هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۳۹ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
کتاب از دست آریانا به زمین افتاد، آریانا با عجله خم شد تا آن را بردارد. سرش را بالا گرفت و دقایقی به صحنه ی حیرت انگیز رو به رویش خیره شد. در مغازه ی ردا فروشی رو به رویش رداهایی بسیار از مد افتاده و نویی وجود داشت. کتاب را محکم در دستانش گرفت و با سختی به سمت دوچرخه اش دوید، اما از آن خبری نبود. فریاد از ترسش را در گلویش خفه کرد و متوجه ردای سنتی ای شد که به تن داشت. ردا چین های زیادی داشت و گل های بسیار ریزی در اطراف آن با رنگ نقره ای دوخته شده بودند.
-ببخشید آقا، میشه بپرسم امروز چندمه؟
-دهم آگوست.
-چه سالی؟
مرد نگاه خشم ناکی به صورت جذاب آریانا کرد و از او دور شد. ساعت بلند و بسیار نوی بالای کتاب سرا_ که تغییر زیادی جز تازه شدن، از مان ورود آریانا به کتاب سرا تا خروجش نکرده بود_ ساعت 12:45 دقیقه را نشان می داد و این را می گفت که حدود پانزده دقیقه است که او از کتاب سرا بیرون آمده.
-دارم خواب میبینم. دارم خواب میبینم.
اما با دیدن روز نامه ی پیام امروزی که طرح بسیار ابتدایی و ساده ای داشت، متوجه حقیقت تلخی شد. تاریخ آن روز 10 آگوست 1923 بود. چشم هایش یاری برای مطالعه ی اخبار نمی دادند تا شاید چیزه بیشتری دستگیرش شود.
دست پاچه به سمت کتاب سرا دوید. هر چه تلاش کرد هیچ راهی برای ورود با آنجا نیافت. ناگهان دستی را روی شانه اش حس کرد و فریاد بلندی کشید.
-هی هی! نترس، منم.
-تو؟ تو کی هستی؟
-تو حالت خوبه کاترین؟
-کاترین؟ کاترین کیه؟ من آریانام.
پسر جوان و خوش چهره که ردای مشکی و ساده ای به تن داشت خنده ای کرد و گفت؛ منم دامبلدورم و باز شروع به خندیدن کرد. آریانا مطمئن بود که وارد ماجرای خطرناکی شده اما درست متوجه نمی شد که چه اتفاقاتی در شرف رخ دادن هستند. تصمیم گرفت به جای این که کاری کند تا به عنوان یک دیوانه به او نگاه کنند، سعی کند نقش بازی کند. اگر آن ها او را به عنوان یک دیوانه به سنت مانگو می فرستادند، دیگر راهی برای کشف موضوع و برگشتن به خانه اش نمی یافت.
سعی کرد رفتار طبیعی نشان دهد و با یک لبخند به سمت مرد جوان برگشت.
-چطوری می تونم وارد کتاب سرا بشم؟
-یه دو سالی هست که درش بسته شده کاترین!
-اوه! خیلی عجیبه تا الان دقت نکرده بودم. میشه بهم کمک کنی برگردم خونه؟ اصلا حالم خوب نیست.
-معلومه که اصلا حالت خوب نیست. حتما کمکت می کنم. اما میدونی که نمیتونم از بعد از دره باهات بیام.
-بعد از دره؟ چرا؟
پسر نگاه مشکوکی به او انداخت و گفت؛
-دیگه دارم بهت مشکوک میشم.
-اوه نه! اصلا نمیتونم حواسم رو جمع کنم. فکر کنم سرم به جایی خورده باشه.
چشم های آبی اش را به به چشم های تیره و براق پسر دوخت. قلب پسر نرم شد و به راه افتاد.
-بیا زود تر بریم، باید قبل از این که هوا تاریک بشه از گورستان پایین دره رد شده باشیم. شنیدم وزارت خونه میخواد یه فکری به حال شبح های اون جا بکنه! بعد از این همه سال.
آریانا دهانش را باز کرد تا سوالی بپرسد اما به محض آن که چشمش به عنوان کتابی که در دستانش گرفته بود افتاد، توان هر حرکتی از او گرفته شد. نام کتاب "گورستان وحشت در عمق دره" بود.


ویرایش شده توسط پرفسور پومانا اسپراوت در تاریخ ۱۳۸۷/۵/۲۴ ۱۲:۲۸:۴۷

I will leave the sun for the rain...


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۳۲ پنجشنبه ۲۴ مرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
سوژه ي جديد:

_ اوه! آريانا؟ ميخواي امروز بياي خونه ي ما؟ مادرم گفته كه...
_ متاسفم. من بايد يه سري به كتابسراي دياگون بزنم. مدت زيادي ميشه كه من اونجا عضو شدم. اما من حتي يك بار هم از اونجا كتاب نگرفتم. يعني حتي يك بار هم وارد اين كتابسرا نشدم.
دوست صميمي آريانا ، مدتي به چشمان درشت و آبي رنگ آريانا زل زد و گفت: تو كه گفتي اونجا عضو شدي ، پس بايد براي يكبار هم كه شده اونجا رفته باشي.
آريانا خنديد و گفت: درسته! من عضو شدم. اما اون روز مادرم با تلفن منو عضو كرد.
لونا ، نگاهي عميق به آريانا انداخت: خب...پس بعدا ميبينمت. درباره ي كتابت هم با من صحبت كن. ميخوام من هم بعد از تو بخونمش. البته اگه قشنگ باشه.
آريانا لبخندي زد و در حالي كه سوار دوچرخه ي كوچكش ميشد براي لونا دست تكان داد و ركاب زنان به طرف كوچه ي دياگون رفت.

