو فرمتون اسمو هم میپرسیدینا! دورا ویلیامز هستم.

بلاتریکس چند ثانیه به دورا نگاه کرد. قبلا مرگخوار بوده که سوال را میدانست؟ دورا؟ ویلیامز؟ اصلا به گوشش آشنا نبود.

_ بله آشنا نیست. سوالارو خوندید منم از تو ذهن شما خوندم! ذهن خوانم.

بلاتریکس سرش را تکان کوچکی داد و به سراغ سوال بعدی رفت. هنوز سوال بعدی را به زبان نیاورده، دورا جوابش را داد(بلاتریکس با عصبانیت موهایش را کشید) :
_ راستشو بخوایم... دامبلدور خیلی همه چیزو میدونست! انگار که از همه زندگیش خبر داشته باشه و فقط منتظر باشه اون اتفاق بیوفته و تموم شه بره! ارباب کتاب ترسناک بود! یه ارباب با ابهت!

بلاتریکس قبل از آنکه به سراغ سوال بعدی برود؛ بدون هیچ انعطاف و با لحنی خشک گفت:
_ اگر جوابمو قبل از اینکه سوالو بخونم بدی، همین الان بدون فکر کردن بهت میزنم تایید نشد!

دورا عین یک بچه‌ی مودب چشم زیر لبی گفت! شاید برای اولین بار در عمرش این کلمه را به کار برد.

_هدف جاه طلبانت از عضویت؟
_ چوب دستی بگیرم دستم به همه کروشیو بزنم!
_ آفرین خوبه! رو یه محفلی لقب بزار ببینم!
_ آممممم دابی رو صدا کنیم چشم گاوی.
_ نه یه چیزی میشی. به نظرت چجوری محفلو نابود کنیم؟
_ یکی یکی میبریمشون کینگزکراس، میبندیمشون به ریل میدیم با سرعت صد و بیست از روشون رد شن! یسریشونم میدیم ببندن تو زیرزمین با شمشیر لایه لایه گوشتشونو از بدنشون جدا کنن.

بلاتریکس نگاهی به دورای خونسرد انداخت. به قیافه‌اش این حجم از خشونت نمی‌آمد.

_ با بانو نجینی چجور رفتار میکنی؟
_ بچه دوست ندارم... در عوض اونا عاشقمن! ایشونم از من خوشش میاد.
_ درباره بانو نجینی ما درست صحبت کن!
_ حالا میبینی که چقدر ازم خوشش میاد.
_ خب دیگه خیلی نمونده. فکر میکنی موها و دماغ لرد چی شدن؟
_ خیلی فکر نمیکنم که چه اتفاقی برای دیگران افتاده! ترجیح میدم از ذهن خودشون احتمال صد در صد درستو بخونم. متاسفانه ارباب انقدر قدرتمند هستن که نمیتونم ذهنشونو بخونم... ولی قشنگه دیگه! من خوشم میاد.

بلاتریکس نگاه غیرتی به دورا انداخت. نه، خیلی بچه‌تر از این حرفا بود!

_ سوال آخر... کاربرد ریش دامبلدور؟
_ خعب! میتونه ببافتشون بشه بافتنی. میشه اتو بکشتش بشه پیرهن. میتونه فرشون کنه بشه موهای تو از رنگ سفیدش!
_ اهم. منتظر بمون تا آخرای عید! میخوام برم بوقلمون بخورم... اربااااااااب دارم میام! فرمارو تموم کردم.

دورا ويليامز!

كروشيو مال منه! يه هدف جاه طلبانه ديگـه پيدا كنين.

لازم نيست تا بعد عيد منتظر بمونين.
فقط... ذهنتون رو كنترل كنين! ما كه نميتونيم بيست و چهار ساعت شبانه روز رو با چفت شدگى بگذرونيم!
يه چندتا نكته هم هست كه بايد تشريف بياريد داخل، تا صحبت كنيم در موردشون و حل شن!

خوش اومدين!
تاييد شد!

پ.ن: من از هر نوع گوشت سفيد و قرمز و زرد و سبز متنفرم!


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۲ ۱:۳۸:۱۳
ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۱/۲ ۱:۴۰:۳۰


پاسخ به: سالن امتحانات سمج
پیام زده شده در: ۰:۴۳ سه شنبه ۲۹ اسفند ۱۳۹۶
#23
- اینجا چقدر تنگ و تاریکه! نکنه وارد قلب خودمون شدیم؟

تام سعی کرد که از جایش بلند شود پس دستش را به دیواره‌های لزج اطرافش گرفت.

- هیچ وقت فکر نمیکردم که توی قلبمان انقدر کثیف باشد! یکبار باید رودولف را بیاوریم اینجا را هم با تی تمیز کند.

بالاخره توانست از جایش بلند شود اما همان لحظه موجی از برگه او را به زمین انداخت. دستی بر روی زمین کشید . اولین برگه را برداشت. هکتور گرنجر: A چه درسخوان! باید او را هم به سمت خود میکشید! درون شکم نهنگ بودن و برگه‌ی هکتور به یادش آورد که برای چه به اتاق برگه‌های امتحانی آمده بودند. حتییادش آمد که برگه خودش روی پیشانی رودولف بوده است.

_ تام؟ اینجایی؟

صدای رودولف با اکو به گوش میرسید. برقی از موفقیت نسبی در چشمان تام درخشید. شاید برگه در نزدیکی‌اش بود.

_ رودولف برگه‌ای که بیرون دستت بود هنوز پیشته؟
_ کدوم برگه؟ کلی برگه بوده!
_ همون که اسممان روش بود. بگو که پیشته وگرنه قبل از یار وفاداری که در اختیارت خواهیم گذاشت؛ به زیر خاک میفرستیمت!

رودولف به دستانش نگاه کرد. به پاهایش، دور و اطرافش، پیشانی و همه جا را دید. نبود که نبود! پس من من کنان گفت:
_ تام تو دقیقا کجایی بیام پیشت؟
_ اینجاییم!

و رودولف در جهت مخالف شروع به حرکت کرد.



پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۱۸:۰۶ یکشنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۶
#24
سلام لرد!
میشه اینو برام نقد کنید؟ ممنون!



پاسخ به: مرحله سوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۱:۵۲ پنجشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۶
#25
- امکان نداره! امتیاز اون نمیتونه از من بیشتر باشه!

به دختری که گوشه اتاق را بر انداز میکرد، اشاره کرد.
- امکان داره اصلا اون نفر سوم بشه و من پنجم؟! رول من خیلی خلاقانه تر بود! انصاف نیست!

دورا نگاهی به اطرافش انداخت و وقتی دید هیچکدام از داورها، به حرفش اعتنایی نکردند، سرش را بالا گرفت و با اخم، قدم های خشک به سمت در رفت؛ اما قبل از رفتن، وردی را به سمت آملیای گوشه اتاق، روانه کرد. هرچه نباشد، بعد از یک عالمه داد و بیداد، یک سرگرمی نیاز است!

-----------
_ خعب بزار بببینم عشقم... سوژه که باحال بود! همه چیزو هم رعایت کرده بودم... پس چراااا؟ بزار ببینم اون دختره قبلش رفته بود مرلینگاه؟ نکنه رفته اونجا طلسمی چیزی خونده نمرش از من بیشتر شده؟ هاااا صد در صد همینه باید برم مرلینگاه بلکه دوای دردم بشه... من بایددد نمرمو بیشتر از گربه کنم! نشونت میدم.
دورا شال و کلاه کرده به سمت مرلینگاه راه افتاد.
_ نکنه الانم اونجا باشه؟ بعد منو ببینه؟ مرلینگاه هم که کوچیکه پس لابد همو میبینیم. بزار باید یواشکی برم داخل. هیچکس نباید منو ببینه!

دورا از کنج دیوار داخل مرلینگاه را نگاه کرد. به نظر می‌آمد در آن ساعت کسی آنجا نبود.
وقتی خیالش از خالی بودن مرلینگاه راحت شد، به سرعت وارد شد و روی کف چوبی نشست. سپس مشغول التماس شد.

_ مرلین بزرگ! تو که انقدر بزرگی که برات مرلینگاه ساختن! خداییش تو بگو انصافه که تو باعث بشی آملیا سوم بشه من پنجم بشم؟

همان لحظه به اذن مرلین، ندایی در سر تا سر مرلینگاه پیچید:
_ انصاف است. تو در تمام عمرت لحظه‌ای به من نیندیشیدی. این نخستین بارت است که به مرلینگاه میایی. اما به جای تو آملیا روزهای قبل از امتحانش را همیشه در مرلینگاه، این مکان با صفا گذرانیده است. با این حال کائنات و من هیچ دستی در این ماجرا نداشته‌ایم. تو، ای فرزند مکان مارا، آرامش گاهم را کوچک خواندی... زودتر مرلینگاه مرا ترک بگو و دیگر تا وقتی نور محبت را در قلبت بازنیافته‌ای در آن حاضر مشو!

دورا پااز دست درازتر از مرلینگاه بیرون امد و به تالار هافل برگشت.
_ اژدهات غرق شده که اینجوری ماتم گرفتی دورا؟
_ چقدر بامزه‌ای تو!
_ الان انقدر خوش‌حالم که میتونم بدون جادو پرواز کنم!
_ منم الان انقدر خوشحالم که میتونم روحتو به سمت آسمون پرواز بدم!
_ همه میرن مرلینگاه آرامش بگیرن دوست ما رفته، یه چیزی بدتر از قبلیش شده!

دورا بی توجه به او به سمت تختش رفت و رو به سقف شروع به فکر کردن به عوامل دیگر کرد.

_ خعب ببین دورا، اگر مسئله مرلینی و اینا نیست، پستت هم خوب بوده، طلسمی هم در کار نبوده، پس کاره داوراست! ولی دلیلی نداره که بخوان نمره منو نسبت به اون کمتر بدن! مگر اینکه یکی اونارو مجبور کرده باشه... همممم یه چیزایی ممکنه درست جور در بیاد...

فلش بک
_ پیست پیست، آملیا!
_ با منی؟
_ نه عزیزم با ارواح و ستارگان میحرفم!
_ ستاره‌ها؟
_ وااای خدا با خودتم آملیا بیا اینجا! اینو ببین: ده روز وقت داشتین. یک ثانیه هم تمدید نمیشه. ستاره ها هم هرچی گفتن، بگن!

شاید آملیا میتونست جمله اول و دوم رو هضم کنه، ولی سومی؟ عمرا!

_ کی اینو گفته؟ مشکلش با ستاره‌ها چی بوده؟
_ دامبلدور عزیزت! من فقط ازش خواستم یک روز تمدیدش بکنه! یادته بخاطر برف بازی چه سرمایی خوردم؟ ولی اون حاضر نشد به هیچ قیمتی یه روز تمدیدش کنه!

آملیا انگشتانش را که دور تلسکوپش حلقه شده بود فشرد و از جا برخاست! به نظرش پروفسوری که چنین چیزی میگفت باید برکنار میشد.

پایان فلش بک

_ همینه! خود خودشه. من مطمئنم کار دامبلدوره... اون اصلا هم یه پیرمرد خوب و مهربون نیست. فقط یه بازیگر بدجنسه میدونم میدونم وگرنه یه روز تمدیدش میکرد! شاید، شایدم دامبلدور واقعی رو دزدین و این بدلشه! وگرنه غیر ممکنه یه دامبلدور انقدر بوی بدجنسی بده! باید از ته توی کار سر در بیارم. باید نمرمو پس بگیرم. میخام این دستای پشت پردرو رو کنم.


_ نگاه کن دورا جون حتما همینه! غیر از این چیز دیگه‌ای نمیتونه باشه! آملیا جای دامبلدور رو نگرفت ولی سوم شد. تو بازی‌رو بردی ولی پنجم شدی... دامبلدور برای اینکه اون همه مقامو از دست نده به آملیا قول داده که از من بالاتر میشه! تازشم نقشه کشیدن که آملیا هی بره مرلینگاه دعا کنه تا من از مسئله اصلی منحرف بشم.
_ دورا، یه ساعته رفتی تو دستشویی! چکار میکنی؟ با کی حرف میزنی اونجا؟
_ من حرف نزدم که! دارم آهنگ گوش میدم!

