هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۷ یکشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۷

الستور مودیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۴ چهارشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۱:۱۸ سه شنبه ۴ تیر ۱۳۸۷
از خونشون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 12
آفلاین
من اون پسره تو عکس رو اسنیپ در نظر گرفتم!

---------------------------------------------------------------------------

نور سبز رنگ علامت شوم از پنجره ی اتاق بر روی چهره ی وحشت زده ی سوروس اسنیپ افتاد. اسنیپ مثل برق به طرف پنجره رفت و به علامت شوم چشم دوخت و با خود گفت: وای نه.......حالا چی کار.......
درهمین هنگام ضربه ی آهسته ی در به گوش رسید و پسر مو زردی با چهره ی رنگ پریده وارد اتاق شد و گفت: پروفسور اسنیپ , پروفسور داملدور گفتن هر چه سرع تر به دفتر من بیاید و همین طور گفتند که جن های آتشین خوراکی مورد علاقه منه! و از اتاق بیرون رفت.
اسنیپ چند لحظه ی دیگر به علامت شوم نگاه کرد و به راه افتاد. از عرض اتاق گذشت و در را به شدّت پشت سر خود به هم کوبید و صدای شکستن چیزی به گوش رسید ولی اسنیپ اهمیتی نداد و به راه خود ادامه داد.
در طول راه با حالت عصبی انگشتان خود را فشار می داد و زیر لب غرغر می کرد: عجب احمقیه........گفته بودم تا من دستور ندادم کاری نکنید.......
سرانجام وقتی به ناودان کله اژدری رسید با صدایی که انگار از ته چاه بیرون می آمد گفت: جن های آتشین. ناودان کله اژدری جان گرفت و به کناری رفت و پشت سر آن پله هایی که به اتاق دامبلدور می رسید پدیدار شد.
اسنیپ با ترس و لرز آهسته در زد و بلافاصله صدای بی احساسی گفت : بیا تو. اسنیپ وارد اتاق دایره ای شکل دامبلدور شد.
دامبلدور با حالتی که هیچ احساسی را منعکس نمی کرد گفت: سوروس! این یعنی چی؟ و با دست لرزانش به علامت شوم که در پهنه ی آسمان می درخشید اشاره کرد.
اسنیپ با دیدن دست لرزان دامبلدور به تته پته افتاد و گفت: قـ ....قربان...آآآخه...
دامبلدور دستش را به علامت سکوت بالا آورد و سوروس درجا ساکت شد.
دامبلدور گفت: سوروس....من از تو بیشتر توقع داشتم....الان حونش در خطره.....میدونی این یعنی چی؟......فقط یک راه برای من باقی مانده....من واقعا متاسفم....
اسنیپ با شنیدن این حرف ها رنگش پرید و خشکش زده بود. اصلا باورش نمی شد. به همین راحتی....
دامبلدور ادامه داد: بعد از اون همه حرف هایی که زدی این شد آخرش؟.... من به اعتماد داشتم ولی حالا....
اسنیپ که به سرعت جرات پیدا کرده بود گفت: ببین دامبلدور....
- نه تو ببین اسنیپ....این همه چی رو توضیح می ده...پس ....پس...پس یعنی تو هیچ وقت پشیمون نبودی...نه؟پس یعنی تو عمدا اون کارو کردی؟ پسر لی لی رو بهشون فروختی؟
اسنیپ با حرکت سر جواب مثبت داد و دامبلدور صورتش را با دست پوشاند و آه بلندی کشید.
- ببین دامبلدور درسته که نقشه ام درست از آب در نیومد ولی تونستم انتقامم رو از تو پیر خرفت بگیرم.انتقام اون همه بی اعتمادی ات را نسبت به خودم....حالا دیگه تو و اون پسره تو چنگ منین!
-اسنیپ پس ازت یه خواهش دارم. به خواهش یه پیرمرد خرفت در آخرین لحظات عمرش عمل کنی....برام بگو چه طور...چه طور تونستی از من مخفی کنی؟ چه طوری من نفهمیدم؟
-آه...نه....نمی گم ...بگم که اون کله ی واموندتو کار بندازی و دوباره جونش رو نجات بدی!.....نه نه نه....
وشروع به خندیدن کرد و علامت شوم حک شده روی دستش را فشار داد.
در عرض چند ثانیه تعداد بی شماری جادوگر نقاب دار وارد دفتر شدند و از هر طرف دامبلدور را محاصره کردند و با چوب دستی های خود قلب او را نشانه گرفتند.
یکی از مرگخواران که صدای نازکی داشت گفت: ای احمق کله خراب....ببین چه طوری تو دست ما افتادی! تو و اون پسر کله زخمی.
همه شروع به خندیدن کردند و در همین هنگام در باز شد و مردی با چشم های قرمز به همراه پسری که موهای مشکی نامرتبی داشت وارد اتاق شد.
همه ی مرگخوران با خوشحالی فریاد کشیدند. مردی که چشم های قرمز داشت گفت: هری پاتر.....بالاخره تو چنگ لردولدمورت افتادی. می خوام اون طوری که منو زجر دادی زجرت بدم و البته دامبی هم تماشات می کنه ولی نه بهتره زودتر کارتو تموم کنم تا دیگه نتونی فرار کنی! و چوبدستی خود را به طرفش گرفت و فریاد زد: آواداکداورا..
نور سبز خیره کننده ای تابید و جسد پسر به آرامی بر زمین افتادو فریاد مگرخواران صدای ناله ی دامبلدور رو در خودش گم کرد.
همه ی مرگخواران به علامت پیروزی چوبدستی های خودشون را بالا گرفتند و فریادی از خوشحالی زدند : زنده باد لرد ولدمورت ارباب تاریکی ها!




