هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (كوين ويتباي)



Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۵:۴۲ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵
#1
بچه ها در گروه های چند تایی به گوشه و کنار تالار رفتن ... اریکا و سدریک و دنیس و ورونیکا کنار شومینه نشسته بودندو گویا راجع به چیز مهمی بحث می کردن ... ادوارد، اسپروات و لودو نیز به جمع آونا پیوستن ... اونا راجع به ملاقاتشون با دامبلدور صحبت می کردن ... کوین در حالی که به شدت فکر می کرد سیفون رو کشید و از مرلین گاه خارج شد.یه نگاه به گوشه و کنار تالار انداخت و گروه هفت نفره ی کنار شومینه رو دید که گرم صحبت بودن... به سمت اونا رفت و به زور خودش رو تو جمع اونا جا داد ... سدریک شروع به صحبت کرد:
- خب من فکر نمی کنم به جز جمع هفت نفره ی ما ...
کوین: با من می شین هشت تا!
سدریک ادامه می دم:
- به جز جمع هشت نفره ی ما کسی به بودن یا نبودن هافل پاف اهمیت ده ...
لودو روش رو از گروهی از دختر ها که گوشه ی تالار در حال گفتگو بودن بر می گردونه و می گه:
- مگه اینکه معجزه ای بشه!
- اگه قراره معجزه ای بشه بهتره تا قبل از ساعت 8 اتفاق بیفته!
ورونیکا این رو گفت و به آتش درون شومینه خیره شد ...
اریکا که تا حالا فقط شنونده بود می گه:
- مهم اینه که ما می دونیم دامبلدور با ماست!
ادوارد: درسته! ولی فکر این جارو کردین که چطوری می تونیم با دامبلدور صحبت کنیم؟! با وجود اسنیپ و ... مک گوناگال؟!
- خب می تونیم دامبلدور رو تو تالار احضار کنیم!
- می شه بگی رو چه حسابی این حرف رو می زنی کوین؟!
دنیس در حالی که به سختی خودش رو کنترل کرده این حرف رو با آرامشی ساختگی به کوین می زنه ...
- ما جادوگریم! می توینم با ورد اکسیو اونو بکشونیم اینجا!
اسپروات: این پیشنهاده خیلی خوبیه کوین ... چطوره تو از همین الان شروع کنی شاید دامبلدور زود تر اومد! ( و با اشاره به بچه ها به اونا می فهمونه که حالش خوش نی! اهمیت ندین)
همه بدون توجه به کوین دوباره شروع به صحبت درباره ی اینکه دامبلدور چطور می تونه به اونا کمک کنه، می کنن.( کوین چوب جادوش رو به طرف سقف گرفته و مدام زیر لب می گه اکسیو دامبلدور ... اکسیو دامبل! اکسیو دومبول!) زمان به شدت سپری میشه و درست در ساعت 7:30 در های تالار عمومی به شدت باز میشه و دامبلدور وارد تالار میشه ...

****************
این دامبلدور ترجیحا می تونه دامبل خودمون باشه نه دامبلدور تو کتاب!


ویرایش شده توسط كوين ویتبای در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۵:۴۷:۳۳


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۳:۴۱ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵
#2
DREAM BOOGH
تقدیم می کند!
کنار کاسه ی مرلینگاه نشستم و گریستم!
بازیگران :
هدویگ در نقش دختره!
کریچر در نقش دوست دوران کودکی
کوین در نقش کاسه
کوین در نقش آفتابه
کوین در نقش نیمکت
کوین در نقش گل سر
کوین در نقش اتاق
و ...
.
.
نویسنده و کارگردان:
کوین ویتبای
***
همه می گفتن تنها جایی که آدم احساس آرامش می کنه ... اگه توش گریه کنی انقد چیز اون تو هست که اشکات توش گم بشه و باعث نشه که اون اشکاتو ببینه ... بنابراین منم تصمیم گرفتم بیام اینجا تا خودم رو خالی کنم! البته با نوشتن اتفاقاتی که برام افتاده! الان اینجا نشستم ... کنار کاسه ... آفتابه کنارمه .. احساس می کنم فقط اونه که می تونه درکم کنه ... اشکام رو یکی یکی به دل گشاد کاسه می سپرم ... فقط اونه که ظرفیتشون رو داره ... همه چیز دقیقا یک روز پیش در چنین ساعتی اتفاق افتاد!
یک روز پیش:
مثل همیشه در انتظار شوهر روی یکی از نیمکت های پارک " یکی بخر دو تا ببر " نشسته بودم که به طور اتفاقی یکی از دوستان دوران کودکیم رو دیدم .. اومد نشست کنارم و بدون مقدمه شروع به صحبت کرد :
- یادته 10 سالمون بود تو مرلینگاه قایم شده بودیم! تو گفتی گل سرتو گم کردی بعد من رفتم و پیداش کردم ...اون روز بهت ندادمش چون می خواستم بهت یه چیزی بگم ولی نتونستم حالا اونو بهت پس می دم و اون جمله رو بهت می گم جمله ی خیلی ساده ایه! دوست دارم!
منم گل سر رو گرفتم و بهش گفتم که عاشقشم تا شب با هم قدم زدیم و شب یه اتاق گرفتیم و آره و اینا. صبح که از خواب بیدار شدم اون نبود ... فقط یه نامه کنارم بود که توش یه جمله نوشته شده بود :
- خاک تو سر نکبتت کنن عقده ای!
زمان حال:
الان من اینجام ... تو مرلینگاه ... تازه یادم اومده که من هیچ وقت گل سر نداشتم!
THE END

