هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: بهترین و بدترین سکانس های فیلم های هری پاتر از نظر شما
پیام زده شده در: ۱۲:۳۷ یکشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۷
#1
هری پاتر 6 پر از صحنه های مزخرف و بد بود ولی بدترینش لحظه ی مرگ دابی بود
ولی بهترین هم زیاد داشت از نظرم کل هفت دو قشنگ بود


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس مراقبت از موجودات جادويي
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
#2
سلام استاد

1. ویژگی‌های خودتون، اعم از ظاهری و باطنی رو در نظر بگیرین و براساس اون بگین اگه قرار بود جانورنما بشین، جانوری که بهش تبدیل می‌شدین چی بود. شکل و رنگ و سایز و هرچی از جانورتون لازم می‌دونین رو توصیف کنین. (5 امتیاز)

خب اگه من جونور بشم :
یه خرگوش سفید گنده میشم با یه پاپیون قرمز گنده روی سرم، چرا که عاشق چیزای نازو پشمالو هستم. پاهام شکل یوزپلنگ هست چراکه عاشق دویدن هستم. از نظر من خرگوش ها مهربونن که با شخصیت من جور در میاد. خرگوش ها گوش های درازی دارن که نشان دهنده ی شنوایی خوبشون و از اونجایی که کلی هویج میخورن پس چشاشون هم تیزه.



2. فرض کنین گروهی از مردم بی‌فرهنگ شما رو با یه جانور واقعی اشتباه گرفتن و بهتون حمله می‌کنن. تصویری از خودتون در حالتی که جانورنما هستین و حسابی لت و پار شدین بکشین! (5 امتیاز)

خب از اونجایی که من حیوان نازی هستم قطعا یا یه گرگینه زخمم کرده یا یه ملت تسترال.
جانورنمای بدبخت من


ویرایش شده توسط امیلی تایلر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۶ ۱۲:۴۱:۰۸

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس جنگل شناسی مدرن و کاربرد آن در معجون سازی
پیام زده شده در: ۲۰:۵۰ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
#3
سلام استاد

*شما تو جنگل ممنوعه گم شديد. راه خروج رو پيدا كنين و يا تو جنگل بمونيد و يه زندگى بسازيد براى خودتون! تصميم با شماست!

بدنم درد میکرد و قدرت تکان دادنش را نداشتم. درحالی که تلاش میکردم بیاد بیاورم که چه اتفاقی افتاده بود و ما کجا بودیم به آرامی چشمانم را باز کردم. ما در جنگل بودیم. برگ های درختان در هم پیچیده بود و باعث میشد که هوا کمی تاریک باشد و از بعضی جاها نور خورشید میتابید. به آرامی سلینا را صدا کردم. از جایی در نزدیکی ام صدای ناله اش را شنیدم. به آرامی بلند شدم و نشستم. بعد از چند دقیقه تلاش بالاخره توان بلند شدن داشتم. بلند شدیم و بین درخت ها راه افتادیم.


شب

از گشنگی حال راه رفتن نداشتیم. به زمین نشستیم. هوا تاریک شده بود و دیگر جلوی پایمان را نمیدیدیم. چوب هایمان گم شده بود. ناگهان از بوته ای در نزدیکی صدای خرناس و غرش بلندی آمد. بلند شدیم و از بوته فاصله گرفتیم. ناگهان از میان بوته خرسی بزرگ بیرون پرید. با هم جیغ کشیدیم و به طرفی دویدیم. بعد از مدتی دویدن دیگر توانمان تمام شده بود. ناگهان در جایی در تاریکی کلبه ای سنگی دیدیم. میان در باز بود با سر به کلبه اشاره کردم و هر دو به سمت کلبه دویدیم.در را باز کردیم و درون کلبه پریدیم. در را محکم بستیم و پشت در وایسادیم. به خانه نگاه کردیم اما خانه خیلی شبیه خانه نبود بلکه شبیه قصر بود!

