هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل




پاسخ به: تا به حال خواب هری پاتری دیدید؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۹:۳۴ شنبه ۳ آذر ۱۳۹۷
#61
من تا الان چندین بار خواب هری پاتری دیدم یکیشون که از همه واضح تر بود این بود که هری واسه من جغد میفرسته که ولدمورت داره میاد سراغمون منم همه دوستامو جمع میکنم و هری و هرمیون و رون هم میرسن و باهم با ولدمورت میجنگیم و شکستش میدیم


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۹:۲۹ شنبه ۳ آذر ۱۳۹۷
#62
چند روز بعد از ان ذهن هری داعما درگیر حرف های دامبلدور بود.درگیر جان پیچی که در هاگوارتز مخفی شده بود.این باعث شد او در کلاس ستاره شناسی پنج امتیاز از دست بدهد زیرا به جای جواب دادن به سوال پرفسور سینسترا گفته بود:
-نه پرفسور مطمعن باشین پیداش میکنیم من خیلی از اسرار قلعه رو میدونم.
اما او جرعت نداشت سر تمرینات کوییدیچ به چیزی غیر از تمرین فکر کند.الیور وود کاپیتان تیم گریفیندور به هرکس که کوچکترین بی توجهی نشان میداد چشم غره ای میرفت که هری را به یاد چشم غره های خانم ویزلی می انداخت.هری الیور را درک میکرد.او سال اخر تحصیلش در هاگوارتز را میگذراند و میخواست به هر قیمتی شده جام کوییدیچ ان سال را بالای سر ببرد.از طرفی سه هفته دیگر اولین مسابقه برگزار میشد و انها فرصت چندانی نداشتند.حتی فرد و جرج هم به الیور حق میدادند که انها را حتی در هوای طوفانی وادار به تمرین های طولانی کند.هیچ کس اعتراضی نمیکرد زیرا همه الیور را دوست داشتنداما با این حال همه اعضای تیم گاهی از دست او کلافه میشدند مثل ان روزی که انها را ساعت پنج صبح از تخت های گرم و نرمشان بیرون کشید تا در هوای سرد صبح زمستان تمرین کنند.
به هر حال روز مسابقه فرا رسید.ان همه تمرین سخت اعتماد به نفس اعضای تیم را تقویت کرده بود و به همین خاطر بود که ان روز همه انها مشتاق بودند که هرچه زود تر مسابقه شروع شود.دست کم هری چنین حسی داشت.قبل از شروع مسابقه همه دور وود جمع شدند تا سخنرانی پیش از مسابقه او را بشنوند.الیور نفس عمیقی کشید و گفت:
-بچه ها ما خیلی برای این مسابقه تمرین کردیم.توی هر شرایطی پرواز کردیم حتی تو هوای طوفانی....
جرج حرف او را برید و گفت:
-اره بابا این دو ماه اخر همش خیس و گلی بودیم.
الیور به او چپ چپ نگاه کرد و دامه داد:
-پس بازی امروز تو هوای به این خوبی واسمون کاری نداره.اگر این بازی رو ببریم تنها رقیبمون اسلیترینه و بعدش قهرمان میشیم.
فرد با امیدواری گفت:
-چی میشه اگه ریونکلا اسلیترینو ببره؟
الیشیا اسپینت جواب داد:
-چرند نگو فرد.با اون دروازه بان بی عرضشون امکان نداره.
فرد توجیه گرانه گفت:
-خب چو چانگم جستجوگر خوبیه.از کجا معلوم شاید قبل از اینکه اونقدر گل بخورن گوی زرینو بگیره.
الیشیا فرصتی پیدا نکرد که جواب او را بدهد چرا که وود دوباره شروع به صحبت کرده بود:
-به هر حال الان طرف ما هافلپافه نه ریونکلا و اسلیترین.ما با سبک بازی اونا تمرین کردیم و همه تکنیکاشونو میدونیم.من مطمعنم که برنده میشیم.
وود هنگام گفتن‹مطمعنم برنده میشیم›سعی کرده بود نگرانی اش را پنهان کند اما هری به خوبی اضطراب او را حس میکرد و مثل همیشه به او حق میداد.این اخرین دوره مسابقات مدرسه بود که وود میتوانست در ان شرکت کند.وود سرش را تکانی داد تا روی حرفش تاکید کند و سپس همه اعضای تیم جاروهایشان را روی شانه گذاشتند و پشت سر کاپیتان دوست داشتنی شان از رختکن بیرون رفتند.هری با خوشحالی برای جمعیتی که تشویقشان میکردند دست تکان داد و سوار جارویش شد و منتظر شد تا با سوت خانم هوچ پرواز کند.خانم هوچ وسط زمین امد و در سوتش دمید.هری همراه با بقیه از زمین بلند شد و در هوا شناور ماند.خانم هوچ بازدارنده ها و گوی زرین را ازاد کرد.هری به گوی زرین که دور سرش میچرخید نگاه کرد و صدای اشنای لی جردن را شنید که با همان شور و هیجان همیشگی شروع به گزاری مسابقه کرده بود.
