بچه ها خيلي سريع مي رن بيرون در تا جلوي اومدن حاجي رو بگيرن
سوزان و هپزيبا هم چند تا پتو ميارن مي اندازن روي آقا رحيم (الان فقط جاسم و مشتي خير الله كم اند )
حاجي در حالي كه داشته در رو باز مي كرده بر مي خوره به ارني
ارني : اه سلام حاجي داشتيم خدمت مي رسيديم
حاجي : سلام برادرم راستي فكر مي كنم شخصيت قبلي ات آسلامي تربود حالا هرچه خدا صلاح بداند
حاجي به هلگا كه دم در كنار ارني ايستاده بود زير چشمي نگاه مي اندازه و استغفراللهي زير لب مي گه بعد سرش رو مي اندازه پايين و مياد تو خوابگاه و با منظره ي جالبي رو به رو مي شه
پيتر : هپزيبا با منظره ي جالبي رو بره مي شه توصيف كاملي نيست فضا سازي كن
هپزيبا: بچه ها داشتن روي يه چيزي بزرگ مثل تپه رو مي پوشوندن (با پارچه مشكي ) كه حاجي سر مي رسه
يهو همه خشكشون مي زنه و خيره مي شن به حاجي . هلگا از پشت حاجي براي بچه ها شكلك در مياره از اينا (
)
حاجي : ضعيفه ها اينها چيه انبار كردين ؟
سوزان : هان نه بعله حاجي اينها سبزيه مي خوام آش نزري بديم واسه آش پشت پاست
هپزيبا آروم رو به سوزان مي گه : صبر كن تنها گيرت بيارم لنگه كفشم رو نثارت ميكنم من تخم مرغم بلد نيستم درست كنم
سوزان : بازكه تو خشن شدي
جاستين كه همه چيز باورش شده بود : نه من از سبزي پاك كردن خوشم نمي ياد
اريكا و هانا خيره مي شن به سوزان هلن سعي مي كنه بحث رو عوض كنه و ميزنه به پشت سوزان كه تلاشش نتيجه اي جز شكست نداره
_______________________________
حاجي اومده توي خوابگاه و با يه كپه مواجه شده كه بچه ها بهش گفتن سبزيه براي آش .