روز ها میگذشت وخانه ی قصر مانند غذایمان را تامین میکرد. هر چیزی که نیاز داشتیم به صورت جادویی ظاهر میشد. صبح ها به گردش در اتاق های قصر میپرداختیم و شب ها با فیلم هایی که خانه برایمان پخش میکرد سرگرم بودیم.
هفته ها به همین روال گذشت تا اینکه یک روز به یک اتاق متفاوت رفتیم. اتاق پر از پارچه و کاغذ های طراحی بود. انواع مداد های طراحی روی میز چیده شده بود. از آن جایی که من و سلینا را ماگل ها بزرگ کرده بودند ما با انواع هنر های ماگلی آشنا بودیم. ما روز ها لباس میدوختیم و شب ها با دوربینی که در دسترس داشتیم از آن عکس میگرفتیم. بعد از مدتی ما مجموعه ی کاملی از لباس های مختلف داشتیم.
روز ها همین طور میگذشت که روزی درب خانه زده شد. از روزی که به خانه آمده بودیم تا حالا از خانه بیرون نرفته بودیم، چراکه همه ی وسایل مورد نیازمان را خانه فراهم میکرد. در را با ترس باز کردیم پسر بچه ای بود که ظرفی در دست داشت و درخواست شکلات میکرد. به اطراف نگاه کردیم ، دیگر در جنگل نبودیم بلکه در شهری کوچک بودیم. ظاهرا هالوین بود. پس مدت زیادی بود که در اینجا بودیم.
ما روز ها به بیرون میرفتیم و با اهالی شهر صحبت میکردیم. بعد از آگاهی از اینکه در کجا هستیم، خانه کتاب ها و نقشه هایی درباره ی شهر در اختیارمان گذاشت. بعد از خواندن کتاب ها و بررسی نقشه ها متوجه شدیم که این شهر یک شهر طلسم شده در جنگل ممنوعه هست، چراکه هر کس که قصد رفتن از شهر را داشته از هر نقطه ای که بیرون میرفت از نقطه مخالف آن دوباره به شهر برمیگشت و هیچ کس تا بحال موفق به خروج از شهر نشده بود. از آنجایی که افراد شهر همه ماگل بودند هیچ کس دلیل این اتفاقات را نمیدانست.
ما بعد از هفته ها متوجه شدیم که مشکل اصلی اهالی شهر نداشتن لباس است، پس تصمیم گرفتیم فروشگاهی از لباس هایمان را بسازیم. با تمام شدن پارچه ها خانه پارچه ی مورد نیازمان را برایمان تامین میکرد. سال ها گذشت و ما تجارت خوبی داشتیم و با خوبی و خوشی تا آخر عمر زندگی کردیم.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۰:۰۹ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
#4
اوس استاد

شاگردان خیلی عزیزم. برای جلسه ی بعد ازتون می خوام که تو یه رول درمورد تجربه ی "مراقبه و مدیتیشن" خودتون بنویسین.
بنویسین که کجا رو برای آرامش انتخاب می کنین و چه اتفاقی براتون می افته. به هر روش ممکن و غیر ممکن که می تونین باهاش مراقبه کنین، فکر کنین.


درحالی که وسایلم را مثل کپه ای کوچک توی چمدانم میریختم، زیر لب به زمین و زمان ناسزا میگفتم. تکالیفم مانده بود و این تعطیلات مزخرف من را از کتابخانه دور میکرد و در این صورت نمیتوانستم تکالیفم را بنویسم. بعد از چند دقیقه تلاش بالاخره در چمدان بسته شد. از خوابگاه بیرون رفتم تا به ایستگاه قطار بروم.