سعي كن ديالوگ هاي جدي و رسمي تر به كار ببري در اين نوع نوشتارهاي جدي. موفق باشي.

تاييد شد!


ویرایش شده توسط الستور مودی در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۹ ۱۱:۳۲:۴۵
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۹ ۱۱:۴۲:۳۶

به هیچ مرگ خواری اعتماد نکن


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۱۹ سه شنبه ۱۴ خرداد ۱۳۸۷

نارسیسا مالفــوی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۱۶ جمعه ۳ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۲۸ یکشنبه ۲۲ آذر ۱۳۸۸
از به
گروه:
کاربران عضو
پیام: 9
آفلاین
شب حجم تنهایی آدم را پر می کرد! سکوت گزنده ی جنگل بر قلبش سنگینی می کرد! آسمان بیشتر از هر زمانی کدر و بی ستاره بود! ماه همانند لعل خاموش بود!
و سکوت و سکوت و سکوت!
_سوروس! همه میگن تو باید نشان ویژه ی ارباب رو درست کنی؟
_چرا من؟ مرگ خوارای دیگه!
_ نه! افتخارش نصیب تو بشه!
_اوری! بگو لوسیوس درست کنه! من باید برم داخل قلعه!
_باشه! تا چند دقیقه ی دیگه برای انجام عملیات بیا جلوی سرسرا!
و بعد چشمکی زد و رفت!
آنگاه خاطرات سالهای تدریس به روی چشمانش گشوده شد:
_پرفسور دامبلدور خواهش می کنم! من اشتباه کردم!
و راه ورود به هاگوارتز این گونه بود! تنها با گفتن یک جمله: من اشتباه کردم!
چهره های دانش آموزان مختلف به روی چشمانش آمدند! و از میان آنها چهره ی پسری از همه واضح تر بود. هری پاتر! پسری که زنده ماند! و صدای آلبوس دامبلدور بود که در ذهنش طنین افکند:
_به خاطر لیلی مواظبش باش!
از بالا نبرد مرگ خواران را می دید! سخت مشغول جنگ بودند تا پسر لیلی را نابود کنند! تا اساتید هاگوارتز را از بین ببرند!
نیروی محکم وجدان بود که گفت: مواظبش خواهم بود!
ردای سیاهش را به دور خود محکم پیچید.موهای سیاه چربش را از جلوی صورتش کنار زد! پله ها را آرام و با وقار پایین رفت! مهتاب محوطه را روشن کرده بود! به اولین مرگ خواری که رسید گفت:
_جنگو تمومش کنید! نمی خواد نیروهامونو تلف کنید.
_ولی اسنیپ! ما داریم می بریم!
_ نه! همین الان تمومش کن! از محوطه خارج شو! زود باش! به هر کی سر راهت بود بگو فرار کنه!
و به سرعت خودش دست به کار شد!
_ اووووه! پرفسور اسنیپ! کمکمون کنید! هاگوارتز و نیروهای دامبلدور در خطرن!
_ درک می کنم مینروا!
گویی پرفسور کم گونگال نمی دانست که اسنیپ به ظاهر با مرگ خواران است!
_ سوروس! تمومش کن! علامت شوم هنوز روشنه!
اسنیپ در آخرین لحظات افسونی را به سمت ریموس لوپین روانه کرد! به سمت شخصی که از ته قلب از او متنفر بود! و ناله ی زنانه ای را شنید که گفت:
_آه! ریموس! کمکم کنید!
و جیغ زنانه ی دیگری بود که استاد ریز نقش گیاه شناسی گفت:
_ اسنیپ.تو به سمت.. خدایا باورم نمی شه!
اسنیپ با تنفر به او نگاه کرد و آنگاه چوبدستی را به سمت گلویش گرفت و بعد صدایش در محوطه ی درختان جنگل ممنوع طنین افکند:
_ مرگ خوارای لرد سیاه هر چه زودتر از هاگوارتز خارج بشن! ما در خطریم!

