هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: زمين كويیديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ جمعه ۲۰ مرداد ۱۳۹۶
#1
مون چی شده؟

by shakhdar



گریف و اسلی:


گریفیندوری ها درون فولوکس نارنجی رنگ نشسته و به سمت ورزشگاه می رفتند. منتهی... با مقداری انحراف از مسیر.

- یوآن جان من تو تصدیق داری؟
- آره!
- راست راستکی؟
- چی؟
- تصدیقت!
- آها، هووم... نه!
-شت.

-یکی اون پاکت تهوع رو بده من!

ماشین حامل گریفیندوری ها با حرکاتی مارپیچ در طول خیابان های هاگزمید حرکت می کرد و عابران جیغ زنان به اطراف پراکنده می شدند. البته تنها عابران و حاضران تیز و بز پراکنده می شدند، عابران کند و شل و ول که عمدتا مبتلا به بیماری الگوشادیسم بوده و یا در صورت نا آشنا بودن با محیط خیال می کردند که سرنشینان ماشین عقل دارند و زهی خیال باطل!

علی ای حال پیرزنی با مقداری سبزی خوردن و سبزی خورشتی و قدری طربچه پرید وسط خیابان و در حالی که دست هاش رو از هم باز کرده بود، رو به ماشین برگشته و دکمه های جامه اش را باز کرد!

- خاک تو سرم!

پیرزن سپس لبخندی شیطنت آمیز زد که به هیچ وجه با سن و سالش سنخیتی نداشت و یحتمل از نشانه های آخر الزمان بود. اما ناگهان پیرزن جامه اش را از هم گشود، انشگتان آنجلینا در چشم های یوآن و جیمز رفت، مون لبه کلاهش را به جلوتر کشید و کتی هم به تی شرت پیرزن که روی آن تصاویر بازیکنان گریفندور نقش بسته بود نگاه کرد و خر کیف شد و ماشین هم هل کرد.
درست نمی دانم که می دانید و یا نه، اما اصولا ماشین ها و بالاخص فولوکس های غورباقه ای روحیه ای بسیار حساس دارند و تعامل با این چنین لحظاتی برای آنان بسیار سنگین هست و در صورتی که با این چنین شرایطی جیغ زده و خودشان را به سمتی پرت می کنند. این شد که گریفیندوری ها به درون فروشگاه لوازم کوییدیچ واقع در هاگزمید پرت شدند.

شیشه ها شکستند، وسایل خورد شدند، صاحب مغازه جیغ کشید، موهایش را کند، ردا درید، زبانش را به نوک دماغش و سپس به آرنجش رسانده و در حالی که سعی می کرد پشت گوش هایش را ببیند، خودش را از شصت پا دار زد و مرد و رفت به سرای زوپس که یادش شاد و روحش گرامی باد. در همین حین توجه گریفندوری ها به مون جلب شد.

شبح سرش چپ و راست و بالا و پایین می کرد، سپس سرش را یک دور کامل چرخاند که با تشویق بینندگان همراه شده و سپس چیز طلایی رنگی از آن بیرون زد. پرواز کرده و رفت.

- دهنی بووود!

مون به سمت جیمز برگشته و چند باری پلک زد، سپس دوزاریش افتاد، هری قبلا اسنیچ های طلایی را توی دهانش کرده بود. یعنی که... اَه! چه غیر بهداشتی. دیوانه ساز گوشه آستینش را در دهانش که بالای سرش بود کرده و مشغول سابیدن شد. سپس آستینش را از سرش که دهانش هم بود، در آورد و آن را به آغوش کشیده و به خودش تاب آرامی داد.

- مزه آهن می داد.

گریفندوری ها:


چند ساعت بعد، در راهروی ورودی تیم ها:


در طی چند ساعت، مون گریفندوری ها را بیچاره کرده بود. دائم از طعم ملس خاطرات آهنی می گفت و این که چه قدر دلش یک مقدار دیگر می خواست. هم تیمی هایش حتی یک بار در هنگامی که در حال لیس زدن کاپوت ماشین بوده و با خودش هو هو می کرده، مچش را گرفته بودند و در حالی که از ماشین بهت زده دورش می کردن، از زبانش شنیده بودند که می گفت «هیچی اون نمی شه! هیچی. » اکنون هم که حاضر به حضور در ورزشگاه شده بود، سیکلی را در دست گرفته و سُق می زد و آب بینی اش را با ناخشنودی بالا می شکید.

در همین لحظه گزارشگر مشغول به خواندن اسامی بازیکنان تیم گریفندور شد و بازیکنان یک به یک وارد زمین شدند. دو تیم در برابر یکدیگر صف آرایی کردند. بازیکنان بر روی جارو هایشان به هوا بلند شدند و هر کسی مشغول کار خودش شد و گزارشگر مشغول گذارش بازی شد:

- همون طور که می دونید گریفیندوری ها با به دست آوردن توپ، توپ رو به دست می آرن و این یعنی این که توپ در دست گریفیندوری هاست. و همینطور این که توپ در دست اسلیترینی ها نیست! آخه این چه وقت چیپ زدن بود آقای گل محمدی؟!

همه تماشاگران با تعجب این طرف و آن طرف را نگاه کردند تا گل محمدی را ببینند و گلِ محمدی ای را که آنجلینا لای موهایش گذاشته بود دیدند و شروع به دادن فحش به او کردند که آن موقعیت حساس را از دست داده بود. گل هم هر چه جیغ زد صدایش به جایی نرسید و پژمرد و تلف شد و همان بهتر که دیگر موقعیت های حساس را خراب نکند. اما در آن سوی میدان اتفاقات دیگری در حال رخ دادن بود.

جیمز و ... اسنیچ طلایی را رویت کرده و دنبالش بودند. در این بین گاهی جیمز بهآب شاخ می زد و گاهی هم آب خودش رو به سر و صورت جیمز می پاشید.

- من می گیرمش!
- نه خیرم! مال خودمه!
- نععععععع!

ناغافل مون از میان دو بازیکن عبور کرده و اسنیچ را قاپید و با خودش برد و به فریاد های داور که سوت زده و اعلام خطا می کرد از بالای ورزشگاه خارج شد.

کل حاضرین در ورزشگاه:


هشت روز بعد، جایی در پس طاق وزارتخانه:


مون در برابر تعداد زیادی دمنتور ایستاده و با خوشحالی در هوا معلق می زد. یک عدد اسنیچ طلایی هم دور سرش در حال چرخیدن بود.

- خونواده زنم، زنم خونواده. هوووو.
- هووووووو!

اسنیچ یکی از بال هاش رو بلند کرد و برای خانواده مون تکان داد.


در گوشه ای دیگر از جهان، یک مسابقه کوییدیچ وارد نهمین روزش می شد و به نظر نمی رسید که قرار باشد به این زودی ها تمام شود. شاید به این دلیل که اسنیچش به ماه عسل رفته بود.


