هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها

صفحه‌ی اصلی انجمن‌ها


صفحه اصلی انجمن ها » همه پیام ها (ادموند_پونسی)



پاسخ به: پشت صحنه ايفاي نقش
پیام زده شده در: ۵:۱۶ چهارشنبه ۱۸ شهریور ۱۳۹۴
#1
خب... سلام ملت :دی

نزدیک به سه ساعته به متن این پست فکر می کنم. می دونم قراره توش چی بگم، اما نمی دونم چطور شروع کنم!

هوم...

من رو به اسم مایکل کرنر می شناسین. از اعضای شر و بی اخلاق ایفا :دی از بی ناموس نویس های سایت :دی از "آتیش بیارهای معرکه" :دی چیزی نزدیک به هفتاد الی هشتاد درصد سایت از این شخصیت و در واقع از شخصیت پشت پرده اش نفرت دارن :دی

داستان اینه که اومدم یه چیزایی بگم.

نزدیک به سه ماهه اینجام. هوم... سه چهار ماه :دی تو این مدت، اتفاقات زیادی افتاد. دوستی ها و دشمنی ها، جنگ ها و آشتی ها، لحظات لذت بخش و لحظات مزخرف همگی اینا تابستون و خرداد و اردیبهشت اینام رو تشکیل دادن. بمانند بقیه ی سایت ها :دی

من تو دوران بدی بودم. از لحاظ روحی و همینطور فشار های دنیای واقعی که هممون درگیرشیم. واقعن هم نیازی نیست که توضیح بدیم مشکلات دنیای واقعیمون رو برای هم... یه جورایی اینجا پناهگاهه، خیلیامون از دست دنیای واقعی به اینجا پناه آوردیم. هوم؟

کسی که به عنوان مایکل کرنر می شناسینش، یه چیزی حدودای چهار سال اینطورا سابقه ی فعالیت داره. یه جاهایی محبوب بوده، منفور هم بوده بعضاً، خیلی وقتا هم پشمکی بیش نبوده :دی تو این چهارسال تقریبن همه ی سایت های فانتزی گشته، خیلی جاها حضور ثابت و پایه داشته (ادموند یا ادموند پونسی دیدین منم :دی) و تقریبن همه جا می شناسنش. چه به خوبی، چه به بدی، ازش یاد می شه.

این شخصیت، مثل اکثر نوجوون های توی این برحه های زمانی، یه دوران بی هویتی داشته. هوم... به نظرم گمگشتگی هویتی کلمه ی باحال تریه :دی در واقع خود واقعیش رو نمی شناخته. اینطوری بگم که شاید توی یه عالمه داستان کوتاه و بلند تموم شده و نا تموم، تو کلی ایفا شخصیت پردازی داشتم، بعضا شخصیت های خوب و خفنی هم خلق کردم، منتها توی شخصیت خودم موندم.

امروز حوالی ساعت سه، طی گفتگو با چند نفر، خودم رو پیدا کردم. بعد از 17 سال تمام زندگی، تازه فهمیدم "خودم" وجود نداشتم. خود اون 17 سال، موجودیه که نمی شناسمش. و من تازه متولد شدم.

می دونم، حرفای عجیب غریبی ان :دی خودم که می خونم، شک می کنم نکنه چیزی زده باشم :دی اما مطمئنم دو روزی می شه از خونه بیرون نرفتم :دی بنابراین تحت تأثیر چیزی نیستم. و مطمئنم تازه به سلامت و رشد کامل فکری و عقلی رسیدم. تازه دارم می بینم، انگار یه عینکی روی چشمام گذاشتن که همه چیز رو خوب نشون می ده.

می دونم، حرفای نامربوطیه. بریم سر اصل مطلب.

تو این چندماه حضورم تو جادوگران، عمداً یا سهواً، آتیش سوزوندم. خیلی ها رو اذیت کردم (کاری هم نداریم که خیلیام منو اذیت کردن :دی ). خیلی جاها برای خیلی ها، "مایکل کرنر" کلمه ی مترادف "مزاحم" شده بود. خیلی ها سعی کردن طردم کنن. سر اون داستان کذایی که خب خوب نیست باز کردن دوبارش، داستان های زیادی پیش اومد. خوشبختانه اونقدری تغییر کردم که روراست باشم. شروع اکثرشون تقصیر من بود. من، به تنهایی.

نتیجه می گیریم من به رشد فکری کامل نرسیده بودم. جوگیری، آزادی و ریلکسی کامل تو مسائل فکری و اعتقادی و خیلی چیزای دیگه رو راحت نشون می دادم... چون یه بچه ی احمق بودم از بعضی جهات. کله شق و قلدر بعضاً. جاهایی که حق با من نبود هم حرفم رو می زدم (البته قبول کنین یه جاهایی هم حق با من بوده :/). به طور خلاصه، خودم خود سابقم رو قبول ندارم.

خیلی هامون به این مرحله از تکامل فکری می رسیم. اونایی که رسیدن و درکم می کنن، ممنونم ازشون.

باید از خیلی ها عذرخواهی کنم. از ریگولوس، ماندانگاس، سیوروس، فنگ، رودولف، لرد، دامبلدور، گلرت و لینی و ریتا که به خاطرم زیاد حرص خوردن، کل مرگخوارا و محفل، گروه های چهارگانه... و تک تک اعضا. منتها لیست اونقدر طولانیه که مطمئناً نمی شه همه رو نوشت. از همه عذر می خوام. "از کل سایت".