***
نکته1: به دلیل کمبود بودجه بازیگرامون کم بودن!
نکته2: فیلم کوتاه بود!
نکته 3: هدویگ به زور راضی شد افتخاری بازی کنه!
نکته 4: کریچر به زور راضیم کرد تو فیلم بازی کنه!
نکته5: نداریم

با تشکر از :
خودم ، خودت و خودش!( بقیش رو خودتون صرف کنین)

از این پست به بعد برای حشنواره ی هالی ویزارد در نظر گرفته میشود و نیز در نقد ناظرین خوف لندن نیز نقد میشود ! موفق باشید

( نقد شد )


ویرایش شده توسط روبیوس هاگرید در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۸ ۱۹:۵۲:۰۰


Re: تالار عمومی هافلپاف !!
پیام زده شده در: ۱۰:۴۶ دوشنبه ۸ آبان ۱۳۸۵
#3
این جمله را گفت و از تالار خارج شد ...
همه ی بچه ها با چهره های خالی از هر گونه احساسی به حفره ی خروجی تالار خیره شده بودند ... ناگهان صدای فریاد کوین همه را از جا پراند!
- چه خوب دیگه از گروهمون امتیاز کم نمی کنن!!! هر کاری که بخوایم می تونیم بکنیم!
اریکا با بی تفاوتی گفت: فعلا چیزای مهمتری وجود داره ...( ونگاهی به کوین می ندازه و ادامه می ده ) مهمتر از تفریح و زیر پا گذاشتن قوانین!
با تموم شدن حرف اریکا باز همه ی بچه ها به فکر فرو می رن و دوباره صدای گریه ی شدید کوین همه رو به حال خودشون میاره ... همه با تعجب به کوین نگاه می کنن ...
- من می دونم ... حتما منو اخراج می کنن ... کلاه گروه بندی منو به زور انداخت تو هافل ... می گفت من هیچ قدرتی ندارم ... منو حتما اخراج می کنن
دنیس به طرف کوین میاد و دستش رو رو شونه ش می زاره که دلداریش بده ولی یهو حالت چهره ی کوین تغییر می کنه و یه نیشخند می زنه ...
- اهه اهه (خنده!) در این که بازیگر خوبیم شکی نیست! همتون باورتون شد نه؟! شوخی کردم باب خواستم از این حالت بیرون بیاین!!!
دنیس با عصبانیت تمام یکی می خوابونه تو گوش کوین و پیش بقیه ی بچه ها میاد ... اونا هم ترجیح می دادن به شوخی های بی مزه ی کوین اهمیت ندن ... دوباره سکوتی سنگینی بر فضا حاکم می شه که هر چند دقیقه یک بار توسط خنده ی کوین که گوشه ی اتاق نشسته و برا دوستاش اس ام اس می فرسته شکسته می شه ... هر کس می خواد به نحوی این سکوت رو بشکنه ولی نمی دونه چه طور ... بالاخره سدریک به حرف میاد :
- به نظر شما برای چی نباید به تعطیلات کریسمس بریم؟
ورونیکا کمر خودش رو صاف کرد چشماش رو بالا برد و به تقلید از مک گوناگال می گه : چون قراره راجع به شما تصمیماتی اتخاذ بشه!
همه پوزخندی زدن و لودو ادامه داد : خب تنها خوبی که داره اینه که ما تا آخر تعطیلات پیش هم هستیم ... پس بهتره از این لحظات بهترین استفاده رو ببریم!
دوباره غم جدایی همه رو به فکر فرو برد ...ادوارد که تحملش تموم شده بود و نمی تونست این همه نا امیدی و اندوه رو بین هم گروهیاش ببینه با عصبانیت تمام رفت رو یکی از مبلا و شروع به حرف زدن کرد:
- شماها چتون شده؟! همه به این فکر می کنین که هافل قراره از بین بره! ما می تونیم یه کاری کنیم که اونا منصرف بشن ...
کوین می پره وسط و با اشتیاق می پرسه : چه کاری؟!
ادوارد که بدون برنامه ریزی داشت حرف می زد و خودش هم نمی دونست چی داره می گه و هدفش تنها امیدوار کردن بچه ها بود من من کنان می گه : خب ... خب ... می تونیم ... هوووم ... الان نمی دونم چه کار ... ولی با هم فکر می کنیم و به یه نتیجه می رسیم ... مهم اینه که ما هنوز تو یه گروهیم و هیچ چیز نمی تونه وحدت بین ما رو از بین ببره!
یکی از وسط جمعیت فریاد می زنه : تکبیر! کوین هم جو می گیرش : الله اکبر ... الله اکبر ... خامن ...
و با دیدن بچه ها گویا شرم می کنه و ساکت می شه ... اعضای هافل که دیگه اون بچه های نا امید قبل نیستن شروع به صحبت می کنن و هر کس نظری می ده ... تالار که در طول روز بوی یاس و نا امیدی می داد حالا چهره ی جدیدی به خودش گرفته بود ...جنب و جوشی بین بچه ها بوجود اومده بود ... هر کس برای نجات هافل راه حلی پیش نهاد می داد و در این بین نظرات کوین از همه احمقانه تر بود ... نقشه هایی برای از بین بردن وزارتخونه .. ترور وزیر ... استفاده از یک معجون قوی فراموشی برای از بین بردن حافظه ی کارکنان وزارتخونه ... رفتن به خونه ی بازرس و دزدین سوالات تستی ... بچه ها دیگر عادت کرده بودن که به اون اهمیتی ندن ... ادوارد بدون دادن کوچکترین نظری پیروزیش رو تو دلش جشن گرفته ... اون بالاخره موفق شده بود نا امیدی رو از بچه ها دور کنه ... چیزی که سریع تر از نابودی هافل اونا رو نابود می کرد!
----------------------------------
تو عمرم انقد جدی ننوشته بودم!

