هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: خانه شماره دوازده گریمولد
پیام زده شده در: ۲۰:۲۸ جمعه ۲۸ تیر ۱۳۹۸
#61
دامبلدور بعد از وقفه ای کوتاه دوباره مشغول جمع کردن هوا شد، هوای خنکی هم بود و حسابی سر و صورت دامبلدور رو صفا میداد، پس چشماش و بست و حس پرنده ای رو گرفت که داره پرواز میکنه.

دامبلدور هنوز در حال پرواز بود که صدای تیزی از کنار گوشش رد شد، انگار شکارچی ها می خواستند با تیر بزننش، تیر دوم...
-ریشم! ریشششششم!

دامبلدور با تیری که به ریشش خورد از آسمون به پایین پرت شد ...

یکم اون ور تر،چند دقیه قبل تر، نمای خالی بیرون خونه ریدل ها

-سوج! سوج! این در چه طوری باز میشه!
-ری آلان وقتش نیست، فقط برو! برووو! بروو بیرون!

نور... صدا... اسلوموشن..! اکشن...

این شیشه های خانه ریدل بود که پایین می اومد و همزمان نیمه گوزنی شاخ دار با یخچالی که پشتش گرفته و بود پرتقالی که محکم دم گوزن رو گرفته بود از بین خرده شیشه ها بیرون پریدن.

پشت محموله یخچالِ دزدیِ ریموند و سوجی هم همین جور مرگخوار بود که از در و دیوار بیرون میریخت و دنبال گوزن می دوید.

-تند تر... تند تر... الان میگیرنمون!
-پورشه که نیستم گوزنم!
-برو چپ برو چپ...

سم های ریموند که همینجور روی اسفالت لیز میخورد بالاخره به کوچه دست چپ پیچید...
-سوج چرا شروع نمیکنی مگه فیلم نامه رو یادت رفته؟ کلِانشت و در بیار!
-47 از کجام در بیارم؟ مگه من کاپتان پرایسم... صب کن ببینم! اینا چیه تو یخچال؟

یکم عقب تر

-فنریر بدو، دِ بدو، مثلا تو گرگینه ای آبرومونو بردی که!
-عاااااا... تازه ناهار خوردم هک، الان که وقت دویدن نیست... عِه... عِه... اینا چی کار دارن میکنن؟ اینا چیه پرت میکنن؟

با فریاد مرگ خوار هایی که مورد اصابت پیتزا قرار میگرفتن بالاخره چند نفری دست به کار شدن و چنتا طلسم هم اونا به گوزن و سوجی پرتاب کردن...

همون یکم جلو تر

-ری بدبخت شدیم، بدو الان بخارمون میکنن... مرلینا شکر خوردیم، خودت درستش... سر تو بدزد ری...

بعد از اینکه طلسم تند و تیز هکتور یک تیکه از شاخ ریموند رو شکست، رفت و رفت تا کلاغ سفیدی که روی تیر برغ بود و هدف بگیره.

باز کمی جلوتر زمان حال

دامبلدور که همینجور به شکارچی ها فحش میداد افتاد.

-آاااااخ... کمرم... سوج چه غلطی داری میکنی؟

پرتقال خونی که اون هم زخمی شده بود با گریه پرید بغل دامبلدوری که از آسمون پیدا شده بود...
-مرلینا... شکرت. ری کِلانش میخواستیم توپ جنگی رسید!
-ببخشین بابا جان من افتادم رو شما... سوج! ری!
-سرتو بدزد پروفف ما فقط یه یخچال برداشتیم ولی این مرگخوارا زیادی شلوغش کردن!
-یخچال؟ مرگخوار؟ چی میگین شما؟
-پروف پشت سرمون!

دامبلدور که تازه متوجه مرگخوارا شده بود فریاد زد:
-بدو حیوون بدو...





پاسخ به: عاشقانه های وزارت
پیام زده شده در: ۱۶:۰۶ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۹۸
#62
-فرصت دوباره؟ وای تام، تو خودشی!
-معلومه که من تامم!
-نه... منظورم اینه که تو مرد رویاهامی، همون شاهزاده ی با اسب سفیدِ من که به پرنسِسش فرصت دوباره میده!

تام اما به جای خر شدن بیشتر، انگار هنوز از کار با اون در بازکن عجیب و دستگیره در ماشین خسته بود پس با لبخندی تایید کنند پشت میز نشست و انگشتهاش رو به هم فشرد.