می دونم سخته. انتظار چندانی ندارم. سه ماه اومدم و ترکوندم با آشوب. خیلی کارام اشتباه بوده. الان خیلی هاشون رو می فهمم. خیلی هاتون رو هم تازه درک می کنم. ولی خواهشم اینه که ببخشینم. تازه بزرگ شدم، عاقل شدم :)

از جادوگران می رم یه مدت :دی

بله بله، نیشخند داره :دی

می رم. ولی بر می گردم :-" (نیشخندها ماسید؟ :-" )

هوم... در حال حاضر باید تکمیل تر شم. ولی قطعا روزی بر می گردم که آدم شده باشم :دی



یه عذرخواهی بزرگ و کلی هم می کنم از ریونکلا. از تک تک اعضاش. ریونکلا، از خاص ترین جاهایی بود که دیدم. تو کل این چند سال فعالیتم، یکی دو جا رو دیدم که به اندازه ی این تالار گرم بوده. اعضای به شدت خوب و خفن، با ناظرهایی خفن :) خیلی ممنونم که تحملم کردین ریونی ها. امیدوارم دفعه ی بعدی که میام جادو (آدم وار :-" )، بتونم خدمت های بیشتری رو برای ریون انجام بدم. و هوم... برای کل سایت :دی




هوم... سخته. می دونم. بد بودم. هنوز کامل درست نشدم، تازه چند ساعته :دی شاید هنوز لحنم به اون قدیما بزنه، ولی قاعدتن به شدت عوض شدم :دی


تشکر از هر کسی که این پست رو خونده
و تشکر ویژه بابت کسایی که بخشیدن

قربان شما
مایکل کرنر


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۸ جمعه ۱۳ شهریور ۱۳۹۴
#2
اگه یه روز بری به هاگ


شاعر: مایکل کرنر
گیتار: مایکل اصلانی
خواننده: مایکل اصلانی، مایکلوش
بقیه‌ی چیزها: ممدکرنرها

Khak Bar Sar Music
PRESENTS



مایکلوش:
اگه یه روز بری به هاگ[1]
کچل بکنی مثل دانگ
اسیر معجونا می شم
تو ارّه ها رها می شم
به جیگر می گم پیشم بمونه
به دانگ می گم تا صبح بخونه
بخونه از دالایی لامایی
که از اونجا برام دامن می آری...

مایکل اصلانی:
اگه منو موشم کنی
با پتی گرو هم کیشم کنی
آویزون دامبل می شم
پیش ولدمورت رها می شم
به فنگ می گم خاموش بمونه
تفش تو حلقش هم بمونه
می رم به سوی اون تالاری
که از توش برام معجون می آری...


مایکل اصلانی و مایکلوش:
اگه یه روزی چوب تو
رو چوب من صدا کنه
دوباره باز غمت می آد
که سیو رو باخبر کنه...
به دل می گم کاریش نباشه
بزاره طلسم تو رها شه
بره توی تموم جونم
که باز برات هی ورد بخونم...


مایکل اصلانی:
اگه بازم دلت می آد
که یار یکدیگر باشیم
مثال کلاس هِکی[2]
دوتاییمون رول بزنیم
باید ردات رنگی بگیره
صدات یه آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون دیاری
که توش برام هی چیز می آری...

مایکلوش:
اگه می خوای اینجا بمونی
جلوی شومینه بمونی
بپا یه وقت عطسه نکنی
تف نپاشی رو زلزله
بزار تالار رنگی بگیره
دوباره آهنگی بگیره
بگیره رنگ اون تالاری
که از توش برام هی چیز میاری...


مایکل اصلانی و مایکلوش:
اگه یه روزی چوب تو
رو چوب من صدا کنه
دوباره باز غمت می آد
که سیو رو باخبر کنه...
به دل می گم کاریش نباشه
بزاره طلسم تو رها شه
بره توی تموم جونم
که باز برات هی ورد بخونم...


مایکل اصلانی و مایکلوش:
اگه یه روزی چوب تو
رو چوب من صدا کنه
دوباره باز غمت می آد
که سیو رو باخبر کنه...
به دل می گم کاریش نباشه
بزاره طلسم تو رها شه
بره توی تموم جونم
که باز برات هی ورد بخونم...


که باز برات هی ورد بخونم...
که باز برات هی ورد بخونم...
که باز برات هی ورد بخونم...




Special TNX to
Myself
Someone
The Other One


1=هاگ مخفف هاگوارتز است.
2=هکی مخفف هکتور است.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۲:۰۴ سه شنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۴
#3
نقل قول:
* یک رول بنویسید و سعی کنین از قوه ی تخیل خودتون استفاده کنین و ایده های نابی بدین و شروع به نوشتن کنین!
منظور اینه که موضوع رول آزاده! اما به صورتی باید به فلسفه ربط بدین سوژه ی انتخابیتون رو! قطعا خلاق ترین نویسنده ها اینجا خودشون رو مشخص میکنن و با ایده هاشون این کلاس رو تزیین میکنن!



-خب، اینم از لیست سوژه ها.

ریتا اسکیتر مقابل شومینه‌ی تالار ریونکلا نشسته بود و به دفترچه‌ ای که روی پاهایش بود، نگاه می‌کرد. لیستی توی آن نوشته بود، لیست سوژه‌های اخیر مملکت. همانطور که قلم را در حلقش فرو می‌برد، لیست را می‌خواند:
-خب... این از سوسک و لی جردن که دیگه خیلی قدیمی شده. اینم از شیر... آخِی، یادش به خیر! مالکوم چه جیگری بود. من کچل دوست دارم. اینم از موش که خب هیچی. پیتر پتی گرو رو هم گیر نیاوردیم و موش هم تموم شد رفت. خز شد دیگه، تو امضاهام ننویسم.

