هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۰ دوشنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۶
#1
-اسب! جون ارواح عمه ات برو یه کلاسی چیزی شرط کن یکم به خودت فشار بیار.
-باشه ارسی.
-بگو که ارشدم هستی.
-باشه ارسی.
-خوبم بنویس.
-باشه ارسی.
-ابرو داری کن نری امتیاز گریفیندور رو بکشی پایین اسب.
-باشه ارسی.
-فهمیدی اسب؟
-باشه ارسی.
-مرگ.
-باشه ارسی.
-کوفت و باشه ارسی!
-باشه ارسی.
-ازت متنفرم.
-باشه ارسی.

و بله...
میدونم شاید باورش براتون سخت باشه خودمم اولش باورم نمیشد ولی ارشد گریفیندور

اول میخواستم یه به معلم عزیزتر از جانم که همچو پروانه به دور ما چرخد و اتش به جان خودش می اندازد تا ما علم فرا بگیریم و چون فرا نمیگیریم مجبور به فرو کردن علم در مخمان میشود بگم که خواهرم وقتی میگی مرگ پوشه یه جک و جوونوری به اول و اخر اسمش بچسبون. من هی داشتم در مورد delete نمودن یک new folder در کامپیوتر مشنگی تفکر میکردم که چه طوری میشه باهاش رو به رو شد؟
یعنی چه قدر چیزای بدی توی "نیو فولدر" هات داری که نمیتونی باهاشون رو به رو بشی؟ چرا از سنت پسندیده بک آپ گرفتن استفاده نمیکنی؟
هان؟ چی میگی ارسی؟ اهان! باشه ارسی. خفه میشم. ببین باز قهر کرد این معلمه! اینا کین میذارین معلم بشن؟ کفش پاشنه بلندم پاش میکنه. نه جوون اسب بیا ببین مگه نمیگن کفش پاشنه بلند صدای پای شیطان عه؟ ارسی آسلام در خطره جون تو.
باشه ارسی. دهنمو میبندم و تکلیفمو مینویسم!


تکلیف

نگاهی به چراغ بالای سرش که پیت پیت نمیکرد کرد. این طوری نمیشد در چنین موقعیت خفنی حتما باید پیت پیت میکرد. پیت پیت جزو وظایف یک چراغ در هنگام اختلاط با یک مرگ پوشه بود. پس آملیا دور از چشم کسی با چوبدستی اش کمی به چراغ کوبید. ولی چراغ مسر بود که درست کار کند و پیت پیت نکند. املیا باز هم کوبید و با هم نتیجه نگرفت و باز هم؟ و باز و
پــــاق!
و بله چراغ پوکید. گند زدن یکی از ویژه های بارز یک آملیا بود!

مرگ پوشه نگاهی به دخترک کرد که اگر لامپی بود میشد از نگاهش خواند که میخواست برود خود را به نیوفولدری تبدیل و از کل جهان هستی دیلیت کند.
آملیا در همان حال که داشت سعی میکرد به ارواح عمه اش فکر نکند گفت:
-خب ایبی یوخدی بابا! یعنی بیخیال همه چی!

و بعد با ورد لوموس نور چوبدستی اش را در صورت مرگ پوشه انداخت.

-اینجا نوشته که اسم شما مرگ پوشه و معروفه به کفن زنده. ایا تائید میکنید؟

مرگ پوشه که خود را در این وضعیت میدید حاضر به خوردن مرگ موش هم بود با سر تائید کرد.

-خب اینجا نوشته که شما خیلی کمیابید. شاید برای گل های توی خونه که پشت مانتور با حالت "مادرسیریوس این چه تکلیفی" عه خاصی به من زل زدن باشن جالب باشه که من از کجا اوردم پس شما رو؟ که خب جوابش اینکه ارسی اومد کرد اینو تو دهنم گفت بیا اینم مرگ پوشه جون اون یکی عمه ات که هنوز زنده اس برو یه تکلیف تحویل بده که صحیح!

کفن زنده به کفن کردن خودش و اسبیکه رو به رویش فکر میکرد.

-شما شبیه شنل سیاه رنگی هستید. حالا برای ما شفاف سازی کنید. شما ایا شنل سیاه رنگی هستید؟ یا شبیه شنل سیاه رنگی هستید؟ برای بینندگان توضیح بدید. چرا؟ کی اتفاق افتاد؟ چه طور؟ چرا سیاه؟ چون مشکی رنگ عشقه؟ ایا عزای شخص خاصی رو گرفتید؟ حرف بزن لعنتی من نیاز دارم به این تکلیف!

و مرگ پوشه جواب نداد!

-خب مهم نیست بالاخره به زبون میارمت! نوشته شما هرکی رو بخورید شنلتون گنده تر میشه. یعنی چی؟ یعنی زیر شنلتون روده معده دارید؟ هضمتونو چه طور انجام میدید؟ مرلینگاه میرید شنلتون خیس نمیشه؟

و نه...درست حدس زدید مرگ پوشه جواب نداد!

-شبها در مجاورت زمین پرواز میکنند. چرا؟ چرا پرواز میکنید؟ میترسید شنلتون کثیف بشه؟ او نیگا کن تو این کتاب عه جک و جونورهای نیوت مرتیکه فلاویس بلبی دو سه صفحه در موردتون حرف زده. فک نکنم ننه ام در مورد من اینقدر حرف زده باشه میدونی بهت حسودیم شد. او یک سوال دیگه برام به وجود اومد! شما مرگ پوشه ها سردتون نمیشه با این شنله؟!

نه! جواب نداد.

-و ادامه داده شما قربانی که خوابه رو خفه میکنید و به هضم قربانی میپردازد و بعد هیچ اثری از خودش و قربانی به جا...هووووی! داداش کجا داری میای؟ آسلام رو به خطر نننداز از شنل سیاهت خجالت بکش! بیای جلو جیغ میزنم! ارسی! ارررررررسی!

و بله...مرگ پوشه آملیا را خورد!

آرسینوس با اثرات هیجانی که هنوز از وزیر شدن وینکی بر روی نقابش به چشم میخورد وارد اتاق شد ولی چیزی جز مرگ پوشه را ندید که با حالت آرامی روی صندلی خودش نشسته. نگاهی به چراغ بالا سرشان انداخت که ترکیده و شیشه های خردش روی زمین پخش شده بود. چوبدستی روی زمین افتاده و نور کم سویی از ان بیرون می امد. با خودش فکر کرد دوباره دخترک حواس پرت از سر کاری که بهش واگذار شده بود جیم زده و مرگ پوشه بنده خدا هم معطل او مانده.

-عجیبه پس چرا صداشو شنیدم؟

مرگ پوشه برای اظهار بی اطلاعاتی شنلش را به اطراف تکانی داد. ارسینوس به سمت کفن زنده برگشت و گفت:
-در هر صورت ممنون که تا اینجا اومدید قدم رنجه کردید. ببخشید دیگه این دختره همیشه باعث دردسر بوده.

و از اتاق خارج شد بدون اینکه متوجه مرگ پوشه کمی حجیم تر از حالت عادی اش شده!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۵۲ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#2
-هی روباهه! یادته یه باری گفتم بهت وسط یک داستانی که حال نمیکنم که بیان هی زرت و زرت بگن فلانی پشتت اینو میگه فلانی این کارو میکنه و از این چرندیات؟

یوان کله مختصری تکان داد. با اینکه آملیا زیاد حرف میزد ولی آن گفتگو را به احتمال زیاد یادش بود!

- یه خرده اش واس خاطر دل خودم بودعا. میشکست و صداش میومد. من هی گوش نمیکردم و اون هی باز میشکست شیشه میشه هاش میرفت لا پامون نمیذاشت راهمونو درست بریم. پیش خودم میگفتم این نیز بگذرد ولی گاها نمیگذشت چون من نمیگذشتم. ولی خب یک خرده اشم واس این بود که گذشت رو سخت میکرد. همین طوریشم گذشتن معقوله دهن صاف کنی عه.
-دهن سرویس کن. نه؟!

همان طور که به دستان گره کرده پسر کنارش نگاه میکرد، پوزخند زد.
آملیا خوب میدانست یوان در حال اشاره به چیست.
گاهی از این جور آدمها لازم است. آدمهایی که میدانی به چه اشاره میکنند، آدمهایی که میدانی به چه اشاره میکنی.

-بعد ملت چپ میرن راس میان میگن عوض شدی. دشواری عی نیستا. همه چیز ردیفه. موشکلش اونجاست که نمیگن طرف واس خاطر ارواح عمه اش که تو اب خفه شد، عوض نشده که!
-میدونی چرا؟ چون عمه در جامعه ما در الویت خاصی عه سم دار!
-در جریانش بودم دم دار!

و باز پوزخند زد.

-نیگا که میکنی میبینی چه چیزهایی رو پُش سر گذاشتی. فک میکنی لعنتی کی وقت کردم این همه جزو این همه تیآتر ملت باشم... نیگا که میکنی...میبینی چه قدر گذشته و تو هیچ دلت نمیخواد الباقی خلایق به چشم همون ببوگلابی عی که بودی یا ازت گفتن ببینتت و بگن هی یو ببوگلابی! اوریتنگ چه طوره؟! ولی نمیشه چون وقتی یه تیآتری رو بازی میکنی میره تو کارنامه هنریت! همیشه همین بوده واقعیتش. البته گاهی هم دردناک عه ها! چون بعضیها واس خاطر مرض درونیشون یک اثرهای هنری دیگه هم مینویسن پات که خودت حتی ندیدی و وقتی زل میزنی تو چشم بقیه نمیدونی الان دارن به چه تیآتری فکر میکنن!
-حالا چرا اینجا سم دار؟

آملیا به سمت پسرک برگشت که انگار متوجه حرفای او نبود و مدتی در سوال خودش سر میکرد.
نگاهی به دور و برش کرد. در سیاهی شب سعی کرد به برق ماشینهایی که از زیر پایشان رد میشدند توجه زیادی نکند. ماشین های مشنگی کارشان گذشتن بود. یک لحظه با نور چراغهایشان چشمانت را کور میکردند و بعد با سرعت از کنارت میگذشتند و تنها تاثیرشان اشفتگی موهایت به خاطر سرعتشان بود. دماغش را بالا کشید. هوا نسبتا سرد بود. شاید خیلی! ولی باد اینقدر شدید نبود که احتمال پرت شدندشان را به دنبال داشته باشد. و شاید هم اینقدر شدید بود و فقط آنها احتمال پرت شدنشان کمتر شده بود. گنبد اسمان مثل همیشه دورتا دور کادر رو به رویشان را گرفته بود ولی بالای سرشان را ستاره ها تشکیل نداده بودند. تا چشم کار میکرد ابر بود و فقط ابر و فقط تاریکی.
بالاخره گفت:
-چیشه بچه؟ میدونی با چه وسواسی اینجا رو انتخاب نمودم؟
-خب یک اسب و روباه معمولا بالا یک برج سی و خرده پُرده ای طبقه نمیشنن در مورد سم و دمشون اختلاط کنن! جای فنگ خالی که سواری بخواد! حالا خودمونیم، جدا سواری هم بلدی؟ من فک میکردم فقط سم داری و شیهه میکشی!