قرچ قرچ قرچ

-سارا من اسب سفید ندارم، نظرت در مورد اسب صورتی چیه؟
-وایییی! تام! تو... باورم نمیشه تام!
-اینکه ما اسب صورتی داریم؟ اینکه چیزی نیست ما تازگی ها یک موجودی دیدیم که بهش میگن پلنگ صورتی اون رو هم برات میگیریم.
-نه تام، من اسب صورتی نمیخوام من میخوام پیانو زدنت رو بشنوم مرد رویاهای من.

تام که تا حالا پیانو ندیده بود و فکر میکرد پشت میز نهار خوری نشسته با تحویل دادن لبخندی مصنوعی دنبال موجودی میگشت که اسمش پیانو باشه تا جلوی سارا اونو بزنه ولی در حال حاضر هیچ موجود زنده ای توی سالن قصر نبود.

سارا همینجور هیجان زده و خوشحال میرفت که پشت میز کنار تام بشینه و درحالی که سرش و روی شونه تام میذاشت درب پیانو رو هم باز کرد.
-بزن تام، منتظرم!

تام با نگاهی به صورت سارا که روی شونش بود به فکر فرو رفت:
-اول که میگه پیانو رو بزن الانم که صورتشو آورده جلو میگه بزن! پیانو رو که نفهمیدیم کی بود ولی خودش رو چی؟ شاید به خاطر اینکه دنبال مال و ثروتم بوده عذاب وجدان گرفته! ولی منم که ثروتی ندارم حالا شلوغش کردم...

-بزن تام، منتظرم!
-سارا من که دلم نمیاد بزنم، ولی وقتی خودت میگی دیگه چاره ای ندارم، من اینقدر دوست دارم که نمیتونم بهت نه بگم، پس فقط به خاطر تو...

شَـــــــــــــــرق...




پاسخ به: مجموعه ورزشی بارگاه ملکوتی (توپچی های هلگا)
پیام زده شده در: ۱۹:۳۹ چهارشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۸
#63
بچه های محله ریونکلاو vs تف تشت
پست دوم

....................


تمرین یکی مونده به اخر - زمین تمرینی ریون - صد کیلومتری ورزشگاه

تیمِ تازه تشکیل شده‌ی تام اینقدر داغ و تنوری بود که حتی اعضای تیم همدیگه رو نمی‎شناختن، حتی از همه بدتر اینکه تیم با اعضای ماگل کامل شده بود و این یعنی همه باید شاهد توضیح خسته کننده‎ی قواعد کوییدیچ به ماگل ها هم باشن. بماند اینکه آشنایی ماگل با چوب جارو، خودش کم ِ کم سه روز رو شاخشه.

- خیله خب، همه توجه کنن! ما وقت زیادی نداریم...
- وقت؟ وقت کممله پل کابدی میباچد که به جای زماش به کال...
- جوزفین؟! می‌شه از خودت صدا در نیاری؟! من دارم از استرس می‌میرم ولی تو ما رو مسخره می‌کنی؟!

جوزفین اما در این لحظه نه تنها به آدم های جُک و مسخره‌کن شباهت نداشت، بلکه مات و مبهوت به بقیه نگاه می‌کرد!
-من نبودم تام! یعنی صدا از همین‌جا بود، ولی مال من نبود.

تام با نگاهِ "آره جون عمه‌ت! " ـی که به جوزفین انداخت، به صحبت های خسته کننده اش ادامه داد.
-ما از تاکتیک جدید و به‌روزِ...
-تاکلیک؟ تاکلیک از جلمه شیله های همالنگی، دفا، حلمه و به طول کل استلاتاجیک میبالد.
-جوزفیــــــــــــن! اصلا پاشو برو بیرون به این دو تا ماگل جارو سواری رو توضیح بده! اَه!

بعد از خروج جوزفین و اصغر و خانومش، تام دستشو رو شونه‌ی ریموند گذاشت و با حالتی مضطرب گفت:
-ری، می‌دونی که همه‎ی امید تیم به توئه، اگه امشب مثل تمرینای قبلی آماده باشی امکان نداره گل بخوری، ناامیدمون نکن.
-هه! تام! می‌دونی که من چه قدر اماده ام! تو به جای نگرانی در مورد من باید نگران اعضای غایبمون باشی.
-غایب؟ غایب اصولاً به معنی عدم حضور بوده و کاربرد دیگری ندارد.

تام و ریموند هر دو متوجه کتابی شدن که درست روی صندلی جوزفین له و لورده شده. تام هنوز خیره به کتاب نگاه می‌کرد.
-ری، می‌دونم که می‎دونی این کتاب عضو جدید تیممونه!
-و تو هم می‌دونی که الکی سر مونت داد زدی و صدای مسخره‌ای که میومد از این کتاب بود.
-مسخره؟ مسخره...

