هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خاطرات یاران ققنوس
پیام زده شده در: ۲۱:۲۵ چهارشنبه ۱۴ خرداد ۱۳۹۳
#31
- حاجیت خستست! کاری داری دآش؟
- عع! فک کنم اشتباه اومدم!

آلیس مکثی کرد و بقیه جمله اش را با خنده ادامه داد:
- ویولت واقعا اون چه طرز جواب دادنت بود؟ اگه اون موقع حواسم جمع بود، پا به فرار می‌ذاشتم.

و ذهن هردو کشیده شد سمت چند ماه قبل.

فلش بک

نگاه بی هدفش به رو به رو خیره مانده بود.مطمئن نبود دیگر بتواند پلک بزند! منظره رو به رویش نفس گیر بود. مگر چند سال گذشته بود؟

انگشتانش را دور چوبدستی که در جیب ژاکتش پنهان شده بود، سفت تر کرد. اگر درمانگرها می گفتند این چوبدستی خودش است، حتما چوبدستی خودش بود. خیلی دوست داشت طلسمی را زمزمه کند، اما فعلا در آن خیابان شلوغ ِ پر از مشنگ وقتش نبود.

اولین قدمش را بعد از سال ها برداشت اما صدایی مانع ادامه‌ اش شد.
صدا آشنا بود. یادآور چیزی! سرش را بلند کرد و نگاهی به درخت کنارش انداخت. جغدی کوچک از روی شاخه درخت بلند شد و بعد از طی مسیر کوتاهی روی شانه اش نشست. نگاهی به جغد انداخت. چشمانش چپ بودند. خنده اش گرفت. کشیده شدن عضلات صورتش باعث شد لبش را گاز بگیرد. جغد سرش را یک وری کج کرده بود و معصومانه به آلیس زل زده بود. دستش را دراز کرد و روی سر جغد کشید. جغد جیغ کوتاهی کشید و از روی شانه اش پرواز کرد. یک دور، دور سر آلیس پرواز کرد و دوباره روی شانه اش نشست. دوباره خندید و خطاب به جغد گفت:
- اسم که نداری، نه؟! اسمتو می‌زارم"روانی"!

اکنون که روانی همراهش بود، اعتماد به نفسش بیش تر شده بود.خیابان ها زیاد تغییر نکرده بودند اما آدم ها چرا! کم کم حس می کرد روحیه از دست رفته اش را باز می یابد. دست هایش با سرعت بیش تری در کنارش تاب می خوردند و باد در موهایش می پیچید. یک لحظه فکر کرد چه قدر زود فراموش کرد! اصلا انگار نه انگار یک دیوانه بیست سال دنیاندیده است! این اخلاقش هرچه بود، دوستش داشت. زود یادش می رفت، حالا هرچه که بود. شکست در دوئل یا ندیدن دنیا برای بیست سال!

به خود که آمد، جلوی دری ایستاده و دستش بی وقفه در را می کوبید. در توسط دختری موقهوه ای باز شد که گربه ی روی شانه اش و مارمولک داخل موهایش قابل توجه ترین چیزی بود که در ظاهرش به چشم می خورد
- سام علیک!

آلیس جواب سلامش را نداد. همین طور زل زده بود به صورت دختر!
- حاجیت خستست! کاری داری دآش؟

مسلما اشتباه اومده بود. نمی دانست چرا بعد از این همه راه از این جا سردرآورده و این خانه در گذشته چه حکمی برایش داشته، اما مسلما نقشی پررنگ در گذشته او داشته که ذهنش او را به این جا کشانده بود.
- عع! فک کنم اشتباه اومدم!
- دنبال کی می گردی دآش؟

جواب نداد. دنبال که می گشت؟ ناخودآگاه جواب داد:
- دامبلدور!
- درست اومدی، بیا تو!

دامبلدور! جرقه ای در ذهنش زده شد، محفل!
- یادم اومد!