ساختماني عظيم و زيبا در مقابل آريانا به چشم ميخورد. ساختماني كه بر فراز سقف عجيب و غريبش ساعتي بزرگ قرار داشت كه ساعت 12:30 بعد از ظهر را نشان ميداد.
آريانا ، دوچرخه اش را رو به روي درب اصلي پارك كرد و به طرف درب بزرگ رفت.
_ تق تق....تق...تق!
آريانا سعي كرد در را باز كند ، اما به نظر ميرسيد ، در قفل شده است.
آريانا با نا اميدي به در نگاه كرد و خواست به طرف دوچرخه اش باز گردد ، كه در به طرز عجيبي باز شد و آريانا كه از تعجب نميدانست چه بگويد وارد امارت بزرگ و عجيب شد.
_ سلام؟ كسي اين دور و برها نيست؟ آهاي....؟
آريانا با دقت به اطراف نگاه كرد.
ميز بزرگي كه مخصوص مسوولان كتابسرا بود خالي بود و قفسه هايي كه در سمت راستش قرار گرفته و بي انتها به نظر ميرسيدند ، پر از غبار شده بودند.
اما چيزي روي ميز توجه آريانا را به خود جلب كرد: يك ورق كاغذ طلايي رنگ روي ميز قرار داشت و در كنارش يك قفس پرنده ي بزرگ به چشم ميخورد كه پرنده اي زيبا و رنگارنگ درونش بود و هر از گاهي هم آه ميكشيد.
آريانا ورقه ي طلايي رنگ را در دست گرفت و مشغول خواندن شد:

اين كتابسرا به علت تعميرات فعلا تعطيل ميباشد. مراجعه كنندگان ميتوانند كتاب هاي مورد نظرشان را برداشته و كارت عضويتشان را روي ميز من بگذارند. با تشكر.

آريانا با كنجكاوي به اطراف نگاه كرد و در دل به خودش گفت: تعميرات؟ اما اين كتابسرا به هيچ تعميراتي نياز نداره. هووم...عجيبه! مسوول كتابخونه بايد كاملا ديوونه باشه!
آريانا ورق طلايي رنگ را روي ميز گذاشت و به طرف يكي از قفسه هاي كتابسرا رفت.
قسمت كتاب هاي ترسناك ، هم مورد علاقه ي خودش بود ، هم خانواده اش و هم لونا.
_ موجودات دوست داشتني من!
_ زيرزمين مردگان!
_ گورستان وحشت در عمق دره!
آريانا در دل خنديد و گفت: واي! همه ي اين كتاب ها بچگانه به نظر ميان! اما خب...من چاره اي ندارم و مجبورم يكي از اين كتاب ها رو با خودم ببرم.
آريانا مدتي طولاني بين قفسه ها راه رفت تا اينكه كتاب گورستان وحشت در عمق دره را انتخاب كرد و آن را برداشت.
جلد قرمز و خاكستري كتاب ، توجه آريانا را به خود جلب كرد.
آريانا به طرف درب خروجي رفت تا از كتابسرا خارج شود ، اما ناگهان به ياد ورقه ي طلايي رنگ افتاد و اينكه بايد كارتش را روي ميز بگذارد.به همين خاطر هم ، كارتش را از كيف مدرسه اش بيرون آورد و آن را روي ميز بزرگ گذاشت.
دوباره ورقه ي طلايي رنگ را برداشت تا ببيند كار ديگري هم هست كه بايد انجام دهد يا نه ، كه ناگهان با ديدن عبارت تازه روي ورقه شكه شد:

آگاه باشيد! تاريخ برگرداندن كتاب: 19 آگوست 1923 !

آريانا مدتي طولاني به ورقه زل زد و بعد آن را روي ميز ول كرد و با خودش گفت: اما به نظر من اين مسوول كتابخونه ديوونه نيست! اين منم كه ديوونه شدم. تاريخ برگرداندن كتاب ، مال چند صد سال پيشه و ...چه طور نوشته ي روي ورقه تغيير كرد؟
آريانا سرش را تكان داد و با وحشت به ورقه ي طلايي و پرنده نگاه كرد. منقار پرنده به طرز عجيبي تكان ميخورد . انگار...انگار داشت ميخنديد!
تصور اين موضوع ، آريانا را به شدت ترساند و باعث شد كه آريانا بدون نگاه كردن به پشت سرش از كتابسرا بيرون بدود.


خوشبختي به سراغ كسي مي رود كه فرصت انديشه درباره ي بدبختي را ندارد.