تام قبل از این که کلمه دیگه ای از زبون کتاب بشنوه سریع روش نشست و رو به ریموند کرد.
-ری، توجیه کردن ایشون با من، شما به تمرینت برس.

اینبار بعد از خروج ریموند، تام که تازه متوجه شده بود منظور ریموند از غایب های تیم چی بوده، سکته‌ی ناقصی کرد و هم‎زمان با عملیات سکته با کریس تماس گرفت.
-کریس!
-نه... اون‌جا نه... یواش.. یواش... هـو! آروم!... بله؟!
-کریس چه غلطی داری می‌کنی؟! مگه تو با من نیومدی سر تمرین؟! یهو کجا غیبت زد؟!
-تام، الان نه، من تیم رو برات بستم، دیگه تمرینو بیخیال کلی کار ریخته سرم، خودمو برای بازی می‌رسونم نگران نباش.
-برای بازی؟ منو مسخره کردی؟
-بیـــب...بیـــب...بیـــب...

سکته‌ی ناقص تام هم کامل شد و جان به جان آفرین...

-جناب راوی اجازه بده! چی چیو جان به جان آفرین...؟ من سه ترم زیر دست یه خانوم دکتر خنگه بودم، الان جوری احیاش میکنم که کیف کنی.

بیرون رختکن - سر تمرین

ریموند با خیال راحت لمیده بود روی چوب جارو و با یه پای آویزون و چوب کبریتی زیر لب وسط دروازه اصلی، منتظر کوافلی بود که زن اصغر باید شوت می‌کرد.
-دِ بزن دیگه، حوصله‌مون سر رفت!
-می‌خوام بزنم، نمی‌شه، نگران آقامونم، نگاش کن قربونش برم چه‌جوری اون بلوند ها رو می‎زنه، آخ الهی قربونت برم اصغر.
-بِلوند؟ اونا بلوجرن، بلوجر. ولی تو کاری به اصغر نداشته باش ضربه‌تو بزن.
-اصغر آقا!
-باشه خانومش، اصغر آقا، حالا می‌زنی یا نه؟
-نه.
-فک کن کوافله اصغره.
-اِوا خاک به سرم زبونتو گاز بگیر!
-فک کن اصغره، ولی تو بقالی داره با زنای همسایه گل می‌گه گل می‌شنُفه.

تحریک ریموند جواب داد، زن اصغر آقا با دورخیزی وحشتناک چنان ضربه‌ای به اصغر که نه، چنان ضربه‌ای به کوافل زد که از صدای برخورد بلاجر با چوب تام هم بلندتر بود!

کمی بالاتر از ریموند و زن آقا اصغر، تام که بالأخره سر پا شده بود مشغول آموزش به اصغر بود، انگار همه چیز داشت درست پیش می‌رفت، اصغر جوری به بلاجر ها ضربه می‌زد که انگار داره بار هندونه‌ش رو خالی می‌کنه.

نگرانی تام در مورد کریس هم کم‌کم داشت تموم می‌شد، کریس هر چند زیاد از حد درگیر وزارت بود، ولی بی‌شک بهترین جستجوگر هاگوارتز بود، حتی نداشتن تمرین هم نمی‌تونست ضربه‌ای به بازی کریس بزنه!

تام با نگاهی به اوضاع دروازه و مهاجمش، یعنی زن اصغر و ریموند حتی از قبل هم امیدوارتر شد، ریموند هیچ توپی رو مهار نشده رها نمی‌کرد، و زن اصغر هم با چنان انگیزه‌ای به کوافل ضربه می‌زد که تام تا حالا ندیده بود.

جوزفین و کتاب آشپزی هم که توی سرعت با هم کورس گذاشته بودن و دور تا دور زمین رو سریع‌تر از هر موجودی زیر جارو گذاشته بودن.

تام نفس راحتی کشید و به بیلبورد تبلیغاتی ورزشگاه تمرینی‌شون تکیه زد تا از تلاش تیم لذت ببره. انگار هیچ چیز نمی‌تونست جلوی این تیم قدرتمند رو بگیره.

تام با فریادِ "آرررره..! همینــــــــــه! " مشتی به بیلبورد کوبید تا خوشحالی خودش رو نشون بده، اما...

بیلبورد درب و داغون از جاش کنده شد و به کتاب آشپزی که داشت از پشت بیلبورد رد می‌شد تا از جوزفین سبقت بگیره برخورد کرد، کتاب پاره‌پاره شد و هر صفحه‌ش به گوشه‌ای پرت شد، از قضا یه صفحه‌ش از جلوی اصغر رد شد و فریاد زد:
-غیرت؟ غیرت هنگام ارتباط دوستانه و صمیمی دیگران با خانوم شما اتفاق می‌افتد.

