هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۱:۳۶ جمعه ۳ آذر ۱۳۸۵

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
با سلام. بازم اومدم با نمرات جديد و كمي دير كرد.
پست سارا ايوانز:دوست عزيز خيلي خوشحالم بهت ميگم كه خيلي بهتر مي نويسي. بهتر از قبل. تمام قوانين رو رعايت كردي ام از جذابيتش كم كردي. از اينكه از تموم شدن داستان جلوگيري كردي ازت ممنونم. بهت يه نمره اضافه ميدم. اما مشكلي كه ديدم نگفته بودي چرا شكست خورد. چرا تام ناراحت بيرون اومد؟ اون كه مي تونست كارشو انجام بده. چرا شكست خورد؟ فضاسازي جالب هم از لحاظ مادي و هم احساسي و معنوي چيزيه كه من دوست دارم همه جا احساسش كنم. اما سعي كن از غلط هاي املائيت كم كني.
امتياز: 6

پست لوپين:
لوپين عزيز ويرايش كننده منم نه آليشا. دوما داستان رو كمي آزار داده بودي. الان ما بايد يه پست دسگه بزنيم كه ببينيم شمشير گريف تو اون اتاق هست يا نه و اگه هست بايد در موردش كلي ديالوگ بنويسيم كه بچه ها در موردش بحث كنن و به نتيجه برسن. ميبيني فقط با يه جمله يه پست سوخت. خواهشا واردش نكن دوباره. فضاي خوبي ساخته بودي. اما بازم زيادي تخيل به خرج دادي. حتي دامبي هم نمي تونه با چوب از هاگوارتز غيب بشه. شما چطوري با اون قدرت كم جادوئيت تونستي مرلين اعلم.
امتياز: 5


ما بدون امضا هم معتبریم


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۰:۳۷ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵

ریموس لوپینold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۷ شهریور ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ سه شنبه ۲ مهر ۱۳۸۷
از محفل ققنوس
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 604
آفلاین
آلیشا جان:
درباره عینکا الان یه توضیحاتی میدم همچنین امکاناتی رو اضافه می کنم تا کار نوشتن اعضا رو راحتتر کنه.
بلید:
می گم که ارتش بعد از اینکه ولدمورت درخواست معلمی داده بوجود اومده. اگه اینطور باشه تام باید الان معلم می بود برای اینکه نقشش در رابطه با دزدیدن شمشیر لو نرفته. نمی دونم ولی به نظرم یه مقدار پیچیده شده و نامفهوم
--------------------------------------------------------------
صبح روز بعد همه در اتاق جمع بودند.
هرمیون گفت:
سدریک هنوز تصمیم نگرفتی چی کار کنیم؟
سدریک با شک و تردید گفت:
دقیقاً مطمئن نیستم ولی فکر کنم بهتر باشه تام ریدل و دوستاشو تعقیب کنیم.
ریموس با نگرانی گفت:
بله ولی فکر می کنم اون هرجا که میره درو قفل می کنه
هرمیون گفت:
البته ولی چون ما از آینده اومدیم طلسم های قویی برای خنثی کردنشون داریم. درسته؟
فرد به نشانه موافقت سرش را تکان داد و ادامه داد: درسته. ولی فکر نکنم کار درستی باشه که همگی با هم اونها رو تعقیب کنیم
سدریک گفت:
البته. هرمیون و آلیشا و ریموس با هم برن دنبال تام ریدل و دوستاش
من و آلکسا و سارا هم با هم می ریم جای شمشیرو بفهمیم. هرمیون می تونی از اون طلسم ارتباط استفاده کنی؟
هرمیون با خوشحالی گفت: البته.
------------------------------------------------------------
هرمیون با ناراحتی گفت: تام هیچ جا نیست
آنها در یکی از راهرو های طبقه سوم بودند و به دنبال تام ریدل می گشتند ولی او را پیدا نمی کردند. سرانجام هرمیون تصمیم گرفت از نقشه غارتگر استفاده کند.
نقشه را در آورد و سه بار بهش ضربه زد: من رسماً سوگند می خورم کار بدی انجام دهم
سپس با غرولندی گفت: باید رمزشو عوض کنیم آخه همیشه سوگندمون الکیه.
در نقشه خیلی ها بودند. از جمله پدر آرگوس فیلچ، دامبلدورر، سدریک،فورسیبل و بلاخره تام ریدل.
هرمیون و آلیشا و ریموس به سمت تام ریدل رفتن. از دور صدایش را می شنیدند. وقتی کاملاً به او نزدیک شدند صدای او را از اتاقی شنیدند.
هرمیون چوبدستیش رو به طرف در گرفت و زمزمه کرد: لن سیو آلوهومورا
قفل در بدون صدایی باز شد. حالا مشکل رفتن به داخل بود ولی خوشبختانه راه حل این مشکل را ریموس می دانست.
چوبدستی خود را به فرق هرمیون و آلیشا و خودش زد. در رو نشونه گرفت و زمزمه کرد: بروحیتنمیوس
لحظه ای نوری خیره کننده چشم آنها را زد ولی لحظه دیگر در اتاقی بودند و تام ریدل در جلویشان صحبت می کرد:
امروز باید دوباره به دست شویی دختران برویم. یادتونم باشه شما پیمان ناگسستنی بستین که هرگز این راز رو فاش نکنید.
بعد از چندی صحبت خود را به پایان رساند و با یک طلسم غیب شد.
هرمیون و آلیشا ترسیدند ولی ریموس بی هیچ ترسی گفت: عینک ها رو از کوله پشتی در بیارید و به چشم بزنید.
بله! درست بود. وقتی عینک ها رو به چشم زدن تام پدیدار شد ولی فقط 1 اینچ با هرمیون فاصله داشت.
ریموس با تمام وجود در ذهنش گفت: سامانتیوس لیفت
هرمیون به سمت چپ رفت و از مسیر تام خارج شد.
پس از خارج شدن تام همگی نفس راحتی کشیدن و با همون طلسمی که آمده بودند بازگشتند. اما از درون وسیله ارتباطی صدای سدریک آمد:
هرمیون ما الان در اتاق فورسیبل هستیم. نگاه کن ببین اون کجاست؟
هرمیون نقشه را زیر و رو کرد و سرانجام او را در پایین نقشه در سرسرای بزرگ یافت
سپس به سدریک گفت: نترس در سرسرای بزرگه.
سدریک که خیالش راحت شده بود گفت: مرسی
ولی ناگهان با لحنی آشفته گفت: ولی شمشیر اینجا نیست.
هرمیون با تعجب گفت: نیست؟؟ مگه میشه؟؟؟؟
ولی بعد موضوع رو فهمید و گفت: سدریک اون باید تو اتاق دامبلدور باشه. آخه اون بهتر می تونه از اون مواظبت کنه
سدریک به آنجا رفت. ولی همان لحظه تام ریدل را دیدند و به دنبالش راه افتادند.
------------------------------------------------
خب ادامه ی داستانو بدید. آلیشا فکر نکنم داستانو به قهقرا برده باشم ولی اگه بردم ببخشید


تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۵:۳۰ شنبه ۲۷ آبان ۱۳۸۵

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
مدتی گذشت. صدایی از درون دستشویی شنیده نمی شد. حالا ساعت دقیق در مقابل 12 شب متوقف شده بود. همه در تعجب از اینکه تام چگونه توانسته تا این موقع شب در دستشویی دختران بماند و همراه با ترس از باز شدن تالار اسرار منتظر وقایعی بودند که پیش بینیشان ممکن نبود.
حتی تصورش نیز لرزه بر اندام ها می افکند. اما تا کنون که حادثه ایی پیش نیامده بود. نفس ها در سینه حبس شده بود. اما هنوز خبری نشده بود. آن ها با خود فکر می کردند که به طور حتم کسی که در طول شب در سالن ها سرکشی می کند نیز طلسم شده است!
در همین افکار غوطه ور بودند که ناگهان در دستشویی به آهستگی باز شد و ولدمورت جوان با احتیاط بسیار بیرون آمد و راه تالار اسلیترین را در پیش گرفت.
قیافه اش نشان می داد که نتوانسته است در انجام نقشه خود موفق شود. بسیار خشمگین می نمود اما سعی می کرد خود را آرام و خون سرد نشان دهد.
هنگامی که همه مطمئن شدند خطری آنان را تهدید نمی کند و تام کاملا دور شده است از پشت دیوار بیرون آمدند. سدریک نگاهی به اطراف افکند و وقتی کسی را ندید به سمت دستشویی رفت. در آن را باز کرد و داخل شد. همه اعضا به تبعیت از او همین کار را انجام دادند.
فضای دستشویی به نظر نمی آمد که تغییر کرده باشد. حتی صدای آب نیز قطع شده بود. آن شیر آب طلسم شده نیز دست نخورده بود. پس از اندکی وارسی آن ها نیز از آن جا خارج شدند و چون نیمه شب شده بود تصمیم گرفتند به اتاق ضروریات بازگردند.
در اتاق:
آلیشیا:
_سدریک تصمیمت چیه؟
و هرمیون در ادامه گفت:
_آره... می خوای برای فردا چی کار کنیم؟
سدریک از جای خود بلند شد و گفت:
_دارم در مورد همین موضوع فکر می کنم!
فرد فنجان قهوه اش را از روی میز برداشت و گفت:
_باید فعلا دور دامبلدور رو خط بکشیم...چون ممکنه برامون خطرناک باشه و لو بریم!
گلوری سرش را تکانی داد و گفت:
_درسته ولی باید دورادور و از هر طریق که شده اطلاعات مهم رو بهش خبر بدیم.
الکسا پرسید:
_و اطلاعات رو از کجا میاریم؟؟
سدریک همان طور که دستانش را در مقابل شومینه می گرفت گفت:
_خب فکر می کنم از فردا باید ولدمورت و دوستانشو تعقیب کنیم! هر جا که میرن و هر کاری که می کنن.
سارا در حالی که کتابی که در دست داشت را می بست و بروی میز قرار می داد گفت:
_فکر می کنی مراقبت و تعقیب کافی باشه؟
لوپین به جای سدریک جواب داد و گفت:
_البته که نه.... ما باید به هر طریقی که شده نزاریم نقشه های ولدمورت به این راحتی جلو برن.
هپزیبا نگاهی مرموزانه به سدریک انداخت و گفت:
_و شمشیر؟؟
سدریک دوباره بروی مبل جای گرفت و گفت:
_فعلا شمشیر جاش امنه! فکر نکنم به این زودی ها ولدمورت بخواد اونو برداره! اون نیاز به یه نقشه حساب شده داره...و کار ما هم اینه که مطابق همون چیزی که لوپین گفت نزاریم نقشه های ولدمورت عملی بشن... ما باید یه جوری مانع کارشون بشیم...و از فردا هم کارمون رو شروع خواهیم کرد.
و همان طور که به طرف تختش می رفت گفت:
_ فعلا برای امروز کافیه. شب بخیر!




Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۶:۵۴ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۸۵

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
با سلام.
با نمرات جديد اومدم خدمتتون.
پست فرد ويزلي:
فرد عزيز متاسفم به عرضت برسونم كه كار جالبي نبود. خود من هم به عنوان يه نويسنده نمي تونم بدون خوندن پست ساير ملل هميشه در كف پست جديدي بزنم. اما نميدونم شما چطوري ميخواستي اين كار رو بكني. خواهش ميكنم يه مروري به داستان بكن. در اولين فرصت خودم اگه ببينم فعاليت ارتش بيشتر شده ميام و يه خلايه مي نويسم كه كار شما تازه وارد هاي تاپيك آسون بشه. اما ايرادات شما يكي دو تا نبود. پستي داشتي با نهايت تاسف بايد بگم كه بدون فضا سازي. چه از نظر احساسي و چه از لحاظ مادي. ديالوگ گيريت مشكل داشت و من به بليد حق ميدم كه نتونه داستان خودش رو خوب پرورش بده. چون شما به قهقرا كشوندي ما رو. چن تا هم غلط املايي داشتي البته اگه اشتباه نكنم. بنابراين از اينكه اين نمره رو بهت بدم واقعا متاسفم.
امتياز: 2
پس بليد:
بليد عزيز بايد بگم كه خوب بود. با توجه به حرفايي كه بالا زدم ميتونم بگم كه كار تو مناسب بود. اما به عنوان صاحب طرح خوش دارم طوري بنويسي كه من نه بلكه سدريك بياد و بهت 10 بده. البته همه اميدا دارم اينطور باشن. فقط تو نيستي. از همه ديالوگ گرفتي و همرو شركت دادي. فضاسازيت هم خوب بود. بنابراين نمي تونم ايرادي بهش بگيرم. اما مي تونستي خيلي بهتر بنويسي.
امتياز: 7
پست آليشا اسپينت:
آليشاي عزيز چرا ناراحت ميشي برادر؟ من اين موضوع احساست افراد رو به اين دليل مطرح كردم كه داستان جذاب تر بشه. اين طوري ما به معيار هاي رولينگ نزديكتر ميشيم. به نظر من يه نويسنده خوب بايد طوري بنويسه انگار داخله. نه به عنوان يه شخص سوم خيالي يه داستان چرت بيرون بده. اولا بايد اين ايراد رو ازت بگيرم كه داستان رو بد جايي نگه داشتي. يا به اصطلاح خودم خفش كردي. نفر بعدي هركسي كه باشه نقش محوري توي اين داستان خواهد داشت. مي تونه همون جا همه چيز رو تموم كنه و ميتونه بگه تام افتاد توي چاه و مارتل هم با خودش برد و يه تعقيب و گريز حسابي آندر گرند. Under Gruond اون وقت خر بيار و باقالي بار كن. دوم اينكه كوتاه زده بودي. ازت امتياز كم مي كنم. سوم اينكه احساسات خوبي بروز داده بودي بنابراين داستان فضاي معنوي خوبي داشت. اما فضا سازي ماديت بد بود. متاسفم كه اينو ميگم اما اميدوارم دفعه بعد خوبتر از ميشه بپستي.
امتياز: 5
با تشكر
ايليا