تعطیلات

مادر و پدرم به مناسبت بازگشت من چند روزی مطب را بسته بودند و با هم به ویلایی که در ساحل بود رفتیم. ویلا در ساکت ترین منطقه ی ساحل بود. بعد از ظهر روزی که رسیدیم تصمیم گرفتین تا عصرانه را بیرون بخوریم. بعد از اتمام عصرانه به دریا نگریستم. گویی که میخواست به من چیزی بگوید. به یک متری آب رفتم سنگ بزرگی که مانند صخره بود و چند سنگ کوچک مانند پلی ارتباطی صخره را به خشکی وصل کرده بودند. کفش هایم را درآوردم. پاهایم را روی ماسه های نرم گذاشتم. ناگهان نیرویی ناشناخته به وجودم رخنه کرد. احساس می کنم که جزوی از طبیعت هستم. پا به سنگ ها گذاشتم و به سمت صخره رفتم. با هر قدم گویی قدرتمند تر میشدم. نیرویی ناشناخته من را به سمت خود میکشید. روی صخره نشستم و به آرامی پاهایم را به آب فرو بردم. چشم هایم را بستم و به صدای مرغ های دریایی گوش دادم. حال میدانستم که برای مراقبه و مدیتیشن چه بنویسم.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۹:۴۱ جمعه ۱۵ تیر ۱۳۹۷
#5
سلام استاد

یه مقاله به شکل رول مینویسید راجع به اینکه یه گرگینه گازتون گرفته. اینکه علائمش چیه. چطور تغییر شکل میدید. چه اتفاقی میفته کلا براتون.

به فکر فرورفته بودم که ضربه ای به شونه ام احساس کردم. سلینا بود.

-چیشد ؟
-هیچی... فهمیدم... صبر کن نفسم بالا بیاد.

نفس عمیقی کشید و ادامه داد:
-میگن که توی جنگل ممنوعه یه گیاهی رشد کرده که با دم کردن و خوردنش آدم تا 24 ساعت نامرئی میشه.

با هیجان پرسیدم :
-تا حالا کسی هم سراغش رفته ؟
-نچ ، ولی امشب یک گروه از بچه های گریفیندوری میخوان برن ، نمیدونم چی شده که همه ترجیح میدن هفته ی دیگه برن ولی این بچه ها برای نشون دادن شجاعتشون امشب میخوان برن ، میگم... ما هم باهاشون بریم ؟
-اگه بزارن، باشه.
-میزارن ، من باهاشون صحبت کردم امشب ساعت 10 دم خوابگاه دخترا.

ساعت 10 خوابگاه گریفیندور

-مطمئنی میان ؟
-
-

چند لحظه بعد من و سلینا و چند دختر دیگر پاورچین پاورچین از خوابگاه بیرون میرفتیم. بعد از چند دقیقه پیاده روی به جنگل رسیدیم. به آرامی در جنگل پیش میرفتیم و حواسمان جمع حیواناتی بود که در جنگل زندگی میکردند. هیچ صدایی نمی آمد و فقط چند بار صدای زوزه ی گرگ ها آمد. ناگهان یکی از دختر ها با صدای جیغ جیغی گفت: همین سبزه ها هستند. عکسشان را در کتاب گیاه شناسی جامع دیدم. و بعد روی زمین نشست و شروع به کندن برگ هایی آبی رنگ کرد. ما نیز نشستیم چرا که برگ ها انقدر ریز بودند که به سختی دیده میشدند . بعد از مدتی دست ها و جیب هایم پر شد از زمین بلند شدم تا ببین بقیه در چه وضعیتی هستند... اما بقیه نبودند. سلینا را صدا کردم. او در کنار من بود ولی بقیه بچه ها نبودند. ترسیدیم و شروع به دویدن در جنگل کردیم. صدای زوزه ی گرگ ها از هر طرف می آمد. در مرکز جنگل بودیم و همه جا تاریک بود. برای دیدن نقشه نیاز به نور داشتیم اما چوب دستی هایمان نبود. در میان درختان جایی بود که نور ماه میتابید. نقشه را زیر نور گرفتم. چیزی نفهمیدم پس سلینا را صدا کردم و نقشه را به دستش دادم. در حالی که به نقشه چشم دوخته بود انگشتانش را روی آن حرکت میداد. سرم را به طرف آسمان بردم تا کمی از ترسم را کم کنم. نور ماه و ستاره ها همیشه به من آرامش میداد. در حالی که ماه نگاه میکردم صدای زوزه ی گرگ ها از جایی در نزدیکی شنیده شد. ماه عین توپی نورانی در آسمان میدرخشید. ناگهان همه چیز برایم عین روز روشن شد. با صدایی لرزان گفتم:
-ما نباید امشب میومدیم... تازه فهمیدم که چرا کسی امروز نیومده بود... امشب ماه کامله پس...