در همین لحظه، زن اصغر که اولین کوافل رو از حلقه‌ی دروازه رد می‌کرد، سخت مورد تشویق ریموند قرار گرفته بود و این صحنه‌ای بود که اصغر قبل از ضربه به بلاجر دید؛ پس با تمام قدرت بلاجر رو به سمت ریموند زد.

ریموند که هنوز داشت دست می‌زد انگار که توپ جنگی بهش زده باشه، ناگهان مورد اصابت بلاجر قرار گرفت و به تیر دروازه خورد و از جارو به پایین پرت شد. زن اصغر که داشت از تعریف ریموند کیف می‌کرد با لحنی تهدید‌آمیز به اصغر گفت: «من تو رو میکشم!» و با بعد با جمله‌ی "قهــــــــرم! :noachL" رفت تا به ریموند برسه. تام که مات و مبهوت به تار و مار شدن تیمش نگاه میکرد از عصبانیت چوب دفاعش رو پرت کرد که... بله، چوب بی‌شعور جوزفین رو مورد اصابت قرار داد.

تمرین آخر

تام اینبار هم درست مثل دفعه‌ی قبل که با ناامیدی توی رختکن صحبت میکرد بود با این تفاوت که وقتی تمرین شروع شد...

ریموند، دروازه‌بان شجاع و نفوذناپذیر:

با شاخ های شکسته شده و بدنی سست و لرزان و هراسان از کوافل، به جای دفع کوافل پشت تیر دروازه قایم می‌شد.

جوزفین، مهاجم و پاسور تند و تیز:

با دو دست و سر شکسته عملاً فقط توانایی نشستن روی چوب جارو رو داشت، نه چیز دیگه‌ای.

کتاب آشپزی، مهاجم پر حرف و خوش تکنیک:

هنوز چند ثانیه‌ای از سوار جارو شدنش نمی‌گذشت که باد تمام صفحات چسب کاری شده‌ش رو با خودش برد.

اصغر و زنش، مدافع و مهاجم عالی و تازه تیم:

با پرهیز از نگاه کردن به همدیگه و قهری نارنجی، عملا مثل بچه های دوساله بازی می‌کردن.
کریس، جستجوگر برتر هاگوارتز:

در حال حاضر خبری از بازیکن موجود نیست.

تام، کاپیتان کم‌شانس تیم:

در حال مشاهده‌ی تیم متزلزل و داغون خودش میره که سکته‎ی دوم رو داشته باشه.


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۱:۴۴:۰۸
ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۱:۵۲:۵۵
ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲۶ ۲۲:۳۵:۲۴


پاسخ به: موزه جادو و تاریخ جادوگری
پیام زده شده در: ۲۳:۴۱ یکشنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۸
#64

-سلام!

مدیر در حالی که تا آرنج توی دماغش بود متوجه ورود یه فروشنده جدید شد.
-اقا در بزن، در بزن، شاید من...
-ببخشین الان در میزنم.
-چرا در رو میبندی؟
-هیس! میخوام در بزنم.

ریموند در رو بست و شروع به در زدن کرد.

تق تق تق


-بفرمایید!

گوزن مورد نظر مات و مبهوت به اطراف نگاه میکنه
-آقای دکتر وقتی خودتون نیستین چرا میگین بیا تو کجایین پس؟
-آقای محترم، اولا من دکتر نیستم، دوما همه از بیرون در میزنن میرن داخل، شما از داخل در زدین رفتین بیرون!
-خب مگه فرقی هم داره ؟

تق تق تق

-بفرمایید!
-دکتر اینجا هم که نیستین!

مدیر که ریموند رو از دوربین های مدار بسته میدید، جوری که ریموند بشنوه فریاد زد:
-اتاق رو اشتباه رفتی! اتاق کناری... نه! اون دسشوییه، برو کناریش.

تق تق تق

-بفرمایید!
-شما بفرمایید!
-شما مگه نیومده بودین برای فروش؟ خب بیاین داخل.
-آها! نه آی دکتر، من برای شاخام اومدم، چند وقته خیلی میخارن.
-دامپزشکی؟ شوخی میکنی؟ اون ساختمون کناریه، سمت چپ موزه، اَه اَه اَه، از کار و زندگی انداختیمون.
-اَه اَه اَه؟ شما میاید جنگل هیچ دری میبینین که توقع دارین ما طرز کار این در های شما رو بلد باشیم!