ما بدون امضا هم معتبریم


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۸:۰۲ چهارشنبه ۲۴ آبان ۱۳۸۵

آلیشیا اسپینتold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ شنبه ۱۵ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ شنبه ۴ بهمن ۱۳۹۹
از دروازه آرگوناث
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 157
آفلاین
سکوتی بین بچه ها حاکم شد. همگی بدون پلک زدن به نقطه ای که تام چند لحظه پیش از آن عبور کرده بود, خیره شده بودند . وحشت در طول چند ثانیه مثل زهری کشنده در رگهایشان شروع به جوشیدن کرد.
سدریک در حالی که به سختی میتوانست بر وحشت و خشم خود غلبه کند و صدایش مرتعش بود, گفت:اون راهشو پیدا کرده.اون...
هرمیون زمزمه کرد:اون میخواد یکیو بکشه و با لذت ازش حرف میزنه!
آلیشیا که دیگر تحمل نداشت فریاد زد:یه کاری بکنید.
سدریک با لحنی که از تصمیمی قاطع حکایت داشت ,گفت:من میرم دنبالش,من نمیذارم...هر کی میخواد با من بیاد.
و با تمام سرعت به سمت پله ها دوید.دیگران هم بدون ذره ای تردید به دنبالش دویدند.
خشم, احساس مشترکی بود که تمام افراد گروه را به جلو میراند.همگی با تمام وجود میخواستند مانع انجام این عمل شیطانی شوند...
سدریک در حالی که به سرعت میدوید, به روز قبل می اندیشید ,به زمانی که به همراه ریموس, مارتل را دیده بودند.همان دختر بیگناهی که قربانی تعصب کور تام ریدل شد.با یاد آوری چهره ابله مارتل, خشمش دو چندان شد...نه نباید این اتفاق میافتاد...او اجازه نمیداد.اما احساس دیگری با بیرحمی به درون قلبش راه پیدا کرد, احساسی که میگفت این اتفاق قبلا به وقوع پیوسته و تو نمیتوانی مانع آن بشوی...

وقتی به پشت در دستشویی رسیدند, همگی نفس نفس میزدند.سدریک دستش را بلند کرد و به بقیه فهماند که بایستند.صدای ضعیف تام از پشت در به گوش میرسید که سعی میکرد به زبان مارها سخن بگوید.با اینکه او پنجاه سال از لرد ولدمورت جوان تر بود, صدایش لرزه بر اندام اعضا انداخت.بعد از یک سکوت کوتاه, صدای ریزش آب به وضوح به گوش رسید که نشان دهنده باز شدن در تالار بود...
سارا با تاسف سرش را تکان داد.اشک در چشمان آلیشیا جمع شده بود و مشت هایش را از شدت خشم گره کرده بود.
ریموس با صدای لرزانی گفت:حالا چی کار کنیم؟بچه ها توی راهرو هستند اگر الان باسیلیسک بیرون بیاد...وای اصلا نمیخوام راجع بهش فکر کنم.
________________________________________________--
اینم احساسات


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۱۸:۱۰:۱۳
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۴ ۲۰:۱۱:۴۰