چند لحظه بعد خانم هوچ سرخگون را بالا انداخت و گوی زرین با سرعت پرواز کرد و ناپدید شد.بازیکنان درگیر بازی شدند و هری مثل همیشه کمی بالاتر از بقیه پرواز کرد و دنبال گوی زرین گشت.ناگهان هری برق گوی زرین را دید و به سمت ان پرواز کرد اما وقتی فرد دستش را تکان داد فهمید برقی که دیده انعکاس ساعت او بوده است.تقریبا ربع ساعت گذشته بود که هری صدای لی جردن را شنید که نتیجه را اعلام میکرد:
-بیست-سی به نفع گریفیندور...پاتر داره چکار میکنه؟این زمان بی سابقست...زود باش هری...
هری مجبور شد در برابر بازدارنده ای که با سرعت به سمتش می امد جاخالی بدهد و همان لحظه لی گزارشش را ناقص گذاشت و گفت:
-صبر کنین ببینم این گوی زرین بود؟
هری به سرعت رویش را برگرداند و دیوانه وار دنبال گوی زرین گشت و سر انجام ان را دید که نزدیک جایگاه تماشاچیان پرواز میکرد.
ظاهرا سدریک دیگوری جستجوگر هافلپاف هم ان را دیده بود.هردوی انها به سرعت به سمت گوی زرین پرواز کردند.گوی زرین سریع حرکت کرد و هری و سدریک به دنبال ان رفتند.سدریک جلوتر از هری پرواز میکرد و هری با تمام توانش سعی میکرد از او سبقت بگیرد.
سرانجام سدریک به نزدیکی گوی زرین رسید و دستش را دراز کرد تا ان را بگیرد.همه چیز خیلی سریع اتفاق افتاد.هری نفهمید که چکار میکند فقط میدانست که به هری قیمتی شده نباید اجازه دهد گریفیندور بازنده این مسابقه باشد.روی جارویش بلند شد،پایش را روی دسته جارو فشار داد و پرید.در هوا چرخید و گوی زرین را در مشتش گرفت.سپس چوبدستیش را به سمت جارویش گرفت و فریاد زد:
-اکسیو بروم.
اذرخش به سرعت به سمت او امد.هری نتوانست بچرخد و روی ان بنشیند به همین خاطر روی دسته جارو دراز کشید.برای اینکه نیفتد پاهایش را زیر دسته جارو قفل کرد و با دستش دسته جارو را به پشت سرش فشار داد.وقتی به ارامی پایین میرفت متوجه شد که تمام ورزشگاه را سکوت مطلق فرا گرفته است.وقتی روی زمین ایستاد فکر میکرد تمام اینها تصور خودش بوده است اما سردی گوی زرین در مشتش به او میفهماند که موفق شده است.مشتش را بالا گرفت و گوی زرین را به همه نشان داد.ان وقت بود که ورزشگاه با صدای تشویق حیرت زده جمعیت منفجر شد.بازیکنان گریفیندور با چهره های مبهوت میخندیدند.حتی پرفسور مک گونگال هم از خوشحالی از جایش برخاسته بود و فریاد زنان هری را تشویق میکرد.بالاخره اعضای تیم فرود امدند و هری در میان انها گم شد.الیور که چیزی نمانده بود از خوشحالی گریه کند مجبور شد فریاد بزند تا هری بتواند در ان هیاهو صدایش را بشنود:
-هری...فوق العاده بود....عالی بود....خارق العاده بود.....وای خدای من...
ظاهرا وود کلمه ای پیدا نمیکرد که حرکت هری را با ان توصیف کند.دوقلوهای ویزلی با چماق هایش به هری ضربه زدند و فریاد کشان خوشحالیشان را ابراز کردند.الیشیا اسپینت و کتی بل از خوشحالی گریه میکردند.
بچه های گریفیندور هری را روی دستهایشان بلند کردند و به سمت سرسرای ورودی بردند.هری انقدر خوشحال بود که نمیتوانست کلمه ای صحبت کند و دیوانه وار میخندید.رون و هرمیون را دید که جلوتر از جمعیت عقب عقب میدویدند تا رو به هری باشند.هرمیون فریاد زد:
-هری...کارت شگفت انگیز بود...واقعا عالی بود.
رون ادامه حرف او را گرفت و فریاد کشید:
-راست میگه...ترشی نخوری یه چیزی میشی.
هری به انها خندید.ان روز بهترین روز عمرش بود.دیگر میدانست برای ساختن سپر مدافع باید به چه خاطره ای فکر کند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: آواداکداورا در دنیای واقعی!!!
پیام زده شده در: ۲۱:۵۵ جمعه ۲ آذر ۱۳۹۷
#63
اقا به نظرم رسید که غیر از دوست عزیزی که تو پست قبلی دربارش حرف زدم یه عزیز دیگه ای هم هست که به شدت به اواداکدورا نیاز داره.
بله بله خود خودشو میگم.
اون معلم ریاضی عوضی که بعد از توضیح یه مطلب سخت میپرسه:
-همه فهمیدین؟
بعد تا تو میای بگی نفهمیدم میگه:
-خیلی راحته اگه نفهمیدین دیگه...
و یه لبخند عنتر میزنه که یعنی اگه نفهمیدین خیلی نفهمین