و در یک لحظه انجاری بزرگ به وجود آمد و مرگ خواران لرد سیاه همگی در حال خروج از محوطه ی جنگل ممنوع بودند!
اسنیپ افسون فراموشی را روی اعضای محفل ققنوس به کار بست!
ردای بلندش را جمع کرد و از محوطه ی هاگوارتز بیرون رفت!
سوروس اسنیپ بار دیگر جان پسر لیلی را نجات داد و توانست جلوی کشته شدن نیروهای امنیتی او شود! آنجا که عشق تصمیم می گیرد محال سر تعظیم فرو میاورد!

آسمان پر ستاره بود و ماه بر فراز هاگوارتز حکم رانی می کرد!




سعي كن خيلي هم رويايي ننويسي، خوب بودش، فضاسازي و توصيفات در حد قابل قبول بودند، اما سعي كن روي توصيف هاي كاراكترها هم كار كني، نه اينكه فقط از آنها ديالوگ بنويسي، حالات گفتار و كردارشان را منظورمه. موفق باشي.

تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۱۷:۵۶:۲۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۷

دملزا  رابینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲:۵۴ جمعه ۲۲ دی ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۶:۱۷ سه شنبه ۲۰ تیر ۱۳۹۱
از ارومیه
گروه:
کاربران عضو
پیام: 92
آفلاین
می تونم متن قبلیم رو باز نویسی کنم؟موضوع بعدی رو کی میذارین؟



سلام. بله، مي تونيد اصلاحش كنيد و متن و نوشته بهتري را ارسال نماييد، همچنين مي توانيد تا روز يكشنبه 19 خرداد هم منتظر باشيد تا عكس كارگاه براي موضوعي ديگري عوض شود. موفق باشيد.


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۱۷:۵۹:۳۴

لحظه های زندگی مثل توت فرنگی اند
یکی بی مز�


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۷:۳۳ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۷