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۰۸ جمعه ۲۴ خرداد ۱۳۸۷

آلیشیا   اسپینت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۸ پنجشنبه ۱۱ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۷:۳۹ جمعه ۲۵ بهمن ۱۳۸۷
از يه جاي عالي!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 46
آفلاین
به سمت دفتر مدیر رفتم.هراسی نداشتم چون مدیر یکی از دوستان خانوادگی ما بود و مطمئنا منو دعوا نمی کرد.
تق تق تق
_بله؟بفرمایید تو.اه جولی عزیز سلام.چی شده؟
_سلام...اهم... خانوم سیلز...
زیییییییییینگ
صدای زنگ تفریح بود.
_خب عزیزم.خانوم سیلز چی؟
_خب...الان خودشون میان باهاتون صحبت می کنن.
در همان حال خانم سیلز با عصبانیت وارد دفتر مدیر شد.
_خانم سیلر چی شده؟
_اه خدای من ...این بچه منو سر کلاس کلافه کرده.همش با دوستش شارلوت حرف میزنه اونم وسط درس من!
_خب... جولی برای چی در کلاس صحبت کردی؟
_من واقعا ازتون عذر می خوام ولی...
_ولی چی؟
_آخه یه چیز مهم ...یعنی چه طور بگم ...یه مشکل بزرگ برای من و دوستم پیش اومده که فکرم رو مدتیه مشغول کرده...
_خیله خب ...خانم سیلز جولی امروز چند بار با دوستش صحبت کرد؟
_ام...حدودا 2 بار.
_چی ؟دوبار؟...خیله خب شکایت هر معلمی که شاگردش بیش از سه بار سر کلاس صحبت کنه مورد قبوله! ولی جولی 2 بار فقط صحبت کرده بنابراین جولی ازت عذر میخوام . ناراحت نشو...برو سر کلاست.
_خانم سیلز چرا این بچه رو آزردید؟
خانم سیلز:
بالاخره راحت شدم واز دفتر بیرون امدم و در راهروی مدرسه قدم زدم...
***********
اما هنوز دنی فکر و ذهنم را پر کرده بود...
به سوی شارلوت رفتم و او را صدا کردم.
_شاااااارلوت!
_چی میشد سر کلاس حرف نزنی؟چند بار بهت بگم من برادر ندارم...ای بابا نکنه توهم فانتزی..
حرفش را قطع کردم._بسه دیگه!کتابمو برام آوردی؟
_آخخخخ!نه!یادم رفت.ولی راست میگفتی ها...خیلی کتاب چرتیه...
_نخیر اصلا هم چرت نیست!
_بله؟نمیدونم جولی ...چرا اینقدر با من مخالفت میکنی...مثل دیروز... خودت قبلا به من گفته بودی که از کتابخونه خوشت نمیاد ولی دیروز به من گفتی بریم کتابخونه نه خونه درختی!
_ولش کن... ببین امروز میری خونه ...فکر میکنی ببینی دنی رو میشناسی یا نه یا اصلا اسمش به گوشت خورده یا نه.
_اسمش؟من که از دیروز تا حالا 200 بار این اسمو شنیدم.از زبون تو البته!
_من باهات شوخی ندارم!جدی می گم.عصر میام خونتون هم نتیجه فکر کردنتو بهم میگی هم کتاب رو بهم میدی.باشه؟
_باشه بابا !باشه!
*******
با خستگی فراوان به سوی خانه برگشتم.یعنی چه رازی توی این کتاب نهفته است؟
عصر

دینگ دینگ
_کیه؟
_منم جولی.
ویژ(صدای باز کردن در)
_سلام جولی عزیز.
_سلام خانوم اسلاند.خوب هستین؟
_خوبم مرسی بیا تو...شارلوت تو اتاقه .منتظرته.
در اتاق
_سلام شارلوت
_سلام
خودم رو روی تخت شارلوت انداختم و کنارش نشستم.
_کو کتابم؟آها...راستی فکر کردی؟
_کتابت روی میزه.آره فکر کردم...یه چیزایی هم یادم اومد...
با خوشحالی گفتم:چی؟زود بگو...
_باشه بابا...دیشب وقتی کتاب میخوندم دیدم یه جاش نوشته بود:
شانس خود را امتحان کنید... . برادر یا خواهر کوچکترتان را دوست ندارید؟ مادرتان او را از شما بیشتر دوست دارد؟به او بیشتر اهمیت میدهد؟ اشکالی ندارد ...با این کارهایی که در پایین صفحه نوشته است شانس خود را بسنجید.اگر به شانس اعتقاد دارید پس حتما موفق می شوید.
و یک سری راه نوشته بود که اگر انجام میدادیم از شر خواهر و برادرمون که البته ما نداریم راحت میشدیم.بعد نمیدونم چرا یک دفعه یه اسمی به نام دنی به ذهنم اومد...
وای خدای من !یادمه شارلوت هیچ وقت دنی رو دوست نداشت... .
به طرف کتاب رفتم و اون رو برداشتم.
_آخخخخخخخخخخخخخ!
_چی شد؟
_هیچی دستم داره میسوزه!
به اون یکی دستم نگاه کردم. رد سوختگی دیروز در کتابخونه هنوز مونده بود و خوب نشده بود...


ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۳:۱۵:۴۵
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۳:۳۱:۲۲
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۳:۴۸:۵۲
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۳:۵۹:۵۸
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۴:۱۰:۲۳


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۱۴ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۲ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۳۸ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
بعد از اون کابوس وحشتناکی که دیده بودم دیگر کابوس یا رویایی ندیدم و به زحمت خوابم برد توی تختم مدام غلط میزدم و نمیتونستم بخوابم.... امکان نداشت چه طوری میشد دنی رو فراموش کنند؟ حتی خواهرش او را نمیشناسد و تکذیب میکند که همچین برادری داشته مادرم هم نمیخواهد قبول کند که خانواده ی شارلوت چهارنفره هستند نه سه نفره این امکان نداشت.
شاید هم من دیوانه شده بودم و اصلا شخصی به نام دنی وجود خارجی نداشته و همه ی ان ها خیالی بیش نبوده.
بالاخره با زحمت خوابم برد .

صبح دل انگیز و زیبایی بود چشمانم را باز کردم و مادرم را دیدم که پرده های اتاقم را کنار میکشد و من را صدا میزند.

_جولی بیدار شو!باید بری مدرسه امروز امتحان داری یادت که نرفته.
_ ... اما من هنوز خوابم میاد خواهش میکنم. من دیشب خوب نخوابیدم.

با این جمله یادم اومد که دیشب چه اتفاق بدی افتاده و وحشتناک. ناگهان ان صبح دل انگیز و زیبا تبدیل به صبحی مه الود شد همه جای اسمان را ابر های تیره ای فرا گرفت و باران شدیدی شروع به باریدن گرفت چه صبح افتضاحی!

مادرم با تعجب گفت: همین الان هوای خوبی داشت و هیچ ابری تو اسمون نبود. چه طور به این سرعت هوا ابری و بارونی شد؟

_ مامان؟! مگه شارلوت یه برادری به نام دنی نداشت؟
_جولی خواهش میکنم بس کن .بهتره این شوخی هارو بری با دوستات بکنی هر چند فکر کنم اصلا دوستات هم خوششون نمیاد.

با عصبانیتی که نمیدونستم به خاطر چی بود گفتم: اما دنی برادر کوچیکه شارلوته من اینو مطمئنم اون تقریبا یک ساله که با انواده ی شارلوت زندگی میکنه شما نباید بگید که شارلوت برادری نداره این درست نیست اون حالش بده مامان .

