هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۵۴ یکشنبه ۷ بهمن ۱۳۸۶

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۱ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
از اينا مي خواي؟!!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 115
آفلاین
پيش پرده (مقدمه ي بي ربط..!)
فضايي تاريك! سياهي بي كران! هيچ اثري از نور ديده نمي شود. سياهي همه چيز را تسخير كرده و هيچ چيز ديده نمي شود.
- هوووي بچه بزن يه كانال ديگه اينجا بلك شده!
- نه باب بلك نشده بلك اومده!
- بهت مي گم بزن يه كانال ديگه ..بچه بوقي...
شپللخخخ!( نكته: به حرف صاحاب خونه گوش كنيد تا شپلخ نشيد!)
...
بوق..
...
------------
پرده..!

فضايي سياه و بي كران! سياهي نفوذ ناپذير كه خدشه اي به آن وارد نشده است.. سياهي يك دست و اينا! در كل همه چيز سياهه چون مشكي رنگ عشقه و اينا!
نوري در دور دست. كورسويي ضعيف. نوري ناتوان.نقطه اميدي سفيد. سياهي در تزلزل و در حال از هم پاشيدن. با اين حال سياهي باز هم غالب است. پهنه ي بيكران سياهي سعي در بلعيدن نور دارد. نور حركت مي كند. جلو مي آيد. قصد نبرد دارد. قصد مقاومت و پايداري. سيد حسن نصرالله در حال سخنراني است. آهنگ پلنگ صورتي با زمينه ي حماسي در حال پخش براي تقويت روحيه ي حماسي.
- حزب الله هم الغالبون... نصر من الله و فتح القريب... بوق بر سياهي و اينا
درن درن.. دومپ دومپ... درن درن درن درن درررررن..بومب بومب ..پوووف! ( همون آهنگ حماسي پلنگ صورتي)
نور در تكاپو سياهي رو به انحلال(!)... نقطهي نوراني در حال بشكن زدن و سياهي در حال بوق شدن. و ناگهان اتفاقي بس انتحاري!:
- اِ...اِ...اِاِاِاِ...اين چه وضعيه؟.. چرا اينجا رو دوباره روشن كرديد؟.. مگه نگفتم همه چيز بايد بلك باشه؟..بلك ..بلك..فقط بلك!
دوستان پشت صحنه: بخواب بينيم باو..
- كاااااااات..دوباره مي گيريم!
...
نور در تكاپو سياهي رو به انحلال(!)... نقطهي نوراني در حال بشكن زدن و سياهي در حال بوق شدن. نوشته اي نوراني با حالتي شبيه به فلزي چكش خورده و صاعقه زده و بسي درب و داغون بر روي صفحه ي تي وي نقش مي بندد:
"محفل ققنوس و هري پاتر..!"

سارا: اِ ..بچه ها بيايد داره فيلم مي ده!
سيريش: فيلمو ولش.. حوصله ندارم... بگيريد بخوابيد.. خواب مفيده در برابر مرگخواران كمكتون مي كنه..خيلي خوبه.. بخوابيد..
ريموس: هوووم آره تو بخواب.. كه ما بيداريم..چهار چشمي مراقب همه چيز هستيم تو اصلا نگران نباش..
- ايول .. ايول واقعا خيلي خوبه .. من لذت مي برم ..ايول.. مسئوليت به اين راحتي بعد مردم مي گم مسئوليت خوب نيست..ايول ايول ..
فضاي خانه كاملا ساكت و آروم هستش و از اين نظر هيچ مشكلي وجود نداره. جو صميمي دلپذير خوب آرام دلچسب و با كلاس اينا! در گوشه اي سارا مشغول تمرين ديالوگهاش هنگام رويارويي با لرده و سخت در تلاش كه در اولين حمله كه به زودي فرا خواهد رسيد حسابي خودش رو نشون بده و به مقام خفنيت ارشد برسه:
- ( كلا اين شكلك بيانگر همه چيز هست ولي نكته ي مبهم اينجاست كه چرا كنارش نوشته اه لعنتي!؟)

لارتن و ليلي در حال ساختن يك آواتور جديد براي خودشونن تا به همگان اعلام كنن كه كمپاني آواتورسازي ليلي و لارتن كه ثروتمندترين اسپانسر كوئيديچ هست كشك نيست و فعاليت هاي زيادي داره و هر سال يكبار به قيد قرعه براي يكي از اعضاش يه آواتور مي سازه و سرآخر هم اون عضو يك آواتور شبه يانگوم رو جايگزين آواتور اخته شده مي كنه تا فعاليت اين كمپاني بر همگان ثابت بشه!

