هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها




پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۹ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#1
امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه

امتحان دفاع در برابر جادوی سیاه سال چهارمی ها راس ساعت شش بعد از ظهر در بالاترین نقطه برج برگزار میشد. ریموس ساعتش را نگاه کرد. هنوز دو ساعت وقت داشت. با خیال راحت کتاب درسی اش را باز کرد به هرحال دو ساعت مرور محض احتیاط چیز بدی نبود.

ریموس دو ساعت بعد به همراه دوستانش پشت در کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه رسیدند. پشت در به انتظار ایستادند. ساعت حدود هشت شب شده بود که جیمز از کلاس بیرون آمد. جیمز گفت:
-پاس میشم و همین مهمه!

سیریوس زد زیر خنده اما پیتر مشغول سرزنش کردن جیمز شد که نمرات درسی تاثیر زیادی در آینده شان دارد ریموس اما توجهی نکرد چون در همان لحظه پروفسور بونز نام او را صدا زد.

ریموس بی توجه به بگومگو های دوستانش وارد کلاس شد. مقابل میز پروفسور ایستاد. پروفسور بونز حتی سرش را بلند نکرد تا او را ببیند فقط گفت:
-قیافه من شبیه احمقاس لوپین؟

ریموس جا خورد گفت:
-نه پروفسور

پروفسور بونز همانطور که سرش پایین بود گفت:
-پس با من مثل احمق ها رفتار نکن
هردو میدونیم تو چه هیولایی هستی

لبخند بزرگی زد ریموس جا خورد ناگهان ریموس خود را در حالی یافت که به صندلی بسته شده است. پروفسور بونز از صندلیش بلند شد و گفت:
-طی سالها گونه شما چیزی جز رنج و خون ریزی برای بشریت نداشته. شما موجب بدبختی و درد و رنجید گونه شما وحشی و غیر قابل اعتماده

ریموس بیش از آن وحشت کرده بود که بتواند صحبت کند تلاش کرد دست ها اش را باز کند. پروفسور بونز چوبدستی اش را برداشت و ریموس بیشتر تقلا کرد دست هایش را باز کند. پروفسور بونز گفت:
-اگه گونه شما نبود نورا الان اینجا بود

ریموس احساس کرد اشک گوشه چشم پروفسور بونز دیده است. بونز از پنجره کلاس به بیرون خیره شد و گفت:
-یکی مثل تو اونو گاز گرفت. بیچاره اینقدر می ترسید که به کسی آسیب بزنه تا خودشو کشت از اون موقع تصمیم گرفتم از شماها انتقام بگیرم از همتون قاتل همسر من شمایید

ریموس موفق شد دستش را باز کند اما کاری نکرد تا پروفسور بونز فکر کند همچنان به صندلی بسته شده است. پروفسور بونز گفت:
-با کشتنت به بشریت خدمت می کنم همه از من ممنون خواهند بود

ریموس با یک حرکت خود را آزاد کرد
چوبدستی اش را از جیبش بیرون آورد و اولین وردی که به ذهنش رسید بر زبان آورد:
-تلدراسیل!

بونز خنده چندش آوری کرد گفت:
-پسر جان من جادوگر سفیدم همچین چیزی رو من تاثیر نمیذاره مثل اینکه خیلی درس خوندی نه؟

بونز چوبدستی اش را حرکتی داد و ریموس خلع سلاح شد چوبدستی اش را بالا برد تا ریموس را بکشد هنوز طلسمی شلیک نکرده بود که دردی آمیخته به وحشت در وجودش شعله کشید دست هایش بزرگ و بزرگ تر شدند و بعد شروع کردند دندان ها نیشش بزرگ تر شدند و بعد بطور ناگهانی به بونز حمله کرد چوبدستی بونز از دستش افتاد و ریموس دنداهایش را در بازوی او فرو کرد. پروفسور بونز جیغ زد.

ریموس به حالت عادی برگشت به شدت از اتفاقی که افتاده بود متعجب بود ناگهان به یاد آورد گری بک قبلا به او گفته بود در شرایطی خاص می تواند تغییر شکل بدهد.

ریموس گفت:
-پروفسور متاسفم...من نمی خواستم...
-تو منو تبدیل کردی
-من خیلی متاسفم اصلا دست خودم نبود

اما بونز توجهی به ریموس نکرد و طوری شروع به صحبت کرد انگار دارد با موجودی نامریی صحبت می کرد:
-حالا هردو می می میریم

ناگهان ریموس را گرفت و هردو باهم از پنجره برج پایین پریدند. ریموس زمین را می دید که هرلحظه نزدیک می شود...

روز بعد


-بعد اون انداختت پایین و هردو مردین؟ چه هندی!

ریموس خندید و گفت:
-آره خیلی! البته الان نبینید میخندم. داشتم سکته می کردم حالا واقعا همسر پروفسور بونز فوت کرده؟

پیتر گفت:
-نه اصلا ازدواج نکرده زیاد درگیرش نشو فقط یه کابوس در اثر استرس ناشی از امتحان بوده.