نقد ناظر

خب برای شروع خیلی خوب بود.
از نوشتن معلوم بود وقت بیشتر روش گذاشتی چون بعضی از جاهای پست خیلی خوب بود و جذابیتش بالا بود.
فضا سازی خوب بود
پست ریتم مناسبی داشت یعنی نه خیلی کند بود ونه خیلی تند بود که بعضی از اعضا مینویسن
روتوصیف مکان و حالت های شخصیتها خوب کار کرده بودی
سدریک
اما باید توجه کنی و تا اونجایی که میتونی به این چیزها توجه کنی چون همین چند کلمه خیلی از خوبی پست کاست
کمی ژانگولر بازی درآورده بودی تو داستان چون آورده شدن بیش از حد شخصیت کوین اینو نشون میداد البته ژانگولر نویسی هم خیلی خوب هست اما به جای اینکه درست استفاده کنی
در هر جال باز تلاش کن و ارزشی نویسی رو رها کن
اما باز چند جا وجود داشت که بوی ارزشی میداد اونم به شدت اول ببینم کی رو دیدی تو دنیایی جادو و جادوگری بیاد اس ام اس ارسال کنه آخه با عقل جور در میاد (البته تو اینجور ارزشی نویسی هیچ چیزی بعید نیست)


سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۱۱ ۱:۱۹:۰۷

تصویر کوچک شده


Re: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۸۵
#4
سلام . یکی از دوستان من با شناسه سالی یر بلک نمی تونه وارد کاربریش بشه ... لطفا رسیدگی کنین . ممنون



Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۶:۲۸ چهارشنبه ۲۶ مهر ۱۳۸۵
#5
لودو: بله حالا این دنیسه که کوین رو سه دور بالا سرش می چرخونه ... ایول پرتش کرد ...
فررررررررت!
لودو: کوین پاچید به دیوار! ولی دنیس قصد نداره بی خیال بشه ... به سمت کوین می ره و ... می خواد کمرشو بشکونه!!! باب بی خیال دنیس ... حالا این ادوارده که می پره وسط و می خواد جلوی دنیس رو بگیره ... ولی خون جلوی چشمای دنیس رو گرفته!!! اینی که من می بینم عمرا بی خیال بشه ... من که می گم بزارین راحت باشن ... ادوارد بیا باب ولشون کن
ادوارد: ها؟ ... باشه ولی ... نه هیچی
لودو دست از گزارش دادن بر می داره و دست در گردن ادوارد! به سمت دخترا میاد ... دنیس به سمت کوین می ره و حرکات فوق العاده وحشتناکی رو روی اون انجام می ده که به دلیل بد اموزی توصیفشون رو بی خیال میشیم ...ورونیکا و اریکا و اسپروات کنار در مرلینگاه نشستن و سعی دارن در رو جا بندازن ...
اسپروات: چه مشکوک! این تونسته در رو از جا بکنه! ولی داره مثل .. کتک می خوره!
و همه یه نگاه به کوین می ندازن که رو زمین پهن شده و دنیس داره جفت پا می پره رو کمرش!!!
ورونیکا: یه فکری بکنین دیگه! این دره درست نشه کار ما گیره!!!
بالاخره پس از یک ساعت ور رفتن با در ... پس از تلاش های بسیار ادوارد و لودو وسدریک ... در رو جا می ندازن ... و ورونیکا در ایک ثانیه می پره تو مرلینگاه و ...
ورونیکا: از پشت در برین کنار خب! خوشتون میاد وقتی نشستین که بقینین!( با لهجه فرانسویش نوشتم!) یه ملت گوش واستن؟!
ملت پشت در مرلینگاه:
اریکا در حالی که سعی می کنه ملت رو بپیچونه و از اونجا دور کنه: می گم بچه ها یه چند روزی بود که اون پنجرهه بود...
ملت: کودوم کودوم؟!
اریکا: همون که کنار در یکی مونده به آخر حموم عمومی بود!
ملت: خب خب؟!
اریکا: ای مرض! خب بیاین اینور بزارین راحت باشه!
ملت: خب از اول می گفتی!
در همین موقع دنیس که خیلی خسته! شده خودش رو به بچه ها می رسونه که گوششون رو به در مرلینگاه چسبوندن ! دنیس گوشش رو به در می چسبونه ...
دنیس: ... هرهرهرکرکرکر یادم باشه هر وقت گیزر داد بهم این یکی رو به روش بیارم!!!
هنگامی که همه در حال گوش دادن به شاهکارهای ورونیکا بودند ... اریکا قدم زنان به سمت کوین میره که از رو زمین جمعش کنه!صدای خنده ی دیگر اعضای هافل در گوشش نا واضح می نمود!!!
صداها: این یکی دیگه آخرش بود!
اریکا به کوین می رسه و دستش رو می زاره زیر سرش! و سرش رو بلند می کنه و ...
شترق!
یکی می خوابونه زیر گوش کوین!
- بی عرضه ! خاک تو سر من که همگروهیم تو شدی! آدم چقد می تونه نکبت و خاک بر سر باشه که از دنیس کتک بخوره!
کوین:


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ چهارشنبه ۱۹ مهر ۱۳۸۵
#6
DREAM BOOGH
تقدیم می کند.