جملم نا تمام ماند چراکه صدای نفس موجودی را در پشت سرم احساس کردم. پشتم را نگاه کردم و گرگینه ای با چشمانی سرخ دیدم.
درحالی که فریاد میزدیم شروع به دویدن در جنگل کردیم. تنه درختی بزرگ روی زمین بود که به سختی دیده میشد. آرزو کردم که گرگینه تنه را نبیند و گیر بیفتد. ناگهان پای سلینا به تنه ی درخت گیر کرد و افتاد. در حالی که گرگینه نزدیک تر میشد و کمتر از 1 متر با ما فاصله داشت جیغ کوتاهی زدم و یقه ی سلینا را گرفتم و با خود کشیدم. همین طور که در جنگل میدودم احساس کردم که صدای نفس گرگینه از جایی نزدیک می آید، پس سریع تر دویدم و به پشتم نگاه نمیکردم، کم کم وزن سلینا بیشتر میشد و به سختی با خودم میکشیدمش. فکر کردم بیهوش شده بود. ناگهان احساس کردم چند شی تیز در دستم فرو رفت. جیغی کشیدم و یقه ی سلینا را ول کردم. از حرکت ایستادم و به دستم خیره شدم. جای چندین سوراخ روی دستم بود و از سوراخ ها ماده ای لزج و سبز رنگ بیرون میریخت. به موجودی که در لباس سلینا بود نگریستم. او چیزی جز یک گرگینه نبود. احساس کردم که دیگر توان ایستادن ندارم. به زمین افتادم. احساس میکردم که استخوان هایم میشکند. نمیدانستم که انقدر سریع عمل میکند. دماغم کشیده شد و شبیه به پوزه شد. چشمانم را بستم. وقتی باز کردم دردهایم تمام شده بود و دنیا نیز تغییر کرده بود. از جایی میان درخت ها بوی غذا می آمد. با جسمی که برای من نبود به طرف درختان شیرجه زدم و به سمت طعمه ام رفتم.


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: كلاس پيشگويي
پیام زده شده در: ۱۱:۵۸ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۹۷
#6
سلام و درود

۱- بسته به چه عواملی رنگ مه توی گوی عوض میشه؟

خب نظر من اینه که رنگ گوی بسته به احساسات فرد در اون لحظه ( یا شایدم به طور کلی ) تغییر رنگ میده. چرا که این گوی قدرت نفوذ کردن در وجود انسان ها رو دارد . پس میتواند به وجود انسان برود و از آرزو ها و احساسات فرد مورد نظر باخبر بشود و تغییر رنگ بدهد . مثلا من اولین بار که گوی رو در دست گرفتم مه بنفش رنگ شد شاید بخاطر اینکه من هیجان زده بودم . برای یکی دیگه از بچه ها بصورت قرمز رنگ در اومد چون وسایل پیشگوییش رو ( البته بجز گویش ) جا گذاشته بود و عصبانی بود .

۲- چرا گوی پیشگویی گرده؟

من فکر میکنم بخاطر اینه که چشم بصیرت یا همون چشمی که پیشگو ها باهاش آینده رو میبینند به شکل گرده , خب گوی پیشگویی هم یجور چشم آینده بینه دیگه , به همین سادگی .

همچنین میتواند بخاطر این باشد که گرفتن یک گوی گرد در دست بسیار آسان تر از گوی هایی به اشکال مختلف هست .


قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: انـجــمـن اســـــلاگ
پیام زده شده در: ۱۱:۴۰ سه شنبه ۵ تیر ۱۳۹۷
#7
با سلام خدمت مدیر گرامی پروفسور اسلاگهورن

این پست من تو سرسرای عمومی

لطفا در صورت امکان نقدش هم بکنین


ویرایش مدیر: اوه امی عزیز! چقدر خوشحالم که توی انجمن می‌بینمت. راستی من هنوز سر حرفم هستما ... اصلا حاضرم دوبرابر اون سکه‌ها رو هم شرط می‌بندم شجره نامت به یک جادوگر اصیل و قدرتمند می‌رسه. ساحره‌ای با این همه استعداد ... مگه می‌شه نرسه؟ موفق باشی امیلی.

+2


ویرایش شده توسط هوريس اسلاگهورن در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۱۴ ۲۳:۲۴:۰۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: سرسرای عمومی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۳ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۹۷
#8
با خوردن معجون توسط هاگرید انفجاری بزرگ رخ داد . در حالی که اسلاگهورن چشمهاش رو باز میکرد فریادی از غم کشید و به درودیوار کوبید . حالا که شاگردان گوگول مگولش دز این وضع بودن معاون و دوست عزیزش هم ترکید . در همین حین صدای خفه گفت :

- هوریس ناراحت نشی ولی باس دسپختت رو خوب تر کنی .

در حالی که اسلاگهورن قهقهه ای از خوشحالی سر میداد پرید بغل هاگرید . اما بعد متوجه شد که معجونش درست کار نمیکرد چون در این صورت باید تغییری تو هاگرید ایجاد میشد اما هیچ اتفاقی نیافتاده بود . از طرفی خوشحال بود که معجون را به شاگردانش نداده و از طرفی نمیدونست باید چیکار کنه . صدای جیغ کرکننده ای اومد . هاگرید در حالی که گوشهای بزرگش رو گرفته بود فریاد زد :

- فک کنم مهرگیاه های مادام اسپرواته.

همینه ! جرقه ای در ذهن اسلاگهورن زد . دست هاگرید رو گرفت و از کلبه بیرون رفتن . شروع کرد به توضیح دادن نقشش به هاگرید :

- باید مقداری مهرگیاه بدزدیم تا به دانش آموزا بدیم تا درست شن.

هاگرید و اسلاگهورن هر دو با هم قهقهه ای از خوشحالی سر دادند و به سمت گلخانه دویدند .

ظاهرا مهر گیاه ها آرام شده بودند . به آرامی در گلخانه را باز کردند . اسلاگهورن مشغول بریدن برگ ها شد . هاگرید هم نگهبانی میداد تا کسی آن ها را نبیند . ناگهان دست اسلاگهورن به یکی از مهر گیاه ها خورد و گلدانش چرخی زد و مهر گیاه دورن گلدان بیدار شد و شروع به داد زدن و جیغ کشیدن کرد , همین اشتباه لازم بود تا بقیه مهرگیاه ها بیدار بشوند و هاگرید غش کند .

اسلاگهورن در حالی که برگ کافی جمع کرده بود به سمت در پرید و ریش هاگرید رو گرفت و او را با خود کشید . ناگهان مادام اسپروات را دید که به سمت او میدود . با عجله برگ ها رو درون ریش هاگرید فرو کرد تا مادام اسپروات ان ها را نبیند . مادام با دیدن هاگرید جیغ زد :

-چه اتفاقی برای هاگرید افتاده ؟؟ من صدای جیغ مهر گیاه ها رو شنیدم و به اینجا اومدم .

اسلاگهورن با اضطراب جواب داد:

-فکر کنم بخاطر صدای جیغ مهرگیاه ها بود آخه بچه ها داشتند با اون ها شوخی میکردند و ما به سمتشون دویدیم تا تنبیهشون کنیم اما اون ها فرار کردند و ما موندیم و جیغ مهر گیاه ها.