سیریوس گفت:
-بچه ها بریم تو. امروز اولین امتحانومون دفاع در برابر جادوی سیاه ست

همگی از زیر سایه درخت بلند شدند. سیریوس دستش را دور گردن ریموس انداخت و گفت:
-نترس ریموس اگه دیدیم پروفسور بونز داره تبدیل به خون آشام میشه میایم کمکت.

همگی زدند زیر خنده.

تکلیف



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#2
امتحان فلسفه و حکمت

کلاس فلسفه آن روز بیشتر از همیشه حالت خواب آوری پیدا کرده بود دانش آموزانی که مشغول استفاده از آخرین لحظات بودند به محض ورود به کلاس گرم و خفه کننده فلسفه پلک هایشان سنگین می شد تا اینکه صدای پروفسور موتویاما به گوش رسید:
-عصر بخیر بچه ها همون طور که میدونید وقت آزمون عملیه آزمون مون ساده اس. ممکنه فکر کنید چرا فضای کلاس اینقدر خواب آوره خب خواب در واقع مهم ترین وسیله امتحانتونه.

ریموس خمیازه کشید و موتویاما ادامه داد:
،امتحانتون ساده اس بخوابید. سعی کنید تو رویاتون وارد جایی بشین که می شناسیدش اما به یادتون نمیاد جایی که مثلا توی بچگی دیدین

سیریوس آرام در گوش ریموس گفت:
-مسخره است چطور جایی بریم که نمی دونیم کجاست؟!

ریموس فقط سر تکان داد گیج تر از آن بود که بخواهد جوابی بدهد. موتویاما گفت:
-موفق باشید!

ریموس از جا پرید متوجه شد تمرکزش را برای مدتی از دست داده و نفهمیده استادش چه گفته. نگاهی به بقیه دانش آموزان انداخت همگی تقریبا خواب بودند. ریموس چاره ایی نداشت اجازه داد خواب بر او چیره شود.

پلک هایش لحظه به لحظه سنگین تر می شد...جایی که یادش نمی آمد کجاست...دیگر نتوانست مقاومت کند چشم هاش بسته شد...ناگهان خودش را در ساختمان شیون آوارگان دید گرگی از درد به خود میپیچید و گاهی در و دیوار را چنگ میزد. گرگ ناگهان متوجه ریموس شد به سمت او آمد پنجه عظیمش را بلند کرد ریموس جیغ کشید اما گرگ ناپدید شده بود.

اتاق شیون آوارگان در حال محو شدن بود. ناگهان ریموس خود را در جنگل یافت. گرگینه بزرگ و پشمالویی به طرف سانتوری میرفت. سانتور بیچاره ترس در چشمانش نمایان بود تیر و کمانش را بالا گرفت اما گرگ در یک لحظه تیر و کمان را شکست. ریموس فریاد زد:
-نه!

اما دیر شده بود گرگ گلوی سانتور را پاره کرده بود و حالا داشت سراغ شکمش میرفت. جنگل کم کم محو شد اکنون او در اتاقی دایره شکل ایستاده بود که بر روی دیوار پشت میز پر بود از نقاشی های تک چهره های مدیران سابق هاگوارتز.

گوشه ای دیگر اتاقی گرگی در قفس خوابیده بود. نیمه شب بود. ریموس با ورود پروفسور دامبلدور و مک گونگال مطمئن شد آن جا دفتر دامبلدور است. مک گونگال گفت:
-اخراج میشه آلبوس. شک نکن

دامبلدور گفت:
-میدونم. من اجازه نمیدم هیچ کس نمی فهمه
-ولی دامبلدور! او خطرناکه اگه دفعه بعدی به یک دانش آموز حمله کرد چی؟

دامبلدور عینکش را کمی جا به جا کرد و گفت:
-بعد بهش چی بگیم؟ بگیم ببخشید تو یه سانتور رو کشتی و ممکنه دفعه بعدی بری سراغ دانش آموزا پس اخراجی. میدونی چه ضربه ایی میخوره؟ کاری که با روانش می کنیم کمتر از کاری که با سانتور شد نیست
-پس چیکارش کنیم؟

دامبلدور شنلی به دور شانه اش انداخت و گفت:
-چیزی یادش نمیاد ولی محض احتیاط حافظش رو پاک کن. از این به بعد میگم خانم پامفری هر ماه مراقبش باشه. من میرم با سانتور ها صحبت کنم.

مک گونگال گفت:
-مواظب خودت باش آلبوس سانتورها خطرناکن الان هم که عصبانین.
-نگران نباش بلدم چطور باهاشون کنار بیام

ریموس جیغی کشید و ناگهان فهمید وسط کلاس درس است. عرق سردی بر پیشانی اش نشسته بود و نفس نفس میزد ناگهان فهمید چندین چشم به او خیره شده اند. پروفسور موتویاما شکلاتی از جیبش بیرون آورد و به ریموس داد و گفت:
-بخور لوپین آفرین کارت عالی بود هرچند بنظر میاد چیزای خوبی ببینی ولی به خوبی با ذهنت ارتباط برقرار کردی. نمره کامل!