نیشش باز شد و با مشت به بازوی روباه کوبید.

-ما رو بگو با کی اومدیم بحث فلسفی میکنیم. فنگ کم بود تو هم اضافه شدی! ولی جا داره واس خاطر اسب گفتنت از همینجا پرتت کنم پایین عا!
-جرئتشو نداری!

و نه! نداشت!
نفس عمیقی کشید. باید دلیلی میداشت که او انجا رو انتخاب کرد بود. انجا بین همه جا. او بین همه را. هرچیزی دلیلی داشت و حتی برگشت پسر کنارش بعد از ان همه مدت!
با انگشت کشیده و لاغرش دور تا دور منظره رو به رویشان را نشان داد.
-نیگا روباه! همشو نیگا. اون پارکه که اون طرفه. یا ساختمون مسکونی های کنارشو. این شهربازی عه رو نیگا. همین خیابون عه که ما بالا سرش به قول تو یک اسب و روباه بالا سرش دارن اختلاط میکنن! همشونو میبینی؟ همشون پر از داستانن! داستانهای تعریف نشده. اون پارکه شاید یک تاب، دوتا تاب داشته باشه. ولی کلی ادم روش نشستن. کلی تکی و تنها و کلی دوتا دوتایی هم دیگه رو به بالا هل دادن و غش غش خندیدن. همین دوتا ممکنه رفته باشن و تو اون خیابون عه که پر از کافه است قدم زده باشن و ممکنه تو همین شهربازی عه دعواشون شده باشه. نیگا کن به این ماشینکا که هی دارن بوق میزنن و میرن. هرکدوم تو بگو یکی توشون نشسته باشه. همین یکی یک روز عاشق شده و دلتنگ، یک روز از شدت ناراحتی تو خودش مرده یک روز از خوشحالی گریه کرده و از خنده دل درد گرفته. حتی یک نیگا به اون قبرستون عه بکن یوانک! اون پر از مرده است. و پرنازنده ها! اونایی که با گذاشتن هر کدوم از این سنگ قبرها مردن واس خودشون. ما هم همینیم عا!

خودش هم واقعا نمیدانست منظورش چیست...
یوان سکوت کرده بود و به مزخرفاتی که آملیا میگفت گوش میکرد. شاید میفهمید حرف زدنهای ساحره وراج کنارش الان از روی عادت نیست. از روی ناتوانی ذاتی اش در جیغ کشیدن است.

-ما هم همینیم. هر کدوم یکی یک دونه داستان نیستیم. کلی ایم و هر روز اونا رو حمل میکنیم با خودمون و میکشیم و میبریم و بعد هم باهاشون...
-میمیریم.

آملیا برای لحظه ای ساکت شد. شاید نفسش برید و یا صبرش. به ابرها نگاه میکرد که دورتا دورش را پوشانده بودند. نه ستاره ای و نه ماهی. فقط ابر بود و تا چشم کار میکرد تاریکی عظیم بالای سرشان و نورهای مختصر زیرپایشان. چیزی که میشد نادیده گرفت نورها و شلوغی ها بود نه سیاهی و سکوت.

-اوردمت این بالا یوانک که نیگا کنی و ببینیشون. داستانها رو میگم. من هر وقت خسته میشم نیگاشون میکنم. ادمکهای کوچیکو که اینقدر داستانهاشونو با خودشون میکشن این طرف اون طرف که اخرسری تو اون قبرستون عه زیر کلی خاک بخوابن. به خودم میگم ببین اینا رو. شاید مثل تو به نظر نیان، شاید مثل تو هاگوارتز نرفته باشن، جارو سواری نکرده باشن. شاید مثل تو عاشق نشده باشن یا آرتیست بازیای ملت رو تحمل نکرده باشن. ولی بازم خودشون یک جور خودشونی عه خاصی عاشق شدن. یک جور خاصی آرتیست بودن و آرتیست بازی دیدن. مختصر کلام اینکه همشون پر از غصه و قصه ان. فقط تو نیستی! هر قصه ای غصه داره یوانک و هر غصه ای قصه! میدونی دم دار، میخوام نیگا کنی ببینی فقط تو تنها نیستی! میخوام قوی باشی و نیوفتی حتی اگه یکی واس خاطر اسب گفتن به یکی هلت داد!

و باز پوزخند زد. جرئت خیلی کارها را نداشت ولی جرئت گذشتن را چرا.
و گذشت. گاهی به همین راحتی!

میدونی یوانک! گاهی باس به همین راحتی از خیلی چیزها گذشت مگرنه ممکنه اینقدر کفشون بره تو دهنت که خفه ات کنن!
کف خوب نیست! کف نکنید، و در کف نباشید!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: قلم پر تندنویس
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ یکشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۶
#3
چه وضعیت سگ در عنکبوتی شده!
همه حیوون ها جمعن جای اسب خالی است!
و اینکه بله چه خبرا؟!

هکتور منم اومدم سوالامو بپرسم و گورمو گم کنم برم به دشت و چمن خودم!

1. نظرت در مورد دوئلهای من چیه؟!

2. اعتراف کن که چند بار روح عمه های منو در مواقع خوندن دوئل مورد عنایت قرار دادی؟!

3. فعالیت بعد از این همه سالها وسوسه است کرده شخصیتی جز هکتور رو ازمایش کنی؟

4. تدریس سخته؟ چه قدر برای تدریس و نمره دهی وقت میذاری؟ چون میبینم که غالبا سعی میکنی فقط تمرین ندی و از تمرین هات هدف داری و برای خودم خیلی جذابه. دوست دارم بدونم که چه قدر این برات مهمه؟

5.سوژه دادن راحت تره یا نقد کردن؟ مهم ترین اصل یک نوشته رو چیش میدونی؟ و تو نقد کردن سعی میکنی چه قوانینی رو برای خودت به عنوان نقد کننده رعایت کنی؟

6.ازت نمیخوام از تجربه ات تو ویزن بگی. پس از تجربه ات تو ویزن یکم برای بچه های گل تو خونه بگو!

7. جذاب ترین شکلک چت باکس؟

8.اگه میتونستی در زمان برگردی و یک اتفاقی که توی فضای مجازی درش دخیل بودی رو تغییر بدی چی کار میکردی؟ حتی از چندین سال قبل؟

9. من تو رو خیلی وقته میشناسم. حالا نه خیلی نزدیک و اینا ولی دورادور خب چندین سال میشه. چهار؟ پنج؟ شیش؟! ولی فک کنم پنج سالی میشه. تو این چندین سال کلا که میدونی منظورم مبداش کجاست و اینا چه تغییراتی کردی که مفید بوده؟ توی فضای مجازی چه درسهایی رو گرفتی؟ چون ماها در دوتا سایت متفاوت و فضاهایی ک اصلا شبیه نبودن فعالیت کردیم و تو خیلی بیشتر دوست دارم بدونم چه طور بود این عوض شدن فضا برات؟ از دست رفتن دمنتور و ثابت شدن در جادو؟

10. همین دیگه کلا خیلی انسان زحمت بکش و اینایی هستی مرلینی تا جایی که من میشناسمت خیلی هم دوست داشتنی و خلاق و فوق العاده ای.
ممنون بابت تمام زحماتی که کشیدی و البته خاطره های دوست داشتنی تا اینجا!
امیدوارم منم تونستم باشم تا قسمتی همراه قابل قبولی باشم در بعضی شرایط که البته خودم میدونم نبودم!
بله! تا دوئل های بعدی بُدورود!

پس نویس: سوال یازده:
هنوز اون استیکره بود هشت پاعه عصبانی بودش. هنوز اونو میزنی؟! خیلی ذهنم رو درگیر کرده بود واقعیتش!

نکته تاکیدی: سوال ده واقعا سوال نیست!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۴:۰۸ جمعه ۲۳ تیر ۱۳۹۶
#4
-ارباب غر دارم!

نگاهی به رودولف انداخت. با همان حالت پربغض همیشگی اش آمده بود از زمین و زمان شکایت کند. ولی دیگر جالب نبود. دیگر نو نبود. رودولف همیشه غر داشت همیشه غر میزد و او همیشه غر میشنید. اما تا کی؟
سری تکان داد.
-رودولف برو. بعدا بیا غر بزن! الان سرمون شلوغه کار داریم. حتی اگه کار نداشه باشیم حوصله نداریم. بعدا بیا.

اما نگفت. چیزی که باید میگفت را نگفت و مثل همیشه فقط جواب داد:
-دیگه چی شده رودولف؟

...


-اوضاع به هم ریخته سینوس.
-ولی من مطمئنم درست میشه ارباب.

نقاب آرسینوس جیگر هنوز چند خراش از دوئل اخیرش داشت ولی صدایش همچنان خونسرد و ارام به نظر میرسید.

