هرچه پیش می رفت، حلقه دستانش دور بدن ویولت تنگ تر میشد. دندان هایش را مصمم روی هم فشار داد، او می توانست یعنی باید می توانست!
گاهی اوقات نفس سردی را در اطرافش حس میکرد. نکند دیوانه سازهای بیش تری آن اطراف پرسه می زدند؟ هرچه بود، دیگر نزدیک تر نمی آمدند. مثل این که فعلا سیر شده بودند، به قیمت جان یک نفر!
دریچه چشمانش را تنگ تر کرد. در انتهای مسیرش نور دیده میشد. جوانه های امید در دلش سربرآوردند. شاید هنوز راهی بود، برای نجات خودش، برای نجات ویولت!
قدم هایش را تندتر کرد. جسم ویولت روی دستانش تکان می خورد. منبع نور هرلحظه نزدیک تر می شد. همین که به منبع نور رسید، از حرکت ایستاد. انتظار داشت بتواند آن طرف راهم ببیند اما نور مانند پرده ای سفیدرنگ جلوی دیدش را گرفته بود.
باید تصمیمش را می گرفت. از این که نمی خواست بدتر شود، می خواست؟
چشماش را بست و جلو رفت. سه قدم، دو قدم، یک قدم!
چشمانش را باز کرد! جلوی پیشانی اش را مالش داد. چه خبر شده بود؟ چرا نتوانست رد شود؟ دست های عرق کرده اش را از دور جسم ویولت باز کرد و جسم اش را روی زمین گذاشت. دستش را روی پرده کشید. نفسش را حبس کرد:
- نک...نکنه دروازه ها بسته شدند؟
____________________________________
تدی بی قرار و آشفته به جیمز خیره مانده بود. چشم از هم برنمی داشتند، انگار سال ها بود که همدیگر را ندیده اند. جیمز سالم بود و همین برای تدی کافی بود. جیمز با اطمینان خاطر تدی را از نظر گذراند. تدی همیشه مراقبش بود، و باز هم زیر قولش نزده بود.
آلیستر به سمت جیمز چرخید و تدی به طور غریزی، در دفاع از جیمز، چوبدستی اش را بالا آورد و لب هایش را برای زمزمه وردی باز کرد ولی حتی قبل از این که حرکت چرخشی دستش تمام شود، ده چوبدستی به سمت آلیستر پرواز کردند. غافلگیری را می توانست در چهره ی تک تکشان خواند. آلیستر چوبدستی نداشت! با دست جادو کرده بود؟!
آلیستر قهقهه ای زد و گفت:
- عجیبه نه؟ قدرت ارواح چیز خیلی جالبیه!
اولین کسی که ترس حاکم بر فضا را کنار زد، فاج بود. با صدایی که سعی می کرد نگذارد بیش تر از این بلرزد، فریاد زد:
- ولی ما همدست بودیم! قرارمون این نبود!
ناگهان کلاوس نگاهش را از آلیستر و فاج گرفت و وحشت زده به دست مشت شده اش خیره شد. مشتش را باز کرد. روبان آبی رنگ داشت می سوخت و هرلحظه داغ تر می شد. کلاوس حس کرد روبان قصد دارد به سمت جیمز که در پشت آلیستر قرار داشت به پرواز دربیاید.در همین لحظه زمین شروع به لرزیدن کرد.
آلیستر هراسان دور و برش را از نظر گذراند و اولین چیزی که به نظرش آمد کلاوس بود که وحشت زده به چیزی در دستش خیره شده بود. روبان آبی رنگ را دید و رنگش، از وحشت به سفیدی گرایید. دروازهی جهان مردگان و قفل روی آن، شاید برای دور نگه داشتن جسم از روحی که در دنیای زنده ها قرار داشت، کافی بود، اما روحی که به سرزمین جاودانگی راه یافته بود؟ جاودانگی یک قدم به مرگ نزدیک تر بود.. جاودانگی آن سوی مرگ بود و حالا..
دروازهی جهان مردگان، بر اثر کشش میان روح و جسم، داشت فرو میریخت!
کم کم شعله های آتش زبانه کشید. هرطرف را که نگاه می کردی دود بود و آتش! تدی و جیمز در اولین فرصت از دودی که آتش به وجود آورده بود، استفاده کردند و به سمت هم دویدند. وقتی دست هایشان دور کمر هم حلقه شد، حس آرامش خاطر به وجودشان تزریق شد.
اما کلاوس با وجود این که روبان دستش را می سوزاند، روبان را محکم نگه داشته بود و منتظر به شعله های آتش چشم دوخته بود. حسی آشنا می گفت که بایستد و منتظر بماند، اتفاق خوبی در شرف وقوع است.
حس کلاوس دروغ نمی گفت، کمی بعد از این که شعله ها کم تر شدند، از میان دود و غبار پیکر دونفر دیده شد. کلاوس ناخواسته به آن سمت کشیده شد و روبان آبی رنگ هم تمایل سیری ناپذیری به آن سمت داشت.
اتفاق های بعد از آن زیادی خوب بودند. کلاوس دستانش را به دور خواهرش حلقه کرد و روبان را روی موهایش بست.