ریموس نمیدانست خوش حال است یا ناراحت!

تکلیف



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۱۵:۲۴ جمعه ۹ شهریور ۱۳۹۷
#3
امتحان تغییر شکل

آزمون درس تغییر شکل به شکل عملی اجرا میشد. عده زیادی از دانش آموزان پشت در کلاس تغییر شکل ایستاده بودند و منتظر می ماندند تا پس از خروج دانش آموزی پروفسور گری بک اسم شان را بخواند.
هریک مشغول کاری بودند یکی کتاب میخواند دیگری چیزی زمزمه می کرد و...

در کلاس باز شد و پیتر با قیافه ایی غم زده خارج شد. سیریوس پرسید:
-چی شد؟

پیتر گفت:
-گند زدم...افتضاح بودم تغییر شکلم کامل نبود دکمهه به موش تبدیل نشد فقط یه دکمه بود که دم موش داشت

جیمز با گوی زرینش بازی می کرد گفت:
-بنظرم کاملا مستحق دریافت نمره هستی.

جیمز تنها دانش آموز صد در صد بیخیال جمع بود. صدای سرد و بی روحی گفت:
-لوپین ریموس!

ریموس مثل فنر از جا پرید به دوستانش گفت:
-برام دعا کنید

سیریوس انگشتش را به نشانه موفقیت نشان داد و جیمز چشمکی زد. ریموس وارد کلاس شد و در را بست. مقابل گری بک ایستاد. گری بک گفت:
-چوبدستیت رو بذار کنار پسر جون...احتیاجی بهش نیست

ریموس چوبدستی اش را روی میز قرار داد. گری بک گفت:
-عالیه...امتحانت ساده اس تغییر شکل میدی خود واقعیت میشی لازم نیست کامل باشه همینکه خوی گرگیت فعال بشه یه نمره کامل خوشگل تو این کاغذ برات ثبت میشه
-ببخشید؟ چیو تغییر شکل بدم؟

گری بک لبخند زد و دندان های زردش را به نمایش گذاشت بعد با مشت روی میز کوبید گفت:
-تو ممکنه صدها دانش آموز رو گول زده باشی ممکنه سه تا رفیق جون جونیت رو گول زده باشی ولی منو نمیتونی گول بزنی! تو از گونه خودمی

ریموس یخ زد واقعا احساس میکرد فلج شده است بزرگترین کابوسش به واقعیت تبدیل شده بود. بریده بریده گفت:
-شما به کسی نمیگید؟ مگه نه؟
-نه پسره ابله چرا باید اینکار رو بکنم؟ برای هدف والای من اتفاقا آموزش امثال تو لازمه
حالا که حماقت مدیربزرگمون باعث شده به اینجا برسیم بذار ازش نهایت استفاده رو ببریم

ریموس چیزی از حرفای گری بک نفهمید نمیدانست منظورش از هدف والا چیست دلش هم نمی خواست بداند گری بک گفت:
-تبدیل شو! منتظرم
-ولی این کار غیر ممکنه پروفسور
-بیشتر تلاش کن.
-نمیشه میدونین که ماه باید...
-ماه رو ولش کن. کاری کن بشه

ریموس فریاد زد:
-بهت میگم نمیشه مگه اسباب بازیه که خاموش و روشن بشه؟ چرا حالیت نیست تو...

ریموس ادامه نداد ناگهان فهمید سر یک معلم داد زده است میتوانست بخاطر کارش مجازات شود یا حتی بدتر اخراج. گری بک اما آرام گفت:
-خشم...امیدوار بودم اینو بگی کروشیو!

ریموس جیغ کشید کاملا میدانست کاربرد آن طلسم چیست برخلاف انتظارش خبری از درد کشنده نبود تنها چیزی قلقلکش میداد به زمین افتاد سرش را بلند کرد و گری بک را دید ناگهان احساس کرد میل شدیدی به گاز گرفتن و پاره کردن گلویش دارد گری بک فهمیده بود چون ریموس حس کرد برقی در چشم هاش دیده. دلش میخواست آن چشم ها را با پنجه هایش در بیاورد

تکه گوشتی خام از غیب ظاهر شد و ریموس بلافاصله به آن حمله کرد تکه ای گاز زد کمی خون به صورتش پاشید گوشت خام را جوید قورت داد
ناگهان روی زمین افتاد و احساس کرد چقدر خسته است.

گری بک شروع کرد به دست زدن و گفت:
-آفرین آفرین پسرم دقیقا همینو میخواستم ببینم

دستمالی از غیب ظاهر کرد و به ریموس داد و گفت:
-صورتت رو تمیز کن به چیزی که هستی هم افتخار کن این نعمت همیشه درونته سرکوبش نکن بذار آزاد باشه.

گری بک قلم پرش را برداشت و ادامه داد:
-خب ریموس لوپین نمره کامل عالی بودی پسر جان

ریموس صورتش را پاک کرد و دستمال مچاله شده را روی میز پرت کرد از چیزی که بود خجالت میکشید و گری بک مجبورش کرده بود تبدیل به همان شود. دندانهایش را فشرد و گفت:
-امیدوارم بری به...