سپس با خودش گفت:
_ نمیزارن آدم دو‌ دیقه با خودش خلوت کنه! من نمرمو هر جور شده پس میگیرم!

بعد سریع از دستشویی بیرون آمد تا املاین دست از سرش بردارد.

---------
به در عجیب دفتر دامبلدور نگاه کرد. با تردید دستش را بالا آورد و تقه‌ای به در زد.

_ بفرمایید.
وارد اتاق شد و نگاهش را به دامبلدور دوخت. برای بار هزارم از اینکه نمیتوانست ذهن دامبلدور را بخواند، زیر لب غر غر کرد.

_ اومدم نمرمو پس بدید!
_ من نمره ندادم. داورا نمره‌هاتونو میدن، در واقع نمررو گرفتی؛ میدونی که؟
_ ببینید، من میدونم که شما از من بدتون میاد ولی واقعا دلتون میاد؟ من به این نازی؟
_ گربه بودن اصلا بهت نمیاد!
_ اصلا من قهرم!

همان لحظه لیسا سرش را از ناکجا آباد وارد اتاق کرد و گفت:
_ دورااا؟ قهر میکنی؟ قهرم!

این دیگر آخرین سلاح دورا بود: تهدید!

_ اصلا به مک گونگال میگم که گلرت رو دوس داشتید!
_ خب خب، دوشیزه‌ی جوان! شاید باید یکم با هم دیگه بیشتر وقت بگذرونیم!
_ اصلا لازم به وقت گذرونی نیست. فقط نمره منو بدید.

دامبلدور به فکر فرو رفت.
_ اگر بخوام نمرشو عوض کنم که اون همه گالیونو ریختم دور! تازه کلی گالیون هم باید خرجشون کنم تا حاضر شن نتیجرو عوض کنن...

دورا هم تلاش کرد تا دهنشو بسته نگه داره تا دامبلدور خوب فکراشو بکنه. ده دقیقه بعد بی‌حوصله شروع به تکان پایش شد... نیم ساعت گذشته بود ولی دامبلدور هنوز ساکت بود. دورا با دستش روی پای دیگرش ضرب گرفت. بالاخره دامبلدور بعد از این همه سکوت به حرف اومد.

_ دوشیزه ویلیامز، بیا یه معامله بکنیم.
_ اگر به نفع من باشه؛ چرا که نه؟
_ ببین اینبار شش نفر اول به دور دوم رسیدن. تو پنجم شدی و آملیا سوم نه؟ دور دوم که تموم بشه فقط سه نفر میتونن به دور سوم برسن.
_ خعب؟ چه ربطی داره؟
_ ربطش اینه که هر چی که هست تو الان تونستی بری دور دوم مگه نه؟ ولی میتونی جزو سه نفر اول دور بعد باشی؟

دورا متحیر شد. به مرحله دوم فکر نکرده بود!

_ میگید چکار کنیم؟
_ میگم که بیا با هم راه بیایم. تو به هیچ کس چیزی درباره‌ی گلرت نگو، من قول میدم آملیارو از دور بعد حذف کنم و بوزو که نفر چهارمه‌رو همون چهارم نگه دارم. اونجوری تو میشی نفر سوم! بدون آملیا!

پیشنهاد چرب و نرمی بود. هم از شر آملیا خلاص میشد هم دور سوم شرکت میکرد!

_ ولی یه مشکلی هست که اونم باید قبول کنی!
_ باید آملیا رو بکشم؟ با کمال میـ...
_ معلومه که نه! فرزند به اون خوبی! هر روز که میرم مرلینگاه براش دعا میکنم. الانم فقط برای ساکت نگه داشتن تو دارم این بدی رو میکنم.
_ مرلینگاه؟ اونجا چخبره که سر و تهتون اونجایید؟
_ مرلینگاه جاییه که میتونه تمام سیاهی روحتو پاک کنه، بهت آرامش بده و کمکت کنه راحت تصمیم بگیری.
_ خعب حالا این حرف‌های عارفانرو ول کنیم. مشکل کجاست؟
_ اگر قبول کنی، تو دور دوم سوم میشی. اگر اینو قبول کنی باید تو دور سوم هم سوم بشی.
_ اینکه اصلا مهم نیست. آملیا نباشه من حاضرم هر کاری بکنم.

روز قبل مسابقه‌ی دوم

آملیا نگاهی به سکه‌ی الف دالش انداخت. سرخ رنگ شده بود و این علامت برگزاری جلسه جدید بود. با این حال شبش جغدی آمد.
_ بخاطر نوع تمرین، امروز جلسه در غار غربی برگزار میشود.

آملیا سر ساعت مقرر وارد غار شد. روی سقف غار پر از قندیل بود و سرمای بدی در جریان بود.

محل مسابقه

_ متاسفانه بعضی از شرکت‌کنندگان نتونستن به مسابقه برسند و حذف شدند. به ترتیب نفر اول سرکادوگان!

هیاهوی بچه‌های گریفیندور، تمام تالار اجتماعات رو به لرزه انداختند.

_ جا داره که از تمام شرکت‌کننده‌ها بخاطر فعالیت عالیشون تشکر کنم. نفر دوم: لایتنیا فاست!

بچه‌های ریونکلاو تشویق مودبانه‌ای کردند و فقط دست‌هایشان را آرام بهم رساندند‌.

_ و در نهایت جا داره که نفر سوم رو از میان بوزو و دورا ویلیامز معرفی کنم. نفر چهارم عزیز با تشکر از فعالیت خوبت و شرکتت در مسابقات جام آتش! برات آرزوی امیدواری داریم... بوزو!

صدای هلهله‌ی بچه‌های هافل آنچنان هم بلند نبود. همه نگران آملیایی بودند که از دیشب ناپدید شده بود!

