هری نمی توانست بخوابد زیرا می دانست که رویارویی با یک اژدها کار اسانی نخواهد بود واز جهتی همه از او انتظار داشتند که هاگوارتز را سربلند کند و این, کار را برای او سخت تر می کرد.
او به این فکر می کرد چگونه خود را از این وضعیت خلاص کند که ناگهان فکری به سرش زد:دادن گوشت مسموم به اژدها و ضعیف کردن او.
سراسیمه به طرف رون دوید و ناگهان به خود امد.
چرا باید جان دوستانش را برای اسان تر کردن کار خودش در مسابقات به خطر می انداخت؟
پس تصمیم گرفت اینبار تنهایی عمل کند.
او شنل نامرئی پدرش را از کیفش برداشت و به سمت در رفت.
جنگل بسیار تاریک بود. این اولین بار او بود که تنهایی به جنگل سیاه می رود.از نظر هری جنگل بسیار ترسناک تر و بزرگتر از قبل شده بود .او تا اعماق جنگل پیش رفت و هنگامی که فکر می کرد گم شده است ناله ای نظر او را جلب کرد.او به محل ناله نزدیک تر شد و اژدهایی را گریه کنان دید با ملایمت به اژدها نزدیک شد او زخم بزرگی را برشانه ی اژدها دید و فهمید که این یک زخم عادی نیست و توسط جادوگری ماهر ایجاد شده است.
هری به اژدها نزدیک تر شداول می خواست نقشه خود را عملی کند وبه اژدها گوشت فاسد بدهد ولی هنگامی که به چشمان اشک آلود اژدها نگاه کرد از این کار منصرف شد و وردی خواند که اژدها را درمان کرد....
اژدها او را از جنگل سیاه خارج کرد به در ورودی خوابگاه برد هری از اژدها تشکر کرد و به درون خوابگاه رفت.
در راه باگشت اژدها به این فکر می کرد که چگونه لطف هری را جبران کند که ناگهان به یاد مسابقه فردا افتاد.
بازم کمی از موضوع اصلی عکس دور بودی و خبری از رویارویی اژدها با هری به شکلی که انتظار میرفت نبود.
انتهای پستت خیلی دور از واقعیت بود. چنین اژدهای بیاعصابی چطور میتونه به این شکل مظلوم بشه و حتی هری رو تا خوابگاه همراهی کنه؟
پستت خیلی جای کار بیشتری داشت. اما ازونجایی که به نکاتی که گفتم توجه کردی و به طرز قابل توجهی به توصیفاتت اضافه کردی، و حتی سعی کردی سوژه رو کمتر سریع پیش ببری، تاییدت میکنم.
توی ایفاینقش خیلی بهتر میتونی راهنمایی بشی و به پیشرفت رولنویسیت کمک کنی.
تایید شد.
گروهبندی و معرفی شخصیت.