فریادش دختر را از جا پراند.
- چی یادت اومد؟

درحالی که سعی در جمع و جور کردن خودش داشت، گفت:
- هیچی، بریم!

حتما این هم یکی از خصوصیاتش بود. زود هیجان زده می شد. کم کم داشت خودش را می شناخت. از چشم آلیس پنهان نماند که گربه روی شانه ی دختر خط و نشانی برای روانی کشید. دختر راهنمایی اش کرده و در اتاقی را برایش باز کرده بود.آلیس وارد اتاق شد. چه بوی آشنایی می داد! دوباره جیغ کشید:
- آشپزخونه!

دختر خندید و پرسید:
- تاحالا آشپزخونه ندیدی؟ مثل این که مخت تاب داره ها؟ حالا کی هستی؟
- آلیس لانگ باتم!

دختر چیزی نگفت. آلیس از وقتی وارد خانه گریمالد شده بود، ندیده بود او جدی باشد اما الان...

دختر عقب عقب رفت و از پله ها بالا دوید. در حین بالا رفتن از پله ها داد می زد:
- پــــــــــــــــروف!

و آلیس از خودش پرسیده بود:
- پروف کیه؟

پایان فلش بک

- فک نکن یادم رفته!

سرش را چرخاند و به چشمان ویولت که با شیطنت به او خیره شده بودند، زل زد و جواب داد:
- چیو؟

ویولت گوشه لبش را گاز گرفت و مانند کسی که از متهمی بازجویی می کند، پرسید:
- یعنی تو همه چی یادت اومد جز سنت؟

سرش را چرخاند. به روبه رویش زل زد و جواب همیشگی را داد:
- نمی دونم چرا هرکاری می کنم این یه نسخه یادم نمیاد! ولی نترس از هیجده بیش تر نمی شه!

و صدای خنده شان لرزه بر تن آشپزخانه انداخت.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: مغازه روغن موی سوروس اسنیپ
پیام زده شده در: ۱۶:۵۷ سه شنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۳
#32
- بلا، روزنامه چی شد؟

بلاتریکس درحالی موهاش به وضع آشفته ای دور گردنش پیچیده بود و هرلحظه امکان خفه شدنش بیش تر می شد، در اتاقو باز کرد و با روزنامه ای که در دستش مچاله شده بود، وارد اتاق شد.
- بلا، ساعت چنده؟

بلاتریکس درحالی که یه چشمش به ساعت مچی ولدمورت و یه چشمش به چهار ساعتِ چهار دیوار اتاق بود، جواب داد:
- هفت و دو دقیقه و سی ثانیه ارباب.
- روزنامه چه ساعتی منتشر شد؟
- هفت ارباب.
- جغد کی تحویلش داد؟
- هفت و یک دقیقه ارباب.
- پس یک دقیقه و سی ثانیه تاخیر داشتی در رسوندن روزنامه به ما!

بلا با مشاهده نحوه پیش رفتن بحث و هرچه خطرناک تر شدن سوالات، موضوع بحث رو عوض کرد:
- ارباب مطمئنم از روزنامه امروز خوشتون میاد، تیتر جالی داره!
- بلا، تا الان چند تا خطا مرتکب شدی، بحث رو عوض کردی، رکوردتو در رسوندن روزنامه به دو دقیقه رسوندی، روزنامه رو مچاله کردی، هم چنین مارو نادان فرض کردی که خودمون نمی تونیم بفهمیم چی جالبه چی جالب نیست!

بلاتریکس روزنامه رو با سرعت نور در دستان ولدمورت جا داد و به جای قبلیش برگشت تا اوضاع از این خیط تر نشده!

ولدمورت نگاهی به تیتر روزنامه انداخت:

چگونه از بی‌دماغی ِ خود خوشحال شوید!