قلم را از لوزالمعده‌اش بیرون کشید و به تالار نگاهی انداخت. طبق معمول، مایکل کرنر در افق دیدش قرار داشت. در واقع، کرنر همیشه در افق دید ملت قرار داشت. الان هم گوشه‌ای نشسته بود و به گوشه‌ی تالار، محتویات بینی اش را می‎چسباند. ریتا از روی کاناپه‌ی آبی رنگ مقابل شومینه بلند شد و سمتش رفت. نزدیکش که شد، گلرت پرودفوت را دید که سمت مایکل کرنر می‌رفت. پرودفوت با خونسردی عجیبی، لگدی به سر مایکل زد و گفت:
-دست تو دماغ، کار الاغ!

ریتا هم سری به نشانه‌ی تأیید تکان داد و گفت:
-دست تو بینی، کار نی نی!

مایکل کرنر به پرودفوت و اسکیتر نگاهی انداخت که قهقهه‌ی شیطانی سر داده بودند و با ناراحتی از تالار بیرون رفت. در راهرو، اوتو بگمن و تراورز را دید که درباره‌ی مسائل شرعی صحبت می‌کردند:
-ببین اتو...
-اوتو هستم حاجی.
-همون. اون موقعی که به دیب دیمینی می‌گفتی بیب ریبی بیب، من بهش می‌گفتم تومِیتو!
-ولی در کتب آسلامی ذکر شده که تومِیتو مال بلاد کُفتاره.
-کفآر منظورته؟
-همون حاجی.

مایکل راهش را ادامه داد و آنقدر غرق تفکر شد که نفهمید چطور پلکان مارپیچ را پایین آمده است. دخترهای هافلپاف انتهای پلکان ایستاده بودند و غیبت می‌کردند. مایکل برای اولین بار در زندگی اش، بدون ذکر جملاتی بی ناموسی از کنار دخترها رد شد و به تالار اصلی هاگوارتز رفت تا چیزی بخورد. روی میز ریونکلا، فقط آنتونین دالاهوف نشسته بود. دالاهوف با "غیژ غیژ غیژ"ـی کنار مایکل نشست. مایکل سلام کرد.
-سلام مایکل، چطوری؟ ببین، من این رو دزدیدم، ولی می‌ترسم ریگولوس هم بیاد و بدزدتش.
-خب، چرا اینا رو به من می‌گی؟

آنتونین کمی نزدیک‌تر آمد و زمزمه کرد:
-خب ببین، کسی نزدیک تو نمی‌شه، ریگولوس هم همینطور. دست تو باشه امن‌تره. آخه نه که من خیلی محبو...
-باشه.

مایکل دستش را باز کرد. آنتونین دست در جیبش برد تا وسیله را در بیاورد.
-لعنت!
-چی شده؟
-ریگولوس جیبم رو زده.

مایکل آهی کشید و شروع کرد به خوردن پودینگ آلو. ذهنش مشغول خیلی چیزها بود، ولی سعی کرد به آن‌ها فکر نکند. به جایش به فلسفه‌ی دزدی فکر کرد.

چرا یک نفر باید وسیله‌ی کس دیگری را بردارد؟ سوالش احمقانه به نظر رسید. شروع کرد به صحبت کردن در ذهنش:
-خب، وقتی یکی وسیله‌ی کس دیگه ای رو بر می‌داره، یعنی یا لازمش داره، یا دوست داره داشته باشه. شاید خودش توانایی تهیه‌ی اون رو نداره، شاید هم از این کار لذت می‌بره. ولی چرا کار بدیه؟ هوم...

یک قاشق پودینگ را در دهنش چپاند و ذهنش را دوباره مشغول کرد:
-یعنی خب، چرا آنتونین یه چیز رو دزدید؟ خب، شغلشغه. چرا شغلشه؟ از این کار لذت می‌بره؟ شاید هم تنها کاریه که خوب بلده. ریگولوس هم همینطور، خوب این کار رو بلده. وسایل مردم رو می‌گیرن. حالا می‎فروشن یا نه، به خودشون مربوطه. کار... لذت بخشیه فکر کنم. ولی مشخصاً خوب نیست. اه، بیخیال!

ظرف پودینگ را کناری گذاشت، مقداری شربت خورد و سمت تالار ریونکلا برگشت تا کمی در خوابگاه بخوابد. تا به حال بحثی احمقانه‌تر از این را با خودش شروع نکرده بود!


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آينده ي سايت جادوگران؟؟( همه ميدانيم كه سرانجام روزي هري پاتر به پايان ميرسد)
پیام زده شده در: ۲۱:۲۳ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
#4
چیزی که مشخصه، اینه که دنیاهای زیادی ساخته شدن. نارنیا، آردا احتمالن مشهورترین هاش هستن، به علاوه ی کلی دنیای ساخته شده توی کتب پرفروش و بست سلینگ هستن که خیلی پردازش بیشتری دارن، با توجه به اینکه هری پاتر حتی دنیای جدا هم نیست و توی دنیای خودمونه. و خب باز هم از این جور دنیاپردازی ها هم داریم. نایت ساید مثلن، یا نمونه ی بارزتر و مشابه ترش، پرسی جکسون و قهرمانان اولمپ و وقایع نگاری کین.

قضیه اینه که هر چیزی یه دوره ای داره. آخرین کتاب از هری پاتر، سال 2007 عرضه شد و آخرین فیلمش هم 2011. ینی این جو قراره بمونه برای یه مدتی، اما مشخصاً دوره ی طلاییش گذشته. قضیه اینه که ما کتاب های خیلی خفنی داریم، به عنوان مثال کتاب های حضرت تالکین هستن که جهانی به خفانت آردا رو خلق کرده ایشون و همچنان یه سری کتاب هایی به همت پسر گُل و خلفش، کریستوفر تالکین میاد بیرون. و دنیاهه خیلی بزرگه، به شدت پتانسیل داره و غیره و غیره. مشخصا بزرگتر و بهتر از هری پاتر، اما مشخصه به انتهای عصر نقره ای خودش می رسه. یه عصر برنزی داره که ملت می خونن فقط و بعد از این حالتی که مثلن یه عده ای می پرستنش خارج می شه. هری پاتر هم همینطوره. عصر طلاییش همین موقع ها به انتها می رسه و به عصر نقره ای می رسیم که سطحش پایین تره که البته، زمان عصر نقره ای طولانی تر از بقیه اس.