تق تق تق

-اقا! اقا! در رو کندی، الان برا چی در میزنی؟
-میخوام برم بیرون!
-الان بیرونی عزیزم تو نبودی که بخوای بری بیرون، میشه فقط بری؟ برو.

تق تق تق

این بار مدیر صندلی رو برداشت و به سمت در حمله کرد ولی انگار ریموند بالاخره یاد گرفته بود در بزنه و در زده و بعدش هم در رفته بود.

تق تق تق




پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۱۳ چهارشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۸
#65
- نه!
- نه؟ ما با هم قرار گذاشتیم، تو که یادت نرفته؟
همه‎چیز از اون روز صبح شروع شد.

فلش بک - یک ساعت قبل

تق تق تق!
- اوه نه، این موقع صبح؟
تق تق تق!
موجود زشت و خمیده‎ای که نامش صاحبخانه بود، در حالی که هنوز چشم‌بندِ خواب به صورت داشت، به سختی خودش رو از بین آت‎وآشغال های قدیمی و خاک‎خورده‌ی خونه به در رسونده بود و حالا خاکِ روی موهاش رو پاک می‌کرد و سعی می‌کرد تا حد ممکن هم خودش رو مرتب نشون بده و بعد در رو باز کنه.
-اهم..اهم... مگووایر هستم، متخصص تغییر شخصیت...
- ... در یک هفته! وای جناب مگووایر نمی‌دونین چه‌قدر خوشحالم که شما رو می‌بینم! وای خونه‌تون رو! چه‌قدر جذاب و دوست داشتنیه، می‌تونم بیام داخل؟
و همراه با این تعریف غیر منتظره، ریموند بدون درنگ وارد کلبه شد.
- می‌دونین وقتی تبلیغاتتون رو توی پیام امروز دیدم باورم نمی‌شد که تغییر شخصیت ممکن باشه ولی به هر حال، حالا که اینجام، می‌خوام کمکم کنید.
- بله، فقط اینکه شما..
ریموند در حالی که به قاب‎عکس خالی و شکسته‌ای که روی زمین افتاده بود نگاه می‌کرد گفت:
-آره من نیمه‌انسانم، مشکلم هم دقیقا همینجاست که می‌خوام..
- که می‌خوای انسان بشی! یه آدمیزاد..
-نه من می‌خوام یه اسب باشم، چون..
انگار جمله‌های ناتمام تمومی نداشتن، مگووایر دست ریموند رو گرفت و گفت:
- می‌دونی که خرجت زیاد می‌شه؟
- اوه! بله! جناب مگووایر، مهم نیست؛ من فقط می‌خوام یه اسب باشم.
- چه چیزی از اسب برات مهمه؟
- نجابت و وفاداریش، میخوام که..
انگار مگووایر برای هرچه سریع‌تر رسیدن به پول، سر از پا نمی‌شناخت.
- نجابت؟ این که کاری نداره، نجابت رو باید بدزدی.
- بدزدم؟
- آره، چرا که نه، فقط کافیه به اطرافت نگاه کنی، و اون‌وقته که آدمای زیادی رو می‌بینی که به راحتی نجابت بقیه رو می‎دزدن و خودشون رو نجیب نشون می‎دن، انگار این راه اسون تر از اینه که خودت بخوای نجابت رو به دست بیاری.
- پس صداقت چی میشه؟
- صداقت؟ فکر میکنی بقیه دنبال اینن که متوجه بشن تو راست میگی یا نه؟ نه اینطوری نیست، قبل از هر اتفاقی، و بدون کوچیک‌ترین فکری، تو آزادی و کسی که نجابتش رو دزدی محکوم.
- پس عدالت چی میشه؟
- عدالت؟ عدالت خیلی وقته گم شده و کسی دیگه اونو به یاد نمیاره، لازم نیست نگران عدالت باشی، چون حالا واقعا دیگه کسی عدالت رو نمیشناسه.
- پس..
- پس نداره، تو به چیزی که می‌خوای رسیدی؛ یعنی حالا راهش رو بلدی، ده گالیون.

پایان فلش بک

-گفتم که نه، قرارمون این بود که نجابت اسب رو به من بدی نه نجابت کثیف آدما رو. من می‎خواستم مثل یه اسب سفید باشم، همینجوری که این بالا نوشته.
- اسب سفید؟ کجا رو میگی؟
- منظورم عنوان تاپیکه!
- اینجا که فقط نوشته اصل سفید، یا کامل ‎ترش سفید اصیل!
ریموند جدای از اینکه تازه متوجه موضوع تاپیک شده بود، حالا توی قاب‌عکسِ خالی، خودش رو می‌دید و تصمیم داشت به جای نیمه‌انسان، خودش رو نیمه‎گوزن بدونه.