فلش بک

_ هی کسی اینجا نیست؟

کامل وارد غار تاریک و سرد شد.

_ بچه‌ها اگر بترسونیدم با همین تلسکوپ آنچنان رودی از خون راه بندازم...

هیچ کس جوابی نداد. آملیا صدایش را بلندتر کرد.

_ کسی اینجا نیست؟

امواج صدا باعث لرزش قندیل‌های یخ شدند و تریک تریک، ترک برداشتند. آملیا قدم بعدیش را نامطمئن‌تر برداشت.

_ تولدمه؟ تولد ستاره‌هاست؟ شوخیه؟
_ یوهاهاااا
_ لوموس! مرلینی شمایید دامبلدور؟

همان لحظه قندیل‌های یخ جلوی غار فرو ریختند. آملیا به پشت سرش چرخید.

_ باید یجوری نابودشون کنم. ... کار نکرد؟ صدای دامبلدور نبود؟ اصلا چرا قندیلا ریختن؟

پایان فلش بک


ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۷ ۲۱:۵۸:۱۵


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۰:۰۱ دوشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۹۶
#26
دورا و لایتنیا


_ بکشیـــــــــــــــــد! بکشیـــــــــــــــــد!

کمد بزرگ تالار هافل به سوی جلو حرکت کرد. از بس که آملیا خود را برای رزات گربه شرک کرده بود، انها راضی شده بودند خانه تکانی را شروع کنند. هیچ کس به غیر از خود آملیا از خانه تکانی لذت نمیبرد و دلیل علاقه آملیا هم بی‌شک رهایی از درس خواندن بود. با این حال بابا بزرگ تمام هافلی‌ها را بسیج کرده و اتاق به اتاق همه جا را تمیز میکردند.
گیبن جارو را در بغل دورا پرت کرد:
_ تو زیر کمدو جارو بکن. املیا توعم کمدو بریز بیرون.

دورا نگاه ترسناکی به گیبن که خوش‌حال به سمت تلوزیون با کیفیتش میرفت، انداخت.

_ همینم مونده بود این برا من ادای ارشدارو در بیاره!

با این حال مشغول جارو کشیدن شد. اما حداکثر زمانی که دورا میتوانست ذهن خود را بر روی کارهای خودش متمرکز کند، پنج دقیقه و بیست ثانیه بود، پس درون کمد اسرار آمیز را سرک کشید. همیشه کارهای جذابو میدادن به دیگران! مثلا جارو کشیدن یجای پر از آشغال یا دستمال گردگیری کشیدن یجای پر از خاک یا تمیز کردن یجای باحال! همیشه کارای دیگران از کارای دورا جالب‌تر بود و این اصلا منصفانه نبود. آملیا کمد را آنچنان با دقت بررسی میکرد و لوازم را برق می‌انداخت که انگار مهم ترین کار دنیا را به او سپرده‌اند. دورا سرعتی به دستانش داد. هنوز هم نمیفهمید چرا نمیخواستند با استفاده از جادو در عرض چند ثانیه تالار را تمیز کنند. خود ماگل‌ها هم به دنبال قدرتی بودند تا با زحمت کمتر کارهایشان انجام شود و اونوقت جادوگران برای لذت بردن از خانه تکانی باید از روش‌های سنتی مورد علاقه یک محفلی آینده پیروی میکردند. بالاخره کارش تمام شد و جارو را گوشه اتاق انداخت.

_ کمک میخای گربه؟

آملیا با چشمانی که ترکیبی از دو حس تعجب و خشم داشتند به دورا خیره شد.

_ الووو؟
_ اولا که من گربه نیستم. باشه بیا.
_ حالا نشونت میدم که من تمیز‌تر برق میندازم.

سپس هردو در سکوت مشغول کار خود شدند. آملیا در میاورد و دورا برق می‌انداخت. اما بالاخره به بن بستی برخورد کردند.

_ اون چی بود گزاشتی تو آستینت؟
_ آخه تو از کجا میفهمی؟ چرا باید ذهن‌خوان باشی؟ vay2
_ همینه که هست. درش بیار ببینم.

آملیا با بی میلی دست به آستین شد و تکه کاغذی را رو به دورا گرفت.

_ چی؟ نقشه‌ی گنج؟ آملیا نگو که این چرندیاتو باور میکنی! من مطمئنم کلی میگردی آخرشم یه کاغذ پیدا میکنی که روش نوشته نابرده رنج، گنج میسر نمیشود.

سپس نقشه را روی زمین و میان خودشان قرار داد.

_ اصلا ببین با عقل جور در نمیاد که تو هاگوارتز گنج باشه! ببین میگه تو تنه درخت اونور دریاچست، چه چیز احمقانه‌ای! بزار ببینم...

آملیا دوزاریش افتاد و نقشه را برداشت.

_ اگر گنج چیز مضخرفیه تو دنبالش نگرد.

سپس نقشه را برداشت و رفت! رفت و دورای بیچاره ماند. همیشه چیزهای جالب به بقیه میرسید. نقشه گنج و... و انوقت او باید مینشست و کمد مرتب میکرد. حتی نتوانسته بود نقشه را کامل دید بزند.
_ شاید یک نقشه گنج دیگر هم باشد.

--------------

دورا موفق به یافتن یک نقشه گنج دیگر که نشد هیچ، متوجه شد آملیا با رون همگروهی شده‌است تا گنج را نصف نصف بین خود تقسیم کنند به شرط آنکه رون پارو بزند!

_ یک هیچ به نفع تو گربه کوچولو!

باید به دنبال یک همگروهی میگشت. کسی که آملیا را راضی میکرد که نگاهی به نقشه‌اش بیندازد. املیا و رون؟ دروازه بان تیم دلار؟ چه باخت مفتضحانه‌ای! دورا که بکل فراموش کرده بود و لایت هم که تاریخ را در میان دانلودی‌های موسیقیش قرار داده بود و هنوز لیست به آنجا نرسیده تاریخ گذشته بود! شاید لیست هنوز هم به تاریخ مسابقات نرسیده بود؛ که میدانست!؟ بغیر از ان دو همه سر مسابقه شرکت کرده بودند ولی یک بازی بدون کاپیتان ههیچ فرقی با شکست نداشت.