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۸:۳۹ یکشنبه ۸ مرداد ۱۳۹۶
#2
اسمم جیمز پاتره.
بچه محل ها هم جیمز صدام می کنن و این یعنی که تلاشم واسه این که بهم بگن شاخدار ناکام موند.

در سن یازده سالگی با هزار و یک امید که چیزی بشم به هاگوارتز فرستاده شدم و در یک پکیج به همراه سیریوس و ریموس و پیتر، در گریفیندور جای گرفتم.

بچه خوبی بودم، درسمم خوب بود، هاگوارتز رو تموم و کردم و زن گرفتم و اینا که...
جنگ شد!

آره، جونم براتون بگه که ولدی رفت و ... ولدی که می گم منظورم ولدمورت هستش. آدم خوب و موّجهی. فقط اگه اومد خونتون بگید نیستید! چراغ ها رو هم خاموش کنید که خیال کنه رفتید بیرون. آخه می دونید چیه... مسلما می دونید چیه.

در کل همین شد که ما رو رخت رزم تنمون کردن و فرستادن بریم خاک وطن رو از چنگال ها بکشیم بیرون که خودم افتادم تو چنگال و ... قِسِر در رفتم!

از اونجا البته نمی دونم چی شد که به دوره شیرین و پر شیطنت نوجوونی دیپورت شده و تا همین لحظه هم دائما در حال ریپلی کردن همین بخش از زندگی هستم. راستی بذارید یک مقداری بیشتر هم از خودم بگم. قدم متوسطه اما بلند تر از سسم. سس کیه؟ کلاغ پر سیاه و پرچرب هاگ... زد حال متحرک! سیوروس اسنیپ. که البته عددی نیست و اصلا اهمیتی نداره که بخواد توی معرفی من باشه. بـــــلـــــه.

داشتم براتون تعریف می کردم که، چه طوری قیافه ما. خب... پسرم رو که می شناسید. چشماش رو فندقی کنید، می شم من!
اگرم تا حالا چشتون به جمالش نیافتاده که مسلما از روی کم سعادتی بود، یه تابی به اون مردمک های چشماتون بدید و یک مقداری بالاتر سمت راست خودم رو ببینید.

حرف های زیادی برای گفتن هست، از چیزهایی که دوستشون دارم گرفته، مثل این که عادت دارم وقتی هنوز فرنی ام رو قورت ندادم، بالاش آب کدو حلوایی بخورم و میکس میکس بدمش پایین، یا این که کیف می کنم از این که ببرم. از آدم هایی که دلم می خواد دور و برم باشن و دور و برشون باشم. پانمدی و مهتابی و دم دراز، اممم... یه نفرم هست که آدم بدی نیستش خب، یعنی یه جورایی هم می شه گفتش که خوبه. ایوانز، اسمش رو شنیدید؟ و همینطور یک نفر دیگه،
آرسی!
آرسی ماسکی! این یکی اسمش رو خودم اختراع کردم و خودم وقتی که دلم براش تنگ شد، توی دلم باهاش صداش کردم. موجود عجیبی که همه می دونن، پشت اون ماسک حلبی اش... صورتی پر از جوش داره! اهم... اهم. شوخی بودش به وصله جوراب مرلین! اصن کی تا حالا اونور ماسکش رو دیده که من دومیش باشم؟ خودتون! خودتون دیدید؟
و یوعن!
روباه دم دراز نارنجی مبتلا به رماتیسم مغری و معتاد به زرشک که بالاخره یه روز وقتی داشت داخل جوب، شنا می کرد، یه کوسه می خوردش ولی زرنگی می کنه و خودش رو جای بچه کوسه جا می زنه و از زیست نخونده بودن بی نوا سوء استفاده می کنه و تا آخر عمر به خوبی و خوشی زندگی می کنه. بماند که کوسه ها تا آخر عمرش نمی فهمه که طفل معصومش چه مرض بی درمونی داره که نارنجی به دنیا اومده.
و ویولت!
این یکی حال می کنه، حالم رو بگیره. بماند که نقداش همه خفنن و اینا و کلی چیز ازشون یاد می گیرم، ولی همیشه لبخند از ته ته ته دلش رو موقع پیدا کردن عیب و ایراد حس می کنم. چه می دونم، شاید یه روز وقتی که لب پنجره نشسته بود هلش دادم پایین و بعد سوت زنان صحنه رو ترک کردم و شایدم وقتی بالای درخت بود، الکی به هوای افتادن میوه درخت رو تکون دادم که بیفتتش! منتهی اگه قبلش اژدها مژدها ها بلا ملایی سرش نیوورده باشن و باز هم اگه... اصن اینا رو ولش! آه های من بعد نقدایی که ازش می خونم از اون موهای دم اسبی خواهند گرفتش!
و یکی که خیلی خیلی مهمتره و... چه می دونم، شاید دوباره بودنم به خاطر اون باشه...
عموم!
عمو کوینی که... هیمشه عمومه.
اونی که طعم ترش زرشک رو به من نشون داد و من رو سوار بر امواج دیوانگی و جنون به امین آباد برد، تا رقصی کنم فراتر از اندیشه گوته و نیچه و سقراط و والاتر از توانایی های باباکرم. او به من رماتیسم مغزی را آموخت که در آن بال گشودم و بر پهنه افق دامبلی دیدم. چون به او رسیدم، برایم ریشی تکان داد و من را خواند. نزدیکش رفتم. ابرویی بالا انداخت. ابرویی بالاانداختم، بوق زد، فحشش دادم و رفتم توی افق تر، جایی که ناظر فجایع بسیار بودم، من در آن جا اسنیپی دیدم،
که روغن ها را دوست نداشت.
من چراغی دیدم،
که به دنبال خیابان می رفت.
تسترالی که سر و پای نداشت.
و همه بی خردان کرم صداش می کردن.
من کبابی دیدم که ببعی می خوردش.
و هزاران شکلک!
همه چکش به دست!
واااااای چه قدری خوبند.
چه قدر دوستشان داشتم من.
توی انشای خودم خواهم گفت،
که همر بر سر روی همه کس باید کوفت!
کوفت را باید خورد.
با کمی فلفل و نعنا و نمک خوشمزه است!
من خودم خوردم از آن ده ها بار!
بار اما وللش.
خودمان را عشق است.
من و سیر،
ریم و پیت.
پیت اما نامرد، بفروخیت مرا بر ولدی.
پسرم خوبش کرد!
تا که او باشد و لویم ندهد.
خسته از تایپیدن.
این من و من اینم.
چشم خود بر دستی، ناظری یا هرکس،
که کند تاییدم.



انجام شد!


ویرایش شده توسط جیمز پاترold در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۸ ۱۸:۵۳:۰۲
ویرایش شده توسط جیمز پاترold در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۸ ۱۸:۵۷:۴۳
ویرایش شده توسط رز ویزلی در تاریخ ۱۳۹۶/۵/۸ ۲۰:۵۱:۲۹

دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: فروشگاه لوازم جادويي ورانسكي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۸ جمعه ۸ بهمن ۱۳۹۵
#3
- خب فرزاندنم...