-نمیشه سینوس. به احتمال زیاد نمیشه. سینوس! بعضی چیزها هیچ وقت درست نمیشن. بعضی چیزها فقط یک زمانی تموم میشن. سینوس خستگی ما از لرد بودن درست نمیشه. و این یکی حتی تموم هم نمیشه. ما نمیتونیم مثل تو نگاه کنیم که ممکنه یک روز مثل اولین روز لرد شدنمون بشه. اصلا اولین روز لرد شدن ما رو یادته سینوس؟ شک دارم حتی اون زمان به دنیا اومده باشی! سینوس هیچ کس یادش نیست. حتی خودمون! مشکل اینکه یادمون نیست اون زمان چه طوری بود که بخواد دوباره درست بشه و به حالت اولش برگرده. حالت اولش یادمون نیست! ما نمیتونیم مثل تو روشن بین باشیم سینوس. ما سرتاسر تاریکی و سیاهی فرا گرفته شده.

اما نگفت. چیزی که باید میگفت را نگفت و مثل همیشه فقط جواب داد:
-درسته جیگر. درست میشه.

...


-ارباب بیام بشینم رو شونه تون؟
-نه لینی. برو فعلا به کارهای مدیریت خودت با رز برس. من چندتا نقد دارم که باید انجام بدم.
-ارباب کارهای مدیریتی رو از روی شونه تون انجام بدم؟
-این روزا مثل قبل دستم به نقد کردن نمیره. به نظرت پیر شدم لینی؟

لینی سکوت کرد. بالاخره کلمه ای را گفت که شاید غالبا نمیگفت. و بالاخره کسی آن را شنید. لینی کمی فکر کرد. حشره کوچک خانه ریدل نگاهی به لردی که همیشه به دنبالش بود کرد. پیر شدن برای شخص مقابلش معنا نشده بود.

-ارباب یک لرد هیچ وقت پیر نمیشه.
-نه لینی میشه. گاهی از فرط خستگی میتونه پیر بشه. گاهی میتونه ناامید بشه. یک لرد هم میتونه گاهی بره و برنگرده. میتونه ناراحت و عصبانی بشه. یک لرد هم گاهی میتونه یک لرد نباشه.

و نگفت.
-درسته لینی. ما هیچ وقت پیر نمیشیم.

...


-ارباب احساس میکنم مریض شدید. یکمی رنگ و روتون پریده.
-هکتور اگه یکم عقل داشتی دقت میکردی که من رنگ و روم همیشه پریده.
-ارباب من به تنها چیزی که همیشه دقت میکنم شمایید. البته با معجون هام. ارباب نظرتون چیه که یک معجون رنگ و رو پرون براتون درست کنم که سفیدتر و ترسناک تر بشیم.
-نه هکتور ما قصد بانز شدن نداریم.
-ارباب پس مریض نشدید؟
-نمیدونم هکتور شاید. شاید هم نه. فقط کمی خسته ام. شاید واقعا باید باشم و یا ممکنه بهونه گیری های کوتاه مدت باشه. به نظرم باید ببینم چرا این طوری شدم. نمیدونم یکهو اتفاق افتاده یا در مرور زمان. چیزی که وجود داره اینکه من تازه متوجه اش شدم. هکتور احتمالا مریض شدم ولی نمیدونم اسمش چیه و فکر نمیکنم معجونی بتونه درستش کنه و البته معجون های تو هکتور فقط بدترش میکنه!

نه. نگفت.
-نه نشدیم هکتور. برو معجونی چیزی درست کن و بریز در حلق کسی.

...


-ارباب فکر میکنم برگ هام مثل قبل نمی درخشن!
-شاید نیاز به سم پاشی داری رز!
-سمپاشی خفه ام میکنه ارباب!
-به هکتور میگیم بهت معجون سمپاش بزنه!
-ارباب هکتور منو میکشه! ارباب الان که میبینم نه حرفمو پس میگیرم. ارباب برگهام خیلی بیشتر از قبل هم میدرخشن!
-شاید مشکلی پیدا کردی رز! میریم به هکتور میگیم معجون تیرگی بهت بده. رز درست نیست یک مرگخوار اینقدر بدرخشه!
-ارباب بیخیال من رفتم!

خنده ای کرد. کمی گرم تر از خنده های معمولش. دور شدن لرزان رز را از خودش نگاه میکرد.

...


-ارباب خانم بچه ها چه طورن؟
-خوبن اسب.
-ارباب نظرتون چیه که یک دوئل با خودم بکنم و دوتا رول بنویسم؟
-نظرم منفی عه اسب.
-ولی این میتونه بهترین دوئل تاریخ بشه ارباب. دوئل آملیا سوزان بونز با آملیا سوزان بونز! ارباب شما خودتون گفتید که این خیلی فوق العاده است که اسم ادم طولانی باشه و من میخواستم بگم که...
-چرا اینقدر حرف میزنی اسب؟
-ارباب خودتون اولین سری که اومدم اینجا زیرسایه تون حرف بزنم گفتید که اگه ما حرف نزنیم سلامت روان نداریم. نظرتون چیه ارباب؟ به نظرتون اشتباه میکردید؟ ارباب شما هیچ وقت اشتباه نمیکردیم.
-اون یک بار استثنائا اشتباه کردیم اسب. تو هیچ سلامت روان نداری.
-ارباب من چک کردم من مخم سالم بود فقط یکم گچ توش بود که وقتی با بلا بحث کردیم به این نتیجه رسیدیم که مشکل مهمی نیست ارباب! ارباب بلا قسم میخورد رودولف هم تو مخش گچه! او ارباب راستی یادتونه من رنک بهترین تازه وارد رو مثل رودولف نگرفتم. الان که گفتم رودولف یادش افتادم. ارباب میشه این سری هر کسی دیگه هم رنکو گرفت یکی هم بدید به من؟ ارباب من عقده ای شدم. ارباب چرا رنک بهترین ارباب نداریم که بدیمش به شما هی؟
-چون فقط من اربابم اسب دیوانه! اگه شخص دیگه ای ارباب بود میشد این کار رو کرد. ولی مشکل اینکه تنها یک ارباب هست و اون هم ماییم. همه کاره ماییم و همه کارها با ماست. هدایت گروه، ماموریت دادن، فرم عضویت اعضا، جواب دادن به پرت و پلاهای تو به عهده ماست، داوری و هماهنگی دوئلها، نقد نوشته ها به عهده ماست اسب! ما تنهاترین لرد هستیم و همیشه خواهیم بود. برای همین هیچ وقت رنک بهترین ارباب نبوده اسب. که کاش بود... گاهی ارزو میکنیم اسب کاش بود.

و این سری هم نگفت. شاید البته چون آملیا امان حرف زدن نمیداد.
-میدونی چیه اسب حرف بزن. خیلی حرف بزن. این خودش نعمتیه. نذار چیزی تو دلت بمونه.
-باشه ارباب! پس من میرم روده هامو در نیارم که چیزی یک وقت تو دلم نمونه. او راستی ارباب...اوری تینگتون چطوره؟

لرد نگاهی به دخترکی کرد که شبیه خودش ولی کمتر رنگ پریده بود. با ان چشمان درشتش به او نگاه میکرد و منتظر چه جوابی بود جز...
-خوبه اسب.

دخترک نیشش باز شد و در را باز کرد که صدای لرد او را برای لحظه ای نگه داشت.
-اسب رفتی روده هاتو در بیاری معده تو هم در بیار. یک مدت قبل هکتور دنبال معده اسب برای یک معجونش میگشت.
-باشه ارباب حتما!

...


-لردک؟

نگاهی به دم پنجره کرد. نبود. نه او و نه موهای دم اسبی اش. زخمهای روی صورتش. گربه زشتش در بغلی که نبود ارام نگرفته بود. پاهایش را تکان نمیداد. قاصدک که نبود را از جیبی که نبود در نمی اورد فوت کند در چشم و گوشش.

-بنفش؟

حتی بنفش هم نبود.

...


-ارباب رودولف رو بکشم؟
-نه بلا.
-ارباب خیلی داره میره رو اعصابم. این روزا روزی به جا سیزده دفعه نوزده دفعه میگه طلاقت میدم.
-اره بلا میدونیم.
-ارباب دقت کردید این روزها کمتر میاد بهتون بگه زن میخوام. ارباب نکنه دیگه زن نخواد؟
-به نظرت همچین چیزی ممکنه بلا؟
-ارباب شاید الان یک زن دیگه زیر چشم من داشته باشه.
-تو براش بسی بلا مطمئن باش.
-ارباب چرا من گیر رودولف افتادم؟
-به همون دلیلی که رودولف گیر تو افتاده احتمالا!
-ارباب!

و باز هم خندید.

گاهی فکر میکرد هنوز میشد خندید. مثل قبل. مثل قبل بلند شد و به غرهای رودولف گوش داد. در ستاد تبلیغاتی وینکی از او حمایت کرد. مثل آرسینوس خوش بین بود. از درخواست نقدهای آملیا جان سالم به در برد. به نیوت فهماند که در زمان یک دوئل بکند. به کم تحملی های هاگوارتز دامبلدور پیر گوش داد. دم روباهک هویج رنگ را کشید. هنوز میشد همه چیز را درست کرد.
و اگر میرفت چه؟ اگر فقط یک روز میرفت. دیگر نمی امد. بدون خداحافظی. چوبدستی اش را روی میز میگذاشت یکی از شنلهای بانز را از اتاقش دزدکی برمیداشت و میرفت این حق طبیعی او بود. رفتن. همیشه بوده و خواهد بود.
بالاخره چه؟ یک روز که باید میرفت؟ چرا تا به حال نرفته بود؟ چرا تا به حال انها را رها نکرده بود؟ به خاطر وظایفش؟
نگاهی به کوهی از برگه ها و کارهایی که باید انجام میداد کرد. منتظر بود باز صدای در بیایید و کسی بخواهد با او حرف بزند. شاید جغدی برایش می فرستادند و کمک میخواستند. اگر او نبود و کسی میخواست مرگخوار شود چه؟
به دستانش نگاه کرد. گاهی تعجب میکرد که چگونه این همه سال تمام این کارها را انجام داد. و با این همه هنوز رفتن حق خودش بود و مرگخوارانش میتوانستند خودشان کارها را برعهده بگیرند. خودشان خانه ریدلها را اداره کنند. شاید رودولف دست از ازار و اذیت ساحره ها بردار و کراب لوازم ارایشش را ترک کند و اسب ساکت تر شود. نمیدانست ولی انها میتوانستند عادت کنند. خو بگیرند. همیشه بحث سر منافع برتر بود. انها میتوانست قربانی منافع برترش باشند. او حقش را داشت. مثل حقوقی که پس از سالها پرداخت شود. به قیمت ازادی.
البته ... اگر این زندانی بودن به حساب می امد!
می آد ارباب؟ آیا این خستگی و محدود به حساب می آد؟
میدونید ارباب! من گاهی درکتون میکنم. نه همیشه. ولی درکتون میکنم در یک حد یک آملیا. گاهی آملیا بودن هم سخته چه برسه به لرد بودن!
فقط مشکل اینکه ارباب... ما رنک بهترین ارباب نداریم ارباب! چون شاید فقط یکی داریم!
هر جا که هستید و هرچه که شد و غیره...
براتون آرزو بهترین ها رو دارم.
تقدیم بابت تمام زحمات و لحظات.