مادرم که انگار از عصبانیت بی خودی من تعجب کرده بود گفت: جولی دخترم بسه دیگه برو دست و صورتت رو بشور و چیزی بخور و برو مدرسه.
_ اما!
_ جولی؟!

مادرم دیگر واقعا خسته شده بود اما من حقیقت را گفته بودم این یک حقیقت بود.چرا اونا این طوری رفتار میکردن؟
بعد از صبحانه ای که با مادرم خوردیم مادرم سر کار رفت و من هم لباس هایم را پوشیدم و به سمت گاراج رفتم تا دوچرخه ام را در بیاورم هوا هنوز هم ابری بود اما دیگر باران نمی امد فقط تکه ابر تیره و بزرگی اسمان را پوشانده بود.
اه...اصلا حوصله ی امتحان را نداشتم امتحان جبر داشتیم واقعا سخت بود اصلا دیشب نخونده بودم.

اهسته به شارلوت گفتم: حال برادر خوب شد؟
شارلوت با تعجب گفت: تو حالت خوبه؟ من برادری ندارم من تنها دختر خانواده هستم.
با عصبانیت داد زدم: شارلوت تو نمیتونی. تو چه طور میتونی دنی رو فراموش کرده باشی؟ تو یه برادر از خودت کوچک تر به نام دنی داشتی و داری تو نبودی که دیشب به من گفتی برادر تشنج کرده؟

خانم سیلز از این که کلاسش را به هم زده بودم عصبانی شد و گفت: جولی اگه نمیخوای درس گوش بدی خوب نده! میتونی بری بیرون و بذاری بقیه به درس گوش بدن.

_ اما...
_ جولی برو بیرون پیش مدیر مدرسه زنگ تفریح میام و ازت شکایت میکنم.
_اما!
_ همین که گفتم جولی بحث نکن.

با عصبانیت نگاهی به شارلوت انداختم او هم به اندازه ی من عصبانی بود.
بدون هیچ حرفی از کلاس رفتم بیرون و به سمت دفتر مدیر...


تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۹:۱۵ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷
#99

بلاتريكس  لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۴۰ چهارشنبه ۱۸ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۰۹ دوشنبه ۲۰ خرداد ۱۳۸۷
از شیون آوارگان
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 97
آفلاین
باغ زیبایی که در آن قدم می زدم،سرزمین رویا های من بود.پیراهن بلند سفید پوشیده بودم و مردی با کت شلوار زیبا در کنارم قدم می زد.توسکاهای سرخ رنگ و افراهای نارنجی که نشان از پاییز می دادند بر دریاچه ی درخشان باغ سایه افکنده بودند.خورشید طلایی رنگ در میان اسمان بی کران می درخشید و بوی زندگی باغ را پوشانده بود.احساس خوبی داشتم.حس سبک بالی ،حس شادمانی.پقدر می ترسیدم که پیردختر شوم ولی حالا همه چیز بروفق مراد من بود.در شادی هایم غرق بودم داماد هم رویش را پوشانده بود.صدای گرم و دلنشینش به ارامی گفت :عروس خانم..نمی خوای روبندت رو برداری ببینیمت؟.با لبخند و اسودگی روبند را کنار زدم.داماد لبخندی زد و او هم روبندش را کنار زد .جیغ کشیدم.او یک خوک بود.وحشت تمام وجودم را برداشت.به ارامی گفت:از چی می ترسی؟..از این که با پسرخالت ازدواچ کردی؟...یادت نره که ما خوک ها نباید از هیچ چیز بترسیم .باور نمی کردم به طرف دریاچه ی درخشان رفتم و تصویر خود را دیدم.یک صورت خوک مانند با پوستی صورتی.ناگهان همه ی مهمان ها هم به خوک تبدیل شدند و به سمت کیک ها و خوراکی ها حمله ور شدند.
جیــــــــــــــغ
نیمه شب بود.از خواب پریدم.دقایقی طول کشید تا از ان کابوس وحشت بیرون بیابم و مرز بین دنیای واقعی و خیالی را درک کنم.زیـــــنگ
_الو؟
_سلام....خواهش می کنم...بیا اینجا...برادرم....برادرم...
_شارلوت چی شده؟برادرت چی ؟
_داشتم کتاب شانس رو میخوندم.فصل شانس خانواده رو..اخه کتابتو این جا جا گزاشتی....یهو این بچه سه ساله توی خواب جیغ کشید.وقتی رفتیم بالای تختش دیدیم در حال تشنجه..حالش خیلی بده خواهش می کنم بیا.
_باشه میام با مامانم می ام شارلوت....فعلا .