چپ دست!
بازیگران:
ادی ماکای در نقش پسره ی چپ دست
مک بون پشمالو در نقش دختره که نشسته بود تو کشک
هدویگ در نقش مادر ادی پسره ی چپ دست
بیگانه در نقش عمه ی دختره که نشسته بود تو کشک
ولدی در نقش مادر عمه ی دختره که نشسته بود تو کشک
کوین در نقش پالیکار چهار پای ادی پسره ی چپ دست
.
.
.
نویسنده و کارگردان: کوین ویتبای
نکته: من هر گونه کپی از روی کتاب با خانمان، بی خانمان، خانمان دار و غیره و ذلک رو تکذیب می کنم.
برای گروه سنی الف!
***
در زمان های خیلی خیلی دور ... که نه جاروی پرنده ای بود نه جاروی پرنده ای ... جوانی برای رهایی از طوفان و رگبار تگرگ به کافی شاپ سر کوچه رفت ...ادی وارد کافی شاپ کامی شد ناگهان چشمش به میزی در گوشه ی تاریک کشک(=کافی شاپ کامی) افتاد ... در میان آن تاریکی و دود و دم چهره ی دختری را دید... در کمتر از 5 ثانیه ادی یک دل نه صد دل عاشق شد ... این اول ماجرا بود ...
ادی به سرعت از کشک خارج میشه پا به پای خرش پالیکار به سمت کلبه ی درویشیشون می ره ... آفتاب مستقیم به سرش می خوره! و مجال فکر کردن بهش نمیده ... بالاخره به خونه شون می رسه ...
- مامی ... مامی ... زود بیا بریم کشک... چیز ... یعنی زود بیا برم کافی شاپ کامی ... من یه دختر دیدم عاشقش شدم حالا می خوام برام بری خواستگاری!
مادر ادی از مطبخ خارج میشه ، در حالی که از عصبانیت ملاقه ای رو محکم به دستش می کوبه با اشتیاق تمام می پرسه : خب چی شد که عاشقش شدی ؟ چه جوریه ؟
ادی در حالی که از شدت بی قراری نمی تونه یه جا بشینه میشینه و می گه : من نمی دونم مامان ... نه قیافه ی قشنگی داره ... نه اخلاق خوبی داره ... نه خوشتیپه ... نه...
مامان : خب ؟
ادی: اینا که مهم نیست ... مهم تفاهمه که... اونم نداریم! ولی من این چیزا حالیم نیست .. باید بریم خواستگاریش!
مامان : نه من موندم تو عاشق چی این دختره شدی ؟
ادی: تو اصلا منو درک نمی کنی ... اصلا من می رم بیرون ...
مامان : به درک!
در بیرون کلبه باد بیداد می کرد و رگبار تندی در گرفته بود. در همین دم گردباد شدیدی برخاست که ستون های دواری از خاک و خاشاک به هوا بلند می کرد! ادی پا به پای پالیکار به سمت کشک می ره شاید دوباره اون دختر رو ببینه ... در راه عمه ی دختره رو می بینه ...
عمه : ببین پسر جون تو و سکینه وصله ی تن هم نیستین ... این ماجرا رو به کلی فراموش کن ... اون مثل دخترای عادی نیست ...
ادی: سکینه ؟ ببخشید شما ؟
عمه: باب سکینه ... همون دختره که تو کشک عاشقش شدی ... من عمه شم!
ادی : آهان ... یادم باشه برا مامانم اسپند دود کنم ... رکورد قبلیش رو شکوند ... هر چند اینا مهم نیست ... آره من می دونم که اون مثل دخترای معمولی نیست ... یه چیزی تو وجود اون هست که هیچ کودوم از دخترا ندارن!
عمه : نه از اون نظر ! ببین سکینه زن اول مسابقات رالی بود ... به شوماخر معروف بود! تصادف کرد ... حافظه ی کوتاه مدتش 24 ساعته شد
ادی: چیزی رفته تو چشمت ؟
عمه: نه من همین جوریم ... داشتم می گفتم حافظه ی کوتاه مدتش 24 ساعته شد ... یعنی امشب که بخوابه ... فردا صبحش دیگه تو رو نمیشناسه!
ادی : واقعا ؟ چه خوب! ( و به فکر فرو می ره!!! )
عمه :
ادی : هه ... نه چیزه ... اینا که اصلا مهم نیست ... آخه من دست چپم! یعنی با قلبم تصمیم می گیرم نه با عقلم ...
عمه : ااااا چه خوب ... ببخشید شما از چه رنگی خوشت میاد ؟
ادی : باب مشکی رنگ عشقه!
عمه : جدی؟ اتفاقا منم عاشق رنگ مشکیم ... چه تفاهمی!
ادی: تا حالا کسی بهت گفته که عجب چشمای قشنگی داری جیگر ؟
عمه با هزار ناز و عشوه : جدا ؟ وای مرسی ...
و در کمتر از 5 ثانیه ادی یک دل نه صد دل عاشق میشه ... این اول ماجرا بود ... ادی و عمه سراسر شب را در پیاده رو های شهر راه رفتند و تازه کلی حرف هم زدند. ستارگان تک تک نا پدید می شدند. نور ضعیفی در افق تاریکی شب را می زدود! و هر دم بیشتر می شد. صبح نزدیک بود.
ادی: اوا خاک عالم! مامانم منو می کشه ... باید زود تر برم خونه ...
عمه : بااااای
ادی :
ادی به سرعت پا به پای خرش پالیکار به سمت خونه می ره ... با ترس و لرزش وارد خونه میشه و طوری که مامانش نفهمه داد می زنه :
- سلام مامی! من برگشتم ...
مامان : سلام به روی ماهت ... دم در یکی کارت داره ... برو ببین چی می خواد !
ادی: هووووووم! من که تازه اومدم که!
ادی از خونه خارج میشه و یه خانم بلند قد و سیفید رو میبینه ...
خانومه: سلام ... خوبی؟ ای اس ال می ... ااااا نه چیزه ... ببین من اومدم بهت بگم تو و صغری وصله ی تن هم نیستین ... صغری یه دختر معمولی نیست!
ادی : صغری؟ ببخشید شما؟
خانومه: صغری دیگه ... عمه ی همون دختره که تو کشک دیدی ... من مامانشم ...
ادی: آهان! ببخشید شما ازدواج کردین ؟
خانومه : نه من مجردم!
ادی: تا حالا کسی بهت گفته که چه چشمای قشنگی داری جیگر؟
خانومه : جدا؟ واااای مرسی
واین چنین بود که در کمتر از 5 ثانیه ادی یک دل نه صد دل عاشق میشه ... این اول ماجرا بود!
THE END

با تشکر از:
سازمان میراث فرهنگی
سازمان هواشناسی
سازمان آب و برق
هکتور مالو نویسنده ی باخانمان
کانون پرورش فکر کودکان و نوجوانان
هدویگ، ادی؛ مک بون، ولدی و بیگانه که با بازی خوبشون مارو سرافکنده و سر افراز کردن
خودم که با بازی عالیم تونستم حس یه چارپا رو به بیننده منتقل کنم
کامی که کافی شاپش رو در اختیارمون قرار داد
پالیکار که حاظر شد اسمش تو فیلم نامه بیاد
و کلیه و روده ی کسانی که ما را در تهیه و پخش این فیلم یاری ساختند
زمستان87