گری بک فقط لبخند زد. ریموس از اتاق خارج شد. بدون اینکه به دوستانش نگاه کند از کنارشان گذشت.

جیمز گوی زرینش را بالا پایین می انداخت گفت:
-قیافش افتضاح بود
-بریم سراغش؟
-نه پیتر بذارید تنها باشه احتمالا جای بیست نوزده شده منو سیریوس که به یک ده خوشگل راضی هستیم مگه نه سیریوس؟

سیریوس گفت:
-معلومه!

و هردو زدند زیر خنده.

تکلیف اول

تکلیف دوم



پاسخ به: سالن امتحانات
پیام زده شده در: ۲۳:۰۵ شنبه ۳ شهریور ۱۳۹۷
#4
مراقبت از موجودات جادویی

1_یه جانوریو فرض کنین که همه معتقدن تخم ارزشمندی داره. علت با ارزش بودن این تخم رو شرح بدین.

تخم خیلی حیوونا با ارزشه. مثلا ققنوس یا تسترال. هر تخمی هم فایده خاص خودشو داره. این خاصیت میتونه درمانی باشه ولی بنظر من مهم ترین خاصیت هر تخم وقتی معلوم میشه که ببینیم با کدومش میشه املت خوشمزه تری درست کرد!

2_از کجا میشه فرق یه جانور واقعی از جانورنماش رو فهمید؟ می تونین فقط یه حیوونو در نظر بگیرین و تفاوتش با حالت جانورنماش رو توضیح بدین.

فرق بزرگی که دارن رفتارشونه.
اغلب جانورنماها نمیتونن مثل حیوانات رفتار کنن در نتیجه کارآگاه ها یا ماموران وزارت سحر و جادو و یا یک جادوگر خبره میتونه تشخیص بده داره به یک جانور نگاه میکنه یا جانور نما.



معجون سازی

1_استفاده زیاد از فیلیکس فلیسیس چه عوارضی داره؟


سردرد و سرگیجه شدید و همچنین توهم. سردرد به قدری شدیده که انگار یکی داره تو سرتون طبل میزنه
که گاهی اونقدر شدت پیدا میکنه که باعث مرگ شخص میشه. توهم هم باعث میشه با ببینید اشیا حرف میزنن و برید باهاشون حرف بزنید اون وقت خانواده تون زنگ بزنن دارالمجانین.

2_دو مورد از فایده های پاتیل معجون سازی رو بیان کنین. استفاده از پاتیل برای معجون سازی، جزو فواید استفاده نمیشه!

یک مورد که مشنگا خیلی دوست دارن همین معجون سازی خودمونه. به این شکل که هرچی تو دستشون میاد میریزن تو پاتیل بعد میذارنش رو آتیش. معجونی ساخته میشه به که آش رشته صداش میکنن. مورد دیگه هم اینکه میشه با پاتیل میشه باهاش مرده رو زنده کرد! (منبع: جام آتش، جلد دوم، چند فصل آخر، چند صفحه آخر فصل )

پیشگویی

1_کدوم یکی از روش های پیشگویی رو می پسندین؟ چرا؟ (گوی پیشگویی، تشخیص احتمال چه چیزی از رو ابرا، صورت فلکی)

بنظر من ابرها بهترین روش ان. چون راحت و همیشه در دسترسن برعکس صورت فلکی یا گوی که مثلا نمی تونید موقع سفر یذاریدش تو چمدون تون و با خودتون ببرید چون ممکنه بشکنه تسکوپ هم شاید در دسترس نباشه.

2_در چه مواقعی برا پیشگویی، ما از گوی پیشگویی استفاده میکنیم؟ (4 مورد)


1_وقتی تلسکوپ نداریم صورت فلکی رو ببینیم
2_وقتی هوا ابری نیست.
3_وقتی میخوایم مشنگ ها رو تحت تاثیر قرار بدیم.
4_وقتی میخوایم از یک پیشگویی خاص مطمئن بشیم بهتره از هر سه روش استفاده کنیم.












پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۰:۵۳ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۹۷
#5
ریموس چوبدستیش را تکانی داد و یکی از کتاب های ورق ورق شده تبدیل به میز بلندی شد. ریموس پشت آن پناه گرفت و هرمیون با جستی خود را به او رساند. خرچنگ ناپدید شده بود.

ریموس گفت:
-فقط تغییر شکل...فقط تغییر شکل!

هرمیون با نوک چوبدستی ضربه ایی به چیزی شبیه برگ درخت زد و آن چیز تبدیل به یک بچه اژدها شد.
هرمیون به بچه اژدها دستور داد تا به آن چیزهای آینه مانند حمله کنند.
ریموس نیز درختی را به شکل افعی غول پیکر درآورد. افعی و بچه اژدها به سمت آن چیزهای آینه مانند حمله کردند، اما همین که افعی آماده نیش زدن و اژدها آماده پرتاب آتش شد هردو میخکوب شدند و آن چیزهای آینه مانند هردو را از بین بردند.