_ آها همینجارو استپ کن دورا! ببین عزیز دلم رون و آملیا با هم اتحاد تشکیل دادن. به اینستا و مسی یا حتی آدم فضایی هم که دسترسی نداریم. میمونه لایتنیا! متاسفانه با دوتا مشکل مواجهیم: اولا بیخیال تر از تو، اونه دوما دوتا بی‌مسئولیت کنار هم؟ خعب در هر حال کاچی به از هیچی. برم سراغش.

-------------
_ لایت ببین اون دوتا با همن حالا اگر منو تو با هم باشیم میتونیم شکستشون بدیم. باور کن منو تو خیلی بهتر از از ترکیب گربه‌ی نارنجی میشیم.
_ نارنجی؟ یوآن؟ گربه؟ ارنولد؟ ینی اون دوتا با هم شدن یوان پفک پیگمی؟ منم میخام برم اونجا!

دورا:
لایت:
یوآن پفک پیگمی:

_ لایت اونا آملیا و رونن نه کس دیگه.
_ ولی تو گفتی گربه‌ی نارنجی!
_ واااای لایتنیا وااااای! تو با من بیا من میبرمت پیش یوآن.
_ باید چکار کنم؟
_ ایول اینه! گوش کن چی میگم. باید نفقشرو از چنگ آملیا در بیاری و حفظش کنی. میتونی بهونه بیاری که میخای با اونا باشی و بعد... من مطمئنم که اگر به گوش لرد برسه تو انقدر بدجنسی با اولین درخواست مرگخواری قبولت میکنه!
_ اول از لرد میترسم بعد تو دورا!

----------
لایتنیا در راهرو ایستاده بود و سرش را با ریتم آهنگ تکان میداد. املیا راحت‌تر از هر چیز نقشه را به او نشان داده بود و او با هوش ریونی‌اش آنرا درجا حفظ کرده بود. بخاطر اینکه در رویایش، آینده‌ی خود را با علامتی بر روی دستش میدید، نقشه را به دورا نشان داده بود. الان هم بیش از بیست دقیقه بود که در راهرو منتظر مانده بود تا دورا بیاید.

_ لایت! لایت! بدو بیچاره شدیم. داشتم از تالار میومدم بیرون که املیا دیدم و گمونم انقدر خنگ نیست که نفهمه من با این قیافه دارم میرم دنبال گنج!

لایتنیا نگاهی به لباس‌های دورا انداخت.

_ واقعا نیاز بود اون کوله به اون بزرگی رو هم برداری؟ میخایم بریم تا اون طرف دریاچه و اون کوله تقریبا اندازه خودته!
_ معلومه که لازمه. اگر هوا گرم باشه پوستمون میسوزه پس بید کرم و کلاه و نقاب گیبن و...
_ بسه بریم!
-----------
_ کمر بندتو ببند دورا!

بعد هر دو شروه به پدال زدن کردند. دورا با چشمانی که اشک در آنها حلقه زده بود برای کوله‌اش دست تکان داد. در آن قایق قویی غیر از خودش و لایتنیا چیز دیگری جا نمیگرفت و بخاطر کم بودن زمان هیچ راه دیگری بود. حالا با این کفش‌های پاشنه بلند پدال هم میزد. پس نگاه غمگینش را از کوله‌اش به کتانی‌های راحت لایتنیا دوخت.

_ دورا دقت کردی که از پشت سرمون داره صدا میاد؟ همین الانشم پدال زدنت با نزدنت فرقی نداره. پس میشه برگردی و ببینی چخبره؟

بله، دورا میتوانست. پس رگشت و با رون و املیا مواجه شد که در کشتی بزرگ مسافری نشسته بودند.

_ اون هویج لباس ناخدا پوشیده و رو عرشست. گربه خانم هم دراز کشیده و داره آب البالو میل میکنه. دارم براش دارم.

دورا خشمگین شده بود. تند پدال زد. جوری که هیچ کس تا به حال با یک قایق قویی نرفته بود و این باعث شد قوی مرده جان بگیرد! تمام قایق‌های قویی هاگوارتز واقعی بودند! بالاخره به ساحل رسیدند و سریع پیاده شد. به سمت تنه دوید و دستش را درون سوراخ پشت درخت کرد. دستش را به سمت چپ، بالا و مستقیم حرکت داد و توانست با دستش پارچه‌ای ابریشمی را لمس کند.

_ اونا اینجان دورا بدو بدو!

دورا پارچرو باز کرد.
_ هر ارزویی داری به من بگو!
_ پتریفیکوس توتالوس!
_ نه گربه شرک نهههه!
--------------
ابد روز بعد!
_ پشو آملیا خانم پشو که میخایم امروزم با هم دیگه فیلم گربه شرک ببینیم1 گیبین داداش تلوزیونتو روشن کن کیفیتش داره میاد پایینا!




پاسخ به: كلوپ شطرنج جادويی
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ پنجشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۶
#27
اما شروع بازی به این سرعت هیچ جذابیتی نداشت پس در همان لحظه دورا در را باز کرد و وارد اتاق شد.

_ شنیدم آملیا اسب شده! اسب مرگخوار؟ دامبلدور واقعا حواست هست که فرزندانت مشغول چه کارین؟

بله آملیا اسب شده بود ولی این آملیا اون آملیا نبود! اون آملیا بود که اسب بود. اما اون آملیا خیلی وقت بود که توی خاطرات محبوس شده بود پس این همون ستاره شناس بود!

_ من اسبم! ستاره‌شناس نداریم اصلا! ستاره شناس کیه؟
_ شمایی خانم فیتلوورت. قصد داری منو بفرستی سیاره عطارد که از گرما بمیرم؟ بفرمایید خانم بفرمایید.

لرد، شنیده بود دورا ذهن خوان است؛ با این حال نشنیده بود همیشه راست نمیگوید! بنابراین دستور داد آملیای واقعا اسب را بیرون ببرند. دورا بدور از چشم دیگران ردیابی را که روی املیای ستاره شناس وصل کرده بود، خاموش کرد.