ريموس در گوشه اي پشت يك دستگاه مشنگي مشغول دانلود كردن فيلم امپراطور درياست و سخت فعاليت مي كنه و كلي خفنه و اينا! آلبوس در گوشه اي در مقابل آينه وايستاده و در بحر تفكر فرو رفته كه چطور بانو جيمي موهاشو به اون حالت در مياره كه من نمي تونم! ويولت هم از دور و در بلاكستان دستي بر آتش داره و شاهد اين همه تلاش و فعاليت در اين صحنه ي مهيج و حساسه! ( آدم از اين همه فعاليت دچار حساسيت مي شه‌)
- ايول ..ايول ... آدم از اين همه فعاليت سران اين گروه لذت مي بره... سارا از اين به بعد تمامي وظايف ارتش رو تو انجام بده
- مي گم سوروس اين تيكه رو به جاش بگم بوقي بوق شده ي كچل بهتره يا همين كچل بوقي بوق شده خوبه؟‌
-
- هوووم مي گم آلبوس طرحي براي فعال كردن انجمن نداري؟
- هين؟ چرا اتفاقا يه طرح خوب دارم... مي گم چطوره دوره ي صدم دوئل محفلو هم راه بندازيم؟
- بد نيست ولي يه فكر ديگه بكني بهتره..!
- آآآآآ.. چه برفي مياد! كوئيديچو بگو... من رفتم.. كار نداريد باي ..با احترام
صداي در نويد در امان بودن و خارج شدن آلبوس را داد و همگي كه تا به حال در حالت آماده باش بودند به طرزي كاملا انتحاريك بر روي زمين ولو مي شوند. البت منهاي سيريش كه در اثر كار زياد همواره به حالت افقي در حال عمل مافوق سخت خوابيدن بود.
- مي گم ريموس كارت تموم شد يه دوتا از اين پستها رو نقد كن من خيلي خستم!
- باشه باشه تو بخواب من هستم.. نگران نباش... مي گم فكر مي كني مين جانگو و يانگوم اسم بچه ي دومشونو چي مي ذارن؟‌

و سكوت.. سكوتي دلپذير كه بر فضا حاكم بود.. سكوتي كه به سمت بي نهايت ميل مي كرد و حد هم نداشت در نتيجه هيچ مجانبي براش يافت نمي شد. خواب بود و خواب بود و خواب!


مستند محفل!
=================
مي گم نقد كنيد كه كارتون زياد شه


ویرایش شده توسط سوروس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۷ ۱۸:۰۲:۲۹
ویرایش شده توسط سوروس اسنيپ در تاریخ ۱۳۸۶/۱۱/۸ ۱۷:۲۴:۱۸

عضو محفل ققنوس

چه چشمايي!!!!

[url=http://www.jadoogaran.org/userinfo.php?uid=11679]ادوارد بونز ! همون شناسه اي كه به خودش �


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۳:۴۷ یکشنبه ۱۳ آبان ۱۳۸۶

ویولت بودلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۴ دوشنبه ۲۶ شهریور ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۳ یکشنبه ۱۶ دی ۱۳۸۶
از ته خط...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 51
آفلاین
گرد خاک بر همه جا دامن گسترده بود؛سکوت حاکم بلامنازع بود و درد...بله درد و اندوه از جای جای خانه سرک میکشید.مردد قدمی برداشت.گرد خاک به دور مچ پایش حلقه زد و دوباره شقوط کرد.قدم دیگری به جلو برداشت.میدانست که نمیتواند به آن خانه قدم بگذارد ولی باید میامد.چون میخواست آن عکس را پیدا کند.قدم دیگری برداشت و احساس کرد درد پیری دارد بر او چیره میگردد.نفس نفس زنان روی زمین نشست.متوجه شد که چیزی زیرش ترق صدا داد.با وجود کهولت سن به سرعت از جا جست.لبخند بر روی لبان چروک خورده اش نشست.بالاخره توانست قاب عکس قدیمی را پیدا کند.نگاهی به افراد حاضر در عکس انداخت.
هری پاتر.آشنا...چشمان سبز دوست داشتنی که هروقت به آن مینگریست احساس آرامش میکرد.این همان مردی بود که تا ابد تنها ماند.تنها به دنیا آمد.تنها زندگی کرد و تنها ماند.پسری که زنده ماند.یا شاید هم...پسری که مرد...
جینی پاتر.صبور و آرام.بانوی دوست داشتنی خانه.تنها کسی که میفهمید هری پاتر بودن یعنی چه.لبخند گرم و نگاه آتشینش حتی در عکس هم غیر قابل مهار بود.جینی...چقدر دلش برای اون تنگ شده بود.چقدر در استیصال آغوش گرم او بود...
رون ویزلی.شوخ و شاد.با نگاهی شیطنت آمیز و شرر بار.موهای سرخ و همیشه آشفته.همان دروازه بان معروف تیم ملی انگلستان.چه کسی باور میکرد این اسطوره ملی برود زیر خروارها خاک؟هیچ کس...هیچ کس نمیتوانست در مخیله اس بگنجاند که رونالد ویزلی و رونالد ویزلی ها هم میمیرند...هیچکس...
هرمیون ویزلی.مادر زیرک و باهوش خانواده ویزلی.نگاه نافذ و قانون مدارش از داخل عکس هم آشکار بود.در داخل عکس هم مدبر و مدیر به نظر میرسید.هرمیون ویزلی،کاراگاهی بی نظیر و البته دوست داشتنی...مادری بی مانند و همسری عاقل...
چقدر دلش برای همه آنها تنگ شده بود.نه تنها برای پدر و مادرش؛برای برادرش که همیشه او را میازرد،برای خواهری که چشمانش مانند چشمان پدرش دوست داشتنی و آرامش بخش بود.اگر میدانست مرگ به این زودی آنها را در پنجه خود اسیر خواهد کرد به مادرش میگفت که تا چه حد دوستش دارد،پدرش را در آغوش میفشرد و هرگز خواهر و برادرش را نمیازرد...
آلبوس پاتر؛خسته از دیدار با زمان میخواست لحظه ای چشم بر هم بگذارد.حال که در کنار خانواده اش بود احساس امنیت و آرامش میکرد.میخواست لحظه ای بخوابد...لحظه ای به درازای ابدیت...