تصویر کوچک شده

تصویر کوچک شده



تصویر کوچک شده


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۰:۳۸ دوشنبه ۲۲ آبان ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
فرد پست تو هم انقدر تو قاطی پاتی بود نفهمیدم چی شد
---------------------------------------------------
دامبلدور از پله ها پایین آمد و به طرف اتاقش رفت اما سدریک قبل از این که او ببیند در اتاق رابست دامبلدور در را باز کرد اما هنوز به نیمه نرسیده بود که بی حرکت ماند نگاهی گذرا داخل اتاق انداخت چشمانش را ریز کرد و راهرو را برانداز کرد در را هم با دقت وا رسی کرد و با حالتی متعجب داخل اتاق شد دنیس با ترس به بقیه نگاه کرد و گفت :" این خطرناک ترین معموریتی بوده که تا حالا اومدم
"هرمیون گوشه چشمی نازک کرد و گفت : " از این بدتر هم داشتیم
همه روی زمین کنار دیوار نشستن و به در و دیوار خیره شدن راهروی عریض پر از تابلو بود تابلو هایی از جادوگران بزرگی که بعد از سالها در همه تاریخی در هاگوارتس نسب بود و برداشته نمیشد ممکن بود جا به جا شوند اما برداشته نمیشدند چندین تابلو هم که در زمان مدیریت دامبلدور بود روی دیوار نسب نبود که احتمالا بعد از چندین سال به آنها اضافه شده بود از ته راهرو دو دختر اسلیترینی به طرف آنها آمدند یکی موهای بلند مشکی داشت چشمانش آبی بود و قد کوتاهی داشت اما دیگری بلند قد بود و موهای کوتاهش قرمز بود دختر مو مشکی با هیجان چیزی را تعریف میکرد و دو دستش را به نشانه ی خوشحالی حرکت میداد
صدایش جیغ جیغی بود
" وای اون به من نگاه کرد وقتی صداش کردم برگشت و به من نگاه کرد خدای من"
"خوش به حالت "
" وای تام به من نگاه کرد درسته همش یه لحظه اونم عصبانی اما نگاهم کرد"
" اون پسر زیباییه زیادی سنگینه ولی این که نگات کرده دلیل نمیشه دوستت داشته باشه این طور نیست؟"
"شاید داشته باشه وای ....یا مرلین تصورشم غیر ممکنه.تام ریدل عاشق من!!!!دارم دیوونه میشم"
"سارا ابرو در هم کشید انگار حواسش نبود که اونها هنوز دور نشدن لب باز کرد تا چیزی بگه اما الکسا به سرعت جلوی دهان او را گرفت سارا با تقلا دست او را کنار زد وبا صدای آهسته ای گفت :"اه چقدر دستت بو میده
"بو؟"
الکسا دستش را جلوی بینیش گرفت و با تردید بو کرد
"بو نمیده"
"هپزیپا پوزخندی زد و گفت : " داره اذیتت میکنه جدی نگیر
"کتی که از رفتار بچه گانه ی آنها عصبی شده بود با دل نگرانی گفت:" به نظرتون چی کار کنیم سدریک زودتر بیاد بیرون؟ ممکنه دامبلدور حالا حالاها نخواد از اتاقش بیاد بیرون
"نگران نباش حتما کلاس داره واسه کلاس که میره"
"فرد همان طور که گردنش را میخاراند گفت:" ریموس امروز یک شنبست
"خوب باشه"
"وااااااااااااااااای فراموش کرده بودم یک شنبه ها تعطیله"
"دنیس با بازیگوشی گفت : " تازه به دنیا اومدی تا بوده و هست یک شنبه ها روز تعطیله تو یادت رفته بود؟
"ریموس با ناراحتی ابرو در هم کشید به دنیس خیره نگاه کرد و گفت " تاریخ رو فراموش کردم
"آلیشیا به سرعت گفت : "حالا وقت دعوا نیست بگید چه طور سدریک رو از اونجا بیرون بیاریم
"الکسا از جا پرید و گفت : " یه فکر بکر.میتونیم در اتاق دامبلدور رو بزنیم توی این فاصله که در رو باز میکنه سدریک بپره بیرون
"نه...نه این ریسک بزرگیه در قطعا سدریک هم این کار رو نمیکنه"
"ولی اون روز همین طوری وارد دفتر شد"
"هرمیون با تندی گفت : " بله ولی اونی باهاش وارد شد دامبلدور نبود
"الکسا که گونه هایش از خجالت گل انداخته بود با صدای زیری گفت : " آره حق با تو پیشنهاد احمقانه ای بود
"ریموس که سعی داشت با حالت مهربانانه ای به الکسا بفهماند نظرش بد هم نبوده گفت : "مشکل اینجاست که دامبلدور جادوگر تیز و خبره ای هستش وگرنه کار سختی نبود
"مایکل که تا آن موقع حرفی نزده بود گفت : " خوب بیاید هی در بزنیم اون میاد بیرون میبینه کسی نیست انقدر این کار رو میکنیم تا عصبی بشه و واسه پیدا کردن عامل بیاد بیرون اونوقت سدریک میتونه خارج بشه
" آره ....فکر بدی نیست ولی اینم سخته چون صبر دامبلدور خیلی زیاده"
همین هم بود.آنها بیش از ده ها بار به در کوبیدند و کنا ر ایستادن اما دامبلدور با خونسردی بیرون را نگاهی می انداخت وداخل میرفت حتی ضحمت به خودش نمیداد وارد راهرو شود این نقشه هم نتیجه ای نداد تا این که بچه ها نا امید شدند و منتظر تقدیر نشستند که خودش از راه رسید در اتاق باز شد و دامبلدور با پاکت نامه ای که سدریک به اتاق برده بود بیرون آمد بدون این که به اطراف نگاه کند با آرامش قدمهایی بلند در حالی که ردای فاخر ارغوانیش به طرض با شکوهی روی زمین کشیده میشد و خش خش میکرد از آنجا دور شد
همه نفسی عمیق نشانه از آسودگی کشیدند و آرام دو ضربه به در زدند
چند ثانیه ی بعد سدریک با صورتی ترسیده و رنگ پریده بیرون آمد
"چی شد سدریک"
"حالت خوبه پسر؟"
"چرا رنگت پریده"
"حرف بزن دیگه"
سدریک به قلبش چنگ زد کنار راهرو نشت و آرام و بلند نفس کشید
"یکی یه آب میوه بهش بده"
"هرمیون چوبدستش را حرکت داد و یک جاب آب انبه با شیرهی کاکتوس بخارایی ظاهر کرد.سدریک آن را گرفت و آرام خورد.وفتی کمی حالش جا آمد گفت:" فهمید...فهمیده بود توی اتاقم...فقط دو اینچ دستش با گرفتن یقم فاصله داشت..ح...حتی فهمید کفش کتونی پام بوده و پسرم
"آخه از کجا؟ چه طوری؟"
"نم...نمیدونم ...یه ...نگاه به کف...زمین انداخت...اصلا رد پایی نبود نمیدونم چه طوری فهمید"
"چارلی با غرور انگار که دامبلدور باباشه گفت : " مثل این که بهش میگن دامبلدورا!!!نه برگ چغندر
"....من"
"سدریک حرفش را قطع کرد صدای تام را شنید که از انتهای راهرو وارد راه پله ی پایینی شد و به چند نفری که همراهش بودند گفت : " میریم دستشویی دخترا
-------------------------------------------


ویرایش شده توسط بلید در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۲ ۱:۲۳:۵۰

خوشحالم كه دوباره برگشتم.


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۰:۱۷ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۵

گلوری گرنجر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۱ چهارشنبه ۳۰ شهریور ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۲:۲۶ یکشنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۵
از خوابگاه دختران گریفیندور
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 176
آفلاین
اما دیگر دیر شده بود.....

