وزیر تفاهم داران vs. سرباز و فیل مارا
سوژه: خرابکاری
- میشه لااقل... یه موز بردارم؟
- نه!
- خیار چطور؟
- بیـــــــــــــــــرون!
*فلش بک*
آخرین لایۀ برگهایِ پاییزی باقیمانده را درون صندوق چوبی ریخت. دست به صورت برد تا عرق هایش را پاک کند، که دریافت نقابش مانع میشود و با دشنامی حاویِ اعضای خانواده سیریوس، جارو را کناری گذاشته و بعد از ساعاتی برگ جمع کردن، به سمت اصطبل برگشت.
- تام! تام!
تام که از فرط خستگی در حال از دست دادن تعادلش بود، رو به الکساندرا برگشت.
- بله؟
- ارباب میخوان بخورنت!
ناگهان تمامیِ خوابآلودگیهای تام از سرش پرید.
- جان؟
- ارباب میخوان بخورن... آخ نه.
ببخشید. من میخواستم بخورم... نه...
تام ببخشید. میبخشی؟
تا آن لحظه ذهنِ تام به سختی تلاش در تحلیلِ دلیل آمدن ایوانوا به آنجا بود، اما با شنیدنِ جملهی بالا ناگهان تمام افکارش مانندِ نقاش ساختمانی که نردبانش را هُل داده باشند، در وسط ذهنش پخش شد و چهرهاش شکل علامت سوالی بزرگ به خود گرفت.
که قطعا برای الکساندرا اهمیتی نداشت. پس تام تصمیم گرفت به جای شکلک درآوردن با قیافهاش، جواب ایوانوا را بدهد.
- نمیدونم چی رو... ولی میبخشم.
- مرسی مرسی!
الکساندرا دقایقی را به قلب پراکنی و دویدن در میانِِ سبزهها و شیرجه زدن میانِ چمنها و شنای خشک میانِ برگهای پاییزیِ به سختی جمع شده گذراند.
- ایوا... ببخشید مزاحم میشما. ولی کاری نداشتی؟
- عه...
راست میگیا.
هیچی. ارباب گفتن میخوان ببیننت.
- و ده دقیقهست اینجا کرالِ خشک میری که اینو بگی؟
- ای وای تام ببخشید.
تام میبخــ...
تام پیش از اینکه دوباره در چرخۀبینهایتِ عذرخواهی و ببخشید بیفتد، جارو را زیرِ بغل زده و به سمتِ اربابش پرواز کرد.
و صد البته با جارویِ برگجمعکن نمیشود پرواز کرد و تام، با مغز به زمین اصابت کرد و مجبور شد ادامه راهش را پیاده و با تِیای زیر بغل طی کند.
***
- در بزنم؟ اگه خواب باشن از خواب بپرن، بعد این شوک باعث شه موقع بلند شدن فشارشون بیفته، لیز بخورن، با سر بخورن به لبه تخت و زبونِ مادام ماکسیم لال فوت کنن چی؟
گارانتی هورکراکس شاملِ ضربه فیزیکی هم میشه؟
تام مغزِ خلاقی داشت. کاملاً مشخص بود.
- ولی اگه بدون در زدن برم داخل هم زشته... ولش کن اصلاً. همون درو میزنم.
تام چند ضربهای به در زد.
صدایی از پشت در به گوش رسید.
- درو باز کن... با استفاده از دستگیره! اگه ماکسیمی اینبار در رو از جا نکَن لطفا!
تام به آرامی در را طبق دستور اربابش، با استفاده از دستگیره باز کرد.
- ارباب.
کارم داشتید؟
لرد ولدمورت سرش را بالا آورد و با چشمانِ سرخش به تام زل زد.
- بله. اگر نداشتیم میگفتیم اینجا بیای؟
- نه خب...
- خب، غرضمون از مراحمت این بود که... خجالت نمیکشی؟
تام شوکه شد.
از چه باید خجالتزده میبود؟ از اینکه در میانِ تسترالها زندگی میکرد؟ از اینکه در بزرگترین گروهِ خلاف در دنیای جادویی عضو بود و اکنون برگ جارو میکرد؟ خب... حال که فکر میکرد دلایل زیادی برای خجالتزده شدن داشت.