بزرگترین وظیفه این این وبسایت های هواداری تخصصی هم همینه. باید کتاب ها رو معرفی کنن، جو رو زنده نگه دارن و مخاطباش رو به صراط مستقیم هدایت کنن. که مثلن فن فیکشن نویس ها نرن از مثلن ازدواج هری پاتر با مالی ویزلی بنویسن و مثلن اونقدر هدایتشون کرد که برن از مثلن از ازدواج پنهانی لوسیوس مالفوی و مال ویزلی بگن (مثال مزخرفی بود، ولی خب در مثل مناقشه نیس در هر حال :دی)

ینی این عصرها نباید تأثیر بزارن روی فعالیت سایت، و سایت همیشه باید رو اون جو فعالیتش باشه همیشه.

ناموسن خوندین همشو؟


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دسته اوباش هاگزمید!
پیام زده شده در: ۹:۵۹ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
#5
سلام گوگولی بلک

نام و نام خانوادگی:
مایکل کرنر معروف به مایک الله


هدف شما از عضویت در این گروه چیست؟
من خیلی خلافم اینجام که خلاف جرم نیس


اسلحه ی مورد علاقه ی شما چیست؟
آغوش، فحش، حرکات آستاکباری... عه، از اتاق چرخان اشاره می کنن زشته
من از حرکات جیت کان دو استفاده می کنم، مثل بروسلی هم می گم "غودااااا"


در چه کاری بیش از همه استعداد دارید؟
دیگه چیزی که بیان است، چه حاجت به عیان است؟
باز از اتاق چرخان اشاره می کنن گند زدم
من خعلی تأثیر روانی خفنی روی ملت دارم، از ملت حرف می کشم، بقیشم که عیان و بیان


اگر بخواهید به میزان وفاداری خود به دوستانتان و گروه هایی که در آن به عضویت در آمده اید از یک تا ده یک عدد را اختصاص دهید چه عددی را انتخاب میکنید؟
من با اعداد و ارقام کار نمی کنم، ولی جدا از چشم خواهری و برادری، خیلی دوسشون دارم
ضمن اینکه وفاداری در عمل دیده می شود، نه در شماره




دیگه همینا، خدافس


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۰:۴۸ شنبه ۷ شهریور ۱۳۹۴
#6
کِی؟

موقعی که مدیرا خودشون رو به بالای چت باکس میخکوب می کردن


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: جادوگر تی وی
پیام زده شده در: ۲۲:۳۳ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
#7
مایک الله


شاعر و خواننده: مایکل کرنر
گیتار جادویی: ریتا اسکیتر
بشکن: پرنس
درام: اوتو بگمن
تسبیح: تراورز


Khak Bar Sar Music
PRESENTS




مایک الله... نقدت نرسیده
مایک الله... هاگ رو رفتم
مایک الله... لینی رو بزن بی ریخته
مایک الله... چون بین هاگ

اوووووووووووووووووووووووووو

مایک الله... نقدت نرسیده
مایک الله... هاگ رو رفتم
مایک الله... آلتیدا رو بزار بره چال
مایک الله... چون بین هاگ

تراورز حاجیِ گل
والا رول، دوئل، نقد
ببر جلو... بدی اوتو فرندزت شه
چوبدستیا، اینا مال زن داشَم!
خانم ریتا روی نیمبوس ماچ داد

مایک الله... نقدت نرسیده
مایک الله... هاگ رو رفتم
مایک الله... گلی رو بزار بره
مایک الله... چون بین هاگ

تراورز حاجی گل
والا رول، دوئل، نقد
ببر جلو... بدی اوتو فرندزت شه
چوبدستیا، این مال زن داشَم!
خانم ریتا با من روی نیمبوس ماچ داد

مایک الله... نقدت نرسیده
مایک الله... هاگ رو رفتم
مایک الله... گلی رو بزار بره
مایک الله... چون بی هاگ

مایک الله... نقدت نرسیده
مایک الله... هاگ رو رفتم
مایک الله... گلی رو بزار بره
مایک الله... چون بین هاگ

رَدا نداااارررررم



Special TNX to:
Gellert Pouranford
Lane Warner
Mamads
Ale the Great
Ravenclawees



+اخیراً مشاهده شده این موسیقی به سرقت رفته و به این حالت پخش شده است. لطفاً نسخه‌ی اورجینال را تهیه فرمایید.


ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۲۵ ۲۲:۴۸:۳۱

لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفتر اساتيد
پیام زده شده در: ۱۹:۴۲ سه شنبه ۱۳ مرداد ۱۳۹۴
#8
سلام

من برای نمره ی "کلاس تغییر شکل" اعتراض دارم.

استاد اینطور نوشته:

نقل قول:
شکلک هارو نباید در قسمت های غیر دیالوگ به کار برد، مگر در مواقع خیلی خیلی خاص، به غیر از اون زیاد فاصله انداختن بین بند ها و همینطور وارد کردن احساسات خواننده به نوشته که این باعث میشه تمرکز خواننده بهم بریزه و فقط باید در موارد خیلی خاصی باید استفاده بشه هرچند که کلا توصیه میشه احساسات خواننده رو وارد نکنید. از همه این ها هم بگذریم میرسیم به سبکتون که من به خاطر بیناموسیش چندان خوشم نیومد.




خلاصه ی حرف ایشون این می شه به نظرم:
از قیافت خوشم نیومد 24 برات کافیه.


