کلاس مراقبت از موجودات جادویی چهارشنبه 4 تیرنقل قول:
یک رول بنویسید که با مرگ پوشه رو به رو شدید. مهم نیست که کجا و توی چه منطقه ای رو به رو شدید. تنها چیزی که برای من مهمه اینکه شخصیت خودتون باشه و صحنه سازیتون خوب باشه. (30 امتیاز)
===================================
هانا درحالیکه در یک دستش، یک کیک پاستیلی و در دست دیگرش، کتاب :"راهنمای موجودات جادویی" را در دست داشت، در کنار دریاچه ای که از کوه های نسبتا کم ارتفاعش نشات میگرفت، قدم میزد.
در حینی که قدم میزد، نگاهی به فهرست کتاب انداخت، گازی از کیک پاستیلی اش زد و با دهان پر گفت:" هوم؟ مرگ پوشه؟"
به صفحه 228 رفت و درحالیکه یک گاز دیگر از کیک پاستیلی اش میزد، با چشمانش کتاب را خواند:" سپر مدافع... پنج ستاره؟ وای!"
به هوا نگاه کرد که رو به تاریکی میرفت. با خودش گفت که فقط 10 دقیقه دیگر مطالعه میکند و سپس به چادر برمیگردد.
========
خانم ابوت، چادر را کنار زد که برود؛ اما به سمت هانا برگشت و زمزمه کرد:" ما تا یک ساعت دیگه برمیگردیم..."
هانا پتو را روی خودش کشید:" باشه، منم یه ساعتی میخوابم."
========
حدود ده دقیقه ای گذشت؛ در این مدت هانا به خواب عمیقی فرو رفته بود. در خواب، دید که مرگ پوشه ای -با تصویری که خودش در ذهنش از آن داشت- وارد شده و سعی در گرفتن گلو و خفه کردن هانا دارد. هانا سعی میکرد با چوبدستی اش آن را دور کند، اما...
ناگهان از خواب پرید. جز نوری که از دهانه چادر داخل میشد، چیزی دیده نمیشد. احساس عجیبی به او دست داد؛ چوبدستی اش را برداشت و تکان داد:" لوموس!"
نوری چادر را روشن کرد و همزمان با آن، هانا خودش را در برابر موجودی عجیب یافت؛ چیزی که به نظر میرسید مرگ پوشه باشد، اما با تصورات هانا، زمین تا آسمان فرق داشت.
مرگ پوشه ابتدا، همانجایی که بود ایستاد اما بعد، به سمت هانا حرکت کرد. هانا از ترس اینکه مبادا خوابش به واقعیت تبدیل شود، چوبدستیش را بی هدف تکان میداد و وردهایی اجرا میکرد:" پتریفیکوس... نه... استیوپه فای!.... نه؟؟ گا..."
ناگهان به یاد کتابی که ساعتی پیش خوانده بود افتاد و درحالیکه موجود نزدیک میشد، چشمانش را بست و خودش را در میان آغوش آملیا و تینا تصور کرد:" اکسپکتو پاترونوم!"
سگی از چوبدستی هانا بیرون پرید و به سمت مرگ پوشه حمله ور شد. مرگ پوشه عقب عقب رفت، اما نتوانست از پاترونوس هانا فار کند و کم کم ناپدید شد.
هانا، سرمست از اینکه توانسته بود موجودی پنج ستاره را شکست داده بود، آن شب تا صبح به خواب نرفت؛ منتظر بعد از ظهر بود تا همه چیز را برای دوستانش تعریف کند.