فلش بک چند دقیقه قبل

_ دورا میخواست بهم یه کتاب نجومی از صداهای سیاره‌ها بده... بعد من باید سرباز بشم! خوش به حال دورا الان راحت داره فوضولی میکنه که فلانی چی داره و...! همین مونده بود به دورا حسادت کنم. اصلا بزار به دامبلدور میگم میخوام برم اونور جاسوسی و...

بالاخره دامبلدور را راضی کرد که فرزندان روشنایی هم باید کمی تاریکی داشته باشند و هیچ کس کامل نیست. نفس راحتی کشید و خواست از کلوپ فرار کند که پایش را از کلوب بیرون نگذاشته بود که نقابی بنفش او را درون اتاق جاروها انداخت و در را رویش قفل کرد.

پایان فلش بک

اصلا ایده جاسوسی را هم از ذهن مبتکر آملیا برگرفت. سپس نگاهی به لرد انداخت.

_ میتونم به جای اسبتون بایستم؟



ویرایش شده توسط دورا ویلیامز در تاریخ ۱۳۹۶/۱۲/۱۰ ۱۱:۰۵:۰۸


پاسخ به: مرحله دوم جام آتش
پیام زده شده در: ۲۳:۵۸ جمعه ۲۷ بهمن ۱۳۹۶
#28

سلام عاقای مجری! عاقو چند روز پیش دیدم رفتی بریتانیو گفتُم براتون از خاطرات گوهر بارم تو این نامه براتون بگوم. یبار ما رفته بودیم بریتانیا... عاقو یهو این خانم جی کی رولینگ هس؟ نویسنده‌ی این کتاب هری پاتر؟ مو اینو دیدم بنده خدا نشسته بود، زار زار گریه میکرد، مو گفتم برم دلداریش بدم یکم از این حالُ در بیاد، عاقا رفتیم پیشش نشستیم گفتیم:
_ وات هپند میس ایز!؟

ایشونم با همون لهجشون جواب مارو دادن!

_ سیریوس، آی ویل کیل هیم!

عاقو منم خندم گرفته بود، نویسنده به این مشهوری حالش بد بود میخواست جدیتو بکشه! 😂😂😂


هیچی دیگه عاقو، من کم کم با خودم فکر کردُم این بنده خدا که حالت عادی نداه، جدیتُم که نمیشه کشت نکنه الان مثل آقای جکی چان یه ضربه بزنه مو از وسط نصف شُم، عاقو ته دلم خالی شد گفتُم:
_ با چی موخوای بکشیش حالا؟

ایشون یه جوابی دادن که من کلا با خاک یکسان شدم عاقای مجری! میخواستن جدیتو بفرستن پشت پرده! دیگه کم کم میخواستم بگم:
_ بابا، باباجون، آخه این چه بازی کثیفی بود با من کردی؟ نکنه این کتابارو که مینوشته یه دوره آموزشی دیده الان جادوگره!؟ بابا منو وارد این جهان به این بزرگی کردی که با وردی چیزی بمیرم؟ من این مرگو رو نمیخوام!

ایشونوم که به حالت فرق باز کردن موهام علاقه‌مند شده بود گفتن:
_ آی وانا سیو سیریوس کن یو هلپ می؟


مو‌ که از زندگیو سیر نشده بودم، فوری قبول کردُم‌. هیچی عاقو... قرار شد یه طنابو ببنده به کمر مو، بندازتُم وسط داستانو! منم همونطوری ووووو افتادُم تو داستانو! یه دحتری جلو مو اومد عینهو پنجه آفتاب! موهای روشن فرفری داشت عاقو این دست منو گرفت بلندُم کنه من یهو موقرمزرو‌ دیدم چشاش رنگ موهاش شده بود! عاقو حالا زود زود بگوم براتون، نگو این پسره دلُش پی این دختره بوده، رگ غیرتش زده بالا! باز میگن ای اوَریا عینهو سیب زمینی میمونن! مو با خودُم فکر کردُم خدا شانس بده، حالا مو که به شانس اعتقادی ندارُم اینو همش حرفه ولی حالا اصطلاحه دیگه عاقای مجری! برگشتُم سریع پرسیدُم:
_ مو کجام؟

اینا جواب دادن وزارتخونه عاقو! مو با خودُم فکر کردُم ببین پام به وزارتخونه خودمون باز نشده بود لاقل وزارتخونه جادویی تو این زندگیو دیدیم! گفتُم دیگه کارمونو سریع انجام‌ بدیمو بریم سر زندگیمون. رو کردُم به این چشم سبزه گفتُم:
_ جدی کدوم‌تونه؟

این بچه‌او این جمله‌ من که شنید اشک تو چشاش گلوله شد. یهو با خودُم فکر کردم وای همساده ببین دیر رسیدی الان کل جهانو با مردن این جدی اشکشون در میادو تا آخر عمرتو عذاب وجدان داری! هیچی دیگه... زدُم تو فرق سرُم گفتُم:
_ جدی، جدی مرد؟

یهو این پسر چشم سبزه عصبانی شد عاقو با دستش یه آقای بُلـَنْد بـالـا اشاره کرد من کفُم برید انقده خوشتیپ بود! چقدر این عاقا زیبا بود! چطور یه آدم میتونه انقدر خوش بر و رو باشه؟ انقدر جذاب، انقدر زیبا هر چی بگوم کم گفتُم‌. ینی اونموقع به خودم بالیدم بخاطر اینکه قراره یه همچون کسیرو‌نجات بدُم! این عاقو موهای بلند داشت تا کمر شما! ینی اون دختره بود موهاش فر بود اولش؟ موهای اون تو فر بودن از این عاقو کم میورد بس که موهاش فر بود! با یه ژست قشنگیُم این چوب دستیشو گرفته بود دستش انگار تپانچس میخواد شلیکو‌ کنه! عاقو ولی خدایی خیلی جذاب بودا! مو گفتُم وظیفه مویه این عاقو رو‌نجات بدُم لابد نصف جهان تو فکر ازدواج با ایشونن لاقل چهار نفرو به خواستشون برسن! از این بچک مچکا پرسیدُم:
_ چطو ایشونو نجات بدُم؟

اینا به قدری خوش‌حال شدن که مو رو سریع کشیدُن یه گوشه برا مو نقشرو تند تند توضیح دادن! مو مونده بودم اینا که انقدر کار بلد بودن چطور خودشون واساده بودن یگوشه؟ عاقو مو رفتُم جلو با خودُم فکر کردُم اونجو بیابون کالاهاریه!😂😂😂 وای خدا😂😂😂 عاقو خیلی خوب بود صدامو انداختُم پس گلوم گفتُم:
_ جدی، داداش مو دارُم میوم!