پاسخ به: در جستجوی راز ققنوس(عضویت)
پیام زده شده در: ۱۶:۲۵ سه شنبه ۱۸ تیر ۱۳۹۸
#66
سلام و احوال پرسی و از اینجور چیزایی که هیچوقت یاد نگرفتم.

اصل مطلب: پروف دامبلدور من داشتم میرفتم مرگخوار شم دیدم باید فرم پر کنی، تو صفشون صبر کنی، اخرشم باید بشی لَله یه مار که بهشم میگن پرنسس.
خلاصه دیدیم اینطرف نه صف داره نه فرم داره نه مار داره کلا هیچی نداره جز عشق، دیگه گفتیم بریم زیر سایه عشق اینقدر بدبختی هم نکشیم، حالا اگه جا نیست برم یه سایه دیگه پیدا کنم ولی من و تو این هوا بیرون ولم نکنین گناه دارم.


راستی این فرم ثبت نام مرگخوار ها هم دستم مونده بود، دیگه خودمو باهاش باد میزدم، گفتم حالا ویرایشش کنم برای ثبت نام اینجا هم شاید به درد خورد.

1-هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد.
با زبان خوش! هیچکدوم.
2-به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟
دماغ
3-مهم ترین هدف جاه طلبانه تان برای عضویت در محفل ققنوس چیست؟
استفاده از باد کولر
4-به دلخواه خود یکی از مرگخواران (یا شخصیتی غیر از دامبلدور و محفلیون) را انتخاب کرده و لقبی مناسب برایش انتخاب کنید.
من از بچگی ارزو داشتم به لرد بگم... ولش، دور از ادبه.
5- به نظر شما مرگخواران از چه راهی قادر به سیر کردن شکم نجینی اند؟
از راه اسفالت، خاکی، هوایی، دریایی... چه اهمیتی داره؟
٦-بهترین راه نابود کردن یک مرگخوار چیست؟
جالب توجهه که اگه پشت یک مرگخوار بگی فسس خودش وا میره.

7-در صورت عضویت چه رفتاری با ققنوس (پرنده محبوب دامبلدور)خواهید داشت؟
رفتاری توأم با عشق!
8-به نظر شما چه اتفاقی برای موها و بینی لرد سیاه افتاده است؟
اینجا با عشق برای لرد دلسوزی میکنم و بهشون حق میدم که از دست مرگخوارن ریزش مو پیدا کرده باشن و کچلی گرفته باشن و دماغ هم حدس میزنم در اثر مولتی تاچ کردن نجینی باشه.

در نهایت دامبلدور عزیز بعد از انتشار این فرم در این تاپیک اگه بازهم منو قبول نکنید احتمالا با اتهاماتی از جمله دزدیدن فرم با دست وزیر مرگخوار وزارتخونه میرم ازکابان. نذارین!



سلام ریموند عزیز،

راستش ما اینجا فرم نداریم... و این به اون معنی نیست که ورود کاملا آزاده. ورود برای افراد متفاوت، متفاوته و جزئیاتش از طریق جغد بهشون می رسه، همون طور که به زودی یک جغد برای شما می فرستم. گرچه اگر اولویت اوّلتون برای وارد شدن به یک گروه فقط سریعتر عضو شدنه توی یک گروهیه، متاسفانه نمی تونم اجازه ورودتون به محفل رو بدم.

با تشکر،
آلبوس پرسیوال والفریک برایان دامبلدور.








ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۸ ۱۷:۱۷:۲۴


پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱:۰۸ یکشنبه ۱۶ تیر ۱۳۹۸
#67
عه کریسه!

کرییس سه تا سواله :

2) چی شد که چسبناک شدی؟

3)بعد از انتخابات یه جا توی چت باکس گفتی احساس تنهایی میکنی، بعد هم خودتو به ماهی تنهایی که توی تنگه تشبیه کردی، به نظرت افسردگی پس از انتخابات نگرفتی؟هنوزم احساس تنهایی میکنی؟

1)چه جوری لرد رو به طرفدار خودت توی انتخابات تبدیل کردی؟ حتی در حالی که خود لرد هم گفت طرحت واسه وزارت کامل نیست.



پاسخ به: ماجراهای کاشت مو
پیام زده شده در: ۲۳:۳۰ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۸
#68
انگار بلاتریکس کم کم داشت با نقشه بانز کنار میومد.
-من یه نقشه بهتر دارم! ما از معجون نامرئی کننده هکتور برای نامرئی کردن موهای ارباب استفاده میکنیم.
-بلا... خیلی فکر کردی به این راه حل رسیدی؟ این الان همونی نبود که من گفتم؟
- هکتور کسی چیزی گفت؟ تو چیزی شنیدی؟

بانز که علاوه بر تصویر، متهم به نداشتن صدا هم شده بود با زدن یک اتیکت به خودش به سمت سمساری دیاگون حرکت کرد تا خودشو از پنکه سقفی دار بزنه.