هرمیون و لوپین که مشغول دیدن ماجرا بودند دوباره پشت میز پناه گرفتند. لوپین گفت:
-اونا فکر کردن دارن به خودشون حمله میکنن! موجودات تغییر شکل یافته...
-فاقد شعورند!

به پیشانیش ضربه زد و گفت:
-ریش مرلین! چطور یادمون رفت؟
-یه فکری دارم

لوپین فرصت پرسش نداد و چوبدستیش را روی شقیقه اش گذاشت شروع به خواندن ورد پیجیده ایی کرد.
-چوبدستیمو یادت نره با خودت ببری

هرمیون دهانش را باز کرد تا بپرسد داری چیکار میکنی اما به جای آن با دیدن صحنه مقابلش جیغ زد. لوپین به پتک تبدیل شده بود! چند ثانیه طول کشید تا بفهمد باید چه کند. چوبدستی خودش و لوپین را برداشت و آن ها را داخل جیب ردایش جا داد.

پتک را برداشت. هیکل های آینه ایی تقریبا به پناهگاهش رسیده بودند. فریادی کشید و پتک را بر اولین هیکل کوبید. هیکل آینه ایی جیغی کشید و تبدیل به هزاران تکه شد سپس هرتکه پودر شد و در زمین فرو رفت.
نوبت بعدی بود. هیکل های آینه ایی را یکی پس از دیگری نابود کرد. صدای جیغ هایشان فضای اتاق را پر کرد. ناگهان همه چیز ناپدید شد. گویی اتاق همه را بلعیده بود. هرمیون خود را در اتاق خالی یافت همچنان که نفس نفس میزد ناگهان متوجه شد دری در حال پدیدار شدن است.

دفتر دامبلدور

-شوخی میکنید! یکسال؟!

دامبلدور از بالای عینک نیم دایره ایی اش به هرمیون خیره شد و گفت:
-متاسفم راه دیگه ایی نداریم

هرمیون سرش را پایین انداخت و گفت:
-همش تقصیر منه
-نه هرمیون میدونیم اینطوری نیست
-زرشک! اتفاقا هست!

دامبلدور به طرف تابلوی فیناس نایجلوس بلک برگشت.
-متشکرم فیناس چرا نمیری زودتر به پروفسور اسنیپ و پروفسور مک گونگال بگی هرچه زودتر بیان اینجا؟

فیناس غرولند کنان به کنار تابلویش رفت و در آن ناپدید شد. دامبلدور گفت:
-هرمیون...ریموس تو جادوگری بدک نبود. وقتی داشت خودشو تبدیل میکرد میدونست داره چیکار میکنه. میدونست ژن گرگیش بهش اجازه نمیده به شکل اولش برگرده.

دامبلدور نگاهی به پتک انداخت و ادامه داد:
-ریموس اشتباه کرد. از اتاق سواستفاده کرد. هرچند ناخواسته ولی باید تاوانش رو می داد.

هرمیون گفت:
-پروفسور مطمئنید راه دیگه ایی نیست؟
-متاسفم اما نه نیست. این معجون درست کردنش پروسه پیجیده ایی داره. وقتی پونزده سالم بود درستش کردم. به کمک پروفسور اسنیپ و مک گونگال درستش میکنیم. ریموس به حالت اولش برمی گرده فقط باید صبر کنه. فکر کنم بهتر باشه برگردی تالار. لازم نیست توضیح بدی چی شد. خودم براشون توضیح میدم. بهتره امروز استراحت کنی. امروز هیچ کلاسی نرو.

هرمیون چیزی نگفت. سرش را به نشانه مخالفت تکان داد و گفت:
-نه پروفسور خوبم. فکر کنم به بقیه کلاس هام برسم.
-موفق باشی.

هرمیون از اتاق خارج شد دامبلدور پتک را برداشت و آن را در کمدی جای داد.



پاسخ به: كلاس فلسفه و حكمت
پیام زده شده در: ۲۳:۱۶ جمعه ۲۶ مرداد ۱۳۹۷
#6
نور ماه محوطه بی درخت را روشن کرد. ریموس و گروهی از همنوعانش زوزه بلندی کشیدند. کمی جلوتر لردولدمورت بالاخره فرمان حمله را صادر کرد. با فرمان او سیل عظیمی از مرگخواران به سمت مدرسه حمله کردند.

ریموس امشب میل عجیبی به کشتن داشت او همیشه هنگام تبدیل شد آن را حس میکرد اما اینبار این حس شدت یافته بود خود را محکم به میله های فلزی قفسش کوبید.
مرگخواری که ریموس نمی شناخت (شاید هم میشناخت اما به قدری به اما در آن لحظه تنها به کشتن فکر میکرد) چوبدستیش را به سمت قفس گرفت. درهای ده ها قفس با صدای غیژ غیژی باز شدند و سیل گرگینه های خونخوار به سمت هاگوارتز سرازیر شدند.

سالها قبل

-راهش نمیدن

کلمات همچون پتک بر سر ریموس یازده ساله فرود آمدند. مادرش عرق پیشانی اش را پاک کرد البته ریموس نمی توانست او را ببیند اما حدس میزد این کار را کرد باشد، درست مثل هر دفعه که عصبی میشد.