پاسخ به: خانه اصیل و باستانی گانت ها
پیام زده شده در: ۱۲:۲۷ پنجشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۶
#5
در آن سوی خانه ریدل

-سای ساخا سیِف! سای ساخا سافا!

فلش بک

-سای ساخا سیِف! سای ساخا سافا!

فلش بک

-سای ساخا سیِف! سای ساخا سافا!

فلش...

-چه خبره اینجا؟!

آملیا سوزان به سمت آرسینوس برگشت و با حالت "اسیر شدیم به مرلینی" همیشگی اش به تخم چشمان او زل زد. ولی آرسینوس تخم چشمانش معلوم نبود. پس آملیا به تخم جایی که حدس میزد چشمان آرسینوس است زل زد.
-هوم چیه چشم نداری؟ نه خب...این طوری که به نظر میاد نداری ولی خب دارم تمرین مار زبانی میکنم. اینو میبینی اینجو؟ این فیلم هری پاتر و تالار اسرارو عه. همون که توش کله زخمی الکی مثلا دفترچه اربابو پاره میکنه فکر یک چاره میکنه بعد میاد باسیلیسکو مثل خیارچنبر نصف میکنه!
-تو اینو از کجا اوردی؟ داشتن فیلمهای هری پاتر تو خانه ریدل ممنوعه.
-هِن؟!
-ارباب ممنوع کرده! واس خاطر بازنویسی داستان.
-کدوم داستان؟
-همین که ارباب نتونست هری پاتر رو بکشه.
-مگه تونست؟!
-اره دیگه!
-هری که هنوز هستش همین دور و برا.
-خب حالا این چیزیه که تو بخوای به رو خودت بیاری اسب؟
-به من گفتی اسب؟
-وراج!
-من فقط با وسواس...
-ده امتیاز از گروهت کم میکنم!
-ما هم گروهی ایم.
-خب پس...ام...ده امتیاز اضافه میکنم ولی مجبوری سالن رو تا دو هفته تمیز کنی.
-برو بابا.
-خودت برو بابا!

آرسینوس و آملیا بعد از یک ساعت و چهل سه دقیقه و پنجاه و هفت ثانیه کشیدن مو و کراوات هم دیگر دست از سر کچل هم برداشتند. آملیا به سمت صندلی اش رفت و گفت:
-ببین شرمنده اخلاق ناظریت آرسی ولی در هر صورت من مجبور بودم واس اینکه زبون ماری یاد بگیرم اینو بذارم. حالا هم مزاحم نشو این صحنه این دنیل راکلفید، رافیلد، گارفیلد نمیدونم حالا هرچی داره یه چیزایی بلغور میکنه منم دارم فلش بک میزنم هی نوت برداشت میکنم. ولی ببین ارسی مرلین سرشاهده چه قدر سفیدنمایی میکنن. کوجا ارباب دماغ داشته که اینجا داشته باشه؟ یا مثلا اینه آلبوسه کجا بهش میخوره تمایلات دامبل طوری داشته باشه؟ یا هاگوارتز رو ببین ارسی اصلا زمان ما دستشویی هاش این طوری بود؟ نه میخوام ببینم تو دستشویی پسرونه هاش توالتهاش به این تمیزی بودن.ارسی؟ هوی ارسی؟ کوجا رفت این؟!

ارسی که از اتاق آملیا خارج شده بود به سمت افق رفت تا زمانی برای محو شدن رزرو کند!

در آن یکی سوی خانه ریدل

-مــــــــــــــــآ! مـــــــــــــــــــآ!
-خب ما چی بلا؟
-مــــــــــــــــــــــــــــــــآ!
-منظورش اینکه ما باید برای رودولف زن بگیریم.
-مــــــــــــــــــــــــــــــــــآ!
-الان تاکید کرد!
- نه رودولف مطمئنم اینجا منظورش زهرمــــار بود!
-مــــــــــــــــــــــــــــــآ!
-ما باید به وینکی جن خوب رای داد!
-ما باید قرداد ژنو رو جدی بگیریم؟
-ما باید ذخایر نفت را ملی کنیم!
-ما باید از معجون های هکتور استفاده کنیم.

اتاق با جمله آخر برای لحظه ای در سکوت فرو رفت. و دوباره از سکوت در آمد.
-مـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــآ!

در همان هنگام که ممد مرگخوار نامی از کنار صحنه رد شد و دست زنان با خودش گفت:
-گاوه میگه مـــــــــا مــــــــــا!

و دوباره اتاق در سکوت فرو رفت...و از سکوت در آمد ولی این سری با جمله شخصی جز بلا...

-بلاتریکس گاو خوب!

وینکی با گفتن این جمله از زور فشار وارده قلبش اوت کرد و مسلسل بر سر کوبان از کادر خارج شد!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: خادمان لرد سياه به او مي پيوندند(در خواست مرگخوار شدن)
پیام زده شده در: ۱۰:۲۱ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
#6
hello!
it is me!
i was wondering if after all these years...


-ادل گمشو اونور اومدی وسط پست مرگخوار شدن من!

و بله ادل اینگونه به بیرون راهنمایی گشت!
فوقع ما وقع!

1- هرگونه سابقه عضويت قبلي در هر يک از گروه هاي مرگخواران / محفل را با زبان خوش شرح دهيد!


از شما چ پنهون ارباب من یک مدت خودم لرد بودم اصلا!
بعد دیدن لرد به این فعالی و خوبی که خیلی عه کردنم دامبلدور که این همه انرژی در طی مدیریت ویزلی ها صرف کنم.
بعدشم یک مدت وزیر سحر و جادو بودم و نظارت انجمن آملیا و عمه ها رو برعهده داشتم!

اره اگه حافظه عه درست یاری کنه دو سال قبل همین موقع ها اومدم جهیدم تو تاپیک که مرگخوار بشم فک کنم.

‎2- به نظر شما مهم ترين تفاوت ميان دو شخصيت لرد ولدمورت و دامبلدور در کتاب ها چيست؟


دامبلدور در هاگوارتز تحمل خیلی چیزها رو نداره ولی لرد داره. دیگه ته مثالشم اعضای گروهه دیگه!
دامبلدور ریش داره شما ندارید.
دامبلدور شکم داره شما ندارید.
دامبلدور عینک داره شما ندارید.
دامبلدور کلاه مخملی داره شما ندارید. ایشکال نداره ارباب بخواید میرم واستون جینگی میخرما!
دامبلدور کلی دماغ داره ولی شما ندارید. ایشکال نداره ها ارباب. غصه نخورید. الان همه جا مدل لردی مده میرن دماغشونو عمل میکنن شبیه شما بشن!
ولی ارباب توجه بکونید که شما منو دارید ولی دامبلدور نداره!

‎3-مهم ترين هدف جاه طلبانه تان براي عضويت در گروه مرگخواران چيست؟

ام...هدف...جاه طلبانه؟ چی؟!
برم نقاب ارسینوسه رو از پس کله اش در بیارم دور هم بخندیم. بریم با وینکی مسلسل بازی. معجونهای هکتور رو بریزیم تو حلق بقیه ملت جیگرمون حال بیاد! ببینم میشه تن رودولف یک لباس کرد آسلام به خطر نیوفته یا نه! آسلام چیز مهمیه دیگه نباس به خطر بیوفته. معلم دینی ما همیشه بهمون موگوفت که آسلام رو به خطر نندازید و ما چون خیلی بچوهای حرف گوش بکنی بودیم نوت برمیداشتیم که صاف بریم تو همون چاهه که میگفت. نه اینکه چاه اب داره خنکه! این روزا هم هوا گرم. بعد ملت دلشون خوشه میان اهنگ میدن بیرون که تابستون کوتاهه. جم کن خودتو برادر من! ایناها ارباب همشون مرفه بی دردن از دم. همون چن درصد بودن؟ چهار؟ چهار و نیم؟ نود و شیش؟ من فوک میکردم این نود و شیشه واسه سال نود و شیشه ن اینکه خیلی انیشتین آم کلی به کله خودم فشار اوردم بعد فهمیدم کله ام خالی عه نگو دیروزش مغزمو در اورده بودم قرض داده بودم به یوان عه. گفتم یوان عه یادم اومد یاداوری کنم که تو همین درخواست مرگخور شدنمون بود که گفتم بهم میگن اسب بعد شیوع جهانی پیدا کردش!
همین دیگه بیجا نباشیم.
بیجا بودن بده!
بیجا نباشید!

‎4-به دلخواه خود يکي از محفلي ها را انتخاب کرده و لقبي مناسب برايش انتخاب کنيد.


یوان: هویج!
ارباب من ته خلاقیتم مودونم!
اصلا اینقدر خلاقیتم زیاد بودا از بچگی! بعد من یک چیزی رو کشف کردم اینکه خلاقیت رابطه نزدیکی و تنگاتنگی با خلا داره. این رولینگ عه هم اومد یک کتاب داد بیرون اسمش خلا موقت بود. ولی من هرچی خوندمش چیزی تحت عنوان مرلینگاه توش نداشت که! فکر کنم صنعت ترجمه داره تو کشورمون با مشکلات زیادی دست و پنجه نرم میکنه. باید برم به دادش برسم. نه ارباب؟
+ارباب سه بار ویرایشش تقصیر یوانه استا نگفت تو محفل نیست منم که کلن آپشنی تحت نام حواس ندارم راستشو بخواید!
آم... فنگ: سگ!
قبوله؟ نیست؟ من جدن مخم در این حده!