کمی ان سو تر ارایشگاه مرگخواران

-ابله مدل مویی که ما گفتیم اینه، اونوقت تو اون بالا ماکارونی درست میکنی؟ بزنیم بکشیمت وزارتخونه بی وزیر شه؟

هعییی... کی فکرش و میکرد گاوصندوق خالی باشه... کی فکرشو میکرد وزارتخونه ورشکسته باشه! کی فکرشو میکرد از روز اول وزارتم مجبور باشم برای اعضای ستاد انتخاباتیم کار کنم، کی فکر میکرد به جای گالیون هایی که قول داده بودم باید کار کنم.
کلا کی تو زندگیش اینقد فک میکرد؟
هعییی... یا این خفت یا افتتاح ازکابان با خودم
.

-کریس... سشوار رو خاموش کن... سوختیم.
کریییییییس!
-بل...بله ارباب... اخخخخ ببخشید، الان ردیفش میکنم.
-کروشیووو! هنوز مو نکاشتیم زدی سوزوندیشون که...
- نگران نباشید ارباب این معجون تقویت موی هکتور رو که بزنم درست میشه، قربون این کله بشم من.
-چخه... کله خودمونه، قربون کله یکی دیگه بشو.

اینبار کریس در حالی که سر لرد رو معجون کاری میکرد رفت توی فکر.

یک ساعت بعد، کریس توی فکر، لرد توی خواب

-عهههچچچه...
خوبه کریس... بسه دیگه، شورشو در اوردی، بشور بریم، پیتزای نجینی هم دیر شد.

کریس که تازه به خودش اومده بود متوجه شد ارباب هم نیست هم هست.
-ارباب کجایین؟ ارباب؟ ارباببببب؟
-کروشییو، ما جلوتیم دیگه ابله چسبناک.

کریس نگاهی به بدن بی سر لرد انداخت و به پشت روی زمین افتاد.


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۶ ۰:۱۴:۴۳
ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۱۶ ۰:۲۱:۰۹


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ یکشنبه ۲ تیر ۱۳۹۸
#69
اسم: ریْموند

گروه: ریونکلاو

ویژگی های ظاهری: از دور مثل درخت خشکم از نزدیک فقط شاخم

ویژگی های غیر ظاهری: همه میگن خیلی شاخی

چوب دستی: اگه بگم همون شاخم شاکی میشین؟

پاترونوم: عمو فرانکی
(به زندگی نامه رجوع شود)

جانورنما: من خودم جانور انسان نمام


زندگی نامه:
همینجور صاف بریم سر زندگیم ممکنه یکم سخت باشه، بذارین اول ازتون یه سوال میپرسم بعد.
-دکتر فرانکنشتاین رو میشناسین؟
مو بهش میگم عمو فرانکی.
البته اولش منم نمیشناختمش تا روزی که خوابیدم و بعدش بیدار شدم.
البته بعدها فهمیدم که نخوابیدم فقط بیدار شدم.

اقا گیج نشین ما که از خواب بیدار شدیم تو بیمارستان بودیم اومدیم بگیم پرستار دیدیم عِه، صدامون عوض شده، اومدیم از جامون بلند شیم دیدیم عه، سرمون گیر کرد به سقف، اومدیم سقفو نگاه کنیم دیدیم عه، در و دیوار و پنجره زخمی شد، همینجوری گیج نیشیستیم رو زمین تو خورده شیشه ها قیافه خودمونو نگاه کردیم و باز هم نگاه کردیم و باز هم نگاه کردیم، بعد هم وحشت زده شدیم و نعره زنان سالن بیمارستان رو دریدم.(البته خودم تنها بودم ها، فازم سوم شخص بود.)
بله، از اون روزی که توی بیمارستان فرانکنشتاین به هوش اومدم متوجه شدم سرم و با سرش چنج زدن، فرانکیو نمیگم ها گوزنه رو میگم.
از همه بدتر اینجا بود که شاخ داشتیم، جوری که همه میگفتن شاختو...منم میگفتم...شاخمو!(انتظار ندارین که بگم...(ما گوزنا فرهنگمون بالاس))
سالها گذشت و ما شدیم دُکی، دکی جک و جونورا البته به جای علم از مجیک هاگوارتز بهره بردیم. واما الان، الان در به در دنبال عمو فرانکیم تا با یکی از بچه ها پیوندش بزنم تا پشماش بریزه و با هم بی حساب بشیم.
اقا همین قدر بسه نزدیک تر نشین شاخی میشیم.