اعضای محفل ققنوس :

- دیگه فکر کنم دارید زیادی خیره می شید آ، فرزندانم.

فرزندان محفل ققنوس:

آلبوس دامبلدور که دید، فرزندان محفل ققنوس بی خیال بشو نشده و همینجور می خواهند خیره بمانند، گفت:
- خب دیگه، کیشته کیشته! هر کی بره سر کار خودش ببینم! فرزند فرزند!
- پروفسور دفترش مشنگیه! :droool:
- دفتر که مشنگی جادویی نداره!
- واسه من داره. :droool:

اما پروفسور سرانجام موفق شد فن بدل را به آرتور ویزلی زده و او را از دفترچه غریبه دور نگه داره. سایر اعضای محفل هم با دیدن آمادگی بالای پروفسور قید ور رفتن با دفترچه را زده و بر گشتند سر کارشان، اما حواسشان به جیمزِ شاخدار نبود که زیر میز قایم شده بود!

جیمز که دید اعضای محفل به همراه دامبلدور در خانه ریدل پخش شدند و کسی حواسش به او نیست، دستش را بالا آورد و دفترچه را قاپید! اما همین که دستش به آن خورد، مثل این شد که او را برق گرفته باشد! جیمز کج شد. جیمز کوله شد. مچاله شد. از چند جهت تا خورد و موشک شد. چند دور، دور اتاق چرخید و آخرش دوباره مثل اولش شد، اما نه کاملا!
- لی لی! لی لی!

لیلی مرده بود و طبیعتا کسی جواب جیمز را نداد و همین بود که از قدیم، دامبلدور می گفت « پدر عاشقی بسوزه.».

- تا سه می شمرم لیلی! اومدی که اومدی! نیومدی طلاقت می دم!

با این یکی فریاد جیمز شاخدار اعضای محفل دوباره جمع شدند، مالی در حالی که جیغ سر می داد و صورتش را خنج می زد می گفت « وووییی وووییی» و آرتور هم سعی می کرد به او حالی کند که جیمز اصلا با لیلی بوده و این به آن ها چه ربطی داره؟ پالی به دنبال لیسا می گشت تا ببیند آیا باز هم او بنیان های یک زندگی دیگر را متزلزل کرده، اسنیپ نیشش تا بناگوشش باز بود و خیال می کرد بعد از آن بالاخره می تواند لیلی را بگیرد.

- عمو لیلی که مرده.

کوین این حقیقت تلخ را به شاخدار گفت و او را حالی به حالی کرد. جیمز خودش را در آغوش کوین انداخت و هارهار گریست و بعدش در شال او فین کرد و سعی کرد با این حقیقت کنار بیاید. کوین باز سعی کرد کمک کند. پس گفت:

- اشکالی نداره عمو، خودت هم مردی.

جیمز اما از این حقیقت خوشش نیومد و گرفت کوین را از پنجره به بیرون پرت کرد. جیمز اصلا جنبه نداشت. از جوانی هایش همینطور بود. روح پلیدی که در او نفوذ کرده بود هم این موضوع را فهمید و همان شد که شد، جیمز کج شد. جیمز کوله شد. مچاله شد. از چند جهت تا خورد و موشک شد. چند دور، دور اتاق چرخید و آخرش دوباره مثل اولش شد، کاملا مثل اولش.

این وسط، هیچ کس هم حواسش به دفترچه روی میز نبود به جز...


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: زمين كويديچ هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۹:۰۶ دوشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۵
#4
بلاجر سمی


- چقدر مونده تا اذون؟

چشمانش که البته به دلیل کم آبی کاملا خشک شده بودند را باز کرد و نگاهی به بقیه انداخت.
- یعنی هیچکس نمیدونه چقدر مونده تا اذون؟

همچنان که نویل تقاضا میکرد تا شخصی زمان اذان را به اطلاعش برساند، یک عدد تقویم جادویی مستقیما جلوی چشمش آمد که البته به دلیل نشانه گیری بسیار دقیق شخص نگهدارنده تقویم، تقویم بخت برگشته مستقیما وارد چشم نویل شد. نویل که در آن لحظه یک تقویم جادویی گرد و قلمبه از درون چشم چپش بیرون زده بود، گفت:
- ننه بزرگ، بیا که نوه ـت شد تقویم متحرک!

به دنبال این حرکت بسیار ننه من غریبم بازی، یکی از هیزم های نیم سوز شومینه تالار گریفیندور نیز وارد حلق نویل شد. شخص انجام دهنده تمام این فعل و انفعالات، نقاب و کراواتش را صاف کرد، سپس یک عدد ریموت کولر گازی را از زیر ردایش خارج کرد تا کولر را روشن کند.
- مریضی تو؟ ساعت پنج صبحه و الان یک هفتس که ماه رمضون تموم شده! اونوقت تازه نشستی داری از من زمان اذون میپرسی؟ برو بگیر بخواب نصفه ش... نصفه صبحی!

نویل یک نگاه دقیق تر به لباس خواب سیاه و کراوات شطرنجی آرسینوس کرد.
- خودت چرا بیداری نصفه شبی؟
- اومدم کولرو بذارم رو دور تند!
- عه؟ کول...

نویل با تصور اینکه الان است که آرسینوس خشتک بدرد و دوان دوان خود را از پنجره بیرون بیندازد، صلواتی بر مرلین و آل لارتن فرستاد، سپس بدنش را که به دلیل خشکی فراوان تلق تلق صدا میداد، حرکت داد و رفت به سوی خوابگاه.

ساعت هفت صبح، خوابگاه برادران، تالار گریفیندور:

- بلند شید تمرین داریم!

بلافاصله کلیه پسران گریفیندوری، طوری که انگار دچار صاعقه زدگی شده اند از خواب پریدند و در چند مورد نیز به دلیل برخورد سر به سقف دچار ضربه مغزی شدند که تمامی گروه های هاگوارتز، به استثنای هافلپاف، اسلیترین و ریونکلاو برای مراسم ختمشان در مسجد مرلین کلاه دعوت میباشند.
به هر صورت، گودریک که در حال تمیز کردن دندان هایش به وسیله نوک شمشیرش بود، پرسید:
- تمرین چیه ساعت هفت صبح؟! اون از دو ساعت پیش که نویل بیدارمون کرد... اینم از...
- تمرین کوییدیچه خب. نگید که حواستون نبوده.
- دقیقا حواسمون نبوده.

استرجس پوکرفیس شد و به شش عدد هم تیمی اش نگاه دیگری کرد، سپس به وسیله منوی گردانندگی اش چمدانی ظاهر کرد، در آن را باز کرد و محتویاتش را پرتاب کرد روی سر و کله اعضای تیم گریفیندور.