‎5-به نظر شما محفل ققنوس از چه راهي قادر به سير کردن شکم ويزلي هاست؟


یوان رو خرد کنن بدن بهشون بخورن بلکه یک مدت سیر بشن!

‎6-بهترين راه نابود کردن يک محفلي چيست؟


ور داریم بیارمیش ی توک پا مرگخواران دوستان بخوان بهش محبت هم بکنن اون نابود شده به حساب میاد!

‎7-در صورت عضويت چه رفتاري با نجيني خواهيد داشت؟


نجینی با من رفتاری نداشته باشه من با نجینی غلط بکنم رفتاری بکنم!

8-به نظر شما چه اتفاقي براي موها و بيني لرد سياه افتاده است؟


من نمیدونم! من نبودم! تو جیب من نیس! من برشون نداشتم! نه!
برم جینگی بخرم واستون ارباب اگه خیلی لازمتون میشه؟!

‎9-يک يا چند مورد از موارد استفاده بهينه از ريش دامبلدور را نام برده، در صورت تمايل شرح دهيد.


تمایل ندارم!
هِن؟ چی؟ خفه شم فرمو پر بوکونم؟ چشم!
من نمیدونم با ریشاش چی کنیم ارباب!
بِبُرم واستون کلاه گیس ببافم؟
ارباب من فک میکردم هیچکس تو هاگوارتز تحمل ریش دامبلدور رو نداره اخه!
حالا چی کار کنیم ارباب؟!
اسیر شدیم به مرلین!

همچین امروز فعال شدم ارباب! گرفتم هم دوئل نوشتم هم درخواست نقد دادم هم معرفی شخصیتعه رو کوبیدم از نو نوشتم. اینم از درخواست مرگخوار شدنم!


اسب


چرا اینقدر حرف می زنی...واقعا چرا؟ باید یه دلیل علمی داشته باشه. هر چیزی دلیلی داره. این اصلا نرمال نیست. اون درخواست نقدته! برو یه نگاهی بهش بنداز و وحشت کن! این فرم درخواست مرگخواریته...

اسب...چی شد که تو اینجوری شدی؟

چرا این بلا سرت اومد...و چرا خودت بلایی شدی که هی سر ما میای؟


یه ارباب واقعا باید مغز، دل و روده و اعضای دیگر تسترال رو خورده باشه که جنابعالی رو دوباره تایید کنه...

و امروز بسیار خوش شانسی...چون ما خوردیم!

در جنگل های آلبانی گاهی غذای کافی و دلخواه یافت نمی شه....مجبور شدیم.


خوش برگشتی! چی بگیم! گور خودمونو کندیم!


تایید شد.

برای نابود کردن یک محفلی کافیه بدیم دو تا از پست های شما رو یه نفس بخونه!

یوآن هم بسیار مغذیه! حیفه بدیمش محفلیا تقویت بشن.


ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۱۰:۲۹:۲۵
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۱۰:۳۰:۰۳
ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۱۰:۳۴:۴۱
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۱۷:۲۴:۱۱

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۸:۴۰ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
#7
آم...خب از کجامون شرو کنیم؟

بذارید واستون ی چیزی رو پوس بکنم و بگم که شما راه بیوفت یورتمه برو تو ایفا بگو آملیا سوزان بونز! عمه اشم نمیشناستش!
حالا تو بوگو اسب! همه میریزن که اسب! عه اسب! او اسب! هی اسب! کوفت! خلوصه خواستم بگم اینو که اول کاری روشن بشه دیگه!
نکته دوم در مورد آمیل اینکه تو بگو سوزن، بونزک، آمیل، آمپول، میل، میله، شیلنگ، مایع ظرف شویی و حتی عموپورنگ این بچه برمگیرده! ولی تتلو؟! نه دیگه ببین!

آملیا سوزان بونز موجود دراز، لاغر، وراج، نفهم، مادرسیریوسی و روان پریشی است که در انگلستان چشم به جهان گوشوده و مرلین شکر ی دونه است واسه نمونه است که چیزیده با این نمونه بودنش!
اگر بخوایم اونو خیلی تکنیکی از نظر ظاهر توصیف کنم باید خدمتون عرض کنم که تَرکه دیدید؟
از این ترکه درازها! دو چشم اندازه در قابله پنج پارچه عموقناد و برادران فیتیله واس ترکه عه بکشی میشه آملیا. مخ پُخم که تعطیل! یک روز اومدن پُلمپ کردن رفتن بعدم اومدن گچش گرفتن! از دار دنیا یک شنل سوخته موخته هم داره که واسه خفن جلوکردن صحنه های ویژه ازش استفاده میکنه. موپویی هم نداره بچه دوتا لاخه ریخته دورش. همه اش کنده شد بس خودش کند! مریض میفهمید چیه دیگه؟!

کلن رو قیافه کک و مکی شم جز آپشن " " و " " و " " چیز دیگه ای نصب نشده یحتمل. مورد آخری رو قبلها که مسنجرخدابیامرز بود میزدیم الان وقتی گندی یک جا بالا اوردیم!
چشمهای رنگین کمونی و ابروهای خفن و دماغ عروسکی و صورت سپید همچون ماه و اینا هم نداره. الان به عنوان زیبایی فقط دراز بودن دست و پاهاش یادمه! عیبی هم یُختی بابا! علی ای حال که داره همین طوری جولون میده واس خودش بین ملت.

جانورنماش کلاغه و سپرمدافع اش روباهه. جک و جونور بازم بود بچه مون از همون طفولیت. اوه حالا که بحث طفولیت شد خواستم اشاره کنم که ننه باباش شرمنده هفت و جد ابادشونن با این بچه تربیت کردنشون و تحویل جامعه دادنشون! فک میکنم همین نکته کافی باشه یا باید بگم که در سنین کودکی ردپای ابی هم نیگا میکرده؟! هاگوارتزم تک ماده پاس کرد که برای چیزیدن به جامعه فول آپشن ترین مزایا رو داشته باشه!

وی پایه گذار صنعت دور دور با جارو و کورسهای هوایی بود.

از فعالیتهای مفیدشم اویزون بودن از درختاس اگه فعالیت مفید حساب میشه البته! ی مدتم تو ویزن بود انداختنش بیرون! الان جدا از تلاش واسه ورود غیرقانونی به ویزن بعضی وقتها تو تالار گریفیندور سعی در کندن نقاب آرسینوس با پیچ گوشتی داره. ولی از اونجایی که اسب خطاب میشه و اسبهای حیوانات نجیبی هستن دم کوچه وای نمیسته زنجیر بچرخونه دور دستش واس کره خرهای ملت سوت بلبلی بزنه.

سنشم یادم نمیاد الان شما بوگو سیزده کی به کیه؟! حدود 24؟! نه؟! 25؟! 30؟! همون سیزده باو.

نکته پایانی در مورد آملیا سوزان بونز چیزی که است اگر خودش اینجا بود حتما میخواست یاداوری کنه که:
آبت کم بود، نونت کم بود، کیکت کم بود، بستنی شکلاتیت کم بود، شیرت کم بود، معرفی شخصیت دوباره نوشتنت چی بود؟!
اسیر شدیم به مرلین!


جایگزین بشه دیگه دم شما گرم! :))


انجام شد.


ویرایش شده توسط لینی وارنر در تاریخ ۱۳۹۶/۴/۱۲ ۱۰:۳۶:۵۲


پاسخ به: بررسی پست های خانه ی ریدل ها
پیام زده شده در: ۷:۵۶ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
#8
هی ارباب!
اوری تینگ تون چطوره؟ خانم بچه ها؟
اره...میرسیم به بحث دوست داشتنی قوانین نقد! و اینکه من رو اگه دس از پا درازتر پرت کنید بیرون پرابلمی یُخدی چون حقتونه! والبته حق حواس پرتی یا حافظه ناقص من در مورد رعایت قوانین!

واضح و مبرهن میباشد که برای چی اینجام دیگه!

فرض موکونیم که من دس از پا درازتر نرفتم!
واقعیتش اومدم در مورد دوئل عه یک چندتا سوال بپرسم نظرتونو بدونم و بعدش گورمو گم کنم به سلامتی و میمنت و دلخوشی و اینا!
نقد که از مرلین امه ولی خب اگه به هر دلیلی نشد و نخواستید و اینا نقدش کنید اگه همین سوالهامم جواب بدید من خیلی ممنونم و البته اگه جواب ندادید هم حق دارید واقعیتش منم بودم جواب نمیدادم!

سوال واضح همیشگی اینکه ارباب سوژه اش خوب بود؟
یعنی من دونه ای یک دوئل میزنم دونه ای میام میگم سوژه اش خوب بود؟!
و میخواستم ببینم در کنار برانداز کردن سوژه، خوب نوشته شد به طور کلی از سوژه استفاده شد؟ چون به نظرم خود سوژه یک طرفه و شعور نویسنده از استفاده کردن از موضوعات و پتانسیلهای اون یک طرفه.

میدونید...واقعیتش رو بخواید که شاید نخواید ولی من میگم به هر حال - - اینکه من تو این دوئله خیلی ریسک کردم. همچین نه اینکه بعد از مدتها دوئل کردم یهویی جو گرفتَتَم! و میدونستم که هرکدوم از ریسک ها میتونن چه گندی به بار بیارن ولی خب فقط ضرب المثل چرا عاقل کند کاری که باز ارد پشیمانی رو داشتیم در مورد قشر ریگولوس صفت جامعه چیزی بیان نشده!