ولی بهنظر نمیآمد نظر لرد از میان آنها باشد. پرسش بهترین راه برای فهمیدن بود.
- چطور ارباب؟
- چطور؟
هر روز داری با خرج ما میخوری و میخوابی! این هم زندگی است که داری؟
- خب... شما میگین چیکار کنم ارباب؟
- خودمان را شکر این را هم ما باید بگوییم!
باید سر و سامان بگیری.
تام خوابش میآمد.
سر و سامان بگیرد یعنی چه؟ مگر الان سر نداشت؟ سامان که بود؟
- ارباب خب... سر که دارم. یعنی درسته نقاب روشه... ولی...
- پناه بر خودمان. خلوت کردن با آن تسترالها چه بر سر این آورده؟ منظورمان این است که باید زن بگیری! همسر! باید نیمه گمشدهات را بیابی.
تام زن گرفتن دوست نداشت. تام رودولف را دیده بود که چه بر سرش آمده بود. تام دوست نداشت بیست و چهارساعته و هفت روزِ هفته زیرنظر باشد و تمام هزینههایش برای کسی شود.
- اما...
- این ماموریتته.
افکار پیشینش را به یاد دارید؟
خب فکر زیادی کرده بود. ماموریتش بود و غیرقابلِ سرپیچی. پس سرش را پایین انداخت و از همان لحظهای که از اتاق اربابش خارج میشد، ماموریتش آغاز شده بود.
***
این سومین روزنامهی همسریابیای بود که میخواند و چیزی در آن نمییافت.
تام از شاخصهایی که برایِ "فرد موردنظر" آن ساحرگان در لیست نوشته شده بود، فقط مرد بودنش را داشت.
نه چهرهی جذابی داشت،نه عمارت چند صد متری داشت، نه ویلایِ لیورپول داشت، اصلاً چرا باید زنی قبول میکرد تا آیندهاش را به دست او بسپارد؟
- خب... حالا نیاز نیست خیلی آدم همهچیز تمومی هم باشه ها. من فقط میخوام ماموریتمو انجام بدم.
برای انجام ماموریتش تام به دو شاخص نیاز داشت. اولی وجود یک شخص و دومی، مونث بودن آن شخص. باقی چیزها در رابطه به دست میآمد... این دو از سایرین مهمتر بودند. تام این درسهای زندگی را از متکدیِ سر کوچه خانهی ریدلها، که پس از دادنِ مهریهای که "کی داده و کی گرفته" به تکدیگری روی آورده بود، آموخته بود.
اما تام چیزی از اینها سرش نمیشد. او ماموریتی داشت که باید انجام میشد و برای انجام این ماموریت، به یک انسان مونث نیاز داشت.
به فکر فرو رفت...
چه کسی برای یافتنِ این نیمۀ گمشده میتوانست کمکش کند؟ اسمی به ذهنش رسید... شخصی مهم. اما آخر انجام ماموریت به چه قیمتی؟
- نه... یعنی... آره... ارباب ناراحت نمیشن که، میشن؟ اگه بفهمن آره... ولی نمیفهمن که. ارباب به همهچی آگاهنا ولی.
حالات مختلف کاری که میخواست انجام دهد را در ذهن متصور میشد... بدترینش آن بود که اربابش بفهمد دیگر؟ خب در مسیرِ انجامِ ماموریت شهید میشد. چیز خاصی نبود.
در همین افکار بود که به مقصدش رسید.
تام جلوی خانه ی گریمولد، مثل سربازان وظیفه در پادگانها نظامی، وجب به وجب خاک دشمن را یورتمه می رفت و میتاخت. می رفت و برمیگشت.
دستدست کردن دیگر فایدهای نداشت، باید دل را به دریا میزد.
- بله؟
- اهم... ببخشید... آقای پاتر تشریف دارن؟
در نظر تام، هریپاتر بهترین شخص برای مشورت گرفتن بود.
چون او نیز مثل تام، نه چهره ی جذابی داشت و نه عمارت چند صد متری. رفقایش هم هاگرید و این خل و چل ها بودند که میشد با کمی ارفاق در مقام مقایسه با تسترالهایِ اصطبل قرارشان داد.