# با گوزن ها مهربان تر باشیم
# عمو فرانکی مو پیدا کنین



جایگزین بشه؟ میشه؟ایا؟


جایگزین شد.


ویرایش شده توسط سو لى در تاریخ ۱۳۹۸/۴/۲ ۲۳:۵۳:۱۸


پاسخ به: موسسه ارواح
پیام زده شده در: ۱۷:۵۶ پنجشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۸
#70

سر موقع سر قرار.
ماندانگاس روبه روی مغازه چسب فروشی دیاگون پشت یه سطل اشغال پناه گرفته بود و دنبال تام میگشت، تام هم قرار بود لباساشو عوض کنه و خودشو جای فروشنده مغازه جابزنه ولی هنوز خبری ازش نبود، ماندانگاس دیگه کمکم داشت نگران میشد فقط پنج دقیقه مونده بود تا تام بیاد، باعصبانیت از دست تام یه نگا به ساعت کرد و سریع به سمت در مغازه رفت و لگد محکمی به در زد تا اونو باز کنه ولی پاش داخل در شیشه ای فرو رفته بعد از گیر کردن پاش ، در باز شد و دانگ رو در حالتی که صد و هشتاد باز کرده بود نقش زمین کرد، دانگ که نفسش بالا نمیومد همونجا از هوش رفت.
چند کوچه بالا تر.
تام توی موسسه روی یه صندلی نشسته بود و ارواح هم با لباس های مشاغل مختلف جلوی تام شو لباس اجرا میکردن، و انگار هر شغلی از قصابی تا خلبانی لباس داشت به جز چسب فروشی، تام که دیگه عصبانی شده بود شروع کرد به فحاشی به ارواح، روح اسکلی هم که اون پشت مشغول تخم مرغ خوردن بود برای تعیید حرف تام تخم مرغ هارو به سمت ارواح پرت کرد.

-گلابی تو معرکه ای نگاه کن ترکیب تخم مرغ و لباس وزارت جادو چی از اب در اومد.
-تام به من گفت گلابی؟
گلابی، روح بی مغز از اسمی که تام روش گذاشته بود خیلی ذوق داشت پس تام رو که لباس جدیدش رو پوشیده بود تلپورت کرد جلوی مغازه چسب فروشی.
تام که پاش به زمین رسید دوباره رفت تو هوا اما اینبار این دانگ بود که تام رو از پس گردن گرفته بود.
در میان نگاه عصبانیت امیزی که بین دانگ و تام رد و بدل میشد گلابی مجذوب این صحنه شد، پس از قدرتش استفاده کرد و با فریز کردن زمان کلاه گیس پشمکی مانند روی سرش گذاشت و قیافه ی عصبانی دانگ رو در حالی که به جای یکی از کفش هاش درب شیشه ای بزرگی توی پاش بود و تام رو هم از گردن توی هوا گرفته بود به تصویر کشید و بعد هم یه گوشه از کوچه بساط پهن کرد و تابلو شو به قیمت بیست گالیون برای فروش گذاشت، گلابی بعد از صرف چای و نیم چرتی که اونجا زد زمان رو به حالت عادی برگردوند.

ماندانگاس با همون عصبانیتی که اول کار داشت میخواست تام رو نابود کنه ولی وقتی کریس رو دید که داره از ته کوچه میاد تام رو به داخل مغازه پرت کرد که بعد از خوردن به دیوار صاف پشت پیشخون فرود اومد، خودش هم با گام های کوچیک و بزرگ بار دیگه به پشت سطل اشغال روبه روی مغازه پرید.

-منو بیارین بیرون...
ماندانگاس تازه یاد فروشنده افتاد چنان لگدی به سطل زد که نفس فروشنده بند اومد و دیگه صداش در نیومد.
همه چیز اماده بود کریس تقریبا جلوی مغازه رسیده بود تام هم در موقعیت قرار داشت و خودشو اماده کرده بود،
دانگ نفس راحتی کشید و منتظر شد تا تام علامت بده، از اون پشت صدای راه رفتن کریس رو هم میشنید که یکدفعه فریادی خروس مانندی بلند شد...
-بدو بدو کاکو حراجش کردوم تابلوی مونالیزا دو، بیست گالیون بدو بدو که نخری از دستت رفته.


ویرایش شده توسط ریموند در تاریخ ۱۳۹۸/۳/۲ ۱۸:۰۹:۲۲






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.