- بلا! منظورت این بود که من از نداشتن دماغ خوشحال نیستم؟! ارباب رو به تمسخر گرفتی؟ به ارباب تهمت افسردگی زدی؟
- ن..نه...سرورم! فقط...
- بیرون!

و همزمان با فریاد بیرونِ ولدمورت، روزنامه همراه با طلسم های رنگارنگ که رنگین کمان جالبی رو اطراف موهای بلاتریکس ایجاد کرده بودند، به طرف بلاتریکس پرت شد. در این بین طلسم کروشیو هم دیده می شد، چون مسلما این همه دلیلی که بالا اومده واسه کروشیو زدن کافیه!

لرد بعد از این که از بسته شدن در اطمینان پیدا کرد، با اشتیاق زمزمه کرد:
اکسیو روزنامه!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین ایده پرداز
پیام زده شده در: ۹:۵۷ یکشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۳
#33
ویولت بودلر به خاطر دیوان!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین عضو تازه وارد
پیام زده شده در: ۲۰:۱۶ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
#34
تازه واردای زیادی وارد شدن ولی خوب با این که فعالیتشون زیاد بوده، زیاد درست عمل نکردن و نقد و اینام تعطیل کلا!

پس فکر کنم همون سالی آن پرنکسی که ویولت گفت بهترین تازه وارد باشه.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: بهترین نویسنده در ایفای نقش
پیام زده شده در: ۲۰:۰۲ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
#35
تد ریموس لوپین!

پستاش چه جدی چه طنز عالین!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: ناظر ماه
پیام زده شده در: ۲۰:۰۰ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
#36
الان من هفت هشت جا می خوام به ویولت رای بدم! نشستم ده بی سی کردم، پیدا کردم کجا بهش رای بدم!

ویولت بودلر!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر ماه
پیام زده شده در: ۱۹:۵۸ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
#37
دانگ!

پست کاملا با محتوایی بود اصلا!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۲:۱۰ چهارشنبه ۷ خرداد ۱۳۹۳
#38
هرچه پیش می رفت، حلقه دستانش دور بدن ویولت تنگ تر می‌شد. دندان هایش را مصمم روی هم فشار داد، او می توانست یعنی باید می توانست!

گاهی اوقات نفس سردی را در اطرافش حس می‌کرد. نکند دیوانه سازهای بیش تری آن اطراف پرسه می زدند؟ هرچه بود، دیگر نزدیک تر نمی آمدند. مثل این که فعلا سیر شده بودند، به قیمت جان یک نفر!

دریچه چشمانش را تنگ تر کرد. در انتهای مسیرش نور دیده می‌شد. جوانه های امید در دلش سربرآوردند. شاید هنوز راهی بود، برای نجات خودش، برای نجات ویولت!

قدم هایش را تندتر کرد. جسم ویولت روی دستانش تکان می خورد. منبع نور هرلحظه نزدیک تر می شد. همین که به منبع نور رسید، از حرکت ایستاد. انتظار داشت بتواند آن طرف راهم ببیند اما نور مانند پرده ای سفیدرنگ جلوی دیدش را گرفته بود.

باید تصمیمش را می گرفت. از این که نمی خواست بدتر شود، می خواست؟

چشماش را بست و جلو رفت. سه قدم، دو قدم، یک قدم!
چشمانش را باز کرد! جلوی پیشانی اش را مالش داد. چه خبر شده بود؟ چرا نتوانست رد شود؟ دست های عرق کرده اش را از دور جسم ویولت باز کرد و جسم اش را روی زمین گذاشت. دستش را روی پرده کشید. نفسش را حبس کرد:
- نک...نکنه دروازه ها بسته شدند؟

____________________________________


تدی بی قرار و آشفته به جیمز خیره مانده بود. چشم از هم برنمی داشتند، انگار سال ها بود که همدیگر را ندیده اند. جیمز سالم بود و همین برای تدی کافی بود. جیمز با اطمینان خاطر تدی را از نظر گذراند. تدی همیشه مراقبش بود، و باز هم زیر قولش نزده بود.