بعد هم با لبخندی ساختگی سریع از آنجا فرار کردند .
کشیدن هاگرید روی زمین خیلی سخت بود , پس اون رو با یه افسون به هوا بلند کرد و به دفترش برد . به محض رسیدن به دفترش در را قفل کرد و شروع به در آوردن برگ ها از ریش هاگرید کرد . اما برگ ها در نیامدند ! انگار که در ریش هاگرید ریشه کرده بودند . اولین چاره ای که به ذهن اسلاگهورن رسید بریدن ریش هاگرید بود . به سرعت به سمت میز جست زد و قیچی را برداشت . در همین لحظه هاگرید به هوش اومد و رفیقش را دید که با قیچی به سمتش هجوم می آورد . فریاد زد :

-اوهوی چی کار داری میکنی ؟

اسلاگهورن که وقتی برای توضیح نداشت ریش ها ی هاگرید را برید , هاگرید فریادی از خشم زد و هوریس را به گوشه ای پرتاب کرد . اسلاگهورن با صدایی آزرده گفت :

- متاسفم روبیوس . دوباره در میان .

اما گوش هاگرید به این حرف ها بدهکار نبود و او شروع به ناسزا گفتن کرد . اسلاگهورن فریاد زد :

-آخه برگ ها تو ریشت , ریشه داده بودن.

هاگرید لبخندی غم انگیز زد و گفت : اوه فک کنم بخاطر گِل هایی باشه که بهشون مالیده بودم تا پف کنند .

اسالگهورن که حرفی برای گفتن نداشت , ریش های هاگرید همینطوریش پف داره ... سریع شروع به در اوردن برگ ها از ریش های بریده ی هاگرید کرد اما اونا در نیومدن . بعد از چند دقیقه سعی یه گلوله ی پشمالو که با برگ مخلوط بود در دست اسلاگهورن بود . کار دیگه ای از دستش بر نمی آمد . با گلوله ی پشمی دم کرده ای آغشته به مو درست کرد . چند ثانیه به معجونش نگاه کرد . افتضاح بود اما چاره ی دیگری نداشت . ظرف ترشی را از روی میزش قابید و درش را باز کرد و به روی زمین ریخت . سپس معجون رو بر سر شاگردان گوگول مگولش ریخت , و... بله ! آن ها شروع به تغییر شکل دادن . همه به شکل شاگردان گوگول مگولش در آمدن . برای لحظاتی همه چیز عالی بود و دفتر اسلاگهورن پر از دانش آموزانش بود . البته برای لحظاتی . ناگهان روی بدن دانش آموز ها موهای زبری شروع به روییدن کرد و بعد از چند ثانیه ... همه ی بدنشان پر از مو بود ... موهایی شبیه به موهای ... هاگرید !

اسلاگهورن در حالی که بر فرق سرش میکوبید و به دانش آموزانش که حالا شبیه به گلوله های پشمالو بودند می نگریست ناله ای سر داد . هاگرید به آرامی گفت :

-وای دوباره شروع شد . اه....


ویرایش شده توسط امیلی تایلر در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۴ ۱۱:۴۳:۴۲

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: اعضاي سایت خودشونو معرفی کنن
پیام زده شده در: ۱۴:۲۹ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷
#9
اسم : سوین sevin

سن : 13 و خورده ای

مجل زندگی : تهران

شغل : دانش می آموزم

فعالیت های جانبی : خب کتاب میخونم ، از آیدل هام دفاع میکنم ( ازراه های مختلف ) و گاهی اوقات اذیت مردم البته گاهی اوقات ، آهنگ گوش دادن ترجیحا خارجی ، پیانو زدن

نحوه و میزان علاقه به هری پاتر :
خب ماجرا از اونجایی شروع میشه که مامانم و بابام و خاله و بقیه میخواستن برن خواستگاری برای داییم
ما بچه ها هم تنهامونده بودیم فک کنم 8 یا 9 سالم بود پسرخالم هم برای اینکه دهنم رو ببنده برام هری پاتر رو گذاشت
فک کنم توی یه هفته کلش رو دیدم
بعد تازه فهمیدم کتاب هم داره مامان و بابام هم کادوی تولد کله کتاباش رو برام خریدن و من به یه دنیا ی دیگه پا گذاشتم