من چند بار رولم رو بالا و پایین کردم و نکته ی بی ناموسی هم ندیدم توش. نمی دونم از کجا بی ناموسی آوردن که نمره هم کم کردن براش. "فاصله انداختن بین بندها" رو هم نمی فهمم. اگر قواعد رول نویسی رو بدونید، بین هر پاراگراف دو تا اینتر می زنن تا ظاهر رول زیبا شه و یه فضای خالی ایجاد شه تا چشم خواننده از کاسه نزنه بیرون. همینطور بعد از دیالوگ وقتی می خوان برن سراغ پاراگراف، دو تا اینتر می زنن. حالا ایشون با سبک من (قیافه تو مثال بالا) خوششون نیومده من دیگه حرفی ندارم، ولی درخواست دارم به اعتراضم رسیدگی شه و بلای اعتراض روونا ریونکلا سرش نیاد.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۸:۵۹ دوشنبه ۱۲ مرداد ۱۳۹۴
#9
نقل قول:
1. رولی در مورد استفاده ی همزمان از معجون مرکب و گیاه آبشش زا بنویسید. ضمن اینکه کسی تا حالا چنین کاری نکرده، ممکنه این دو تاثیر منفی بذارن یا درست کار کنن.(20نمره)


در مملکت جادوگران، وقایع بسیار زیادی اتفاق می افتد. عده ای به دنبال موش می گردند، عده ای شیرفروش می شوند، عده ای "مخش" می نویسند و عده ای همه ی وقایع را - همراه با تخمه خوری - می نگرند. در این بین، عده ی خفنی هم هستند که صنف محترمی محسوب می شوند و مشهورند به صنف "چیژ فروشان".

چیژ فروشان و چیژ کشان عادات جالبی دارند. مصرعی هست که مربوط می شود به شعری طولانی.

در کارگـه چــیژفــروش رفتــم دوش
دیدم مقداری حشیش، یک دانه موش

ناگاه نعــشـــه ای برآورد خــروش
کو چیژخر و چیژکَش و چیژفروش؟


این دو بیتی، از حرمت چیژ و چیژ فروش حکایت می کند. اکثریت این عده را چیژکشان تشکیل می دهند که اکثریت آن گروه، عده ای هستند به نام نعشه ها. این گروه، معمولاً در کنج دیوارها دیده می شوند، آن هم در همان حالتی که در مرلینگاه می نشینند. معمولاً توانایی ایستادن ندارند و با غمی که حاکی است از سرّ درون، صحبت می کنند.

حالا که با صنف چیژی ها آشنا شدید، به سراغ قضایا می رویم.

مایکل کرنر، دانش آموزی کوشا از خطه ی ریونکلا، با افسردگی خاص خودش، یعنی با این فرمت ، از کلاس تغییر شکل بیرون آمد. ذهن ریونکلایی اش به شدت مشغول بود، منتها به علت نیامدن نسل سوم اینت... چیز، در کل ذهنش خوب کار نمی کرد. حتی خاراندن سرش کمکی به اوضاع نکرد.

مایکل، مثل هر وقتی که دچار این مشکل می شد، به شلوار گلرت پرودفوت آویزان شد و کمک خواست. منتها در توضیحات شخصیت گلرت آمده که وی شخصی است بسیار خونسرد و این فرمت آدمی است. برای همین گلرت گفت:
-مایکل شلوار من رو ول کن. الان می افته، آبروی ریونکلا می ره.
-ولی من نمی تونم معجون مرکب رو با آبشش زا قاطی کنم. کمک کن ناظر خفنز ریونکلا!

پرودفوت در فرمت خفنش فرو رفت و شروع کرد به محاسبات پیچیده ی ذهنی اش.

از آنجایی که بالاخره توصیف نمره دارد، باید چیزهای دیگری نوشت. در همان حینی که گلرت به ترک روی دیوار زل زده بود و مایکل دماغ گرفته و لای ترک ها می گذاشت، نویسنده نگاهی به اطراف انداخت.

در تالار ریونکلا بودند. از آنجایی که تالار ریونکلا خصوصی است، نمی توان اسرارش را لو داد و توصیفش کرد.

باران شدیدی خودش را به شیشه می کوبید و دهن خویشتن را سرویس می کرد. نا گفته نماند دهان ملتی که بیرون مانده بودند هم مورد عنایت قرار می گرفت. هوای تالار مثل همیشه بود؛ معطّر و گرم. داف های ریونکلایی جلوی چشمان پسران ریونکلایی رژه می رفتند و پسرها هم ابرو بالا می انداختند.

پرودفوت مدت زیادی را به تفکر گذراند. نهایتاً مثل تام و جری، از پشت سرش کتابی در آورد که رویش نوشته شده بود: "آموزش شمارش از مبتدی تا پیشرفته". گلرت، مایکل کرنر را کناری انداخت و درگیر محاسباتش شد.

مایکل که به دلیل ناراحت شدن، فرمتش به تغییر کرده بود، به خوابگاه رفت تا فکر کند. باران که دید بهایش رنگی ندارد... یعنی حنایش رنگی ندارد، متوقف شده و به لندن برگشت. مایکل روی تختش نشست و شروع کرد به فکر کردن. اوتو بگمن روی تخت بغلی بود. اوتو پرسید:
-مایکل؟ تسمه تایم بریدی؟
-تسمه تایم ببُرم که جر می خورم. ذهنم درگیر تکلیف کلاس تغییر شکله.

در اینجا بود که اوتو از صنف چیژکشان گفت و اشاره کرد که آنها سوژه های مناسبی اند برای آزمایش شدن. مایکل نیشخندی زد، برادرانه (و هم خوابگاهانه) روی شانه ی اوتو زد و به بیرون شتافت تا چیژکشی گیر بیاورد.