نفس نفس می زدم.قلبم درد می کرد.چطور ممکن بود؟یک حسی به من می گفت همه چیز به ان کتاب مسخره مربوط است اما نه...اینها خیالاتی مبهم است که ذهن مغشوش مرا اشفته تر می کند.به ارامی با خود زمزمه کردم :این هیچ ربطی به کتاب شانس ندارد.
چراغ اتاق را روشن کردم.مدتی طول کشید که به نور عادت کنم .سپس با همان دمپایی های صورتی خرسی به طرف اتاق مادرم دویدم.
_ماما..ماما..بیدار شو
مادرم به ارامی چشم های درشتش را باز کرد و گفت:باز چی شده؟
_مامان..برادر شارلوت..تشنج کرده ما باید به بیمارستان بریم.
مادر پلک زد و ارام گفت:دخترم..الان وقت مناسبی برای شوخی نیست.
_مامان من شوخی نمی کنم.
_بس کن...تا اونجایی که من یادمه شارلوت برادر نداشت
_چــــــــــِی؟ مامان چطور فراموشش کردی؟همون پسربچه ی تپل مپل سرخ و سفید که دیروز برای عصرانه به خونشون رفتم.
_برو بخواب وگرنه فردا مجبور میشی پرده هارو بشوری.
به ارامی شب بخیر گفتم و به سمت اتاقم حرکت کردم.
این ممکن نبود.مادرم سر به سرم می گذاشت.چطور ممکن بود که دنی رو فراموش کرده باشند؟ان هم وقتی که به ما نیاز دارد.من خودم دیروز با دنی بازی کرده بودند.همچین چیزی غیر ممکن است .
گوشی تلفن را برداشتم
_الو شارلوت
_سلام ...الان وقت زنگ زدنه؟
_تو مگه نگفتی برادرت بیمارستانه؟بعد خوابیدی؟
_من؟من؟ من که برادر ندارم واه...برو بخواب.
دستانم سست شد و گوشی تلفن از دستم افتاد.چرا هیچ کس دنی را به خاطر نداشت؟چرا هیچ کس باور نمی کرد که دنی وجود دارد؟.ناگهان جرقه ای در ذهنم خورد من یک عکس از دنی و شارلوت داشتم.هردو کنار هم بودند.به سرعت به سراغ کتاب فارسی ام رفتم که عکس را از صفحه 65 بیرون بیاورم. عجیب بود.باورم نمی شد .نیمی از عکس که مثلما عکس دنی باید می بود سوخته بود و من یک نصفه عکس در دست داشتم.به طرف دفتر خاطراتم رفتم.مطمئن بودم که اسم دنی را نوشته ام..اگر دنی فراموش شده بود نامش هم باید پاک میشد.
دفتر خاطرات قرمز با پروانه ی طلایی رنگش به ارامی باز شد.

خاطره ی یک روز شیرین و بازی با .....
چرا اسمش خالی بود؟...چرا جای اسمش سوراخ شده بود.
به ارامی روی جای خالی نوشتم:دنی.
اتفاق عجیبی افتاد.نوشته ها به رنگ طلایی در امدند و ارام ارام شروع به سوختن کردند.
خدایا چه اتفاقی افتاده است؟ایا ان کتاب لعنتی باعث همه ی اینهاست؟او دنی را به بد شانسی و بعد به فراموشی سپرد؟
نمی توانستم بیش از این فکر کنم.چشمانم را بستم و از ته دل عهد کردم که فردا کتاب را از شارلوت بگیرم.

..................
توجه:کتاب شانس بدشانسی می اورد و بعد کسی را که بدشانسی برایش اورده به دست فراموشی می سپارد.طوری که همه فراموشش کنند


ویرایش شده توسط بلاتريكس لسترنج در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۷ ۹:۴۷:۳۳


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۵:۲۶ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
#98

سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۲ پنجشنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۵:۳۸ جمعه ۲۶ مهر ۱۳۸۷
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 111
آفلاین
شارلوت با خنده ای گفت: ترسناک که نیست. اخه میدونی که من شبا میترسم!

با این حرف شارلوت فهمیدم که کینه ی او نسبت به من کاملا رفع شده ! چون شارلوت وقتی از دست کسی ناراحت میشد و کینه ی ان فرد هنوز در دلش بود هیچ وقت با ان شخص شوخی نمیکرد.و شاید تا ابد با او رفتاری خشک و زننده داشت! من هم از این رفتارش میترسیدم.میترسیدم که رفتار او با من دیگر مثل دو دوست صمیمی نباشد.

از این افکار یاس اور بیرون امدم و کتاب را باز کردم و با لبخندی گفتم: اماده ای فصل اول رو بخونم؟
_اره. بخون.

و من با صدای بلند فصل اول را خواندم:

فصل اول

ایا هیچ وقت به شانس اعتقاد داشته اید؟ اگر فکر میکنید که شانسی وجود ندارد پس بهتر است که این کتاب را برزمین بگذارید و کتاب دیگری از کتابخانه بردارید.خب معلوم است که به شانس اعتقاد دارید و مشتاقید که این کتاب را بخوانید
این کتاب در مورد شانس است اول باید بدانید که شانس چیست؟ شانس یعنی چیز نشدنی را شدی کرد خیلی وقت ها بوده که شما کاملا از کاری که میکنید نا امید باشید و بگویید که دیگر هیچ راهی وجود ندارد اما با کمال تعجب میبینید که
این کار شدنی بوده خیلی ها میگویند که این اتفاق ها تقدیر بوده! اما باید بدانید که کلمه ای به نام تقدیر اصلا وجود ندارد!

دیگر ادامه ندادم و کتاب را بستم.
شارلوت با تعجب نگاهی به من انداخت و گفت: چرا دیگه ادامه نمیدی؟ داشتیم به جاهای جالبش میرسیدیم . زود باشادامه بده.

با ناراحتی گفتم: این کتاب چرتیه .چیز های مسخره ای توش نوشته.
یک مشت مزخرفات اصلا منظورش رو نمیفهمم.

شارلوت کتاب را از من گرفت و گفت: اگه ادامه بدیم یفهمیم که منظورش چیه...

و شروع کرد که بقیه داستان را بخواند که گفتم: نه! بیا یه کار دیگه ای بکنیم من از کتاب خوندن خوشم نمیاد بیا یه کار دیگه ای بکنیم.

شارلوت که متعجب به نظر می رسید گفت: خیله خب . باشه. چیزی میخوری؟

تو خونه ی شارلوت شامی خوردم و به طرف خونمون حرکت کردم.
وقتی به خانه رسیدم چراغ ها همه خاموش بودند.

_ مامان؟! خونه ای؟

سکوت...

مامانم خونه نبود یعنی هنوز از سر کار برنگشته بود . رفتم از یخچال چیزی بردارم که بخورم که دیدم روی در یخچال ورقه ای چسبیده ورقه را کندم و خواندم.

سلام عزیزم

من امشب دیر میام تو
بدون من شام بخور و بعدش بخواب

با خستگی خمیازه ای کشیدم و به سمت اتاقم شتافتم. اماده ی خوابیدن بودم که یادم افتاد!
کتابی را که از کتاب خانه قرض گرفته بودم خونه ی شارلوت جا گذاشته بودم.
اشکال نداشت میتونستم فردا تو مدرسه از شارلوت بگیرمش هیچ از اون کتاب خوشم نمیومد.