صدای پدرش را شنید
-دامبلدور موافقه. همون طور که بهم گفته بود. ظاهرا اعضای هیئت مدیره مدرسه مخالفت کردن از نظر اونا خطرناکه

مادرش با صدای لرزانی گفت:
-اون...اون واسه هیچ کس خطرناک نیست...
پدرش گفت:
-چرا هست...چرا...ببین از نظر ما اون هنوز پسر کوچولومونه...ولی اون ماهی دوبار هیولا میشه حقیقت رو قبول کن!

ریموس هیچ گاه ادامه مکالمه را نفهمید فقط صدای هق هق های مادرش را می شنید که همانطور که از مخفی گاهش بیرون آمده به سمت اتاقش می رفت ضعیف و ضعیف تر می شد.

به اتاقش رفت. ابتدا پوستر هاگوارتز را از دیوار اتاقش کند آن را با حرص مچاله کرد سپس خودش را روی تختش انداخت و به سقف خیره شد.
کلمات پدرش در ذهنش فریاد می زدند...

دامبلدور موافقه هیئت امنای مدرسه مخالفت کردن از نظر اونا اون خطرناکه...این حقیقت رو قبول کن اون ماهی دوبار هیولا میشه...

هیولا هیولا هیولا...چرا او؟ چرا سرنوشت او را انتخاب کرده بود؟
ریموس به پوستر مچاله شده هاگوارتز خیره شد. هاگوارتز همیشه آرزویش بود...اما شاید او می بایست هدف برتری را دنبال می کرد...از فنریر گری بک متنفر بود...اما...آیا واقعا از کدام بیشتر می بایست متنفر می بود؟ فنریر گری بک همنوعش یا آن اعضای ابله ایی که او را زود قضاوت کرده بودند؟ اعضایی که آن اتفاق شوم ممکن بود برای فرزندان آنان اتفاق بیفتد...در آن لحظه کلمه ایی در ذهن ریموس کوچک نقش بست: انتقام

آن شب ریموس از خانه فرار کرد. جز ردایی که به تن داشت هیچ چیز برنداشت. به جز چوبدستی پدرش...
پیدا کردن گری بک نمی بایست کار سختی باشد...



پاسخ به: كلاس دفاع در برابر جادوي سياه
پیام زده شده در: ۱۷:۲۹ جمعه ۲۹ تیر ۱۳۹۷
#7
ریموس با خود فکر کرد سالهاست دنیای جادوگری چنین نبردی را ندیده است طلسم ها و پرتوهای رنگارنگ از هر سمت شلیک می شدند صدای جیغ بلندی به گوش رسید. ریموس زیر لب گفت:
-فقط امیدوارم مرگخوار بوده باشه
ریموس شروع به دویدن کرد نمیدانست همسرش کجاست اگر کشته شده بود چه؟ چه بلایی سر فرزند کوچکشان می آمد؟ نکند آن جیغ...نه ریموس نمی خواست به آن فکر کند محال یود صدای جیغ دورا باشد چیزی محکم به شکمش خورد و ناگهان خون از درون آن فواره زد روی زمین افتاد. مرگخوار قد بلندی مقابلش ایستاد چوبدستی چند سانتی متر با صورتش فاصله داشت. ماسک روی صورتش کمی کج شده بود. مرگخوار گفت:
-یه حرکت کوچیک کنی یا حتی از چشمات بخونم میخوای کاری کنی طلسم بعدی مستقیم به جای شکم میخوره تو صورتت
ریموس صدای مرگخوار را شناخت او دالاهوف بود. دالاهوف گفت:
-همسرت مرده خون فاسد آخی حالا چه بلایی سر اون توله تون میاد؟
ریموس وحشت کرد حس میکرد دنیا بر سرش خراب شده است اما تصمیم گرفت خود را نبازد. بنابراین گفت:
-داری دروغ میگی و در مورد پسرم اکثر کسایی که اینجان میدونن پسرم تازه دنیا اومده پس هزاران راه وجود داره که فهمیده باشی من به تازگی صاحب پسر شدم
دالاهوف گفت:
-هیچ چیز از چشم ما مخفی نمی مونه ما همه چیز رو میدونیم از اولشم میدونستیم و اما تو گرگ ابله! همسرت مرد خاله بلاتریکسش کشتش میتونست با یه طلسم ساده ترتیبش رو بده ولی ترجیح داد با دستای خودش خفه اش کنه نمیدونی چطور جیغ میزد چطور اسم تو رو میگفت اون خالش رو عصبانی کرد و بعد صدای خرد شدن گردنش اومد...
دالاهوف از تعریف ماجرا لذت زیادی برد چشمانش از شور و شعف درشت تر شده بود ریموس در یک لحظه از غفلت او استفاده کرد چوبدستی او را به گوشه ای پرتاب کرد سپس چوبدستی خودش را برداشت و آن را روی شفیقه دالاهوف گذاشت نقاب دالاهوف افتاد همه چیز آنقدر سریع پیش رفت که اصلا متوجه نشد.
ریموس چوبدستی اش را روی شقیقه دالاهوف فشار داد باریکه ای از خون روی صورت دالاهوف جاری شد ریموس گفت:
-مرتیکه رذل کثیف دروغگو دورا زنده اس
دالاهوف ترسیده بود گفت:
-میخوای با من چیکار کنی تو آدم نمی کشی نه؟
-ریموس گفت:
-نه نمی کشم کار بدتری میکنم...کاری میکنم وجدانت به درد بیاد البته چیزی ازش باقی مونده باشه اونقدر که آرامش رو در مرگت جستو جو کنی
دالاهوف وحشت زده گفت:
-نه اون فقط یک افسانه اس اون درخت و اون طلسم امکان نداره
ریموس چوبدستی را بیشتر فشرد و گفت:
-وقتی مرید دامبلدور باشی همه چیز ممکنه
دالاهوف ناله ایی کرد و ریموس گفت:
-تلدراسیل
طلسمی که معلوم نبود از کجا شلیک شده به لوپین خورد و او بلافاصله مرد دالاهوف هم تحت تاثیر طلسم لوپین بیهوش شد. سالها از نبرد هاگوارتز گذشت و دالاهوف به جرم مرگخوار بودن به حبس ابد محکوم شد اما او به خوبی میدانست قاتل ریموس لوپین نیست نوعی تنفر از خشونت و جنایت را در خود حس میکرد دیوانه سازها نیز احساس او را بیش از پیش تقویت کردند چند روز از دوران محکومیت دالاهوف نگذشته بود که او با کوبیدن سرش به دیوار خودکشی کرد.