صحن جامع هاگوارتز
چیژکشان به همه جا نفوذ کرده اند، حتی صحن جامع هاگوارتز. صحن جامع مثل همیشه شلوغ بود. سرایدار هاگوارتز، فیلچ، در بوفه نشسته بود و بادام زمینی و پفک و لواشک بهداشتی می فروخت. ملت هم میدان جنگی در مقابل بوفه راه انداخته بودند. در هر حال، مدرسه است و شلوغی بوفه هایش.

در گوشه ای از حیاط، عده ای چیژکش نشسته بودند. بوی چیژشان گوشه ی حیاط را برداشته بود و در کل دود و دمی راه انداخته بودند. مایکل هدفش را پیدا کرده بود!

مایکل کرنر جلو رفت و روی شانه ی اولین چیژکش زد.

چیژ اثرات مخربی بر هر موجود زنده ای دارد. ممکن است بی دندان شوید، فکرتان مختل شود، تنتان بخارد و بوی عرق بدهید (که چیز معمولی است، ولی جا دارد تشکر کنیم از آنهایی که عرق را به عطر ترجیح می دهند و با همان وضع همه جا را معطر می کنند). یکی هم ممکن است مثل همین شخصی شود که مایکل دستش را به شانه اش زد.

چیژکش مذکور، پودر شد.

مایکل خوف کرد و جیغ کشید. عده ای چیژکش دیگر برگشتند تا به مایکل نگاه کنند، اما با یک تکان کوچک، آن ها هم پودر شدند. تنها یک نفر مانده بود که همچنان به کنج صحن نگاه می کرد. کیف سامسونتی جلویش بود، اما نمی توانست آن را باز کند. پشتش با ماژیک نوشته بودند: "شناسه های بسته شده". چیزی که باعث شد مایکل او را بشناسد، خالکوبی روی دستش بود... نوشته بود فلورانسو.
-فلورانسو؟
-مایشل؟

فلورانسو که انگار روی حالت اسلوموشن بود، به آهستگی برگشت و به مایکل نگاه کرد. به زحمت گفت:
-تو هم به... به... شیژکشی افتادی؟

مایکل اندکی گریست و به سرنوشت شوم محفل فحش داد. بعد فلورانسو را در جریان گذاشت که چه کاری دارد. اینکه استاد تغییر شکل گفته که باید معجون مرکب و آبشش زا را مخلوط کنند و به شخصی بدهند. فلورانسو به سختی فکر کرد (فکر کردن به هر چیزی، جز چیژ برایش سخت بود.) و نهایتاً گفت:
-شرط داره.
-چی؟
-تموم که شد... ژنده که موندم... این کیف شامشونت رو باژ کن برام. توش چیژه.
-باش.
-حالا بلتی اینا رو قاطی کنی؟

مایکل مکث کرد. به اینجایش فکر نکرده بود. در اوج ناراحتی، یعنی با فرمت ، صادقانه گفت:
-خب... نه.
-ببین... اینا همشون مشل چیژن. همونژوری قاطی می شن. بژار برات قاطی کنم.

فلورانسو ناگهان قاطی کرد و سرش را به دیوار کوبید. مایکل فلورانسو را کنترل و به خطوط بالا اشاره کرد:
-قرار نیس خودت قاطی کنی، قراره معجون مرکب و آبشش زا رو قاطی کنی.

فلورانسو که چیژ در رگ هایش به جوش آمده بود، آرام شد. لبخند زنان گفت:
-شرمندتم داداششش...

فلورانسو، که هنوز در همان ورژن نشستن در مرلینگاه بود، چرتش گرفت. مایکل باز از مجموعه ی تام و جری الگوبرداری کرد و از پشت سرش، معجون مرکب و آبشش زا را بیرون آورد. فلورانسو که با صدای برخورد شیشه ی معجون به زمین بیدار شده بود، یک کاسۀ سنگی و گوشتکوب بیرون آورد. علف را در کاسه انداخت و معجون را هم در آن خالی کرد. سپس مثل یک کارکشته، شروع کرد به کوبیدن آن (فلورانسو با بقیه ی چیژکشان متفاوت بود).


نیم ساعت بعد
فلورانسو لامپ صدی را بیرون آورد که بالایش شکسته بود و در کل یک حباب خالی بیشتر نبود. بعد... (ستاد مبارزه با چیژ این قسمت را سانسور کرده است ).

فلورانسو نگاه عمیقی به مایکل انداخت و بعد، خیلی ناگهانی، شروع کرد به وول خوردن.


یک ربع بعد
مایکل تمامی مشاهداتش را یادداشت کرد:
نقل قول:
"مرحوم فلورانسو مثل ماهی تکون می خورد. هی وول خورد، هی اینوری شد، هی اونوری شد. بعد گفت بدو آب بیار... بعدش یهویی شبیه مرحوم دلورس آمبریج شد. یه کمی چکش های مختلف رو جا به جا کرد و اینا، تهش یهویی به دلورس ماهی تبدیل شد! یه ماهی بود، اما با سر و صورت دلورس و صورتی هم بود. منم خیلی خوف کردم، کوبیدم تو سرش. دیگه از سرنوشتش خبر ندارم."


نیشخندی زد و گفت:
-این هم تکلیف.



نقل قول:
2. آیا ریگولوس ناچاره برای همیشه با سری که داخل تنگه، زندگی کنه؟ اگر بله چطور؟ اگر نه چند وقت طول میکشه تا به حالت عادی برگرده؟ با توجه به اینکه مقدار گیاهی که توسط ریگولوس خورده شده نامشخصه. (5نمره)


بالاخره ریگولوس از معدود افرادیه که می تونه به زندگی زیر دریا رو بیاره. خوشبختانه اونجا، به شعار عموپورنگ خیلی اهمیت می دن. "آسمون آبی، زمین پاک" شعار ملت زیر دریاس. بالاخره آلودگی های دریا (جز نزدیکی های ساحل و جاهایی که نفت ریخته) کلاً کمتره. ولی خب احتمالاً قبل از از بین رفتن اثر آبشش زا، ریگولوس اعصابش له و لورده می شه، کله رو می کوبه به دیوار، حباب می شکنه. حالا بعدش جان به جان آفرین تسلیم می کنه یا نه، دست خودشه. محکم باش مرد!