Re: خوابگاه مختلط هافلپاف!
پیام زده شده در: ۱۵:۵۳ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
#7
اريكا : خداحافظ دنی! برام نامه بنویس!
با بسته شدن در و خروج مک گوناگال به همراه لودو و دنیس دوباره همه ی سر ها به سمت مرلینگاه چرخید (فضا سازی!!! )
ورونیکا : حالا می گین چه کار کنیم ؟
ملت :
همه در همین احوال بودن که کوین میاد تو و مستیقم می ره به سمت مرلینگاه آفتابه رو از دست اریکا می گیره یه عشوه میاد در مرلینگاه رو باز می کنه و می ره تو!!!
ملت :
فریاد مرلین : وااااااااای آفتابه م!
یهو در مرلین گاه به شدت باز می شه و کوین که حسابی وحشت کرده داره فرار می کنه و همزمان سعی می کنه شلوارش رو بکشه بالا!!! در مرلین گاه دوباره به شدت باز میشه و این بار مرلین میاد بیرون و در حالی که زیر لب زمزمه می کنه " آفتابه م آفتابه م " به دنبال کوین می دوه ... ملت هافل که هنوز تو کف این کار فرا ارزشی کوین بودن به خودشون میان و شروع می کنن به تشویق کوین :
- ها ماشالا بدو کوین بدو ...
- کوین کم نمیاری ... امید همه ما به توئه ...
کوین سه دور دور خوابگاه می چرخه و مرلین هم به دنبالش ...
مرلین که تازه متوجه بقیه ی بچه ها شده : پس همش زیر سر شماها بود آره ؟
و آروم آروم به سمت اونا میاد ...بچه ها سعی می کنن آرامش خودشون رو حفظ کنن و به زور لبخند می زنن...
اریکا زیر لب می گه : حالا میگین چه کار کنیم ؟
ادوارد: بچه ها من تا شماره ی سه می شمرم بعد همه می ریم تو مرلینگاه و در رو پشت سرمون می بندیم
ملت : خوبه خوبه
ادوارد : یک ... دو ... سه!
و همه با هم طی یک حرکت انتحاریک سیستماتیک می پرن تو مرلینگاه و در رو پشت سر شون می بندن ...
مرلین : ها ؟ ...
کوین به سرعت به سمت در مرلینگاه می ره و شروع می کنه به در زدن ...
- درو باز کنین ... تو رو خدا منو نجات بدین ... ( در حالی که داره در رو از جا میکنه ناخوناش رو به در می کشه و هم زمان موهاش رو هم می کنه و تمام اینا در حالتیه که آفتابه هم دستشه! ) مرلین دوباره چشمش به آفتابه میفته . و به سمت کوین میاد ...
- تو رو خدا نجاتم بدین
ملت در مرلینگاه : کوین فرار کن ... از اینجا برو .. ما عمرا درو باز نمی کنیم
کوین تلاشش رو بیشتر می کنه و بالاخره موفق میشه در مرلینگاه رو از جا بکنه
ملت :
-------------------------
الان سوژه شهید شد ؟ ( کپی بای هدویگ! )


تصویر کوچک شده


Re: هالی ویزارد
پیام زده شده در: ۲۳:۲۸ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۸۵
#8
DREAM BOOGH
تقدیم می کند

***
دوربین نمای بیرونی یه کاخ خیلی بزرگ رو نشون میده با بک گروند ابر های تیره و تار و باران شدید همراه با مه غلیظ که باعث میشد هیچی دیده نشه و رعد و برق های خفن که همچون شلاق بر پهنه ی عظیم آسمان در گردش بودند؟!
گرومپ گومپ وییییییییییییییییییینگ ( صدای فجیع و دهشتناک رعد و برق )
دوربین آروم به سمت تنها روشنایی اون کاخ که مربوط به پنجره ی سوم چهارمین اتاق در طبقه ی یکی مونده به آخر کاخه می ره و از پنجره وارد اتاق میشه و روی مگسی که رو باقی مونده ی غذاهای رو میز نشسته زوم می کنه ...
شترق!
دوربین زوم اوت می کنه و تصویر مگس ریغونده شده به وسیله ی مگس کش رو نشون می ده ...
گرومپ گومپ ویییییییییییییییییییییییینگ ( بازم رعد و برق )
***

نفرین مگسی!
تقدیم به همه ی بچه های گل و گلاب جادوگرونی!
بازیگران:
سرژ در نقش همسر سرژیا
سرژیا در نقش همسر سرژ
هدویگ در نقش جغد روی دیوار
کوین در نقش مگس ریغونده شده
فرد مجهول در نقش جیرجیرک توی اتاق
.
.
.
نویسنده و گارگردان:
کوین ویتبای
نکته: این فیلم پس از پنج بار رد شدن از طرف وزارت ارشاد بالاخره در سومین بار موفق به کسب مجوز از وزارت مذکور شد.
نکته2: برای جو سازی بیشتر احساس کنید تو بقل یه تیروزیانالائوس ( از این دایناسور گوشت خوارا! ) نشستین!