ویرایش شده توسط سوزان بونز در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۶ ۱۷:۳۸:۵۷

تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۶:۱۰ جمعه ۲۷ اردیبهشت ۱۳۸۷
#97

لونا لاوگود


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۲ سه شنبه ۶ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲۲:۴۰:۴۲ سه شنبه ۴ اردیبهشت ۱۴۰۳
از خرس مستربین خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 706
آفلاین
تق تق...

صدایی گریه مانند گفت: بله؟
صدایم را صاف کردم و با نگرانی گفتم: شارلوت منم میشه درو باز کنی؟

یک لحظه فکر کردم در را باز نمیکند اما ناگهان در ارام ارام باز شد.
به شارلوت نگاهی انداختم صورتش خیس بود از گریه و چشمانش از اشک حلقه زده بود.کنار رفت و من وارد اتاق شدم.
روی تخت شارلوت جایی که همیشه وقتی به خانه یشان میرفتم با
شادی خود را رویش میانداختم نشستم.
اما شارلوت روی صندلی اش نشست و با انگشتانش ور رفت.
بله. باید به او میگفتم که هیچ کدوم از کار های من تحت کنترلم نیست و از او کمک میخواستم.

_ شارلوت... به خاطر امروز متاسفم...

میخواستم بیشتر بگویم اما زبانم بند امده بود. بالاخره دست از بازی با انگشتانش برداشت و گفت: اما تو نباید ان کار را با من میکردی من واقعا ترسیدم .

_ اما باید بگم که خودبهخود این کار رو کردم.
_ تو دروغ میگی این حقیقت نداره.تو هیچ وقت کتابخونه رو دوست نداشتی و همیشه ترجیح میدادی بریم خونه ی درختی.

_ خودمم نمیدونم چرا این حرف رو زدم اصلا دست خودم نبود .

با نگاهی مشکوک به من زل زد . اما من حقیقت را به او گفته بودم.

_ خواهش میکنم من رو ببخش دیگه این کار رو نمیکنم.

با نگاهی معصوم نگاهش کردم بعد از چند دقیقه خیره شدن به من گفت: باشه... می بخشمت.

خوشحال شدم و بالافاصله کتاب را از کیفم در اوردم و در دستانم گرفتم.

_ این همون کتابیه که از کتابخونه گرفته بودی؟
_ اره بهش میاد کتاب جالبی باشه اوردم تا با هم بخونیمش.

شارلوت کنارم نشست و کتاب را از من گرفت و گفت: کتاب شانس؟؟
تو به شانس اعتقاد داری؟

شانه ای بالا انداختم و گفتم: ای.. شاید حالا بیا بخونیمش...

ادامه دارد....


Only Raven !


تصویر کوچک شده


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
#96

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
در خانه

از بیرون خانه بوی خوبی به مشامم خورد به داخل رفتم و کتاب را به گوشه ای پرت کردم و به سراغ مادرم در اشپزخانه رفتم مادرم که متوجه حضورم در خانه نشده بود جا خورد و گفت: ا... سلام جولی! تویی؟ کی اومدی؟

از یخچال یک رانی برداشتم و با ولع نوشیدم و سپس با دست لبم را از رانی پاک کردم و فتم: سلام . بله همین الان اومدم و خیلی هم گرسنه هستم.

_ ببینم چه کتابی برداشتی از کتابخونه؟
_ اونجاست کتابی به نام کتاب شانس! فکر میکنم کتاب خوبی باشه.
_ خیله خب هر جوری که دوست داری میتونی کتاببرداری حالا میتونیم بریم غذا بخوریم .

من و مادرم تنها روی صندلی هایمان نشسته بودیم و از خوردن غذای مورده الاقه ی من و مادرم استیک گوشت لذت میبردیم که مادرم سکوت را شکست: راستی... شارلوت چه کتابی از کتابخونه برداشت؟

نمیدانستم چه باید بگویم من و شارلوت مایی که به ندرت با هم قهر میکردیم و مدت قهری هامون هم یک دقیقه بیشتر طول نمیکشید حالا داشت یک روز طول میکشید تمام مدت منتظر تلفن او بودم اما او تلفنی نزد تصمیم داشتم بعد از نهار به او تلفن بزنم و ازش معذرت خواهی کنم.

_ امممممممم... چیزه اون نمیدونم ... چی برداشت یادم نمی اید!
مادرم دیگر مسئله را جدی نگرفت و به صحبت روزانه اش پرداخت بعد از نهار مادرم به سر کار رفت و من هم به اتاقم رفتم تا به شارلوت زنگ بزنم.

_ الو سلام ببخشید شارلوت هست ؟

_ سلام بله اما از وقتی که از کتابخونه برگشتید رفته تو اتاقش و در را از روی خودش بسته نمیدونم چه اش شده!

با حیرت گوشی را قطع کردم . پس لازم شده بود تا حتما به خانه اش بروم باید با او صحبت میکردم که این کار هایی که میکنم از دست من خارج است و خودبهخود این جوری میشود. پس لباسم را پوشیدم و از خانه خارج شدم.

نیم ساعت بعد در خانه شارلوت

از خانه ما تا خانه شارلوت راهی نبود . پس در زدم و منتظر ایستادم.

_ کیه ؟
_ منم جولی خانم الساند.

در باز شد و مادر شارلوت را در مقابلم دیدم.
_ اه... جولی تویی؟ من واقعا نمیدونم چی کار کنم شارلوت در را روی خودش بسته بیا برو تو اتاقش شاید در را از روی تو باز کنه.

با قدم هایی سنگین به طرف اتاق جولی رفتم...

ادامه دهید...