و تازه دست دوم و کارکرده بود و خط و خش و زخم و زیل از این قبیل چیز ها هم داشت.
اما با تمام این اوصاف، دختران دورمشترانگ و هاگوارتز و بوباتون بر سر تصاحب جایی در دلش، با یکدیگر به مبارزه میپرداختند.
تام باید راز او را کشف میکرد.
- آره هستش. داشت برام از رشادتاش تو هاگوارتز تعریف میکرد اتفاقاً. تخمه داری؟
- نه.
- مهم نیست. خودمون داریم. بیا تو.
تام از هوش سرشار رز در عجب بود!
- هری!
بیا کارت دارن.
- من بیام؟ من؟! همین الان داشتم برات میگفتم چقدر توی نبرد هاگوارتز عرق ریختم. بعد بیام دم در؟
از صدایِ همیشه جیغجیغویش مشخص بود که شخص هریپاتر پشتِ این راهرو ایستاده است. پس تام وقت را تلف نکرد و همراه با رز به پیش او رفت.
- آره میگفتم رز... ما بودیم، نویل بود، سیموس بود، ریموس آقامونم... یا پشمایِ ریش دامبلدور!
ناگهان درمیانِ خاطره تعریف کردن، چشم هری به مرگخواری که اکنون در دو قدمیاش ایستاده بود افتاد.
- اومدی بکشیم ها؟ بالاخره ولدمورت میخواد کارشو بکنه؟ جلاد اختصاصیشی؟
تام که دید اگر کمی دیگر طولش بدهد کل محفل ققنوس بر سرش خواهند ریخت، سریعاً شروع به صحبت کرد.
- نه نه. من... من به راهنماییت نیاز دارم.
هری راهنمایی کردن دوست داشت. او پسر برگزیده بود. زخمی داشت که در دنیا تک بود. اگر میگذاشتندش تا ساعتها در این باره کنفرانس میداد.
- خب پس... بیا بشین.
تام در کنار هری نشست.
- راستش آقای پاتر... من میخوام زن بگیرم. ولی هیچی ندارم. خواستم ببینم که، شما روش خاصی بلدی؟ راه میانبری چیزی.
- به به. وارد موضوع تخصصی خودم شدی.
هری دستی بر موهایش کشید تا به کناری روند و زخمش را نمایان کنند.
- ببین جاگسن، شجاعت مهمه. باید خودت باشی. هر چقدر گند، هر چقدر بدبخت، هر چقدر ضعیف، هر چقدر تو سری خور، هر چقـ...
- باشه باشه. متوجه شدم. باقی جملهتونو بگین.
- آره خلاصه، میگفتم. خودت باش.
برو تو دل خطر. مستقیم و صاف بگو کی رو میخوای. مطمئن باش مرلین باهاته.
هری مکثی کرد و ادامه داد.
- حالا کی هست این خانم خوشبخت؟
تام صحبتهای هری را در ذهنش تجزیه و تحلیل کرد... احتمالاً با شجاعت تام تحت تاثیر قرار میگرفت.
- خب، من... لیلی لونا رو توی هاگوارتز دیدم... دختر خوش قلبیه. خواستم اگه اجازه بدین ازتون خواستگاریش کنم.
- لیلی لونا... پاتر... رو؟
-
- گمشو.
- ها؟
- بهت میگم...
از خونه شماره سیزده گریمولد گمشو بیرون!
*پایان فلشبک*صحنه جالبی نبود.
تام در خیابان میدوید و هریپاتری که رز را در دست داشت و بالای سر میتاباند و گلهای ویزلی هم قابلمه و ملاقه به دست دنبالش میکردند، پشت سر تام بودند.
- تو باید تنبیه شی جاگسن!
تام بعد از شنیدنِ آخرین دیالوگِ هری، در کوچهای پیچید و آنها را گم کرد.
او به این نتیجه رسیده بود که باید به مجازات شدن توسط اربابش قانع میشد... او مردِ ازدواج نبود. کمکم به رودولف افتخار هم میکرد، زن گرفتن اصلاً آسان نبود؛ آن هم زنی به مانند بلاتریکس!
-پایان-