***
- زدمش! بالاخره کشتمش!!!
- نه تو نباید می کشتیش … اون حشره موذی و دوست داشتنی و بدجنس و نفرت انگیز حقش نبود!
سرژیا آرام به سمت پنجره میاد روی دیوار رو به روی پنجره یه جغد سفید نشسته و داره به اون نگاه می کنه :
- سرژ … می بینی چه بارونی میاد … هووووم اون جغد از صبح تا حالا رو دیوار نشسته … نمی دونم چرا … ولی با دیدنش احساس بدی بهم دست می ده … سرژ؟! ( و به اطرافش نگاه می کنه … ولی هیچ کس تو اتاق نیست. )
غیییییییییییژژژژژژژژژژژ ( صدای باز شدن در … )
-hiiiiiiip ( حبس شدن نفس تو سینه دال بر ترس و سنکوب کردن ) کی اونجاست ؟ سرژ ؟! هر هر هر ( کپی بای یکی ) شوخی خنده داری نیست ... تو کجایی ؟!!!
سرژیا شمع روی میز رو بر می داره و به سمت در می ره ... ناگهان پنجره به شدت باز میشه و صدای فجیع رعد و برق کاخ رو به لرزه در میاره ... سرژیا با قدم های شتابان و کوتاه و لرزانش به سمت پنجره می ره تا اون رو ببنده و دوباره چشمش به جغد روی دیوار میفته که داره با گیم موبایلش بازی می کنه ...
- باید حدس می زدم؟! ... چه روز شومی ...
در آن طوفان و رعد و برق سکوت سنگینی همه جا را فرا گرفته بود و تنها صدایی که به گوش می رسید صدای ویز ویز جیرجیرک گوشه ی اتاق بود که با صدای تاپ تاپ قلب سرژیا هماهنگ شده بود!
غیییییییییییییژژژژژژژژژژژژژژژژ
- گفتم کی اونجاست؟ سرژ! به شرافتت قسم اگه باز از اون شوخیای بی مزه ت باشه ... تو رو به مرلین ! کجایی؟ کجایی … کجایی( اکو)
سرژیا دستاش رو رو سرش می زاره و همون جا میشینه و های های گریه می کنه ...
غیییییییییییییژژژژژژژژ ( این بار صدای باز شدن پنجره )
سرژیا به سرعت سرشو بالا می بره و در حالی که چشماش بسته ست به پنجره نگاه می کنه و می بینه که این همون جغده ست که این بار لب پنجره نشسته
- ای جغد بد ذات ... برا چی نمی ری خونه تون هان ؟
ولی جغد به حالت به نقطه ایدر پشت سر سرژیا نگاه می کنه ...
غییییییییییژژژژژژژژ
سرژیا که دیگه تحمل نداره و خیلی ترسیده بوده و قلبش ضعیف شده بود سکته می کنه می میره ......
جغد:
سرژ : مطمئن بودم کارسازه ... واقعا دیگه از دستش خسته شده بودم ... ممنون هدی تو کمک زیادی به من کردی ... میدونی ... من می خوام با تو ازدواج کنم ... حس می کنم تو می تونی منو خوشبخت کنی ... ( کارگردان : کات ... این جمله مال بالماسکه بود که ... ولی کسی اهمیت نمی ده و سرژ حرفش رو ادامه می ده ) حالا که دیگه سرژیا هم نیست ... دیدی ... به خاطر تو ... دیگه بیا بقل بووووووووووووق ( توسط وزارت ارشاد سانسور شد ) حالا بیا با هم صمیمی بشیم ...
هدی که تمام این مدت به حرفای سرژ با اشتیاق تمام گوش می داده بال هاش رو باز می کنه تا به طرف سرژ بیاد ولیکن ناگهان :
گرومپ گومپ ویییییییییییییینک ........ یه ساعقه دقیقا می خوره به هدویگ و اونو پودر می کنه ...
- نــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــه ! ( فریاد سرژ )
دوربین به سمت باقی مونده ی هدویگ ( یه کپه خاکستر ) میره ... موبایل هدویگ رو خاکستره ... دوربین یه تصویر بسته از صفحه ی موبایل می گیره که جمله ی قبیح و نکته دار و زشت و بوقی " GAME OVER " رو به نمايش گذاشته .....
THE END
نتیجه ی اخلاقی : قرار نیست آخر فیلم همه دو زنه بشن ... پس بیهوده مصرف نکنید!