ویرایش شده توسط جیمی پیکس در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۰ ۱۱:۳۰:۴۸
ویرایش شده توسط جیمی پیکس در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۰ ۱۱:۳۴:۲۸



Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۰:۳۴ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
#95

هپزیبا اسمیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۰ سه شنبه ۲۷ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۵:۴۴ یکشنبه ۲۷ بهمن ۱۳۸۷
از شیون آوارگان.
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 62
آفلاین
نمی دونستم چرا ولی اصلا علاقه ای به شرکت در اون کتاب خانه نداشتم .احساس می کردم که شارلوت هم همین فکر را می کند.
بعد از ظهر روز یک شنبه شارلوت برای حل مسایل ریاضی به خونه ی ما اومده بود .مامان کمی پفک رو توی بشقاب ریخت و برامون اورد و بعد گوشزد کرد که باید تا ساعت 3 تکالیفمون رو تموم کنیم وگرنه خبری از کتاب خونه نیست.!!
شارلوت گفت :می خوای این قدر طولش بدیم که به کتاب خونه نرسیم؟
با پرخاشگری که اصلا برای خودم هم غیر قابل هضم بود گفتم : نخیـــر.مامان من گفته که من باید توی نقد و خلاصه نویسی اول شم.می دونی که من عاشق کتاب خوندن هستم.!
شارلوت طوری نگاهم می کرد که گویی پدیده ی تکران ناپذیری را دیده است ..برای خودم هم غیر قابل درک بود،چطور ممکن بود من این حرف را زده باشم؟ من که یک بار قصد ترک تحصیل داشتم چون از مطالعه متنفر بودم.خیلی ارام گفتم:ببخشید شارلوت.!
روی تخت قل خورد طوری که روتختی گل گلی صورتی رنگم را کمی جمع کرد و سپس گفت :مهم نیست .!
همین طور که پفک می خوردیم مسایل ریاضی رو هم حل می کردیم ولی گویا شارلوت از رفتار من عصبی شده بود چون هرکاری کردم مسئله ی 3 رو برام توضیح نداد و گفت که بلد نیست.!
ساعت حدود سه و نیم بعد از ظهر بود که مامان با ارایش غلیظی که چشمانش را کبود نشان می داد و موهای خروسی بالای سرش بهمون گفت که باید اماده شیم وگرنه به کتاب خونه نمی رسیم.!
به طرف کمدم رفتم و گفتم :شارلوت چطوره که من هم همین لباسی رو بپوشم که تو پوشیدی؟
شارلوت با سردی گفت: پس من می رم لباسم رو عوض کنم
از این حرفش کفری شدم و گفتم :نمی خواد تو لباست رو عوض کنی .هووووووووووم این شورتک صورتی و بلیز سفید چطوره ؟ این کلاه صورتی گل بنفش رو هم می زارم ..فکر می کنم خیلی بهتر از همرنگ بودن با تو باشه.
منتظر پاسخ شارلوت نشدم لباسم رو عوض کردم وبا بی تفاوتی از اتاق بیرون رفتم.
_مامان من اماده هستم...بریــــــــــم؟
_واستا شارلوت هم اماده بشه
به اتاقم رفتم تا شارلوت رو صدا کنم.میدونستم رفتارم نادرست بوده ..ولی نمی توانستم این را به او بفهماننم که از قصد این کار را نکرده ام ..من اراده ای نداشتم
در اتاقم را باز کردم و شارلوت را دیدم که میان تخت صورتی من مثله یک گل بنفشه بنظر می رسید که شبنم از چشمانش روان شده بود.
_شارلوت..ام...ببخشید.من هیچ وقت نمی خواستم این طوری بشه
به طرف تخت رفتم ،این قدر با عجله حرکت می کردم که انگشت کوچک پایم به میخ تختم گیر کرد و فریادم به اسمان بلند شد
شارلوت از این قیافه من خندش گرفته بود و تا می تونست خندید سپس دستمال کاغذی رو روی پام گزاشت و گفت :من امادم !بریــــــم!
..........................

1 ساعت بعد کتاب خانه
مامان مارو به کتاب خونه رسوند و خودش هم به بهونه این که باید به خونه ی مامان شارلوت بره مارا ترک کرد.
شارلوت که نشان می داد من را بخشیده است با مهربانی گفت :
می ای بریم خونه ی درختی؟
به سمتش حمله ور شدم گلویش را گرفتم و فریاد کشیدم : هزار بار بهت گفتم من عاشـــــــــــــــــق کتاب خونه هستم.
وقتی گلویش را ازاد کردم احساس می کردم که یک وحشی دیواانه ام .چرا این کار را انجام داده بودم.می توانستم قسم بخورم که از روی اراده نبوده است.
شارلوت با عصبانیت نگاهم می کرد و همین طور گریه می کرد :ازت متنفرم جولی،دیگه دوستی بین ما تموم شده.من میرم خونــــــــــه
_هی واستا شارلوت ..منظوری نداشتم.باور کن..ا..
اما شارلوت حتی به کلمه ای از حرف های من گوش نداد.خیلی دوست داشتم بدانم مادرش در مورد من چه فکری می کند.!
با ناراحتی در کتاب خانه را باز کردم و وارد شدم .