اولیش این بود که اون قضیه رفتن به کافه و دیدن مورفین و هکتور و اینا.
یعنی عملا اضافی بودشا میدونم!
خیلی بی ربط بود به کل قضیه اگه نیگا کنید بهش ولی من ریسک کردم و گذاشتم بمونه چون فکر میکردم بهش می ارزه. یعنی اون طنز یا نمیدونم بگیم ایده ای که توش بود به اضافه شدن به متن سوژه می ارزید و نقاط قوتش از ضعفش بیشتر بود چون که در کمال خودسیندرلاپنداری خودم خیلی از طرح کافه باکس خوشم اومد و واقعا دلم نمیومد که بخشی از اونو حذف کنم با اینکه ادم توی رولی به این طول باید جلوی خودشو بگیره. یعنی میخواستم بدونم به نظر شما الان این ریسک چه طوری بود؟ مفید بود مزخرف بود؟ هر دو گزینه هیچ کدام؟

ریسک دوم استفاده از کاراکتر هاگرید بود به نظر خودم.
یعنی نمیدونم درسته یا نه ولی یکسری کاراکتر هستن که همیشه نوشتن تو دست خود نویسنده هیچ وقت مثل نوشتن اون با بقیه نمیشه. همین طور که خیلـــــی وقت پیش این رو به وینکی گفته بودید که هیشکی به خوبی خودش نمیتونه از کاراکترش استفاده کنه. حالا نه فقط برای حرف زدنهاشون بلکه برای طریقه رفتارشون که غالبا غیرقابل پیش بینی تر از بقیه است و نوشتن باهاشون دردسرش بیشتره اگه ادم وسواس داشته باشه که بخواد شبیه خودشون در بیاره اونا رو. مثلا مورفین هم همینه حس میکنم. - من واس لحن مورفین و هاگرید رفتم چندتا رولشونو خوندم اصلا نمیدونم اینقدر خوب شد یا نه! -
برای هاگرید هم همین شدش چون من غالبا فقط با املیا بازی میکنم و املیا کاراکتر خاصی نیست راحته و دست ادم بازه ولی خیلی سعی کردم هاگرید رو شبیه خودش در بیارم. حرف زدن و رفتارشو و اینا رو. میخواستم ببینم تا چه حد به عنوان کسی که ازش خوندین و نقدش کردید موفق بودم؟

ریسک سوم به نظرم نوشتن داستان به صورت فلش بک بود که یکم میتونست اشفته کنه کارو. حتی خیلی بیشتر از یکم.
ولی انجامش دادم چون تا به حال این طوری ننوشته بودم تا جایی که یادمه و میخواستم ببینم تا چه حد به نوع نوشتن قضیه ضربه وارد شدش؟ اصلا شدش؟ ی بله نه خالی هم بسه الان که میبینم!

نکته بعدی که میخواستم نظرتون رو بدونم -ارباب الان حس میکنم کلا زیر پستم یک پوکرفیس ویرایش کنید هم حق دارید! این خودش دوبرابر یک رول میانگین عه!- در مورد استفاده از سوژه های سایت بود. مثل انتخابات و شخصیتها و چت باکس و غیره. چون مدت زیادی نبودم و خیلی چیزها دستم نبود و من خیلی با این نکات بازی میکنم تو رولهام میخواستم ببینم خوب بودن؟

راستی در مورد یک قسمت توضیحی بود برای دهن و سرویس اینا!
من این مدت که نبودم خیلی این مدلی نوشتم. چطوری بود اوضاعش؟ زیاد بود؟ بی ربط نبود؟ اصلا جالب بود؟

ارباب من لوس مینویسم؟ چرا وقتی ادم خودش مینویسه نمیخنده؟ بقیه میخندن یا فقط یک لبخند محو میزنن؟!

دیگه ام...الان چیزی در مخیله ام نیست ...ام... نه نیست! شرمنده زیاد شدش واقعا من خیلی وسواس ام تو نوشتنها و دلم نمیخواد ببرم -اره جون ارسینوس - ولی خیلی دلم میخواد پیشرفت کنم و برای همین اینها رو میپرسم. ممنون برای زحمتهاتون دیگه! همین مرسی!
سلام منو به خانم بچه ها هم برسونید!
+یکسری گفته بودید برو تا سه ماه نمیخوام ببینمت. سری یکی مونده به اخری تو نقدهاتون گفتید تا سه سال. میریم واسه سه قرن!


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۷:۵۲ دوشنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۶
#9
به نام خالق


من vs یوآن


پارت وان

کینگزکراس


با صورت روی زمین خوابیده بود و به سکوت گوش فرا می داد. نگاهی به اطرافش کرد. هیچ کس دیگری آن جا نبود. حتی به درستی اطمینان نداشت که خودش نیز در آن جا باشد.
مدتها بعد یا شاید همان لحظه، فهمید که باید وجود داشته باشد، باید چیزی فراتر از اندیشه ای عاری از جسم باشد، چرا که افتاده بود و بی تردید بر روی سطحی قرار داشت. بنابراین حس لامسه را داشت و چیزی که روی آن خوابیده بود نیز وجود داشت.
کمابیش همان وقتی که به این نتیجه رسید، متوجه شد که عریان است. بلند شد و آرزو کرد که لباسی به تن داشته...
-هوی داداش! فکِ کردی ما اون پاتر کله خش برداشته شونیم که الان بلند شیم لباث بخویم؟ من فقط کیک موخام فقط کیک. منو از چی میطرسونی از یک دمبلدودور که هیچی تو اون محفلو بهمون نمیداد بریزیم تو شوکممون؟! برو از مرلین بطرس ما بدتر از اینشم...
-هاگرید!

هاگرید با تعجب برگشت و با دامبلدور مواجه شد.
دامبلدور لبخندی زد. آغوشش را کاملا باز کرده بود:
-هاگرید، ای مرد خوب استثنایی. ای مرد شجاع دلاور. بیا قدم بزنیم!

هاگرید رنگش پرید و در حالی که از ترس عقب عقب میرفت ناگهان عربده کشان شروع به دویدن به سمتی نامعلوم کرد.
-لباث موخام!



فلش بک

دهان چیز خاصی است. ما با دهان میخوریم سحری، صبحانه، ناهار، عصرانه، افطاری و شام، گاها اگر مادر خیلی عصبانی باشد با دهان کوفت میکنیم، البته میشود خیلی موارد دیگر هم با دهان نوش جان که فقط مرلین میداند، ما با دهان با خواننده های رپ غیروطنی هم خوانی میکنیم و بعد وویسش را گوش میکنیم و با شات گان خود را میکشیم، ما با دهان حرف میزنیم، زر میزنیم فحش میدهیم، چشم دخترهمسایه رو از حداقه در میاوریم که فکر نکند اگر یک خاستگار بی ریخت لیسانس دار گیرش امده که تازه پسره پشت سرش ریزش مو هم دارد خیلی است و هوا برش دارد. ما با دهانمان دهان بقیه رو میبندیم! و حتی سرویس میکنیم!
سرویس خودش معقوله خاصی است از سرویس های فرهاد قائمی که دماغش را میمالد به توپ گرفته تا سرویس مدرسه که خود سرویس دیگری هم محسوب میشود، سرویس دستشویی و در اخر سرویس دهان شویی... چیزی که آملیا این اواخر خیلی خیلی متوجه ان بود!

-دهنمونو سرویس کرد!

آملیا سوزان بونز غرغرزنان استوری های رودولف با زنان طرفدارش در ستاد تبلیغاتی را یکی یکی رد میکرد. البته باید به رودولف بابت این همه عقده گشایی به خاطر ازادی بی حد و مرزش حق داد چون طبق آخرین باری که آملیا چک کرده بود رودولف تنها زنی که در فالوورها و فالووئینگ های اینستاگرامش نداشت همان بلاتریکس بود و بس!
بعد از ان، در همان هنگام که آملیا مشغول پاک کردن کامنتهای آخرین پستش از جمله "سلام اسب! " "واق واق -اسب به من رای بده من طرفدار حقوق حیواناتم -" "سُم دارشونو " "کفتر کاکل به سر های های " و کامنت هکتور که "فالو بدی معجون فالوبک بهت میدم " بود که صدای تقه ای به در اتاقش را شنید.
طبق اینکه دیگر ساکن خانه ریدلها نبود انتظار نداشت که وینکی پشت در باشد که بخواهد مثل بیشتر شبها متذکر شود که وینکی جن خوب، برای همین با کنجکاوی در را باز کرد و با...
-وینکی جن وزیر خوب!
...مواجه شد!

-هِن؟! وینکی اینجا چه غلطی میکنی؟
-وینکی جن وزیر خوب! وینکی آمد که نتایج درخواست دوئل آملیا و هویج را برایش آورد.
-تا وقتی که یادم میاد سوژه دوئل رو فقط توی تاپیک مخصوصش میزدن.
-نه وینکی داوطلب شد که سوژه را برای هر شخص برد که در کنارش متذکر شد که وینکی جن وزیر خوب! به وینکی رای بدهید تا همه چوبدستی ها حذف شده، مسلسل جایگزین آن شود.
-باشه...اینو بده حالا...بدش گفتم! اعه! باشه روش فکر میکنم فعلا وینکی جن ارزو بر اجنه عیب نیست خوب!

آملیا برگه ای که وینکی محکم آن را چسبیده بود را نگاهی کرد و با پایش در را بهم کوبید. روی صندلی ای لم داد، نوشیدنی کره ای را از غیب حاضر کرد و در حالی که آن را هورت میکشید نامه را باز کرد اول از همه چشمش به موضوع سوژه افتاد.
جسد!
ولی قبل از اینکه بخواهد نکات زیرش را بخواند چیزی توجه اش را جلب کرد...
نقل قول:
سوژه دوئل یوان هویج کرومبی و ...
اسب!


رنگ از صورت دخترک پرید و با عصبانیت شیهه...چیزه نه فریاد زد:
-دهنمونو سرویس کردن! هرچی ما هیچی نمیگیم هرچی ما هیچی نمیگیم تو سوژه دوئلمونم برداشتن نوشتن اسب! همه جا مینویسن اسب همه میگن اسب. صبح، ظهر، شب! دوباره صبح، ظهر، شب! دوباره صبح، ظهر، شب و حتی صبح، ظهر، شب! همش میگن اسب. تو خیابون میگن اسب تو تالار نقد میگن اسب، وسط چت باکس میگن اسب، تو شبکه های مخرب خانمان سوز میگن اسب! مرده شور هرچی اسبه ببرن! البته نمیدونم...اگه اسبها رو هم مرده شور میکنن اصلا ام مهم نیست! من دیگه خسته شدم.
و با همان حالت مادرسیریوسی حامد بهدادی اش سوژه دوئل اش را برداشت و نامه هاشونو پاره کردش، عکسا رو پاره کردش...ام همون نامه هاشونو!
به گربه مادر مرده اش که همین دیروز مادرش مرده بود، نگاهی کرد و با حرص گفت:
-من مسلمون نیستم اگه آس دل نفر بعدی که بهم گفت اسب رو نبرم تا آدم نشن!