پاسخ به: كلاس تغیير شكل
پیام زده شده در: ۲۱:۳۸ سه شنبه ۲۶ تیر ۱۳۹۷
#8
-و بوم تنها چیزی که نیاز داریم حبس کردن دامبلدور به مدت چند ساعت تو درمانگاهه
ریموس مشکوک سرشو تکون داد. سیریوس گفت:
-شانس آوردین حال دامبلدور خرابه اونم درست دم جشن پایان سال!
جیمز پس کله سیریوس زد و گقت:
-حواست بکاری که میکنی باشه
سیریوس مشتی نثار جیمز کرد گفت:
-خفه شو کوری مگه؟ دارم کتاب رو میخونم
پیتر نگاهی سرشار از استرس به کتاب کرد و با اشاره به آن گفت:
-مک گونگال میفهمه گولش زدم این کتاب مال بخش ممنوعه اس
سیریوس گفت:
-بستن دهن گشادت باعث میشه ...میشه....که...که...که...
سریوس عطسه کرد و چیزی جرقه زد بعد پیتر جیغ زد سیریوس جیمز به هم و بعد به ریموس نگاه کردند و زدند زیر خنده کمی طول کشید تا ریموس فهمید به شکل دامبلدور دراومده است ظاهرا عطسه سیریوس در واقع همان ورد بود جیمز شنل نامریی را روی سر ریموس کشید و گفت:
-تو سرسرا میبینیمت

چند ساعت بعد

جشن پایان سال در حال برگزاری بود ریموس که به شکل دامبلدور در آمده بود در میز اساتید نشسته بود و هر از گاهی به دوستانش نگاه می کرد جیمز و سیریوس با دیدن او میزدن زیر خنده اما پیتر صورتش قرمز شده بود و به بشقابش خیره شده بود و این اظطراب اش را چندین برابر کرد پس ریموس تصمیم گرفت دوستانش را نگاه نکند مک گونگال گفت:
-آلبوس؟ آلبوس؟
طول کشید تا ریموس فهمید مگ کونگال با اوست پس گفت:
-بله پروفس منظورم مینروائه بله مینروا؟
-نمی خوای سخنرانی کنی وقتشه ها
-اوه البته
ریموس از جایش برخاست و آماده سخنرانی شد سیریوس مدت ها روی یک سخنرانی حماسی کار کرده بود تا ریموس آن را حفظ کند اما ریموس اعتماد به نفس نداشت و به همین که دید صدها جفت چشم به او خیره شده اند همه چیز را از یاد برد
ریموس به تقلید از دامبلدور دستاش رو باز کرد و گفت:
-مفتخرم اعلام کنم که...که...یکسال جدید رو پشت سر گذاشتیم و...و...امم...همین دیگه...امم...
ریموس به سرفه افتاد و حس میکرد گوش هاش در حال آتیش گرفتن هستند همگی با تعجب به دامبلدور خیره شدند مک گونگال گفت:
-حالتون خوبه جناب مدیر؟
جیمز و سیریوس برای کنترل خنده انگشتان خود را گاز می گرفتند اما پیتر به بشقاب خالی مقابلش خیره شده بود ریموس با دیدن آنها کنترلش را از دست داد گفت:
-خوبم پروفسور میخواستم بگم امسال هیچ امتحانی برگزار نمیشه!
سالن در سکوت فرو رفت ناگهان بچه ها جیغ زدند و اساتید شروع کردند به پچ پچ