- آقو راه نداره خوابگاه ما از خوابگاه کوییدیچیا جدا شه؟ مثلا عین اینکه دو تا کیک میبرن تو قسمت زنونه و مردونه ی عروسی و اینا.
- شونصد امتیاز به دلیل صحبت بی مورد و آب انداختن دهن مدیر هاگوارتز از هاگرید و گریفیندور کم میشه که البته به دلیل هیکل هاگرید، همین شونصد تا هم ضدبدر سه میشن.

بلافاصله تعدادی از گریفیندوری های مجهول الهویه دور هاگرید حلقه زدند تا قاتل امتیازاتشان را به قتل برسانند و البته آرسینوس سرش را از زیر بالش بیرون آورد و گفت:
- هاگرید، جون عزیزت دیگه حرف نزن.

وی بلافاصله پس از گفتن این دیالوگ، در زیر بالش محو شد تا شاید اندکی خواب بی دردسر را تجربه کند.

اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور نیز کشان کشان، در حالی که بعضی پتو و بعضی بالش در دست داشتند، به دنبال استرجس به بیرون حرکت کردند.

دو ساعت بعد:


- من که مطمئنم دارید شوخی میکنید پروفسور، ولی به جان هاگرید جالب نیست.
- نه استر، فرزندم، شوخی نیست، همین الان از جلوی تابلوی اعلانات عبور میکردم که این موضوع رو دیدم و بعدش بلافاصله لباس های دوی ماراتونم که باهاشون بار اول از هاگوارتز تا آتن رو دویدم رو پوشی... اهم... داشتم میگفتم، خلاصه که سریعا اومدم اینجا تا این ضایعه دردناک رو بهتون بگم.

استرجس نمیتوانست باور کند.
- یعنی شما واقعا توی نبرد ماراتون حضور داشتید؟
- من میگم تو انقدر گیجی فکر کردی امروز تمرینه، تو میگی...
- اهم... بله بله، درسته پروفسور، شرمنده.

استرجس سرش را برگرداند و به پنج عضو دیگر تیم که تا دقایقی پیش در آسمان اوج میگرفتند نگاه کرد.
- لامصبا! بلند شید ببینم!

اعضای تیم به کمک پتو ها و بالش هایی که به زمین آورده بودند، به راحتی به خواب رفته بودند و البته عجیب تر آن بود که آفتاب بسیار تندی که پوست را میسوزاند هم رویشان اثری نداشت.
به هر صورت کاپیتان تیم موفق شد به کمک دامبلدور چند تایی اشعه سرخ و سفید و آبی که مشخص هم نبود تا کجا میروند را به آنها پرت کند که در نتیجه آنها با داد و بیداد بیدار شدند.

یک ربع بعد:

دور تا دور زمین کوییدیچ را دانش آموز و اساتید پر کرده بودند. اولین بازی کوییدیچ بین دو تیم گریفیندور و هافلپاف در حال شروع شدن بود. اعضای هافلپاف که بسیار شاد و شنگول به نظر میرسیدند ردا های طلایی زیبایی برتن داشتند که در میان آفتاب تند، برقش به شدت چشم را اذیت میکرد و جا داشت داور بیاید کارت قرمزی در حلقشان فرو کند.
اما اعضای تیم گریفیندور کلا خسته بودند. آنها رداهای سرخ ساده ای برتن کرده بودند که تنها تزئینات روی آن شماره بازیکنان بود.

داور مسابقه، مادام هوچ که ردایی بنفش پوشیده بود و روی جارویش سوار بود، با لبخندی گفت:
- کاپیتان های دو تیم باهم دست بدن و با اشاره من سوار جاروهاتون بشید.

استرجس و وندلین جلو آمدند.
به محض تماس دست هایشان با یکدیگر، دود از میانشان به هوا برخاست و البته استرجس جهت جلوگیری از ضایع شدن، در حالی که اشک از چشمانش در حال به راه افتادن بود، همچنان به فشردن دست وندلین ادامه داد.

- هر دو تیم سوار جارو هاتون بشید!

بلافاصله اعضای هر دو تیم روی جارو هایشان پریدند و صدای لونا لاوگود به عنوان گزارشگر شنیده شد.
- بالاخره پس از انتظار های طولانی و حتی با وجود حملات تروریستی به نیو اورلئانز، بازی بین دو تیم گریفیندور ریونپاف شروع شد.
- اون اورلاندو بود. اونم هافلپاف.
- اوه، بله بله. ممنون پروفسور مک گونگال، حالا جا داره توجه همه بینندگان عزیز رو به ابر های قلب قلبی بالای سرمون که من رو به شدت به یاد عشق ناکام ون-ون و لاوندر میندازه، جلب کنم.

پس از گفتن همین قسمت گزارش، هرمیون خود را از جایگاه وی.آی.پی تماشاچیان به پایین پرتاب کرد و ریقه رحمت را سر کشید. رولینگ هم که دید نمیتواند رون را زن دهد خود را به آسایشگاه روانی معرفی کرد و طبق گزارش ها هنوز هم به محض شنیدن نام هری پاتر، سرش را میکوبد به در و دیوار تا خون فش فش بپاشد به در و دیوار و مسئولین آسایشگاه را دچار زحمت اضافه کند.

***


اما در وسط زمین اوضاع کاملا فرق داشت.

- یکی این بلاجرو از من بِکَنِه!

چارلی که به سختی تلاش میکرد همزمان از یک بلاجر سیاه جا خالی بدهد و البته کوافل را هم به گودریک پاس بدهد این را فریاد زد.
در عرض چند دقیقه لوئیس هرچند به سختی، خود را به او رساند و بلاجر را منحرف کرد.
بلاجر هم که انگار غذایش را ازش گرفته بودند حسابی دلخور شد و رفت به سمت آلبوس که آن گوشه موشه ها داشت برای خودش در هوا چرخ میزد و منتظر بود هم تیمی هایش کوافل را برسانند بهش تا تک روی کند و گل بزند، سپس دستش را بالا ببرد، از شدت هیجان سکته کند و آخرش هم در اوج از دنیا بای بای کند.

بلاجر همچنان به دامبلدور نزدیک میشد و دامبلدور نیز همچنان در کمال آرامش روی هوا میچرخید.
بلاجر نمیدانست که دامبلدور بسیار زبر و زرنگ است و مشق هایش را خوب نوشته. بنابراین کاملا مطمئن بود که میتواند مستقیم وارد گوش و حلق و بینی وی شود.
پس نزدیک تر شد.
کمی نزدیک تر تر...
سپس ناگهان دقیقا همان اتفاقی افتاد که بلاجر اصلا و ابدا فکرش را هم نمیکرد. دامبلدور هیجان زده شد و چرخشی کرد تا برای هوادارانش که البته همه ماسک گلرت زده بودند بوسه ای بفرستد. نتیجه اینکار او، رفتن بلاجر به داخل دیوار و البته در آمدن صدایی همچون ترکیدن هندوانه بود.