انگار دامبلدور چیزی حس کرده بود اما به راهش ادامه داد.
هرمیون:وافعا چه شانسی!
سدریک آرام در را باز کرد اما سریعا به محلی که هرمیون و بقیه در آن جا بودند دوید.
هرمیون:معلومه چته؟سدریک!!جواب بده.
اما سدریک جواب نمی داد در عوض سرش را چرخانده بود و به در اتاق نگاه می کرد.
فرد دو شانه ی سدریک را گرفت و او را محکم تکان داد.سدریک اصلا حس نمی کرد!
اما دقیقه ای بعد حالش جا آمد.
ساعتی بعد:
هرمیون:تام ریدل رو نگاه کنید.اون سعی داره ابتدا شمشیر رو آزاد کنه!
تام رمزی را که روی کاغذ خیسی نوشته شده بود به صندوقچه ای که بر روی در تالار اسرار جاسازی شده بود وارد می کرد هر دفعه اشتباه بود.
لوپین:فکر می کنم این رمز از رمز هایی باشه که باید حروفی رو که روشن می شند رو بنویسیم.این یک نوع رمز آسون که ظاهرا ریدل ما در این باره از فکرش استفاده نمی کنه!
تام به سرعت نا امید شد و به سمت در راه افتاد یعنی همان در مخفی.
هرمیون:من دراین باره خوندم.می تونم!می تونم.فقط هلم نکنید.
هرمیون به سمت در رفت.اما جمله ای روی آن حک نشده بود.به سرعت چوب دستی اش را در آورد و روی سنگوراه نور انداخت.
در همان لحظه بود که جمله ای با رنگ خردلی روی دیوار حک شد.
هرمیون:هر حرفی رو که درخشید بنویس لوپین.
لوپین سرش را به علامت تایید تکان داد.
لوپین در ابتدا 4 بار خط خطی کرد اما در اخرین بار توانست رمز را به درستی بنویسد.
لوپین:هرمیون رمز اینه.ببین.
هرمیون:((امید درونی.حلقه ی شجاعت.روح توانا ))این رمزه.باید این دیوار رو قفل کنم تا ریدل نتونه روش نور بندازه.
بلدید:فکر نمی کنی ماهر تر از اونه که قفل رو باز کنه؟
هرمیون سرش را به سمت بالا تکان داد و گفت:نه.در زمانی که ما هستیم هنوز این ورد اختراع نشده.
فرد که به در خیره شده بود گفت:اما ما الان در زمان گذشته هستیم معنیش اینه که......
-----------------------


خب میشه گفت برای آغاز بد نبود فضاسازی که در پست استفاده کرده بودی در حد قابل قبولی از اون پستهایی بود که در ثبتنام زده بودی

شخصیتها زیاد توصیف نشده بودند بیشتر توجه کن چون در کتاب هم بیشتر به احساسات شخصیتها توجه شده شما هم باید بیشتر رو این قسمت تلاش کنی
باز از نظر دیالوگ نویسی مشکل داری بیشتر مشکلت هم جایی هست که باید دیالوگ بیاری نمی یاری اما در جایی که نباید از دیالوگ استفاده کنی بر عکس عمل میکنی
ادامه بدی نبود اما جذابیت خاصی نداشت چون این حس رو تو خواننده القا نمیکرد تا آخر پست رو بخونه چون براش جذاب نبود
صحنهای هیجانی همیشه باید خوب کار باشه تا باعث قوی شدن داستان و پست بشه پس بیشتر به این قسمت توجه کن
ببین گلوری جان استفاده از یک نام اونم پشت سر هم اصلاً خوب نیست تو جایی بیش از 4 یا 5 بار از اسم لوپین استفاده کرده ای اونم نه با فاصله بلکه پشت سر هم پس این ضمیر رو برای چی گذاشتن خوب از ضمیر استفاده کن تا استفاده بیش از حد از یک کلمه باعث نشه که پست خراب بشه
حجمش کم بود ما میگیم سعی کنید تا میتوند حجم پست هایتان را کاهش دهید اما نه تا این حد سعی کن در آینده حجم پستهات رو بالا ببری البته با پاراگرفبندی خوب تا ادامه ای جذاب باشه برای داستان

باز چند مورد مشکل تایپی داشتی
بلید نه بلدید
بازم میگم قبل از فرستادن پست حتماً یه مرور کن


امتیاز برای این پست : 3



پست شما به دلیل اینکه با روال داستان همخوانی نداشت به حساب نیامد. اما امتیاز داده شد. سعی کن بیشتر دقت کنی داستان تازه شروع شده قرار نیست حالا حالا ها تموم بشه


سدریک


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۱ ۲۲:۲۱:۲۲
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۲ ۱:۱۶:۵۵

[size=small][color=FF0000]عضو افتخاری ارتش الف د


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۳:۳۱ یکشنبه ۲۱ آبان ۱۳۸۵

هرمیون گرنجرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۳۶ دوشنبه ۱۷ اردیبهشت ۱۳۸۶
از هرجا که حال کنیم. که فعلا هیچ جا حال نمیکنیم.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 219
آفلاین
با سلام.
مستقیم میرم سراغ نقد پستها


پست اول سارا اوانز

خیلی خوب بود. ما رو به قهقرا نبرده بودی چیزی که پیش من امتیاز داره. کاملا مطابق داستان پیش رفته بودی. انگار بلید خودش به جای تو پست زده بود. اما متاسفانه احساسات افراد ارتش رو مشخص نکرده بودی و مورد دیگه دیالوگ گیری از همه افراد بود چیزی که نبود توی داستانت. مگه ممکنه کسی تو کل جلسه یه گوشه بشینه و با آرامش تموم حرفی نزنه؟
امیدوارم دفعه بعد که تو رو نقد میکنم این اشکال رو تکرار نکرده باشی. محیط اطراف رو هم که خوب ساخته بودی و ما رو معبد های هاگوارتز گم نکرده بودی.
در کل پست خوبی بود اما میشد بهتر نوشت بنابراین میتونم نمره خوبی بهت بدم.