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ جمعه ۲ آذر ۱۳۹۷
#64
خوشبختانه اسکلت عظیم الجثه باسیلیسک هنوز در تالار بود.انها چندتا از نیشهای بلند ان را جدا کردند و دوان دوان به سمت خروجی تالار رفتند.هری به دریچه بالای سرشان نگاه کرد.اصلا به این قسمت ماجرا فکر نکرده بود.فاصله شان با دریچه خیلی زیاد بود.دفعه پیش فاوکس ققنوس دامبلدور به کمکشان امده بود اما اینبار هیچ کدام وفاداری نسبت به دامبلدور نشان نداده بودند و مسلما فاوکس به سراغشان
نمی امد.هری گفت:
-اصلا فکر اینجاشو نکرده بودم.حالا چطوری بریم بالا؟
-بیا کمک کن.
هری برگشت و دراکو را درحالی دید که یک تخته سنگ بزرگ را به سختی روی زمین میکشید.هری به او کمک کرد تا سنگ را به نقطه مورد نظرش برساند و گفت:
-میخوای با این چکار کنی؟
دراکو شانه هایش را بالا انداخت و گفت:
-میدونی مطمعن نیستم جواب بده ولی شاید بتونیم از افسون جا به جایی استفاده کنیم.
هری به پهنای صورتش خندید و گفت:
-معلومه که جواب میده.فقط باید باهم کار کنیم.یک افسون کافی نیست.
انها روی تخته سنگ ایستادند.چوبدستی هایشان را به سمت ان گرفتند و همزمان گفتند:
-وینگاردیم له ویوسا
تخته سنگ حرکت کرد و به سمت بالا رفت.هردو به سمت دریچه پریدند و کف دستشویی افتادند.انقدر از شاهکارشان هیجان زده بودند که بدون توجه به خیسی کف دستشویی قهقهه میزدند.
بالاخره با صدای جیغ میرتل گریان به خودشان امدند و بعد از عذرخواهی از میرتل از دستشویی خارج شدند و به سمت دفتر دامبلدور دویدند.
هری خوشحال بود که کسی در راهرو انها را ندیده است.مطمعن بود دونفر که با نیش های سی سانتی متری در دستشان در راهرو میدوند صحنه عجیبی خواهد بود.
####
دامبلدور فنجان را از کشوی میزش برداشت و روی میز گذاشت.یکی از نیش ها را از دراکو گرفت و گفت:
-عقب وایستین اقایون.
هری و دراکو چند قدم عقب رفتند و دامبلدور نیش را بالا برد و با تمام قدرتش به فنجان ضربه زد.دود سیاه رنگی از ان بلند شد و به شکل افعی در امد.چند دقیقه بعد دود از بین رفت و دامبلدور فنجان را به انها نشان داد.هری با خود فکر کرد(دیگه نمیشه بهش گفت فنجون.)
نیمی از فنجان ذوب شده بود و نیمه باقی مانده پر از ترک بود.دامبلدور با خوشحالی گفت:
حالا فقط دو تا جان پیچ مونده که یکیش همینجا داخل مدرسه مخفی شده
هری زیر لب زمزمه کرد:
-یه جان پیچ توی مدرسه هست که باید یه چیزی باشه که متعلق به ریونکلاست.
هری جمله اش را خیلی ارام گفته بود اما دامبلدور ان را شنید و گفت:
-بله هری جان پیچ اخر به احتمال قوی یکی از وسایل روونا ریونکلاست.
دراکو گفت:
-جان پیچ اخر؟مگه نگفتین دوتا دیگه مونده؟
دامبلدور لبخندی زد و جواب داد:
-اخرین جان پیچ همیشه همراه خود ولدمورته.منظورم از اخرین جان پیچ اخرین جان پیچی بود که ما قبل از رو به رو شدن با ولدمورت میتونیم نابودش کنیم.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: در مقابل ولدمورت چه ميكنيد؟
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ پنجشنبه ۱ آذر ۱۳۹۷
#65
باهاش میجنگم ولی اگه دیدم جادو فایده نداره پامو تا زانو میکنم تو حلقش بعدم نجینی رو مثل کمربند میبندم دور کمرش و در میرم