***


- بله، همونطور که میبینید نتیجه بازی تا الان هشتصد و پنجاه به صفر، به نفع هافلپافه. حالا گودریک گریفیندوره که هجو... اوه، تویی که توی ردیف دوم نشستی! آره خودت! خرس عروسکیت خیلی خوشگله!
-
- نه نه، ببخشید پروفسور، نیاز نیست اصلا بگیرید میکروفون رو، خسته میشید شما.
- یه لیوان آب قند بیارید برای من فقط.

***


بلاجر موفق شد خود را از دیوار بیرون بکشد و لقمه چرب، گرم و نرم بعدی را مشاهده کرد.
گودریک گریفیندور که با قدرت در حال پاسکاری کوافل با چارلی و دامبلدور بود و با قدرت راهش را میان مهاجمین هافلپاف باز میکرد، اصلا متوجه بلاجر سیاه که مستقیم به سوی حلقش حرکت میکند، نشد.
بلاجر وارد حلق گودریک شد و از آنجایی که هر عمل دارای عکس العملی میباشد، گودریک کبود شد و به آرامی روی جارویش کج شد.
جیمز و لوییس با دیدن قیافه وی به سرعت به کمک وی شتافتند و نفری یک ضربه با چماق هایشان بر پشت او نواختند. به موجب این ضربه، بلاجر با یک پرتاب ده هزار امتیازی از حلق گودریک خارج شد و بلاجر های دیگر به احترامش خوردند به زمین و هفت طبقه رفتند پایین تر که در عروسی ربکا و گیبن سینه بزنند و "مکن ای صبح طلوع" بخوانند.

- خب، چی داریم اینجا؟

مهاجمین تیم که در آن لحظه در کنار گودریک بودند متوجه تغییر لحن و اندکی هم تغییر صدای او شدند.
- حالت خوبه گودی؟ میخوای تقاضای استراحت کنیم؟
- گودی تسترال کیه باو؟ به من میگن حاج سالی.
- مگه میشه؟ مگه داریم؟
- عَرِه عَرِه. بلند شید جمع کنید بریم حفره اسرارو باز کنیم حالا.
- گودریک، ما بچه های تیم گریفیم. بچسب به بازیت که گل خوردیم.

البته کل گودریک-سالازار که حتی میتوان به صورت گودسالار هم مخففش کرد تصمیم داشت به ادامه بازی بپردازد.
او با مهارتی فوق العاده کوافل را از میان آرواره های فنگ بیرون کشید و سپس با یک حرکت سریع دست، آب دهان فنگ را به صورت مکسین اوفلاهرتی پاشاند و مستقیم به سوی دروازه رفت.
البته مشکل اینجا بود که به جای رفتن به سمت دروازه تیم حریف، رفت به سمت دروازه تیم گریفیندور و با یک کف گرگی به رون ویزلی، توپ را پرتاب کرد داخل بلند ترین حلقه دروازه.
- من متعلق به همه شما مردمم.

ملت گریفیندور:
ملت هافلپاف و اسلیترین:

دامبلدور نگاهی به چپ و راست کرد و ناگهان تصویری سه بعدی، با کیفیت فول اچ دی وارد مغزش شد.

فلش بک:

- حالا چطوری تونستی بلاجرا رو پیدا کنی انصافا؟
- هیچی، به مادام هوچ گفتم هاگرید میخواد ازت خواستگاری کنه.

دراکو مالفوی چشمانش را به سختی تنگ کرد تا موفق شود در تاریکی دخمه نگاهی عمیق و متفکرانه به کراب بیندازد.
- خب پس، حالا میخوایم با اینا چیکار کنیم؟

هکتور به آرامی از میان تاریکی بیرون آمد.
-این معجون تغییر شخصیته. کافیه بریزیم روی بلاجرا تا بیفتن دنبال گریفیندوری ها. خودمونم میشینیم و پاپ کورن میزنیم بر بدن.

البته هکتور به هیچ عنوان توجه نکرد که عنوان روی بطری "معجون تثبیت شخصیت" میباشد و کراب پیش از آمدن هکتور آنرا عوض کرده است...

پایان فلش بک!


دامبلدور سری تکان داد، البته که او فلش بک را ندیده بود. برای او تنها برخی از سکانس های کارتون باربی که شب قبل دیده بود یادآوری شدند که البته او به سرعت آنها را از ذهن خود خارج ساخت. دامبلدور مطلقا به هیچکس شک نداشت. هرچه باشد او دامبلدور بود. او به همه اعتماد داشت، حتی وقتی اعتماد نداشت.
- فرزندان روشنایی، الان باید امیدمون به استرجس و گوی زرین باشه.
- ما که رفتیم پی تالار اسرارمون.
- خب پس، امیدمون باید به همین دو مهاجم و استرجس باشه.

سایر اعضای تیم پوکرفیس وارانه به دامبلدور نگاه کردند و دوباره برگشتند سر بازیشان.

***


- الان دقیقا نهصد و هشتاد بر سیصد به نفع تیم هافلپاف هستیم. و البته ذخیره پاپ کورن تماشاچی ها رو به اتمامه که چنین چیزی در کوییدیچ هاگوارتز بی... خخخحسسخث.
- متاسفانه دوشیزه لاوگود مقداری بد حال هستن، گزارشگر نداریم دیگه. مرسی اه!

***


اعضای تیم کوییدیچ گریفیندور یک لحظه با اعضای تیم کوییدیچ هافلپاف چشم در چشم شدند...

ناگهان مادام هوچ دوباره به میدان بازگشت.
- خب من رفته بودم پیش هاگرید یه سر، کار واجب داشتم باهاش. به هر صورت، به دلیل خوش آمد داور پنالتی به نفع هافلپاف.

فنگ به همراه سرخگون در میان لب هایش جلو آمد. عرق و آب دهانش همزمان سرازیر شده بودند و جارویش را چسبناک کرده بودند. ولی فنگ از خودش مطمئن بود. فنگ میخواد گل بزند و آقای گل شود، سپس برود با سگِ تام و جری ازدواج کند و جری را به عنوان ساقدوشش انتخاب کند.

اما در سوی دیگر، رون ویزلی روی جاروی پوسیده اش نشسته بود. او کلا آدم خسته ای بود. جارویش هم از خودش خسته تر و البته در آن روز هرمیون یادش رفته بود فلیکس فلیسیس بریزد در صبحانه اش. در نتیجه رون ویزلی در آن لحظه یک خسته ی بدشانس به حساب می آمد.

به هر صورت فنگ جلو رفت و با یک چرخش زیبا به دور جارویش و همزمان دست تکان دادن برای هواداران نداشته اش، توپ را به سوی دروازه پرتاب کرد.
صحنه حالتی اسلوموشن به خود گرفت...
نفس همگان در سینه حبس شد...
و ناگهان...
توپ دقیقا از ده سانتی متری رون عبور کرد و وارد دروازه شد!