با تشکر از :
سازمان هواشناسی که در تمام مدت آسمان آفتابی و بدون ابر رو پیش بینی می کرد
ملکه انگلیس که کاخش رو در اختیار ما گذاشت
صدا بردار مجهول الحال که با صدابرداری عالی خود ترس رو به بیننده منتقل می کرد
سرژ، سرژیا و هدویگ که به زور و بدون اینکه روحشون خبر داشته باشه در فیلم بازی کردن
خودم که با بازی عالیم تونستم حس یه مگس ریغونده شده رو به بیننده انتقال بدم
دایناسور مفروض
و تمام کسانی که ما را در تهیه و ساخت این فیلم یاری ساختند
تابستان 25/73


ویرایش شده توسط كوين ویتبای در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۲۳:۳۴:۲۹
ویرایش شده توسط كوين ویتبای در تاریخ ۱۳۸۵/۷/۱۳ ۲۳:۴۳:۵۸


Re: تالار جشن ها (بالماسکه ی سابق)
پیام زده شده در: ۲۳:۴۶ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵
#9
كريچر و هدويگ دست از پا درازتر بر مي گردن . یه لحظه کریچر فکر کرد که خودش هم مدیره و این کسر امتیاز نامردیه ... ولی فکرش در حد همون یه لحظه بود و دیگه فکر نکرد ملت تو تالار به محض دیدن کریچر و هدویگ ریختن وسط و صدای موسیقی تالار رو به لرزه در اورد ... کریچر که احساس سر خوردگی می کرد به محض دیدن وینکی جوانه های عشق در دلش جوونه می زنه و احساس می کنه وینکی نیمه ی گمشدشه و از این حرفا ... به سرعت به سمت وینکی می ره ( ای بابا این کریچ هم خزش کرد هر روز عاشق یکی میشه! )
کریچ : :bigkiss: وینکی ... مای لاو! من می خوام با تو ازدواج کنم!!! ... حس می کنم تو می تونی منو خوشبخت کنی !
وینکی : تو که به من پولی قرض ندادی ؟!!!
کریچ :
وینکی : اتفاقی حرفاتون رو شنیدم ...
و به طرف جمعی از ساحره ها که به سرپرستی حاجی دارن تکنو می زنن می ره ... کریچ که جوانه های عشق به سرعت تو دلش جوانه زده بودن ناراحت و غمگین در حالی که نا امیدی تو چهره ش موج می زنه یه گوشه از تالار می شینه... او چه گناهی کرده بود که همه این چنین او را طرد (؟) کرده بودند ... آیا او مستحق بود تا شاهد گندیدن جوانه های عشق در دلش باشد ؟
-----------------------------------------
الان چه گیزریه که به کریچ دادین ؟!


تصویر کوچک شده


Re: موسسه ی کار يابی وزارتخونه
پیام زده شده در: ۲۰:۵۵ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۸۵
#10
نام:کوین
نام خانوادگی: ویتبای
سن:11 سال
استعدادها: چت کردن مخ دیگران، دیگه بلتم از یک تا چهل بشمارم
سوابق شغلی: مسئول پخش کردن شیر پاستوریزه و استریلیزه و هموژنیزه ی صلواتی حاجی و دوستان تو تیمارستانی که توش بودم . تو تئاتر تیمارستانی که هر سه سال یه بار بر گذار میشه من نقش سیندرلا رو بازی کردم.
پس از پر کردن فرم بالا به سوالات زیر پاسخ دهید:
علم بهتر است یا وزارت؟
الف) علم ب) وزارت ج) همه ی موارد د) هیچ کدام ه) گزینه ی ج و د @
آشغالها را ساعت چند باید دمه در خانه گذاشت؟ اینارو ولش بیا یه دست منچ بازی کنیم
رنگ جوراب هری پاتر در کتاب پنج هنگامی که در وزارتخانه مشغول بازی با ولدی بود چه رنگی بود؟ قرمز پسته ای کمی تا اندکی مایل به آبی لاجوردی با ستاره های لجنی آغشته به ماده ی فلوئورسنت با قابلیت انتشار نور در تاریکی ( برا همین ولدی موقع قایم باشک زود پیداش کرد. )
ویژگیهای یک کارمند خوب را نام ببرید. یک کارمند خوب علاوه بر خوب بودن باید خوب نیز باشد . شبها قبل از خواب آب پرتقالش را بخورد و پس از آن با خمیر دندان زیپی دارا و سارا دندان هایش را مسواک کند. به حرف بزرگتر هایش گوش بدهد و در کنار همه ی این ها خوب بودن را فراموش نکند!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.