یک کتاب خانه ی چوبی و دربه داغون .گویی سالیان سال است کسی ان را نظافت نکرده است.هزاران قفسه ی چوبی پر ازکتب مختلف.هوای کتاب خانه بشدت سرد و جو ان بسیار سنگین بود.نمی دانستم چرا ولی حس می کردم هرچه سریعتر باید کتاب خانه را ترک کنم.اما کسی از درونم فریاد می زد :برو جلو!
هیچ کس در کتاب خانه نبود.داد زدم :خانم جیســـــون؟ اقای جیســون؟
ولی هیچ پاسخی نیامد.ناگهان قلم پر زیبایی توجهم را جلب کرد.می خواستم ان را بردارم و ببینم که از چه چیزی ساخته شده است.یک قلم بـــــــــــــــــــاریک و زیبا که پر ان با اکلیل های نارنجی تزئین شده بود.به طرف میز حرکت کردم .ناگهــــــــــــان
شتـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــرق
زمین زیر پایم خورد شد و در حالی که جیغ می کشیدم به طبقه ی پایینی کتاب خانه پرتاب شدم.
با این که مسافت زیادی را سقوط کرده بودم اما حس درد نمی کردم.طبقه ی پایین هم درست مثله طبقه ی بالایی بود.
به کتاب های خاک خورده نگاه کردم.قفسه ای توجهم را جلب کرد
واقعیات زندگی
به تک تک کتب این قفسه نگاه انداختم:
1- کتبی در مورد ارواح و اجنه ها
2- کتابی در مورد زیبایی روزانه
و...............................
سرانجام چشمم به کتابی افتاد که برایم بسیار جالب بود :کتاب شــــــــــــــانس.!
به پشت جلد کتاب نگاه کردم تا کمی از موضوع کتاب سر در بیارم:
کتاب شانس:
هرکسی این کتاب را بخواند یاد می گیرد که چطور شانس را برای خودش بوجود اورد .!هرچند این کتاب بر اثرات منفی بیشتر کار می کند ولی واقعا کارساز است
نویسنده:دیو واروونه کار!

با خوشحالی کتاب را برداشتم.کتاب دارای جلدی بنفش بود که روی ان اژدهایی خشمگین به چشم می خورد و اسکلتی قهوه ای رنگ که وقتی با قسمتی از بدن اسکلت به اژدها میزدیم قسمتی از کتاب را می سوزاند و در کتاب باز می شد و بعد از چند ثانیه سوختگی برطرف می شد.!صدایی در کتاب خانه می پیچید..صدای یک زن:خودشـــــــــــه...همین کتابه..برش دار
وقتی دستم را روی جلد کتاب گزاشتم حس کردم که پوست دستم د حال جزغاله شدن است احساس می کردم ذره ذره های وجودم با کتاب یکی شده است چشمم به تابلوی بزرگی خورد که گوشه ی کتاب خانه وصل شده بود.:
کسانی که در مسابقه ی خلاصه نویسی شرکت می کنند اسمشان را بنویسند و یک کتاب بردارند و سر یک ماه به کتاب خانه بازگردانند.!البته اگر بتوانند!
ماژیک وایت برد را برداشتم و ارام ارام نوشتم:
جولی تنلیز .14 ساله..کتاب شانس

و برای رهایی از ان جو وحشتانک بسرعت از کتاب خانه خارج شدم!
.
در خانه:

ادامه دارد


ویرایش شده توسط هپزیبا اسمیت در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۳۰ ۱۰:۴۳:۵۳

[size=small][b][color=00CC00]شناسه ی جدید مÙ


Re: کتابسرای جادویی دیاگون
پیام زده شده در: ۱۸:۵۶ پنجشنبه ۲۹ فروردین ۱۳۸۷
#94

جیمی   پیکس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۶ جمعه ۲۶ بهمن ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۰ دوشنبه ۵ اسفند ۱۳۸۷
از تالار خصوصی گیریفندور
گروه:
کاربران عضو
پیام: 277
آفلاین
سوژه جدید

با خوشحالی در کوله پشتی ام را بستم و به طبقه ی پایین شتافتم.

مامان کاری نداری ؟ من رفتم .

خواستم از خانه خارج شوم که مادرم سرش را از اشپزخانه بیرون اورد و گفت : کجا میخوای بری؟
_ دارم میرم خونه ی درختی نزدیک خونه ی شارلوت میخوایم هفته اخر تابستون را اون جا باشیم دیروز بهتون گفته بودم!

_ نه مادر شارلوت زنگ زد گفت که چطوره بچه ها را توی کتاب خونه ثبت نام کنیم منم موافقت کردم . این طوری برای هر دوتونم بهتره از کسالت در میاین .

با ناباوری گفتم: مامان... اخه... ما هر سال به اون جا میرفتیم چطور ممکنه...

_ همین که گفتم ... اون خونه ی درختی هر ان ممکنه بریزه تازه برای شما هم بهتره شما میتونین برین هر هفته کتاب بردارین و بخونین .

_ اما مامان اون کتابخونه خیلی وقته درش قفله کسی توش رفت و امد نمیکنه که!

_ نه اتفاقا یک اقایی به نام اقای جانسون اومده و یک مسابقه راه انداخته به نام مسابقه خلاصه نویسی هر کسی هر هفته میره کتابی را برمی داره و وقتی هم که خوند خلاصه میکنه اونوقت اخر سال هر کسی که خلاصه هاش بهتر بشه بهش جایزه بزرگی هدیه میدن این عالی نیست؟!

اسم من جولی است من دختر ارامی هستم و کمتر موقعی دنبال دردسر میگردم من 14 سال دارم و دارای موهای قرمز رنگ و صورت کک مکی هستم و قدم هم تقریبا بلند است دوست صمیمی من شارلوت است او از چهار سالگی تا الان با من دوست و همکلاسی بوده. من در مدرسه راهنمایی البینا درس میخونم درسم هم تقریبا میشه گفت خوبه. من و مادرم تنها زندگی میکنیم یعنی در اصل پدرم یک پلیس بوده و میگویند که بر اثر گلوله ای کشته شده.


**********
سعی کنید این داستان را تا حد خطرناکی ترسناک کنید.

پیشنهاد: من میگم وقتی جولی و شارلوت میرن کتابخونه جولی حواسش نیست و دستش میخوره به یک اجر و در وسط کتابخونه یک دری باز میشه و از توی اون یک کتابی پیدا میکنه کتابی که اگر برداره دیگه هیچ وقت نمیتونه
اونو سر جاش بذاره و ذره ذره اونو نابود میکنه....


ویرایش شده توسط جیمی پیکس در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۲۹ ۱۹:۰۰:۳۰








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.