بچه های محله ریونکلاو vs تف تشت
پست دوم....................
تمرین یکی مونده به اخر - زمین تمرینی ریون - صد کیلومتری ورزشگاهتیمِ تازه تشکیل شدهی تام اینقدر داغ و تنوری بود که حتی اعضای تیم همدیگه رو نمیشناختن، حتی از همه بدتر اینکه تیم با اعضای ماگل کامل شده بود و این یعنی همه باید شاهد توضیح خسته کنندهی قواعد کوییدیچ به ماگل ها هم باشن. بماند اینکه آشنایی ماگل با چوب جارو، خودش کم ِ کم سه روز رو شاخشه.
- خیله خب، همه توجه کنن! ما وقت زیادی نداریم...
- وقت؟ وقت کممله پل کابدی میباچد که به جای زماش به کال...
- جوزفین؟! میشه از خودت صدا در نیاری؟! من دارم از استرس میمیرم ولی تو ما رو مسخره میکنی؟!
جوزفین اما در این لحظه نه تنها به آدم های جُک و مسخرهکن شباهت نداشت، بلکه مات و مبهوت به بقیه نگاه میکرد!
-من نبودم تام! یعنی صدا از همینجا بود، ولی مال من نبود.
تام با نگاهِ "آره جون عمهت!
" ـی که به جوزفین انداخت، به صحبت های خسته کننده اش ادامه داد.
-ما از تاکتیک جدید و بهروزِ...
-تاکلیک؟ تاکلیک از جلمه شیله های همالنگی، دفا، حلمه و به طول کل استلاتاجیک میبالد.
-جوزفیــــــــــــن! اصلا پاشو برو بیرون به این دو تا ماگل جارو سواری رو توضیح بده! اَه!
بعد از خروج جوزفین و اصغر و خانومش، تام دستشو رو شونهی ریموند گذاشت و با حالتی مضطرب گفت:
-ری، میدونی که همهی امید تیم به توئه، اگه امشب مثل تمرینای قبلی آماده باشی امکان نداره گل بخوری، ناامیدمون نکن.
-هه! تام! میدونی که من چه قدر اماده ام! تو به جای نگرانی در مورد من باید نگران اعضای غایبمون باشی.
-غایب؟ غایب اصولاً به معنی عدم حضور بوده و کاربرد دیگری ندارد.
تام و ریموند هر دو متوجه کتابی شدن که درست روی صندلی جوزفین له و لورده شده. تام هنوز خیره به کتاب نگاه میکرد.
-ری، میدونم که میدونی این کتاب عضو جدید تیممونه!
-و تو هم میدونی که الکی سر مونت داد زدی و صدای مسخرهای که میومد از این کتاب بود.
-مسخره؟ مسخره...
تام قبل از این که کلمه دیگه ای از زبون کتاب بشنوه سریع روش نشست و رو به ریموند کرد.
-ری، توجیه کردن ایشون با من، شما به تمرینت برس.
اینبار بعد از خروج ریموند، تام که تازه متوجه شده بود منظور ریموند از غایب های تیم چی بوده، سکتهی ناقصی کرد و همزمان با عملیات سکته با کریس تماس گرفت.
-کریس!
-نه... اونجا نه... یواش.. یواش... هـو! آروم!... بله؟!
-کریس چه غلطی داری میکنی؟! مگه تو با من نیومدی سر تمرین؟! یهو کجا غیبت زد؟!
-تام، الان نه، من تیم رو برات بستم، دیگه تمرینو بیخیال کلی کار ریخته سرم، خودمو برای بازی میرسونم نگران نباش.
-برای بازی؟ منو مسخره کردی؟
-بیـــب...بیـــب...بیـــب...
سکتهی ناقص تام هم کامل شد و جان به جان آفرین...
-جناب راوی اجازه بده! چی چیو جان به جان آفرین...؟ من سه ترم زیر دست یه خانوم دکتر خنگه بودم، الان جوری احیاش میکنم که کیف کنی.
بیرون رختکن - سر تمرینریموند با خیال راحت لمیده بود روی چوب جارو و با یه پای آویزون و چوب کبریتی زیر لب وسط دروازه اصلی، منتظر کوافلی بود که زن اصغر باید شوت میکرد.
-دِ بزن دیگه، حوصلهمون سر رفت!
-میخوام بزنم، نمیشه، نگران آقامونم، نگاش کن قربونش برم چهجوری اون بلوند ها رو میزنه، آخ الهی قربونت برم اصغر.
-بِلوند؟ اونا بلوجرن، بلوجر. ولی تو کاری به اصغر نداشته باش ضربهتو بزن.
-اصغر آقا!
-باشه خانومش، اصغر آقا، حالا میزنی یا نه؟
-نه.
-فک کن کوافله اصغره.
