- همهش سه مرحلهی ساده س. پیدا کردن اژدها، درآوردن قلبش، برداشتن یه ریسه واسه الیواندر... پیدا کردن اژدها، درآوردن قلبش، برداشتن یه ریسه...
ریسه!
آنتونین آروم، آروم جلو رفت و یهو تیکه نخی که یه پیرزن دم در مغازهش سعی داشت سوزن کنه رو از دستش کشید.
-ریسه! ریسه! من یه ریسه پیدا کردم! من، آنتونین دالاهوف بزرگ، ریسه قلب اژده...آی!
پیرزن که تحمل کارای جوونای امروزی رو نداشت، با عصاش محکم توی سر آنتونین کوبید و نخشو ازش پس گرفت و بعد از زدن یه ضربهی دیگه، رفت تو مغازهش و بدون هیچ حرفی درو محکم بست.
- اشکالی نداره. پیش میاد. فقط سه تا مرحلهی سادهس آنتونین. یه اژدها پیدا می کنی، قلبشو درمیاری و
این دفه دیگه واقعا خودشه!
بدو بدو خودشو به مغازهای رسوند که فکر میکرد "خودش" باشه.
- هی تو! این قلبای اژدها چندن؟
- عاقا اونا که قلب نیستن. اونا مغزن، مغز! مغز تسترالن!
آنتونین اونقدر درگیر "سه مرحلهی ساده" شده بود که همه چیزو ریسهی قلب اژدها میدید. اما ناامید نشد و همچنان با ارادهای قوی دنبال ریسهی قلب اژدها گشت.
ساعاتی بعد، مطب روانپزشک:- خیله خب جناب دالاهوف، چه چیزی باعث آشفتگیتون شده؟
- آقای دکتر من میخوام لرد سیاه رو بکشم ولی لرد به این آسونیا کشته نمیشه. من ریسه میخوام. ریسهی قلب اژدها. سه تا مرحلهی...
- درواقع مشکل شما طمع و قدرته!
- نه نه... ببینید شما یه پزشک تحصیل کردهی با شخصیتی ولی من شما رو شبیه اژدها میبینم! مشکل من اینه. ریسهی قلب اژدها!
- بله درسته. من اژدهام.
- متوجه نیستید... ببینید... اژدها؟!
- بله من یه اژدهای تحصل کردهی باشخصیتم. یکی از اولین اژدهاهایی که از نژادمون به دانشگاه رفتن. امتحانات "کنه" رو با نمرات بالایی پاس کردم و در دانشگاه دانشجوی ممتاز بودم...
سوابق تحصیلی یه روانپزشک تحصیل کردهی با شخصیت، کوچکترین اهمیتی برای آنتونین نداشت. تنها چیزی که اهمیت داشت این بود که اون روانپزشک، یه اژدها بود!