امتیاز برای این پست : 6


پست ریموس لوپین

لوپین جان برادر اول کار بهت بگم که کوتاه بود. خواهش میکنم کمی بیشتر بنویس. مثلا یه ده خط دیگه ادامه میدای بهتر بود چون تو یه موضوع جدیذد وارد کرده بودی من مطمئنم که نفر بعدی در شروع کارش با مشکل روبرو شده بوده و نتونسته بوده در مورد اون عینکهای نامرئی کننده بحث کنه. اما داستان رو به قهقرا نبردی ازت ممنونم.
فضاسازی هم کمی مشکل داشت. خواهش میکنم بیشتر روشون کار کن،از فضای معنوی هم که به حمد و قوه الهی خبری نبود اما ممنونم که پستت جدی بود و ابکی نپستیده بودی. دیالوگها رو هم میتونم بگم که برای شروع خوب بود. امیدوارم در ادامه داستان افراد گروه رو بیشتر شرکت بدی طوری که حداقل از هرکس یه بار اسم ببری تو اون فرد فراموش نشه


امتیاز برای این پست: 4


پست آلیشا اسپینت

خوب بود. هم طولانی بود هم اینکه نذاشته بودی داستان خفه بشه. چون معمولا تو اینجور داستانای همگانی چون نویسنده چند نفره گاهی اوقات با مشکلاتی روبرو میشیم اما تا اینجای داستان بجز چند تا مورد انگار کل داستان رو یه نفر نوشته که من همینجا از همه افراد گروه تشکر میکنم.
داستان رو هم خوب پیش برده بودی و امتیاز این بخش رو هم میگیری. اشکالات لفظی هم که نداشتی و به جای یه پست ابکی یه پست جذاب و جدی داشتیم فضای جامد خوب طراحی شده بود اما فضای معنوی مشکل داشت. خواهش میکنم چیزی که تو هری پاتر خیلی مهمه احساس افراده. باید بترسن هیجان زده بشن و... بنابراین خودتونو بذارین جای اونا

امتیاز برای این پست: 7


پست دوم سارا ایوانز

پست خوبی بود. اشتباهی که در پست اول بود تصحیح شده بود. اونم احساسات فرد بود. از فضایی که برای چارلی مطرح کردی خیلی خوشم اومد. میشد گفت مثل فیلم از جلوی چشمم گذشت. فضاسازی هم عالی نمیشه گفت اما خوب و کمی بیشتر از خوب چرا میشد گفت.
اما افراد گروه رو فراموش کرده بودی. باید نفری یه اردنگی به چارلی میزدن که از دفعه بعد چشش رو بیشتر وا کنه. افراد گروه بجز 4 نفر همگی فراموش شدن لطفا تو پست بعدیت همه رو دخیل کن و از همه اسم ببر. نه اینکه آخر فیلم از همه تقدیر و تشکر کنی ها. نه. فقط برای همه دیالوگ بنداز بالا تا همه در جریان داستان آب بشن


امتیاز برای این پست: 5


پست دوم بلید

من از شما به عنوان مطرح کننده سوژه انتظارات بیشتری دارم و سخت گیری بیشتری اعمال میکنم. چون شما میتونی همه چیزو تصور کنی و آخر داستان رو میدونی اما ما نه. بنابراین سعی کن تا آخر عالی بنویسی چون یه اشتباهت میتونه کل داستان رو لنگر به هوا کنه. همه چیز خوب بود. هم هیجان داشت هم احساس البته تا جایی. کمی بی انصافی کرده بودی.
نباید افراد گروه سدریک رو تنها میذاشتن چون اونا برای هم میمیرن و همیشه با هم هستن و مورد دوم اینکه شما هم مثل همه کسایی که تا الان پست داشتن همه افراد گروه رو وارد نکرده بودی. باید همه سهمی داشته باشن. بنابراین فقط مربع سدریک ، لوپین ، سارا و چارلی مطرح نیست. ابعاد رو گسترش بدین تا بقیه هم برای حفظ شخصیتشون هم که شده بیان پست بزنن


امتیاز برای این پست: 7


با تشکر
ایلیا


ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۱ ۲۲:۴۹:۱۸
ویرایش شده توسط سدریک دیگوری در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۱ ۲۲:۵۴:۰۹

ما بدون امضا هم معتبریم


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۲۳:۲۳ شنبه ۲۰ آبان ۱۳۸۵

فرد ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۴ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۱۰ یکشنبه ۲۲ بهمن ۱۳۸۵
از Netherlands
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 74
آفلاین
فرد:‍بهتر نیست کارهارو تقسیم کنیم؟
سدریک:داشتم به همین فکر میکردم این طوری همه یه کاری انجام دادن.
ــ پیدا کردن اتاق دامبلدور رو به من و ریموس بسپار .
ــ باشه ولی بعد من میرم تو اتاق تا نامه رو بذارم ولی اول باید یه طوری بشه با شما از راه دور صحبت بکنم تا وقتی دامبلدور آمد شما من رو خبر کنید تا من جا به خورم
هرمیون: من یه ورد بلدم که میتونه این کارو بکنه
سدریک: خوبه هرمیون و سارا میرن دامبلدور رو تعقیب میکنن و وقتی که دامبلدور نزدیک اتاق شد من رو خبر میکنن ولی اول فرد و ریموس میرن اتاق رو پیدا میکنن و به ما خبر میدن
فرد : خب..مارفتیم
ــ موفق باشید
ریموس: این چه ماموریتی بود که انتخاب کردی ، این همه اتاق تو هاگوارتز هست نقشه غارتگر رو هم که هرمیون داره
فرد : ساکت شو من فکر کنم ...فهمیدم دامبلدور معاونه پس الان تو اتاق مکگونگال هست . بیا بریم پیداش کنیم
ــــــــــــــــــــــ یک ساعت بعد ــــــــــــــــــــــــ
فرد :سدریک پیداش کردیم....طبقه ی دوم اتاق اول بعد از پله ها دست چپ

سدریک: خوبه من رفتم هرمیون..سارا چشم از دامبلدور بر ندارید.
هرمیون: باشه
سدریک با عجله راه رو های شلوغ رو پشت سر گذاشت و به اتاق دامبلدور رسید
از همان طرف هرمیون و سارا دامبلدور رو پیدا کردن
هرمیون: سدریک صدای من رو داری؟
ــ آره .. وردش کار میکنه
ــ خوبه، ما دامبلدور رو پیدا کردیم در راه روی طبقه اول هستش
ــ نگاش کنید، من دارم در رو باز میکنم
ناگهان راه رو شلوغ شد و بچه ها که با عجله می دویدن که به کلاس هایشان بروند راه رو را پر کردند
سارا: هرمیون دامبلدور کجا رفت
ــ نمی دونم وای ی ی حالا چی کارکنیم؟ سدریک ما دامبل دور رو
گم کردیم ،نه اون رو پله هاست الان میرسه به در اول دست چپ
سدریک قایم شو........


ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۰ ۲۳:۲۷:۰۷
ویرایش شده توسط فرد ویزلی در تاریخ ۱۳۸۵/۸/۲۰ ۲۳:۲۸:۵۲

هرگز با دم شير بازي نكنيد
http://godfathers2.persiangig.com/image/order/fred.jpg[/img][/img]تصویر کوچک شده
[url=http


Re: ارتش دامبلدور جلسات الف دال
پیام زده شده در: ۱۷:۲۰ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵

بلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۴ شنبه ۲۶ آذر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۵۹ چهارشنبه ۱۱ خرداد ۱۳۹۰
از هر کجا که خون اشامی باشد بلید هم هست .
گروه:
کاربران عضو
پیام: 251
آفلاین
نه"
همه از جا پريدن
"هيچ معلومه چته سدريک؟"
"ترسيدم"
"منم همينطور"
"بلند شيد"
"آخه براي چي"
"ببينم،به نظرتون نقشه ي غارتگر هم تا تعغيير زمان عوض ميشه؟يانه"
همه نگاهي به هم انداختن
"مايکل گفت " خوب شايد عوض بشه چون مکانمون تعغيير کرده چه طور مگه؟
"دست جمعي راه رفتن توي هاگوارتس اونم روز روشن خيلي خطرناک من فکر کنم بتونيم يه سري از کارها رو شب انجام بديم .احساس ميکنم بتونيم با دردسر کمتر به اين کار خاتمه بديم"
"سارا با صورتي ترسيده گفت "مثلا چه طوري؟
بقيه هم با سر تاييد کردند
"من يه نامه واسه ي مدير مينويسم و يه جوري ميزارم روي ميزش ،توي نامه مينويسم که تام قصد داره شمشير رو بدزده و در تالار اسرار رو باز کنه"
"ريموس با دو دلي گفت :"اين مدير که دامبلدور نيست درسته؟پس از کجا معلوم حرفمون رو باور کنه ،يادمه هري ميگفت مديري که قبل از دامبلدور بوده خيلي ولدمورت رو دوست داشته
"واسه ي همين ميگم اول آسونترين راه رو ميريم بعد اگر نشد به کارمون ادامه ميديم .پس من الان يه نامه مينويسم چون رمز وارد شدن به اتاق مدير رو نداريم ميريم و فردا شب دوباره ميايم البته من نقشه رو ميزارم توي اتاقش و همونجا ميمونم تا عکس العملش رو ببينم الانم آليشيا لطفا نقشه ي غارتگر رو بده به من تا ببينم کار ميکنه اينجا يا نه"
"آليشيا نقشه را از زير شنل سياه رنگي که از جنس مخمل بود در آورد و به سدريک داد سدريک هم نقشه ي لوله شده را آرام باز کرد" رسما سوگند ميخورم که دنبال کار خوبي نيستم
نقشه روشن شد هاگوارتس نمايان شد و خالي بودن مدرسه نشانگر اين بود که نقشه هم با زمان تعقيير کرده تنها در طبقه ي سوم گربه اي ديده ميشد که نوريس نبود بلکه اسمش نارتا بود و فيلچ که در واقع فيلچ نبود و نامش فيلچ پدر بود که به عبارتي همان پدر آرگوس فيلچ بود ديگر کسي نبود.....اما نه
"اينجا رو ببينيد "
همه روي نقشه خم شدن کسي از اتاق مدير بيرون آمد البته اگر در اين زمان اتاق مدير هماني بود که حالا هست
مرد که نامش فورسيبل به سرعت به طبقه ي پايين رفت
"شايد بخواد برگرده"
"چي؟"
"زود الان بهترين فرسته يه برگه بديد زود "
سدريک به سرعت باد شروع کرد به نوشتن
"سدريک يه ذره خوش خط بنويس"
"نميبيني ديره؟ممکنه زود برگرده من وقت ندارم علاعم زيبايي خط رو الان رعايت کنم"
"حد اقل بايد بفهمه چي ميخونه"
"بسه آليشيا بزار بنويسه"
سدريک که خيلي سريع و روان سعي داشت همه چيز رو بنويسه چون وقت کمي داشت نتونست با دست خط خوب آن را بنويسد اما موفق شد قبل از اين که مرد دوباره به اتاق مدير برگرده نامه رو لوله کنه و همه دست جمعي دوباره بيرون برن
"آروم بچه ها آروم آليشيا نگاه کن ببين به اتاق دفتر نرسيده؟"
"نه...نه ظاهرا ما ازش جلوتر هستيم"
"سارا در حالي که به اطراف نگاه ميکرد تا مطمئن بشه کسي اون اطراف نيست گفت : " ولي سدريک چه طور ميخواي بري تو دفتر در رو باز کني ميفهمن که
"سدريک به حالت تفکر ابروهايش در هم رفت اما از سرعت پاهايش کم نکرد بعد از ده يا بيست ثانيه گفت:"با فورسيبل ميرم داخل
"همه ايستادند و با هم گفتن "چي ي ي ي ي؟
"هيييييييييييييييييييس.چه خبرتونه؟ميخوايد همه رو خبر کنيد؟"
"ريموس دستهايش را بالاي سرش حرکت داد و گفت : " تو ديوونه اي پسر
"چارلي که ناگهان تنه اش به دنيس خورده بود تلو تلو خورد و گفت " يعني ميخواي همراه اون وارد دفتر بشي؟
"سدريک که دوباره با سرعت زياد راه افتاده بود گفت : " ايرادي داره؟
"دنيس با حالتي متفکرانه گفت : " معلومه که داره سدريک راهپله اي که اژدر ميره بالا باريکه اون مرد اگر آدم تيزي باشه و بوي تنت رو استشمام کنه ممکنه لو بري
"دنيس حق با تو . ولي من وقتي ميدونستم دارم ميام يه همچين جايي فکر همه چيزش رو کردم حمام کردم و حتي کوچکترين عطري به خودم نزدم"
"...اما"
"اما و اگر نداره .من ميخواستم افرادي رو از مدرسه توي ارتش داشته باشم که باهوشترين و شجاعترين هستن ولي مثل اين که موفق نشدم"