7 از 10


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۵ ۱۱:۵۲:۰۹

ویولت بودلر سابق
[size=medium][color=009900]OnLy اسل


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۴۸ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
از دور سایه هایی را روی دیوار خانه قدیمی می دید. چوب دستی اش را در دستش فشرد. و سپس صدای خش خش برگ هایی که زیر پای عابران مرموز له می شد را می شنید.
پس چرا نمی رسیدند؟
خودش را به دیوار چسباند... قدم ها نزدیک تر می شد تا...
_ هی لارتن بیا اینجا! ماندی دوباره یه دست گل به آب داده!
لارتن در حالی که چهره در هم می کشید گفت :
_ وای از دست این ماندی! اصلا معلوم نیست چرا سیریوس اصرار داره این رو هم با خودمون بیاریم.
ماندی که انگار نه انگار که کار خطایی کرده باشد گفت :
_ خیلی دلتون بخواد براتون غنیمت جنگی جمع میکنم!
لارتن و سارا هر دو با هم :
_ نمی خواد!
ناگهان لارتن گفت :
_ هیس! گوش کنید...
ماندی پس از چند ثانیه ای ساکت ماندن:
_ صدایی نمی آد که! سر کار گذاشتی؟
سارا که به نظرش صدای نفس کشیدن هایی را شنیده بود ،قدمی به جلو برداشت و گفت :
_ لارتن فکر کنم اگه از طلسم بستن دهن استفاده کنی بد نباشه!
و سپس چوب دستی اش را کشید و گفت :
_ من یه سری تا انتهای حیاط خونه می رم و بر می گردم!
لارتن با شتاب گفت :
_ منم باهات می آم!
ماندی در حالی که نیشش را باز کرده بود گفت :
_ پس منو می خوایید چی کار کنیم؟
لارتن که قیافه بدجنسی به خود گرفته بود گفت :
_ به عنوان یک سپر قوی و محکم با خودمون می بریم! راه بیفت...

دقایقی بعد

_ موش کثیف! فکر می کردی می تونی جاسوسی ما رو بکنی یا وسایل باقی مونده توی خونه اربابیتو ببری؟ ولی نمی دونستی توی خونه مالفوی ها دیگه نمی شه آپارات کرد!
و پسرکی که چهره اش بی شباهت به نسل مالفوی ها نبود با آن موهای طلایی رنگش گوشه دیوار کز کرده بود.