رون ویزلی:
تیم گریفیندور:
تیم هافلپاف:

***


در ارتفاعی بسیار بالاتر از دیگر بازیکنان، استرجس پادمور و لیلی لونا پاتر گوی زرین را رویت کرده بودند. لیلی لونا پاتر در تمام مدت جلوی استرجس را گرفته بود و اجازه نزدیک شدن او به گوی را نمیداد. با این حال استرجس هم در نوع خودش زرنگ بود، هرچند با اندکی دلرحمی. چندین بار میخواست بزرگواری کند و بگذارد لیلی لونا گوی زرین را بگیرد و هافل پیروز شود، ولی متاسفانه هیچگونه ضعف به ساحره ای نداشت و نتیجتا سایه به سایه جستجوگر حریف را دنبال میکرد.

- عه لیلی، اون بلاجرو بپا!

البته که لیلی لونا باور نکرد و تغییر مسیر نداد و بلاجر هم از پایین آمد با یک حمله غافلگیرانه صاف برخورد کرد به فکش، استرجس هم به دلیل دلرحمی اش به سرعت دست او را گرفت و ناگهان متوجه یک موضوع شد...
گوی زرین هم در دستان او بود و هم در دستان حریفش!
- عه... خب الان جفتمون برنده شدیم یعنی؟ برنده شدن حق گریف بود. تو مشتش بود اصلا آقا جان.


دقایقی بعد:

- مادام هوچ، به مرلین قسم من اول گرفتم گوی رو!
- تکذیب میشه، ما داشتیم از عالم بالا نگاهتون میکردیم.
- شکلک منه! شکلک منه! شکلک منه!
- یه دیقه اجازه بدید...
- چی شده؟!

این صدا، صدای چارلی ویزلی بود که نفر اول از روی جارویش پایین پریده بود.
بلافاصله پس از گفتن این دیالوگ یک عدد رودولف لسترنج با قمه وارد کادر شد که البته با کمک آتش نوربرتا برگشت به جایگاه تماشاچیان تا زمین را تمیز کند.

- خب، نتیجه از این قراره که...

کل ورزشگاه نفس هایشان را حبس کردند و حتی بعضی به دلیل تنگی نفس کبود شدند و به درمانگاه منتقل شدند.

- ... این بازی هیچ برنده ای نداره، به دلیل تموم شدن پاپ کورن تماشاچیا و اینکه نصفشون ترک کردن زمینو.

هنوز سخنان مادام هوچ تمام نشده بود که بلاجر دیوانه که گودریک را هم ناکار ساخته بود وارد صحنه شد. داشت مستقیم به سمت صورت مادام هوچ می آمد که ناگهان استرجس همچون یک هفت تیر کش حرفه ای منوی مدیریت را کشید و بلاجر را خشک کرد.
- قابلی هم نداشت.
- منم برم سر قرارم با روبیوس جونم.

ملت همیشه در صحنه:

همچنان که ملت همیشه در صحنه فک هایشان را جمع میکردند و مادام هوچ میرفت به قرار و مدار ازدواجش با هاگرید برسد، اساتید همچون نینجاهای سرخ تبتی وارد صحنه شدند و بلاجر را همانجا تجزیه و تحلیل کردند و زمانی که دریافتند این حرکت کار اسلیترینی ها بوده، همه شان را فرستادند در پشت صحنه تا با خاندان دامبلدور برتی بات بخورند، شاید که رستگار شوند.


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: گفتگو با مدیران ، انتقاد ، پیشنهاد و ...
پیام زده شده در: ۱۰:۵۶ سه شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۵
#5
سلام، اوّل خیلی تشکر بابت تغییر دادن استایل لینک ها بعد این که، بعضی از لینک های مشخص شده یک مشکلی دارن که واسه انتخاب کردنشون باید رفت کمی بالاترشون رو انتخاب کرد. ( ویندوزم و مرورگرمم کرومه) نمی دونم ایراد از دستگاه منه یا نه؟

به این پست برید، برای مشاهده نمونه.



دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: دفتر ثبت نام دانش آموزان
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ جمعه ۱۱ تیر ۱۳۹۵
#6
نام: جیمز پاتر

تاریخ عضویت : 9 اردیبهشت 1395

تعداد ترم هایی که شرکت کرده اید : در هیچ ترمی شرکت نداشتم.

آیا شناسه قبلی داشته اید ؟ خیر


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: باشگاه دوئل
پیام زده شده در: ۱۴:۴۳ پنجشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۵
#7
جیمز پاتر vs رون ویزلی


- رای میاره!
- نمیاره!
- میاره!
- توهمی!
- پوکر فیس!
- همر خاک برسری!
- هان؟
- از همینا دیگه، تو چتر بش می گن خاک بر سر خو.


صدای جر و بحث از یکی از خوابگاه های تالار گریفندور می آمد جایی که هنوز سیبیل اهالی اش درست و حسابی درنیامده، مشغول بحث سیاسی شده بودند. خجالت هم نمی کشیدند که چرا با این سن و سال هنوز سیبیل ندارند و خیلی ها به آن ها مشکوک بوده و حتی زیرتخت آن ها ژیلت یافته بودند! که اصلا هیهات! امّا...

تا حالا جیغ کشیدید؟ جیغ نه ها، جیـــــــغ! احتمالا. بعد در اون هنگام صدای جیغتون رو هم شنیدید؟ احتمالا به خاطر اقدامات امنیتی بدن و امثالهم نشنیدید. درست مثل جینی!

بله، جینی وقتی با یک جیغ ممتد قهوه ای مایل به سبز و مقدار خیلی کمی لباس های آستاکباری وارد خوابگاه شد، اصلا جیغش را نمی شنید و همینطور حالیش هم نبود که نامحرم نشسته است و همینجور رفت دم گوش لوییس ایستاد و خیلی زود پرده گوش لوییس جر خورد و بعدش هم سیستم شنوایی اش به بوق رفت و موهایش هم داشت کم کم می ریخت. کمی آن طرف تر چارلی چش و چال جیمز را گرفته بود.

- خاله، چی شده؟ :hyp:
- کوفت و خاله! من عمه تم!

لوییس برای یک لحظه شک زده شد، قلبش شکست، بند بند وجودش از هم گسست، شعله اش خاموش شد و خاکسترش را باد برد به هر آن کجا که باشد و گون از نسیم بپرسد حال و احوالاتت رفیق؟ اما لوییس نمی توانست باور کند که جینی عمه اش است. لوییس سال های تلخ کودکی؛ سال های تلخ بی عمه‌گی را به خاطر آورد. سال هایی که هر کاری دلش می خواست می کرد و علاوه بر منبر شکاندن، مردم آزاری هم می کرد و آخرش با آدامسی گوشه لپ و آتیش روی کله ای که با ریبونش ست بود، پوزخند می زد و می گفت: عمه نئارم! لوییس از شدت شوق و ذوق پرید در بغل جینی و هنوز اشک و اینها نریخته بود که جینی گوله اش کرد و پرتش کرد یک وری و احساسات محساساتش را به بوق کشید و یک : برو بینیم باو هم زیر لب گفت. بعد یادش رفت برای چی اومده و این ها و نشست روی صندلی و داشت فکر می کرد...