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۴۱ دوشنبه ۶ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ سه شنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۲
از كنار آرامگاه سپيد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 197
آفلاین
مرد تنها پشت میز بزرگی نشسته بود و مشغول خوردن اخرین ورغش در زیر شمع نیم سوخته ای بودو سعی میکرد افکار شوم را از ذهنش دور کند از جا بلند شد و یک دور,دور میز راه رفت اما این کار بیشتر باعث نگرانی اش میشد.
به سمت پنجره رفت و از پنجره به بیرون نگاه کرد;جغد سفیدی در استانه ی پنجره هوهو میکرد.هوا تاریک تاریک بود اسنیپ دوباره بهطرف میز شامش بازگشت.امروز همان روز خاص بود.اهی کشید و روی صندلی نشست.مدتی به فکر فرو رفت ولی دوباره ان افکار شوم به مغزش بازگشت از جا برخاست و بار دیگر به سمت پنجره رفت با نگرانی به مچ دستش نگاهی انداخت.ارم مرگخواران روی دستش خودنمایی میکرد.
ناگهاندر به صدا درامد,اسنیپ نگاهی به در انداخت و به سوی ان رفت.
_سلام.
اسنیپ با لحنی خشک جواب سلام بلاتریکس لسترانج را داد. بلا با همان لحن همیشگی گفت:مهمون نداشتی؟
اسنیپ با همان لحن جدی خود گفت:نه نداشتم و فکر کنم به مهمون هم احتیاجی نداشته باشم.
بلا صدایش را صاف کرد و گفت: امروز روز خوبیه!بهتر نیست ما مرگخوارا دور هم جمع بشیم و یه مهمونی کوچولو راه بندازیم؟
و بعد به تکه مرغی که روی میز قرار داشت نگاهی انداخت.
_اگه به خاطر خوردن اون اومدی لطفا هرچه سریع تر ورش دار و از این جا برو چون من میخوام تنها باشم.
بلاتریکس با تحکم گفت:ما با هم میخوریم!
صدای دندان قروچه ی اسنیپ لحظه ای به گوش رسید و به سمت میز شام بازگشت.
_اووووم...شام خوبیه!
بلا مشغول خوردن چهارمین مرغش بود و هنوز پنج مرغ دیگر هم در بشقابش دیده میش. اسنیپ شک نداشت که بلا تمام ان را خواهد خورد اما خودش هنوز داشت با غذایش ور میرفت.
بلا با دهانی نیمه پر رو به اسنیپ گفت:چرا امروز ناراحتی؟ما باید امروز خوشحال باشیم.
اسنیپ گفت: میشه زود تر شامت رو بخوریبخوری و از این جا بری؟!
و این بار صدای دندان قروچه ی بلا به گوش رسید.
_به سلامتیه لرد سیاه!
لحظه ای صدای برخورد گوشخراش دو جام اسنیپ و بلا به گوش رسید.
ناگهان اسمان برقی زد و محوطه ی بیرون را به طرز وحشتناکی روشن کرد.
اسنیپ به سرعت از جا برخاست و به سوی پنجره دوید.
مچ دستش به شدت میسوخت.
امروز همان روز بود تولد دوباره ی لرد سیاه و کشته شدن یک محفلی بود اینبار شاید البوس دامبلدور طعمه ی لرد سیاه میشد.
اسنیپ به ارم مرگخواران که در اسمان شکل گرفته بود مدتی خیره شد.جنگل ممنوعه از همیشه ترسناک تر به نظر میرسید.
اسنیپ همان طور که به ارم مرگخواران نگاه میکرد صدای بم بلا را شنید که میگفت: خیلی دوست دارم اون محفلی رو من بکشم.دوست دارم یک دفعه طعم کشتن البوس رو من, بچشم.
اسنیپ لحظه ای به بلا خیره شد.بلاتریکس اخرین جرعه از جامش را نوشید و بعد از پایین اوردن جام لبخند شیطانی اش نمایان شد.

پایان




قابل قبول بود. اما ميدوني بودن بلاتريكس لسترانج كمي به نظرت تو قلعه غير طبيعي نيست. به اين راحتي در اقامتگاه اسنيپ حاضر بشه و شام ميل كنه؟ هاگوارتز خيلي هم نا امن نيست. روي جزئيات دقتت رو افزايش بده. خيلي هم غير طبيعي نيست اما مي بايست با توصيفاتي طي نمايشنامه طبيعي تر ميكردي.

تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۴ ۱۷:۵۲:۲۰


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۵ دوشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۸۷

فنریر گری بکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۰ چهارشنبه ۱۸ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ سه شنبه ۳ دی ۱۳۸۷
از اون دنیا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 208
آفلاین
اسنیپ دوباره به اسمان نگاه کرد اون تصویر نه ابر بود نه فشفشه های دست ساز فرد و جرج بلکه علامت ولدمورت بود نمیخواست باور کند ولی حقیقت داشت وباید وفاداریشو به لرد خون اصیل خودش ثابت میکرد ناگهان از پشت سرش صدایی شنید

هری گفت: اکسپلیاموس تو دامبلدورو کشتی تو نمک نشناس غیر قابل اعتماد چوب اسنیپ به پایین برج پرت شد
هنوز حرفش تمام نشده بود که درد شدیدی را روی پیشانی اش حس کرد وروی زانوهایش نشست از درد به خود میپیچید
اسنیپ: تو و پدرت هیچ وقت نفهمیدین من ........
دیگر هری صدای او را نمیشنید و فقط تصویر وصدای قهقهه ی فردی را میشنید که سالها با او اشنا بود ودیگر جزئی از او شده بود
سکتو سمپرا این کلمه از دهان هرمیون بیون امد ورون هم مانند انساهای عقب مانده چوبش را بالا و پایین برد طلسم هرمیون به او اثابت کرده بود و اسنیپ به گوشه پرت شد
هرمیون : پاشو هری خیلی کار داریم هری که دیگر داشت سر خود را از بدن جدا میکرد ایستاد لحظه ای به خودامد و به طرف اسنیپ رفت ولی خیلی دیر شده بود دراکو در حالی که چوب جادویش را زیر گردن هرمیون گرفته بود گفت :
هی بیا اینطرف رون وهری چوبهایشان را به سمت او گرفتند
هری:به ببینین کی اینجاس دراکو مرگخوار کوچولو کسی که تکلیف شبشو باید دیگران انجام بدن
دراکو: ببند اون دهن گندتو اسنیپ خودش نگذاشت من اون کارو بکنم
رون :زیر لب گفت هری اینا چی ان تو میگی الان وقت شوخی....
هری: تو هیچ وقت نتونستی یک مرگخوار بشی بچه ننه هری نویل را دید که ارام به دراکو نزدیک میشد
دراکو : حالا میفهمی اوادا........... اکسپلیارموس این را نویل قبل از اینکه حرف دراکو تمام شود گفت وچوب او هم به گوشه ای پرت شد
هری اب دهان خود را قرت داد وو گفت :هرمیون من میدونستم نویل داره میاد برای همین میخواستم وقتو طلف کنم
هرمیون الان موقع بحث نیست
دراکو در حالی که دستان خود را بالا گرفته بود گفت: من فقط ..........
بووووووووووووم هرمیون یک مشت محکم به صورت دراکو کوبید واو بهسمت پله ها پرت شد اوادا کداورا نور سبزی از چوب خارج شد و به سینه ی دراکو برخورد کرد
افرین هری افرین خودم هم حدس زده بودم ماجرا از چه قراره میبینی چند نفر به خاطر توکشته میشن بیا اینجا هری ولدمورت دیگر به جسد دراکو هم رسیده بود ذره ای از ناراحتی به خاطر اینکه یک نوجوان را کشته در صورت او دیده نمیشد این را میتوانست از لگدی که به هنگام عبور اواز روی جسدد راکو مالفوی زد فهمید
ولدمورت :اسنیپ یار وفادارم
و با چوب به سمت او اشاره کرد اسنیپ بلند شد و چوب دراکو را برداشت
اسنیپ: ارباب فکر کنم همه چیز تموم شده باشه
ولدمورت هنوز نه
هری ورون چوبهاشونو به سمت ولدمورت گرفته بودند هرمیون هم به سمت اسنیپ اشاره کرده بود دیگر فکری به ذهنش نمرسید ناگهان هری فریاد زد ریداکتو و به سمت زمین برج اشاره کرد برج از جا کنده شد و هر سه به پایین پرت شدند لحظه ای هری به یاد سقوطی که به هنگام مسابقه ی کو ئیدیچ کرده بود افتاد
استرو مامنتوم
ناگهان سرعتشان مانند سقوط یک حباب شد وبه ارامی بر زمین نشستند اسنیپ سعی کرد به پشت ولدمورت برود
ولدمورت :چی