4 از 10


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۵ ۱۱:۴۵:۱۳


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۸:۴۲ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
جز صدای خش خش برگها زیر پای حاضرین صدای دیگری شنیده نمیشد. نفس ها همه در سینه حبس بود و کسی حرفی نمی زد. استادیوم کیدیچ مملو از هزاران جادوگر بود که همه یکدست رداهایی مشکی و کلاه هایی بر سر داشتند و دو گل رز در دست یکی سفید و دیگری سرخ. اکثریت لبخندی بر لب داشتند ولی همان لبخند هم غمی نهفته با خود داشت. جایگاه ویژه به افرادی اختصاص یافته بود که در راه پیروزی بزرگ عزیزان خود را از دست داده بودند و غم در صورتشان آشکار بود. عاقبت سخنران برنامه که شخصی به جز لی جردن نبود به وسط ورزشگاه آمد و شروع به صحبت کرد:
" دوستان. از حضور شما سپاسگزارم. باورکردنی نیست این همه جادوگر و ساحره از سراسر کشور به این نقطه آمده باشند، جایی که نقطه آغاز و تحول برای اکثریت ما بوده، جایی که تاریخ و حوادث بزرگی به خود دیده و ..."
لی مکثی کرد و نگاهش رو در سرتاسر استادیم چرخاند و ادامه داد :
" جایی که شاهد بزرگترین نبرد تاریخ جادوگری – نبرد هاگوارت – و سقوط ارباب تاریکی بود. هفته ای که گذشت شبیه خوابی شیرین بود، خوابی که همیشه می دیدیم و آرزوی تعبیرش رو داشتیم اما این پیروزی نیز مثل هر پیروزی بزرگی ارزان به دست نیومد. طی یک سال گذشته بهترین دوستان ما در این راه جان خودشون رو فدا کردند، اول از همه کسی که همیشه در صدر این مبارزه بود یعنی پروفسور دامبلدور، جنگجوی بزرگی مثل آلستور مودی،"
به جایگاه ویزلی ها که اشک می ریختند نگاه کرد و مستقیم به جرج چشم دوخت. بغضش رو فرو داد :
" فرد ویزلی که تا آخرین لحظه نبرد نیز سرزندگی خود رو از دست نداد،"
سپس نگاهش رو به چند صندلی اون طرف تر دوخت، جایی که آندرومیدا تانکس پسر کوچکی با موهای فیروزه ای رو بغل کرده بود و با صدای بلند گریه می کرد :
"استاد محبوب همه ما یعنی ریموس لوپن و همسرش دورا تانکس" به وضوح دید که لرزش شونه های آندرومیدا شدید تر شد و تدی کوچولو رو محکم تر به سینه فشرد.
"و پروفسور اسنیپ... بزرگ مردی که هرگز اونطور که شایسته بود نتونستیم بشناسیمش، همه افرادی که تا آخرین نفس برای پیروزی خیر مبارزه کردند، نه فقط جادوگرها بلکه از هر خون و نژادی تلاش کردند، قربانی دادند و به مبارزه ادامه داند. هر یک از شما دوستان دو گل رز زیبا به دست دارید، یکی سرخ به یاد خونهای پاکی که ریخته شد و دیگری سفید به رنگ قلب همه کسانی که دست از مبارزه نکشیدند. "
سپس با دست اشاره ای به بنایی کرد که توسط پرده ای از مخمل آبی پوشیده شده بود:
"بنای یادبودی از امروز در هاگورات قرار میگیره که بعد از افتتاح توسط جناب آقای وزیر به کنار آرامگاه پروفسور دامبلدور منتقل میشه. آقای وزیر..."
کینگزلی شکلبولت با همان چهره همیشگی و اقتدار بالاترین مقام جامعه جادوگری به کنار بنای یاد بود آمد و با صدای بم خود فقط گفت :
"به یاد و افتخار شجاعانی که امروز دیگر در میان ما نیستند."
به آرامی پرده را کشید. تندیسی با شکوه از سنگ های براق مشکی با طرحی از ققنوس بود که در پایه آن لوحی نقره ای رنگ و بزرگ نصب شده و نام تک تک قهرمانان نبرد هاگورات بر روی آن حک شده بود. ابتدای خانواده قربانیان آمدند. هری در حالی که دست جینی را گرفته بود خم شد تا گلهای خود را کنار تندیس قرار بده اما با تعجب به بنا چشم دوخت و به آرامی دور آن چرخید. مجسمه لحظه ای ققنوس بود ولی با هر حرکت هری هر لحظه تصویر یکی از قربانیان دیده میشد. جینی با تعجب به او نگاه کرد و گفت :
-تو هم دیدی؟
- آره واقعا" شاهکار کردن. باید بریم جینی! بقیه هم میخوان ادای احترام کنن.
- دوست داشتم باز هم چهره فرد رو ببینم.
جینی این حرف رو زد و به همراه هری دور شد. در آخرین لحظه برگشت و تندیس فرد رو دید که به پهنای صورت میخنده و بهش چشمک میزنه!