سپس ردایش را بر روی دوشش انداخت و چوبدستی اش را برداشت و در حالی که از در اتاق خارج میشد زیرلب غرید:
-اسیر شدیم به مرلین!

پایان فلش بک



پارت دوش

-اصیر شدیم به مرلین!

هاگرید در حالی که سعی میکرد فاصله اش را بر روی نیکمت با شخص کنارش رعایت کند این را گفت و پوشیده بودن ردایی که گیرش امده بود مطمئن شد. دامبلدور با لحن بی اعتنایی گفت:
-اوه، بله!
-حالا اینجا کوجاست؟
-من میخواستم همینو ازت بپرسم. تو میگی ما الان کجاییم؟
-برو عامو! برو این دامبلدور بازیهاتو واص همون تفل معسوم مردم نِگَ دار! نیگا ما رو خودمون ریشی داریم واص خودمون! برو خودتو سیا کن!

و سپس دستی به ریشش کشید ولی آن سر جایش نبود! با تعجب و ترس به دامبلدور نگاه کرد. حالا تمام آن کیکهای لای ریشش چه میشدند؟
دامبلدور خندید و گفت:
-چیزی که تو باید بفهمی، هاگرید، اینه که تو و لرد ولدمورت با هم به عرصه هایی از جادو قدم گذاشتین که تا حالا ناشناخته و نیازموده بودن...
-چی موگی؟! جون ماکسیم؟
-...تو هاگرید و کیکهات هفتمین جان پیج بودید. جان پیچی که اون به هیچ وجه قصد ساختنشو نداشت. روحشو چنان بی ثبات و ناپایدار و دنیا دوست کرده بود که وقتی تو را در حال خوردن کیک دید نتونست جلوی خودشو بگیره و اون مرتکب اون اعمال شرارت بار شد.

هاگرید در حالی که اشک در چشمانش حلقه زده بود و بغض مانع از واضح بودن کلماتش میشد باناباوری گفت:
-همون باری که رفته بودم برای نغد پیشش؟ موقه برگشته دیدم کیکآم نیس؟!

دامبلدور به ارامی سرش را تکان داد و تائید کرد.

-حالا چی طور میشه پروفسوور؟



فلش بک

-خب؟
-

آملیا نگاهی به هکتور که در مقابلش می لرزید و کل میز و لیوانها و منوهای بر روی ان را میلرزاند کرد. آملیا در عجب بود که از کی او مسئول آن کافه شده بود. یا بهتر از بگویم چه کسی صلاحیت عقلی هکتور برای مسئول کافه بودن را تائید کرده بود؟!
هکتور در همان حال که به آرسینوس جیگر زل زده بود تا ببیند چه طور میخواهد آن ژله زردمبویی که سفارش داده را بدون برداشتن نقابش بخورد، گفت:
-گفتم خب؟
-با منی؟
-اره دیگه پس با کی ام؟
- اهان من سفارشم یک...ام... من یک...
-معجون اب یونجه است؟
-نه!

آملیا سعی کرد خونسرد باشد. "اولین کسی او را اسب خطاب کرد" را آدم میکرد نه اولین کسی که به او اب یونجه تعارف میکرد.
-من یک لیوان اب هویج میخورم فقط!
-اره معجون اب هویج هکتور! انتخاب خوبیه!
-اگه بشه اب هویج طبیعی باشه هکتور...میدونی که...
-اره البته برای پوست مفیدتره! پس شد معجون اب هویج طبیعی هکتور!
-اره! دقیقا همون چیزی که میخواستم!

هکتور بِشکنی زد و در مقابل چشمان دخترک کک و مکی لیوانی در پاتیل معجونی فرو رفت و لب پر از چیزی نارنجی رنگ که مطمئنا هیچ کس -حتی خود هکتور- نمیدانست واقعا داخلش چیست، در مقابلش قرار گرفت.
-خب چه قدر میشه؟
-مجانی عه.
-هِن؟!
-رودولف پولش حساب میکنه! تبلیغات انتخاباتی!
-اهان...
-من یه معجون اب شنگولی میخواستم. هِک!
-ده گالیون.
-اعه شیطور شدش؟ هِک! مگه همین الاش واش همینو نگفتی مجانی عه؟ هِک!

آملیا با سر حرف مورفین را تائید کرد. هکتور به سمت مورفین برگشت و گفت:
-مورفین اگه یکم کمتر میکشیدی الان میفهمیدی که رودولف فقط پول ساحره ها رو حساب میکنه! مادرسیریوسی!

آملیا و مورفین سرجایشان خشک شدند. هکتور به عربده اش ادامه داد:
-مادرسیریوسیها! یک لحظه سرم رو به سمتتون کردم جیگر ژله اش رو خورد! چطور اخه لعنتی؟!

آملیا به سمت آرسینوس برگشت و دید با گوشه دستمال نقابش را پاک میکند و میخواهد برود. هکتور پیش گوش آملیا با لرزش هولناکی جیغ کشید:
-همش تقصیر توعه مورفین!
-برو بابا هکِ! هِک! من هیش تقشیری ندارم. مادر شیریوشی و چی شی و ایناشم خودتی. هِک. نرو شمت اون پاتیلت مگرنه منم هِک! آب شنگولی هامو رو میکنم!

آملیا دیگر توجهی نکرد، با لیوان در دستش با احتیاط از کنار مورفین رد شد و پشت میز کوچکی گوشه کافه نشست و به سر در آن نگاه کرد:

نقل قول:
کافه باکس!
قوانین کافه باکس: سفارش سه لیوان معجون آب شنگولی پشت سر هم غیرقانونی میباشد.


و لینی را گوشه بالایی تابلو دید که همه را زیرنظر دارد که قوانین را زیرپا نگذارند. آملیا زیر چشمی نگاه بی رقبتی به معجونش کرد که حالا بخار از ان بلند میشد. سعی کرد به ان اعنتایی نکند و به اطرافیانش نگاه کرد. با همان پوکرفیس همیشگی اش چون در کافه باکس کسی نمیتوانست به شکل " " در بیاید. غیرقانونی بود! در همین هنگام بود که صدای کسی را شنید. یک صدای زمخت، با کلماتی کمی کش دار از خوردن معجون اب شنگولی ولی به شدت اشنا!

تصویر کوچک شده


پایان فلش بک



پارت سینک

-اون شب هاگرید که تو برای دیدن شیوه یاد دادن کیک پختن به پیشش رفته بودی، اون خیلی بیشتر از تو ترسیده بود. اون با تو کیک پخت، اونم با چوبدستی یی که مغز مشترکی با چوبدستی تو داشت...
-wow!
-بله...و هرچی تا به اینجا گفتم چرت بوده!
-چی شی شد؟!

دامبلدور به سمت هاگرید برگشت و به او نگاه کرد.
-ببین هاگرید. من منتظر بودم. منتظر یکی تون بودم. من نیاز به این فرصت داشتم که با یکی از محفلی ها در مورد اوضاع حرف بزنم گفتگو کنم و مشورت بخوام.

هاگرید کمی فکر کرد ولی چون اینکار به جایی نرسید کیک کرد و گفت:
-خب پروفسوور پیش کار واردش اومدی که! یه نیگا به داداشت بوکون! من پر از طجربه های ارزنده ام! بپرس من جواب بدم واست دو دقیقه ای با راه حل تستیش.

آلبوس نگاهی به هاگرید کرد و گفت:
-خب موضوع اینکه...



فلش بک

آملیا از سر خشم نگاهی به هاگرید کرد. این هم سوژه! کسی که منتظرش بود تا بتواند تمام عقده های این سالها را سر او خالی کند. با عصبانیت لیوان اب "کوفتش" را برداشت و ان را بر سر میز هاگرید کوبید! نمیدانست باید چطور کارش را انجام دهد ولی میدانست ان کار مجهول را باید به طریق مجهولی انجام میداد. بحث سر یک معادله و دو مجهول بود! هاگرید در که با یک کیک و یک لیوان شیر تنها نشسته بود از هم صحبتی با دخترک جوان ناراحت به نظر نمیرسید خنده ای کمی کش دار کرد و لیوان شیر را به سمت او هل داد.
-میدونی که! من شعارم اینکه کیکتو واس خودت نگه دار و شیرتو بده به بقیه!

آملیا که عصبانی تر از این حرفا بود لیوان شیرهاگرید را پس زد.
-فکر کردی خودت خیلی از من بهتری که به من میگی اسب؟
-نمودونم. غولا از اسبیکه ها بهترن؟
-چی؟
-خب من غولم دیگه!
-خب...خب...خب اصلا میدونستی چون تو یک غولی هیچ وقت مادام ماکسیم زنت نشد؟

هاگرید با متانتی که فقط مختص یک هاگرید بود دست بزرگش را در کیک کرد و قسمتی از ان را در دهانش چپاند و در همان زمان با تفهایی که از دهانش به اطراف فواره میکرد به املیا فهماند که:
-من و ماکسیم خانم تصمیم گرفتیم که تا وام اظدواجمونو جور نشده نریم سر خونه و زندگی. چون هم پیدو کردن جاهاض واث اندازه من سخته هم پیدا کردن خونه واث قد اون. ملتفتی که؟

آملیا با رنگی تقریبا هویجی از خشم به هاگرید زل زد. چه طور میتوانست اعصاب همچین ادمی را خرد کند و حالش را بگیرد؟ املیا در همان حال که داشت فکر میکرد ایا اپلیکیشن عصبهای فکری و حسی در هاگرید نصب شده یا نه راه دیگری به ذهنش رسید:
-اصلا چرا کلاس موجودات جادویی رو بهت ندادن؟ چون تو یک غولی!
-عاره خب دیگه پس چی؟ من میرفطم تو کلاس بچه های مردم زیرم له میشدن با هم تو یک کلاس جا نمیشدیم. این روزا هم که نمیشه کلاث رو تو فذای اضاد برگزار کردش! جوونهای این دور و زمونه رو تا ول میکنی یک درختی چیزی پیدا میکنن میپرن پشتش که...
-چی داری میگی؟
-من دارم از موشکولوت جامعه واثت حرف میزنم تا خام جادوگرهای مردم نشی یک وقت. الان همین پسره هست...
-ول کن اون پسره رو! اه. اصلا میدونی تو یک غولی و غول بودن خیلی بدتر از اسب بودنه. اینقدر که حتی فنگ هم تحملت نکرد و الان میخواد بره وزیر بشه!
-هوم فنگو موگی؟ نظر خودم و خودش بود بره وظیر بشه. بعد من واثش استخون پرت موکونم اون میره من میشینم رو سندلیش. نه اینکه سگه اصلا کولاه وزارت کله اش نمیره. من کولاهو موکونم سرم تازه وام اظدواجمم با ماکسیم خانم جور میشه و ...