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۸:۴۱ چهارشنبه ۳۰ آبان ۱۳۹۷
#66
بعد از یک ساعت دراکو درحالی که فنجان کوچکی را در دست داشت داخل شومینه چرخید و روی زمین افتاد.هری به سمتش رفت و به او کمک کرد موها و ردایش را از خاکستر پاک کند.
بعد درحالی که دامبلدور جادوهای شومینه را برمیگرداند هری مشغول بررسی فنجان شد.
درست شبیه یک فنجان معمولی بود که برای زیبایی به ان رنگ زرد زده و یک گورکن را رویش نقاشی کرده باشند.هیچ کس نمیتوانست تصور کند که ان فنجان ظریف و زیبا بخشی از روح شرور ولدمورت را در خود نگه میدارد.
دامبلدور جادو کردن شومینه را تمام کرد و به سمت هری برگشت.
هری فنجان را به او داد.دامبلدور به سمت میزش رفت و فنجان را در کشوی میز گذاشت.انگار سوال پسرها را حس کرده بود که گفت:
_نابود کردن جان پیچ کار راحتی نیست.اون هم چنین جان پیچ قدرتمندی.فعلا اینجا جاش امنه تا وقتی که راهی برای نابود کردنش پیدا کنیم.در حال حاضر باید تمام مدرسه رو بگردیم دنبال جان پیچ اخر.
چرخ دنده های مغز هری به سرعت به کار افتادند و او را به سال دوم تحصیلش در هاگوارتز بردند.
_قربان.اون...اون دفترچه خاطراتی که سال دوم....ااا...اونم یه جان پیچ بود درسته؟
دامبلدور سرش را تکان داد:
_درسته.ولدمورت روح شانزده ساله خودش رو داخل اون دفترچه محافظت میکر...
هری نتوانست طاقت بیاورد تا صحبت دامبلدور به پایان برسد.چنان هیجان زده شده بود که تمام بدنش میلرزید
_پرفسور...من..من اونو نابود کردم....با نیش باسیلیسک این کارو کردم شاید هنوزم بشه از اون نیش ها استفاده کنیم.
هری صبر نکرد تا کسی جوابش را بدهد و دوان دوان به طرف دستشویی میرتل گریان رفت.
جلوی روشویی ایستاد و به نقش مار روی ان خیره شد و گفت:
_باز شو
منتظر شد تا ورودی تالار اسرار باز شود اما اتفاقی نیفتاد.دراکو نفس نفس زنان از پشت سر او گفت:
_دوباره سعی کن هری به زبون خودمون حرف زدی.
هری چشم هایش را نیمه باز نگه داشت و تمرکز کرد و دوباره گفت:
_باز شو
اینبار بلافاصله ورودی تالار اسرار نمایان شد و ان دو به داخل ان پریدند.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: آواداکداورا در دنیای واقعی!!!
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۷
#67
خب خب خب.آواداکداورا در دنیای واقعی.چه شرورانه
حالا خوانندگان عزیز توجه کنید
خوانندگان عزیز،توجه کنید.
آیا برای یک سفر تخیلی اماده اید؟ایا حاضرید تک تک سلول های اعصابتان را از عصبانیت درحال انفجار حس کنید؟
اگر پاسخ شما بله است با ما همراه باشید.
تصور کنید بعد از یک روز سخت و پرمشغله از دهان یک دوست عزیز میشنوید که قرار است به زودی سر جلسه امتحان حاضر شوید_ اما از انجا که اگر در حال حاضر با یک اورانگاتون در رابطه با درس ان امتحان مسابقه بدهید با اختلاف زیاد بازنده خواهید بود_
طی یک نشست سری چهل نفر را با یکدیگر هماهنگ میکنید تا هیچ کس امتحان را به دبیر مربوطه یادآور نشود.اما به محض ورود دبیر گرامی_درحالی که شما مسرور از اتحادی که به وجود اورده اید لبخند میزنید_ناگهان موجودی که علاقه شدیدی به اثبات شیرین بودن خود دارد طی عبارت«اجازه؟قرار بود امروز فصل پنجو امتحان بگیرید»تمام نقشه های شما را نقش بر اب میکند.
ایا این فرد سزاوار یک آواداکداورای زیبا نیست؟