10 از 10


ویرایش شده توسط تد ریموس لوپین در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۱ ۱۳:۱۰:۲۶
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۵ ۱۱:۴۰:۰۱

تصویر کوچک شده


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۳:۱۴ پنجشنبه ۱۰ آبان ۱۳۸۶

لارتن کرپسلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۳۲ دوشنبه ۳۰ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۳:۰۲ شنبه ۱۷ اسفند ۱۳۹۲
از یو ویش!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 471
آفلاین
لابلای درختان می دوید و به شدت نفس نفس می زد! باید خودش را به مدرسه می رساند. اگر به مدرسه می رسید، نجات یافته بود. طلسم های سبز رنگ و سرخ رنگ از کنارش رد می شدند و هر لحظه صدای پای تعقیب کنندگان واضح تر می شد. صدای بم یکی از مرگخواران را شنید که می گفت:

- نباید بذارین فرار کنه! اون خیلی چیزا می دونه! بُکُشینش!

حتی از روی صدای پاها، باز شدن افراد تعقیب کننده به اطراف قابل تشخیص بود. حلقه ای از مرگخواران که اطرافش ایجاد می شد را حس کرد! احساس ضعف و درماندگی ناگهان بر تمام وجودش غالب شد. دیگر پاهایش را حس نمی کرد. اما نوری که از طرف هاگوارتز نمایان شد، باعث شده بود ادامه دهد.

ناگهان ضربه ای به پشتش باعث شد که به شدت با صورت به زمین بخورد. یکی از طلسمها او را از پا انداخته بود.

مرگخواران اطرافش جمع شدند و یکی از آن ها چوبدستی اش را روبروی او گرفت.

- نه! شاید اطلاعات به درد بخوری داشته باشه!

- چرند نگو! اون فقط یه محصله!

و در حالی که با خشم به او خیره می شد، اضافه کرد:

- یه بچه محصل فضول که بیشتر از اونی که باید، فهمیده!

باورش نمی شد! اگر آن تصمیم احمقانه را نمی گرفت که دراکو را تعقیب کند...... فینال کوییدیچ...... امتحانات سمج......

دیگر نمی ترسید. ذهنش را خالی کرده بود. مرگ را با تمام وجود پذیرفته بود. به صورت مرگخوار خیره شد و اندیشید:

- فردا کریسمسه!!!

- آواداکداورا!!!


6 از 10


ویرایش شده توسط لارتن کرپسلی در تاریخ ۱۳۸۶/۸/۱۰ ۳:۱۶:۵۸
ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۱۰/۲۵ ۱۱:۲۸:۰۶

نارنجی رو بخاطر بسپار!

طنز نویسی به موجی از دیوانگی احتیاج داره...

چه کسی بود صدا زد : لارتن!؟


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۱:۴۳ شنبه ۲۸ مهر ۱۳۸۶

آلبوس پرسیوال ولفریک  دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۵ پنجشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۴:۰۹ جمعه ۱۲ بهمن ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 281
آفلاین
آلبوس دامبلدور در تنهایی ذهنش قدم می زد تا لحظه موعود فرا برسد ، با تعجب به اطراف خود نگریست ، مطمئنا نمی توانست درک کند که برای استقبال از رونالد ویزلی برای دنیای دیگر انتخاب شده است.صحنه مرگ رونالد را به آرامی می دید.دراکو فریاد میزد:
-هرمیون من تو رو دوست داشتم ولی تو با اون پسره ویزل ازدواج کردی ، من انتقام احساسم را از تو می گیرم...
دراکو در حالی که با یک دستش چوبدستی هرمیون را در دستش نگاه داشته بود چوبدستی خودش را بالا برد و با نفرت به او نگریست.
ناگهان صدای وحشتناکی از در برخاست و در با یک حرکت منفجر شد.دراکو بلافاصله ورد را بر زبان جاری ساخت:
-آواداکداورا...
ناگهان بازتابنده ای از سوی دسته ای موهای آتشین به میان هرمیون و دراکو پرتاب شد.طلسم به طرز معجزه آسایی به بازتابنده برخورد کرد و مستقیما به دراکو بازگشت.صدای افتادن جسد دراکو بر روی زمین سرد در تالار طنین انداخت.هرمیون به سمت دراکو دوید و فریاد زد:
-نههههه...دراکو!!!
رون به شکل فک افتاده ای در آمد و گفت:
-نفهمیدم..چی شد؟
رون با حالت دست به کمر به سمت هرمیون میره که هرمیون مثل یه گربه پف کرده (از لحاظ موهاش رو میگم ها) برمیگرده و مگه:
-خاک بر سرت الان میرم جنازتو تحویل مامان جونت میدم..اینا همش نقشه بود تا بتونیم تو رو گر بندازیم و بکشیمت ، تا من به عزیزم برسم ولی تو زدی عینهو یه مگس شپلخش کردی...چطوری دلت اومد؟آوادا دراکو..نه یعنی آوادا کداورا...
و رون نیز بروی دراکو افتاد.
-بیاین این پیری رو ببرین...عبرتش رو گرفت...ببین پسرم این نتیجه اندرز تو به آدماس که نیروی عشق شکست ناپذیره دیدی چجوری رون پاش لیز خورد به مخ فرود آمد؟دیگه از این تجویزها تو این دنیا لااقل واسه این بدبخت بیچاره ها نکن...دی بیاین ببرینش تا این رونالد این نیومده...
مرلین فریاد میزد و دو غول بیابونی معدوم شده از دنیا ، آلبوس را کشان کشان می بردند.