همه سکوت کردند .آنها زودتر از مرد به دفتر رسيدن و سدريک هم رفت و درست کنار مجسمه ايستاد همه که با ترس به سدريک نگاه ميکردند منتظر اتفاقي نا خوشايند بودند با اين که در طول تمام ماموريتهايشان ريسکهاي زيادي کرده بودن و بارها و بارها در از خطرهايي جون سالم به در بردند که صد برابر بدتر از اين بود اما هنوز ته دلشان اضطراب غريبي وجود داشت.صداي قدم هاي مرد از انتهاي تاريک راهرو شنيده شد سايه ي سياه او نزديک ميشد و رداي بلندش پشت پاهايي که چکمه هاي سگک دار داشت به نرمي تکان ميخورد اعضاي ارتش بي صدا چندين قدم عقب رفتند مرد جلوي اژدر سنگي رسيد و تازه آنها توانستند چهره ي مردي جوان را ببينند که موهاي کم پشت قهوه اي داشت پوست صورتش سفيد بود و کک و مک هاي روشني دور بيني بزرگش مشخص بود روي گونه اش خراشي کمرنگ وجود داشت ،با اين که او را قبلا نديده بودند اما چهره اي بسيار آشنا داشت با صدايي آرام کلمه ي رمز را به زبان آورد
" کاترپيلار"
اژدر کنار رفت قلب همه به سرعت ميزد و ميترسيدند که مبادا صداي قلبشان مرد را متوجه کند سدريک را ميديدند که با احتياط در نزديکترين مکان ممکن به مرد ايستاده و درست همراه او وارد شد
.....اما
وقتي اژدر بسته شد ردايش بين آن گير کرد و با صداي نا جوري پاره شد
مرد به اطراف نگاه کرد صداي پاره شدن عجيب بود رداي خودش را وارسي کرد اما اتفاقي براي ردايش نيفتاده بود
"آليشيا به سرعت به طرف رداي پاره شده که حالا خاصيت نامرئي بودن را از دست داده بود و مرئي شده بود را برداشت به قلبش فشرد و گفت: يعني ميفهمه سدريک کنارشه؟
"و همه ي اعضا با هم گفتن:" اميدواريم که نفهمه
----------------------------------
نيومد.....سدريک نيومد حتي وقتي که آن مرد جوان از دفتر بيرون رفت
"فکر کنم برگرديم بهتر باشه "
"اما سدريک"
"ريموس دستي به سر چارلي کشيد و گفت : " اون ميدونه بايد چي کار کنه
"اگر گير افتاده باشه چي؟"
"سدريک با صورتي نه چندان مطمئن گفت :" حتي اگر گير هم افتاده باشه درست نيست ما الان اينجا باشيم ممکنه حدس بزنن بازم باشيم و بيان سراغمون اونوقت کافيه يکي از ما دست از پا خطا کنه اونوقت معلوم نيست چي به سرمون مياد من ميگم که بر ميگرديم به زمان و دوباره فردا صبح با خيال راحت ميايم اينجا
همه نگاهي با ترديد به هم انداختند و سر تکان دادند
-----------------------------------------------
"سدريک؟تو زنده اي"
"توقع داشتي مرده باشم؟"
سدريک با رداي گوشه پاره اش و موهاي ژوليده در حالي که گردنش را با دردمندي ميماليد به طرف ريموس رفت همان موقع مايکل و آليشيا هم که آن دو را در راهرو ديده بودند به طرفشان دويدند
"سدريک...تو"
"سدريک دستش را به نشانه ي سکوت براي آنها بالا برد و رو به ريموس گفت: " ديشب روي زمين توي دفتر خوابيدم اون مدير ابله و زود باور نامه رو خوند .فکرشم نميکردم ولدمورت یه همچین بازیگر خبره ای باشه.حتی از دونستن مدیر شوکه هم نشد وقتی مدیر گفت یه همچین نامه ای صبح روی میزش پیدا کرده با بی خیالی خندید و گفت که به خاطر درس خوب وهوش سرشارش وعلاقه ی مدیربه اون باهاش لج شدن وقصد دارن اون رو جلوی مدیر و استادها خراب کنن بعدش هم با پر رویی تمام گفت ،آخه من شمشیر گریفیندور رو میخوام چی کار؟قیافش و در هم بر هم کردو با لحنی که مثلا خنده دار باشه گفت ،اگر بخوام چیزی رو هم بدزدم اون شمشیر گریفیندور نیست چیزیه که مربوط به سالازار اسلیترین باشه . اون مدیر احمق هم فقط خندید و گفت میدونستم تو اهل این حرفها نیستی ولی نمیدونم ولدمورت نامه رو برای چی از مدیر گرفت
"نامه رو گرفت؟"
"آره به مدیر گفت نامه رو دوست داره داشته باشه و خیلی راحت نامه رو گرفت و تو جیبش گذاشت وقتی هم که بیرون رفت مدیر خپل و خنگشون گفت اون کدوم احمقی که فکر میکنه من حرفهای مسخرش رو راجع به این پسر فوق الاده باور میکنم"
"ریموس گففت :" حدس میزدم سدریک حالا باید چی کار کنیم
"سدریک چشمکی زد و گفت : " یه چیز جالب!!من قبل از این که از دفتر برم بیرون سر و کله ی دامبلدور پیدا شد و مدیر در مورد نامه بهش گفت و این که نامه رو به تام پس داده دامبلدور نامه رو کمی جدی گرفته بود و به مدیر گفت نباید نامه رو به اون میداده واسه من یه نامه ی دیگه مینویسم و توی اتاق دامبلدور میزارم اتاقش رو وقت نکردم پیدا کنم ولی تصمیم دارم این کار رو بکنم
"مگه نگفتی مدیر بهش گفت پس واسه چی بازم میخوای واسش نامه بدی"
"اول این که مدیر نامه رو خلاصه تعریف کرد در مورد تالار اسرار هم حرفی نزد و دوم این که موضوع برای دامبلدور جدی تر بشه"
"خوب اونوقت ما اینجا چی کاره ایم آقای دیگوری؟"
"نگران نباش مایک مطمئنن دامبلدور نمیتونه مرتب دنبال ولدمورت باشه یا از نقشه هاش با خبر بشه ما با هم جلوی کارهای تام رو میگیریم و نقشه هایی رو که فکر میکنیم باعث لو رفتن خود ما میشه به و صیله ی نامه به دامبلدور میرسونیم شاید نتونیم از مرگ میرتل جلو گیری کنیم و لی میتونیم از کشته شدن خیلیهای دیگه و یا آسیب رسیدن به اونها جلو گیری کنیم همینطور از دزدیده شدن شمشیر"
-------------------------------------------------


خوشحالم كه دوباره برگشتم.







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.