مو داشتُم تند تند میرفتُم سمت این دو تا، همونطوری داشتم با خودُم دوره میکردُم چکارا باید بکنُم. قرار بود برُم اون پشتو بزنُم تو سر اون دشمنو بعدش تا اون بر میگرده که منو بکشه دختره پنجه آفتابو با یه طلسمی چیری دستا اینو ببنده! عاقو فکر نکنید مو زندگیمو از سر راه آوردما! دختررو مجبور کردُم به قرآن تو جیبم قسم بخوره! خلاصه دستشو ببندیم و بعد جدی رو نجات بدیم. نه که آخه هول هولکی نقشه چیده بودنا بخاطر همین همچین تراژدی نبود وگرنه مو بدُم نمیومد اون گندهه بود تو داستانو، بیاد بشینه رو دشمنه و بکشتش! ها یاد اون خانمه اوفتادی که با شویش دعواش شده بود نشسته بود روش؟ عاا مو هم ایدشو از اون گرفتُم ولی خو زندگی مو رو یه فال بین دیده بود میگفت تا ته تهش سیاهه عاقو! حالا مو که اعتقادی ندارُم!

مو همون طور که داشتُم میرفتُم سمت این بنده خدا یلحظه رنگ مرگو دیدُم تو چشماش، حالا بعد با خودُم گفتم:
_ نمدونوم این تلالو مرگ تو چشما خودش بود یا بازتاب مرگ او یارو رو به روییش بود!

هیچی مو به خودُم اومدم اونجا، گفتم همساده، آخه آدم مگه تو کار خدا دست میبره؟ این آدمو باید کشته بشه. حالا تو‌میخوای رو حرف خدا حرف بزنی؟ نه نمیشه! اصلا رفتی بزنی تو سر او دشمنش! خدا تو همون کتابش نگفته به برادر دینیت اعتماد کنو به بقیه اعتماد نکنو؟ دختره دستش گذاشته رو کتابو که دینش نیستو! توام باور کردی الان تو سرشو گرم میکنی اونا نجاتشون میدن! عاقو مو همون لحظه به راه راست هدایت شُدُم. تند تند نزدیک جدی شُدُم و با حرکت اسلوموشن گفتُم:
_ موخام نجاتت بدُم!
اونُم خوشحال شد عاقو منم سریع دوییدُم سمتش هولش دادُم پشت پرده‌او!


حالا مو گفتم الان اینا میان مو رو ‌میزنن، نزدن منو که! اومدن ما رو رو بوسی و... گفتن تو مارِ نجات دادی! من همین طور هاج و واج‌مونده بودم عاقو‌. گفتم:
_ چیشده؟

اینا برگشتن به مو گفتن:
_ تو ما رو نجات دادیم ما بت گفتیم سرشو گرم کن تو زدی کشتیش!

عاقو بعدا فهمیدُم نه تنها که او جدی رو نکشته بودم بلکه زده بودم یه خانم پنجه آفتاب رو هم از بیخ و ریشه انداختم پشت پرده! یعنی برا مو عبرت شد که دیگه برای کمک سمت کسیو نرم که کلا داستانو خراب میکنم!




پاسخ به: مرحله اول جام آتش
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ سه شنبه ۱۰ بهمن ۱۳۹۶
#29

دورا CD را درون دستگاه XBOX قرار داد و قبل از آملیا دسته‌ی سالم‌تر را قاپید. چند ثانیه بعد بازی شبیه‌سازی شده‌ی مرگفل آغاز شد.بازی که در عرض یک هفته تمام دنیای جادوگری را زیر و رو کرده بود و همه را به خود جذب کرده بود. بازی بصورت یک رول پلینگ بود که افراد در آن به دلخواه تبدیل به یک مرگخوار یا محفلی میشدند تا برای مدتی حس تلخ و شیرین جناح‌ها را حس کند.
دورا اصولا بچه تو لاکی بود و اصلا به درگاه محفل و مرگخوار فکر نمیکرد ولی بازی معروف، معروف بود و او از بقیه کم نداشت، حتی بیشتر داشت. اصلا دنیا حول محور دورا میچرخید! خودش که اینگونه فکر میکرد. بالاخره بازی بالا آمد و لردولدمورت و دامبلدور روی صفحه نمایش آمدند. آملیا بدون ائتلاف وقت، دامبلدور را انتخاب کرد و همین باعث شد دورا نیشخند زنان با خیالی مطمئن، گزینه‌ی دیگر را انتخاب کند.

صفحه بار دیگر از وسط نصف شد و نصف صفحه را یک ویزلی با موهای سرخ، صورت کک مکی و یک کیسه پیاز فرا گرفت!
شلیک خنده‌ی دورا در اتاق پرتاب شد. در همان لحظه در سمت چپ یک نقابدار با موی مشکی و لباسی ذغالی پدیدار شد. لب و لوچه‌ی آملیا به طرز محسوسی آویزان شد.
هر دو اسم خاصی بر روی بازیکنان شبیه‌سازی شده‌شان گذاشتند. دورا و آملیا!
هر دو دکمه را فشار دادند و وارد بازی اصلی شدند.
دورا رو به روی یک عمارت باشکوه فرود آمد و آملیا رو به روی خانه مخفی محفلیون! باز هم یک هیچ به نفع او.
دورا سریع جلو رفت و وارد عمارت شد. همان لحظه یک طلسم آواداکدورا از نوک دماغش به سمت مقابل رفت!فقط لرد بود که از دست مرگخوار دست و پا چلفتی‌اش خونش به جوش آمده بود و قصد جانش را کرده بود...