----
می دونم بد شد...پیشاپیش آماده نقد جذاب شما هستیم.با احترام.




Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۶:۱۲ دوشنبه ۹ مهر ۱۳۸۶

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
ملت كه از فرط تعجب از حالت به حالت تغيير قيافه داده بودند به رداي پرد نگاه ميكردند.
مالي كه حسادنش دوباره گل كرده بود در گوش آرتور پچ پچ كرد:
_مردم چه شانسا كه ندارنا!
آرتور بعد از شنيدن اين حرف به مالي با حالت نگاهي انداخت و از او فاصله گرفت.دامبي رو به جمع كرد و گفت:
لطفا گريفيندوري هاي سابق دستا بالا.
همه دستاشون بالا گرفتند جز اسنيپ.سپس دامبي گفت خوب گريفيندوري هاي عزيز امروز گنجينه اي بدست ما رسيده كه با يد بخوبي از آن محافظت كنيم تا ولدي كچله كنار برود و ما گنجينه را در موزه هاي معتبر قرار دهيم همانطور كه ميدانيم ولدي كچله دنبال بدست آوردن گنجينه هاي چهار جادوگر بزرگ است و ...
يك ساعت بعد
...اميدواريم كه بتوانيم ولدي را كنار بزنيم .
دراين مواقع ملت حالتي اين چنيني به خود ميگيرند امااز آنجا كه ملت ما محفليند و به رهبر خود وفادار شعار:
الله اكبر الله اكبر ... دامبي جون رهبر و شعار مرگ بر ولدي چارك(در اينجا بمعني دارا بودن يك چهارم عقل مشنگها)
و ...

به زودی بهمراه بقیه پستها نقد خواهد شد ، البته به روشی جدید بر طبق قوانین نقد که مدیران محترم تنظیم فرموده اند.


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۶/۷/۹ ۱۹:۵۹:۴۳

[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۵:۴۸ پنجشنبه ۵ مهر ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
هرمی و دامبی و پرد و اینا( )همه در حال خرید لباس و اینا برای عروسی هری با چو هستند...
_هری این کفشه خیلی مامانه.ببین با کراواتت هم سته ها...
هری هم به ناچاری:
مجبورم دیگه بکنم.
مالی در حالی که کیسه رو دو گره ای می کنه تا از سنگینی پاره نشه،هرمی هم داشته توی مغازه ی بغلی دنبال واکس جادویی برای رون می گشته...
_رون این یکی خوب نیست!نه!مادام لطفا همون رو بدید.روی ردا هم میشه استفاده اش کرد دیگه؟؟؟
خانم فروشنده سر تکون میده.(آخه این واکس همه کاره بوده)
جینی در حالی که داره با شونه ی جادویی ایش که توی تولدش گرفته ور میره و مدل موهاش رو عوض می کنه.
_مامانی این یکی مدله چه طوره؟؟
خانم ویزلی آهی از ته دل می کشه چون نتونسته شونه رو همون روز اول از جینی بگیره!!!
هرمیون به جمع دامبی و بقیه می پیونده و یک واکس هم توی پاکتش به وضوح دیده میشه.
دامبی و آبر به سرعت میرند توی یک مغازه ی حیوانات خانگی یک جن خونگی می خرند چون رسم جادوگرا اینه که اگر بسیار ثروتمند باشند،باید برای عروس و داماد یک جن خونگی بخرند.
مالی در گوش آرتور یه چیزهایی میگه که حاکی از حسودی طرفین به هم!!
_آهان..این هم مغازه ی ردا فروشی.رون،هرمیون،جینی و پرد شما ها با من بیاین.
وقتی می رند تو همه کی ردای دست دوم می خرند و پرد از سر ناچاری چون آخرین نفر بود ردای دست سوم میخره!(ببین دیگه من چه قدر بدبختم!!! )
وقتی برمی گردند به پناهگاه،پرد ردایش رو بررسی می کنه و متوجه اسمی بر روی جیب ردا میشه که خیلی ریزه.
_...
و و رد بزرگ کننده اجرا میشه و این کلمات به وضوح خونده می شوند.

