به سمت دفتر مدیر رفتم.هراسی نداشتم چون مدیر یکی از دوستان خانوادگی ما بود و مطمئنا منو دعوا نمی کرد.
تق تق تق _بله؟بفرمایید تو.اه جولی عزیز سلام.چی شده؟
_سلام...اهم... خانوم سیلز...
زیییییییییینگصدای زنگ تفریح بود.
_خب عزیزم.خانوم سیلز چی؟
_خب...الان خودشون میان باهاتون صحبت می کنن.
در همان حال خانم سیلز با عصبانیت وارد دفتر مدیر شد.
_خانم سیلر چی شده؟
_اه خدای من ...این بچه منو سر کلاس کلافه کرده.همش با دوستش شارلوت حرف میزنه اونم وسط درس من!
_خب... جولی برای چی در کلاس صحبت کردی؟
_من واقعا ازتون عذر می خوام ولی...
_ولی چی؟
_آخه یه چیز مهم ...یعنی چه طور بگم ...یه مشکل بزرگ برای من و دوستم پیش اومده که فکرم رو مدتیه مشغول کرده...
_خیله خب ...خانم سیلز جولی امروز چند بار با دوستش صحبت کرد؟
_ام...حدودا 2 بار.
_چی ؟دوبار؟...خیله خب شکایت هر معلمی که شاگردش بیش از سه بار سر کلاس صحبت کنه مورد قبوله! ولی جولی 2 بار فقط صحبت کرده بنابراین جولی ازت عذر میخوام . ناراحت نشو...برو سر کلاست.
_خانم سیلز چرا این بچه رو آزردید؟
خانم سیلز:
بالاخره راحت شدم واز دفتر بیرون امدم و در راهروی مدرسه قدم زدم...
***********
اما هنوز دنی فکر و ذهنم را پر کرده بود...
به سوی شارلوت رفتم و او را صدا کردم.
_شاااااارلوت!
_چی میشد سر کلاس حرف نزنی؟چند بار بهت بگم من برادر ندارم...ای بابا نکنه توهم فانتزی..
حرفش را قطع کردم._بسه دیگه!کتابمو برام آوردی؟
_آخخخخ!نه!یادم رفت.ولی راست میگفتی ها...خیلی کتاب چرتیه...
_نخیر اصلا هم چرت نیست!
_بله؟نمیدونم جولی ...چرا اینقدر با من مخالفت میکنی...مثل دیروز... خودت قبلا به من گفته بودی که از کتابخونه خوشت نمیاد ولی دیروز به من گفتی بریم کتابخونه نه خونه درختی!
_ولش کن... ببین امروز میری خونه ...فکر میکنی ببینی دنی رو میشناسی یا نه یا اصلا اسمش به گوشت خورده یا نه.
_اسمش؟من که از دیروز تا حالا 200 بار این اسمو شنیدم.از زبون تو البته!
_من باهات شوخی ندارم!جدی می گم.عصر میام خونتون هم نتیجه فکر کردنتو بهم میگی هم کتاب رو بهم میدی.باشه؟
_باشه بابا !باشه!
*******
با خستگی فراوان به سوی خانه برگشتم.یعنی چه رازی توی این کتاب نهفته است؟
عصردینگ دینگ
_کیه؟
_منم جولی.
ویژ(صدای باز کردن در)
_سلام جولی عزیز.
_سلام خانوم اسلاند.خوب هستین؟
_خوبم مرسی بیا تو...شارلوت تو اتاقه .منتظرته.
در اتاق
_سلام شارلوت
_سلام
خودم رو روی تخت شارلوت انداختم و کنارش نشستم.
_کو کتابم؟آها...راستی فکر کردی؟
_کتابت روی میزه.آره فکر کردم...یه چیزایی هم یادم اومد...
با خوشحالی گفتم:چی؟زود بگو...
_باشه بابا...دیشب وقتی کتاب میخوندم دیدم یه جاش نوشته بود:
شانس خود را امتحان کنید... . برادر یا خواهر کوچکترتان را دوست ندارید؟ مادرتان او را از شما بیشتر دوست دارد؟به او بیشتر اهمیت میدهد؟ اشکالی ندارد ...با این کارهایی که در پایین صفحه نوشته است شانس خود را بسنجید.اگر به شانس اعتقاد دارید پس حتما موفق می شوید. و یک سری راه نوشته بود که اگر انجام میدادیم از شر خواهر و برادرمون که البته ما نداریم راحت میشدیم.بعد نمیدونم چرا یک دفعه یه اسمی به نام دنی به ذهنم اومد...
وای خدای من !یادمه شارلوت هیچ وقت دنی رو دوست نداشت... .
به طرف کتاب رفتم و اون رو برداشتم.
_آخخخخخخخخخخخخخ!
_چی شد؟
_هیچی دستم داره میسوزه!
به اون یکی دستم نگاه کردم. رد سوختگی دیروز در کتابخونه هنوز مونده بود و خوب نشده بود...
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۳:۱۵:۴۵
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۳:۳۱:۲۲
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۳:۴۸:۵۲
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۳:۵۹:۵۸
ویرایش شده توسط آلیشیا اسپینت در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۲۴ ۱۴:۱۰:۲۳