چند ساعت پس از نیمه شب در جنگل ممنوعه

-گند زدی ریموس
-تقصیر شماها بود می مردین نمی خندیدین؟!!!
سیریوس و جیمز همان طور که مشغول پاک کردن فضولات تسترال بودند بازهم زدند زیرخنده سیریوس گفت:
-باید قیافتو میدیدی شکل گوجه ایی بودی که بهش ریش وصل کردن
دوباره زدن زیر خنده جیمز گفت:
-لغو امتحانا؟ اینو از کجا آوردی دیگه؟!
ریموس گفت:
-نمیدونم ترسیدم اولین چیزی بود که به ذهنم اومد
پیتر با صدای لرزونش گفت:
-شانس آوردیم بخاطر اینکارا می تونستیم اخراج بشیم
-حالا که نشدیم نه؟هرچند اخراج شدن بهتره از پاک کردن فضولات چیزی که نمیشه دید
صدای هاگرید از جایی در تاریکی آمد:
-مبادا تسترال ها رو اذیت کنید حواستونم به کارتون باشه تا سه ماه وضع همینه


ویرایش شده توسط ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۶ ۲۱:۴۲:۴۱


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۷
#9
نام: ریموس لوپین
گروه:گریفندور
گونه: گرگینه
چوبدستی: چوب درخت سرو، ده اینچ، موی تک شاخ
سپرمدافع: گرگ
همسر: نیمفادورا تانکس
فرزند: تد ریموس لوپین

زندگی:
ریموس یک جادوگر دورگه بود.هنگامی که کودک بود در شبی که ماه کامل بود مورد حمله فنریر گری بک قرار گرفت و گرگینه شد.او در اوج نا امیدی توسط دامبلدور به هاگوارتز دعوت شد و به گریفندور پیوست.دامبلدور در هاگوارتز بید کتک زن را در وردی شیون آوارگان کاشت تا لوپین به دور از چشم همه به آنجا رفته و در شب هایی که ماه کامل است برای کسی خطری نداشته باشد.سیریوس و جیمز و پتی گرو راز این دوست صمیمی اشان را فهمیدند و به خاطر او جانور نما شدند تا در شب هایی که ماه کامل است تنها نباشد.آنها به او لقب مهتابی را داده بودند.او بعد ها به محفل ققنوس پیوست و در رکاب دامبلدور مبارزه کرد.در سال سوم تحصیل هری بود که او به عنوان استاد درس دفاع در برابر جادوی سیاه انتخاب شد و بهترین معلمی بود که هری داشت.او در آن سال در شب ماه کامل معجون گرگ خفه کن می نوشید و در دفترش مینشست تا دوباره حالش خوب شود.ولی در اواخر آن سال اسنیپ راز او را لو داد و او مجبور به استعفا شد.او دوباره به محفل پیوست و ماموریتش نفوذ در گرگینه ها بود،در همان سال ها بود که تانکس عاشقش شد.او ابتدا چون گرگینه بود نیمخواست به ازدواج با تانکس تن دهد ولی در نهایت راضی شد.او صاحب فرزندی به نام تد شد او به همراه همسرش در شب جنگ هاگوارتز کشته شد و تنها پسرش تدی توسط مادربزرگ و پدرخوانده اش هری پاتر بزرگ شد


معرفيتون همچنان كوتاهه.
لطفا و حتما بعدا برگرديد و كاملش كنين.

تاييد شد.
خوش اومدين.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۴ ۱۱:۱۱:۴۹


پاسخ به: شخصیت خودتون رو معرفی کنید
پیام زده شده در: ۱۷:۱۱ شنبه ۲۳ تیر ۱۳۹۷
#10
نام: ریموس لوپین
گروه:گریفندور
گونه: گرگینه
سپرمدافع: گرگ
همسر: نیمفادورا تانکس
فرزند: تد ریموس لوپین

زندگی:
ریموس لوپین در کودکی توسط فنریر گری بک تبدیل به گرگینه شد بعد از پایان تحصیلات به همراه دوستان صمیمیش به محفل ققنوس پویستند هرچند پیتر پتی گرو خائن از آب در آمد سالها بعد توانست معلم دفاع در برابر جادوی سیاه هاگوارتز شود هرچند به دلیل گرگینه بودن به در خواست والدین دانش آموزان اخراج شد.
سال بعد به دلیل ظهور مجدد لردولدمورت محفل ققنوس مجددا برپا شد و لوپین دوباره به محفل پیوست مدتی بعد با نمیمفادورا تانکس ازدواج کرد و حاصل این ازدواج پسری بود که نامش را گذاشتند تدی. لوپین و همسرش در نبرد هاگوارتز کشته شدند و پسر آنها توسط مادربزرگ و پدر خوانده اش هری پاتر بزرگ شد


معرفى شخصيتتون خيلى كوتاهه. لطفا كاملش كنين و مجدادا بفرستيد.

فعلا تاييد نشد.


ویرایش شده توسط بلاتریکس لسترنج در تاریخ ۱۳۹۷/۴/۲۳ ۱۸:۰۸:۲۹






هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.