ایا به راستی او شایستگی این را ندارد که درحالی که انگشت اشاره اش را بالا گرفته با نور سبز بدرخشد و زمین را ترک گوید؟
البته که جواب مثبت میباشد.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۸:۴۷ دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۷
#68
تقریبا ده روز از روزی که ان خبر شگفت انگیز را شنیدند میگذشت.دراکو دوباره میخندید و حتی بازگشت مادرش را به مسخره میگرفت و میگفت:
_زحمتمون کم شد.هری،حالا به هرکی دلت میخواد بگو خونه شماره بیست و دو کجاست.
هری رون و هرمیون هم او را همراهی میکردند و صدای خنده این چهار نفر در راهروهای هاگوارتز میپیچید.
ان روز وقتی شانه به شانه هم به سمت کلاس معجون سازی میرفتند دختری از گروه ریونکلا دوان دوان خود را به انها رساند و دو کاغذ پوستی رول شده را به هری و دراکو داد و گفت که دامبلدور از او خواسته انها را به دستشان برساند.
هری روبان بنفش رنگ دور کاغذ را باز کرد.متنی که در هردو کاغذ نوشته شده بود به انها میگفت که باید ساعت هشت شب به دفتر دامبلدور بروند.
انها چهارنفری به یکدیگر نگاه کردند و شانه هایشان را بالا انداختند
###
_همونطوری که گفتم من چهارتا از جان پیچ هارو پیدا و نابود کردم.
دامبلدور به دست سوخته اش اشاره کرد و گفت:
_اما از اونجایی که کمتر از یک سال دیگه فرصت دارم باید این کار رو به کس دیگه ای واگذار میکردم.
چند لحظه ای سکوت برقرار شد تا اینکه هری گفت:
_گفتین ممکنه یکیش داخل مدرسه باشه؟
قبل از اینکه دامبلدور بتواند جواب بدهد دراکو مثل دیوانه ها از روی صندلی پرید و فریاد زد:
_وااااای..اونی که مال هافلپافه تو خونه ماست.
دامبلدور پاسخ دادن به هری را فراموش کرد و مشتاقانه گفت:
_مطمعنی؟
_اره اره.وای پس بگو چرا ازش میترسیدم!!
هری فرصتی پیدا نکرد که بپرسد منظور دراکو از میترسیدم چیست چرا که دامبلدور از روی صندلیش بلند شده و به سمت شومینه میرفت.او درحالی که تند تند چوبدستیش را تکان میداد زیرلب وردهایی را زمزمه میکرد.بعد از چند دقیقه گفت:
_همین الان باید به خونتون بری دراکو.زود باش پسرم.برو و اون جان پیچ رو بیار.
دراکو به سرعت به سمت شومینه رفت.مشتی از پودر پرواز را داخل جیبش ریخت تا برای برگشت دچار مشکل نشود و لحظه ای بعد در شومینه چرخید و ناپدید شد.
هری نتوانست جلوی کنجکاویش را بگیرد و گفت:
_پروفسور چرا شومینه رو جادو کردین؟
دامبلدور لبخند زد و جواب داد:
_جادو نکردم هری.جادوش رو باطل کردم تا دراکو بتونه بره و برگرده.


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: اگه قرار باشه يك نفر كه تو هري پاتر مرده برگرده شما ميگيد كي بر گرده؟
پیام زده شده در: ۱۸:۲۱ دوشنبه ۲۸ آبان ۱۳۹۷
#69
فرد یا سیریوس


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&


پاسخ به: یک اتفاق غیرممکن
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ یکشنبه ۲۷ آبان ۱۳۹۷
#70
بنگ بنگ بنگ به اطلاع عزیزان میرسانم که فن فیک به احتمال زیاد طی چند قسمت دیگر به پایان خواهد رسید.تعداد قسمت ها نامشخص میباشد اما به جرات میگویم که پایان خوشی خواهیم داشت.بنگ بنگ بنگ


&وفاداری و شجاعت در رگهای من جریان دارند&






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.