-اِوا خاک به سرم زبونتو گاز بگیر!
-فک کن اصغره، ولی تو بقالی داره با زنای همسایه گل میگه گل میشنُفه.
تحریک ریموند جواب داد، زن اصغر آقا با دورخیزی وحشتناک چنان ضربهای به اصغر که نه، چنان ضربهای به کوافل زد که از صدای برخورد بلاجر با چوب تام هم بلندتر بود!
کمی بالاتر از ریموند و زن آقا اصغر، تام که بالأخره سر پا شده بود مشغول آموزش به اصغر بود، انگار همه چیز داشت درست پیش میرفت، اصغر جوری به بلاجر ها ضربه میزد که انگار داره بار هندونهش رو خالی میکنه.
نگرانی تام در مورد کریس هم کمکم داشت تموم میشد، کریس هر چند زیاد از حد درگیر وزارت بود، ولی بیشک بهترین جستجوگر هاگوارتز بود، حتی نداشتن تمرین هم نمیتونست ضربهای به بازی کریس بزنه!
تام با نگاهی به اوضاع دروازه و مهاجمش، یعنی زن اصغر و ریموند حتی از قبل هم امیدوارتر شد، ریموند هیچ توپی رو مهار نشده رها نمیکرد، و زن اصغر هم با چنان انگیزهای به کوافل ضربه میزد که تام تا حالا ندیده بود.
جوزفین و کتاب آشپزی هم که توی سرعت با هم کورس گذاشته بودن و دور تا دور زمین رو سریعتر از هر موجودی زیر جارو گذاشته بودن.
تام نفس راحتی کشید و به بیلبورد تبلیغاتی ورزشگاه تمرینیشون تکیه زد تا از تلاش تیم لذت ببره. انگار هیچ چیز نمیتونست جلوی این تیم قدرتمند رو بگیره.
تام با فریادِ "آرررره..! همینــــــــــه!
" مشتی به بیلبورد کوبید تا خوشحالی خودش رو نشون بده، اما...
بیلبورد درب و داغون از جاش کنده شد و به کتاب آشپزی که داشت از پشت بیلبورد رد میشد تا از جوزفین سبقت بگیره برخورد کرد، کتاب پارهپاره شد و هر صفحهش به گوشهای پرت شد، از قضا یه صفحهش از جلوی اصغر رد شد و فریاد زد:
-غیرت؟ غیرت هنگام ارتباط دوستانه و صمیمی دیگران با خانوم شما اتفاق میافتد.
در همین لحظه، زن اصغر که اولین کوافل رو از حلقهی دروازه رد میکرد، سخت مورد تشویق ریموند قرار گرفته بود و این صحنهای بود که اصغر قبل از ضربه به بلاجر دید؛ پس با تمام قدرت بلاجر رو به سمت ریموند زد.
ریموند که هنوز داشت دست میزد انگار که توپ جنگی بهش زده باشه، ناگهان مورد اصابت بلاجر قرار گرفت و به تیر دروازه خورد و از جارو به پایین پرت شد. زن اصغر که داشت از تعریف ریموند کیف میکرد با لحنی تهدیدآمیز به اصغر گفت: «من تو رو میکشم!» و با بعد با جملهی "قهــــــــرم! :noachL" رفت تا به ریموند برسه. تام که مات و مبهوت به تار و مار شدن تیمش نگاه میکرد از عصبانیت چوب دفاعش رو پرت کرد که... بله، چوب بیشعور جوزفین رو مورد اصابت قرار داد.
تمرین آخرتام اینبار هم درست مثل دفعهی قبل که با ناامیدی توی رختکن صحبت میکرد بود با این تفاوت که وقتی تمرین شروع شد...
ریموند، دروازهبان شجاع و نفوذناپذیر: با شاخ های شکسته شده و بدنی سست و لرزان و هراسان از کوافل، به جای دفع کوافل پشت تیر دروازه قایم میشد.
جوزفین، مهاجم و پاسور تند و تیز:با دو دست و سر شکسته عملاً فقط توانایی نشستن روی چوب جارو رو داشت، نه چیز دیگهای.
کتاب آشپزی، مهاجم پر حرف و خوش تکنیک:هنوز چند ثانیهای از سوار جارو شدنش نمیگذشت که باد تمام صفحات چسب کاری شدهش رو با خودش برد.
اصغر و زنش، مدافع و مهاجم عالی و تازه تیم:با پرهیز از نگاه کردن به همدیگه و قهری نارنجی، عملا مثل بچه های دوساله بازی میکردن.
کریس، جستجوگر برتر هاگوارتز:در حال حاضر خبری از بازیکن موجود نیست.
تام، کاپیتان کمشانس تیم:در حال مشاهدهی تیم متزلزل و داغون خودش میره که سکتهی دوم رو داشته باشه.