آملیا که دیگر از رنگ لبو رد کرده بود و داشت به سرخی رژ لبهای کراب میشد دستانش را با حرص بر روی میز کوبید و فریاد زد:
-اصلا میدونی چیه؟ من از دست شماها خسته شدم. شماها حالیتون نیست که چه قدر یک اسب گفتن میتونه به ادم بربخوره دیگه برام مهم نیست. دیگه برام مهم نیست!

و در همان زمان که هاگرید داشت از برنامه های وزارتش میگفت آملیا لیوان معجون اب هویج هکتور را برداشت و به میز کوبید و از صندلی اش بلند شد. وقتی به سمت در میرفت صدایی از پشتش شنید. برگشت و به اطراف نگاه کرد و سر میزی که لحظه ای پیش دور آن نشسته بود، هاگرید را دید که سرش در کیک مقابلش فرو رفته و بی حرکت است.
رنگ صورت آملیا برای لحظه ای پرید و به مرد روی صندلی زل زد. شاید فقط زیاد کیک دوست داشت. شاید برنامه هایش تمام شده بود و خوابش برده بود و یا...شاید...مرده بود.
آملیا به سمت هاگرید رفت و زمانی که مطمئن شد کسی متوجه اش نیست سر هاگرید را بلند کرد و بر روی صورت ورم کرده هاگرید لکه های نارنجی را دید که بخار از رویشان بلند میشد و بویش خیلی شبیه...

-هکتور!

معجون هکتور بود! دخترک در همان حال که سر هاگرید را در دست داشت اسم سازنده معجون رو زمزمه کرد و به سمت لیوان روی میز برگشت لیوانی که دیگر معجونی درونش نبود و لیوان شیری که به خاطر چند قطره معجون درونش که هنوز واضح بودند سیاه شده بود. دستان آملیا لرزید و سر هاگرید بار دیگر به درون کیک فرو رفت. آملیا او را کشته بود. آملیا با معجون های هکتور او را کشته بود. دهانش که دیگر واقعا سرویس بود، را با دستانش پوشاند و به دور و برش نگاه کرد.
لینی داشت با مورفین بحث میکرد که چرا مواد به داخل کافه اورده. هکتور در حال ویبره رفتن و مسموم کردن بقیه بود. رودولف به ساحره ها تذکر میداد که وقت خواب است. در گوشه ی دیگری فنگ و وینکی و ارسینوس در حال بحث در مورد وزارت بودند و هیچ کس به هاگرید توجه ای نداشت که در کافه جان به مرلین افرین تسلیم کرده بود.
آملیا مرتکب قتل شده بود. قتل یک محفلی و حالا حتی در گروه مرگخوارانم نبود که کسی مثل لرد از او دفاع کند. برای همین نمیتوانست هاگرید را همان جا رها کند. به سمت غول مرده رفت و گوشه کتش را گرفت و اماده اپارات شد. و در اخرین لحظه وقتی با چشمان گرد شده به اسم کافه خیره شده بود زیرلب گفت:
-مدیریت لعنتت کنه هویج! دوئل به این نحسی ندیده بودم. اسیر شدیم به مرلین!

و صدای پاق خفیفی در گوشه ای از کافه به گوش رسید!



و باز هم کینگزکراس

آملیا نمیدانست چرا آنجا بود. واقعا چرا؟ او فقط ترسیده بود. مغزش از کار افتاده بود و میخواست هاگرید را جایی پنهان کند. آنها در اوایل تابستون بودند و تا به راه افتادن قطار برای بار دیگر، چند ماهی مانده بود. تا آن موقع دیگر که جسد هاگرید پیدا شود کسی به ذهنش هم خطور نمیکرد که آن جسم بی جان در کینگزکراس رها شده باشد. همان طور که به ذهن آملیا نمیرسید چرا به آنجا امده است.
به سکوی نه و سه چهارم در مقابل نگاه کرد. هاگرید را که به دلیل وزن زیادش نمیتوانست به دوش بکشد در همان دم رسیدن به ایستگاه بر روی زمین گذاشته بود و فقط شانس اورده بود شب هنگام آنقدر دیر وقت بود که مشنگی اطراف پرسه نزند. اگر کسی او را میدید چه؟ دیگر چه اهمیتی داشت. او یک جادوگر را کشته بود. حالا یا او یا معجونهای هکتور!
چوبدستی اش را برداشت و جسد بی جان هاگرید را در هوا معلق کرد و به سمت ستون آجری برد. نگاهی به صورت بی حالتش کرد و در حالی که به سختی دست لاغر خودش را کنترل میکرد هل آخر را به جسد داد و هاگرید را به آن سوی سکو پرتاب کرد و دیگر حتی صدای برخورد او با زمین را نیز نشنید.

پایان فلش بک



پارت شیلنگ

هاگرید که از چیزهایی که از زبان دامبلدور شنیده بود کیکفور شده بود، نگاهی به پیرمرد کرد و گفت:
-من باث برگردم، نه؟
-این به خودت بستگی داره هاگرید.
-حق انتخوب دارم اصلنش؟

دامبلدور به او لبخندی زد و گفت:
-اوه البته که نه! مرتیکه غول من دارم برای گریندل والد نیم ساعت فک میزنم یا عمه اش؟ باید بری دیگه! گمشو برو سوار یک قطاری چیزی بشو. رولینگم با این داستان نویسیش!

هاگرید با نگرانی پرسید:
-تا اون منو به کجا ببره؟
-ببره سر قبرمن! برو!

دامبلدور که دیگر وقارش را از دست داده بود آستین هایش را بالا میزد تا به سمت هاگرید بیایید. هاگرید که کمی ترسیده بود چون هرچی نباشد یک دامبلدور جلوش بود کمی عقب عقب رفت و گفت:
-فقط یه چیز کوچولوعک دیگه پروفسوور! این واقعیه؟

دامبلدور که با کف دست به پیشانی اش پشت سر هم میکوبید از لای دندانهای مصنوعی اش غرید:
-معلومه که واقعیه. پس چی؟ من هولوگرامم؟ فرزند روشنایی برو دیگه لعنتی!

هاگرید لبخندی زد و به سمت مه حرکت کرد جایی که قطار در انتظارش بود...

آملیا که برای ساعتی بدون هیچ حرکتی رو به روی ستون نه و سه چهارم نشسته بود قصد رفتن کرد. دیگر کاری برای انجام دادن نداشت.
بلند شد ردایش را تکاند و به سمتی که فکر میکرد در ایستگاه آنجا قرار دارد حرکت کرد. که در همان زمان صدایی را از پشت سرش شنید. برگشت و با مردی با ریشهای بلند، عینک نیم دایره و چشمان ابی نافذ مانند دامبلدور مواجه شد. فقط با این تفاوت که شکمش کمی...حجیم تر به نظر میرسید.
قبل از آملیا فرصت فکر کردن به چیزی یا ری اکشنی را داشته باشد، دامبلدور لبخندی به آملیا زد و با همان صدای ارام همیشه اش گفت:
-آملیا فرزندم! هیچکس در هاگوارتز آدم کشی، معجونهای هکتور، اسب و رولهای بلند رو تحمل نمیکنه! هیشکث!
-هِن؟!



من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۹:۱۹ شنبه ۱۲ تیر ۱۳۹۵
#10
اسم:
هرچی خواستی صدا کن شما. کلا این مدت به حدی از انعطاف رسیده اسمم که هرچی بگن من باید برگردم جواب بدم.
میل، آمیل، آمیلا، سوز، سوزان، سوزانه، بونز، پنجره و هزاران جایزه نقدی و غیرنقدی دیگر.
اهان بله مثل آدم بگم...مثل آدم...مثل کی مثلا؟ اصلا چی هست الان که میبینم؟
کوچیک شما هستم، اسب!

زمان نحس ورود به سایت:
راس ساعت یک و سی و شیش دقیقه بعد از ظهر چهارشنبه روز بیست و سوم دی هزار و سی صد و نود و سه.

تعداد ترمهایی که در هاگوارتز ول میگشتید:
یکی.

شناسه قبلی مبلی هم که بهت نمیخوره:
واقعا به دلیل عذاب وجدانی که برای جواب کوتاه و مختصر و مفید سوال قبل گرفتم شدیدا دلم میخواست که سر این یکی یک رول بنویسم ولی خب از اونجایی که چیزی برای گفتن ندارم و اینا،
عاره! من لرد قبلی بودم!

با تشکر از تمامی زحمات شما و همکاران و اساتید بوقیتون که قراره یک مدت حسابی با شیوه زدن اتوبان از روی دهان ملت آشنامون کنن بگم که، چیه؟! ما رو از مدرسه میترسونی؟! بدبخت ما تو مدرسه هم انگار تو تعطیلاتیم! -با افکت حسین شهابی در فیلم جدایی سیمین از نادر خوانده شود -



ویرایش شده توسط آملیا سوزان بونز در تاریخ ۱۳۹۵/۴/۱۲ ۹:۳۰:۳۱

من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!







هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.