"ردای عروسی زن گودریک گریفیندور"

همه:
پرد:واو


تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۲:۳۶ دوشنبه ۲ مهر ۱۳۸۶

سوروس اسنیپold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۲ دوشنبه ۲۹ مرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۱ سه شنبه ۱۶ بهمن ۱۳۸۶
از اينا مي خواي؟!!!!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 115
آفلاین
[spoiler=رولي در كتاب هفت]جنگل سرد و تاريك بود. باراني كه كمي پيش آمده بود نمناكي و گل را هم به آن اضافه كرده بود. مردي كه رداي سياهي پوشيده بود در آنجا پرسه مي زد. نگران بود بيش تر از هر زمان ديگري. نمي داست چه مي كند و بيهوده در ميان گل هاي جنگل قدم مي زد و خودش را بيشتر كثيف مي كرد. در ذهنش آشوبي بود كه تمركز و اراده و اختيار را از او سلب كرده بود. او كمي قبل اشتباه بزرگي كرده بود و حالا در صدد جبران بر آمده بود. اميدوار بود كه با اين كار يكه الان كرده است اشتباه ديگري نكرده باشد. افكار مغشوشش عنان اختيار را از او گرفته بود. بي اختيار قدم مي زد و به درختان و بوته هايي كه در كنارش بودند ضربه مي زد و با خودش مشتي هذيان بي معني مي گفت.
- نه..نبايد بميرن...اون مي تونه جلوشو بگيره..نمي ذاره كه اونا رو بكشو...اون خيلي قدرتمنده...اگه منو بكشه چي؟...اونا افرادشن..از اونا محافظت مي كنه... اما شايد منو بكشه... اگه اون نكشه لرد اين كارو مي كنه... خدايا چه كار كنم؟

جنگل همچنان سرد و نمناك بود و جز صداي خش خش علفهاي خشك زير پا و زمزمه ي هذيان آميز او هيچ صدايي در اطرافش نبود. گاهي جغدي هوهو مي كرد ..اما دوباره خاموش مي شد. در نتيجه جنگل دوباره ساكت مي شد.
موهاي چربش در در زير نور مهتاب مي درخشيد. راه رفتن پي در پي او باعث مي شد كه نور ماه روي روغن هاي مويش چشمك بزند. اما مرد هراسان بود از اين طرف به آن طرف مي رفت و شنل سياهش پشت سرش پيچ و تاب مي خورد. شايد مي ترسيد كه اگر يكجا بايستد مي ميرد يا اتفاق ديگري برايش مي افتد. با قيافه اي كه ترس در آن موج مي زد به اطرافش نگاه مي كرد گويا هر لحظه منتظر حمله اي بود. باد سردي وزيدن گرفت. ترس در چهره اش آشكارتر شد چوبدستي اش را سفت چسبيد. نوري ظاهر شد و مرد بر زمين افتاد و زانو زد. چوبدستي اش از دستش خارج شد. با صدايي لرزان گفت:
-‌ " منو نكش"..
- " هدف من اين نيست"
صداي دوم متعلق به مرد مسن و سالخورده اي بود كه پشت يك درخت ايستاده بود و مو و ريشش بلند بود. پيرمرد چوبش را در مقابل مرد جوان سياهپوش گرفته بود و با خشم به او نگاه مي كرد. در پشت چند شاخه ايستاده بود و صورتش كامل معلوم نبود.
- " خب سوروس لرد ولدمورت چه پامي براي من داره؟"
مرد جوان كمي لرزيد و گفت:
- " هيچي ..من با خواست خودم اينجام.. من با يه مورد اضطراري اينجام نه به درخواست خودم..خواهش مي كنم"
پيرمرد چوبش را تكان داد و شاخه ها كنار رفتند و راهش را باز كردند و به سمت جوان زانو زده حركت كرد سكوت مرگ آوري برقرار شد.
- " يه مرگخوار چه درخواستي مي تونه داشته باشه؟"
جوان جويده جويده پاسخ داد:
- "اون پيشگويي.. پيشگويي تريلاني"... نوه ي كاساندرا!
- "اوه بله!.. و تو چقدر از اونو به ولدمورت گفتي؟"
- " همچي.. هر چي كه شنيده بودم.. اون فكر مي كنه كه اين يعني ليلي اوانز"
- "اون پيشگويي مربوط به يه پسره كه در آخر جولاي به دنيا مي ياد در مورد يه زن نيست."
- "اون فكر مي كنه كه اون بچه ي ليليه..مي خواد اونا رو بكشه.."
- "اگه اينقدر برات ارزش داره چرا به ولدمورت نمي گي كه مادر بچه رو نكشه؟"
- "من اين كارو كردم!"
پيرمرد نگاهي تنفر انگيز به جوان انداخت و به او گفت :
- "تو حال منو به هم مي زني!"
...
پيرمرد رويش را از جون برگرداند و برگشت مو و ردايش در پشت سرش به شاخه هاي خشك مي گرفت و كشيده مي شد. مرد جوان همانجا روي زمين زانو زده بود و مي گريست و فرياد مي كشيد:
- از اونا محافظت كن..خواهش مي كنم.. التماس مي كنم..
پيرمرد جوابي نداد و به راهش ادامه داد. و جوان همچنان مي گريست. جغد در بالاي سرش هوهو مي كرد و مهتاب نورش را بر روي او مي پاشيد.
هوا همچنان سرد و نمناك بود.[/spoiler]