آلیستر به سمت جیمز چرخید و تدی به طور غریزی، در دفاع از جیمز، چوبدستی اش را بالا آورد و لب هایش را برای زمزمه وردی باز کرد ولی حتی قبل از این که حرکت چرخشی دستش تمام شود، ده چوبدستی به سمت آلیستر پرواز کردند. غافلگیری را می توانست در چهره ی تک تکشان خواند. آلیستر چوبدستی نداشت! با دست جادو کرده بود؟!

آلیستر قهقهه ای زد و گفت:
- عجیبه نه؟ قدرت ارواح چیز خیلی جالبیه!

اولین کسی که ترس حاکم بر فضا را کنار زد، فاج بود. با صدایی که سعی می کرد نگذارد بیش تر از این بلرزد، فریاد زد:
- ولی ما همدست بودیم! قرارمون این نبود!

ناگهان کلاوس نگاهش را از آلیستر و فاج گرفت و وحشت زده به دست مشت شده اش خیره شد. مشتش را باز کرد. روبان آبی رنگ داشت می سوخت و هرلحظه داغ تر می شد. کلاوس حس کرد روبان قصد دارد به سمت جیمز که در پشت آلیستر قرار داشت به پرواز دربیاید.در همین لحظه زمین شروع به لرزیدن کرد.

آلیستر هراسان دور و برش را از نظر گذراند و اولین چیزی که به نظرش آمد کلاوس بود که وحشت زده به چیزی در دستش خیره شده بود. روبان آبی رنگ را دید و رنگش، از وحشت به سفیدی گرایید. دروازه‌ی جهان مردگان و قفل روی آن، شاید برای دور نگه داشتن جسم از روحی که در دنیای زنده ها قرار داشت، کافی بود، اما روحی که به سرزمین جاودانگی راه یافته بود؟ جاودانگی یک قدم به مرگ نزدیک تر بود.. جاودانگی آن سوی مرگ بود و حالا..

دروازه‌ی جهان مردگان، بر اثر کشش میان روح و جسم، داشت فرو می‌ریخت!

کم کم شعله های آتش زبانه کشید. هرطرف را که نگاه می کردی دود بود و آتش! تدی و جیمز در اولین فرصت از دودی که آتش به وجود آورده بود، استفاده کردند و به سمت هم دویدند. وقتی دست هایشان دور کمر هم حلقه شد، حس آرامش خاطر به وجودشان تزریق شد.

اما کلاوس با وجود این که روبان دستش را می سوزاند، روبان را محکم نگه داشته بود و منتظر به شعله های آتش چشم دوخته بود. حسی آشنا می گفت که بایستد و منتظر بماند، اتفاق خوبی در شرف وقوع است.

حس کلاوس دروغ نمی گفت، کمی بعد از این که شعله ها کم تر شدند، از میان دود و غبار پیکر دونفر دیده شد. کلاوس ناخواسته به آن سمت کشیده شد و روبان آبی رنگ هم تمایل سیری ناپذیری به آن سمت داشت.

اتفاق های بعد از آن زیادی خوب بودند. کلاوس دستانش را به دور خواهرش حلقه کرد و روبان را روی موهایش بست.



تصویر کوچک شده


پاسخ به: وزارتخانه سحر و جادو
پیام زده شده در: ۱۲:۴۵ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
#39
و مورفین همچنان به این شکل باقی مونده بود و ویولت همچنان داشت فکر می کرد که سام علیک با چه کلمه ای جایگزین میشه. و می دونم که شما الان توقع دارین یا ویولت در افکارش غرق بشه و یا از هوش ریونی‌ش استفاده کنه، ولی نه از این خبرا نیست!