دورا زیر چشمی نگاهی به صفحه بازی آملیا انداخت. او تا الآن پنج تا ماموریت رفته بود، شش تا دوئل را برده بود و کم‌مانده بود به صورت افتخاری یک حساب پر گالیون بهش بدهند. دورا هم موفقیت بزرگی کسب کرده بود‌. توانسته بود پشت انواع میزها، کمدها، کتابخانه‌ها و... پنهان شود تا مورد اصابت آواداکدورا قرار نگیرد! از اولش هم باید به این فکر میکرد که هیچ‌کس در جامعه از مرگخوار جماعت گل و بلبل نمیگوید چه برسد به شخص شریف لرد!

دورا اطرافش را نگاه کرد که پر بود از نقابدار‌های نا آشنا که هیچ کدام کار خاصی نمیکردند. ناگهان جرقه‌ای که سالها پیش در ذهن ادیسون، مخترع ظبط موسیقی، عکس‌های متحرک، دستگاه سینما و باطری خودرو؛ خورده بود در ذهن دورا به شیوه‌ای نوین و برای حفظ بقای غرورش خورد. باید کاری میکرد که خودش لرد میشد‌. دستش را به سمت لباسش برد و به دنبال چوب دستیش گشت. به طور امتحانی چوب دستیش را به سمت یک مرگخوار گرفت و آواداکدورا را زمزمه کرد. در کمال خوشبختی مرگخوار روی زمین افتاد. دورا چند قدم تا پیروزی بیشتر فاصله نداشت. فقط باید نزدیک لرد میشد و پایان!

دورا یک قدم با لرد فاصله داشت. لرد سرش را روی تکیه‌گاه صندلی شاهانه‌اش قرار داده بود و صدای خروپفش به صورت ابرهای پفکی نشان داده میشد. دورا چوبدستیش را به سمت لرد گرفت و سعی کرد لرزش دستش را نادیده بگیرد. خواست ورد را بر زبان بیاورد که چشمان لرد کاملا باز شد و به دورا خیره شد. دورا دستش را آرام پایین آورد.

_من... فقط میخواستم... یکاری کنم که بازی جالب‌تر بشه وگرنه اصلا نمیخواستم بکشمتون که. آخه شما بازی رو نابود کردید و اصلا شبیه لرد نیستید.

لرد با چشمانی ترسیده به دورا نگاه کرد.بعد لرزان از تختش پایین آمد و گفت:
_ هر کاری میخوای بکن فقط به منو دختر عزیزم نجینی کاری نداشته باش.
تاج و عصای لردیش را برداشت و به دست دورا داد. سپس نجینی را زیر بغل زد و فرار کرد. همینقدر راحت! این بازی اگر به دست لردولدمورت واقعی میرسید باعث تبدیل کره‌ی زمین به یک مشت گرد و غبار درون ستاره‌ای توی کهکشان راه شیری میشد. به هر حالا دورا لرد بود و لرد هیچکس! نقاب را برداشت و تاج را جایگزین آن کرد. عصا را هم در کنار تخت سلطنتش قرار داد‌. همان لحظه یک پشه از جلوی دماغ دورا رد شد.

_ آواداکدورا! اوووو مرد!

از آن به بعد دورا آن بازی را به عنوان خفن‌ترین بازی جهان به دیگران معرفی میکرد.حتی در فکر این بود مه وقتی بزرگ شد لرد واقعی شود.



پاسخ به: ملاقات های کنار دریاچه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۶ یکشنبه ۸ بهمن ۱۳۹۶
#30
رون و هرمیون همون طور که به همراه هری سمت کلبه‌ی هاگرید میرفتند، از او سوال‌هایی درباره‌ی جورجی میکردند.

_ جورجی مال چه زمانی بوده؟
_ دقیق متوجه نشدم که مال چه دورانی بوده ولی یادمه که گفت اسم مدیر اون زمان جیسون بوده!
_ جیسون؟ اون ساموئلزی که جهانگرده؟
_ رون داره میگه مدیررررر! فقط کم مونده بود جهانگرد بیچاره سختی کشییدرو نسبت بدی به صد سال پیش که دادی.

هری سرش را نامحسوس تکان داد و قدم‌هایش را تندتر کرد.

_ این آقای جیسون مدیر هاگوارتز بوده... اینم میدونم که قبل از مدیر زمان تام ریدل اینجا بوده... ولی بخاطر یه سری اتفاقات استعفا داده و رفته...
_ استعفا داده؟ یا مجبورش کردن استعفا بده؟

هرمیون نگاه تندی به رون انداخت و ادامه داد:
_این سیاه بازیا تو هیچ کتابی ثبت نمیشه مستر.

هری دستش را بالا آورد و به در کلبه کوبید. هاگرید در حالی که فین فین میکرد، چشمانش قرمز شده بود و اشک از چشمانش بر روی ریش‌های در هم گوریده‌اش میریخت؛ در را باز کرد. بچه‌ها نگران، به سرعت وارد خونه شدند.

_ هاگرید؟ هاگرید چیشده؟

هاگرید همون طور که گریه میکرد، بریده بریده گفت:
_ امروز... روز مرگ... پدرمه... اگر...اگر اون... نمرده بود...شاید یه پشتیبان... داشتم که... از مدرسه...اخراجم نکنن و... و...

هرمیون به سمتش رفت و او را در آغوش گرفت.
_ آروم باش هاگرید... نظرت چیه که براش یه مراسم کوچیک بگیریم؟

ابروهای هری جوری به سمت بالا پرید که نزدیک بود از کادر صورتش خارج شود. جوری هرمیون رو نگاه میکرد انگار که اصلا ییادش رفته بود، علت اینجا بودنشون چیست.

_ خیلی ممنونم هرمیونی میشه کمک کنی کیک بپزم؟







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.