"..." علامت براي تكه هاي برداشته شده از كتابست!


عضو محفل ققنوس

چه چشمايي!!!!

[url=http://www.jadoogaran.org/userinfo.php?uid=11679]ادوارد بونز ! همون شناسه اي كه به خودش �


Re: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۴۸ شنبه ۳۱ شهریور ۱۳۸۶

پرد فوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۴ جمعه ۱۰ فروردین ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۶ شنبه ۲۵ اسفند ۱۳۸۶
از در به در!خوابگاه برای من جا نداشت!!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 136
آفلاین
_تولد،تولد تولدت مبارک.مبارک مبارک ...
این صدای پایکوبی ای بود که مالی ویزلی به افتخار تولد جینی برپا کرده بود.جینی موهای نارنجی رنگش را گوجه کرده بود و لباس طلایی رنگی به تن کرده بود.
فرد و جرج در همان ابتدای مهمانی برای این که فضا را صمیمی تر کنند،دماغ رون را با آدامس نعنایی تقلبی به خون انداخته بودند و رون در 15 دقیقه ی اول مهمانی حضور نداشت!
هری کادوی خودش را که با کاغذ کادوی زیبایی تزیین شده بود را در دستان جینی قرار داد.جینی از فرط خجالت سرخ شده بود و برای تشکر از هری ،آب میوه اش را کنار گذاشت و با هری دست داد.
_اوهوم.
این سرفه ی رون بود که انگار می خواست به همه بفهماند که به او هم توجه کنند.
جینی گفت:
مامان،هری برام ،برام..یه جاروی تاشو خریده.این جدیدترین مدل جاروی های سواری.
فرد با ورد آسانی جارو را که در دستان جینی قرار داشت قاپید.
_بدش به من فرد.بدش به من.اوه.
10 دقیقه ی بعد...
_اوه جینی مواظب باش.
اما پای جینی روی پوست موزی که روی زمین افتاده بود سر خورد و با صورت در کیک افتاد.
_اوهاااااها ها.اوه وای مالی چه بامزه بود...
و آقای ویزلی با چشم غره ای که مالی ویزلی به او نشانه رفته بود صدای خفه ای از خود درآورد و لبخندش حالا به اخم تبدیل شده بود.
تمام لباس جینی به کیک شکلاتی آغشته شده بود!
_فرد،جرج.فردا تنبیهتون مشخصی میشه.
و مالی با گوشه ی لبش وردی را زمزمه کرد و صورت و لباس جینی مانند روز اولش شد.
هری که از وضع پیش آمده،تعجب کرده بود چوب دستی اش را سمت کیک گرفت و گفت:
ریپارو.
کیک به طور تقریبی درست شده بود...
هدیه ی فرد و جرج یکی از جدیدترین اختراعاتشان بود که شانه ی همه کاره نام داشت.
جرج شروع به توضیح دادن کرد:
می دونی ؟من و فرد خیلی روی این یکی کار کردیم.این شونه می تونه هر جور که بگی موهایت رو برایت درست کنه.از گوجه ای گرفته تا حالت دار فر و...
فرد با حالت با مزه ای گفت:
هنوز مدل مردانه اش کار داره.گفتیم اولین نسخه اش زنانه باشه.چیز دیگه ای به فکرمون نرسید.
_بومب!!!
صدای بلندی به گوش رسید و چیزی تالاپی روی زمین افتاد.
_جینی عزیزم.امیدوارم خوب باشی.به دلیل کارم نتونستم به تولدت بیام.اما هرگز روز به دنیا اومدنت یادم نمیره.
چارلی.
کادو ترکید و یک عروسک بزرگ اژدها مانند از آن بیرون پرید.
_سلام جینی.
همه به سمت عروسک برگشتند.
"عروسک زنده بود!!"


تصویر کوچک شده









عضو رسمی محفل ققنوس

-------------------------------------
در مسابق







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.