ویولت که دید اگه سال هاهم فکر کنه چیزی به ذهنش نمی رسه، مورفینو زد کنار و خودشو به شکل کاملا آبرومندانه ای پرت کرد وسط اتاق! و تا مورفین به خودش بجنبه و از کنار در تا کنار میز بیاد که انگار تا کوه آلپه براش، ویولت پشت میز مورفین جاخوش کرد و پاهاشو هم روی میز انداخت.

مورفین نفس نفس زنون کنار میز رسید و گفت:
- لامشب، چژوری این همه راهو اینقد ژود می‌رین آخه؟! اشلا بگو ببینم تو این ژا...

و همون طور که ملاحظه می‌کنین، مورفین به شکل بالا دراومد( ، واسه آلزایمرداراش گفتم) و چند لحظه ای ساکت شد و به فکر فرو رفت و رفت و رفت تا دیگه نرفت و زیر لب زمزمه کرد:
این کیشِ مناشبیه! هم باهاش انتقام رانده شدگانو می گیرم هم عاشق خودم می کنمش و آشتینامو بالا می زنم باهاش!



تصویر کوچک شده


پاسخ به: شوالیه های سپید
پیام زده شده در: ۱۲:۵۴ شنبه ۳ خرداد ۱۳۹۳
#40
خلاصه:

جیمز در پی جریاناتی ولدمورت رو تو کوچه های لندن بیهوش پیدا می کنه و بعد از بهوش اومدنش چون ولدمورت متحول شده و اصلا آدم قبلی نیست دست به دست منتقل می شه، تا میرسه به رون اینا. محفل تصمیم میگیره تصمیمات جدی بگیره دراین باره و به هری اصلا اهمیت داده نمیشه در این بین! از یه طرف مرگخوارا هم چیزی رو به ولدمورت خورونده بودن که توسط مورفین معرفی شده بود . قرار بود کمی فقط کمی ولدمورت رو مهربون تر کنه اما برعکس شده و ولدمورت پشیمونه از کارهای خبیثانه ای که قبلا انجام داده. بلاتریکس هم قراره همراه مورفین بره آزکابان تا پادزهر پیدا کنه. تدی و ویولت و جیمز هم اطراف قرارگاه مرگخوارا پرسه می زنن!

- یه قدم، یه قدم دیگه، حالا بپر تو بغل مامان!

ولدمورت جفت پا پرید پایین و........ نمرد!

چشماشو باز کرد و دید در حقیقت اصلا بالای پشت بوم نبوده و چهارتا پله بالاتر از سطح زمین وایستاده!

نگاهی به بالای سرش انداخت به امید دیدن دو نفر که نگرانش شده باشن، اما دریغ از نگرانی یه نفر! همه سرکار خودشون بودن و هیچ کس توجهی به ولدک نداشت. ولدک یه بچه یتیم بی پناه و بی کس بود.

اون طرف، پیش مرگخوارا

- مورفین، به نظرت نباید سریع تر از این حرکت کنیم؟!
-بلا، این شه حرفیه می ژنی؟ ما الان داریم با سرعت نور به شمت آژکابان حرکت می کنیم!

بلاتریکس نگاهی به آیلین که به حالت ایستاده بود، انداخت و رو به مورفین کرد و گفت:
- مورفین، یه ذره تندتر لازمه!

مورفین دستشو تو جیبش کرد و سه تا بسته درآورد.
- با این که داریم شریع حرکت می کنیم، ولی اگه نفری یه دونه از این شه بسته بخوریم، شرعتمون بیشتر میشه!

بلاتریکس نگاهی به سه بسته و نگاهی به آیلین انداخت. در ضمن این حرکت نگاهی هم به اربابش، یعنی خاطرات اربابش انداخت.

یکی از بسته هارو برداشت و گفت:
- بژن بریم!

و این گونه بود که بلاتریکس به قیمت برگردوندن اربابش معتاد شد!


ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳ ۱۳:۰۳:۱۴
ویرایش شده توسط آليس لانگ باتم در تاریخ ۱۳۹۳/۳/۳ ۱۳:۰۷:۱۰


تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.