نقل قول:
3. شخصی که گیاه آبشش زا مصرف کرده، تا چند دقیقه میتونه بیرون از آب زنده بمونه؟ با توضیح. (4نمره)

بستگی به دوز مصرف آبشش زا داره. هر چی بیشتر مصرف کنه، کمتر می تونه بیرون آب بمونه. مثل اینه که هر چی بیشتر چیژ بزنین، زودتر می میرین :دی
مصرف کمش، اثر کمتر داره و یک مقدار بیشتر از مصرف زیادش می شه بیرون از آب موند. ولی نه خیلی زیاد. در واقع مقدار مصرف فقط به به آبشش ها اضافه می کنه و تنفس اکسیژن خالی رو سخت تر یا آسون تر می کنه.



نقل قول:
4. چرا آرسینوس و هکتور به شدت به ریگولوس به عنوان نمونه آزمایشی علاقه دارند؟ با توضیح. (1نمره)

یه فیلمی بود به اسم جان سخت. می گن بر اساس زندگی ریگولوس بلکه ریگولوس جان سختی خیلی خفنی داره و تحت خیلی شرایط می تونه زنده بمونه. و خب، از معدود نمونه های زنده اس که معجون ها رو خورده و هنوز زنده اس.


لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده


پاسخ به: كلاس ماگل شناسي
پیام زده شده در: ۱۸:۱۴ شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۹۴
#10
نقل قول:
1.در رولی بنویسید که اولین ماگل چطوری با جادو آشنا شد و چه اتفاقی افتاد.(15 نمره)


در دوران باستان، اولین جادوگرها پدید آمدند. آن ها جادوگرهای خفنی بودند که چوبدستی هایشان اندازه ی هیکلشان بود و جز یک لُنگ، چیز دیگری برای پوشش نداشتند. ریش هایشان هم از خودشان بلندتر بود و ظاهری ترسناک و خوفناک داشتند.

جادوگران می دانستند که ماگل ها بسیار بی جنبه اند و ممکن است با یافتن جادو، کار دست خودشان بدهند. برای همین، با همان ظاهر آشفته سر به بیابان و کوه و جنگل نهادند و نعره ها زدند و روی صورتشان زیگیل گذاشتند تا خوفناک به نظر برسند. ملت به آنها جادوگر می گفتند، اما واقعاً نمی دانستند جادو چیست... پس یواش یواش به آن ها گفتند "فیری تیل" و در قصه های شبانه از آن ها استفاده کردند.

روزی، جادوگری متولد شد که پدر و مادرش وی را ممد نامیدند. ممد از ابتدا خیلی باهوش بود. در پنج ماهگی خودش با جادو شیشه شیرش را پر می کرد و پوشکش را عوض می کرد. با استفاده از جادو، "بسته ی آموزشی بیبی اینشتین" را برای خودش دست و پا کرده بود و هوشش را افزایش می داد.

ممد را از خوش قیافه ترین جادوگر های تمام اعصار دانسته اند، چون برخلاف اجدادش، مثل گوریلی پرمو نبود و زیگیل نداشت و همینطور، تمامی دندان هایش سالم و سفید بودند. چشم هایش سگ و گرگ و گوریل داشتند و صدایش شبیه آلن دلون بود. او را مخترع باشگاه بدنسازی نیز می دانند، چون هر روز صبح دو سنگ بزرگ را بلند می کرد و به دلیل همین ورزش ها، شکمی لاغر و سینه ای پهن داشت. موهایش هم بلوند بود و کلاً آدم خفنی به نظر می رسید. دل هر کسی با دیدنش می رفت (می گویند افکار دامبلانه هم از همین زمان و با دیدن ممد خلق شدند ).

ممد که بیست و پنج ساله شد، بر طبق رسومات آن روزگار، پدرش او را با لگد از خانه بیرون انداخت و گفت که برود دنبال سرنوشتش. ممد با این فرمت از کوه بیرون رفت و به شهر رسید. از قضا، او در کوه های یونان بود. در یونان، به ممد را هراکلس تلفظ می کنند.

او را فرزند خدای بی ناموس، زئوس دانستند و ارج و قربش نهادند. ممد با جادو مردم را گول می زد و خودش را قوی نشان می داد. مهارتش در ساختن کاردستی ستودنی بود. هر روز می رفت در غاری، کاردستی سگ سه سر، مار نه سر و این ها را می ساخت. بعد گوسفندی را کباب می کرد و به نیش می کشید. خون گوسفند بدبخت را هم روی کاردستی ها می ریخت و به شهر بر می گشت و به مردم می گفت که خودش آن ها را کشته است.

در یکی از روز های گرم تابستان، ممد به غار رفت. از فروشنده ای که قاطری آبی رنگ به اسم نیسان داشت، هندوانه ای خریده بود. در غار نشست و هندوانه را با کله اش ترکاند. بعد شروع کرد به خوردن هندوانه... آن قدر هم با ولع خورد که دل نویسنده را آب کرد.

در همان اوضاع، سانتوری به نام نسوس به غار آمد تا... خب، دستشویی کند. سانتورها که هیچوقت به لباس اعتقادی نداشتند، همیشه با همان سر و وضع بی ناموسی می چرخیدند. سانتور ممد را که دید، عصبانی شد و فحش های رکیکی نثار وی کرد. ممد هم اعصابش له شد و وردی کتلت ساز زمزمه کرد.

