مدتی گذشت. صدایی از درون دستشویی شنیده نمی شد. حالا ساعت دقیق در مقابل 12 شب متوقف شده بود. همه در تعجب از اینکه تام چگونه توانسته تا این موقع شب در دستشویی دختران بماند و همراه با ترس از باز شدن تالار اسرار منتظر وقایعی بودند که پیش بینیشان ممکن نبود.
حتی تصورش نیز لرزه بر اندام ها می افکند. اما تا کنون که حادثه ایی پیش نیامده بود. نفس ها در سینه حبس شده بود. اما هنوز خبری نشده بود. آن ها با خود فکر می کردند که به طور حتم کسی که در طول شب در سالن ها سرکشی می کند نیز طلسم شده است!
در همین افکار غوطه ور بودند که ناگهان در دستشویی به آهستگی باز شد و ولدمورت جوان با احتیاط بسیار بیرون آمد و راه تالار اسلیترین را در پیش گرفت.
قیافه اش نشان می داد که نتوانسته است در انجام نقشه خود موفق شود. بسیار خشمگین می نمود اما سعی می کرد خود را آرام و خون سرد نشان دهد.
هنگامی که همه مطمئن شدند خطری آنان را تهدید نمی کند و تام کاملا دور شده است از پشت دیوار بیرون آمدند. سدریک نگاهی به اطراف افکند و وقتی کسی را ندید به سمت دستشویی رفت. در آن را باز کرد و داخل شد. همه اعضا به تبعیت از او همین کار را انجام دادند.
فضای دستشویی به نظر نمی آمد که تغییر کرده باشد. حتی صدای آب نیز قطع شده بود. آن شیر آب طلسم شده نیز دست نخورده بود. پس از اندکی وارسی آن ها نیز از آن جا خارج شدند و چون نیمه شب شده بود تصمیم گرفتند به اتاق ضروریات بازگردند.
در اتاق:
آلیشیا:
_سدریک تصمیمت چیه؟
و هرمیون در ادامه گفت:
_آره... می خوای برای فردا چی کار کنیم؟
سدریک از جای خود بلند شد و گفت:
_دارم در مورد همین موضوع فکر می کنم!
فرد فنجان قهوه اش را از روی میز برداشت و گفت:
_باید فعلا دور دامبلدور رو خط بکشیم...چون ممکنه برامون خطرناک باشه و لو بریم!
گلوری سرش را تکانی داد و گفت:
_درسته ولی باید دورادور و از هر طریق که شده اطلاعات مهم رو بهش خبر بدیم.
الکسا پرسید:
_و اطلاعات رو از کجا میاریم؟؟
سدریک همان طور که دستانش را در مقابل شومینه می گرفت گفت:
_خب فکر می کنم از فردا باید ولدمورت و دوستانشو تعقیب کنیم! هر جا که میرن و هر کاری که می کنن.
سارا در حالی که کتابی که در دست داشت را می بست و بروی میز قرار می داد گفت:
_فکر می کنی مراقبت و تعقیب کافی باشه؟
لوپین به جای سدریک جواب داد و گفت:
_البته که نه.... ما باید به هر طریقی که شده نزاریم نقشه های ولدمورت به این راحتی جلو برن.
هپزیبا نگاهی مرموزانه به سدریک انداخت و گفت:
_و شمشیر؟؟
سدریک دوباره بروی مبل جای گرفت و گفت:
_فعلا شمشیر جاش امنه! فکر نکنم به این زودی ها ولدمورت بخواد اونو برداره! اون نیاز به یه نقشه حساب شده داره...و کار ما هم اینه که مطابق همون چیزی که لوپین گفت نزاریم نقشه های ولدمورت عملی بشن... ما باید یه جوری مانع کارشون بشیم...و از فردا هم کارمون رو شروع خواهیم کرد.
و همان طور که به طرف تختش می رفت گفت:
_ فعلا برای امروز کافیه. شب بخیر!