کتاب هایی که مطالعه کردید :
پرسی جکسون
قهرمانان کوه المپ
مجموعه سرزمین سحرآمیز
دونده ی هزارتو
هری پاتر
بابالنگ دراز
زنان کوچک
دیوید کاپرفیلد
جزیره گنج
و اکثر کتاب های فانتزی...


ویرایش شده توسط امیلی تایلر در تاریخ ۱۳۹۷/۳/۲۷ ۱۴:۳۷:۵۴

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


پاسخ به: ثبت نام الف.دال
پیام زده شده در: ۱۵:۴۴ چهارشنبه ۲۳ خرداد ۱۳۹۷
#10
داشتم از کلاس معجون سازی برمیگشتم . از اینکه بعدش کلاسی نداشتم خیلیی خوشحال بودم . اسلاگهورن یه دیوونه ی تمام عیاره . رسیدم به خوابگاه گریفیندور که یهو یه چیز وحشتناک دیدم ... تابلوی بانوی چاق نبود ... ترسیدم ... تا اینکه چشمم به یه اعلامیه افتاد ... وای نههه ... تو اعلامیه نوشته بود :

- به علت افنجار شکلاتی در خوابگاه گریفیندوری ها بانوی چاق قهر کرده و سالن نیز در وضعیت بدی است پس فعلا گریفیندوری های عزیز به خوابگاه هافلپاف مراجعه کنند .

با بدنی خسته به سمت یه هافلپافی رفتم تا بپرسم خوابگاهشون کجاست . به محض اینکه دستم به شونش خورد , با یه لبخند بزرگ برگشت سمتم و شروع به حرف زدن کرد :

- بفرمایید اینم عضو جدیدمون ... خب میبینم که گریفیندوری هم هستی ... وای چقدر عالی یه عضو اضافه .... بدو بریم تا به بقیه نشونت بدم .

در حالی که دستم رو میکشید من رو به سمتی برد که نمیدونستم . به زور گفتم :

- ما ... داریم کجا میریم ؟

_ پیش ارتش دامبلدور , تو اتاق ضروریات

- ارتش چی چی ؟

یهو وایساد.

با چشای گرد برگشت سمتم و گفت :

- ارتش دامبلدور ... یعنی تو نمیدونی

در حالی که چشمام از خوشحالی برق میزد جیغ کشیدم و بغلش کردم . نفهمیدیم چیشد که یه تلسکوپ رو سرم فرود اومد
در حالی که سرم رو میمالیدم چشم غره ای به دختره کردم . ازش پرسیدم :

- حالا اسمت چیه ؟

- آملیا , حالا بدو بیا که منتظرمونن

اینبار خودم با سرعت دنبالش دویدم .

ناگهان جلوی یه دیوار خالی وایساد . در حالی که زیر لب یه چیزایی میگفت یه سری خط رو دیوار درست شدند و بعد به هم پیوستن . حالا خط ها شبیه یه در شده بود . صدایی ریز گفت :

- رمز ؟

- کله سیب زمینی؟!

- خیر

- اممم... دامبلدور دانا ؟!

- نچ

یهو من گفتم :

- آمبریج وزغ !!

در با صدای بلندی جیر جیر کرد و ما پریدیم تو .
در حالی که 30 جفت چشم به ما زل زده بودن یهو صدای جیغ بلند شد .
همه یکصدا فریاد زدن :

- خوش اومدی عضو جدید !._. :) :) :) :) :) :) :) :) :)

یه لحظه فکر کردم که توی خونمونم . حتی یه جای بهتر از خونمون
دیگه وقتش بود که منم وفاداری و شجاعتم رو نشون بدم و ثابت کنم ...



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.