آن طرف تر امّا جیمز زیر دست و پای چارلی بود و شیشه عینک و عنبیه اش یکی شده و مجراهای تنفسی اش بسته بودند و هی التماس می کرد که "آقا، به گودریک روم رو اونور می کنم! عخ... پف" که بعد یادش آمد که جینی زن هری است و محرم است و چارلی هم از حرکتش پشیمان شد و جامه درید و از پنجره پرید روی یک گنجشک و به سمت غروب خورشید به راه افتاد. اما هنوز محو نشده بود که جینی یادش آمد برای چی آمده بود و یک جیغ سیاه و سفید کشید که:
- ســـــــوکـــــــس!
- هان؟
- چی هست این اصن؟
- عــــمه! همیشه دلم می خواست بهم فحش بدی!

جینی یک نگاهی به فک و فامیل قراضه اش کرد و بعدش شروع به توضیح دادن کرد: سوکس دیگه بابا! همینا که از دشویی میان بیرون، سیاهن! تند تند راه می رن، شاخک دارن!
- شاخک دارن؟ مگه رادیو‌ ان!
- هان؟
- هان نه، گوگوریو!
- میزنملهولوردهاتمیکنما توس!
- اهم... سوسک رو می گی؟
- بــــــــلــــــه!
- مبارکه! مبارکه!
- یکی این بچه رو ببنده بندازه پایین از پنجره!
- اشتباه نکن عمه، من این قابلیتو دارم که بدون این که آسیبی ببینم آتیش بگیرم، جالبه نه؟
- خب چه ربطی داره؟

لوییس که جوابی برای گفتن داشت، ولی نویسنده چون می خواست سوژه را ادامه بدهد و این قدر حاشیه نرود، جواب لوییس را ننوشته و به نفرینی ابدی گرفتار آمد که باز هم اهمیتی نداره. مهم این بود که همه گریفی ها باید به فریاد مظلومی چون جینی لبیک گفته و به آن سوسک آستاکباری یورش برده و از صحنه روزگار محوش می کردند، پس چوبدستی ها را این ور و اون ور انداختند و مشعل و چنگک و دمپایی برداشتند و به سمت خوابگاه خواهران گریفندور به راه افتادند و در راه هم فریاد می زدند که: می کشم! می کشم! سوسک عمه آزار! اما همین که لشکر دمپایی به دستان گریفندور به راه پله خوابگاه رسیدند، پله ها سرسره شد و دلاوران رو هم دیگه افتادند و در بالای پله ها هم، سوسک دست به کمر ایستاده بود و خنده شیطانی می کرد.

مردان گریفی امّا به این سادگی ها تسلیم نمی شدند، روح آنان پولادین و دمپایی هایشان نیکتا بود! آن ها شاید سیبیل نداشتند اما خیلی چیزهای دیگه داشته اند! آن ها جوش، زیگیل و کلی بیماری پوستی دیگه داشتند که به شدّت حال سوسک را به هم می زد! در همین حین ناگهان یک شخصی از داخل تالار یک نخ قرقره برای مردان گریفی قل داد پایین و آن ها را در بهت و حیرت فرو برد. گریفی ها با دیدن نخ قرقره کلّی خنده شان گرفت و های خندیدند و های خندیدند و های خندیدند که سوسکه هم خنده اش گرفت و تالاپی از آن بالا افتاد پایین و قل خورد رفت زیر یکی از مبل های تالار!

گریفندوری ها هم به دنبالش رفتند زیر مبل، در آنجا سوسک یک گوشه نشسته بود و به یکی از پایه های مبل تکیه داده و به یک جسم کروی سبزرنگ چشم دوخته بود و احساسات گریفندوری ها را برانگیخت:

- اوخی، بچه شه؟

سوسکه جواب داد:
- نه.
- می خواد واسه آخرین بار فوتبال بازی کنه؟
- نه.
- یادگاری آقا خدابیامرزته؟
- نه بابا! آقام زنده است بیشعور!
- یادگاری عزیزته؟

در اینجا سوسک غیرتی شد و خواست یک حرکتی بزند و کمربندش را در بیاورد و بیاید برای چارلی که گرفتندش و آرامش کردند. بعدش ناگهان سوسک گوی کوچولو را کوبید به زمین و یک خنده شیطانی سر داد: یوهاهاهاها! این سلاح مخفی منه!

ناگهان توپ پرید وسط صفحه و نور شد و بعدش یک اژدهای خیلی گنده شد و سقف تالار رو ریخت پایین و همه با دهان های نیمه باز زل زدند بهش و اژدها که با جو قلعه آشنا نبود شروع کرد به دست تکان دادن برای چو که چندمتر آن طرف تر مشغول پهن کردن رخت چرک های تالارشون نوک برج بود. در همین موقع هم سوسک جستی زد و پرید روی اژدها و دوباره خنده شیطانی کرد و یک چندتا تکون دیگه به اژدها داد که کل تالار گریفندور خراب شد و مک گونگال با عصا وارد کادر شد و شروع کرد به نفرین کردن، که الهی به زمین گرم بخوری که خونه خرابمون کردی، خودتم خونه خراب شی ایشالا! ای زجه جیگر زده! و بعدش هم سکته کرد و مرد.

کمی آن طرف تر نوربرتا با بهت و حیرت به صحنه خیره شده بود: من... من مگه چی واستون کم گذاشتم؟ از کلاس زبان و درس و دانشگام زدم! این بود جوابم! رفتید یه اژدهای دیگه گرفتید؟ پیــــــف!

نوربرتا این ها را گفت و یک مُف آتشین انداخت روی مبل ها و با چمدانش رفت خونه هاگرید.

- خب حالا چی کار کنیم؟
- میگ میگ!
- ای تو روح مردم آزار!

گریفندوری ها این را گفتند و با دمپایی هایشان افتادند، دنبال گابریل و کاری هم به سوسک نداشتند که جیغ و داد می کرد: من بد اصلیم! اون پیام بازرگانی بود! نامردا برگردید! اما گوش گریفندوری ها بدهکار نبود و همینطور مشغول یورتمه رفتن بودن که ناگهان یک صدایی در گوش نویسنده زمزمه کرد « بــــوقی، ســــــوژه را به خاطر بســـــــپار! » و نویسنده به صدا گفت: « خوف نکن باو، حواسم هس بش! الان رفتن که... » و بعد نویسنده به خودش آمد و دید که هیچی شکار نکرده است. بعد چیزی به ذهنش رسید که سخت بود، خیلی سخت بودا، اما از قدیم الایام می گفتند که همه برای سوژه و سوژه برای همه.

همین شد که جیمز از ترس باختن دوئل خودش را گوزن کرد و دست هایش را باز کرد و داد زد: بچه هااااا! بیاید من رو شکار کنید!
- برو بابا!
- دهه! بتون می گم بیاید من رو شکار کنید. حرف گوش کنید.
- تو که گوزن واقعی نیستی! تازه دمم نداری!