سانتور کتلت شد و به زور خودش را بیرون از غار کشاند. سرنوشت، موجود شوخ طبعی است، چون همان لحظه زن ممد، دیانیرا، به دلیل شک به همسرش، به غار آمده بود. در بیرون غار، کتلتی را دید که زمانی سانتور بود. کتلت به حالت التماس به او گفت:
-ببین... من یه زمانی خفن بودم، ولی شوهرت من رو کتلت کرد... این شوهرت خطرناکه. ممکنه سرت هَوو بیاره... من رو بزار تو یخچال... هر وقت دیدی شوهرت بهت بی علاقه شد، من رو گرم کن بده بهش بخوره... اونوقت باز بهت علاقه مند می شه.

کتلت که زمانی سانتور بود، این را گفت و جان به ماهیتابه آفرین تسلیم کرد. زن ممد هم پی گیر قضیه نشد و سانتور را در یخچال گذاشت.

همان شب، پسر بزرگ ممد از باشگاه به خانه آمد. با دوستانش در باشگاه چیز زده بودند و چیز هم باعث گشنگی می شود. برای همین، به یخچال هجوم برد. در یخچال چیزی جز دوغ و کلپچ نبود، و البته کتلت... پسر ممد کتلت را در حلقش چپاند و درجا سقط شد. بله... سانتورها موجودات بی شعوری هستند، آن سانتور ملعون هم دروغ گفته بود تا ممد او را بخورد و بمیرد.

ممد بعد از این قضایا نتوانست به خوبی و خوشی زندگی کند و سر به کوه و بیابان گذاشت، اما این مورد، اولین مورد مواجهه ی جادو با ماگل بود... البته به طور غیرمستقیم. بعدها، ممد که پیر و فرزانه شده بود، یا حداقل اینطور وانمود می کرد، از کوه پایین آمد و نوه اش را که ماگل احمقی بیش نبود، آموزش داد تا جادوگر شود. و بعد از آن، جادوگرهای بسیاری بین ماگل ها پدید آمدند و تبعیض ها هم به طبع، همراهشان وارد این عرصه شدند.



نقل قول:
2.یکی از ضرب المثل های مشنگ هارو انتخاب کنید و داستانش رو تعریف کنید.(15 نمره)


ضرب المثل انتخابی: مورچه چیه، کله پاچه اش چی باشه! (خودمم تازه اینو شنیدم )

می گویند صدها سال پیش، در شهری گرسنگی و قحطی پیش آمد. البته در خیلی از شهرها این بساط بوده، اما ماجرا در همان شهر می گذرد. مردم خیلی بدبخت شده بودند. اول همه ی غذاها را خوردند، بعد موش و سوسک را. اوضاع به شدت زاقارت بود و ملت به مرده خوری افتاده بودند.

در آن شهر، ممد دیگری زندگی می کرد (در کل ما ممدهای زیادی در تاریخ داشتیم). این ممد، از علاف های شهر بود که پول زیادی به ارث برده و زندگی خوب و خوشی را می گذراند. منتها از زمان قحطی، زندگی اش مزخرف شده بود. دیگر نمی شد با پول کاری کرد. هر کسی غذا داشت، ثروتمند بود. ممد بسیاری از شب ها را با شکم گشنه می خوابید و صبح دهانش بوی بدی می گرفت. هر روز بدتر از دیروز... انرژی اش ته کشیده بود و موقعی که Skill Point گرفته بود، Energy و Stamina را تقویت نکرده بود و بیشتر به Defend رسیدگی می کرد.

در هر حال، روزی نشسته بود و دیوار را می لیسید که ناگهان چیزی را روی زبانش حس کرد. فوراً دست بر زبان برد و آن موجود را مشاهده کرد؛ مورچه بود. خوشحال از اینکه چیزی برای خوردن گیر آورده، مورچه را در دهانش انداخت و قورتش داد، اما دید چندان سیر نشده. مثل دیوانه ها دنبال لانه شان گشت، اما چیزی پیدا نکرد.

غمگین و افسرده (و البته گرسنه)، روی زمین نشست و گریه ها و مویه ها سر داد. مدتی به همین وضع گذشت که چیزی را روی دستش حس کرد... باز هم یک مورچه. برای اولین بار در عمرش، قبل از هر حرکتی، فکر کرد. خام خام خوردن مورچه، کمک چندانی به سیر شدنش نمی کرد. به کتابخانه رفت و کتاب آشپزی مادربزرگش را پیدا کرد. طرز پخت کله پاچه را یافت و شروع کرد به پختن کله پاچه.

(به دلیل حال به هم زن بودن دستور پخت، این بخش رول سانسور می شود )

ممد نیشخندی زد و انگشتش را در کاسه ی ماست خوری فرو برد. کاسه ی کوچکی بود در ابعاد یک نعلبکی... و به نظر می آمد فقط یک مقدار آب کدر در آن است و بس. کله پاچه ی مورچه، همین بود.

ممد اندکی در همان حالت ماند و بعد، نیشخند روی صورتش ماسید. کله پاچه ی مورچه را سر کشید، پوکرفیس شد و زمزمه کرد:
-مورچه چیه، کله پاچش چی باشه!

و بعد تصمیم گرفت به سمت لانه ی مورچه ها برود و همانجا دلی از عزا در بیاورد.


ویرایش شده توسط مایکل کرنر در تاریخ ۱۳۹۴/۵/۱۰ ۱۸:۴۷:۵۲

لامصب چقد رنک

!Only Raven

وبلاگ شخصی من

بیخیال اون صوبتا، من هنوز شصت درصد ایفام ریتا هم سی و نه درصد، جمعاً می شیم 99 درصد ایفا


چقد چکش!

اصن ذووووق

تصویر کوچک شده






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.