جیمز یه کم اوّلش احساس بدبختی کرد... بعدش بیشتر احساس بدبختی کرد. گوزن ها کلا بدبخت بودند، ولی اون هایی که دم نداشتند خیلی بدبخت تر بودند، و آن هایی که به درد سوژه ها نمی خوردند، از آن ها هم بدبخت تر بودند!
- پس الان کی کیو شکار کنه! الان اسمشو نبر بدبختم می کنه خو!
- ما خسته ایم اصن! خودت سوژه رو یه کاریش کن داوش.
- نععععع! نرید نامردا! من چی کار کنم؟

برو بینیم... پایان!

ویرایش داور اول: ارباب، سوژه مبارکتون رو استفاده نکرده این مردک بد سلیقه عینکی!
ویرایش داور دوم: ارباب معجونش کنم؟ اون وقت می شه معجون شاخدار!
ویرایش داور سوم: الان خجالت نمی کشید که هویتمون رو لو دادید؟ به دوئلش صفر می دیم ببینیم با شاخاش می خواد چی کار کنه.


ویرایش دامبلدور: تام! با عشق به موضوع نگاه کن! ببین این فرزند چه قدر زحمت کشیده!

ویرایش لرد: اصلا کی به تو دسترسی انجمن ما رو داد! ما اعتراض داریم.

خط خطی جادوکر بی نظیر ویزن: سام علیک لردک، پنجره رو وا کن واست قاصدک آوردم! شرمنده شاخی داریم تو پستت حال و احوال می کنیما!

ویرایش لرد: کس دیگه ای نبود بیاد؟ نه، راحت باشید! دلفی دسترسی ما رو بین این و اون پخش کردی؟

ویرایش دلفی: ارباب، یک کمی مشکل فنی بود که رفع شد!



و در این فاصله عوامل رول استراحت کرده و آماده ادامه رول شدن.

صحنه از جایی آغاز شد که سوسک نیمی از قلعه هاگوارتز را نابود کرده و سوار بر اژدهایش بالای هاگوارتز دور دور می خورد و با وجود فریاد های: « بابا من مذکرم! » سعی می کرد فاصله اش با رودولف را حفظ کند. در پایین قلعه گبریل دور هاگوارتز می گشت و فریاد: "میگ میگ"اش آنچنان محزون بود که دل فلک را می لرزاند و جیمز هم دست به دامن چند ممد ویزلی شده بود و هرچی می گفت که: "بابا من یک گوزن واقعی ام، حالا گیریم دم بریده! شاخدارم!" ولی کسی حرفش را قبول نکرده و راضی نمی شد شکارش کند. همه در حال و هوای خودشان بودند که ناگهان صدای لگد کوب شدن هوا(!) به گوش رسید و همه دیدند که یک نفر با کت و شلوار جیر قهوه ای روشن، سوار بر گاومیشی بالدار، وارد هاگوارتز شده و شروع به دست تکون دادن برای حضار کرد:

- من ره... من ره آمده ام که، من ره آمده ام که این سوسک اژدها سواره شیر بمالم و از اینجا بیرونش کنم. روستایی همیشه ناجی بوده و آمده که همه ره نجات بده! روستایی حق شاخدار ره از ملّت می گیره و سوژه اش ره ماست مالی می کنه تا شاخدار قدر روستایی ره بدونه و توی امضاش تبلیغاته این ویزلی ها ره نکنه!
- من تا آخرش با لوییسم!

با اشاره باروفیو دو گاومیش آمدند و یک دبه شیر در دهن جیمز گذاشتند و یک سری حرکات توجیهی انجام دادند که، «پدر تسترال بازی در بیاری، دفعه دیگه گاومیش ره می ذاریم در حلقت! » و بعدش هم جملگی اوج گرفتند و شروع به دور زدن دور سوسک اژدها سوار کردند و از هر طرف بهش شیر پاشیدن. سوسک جیغ کشید و این ها، اما افاقه نکرد و از روی اژدها سرنگون شد. بعدش خواست سلاح مخفی دیگه ای از جیبش در بیاوره که نویسنده اشک ریخت و گفت که دستش از تایپ زیادی له و لورده شده و لوییس هم جستی زد و پیش از باروفیو سوسک را له کرد تا همه چیز به کام او تمام شود. در نهایت سوسک شکار گشته و در نهایت تر هم داستان ما به سر رسید!





در محضر داوران:

- عادت داری؟
- به چی؟
- چرت و پرت گفتن؟
- با اجازه شما، بله.
- الان این بخش اضافی چیه؟ ما رو بی کار فرض کردید؟
- نه ... ولی خب...
- ولی خب؟!
- ارباب خودتون رو کنترل کنید! شاخاش از داخل رشد کردن، رفتن تو مغزش عقلش از کار افتاده، از قیافه چپل چلاقش معلومه. همه مثل من که زیبا و عاقل نیستن ارباب.
- ارباب معجون عقل و درایت بهش بدم؟
- لازم نکرده! تو این چیزمیزا رو بخون خلاصه اش رو به ارباب بگو.
- من با ارباب بودم، تو چی کار داری اصن!
- ایییش! ریملم رو پخش کردی!
- بســـــه! این ها هم مفید نیست برای رول دوئلت چارچشمه، بی خودی اینقدر کشش نده!
- بی خودی نیستش آخه!
- بی خودیه... سوسکه مرد دیگه!
- نه خب... نمردش حقیقت... لااقل کامل نمرد.

لرد ولدمورت چشم هایش را تنگ کرد و دقیق تر به جیمزی که داشت با چشم هایش به چیزی روی میز اشاره می کرد، نگریست. چند ثانیه بعد، چند نفر با ردا های تیره دوان دوان از اتاق داوری بیرون آمدند، در حالی که جیغ می زدند:

- ســـــــــــوســــــــــــــــک!


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۱۴:۰۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
#8
کِی؟

وقتی هلال ماه رویت شد


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: دفتر دوئل(محل درخواست دوئل)
پیام زده شده در: ۱۴:۵۰ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#9
برو بچ اسمشو نبر، سلاااااام!

-

حالتون خوووووووبه؟

-

الان باید جیغ می زدید عاااااااااالی! اهم... نه، چیزه، اصن ولش کنید باو! خب چه قده اینجا قشنگه اصن! چه فضای دارک و خفن ناک و ... ببندم؟ آهان، بنالم! خب غرض از مزاحمت این که همینجوری داشتم راه می رفتم بعدش یک هویی دلم دوئل خواست، بعد گفتم بچه ها کی می آدش دوئل؟ بیایید بریم دوئل! بعد رون اومدش گفت من می آم و اینا و هماهنگ کردیم و... همین دیگه!

مدت زمانشم، همون همیشگی!


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.


پاسخ به: کی, کِی, کجا، با کی، چیکار؟؟؟
پیام زده شده در: ۰:۱۷ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
#10
کجا؟
لب کارون!


دوباره اومدم، اگه این بار هم نباشی...
دوباره می رم.






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.