اواداکداورا ...............
اما این بار اسنیپ بود که این طلسم را به کاربرد وبه پشت او اصابت کرد ولدمورت مانند تکه سنگی از بالای برج به پایین سقوط کرد ودر جلوی پای هری افتاد این اولین باری بود که هری از بالا به او نگاه میکرد
هری:نه نه این غیر ممکنه
او کاملا گیج شده بود بیشتر از اینی که میخواست بدونه چجوری الان زندست میخوست بفهمه کی سیاهترین جادوگر تاریخو از بین برده
هرمیون:............
رون: یعنی مرده کی اونو از اون بالا انداخت پایین
اسنیپ فرزندان من پرفسور اسنیپ
این دلنشینترین صدایی بود که هری تو اون چند هفته شنیده بود
و چهره ی دامبلدور از لابلای درختان جنگل ممنوعه اشکار شد او به ارامی به سمت انها می امد و لبخند میزد
هری :پرفسور پروفسور دامبلدور وفریاد زد شما زنده این؟ هری از خوشحالی در حال بال در اوردن بود لحظه ای فکر کرد که مرده است و اینها ارزوهای دوران زندگیش بوده که حالا به انها دست یافته
هری : چرا به من نگفتین
دامبلدور:نقشه هری ما باید مطمئن میشدیم که ولدمورت فکرکنه من واقعا مردم تا دیگر دست از من بکشد وفقط به دنبال تو باشد از طرفی دیگر میخواستم اسنیپ مرد اول مورد اعتماد او شود تا بتواند در یک فرصت مناسب کارشو یه سره کنه برای همین به او دستور دادم تا من رابکشد اما او قبول نکرد خودت میدانی که من به خاطر دستم رفتنیم بعد فکر دیگری به ذهنم رسید و فکر کردم من که رفتنیم بهتر است برای محافظت از تو بمیرم برای همین تصمیم گرفتم که یک مرگ جعلی ترتیب بدم و به او گفتم چوبدستیشو خرابکنه خودم هم معجون خوابیکه اون برام درست کرده بود رو نوشیدم واقعا عالی بود اون حتی ضربان قلب روهم متوقف میکنه وبرای جند روز تو قبر خوابیدم ولی فقط یک لحظه ترسیدم که تو فهمیده باشی اون لکه خونی که تو از روی من پاک کردی اون شب منو نگران کرد باید بدونی که طلسم اواداکداورا هیچ اثری از خودش بجا نمیذاره وفکر میکردم اینو میدونستی در تمام این مدت من مواظب شما بودم به هر حال متاسفم به خطر سختی هایی که کشیدین
رون:واو عجب نقشه ای
هرمیون: بی نقص و زیر کانه
هری که دیگر طاقت نداشت خود را در بغل دامبلدور انداخت و او را کاملا دربرگرفت میخواست تمام مدت باقیمانده ای که دامبلدور زنده است را دربغل او بگذراند
مرده ؟
اینو اسنیپ گفت که دیگر به پایین پله ها رسیده بود
رون :کارتون عالی بود پرفسور بهتر از عالی
هرمیون:باورم نمیشه
در همین هنگام هری از بغل دامبلدور برگشت و به سوروس لبخند زد............



خوب بود. تاييد شد!


ویرایش شده توسط ricky در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۳ ۱:۴۲:۲۹
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۳ ۱۳:۱۲:۵۲


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۴۲ یکشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۷

پرفسور پومانا اسپراوت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۷ سه شنبه ۳ اردیبهشت ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۴:۵۷ شنبه ۶ اردیبهشت ۱۳۹۹
از Dark Side Of the moon
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 96
آفلاین
سکوت همه جای هاگوارتز رو فرا گرفته بود با تردید هر چند لحظه یک بار به علامت، نگاهی از زیر چشم می انداخت و هر بار محکم تر لبه ی پنجره رو چنگ میزد.
بعد از چند دقیقه با یک حالت گیجی شروع به قدم زدن کرد
و ناگهان فهمید که احضار شده. رو به پنجره ایستاد مکثی کرد و میشد انعکاس علامت شوم رو توی چشم هاش دید.
به سرعت شروع به حرکت کرد.

تغییر صحنه
حیاط هاگوارتز
تمام بچه ها سراسیمه توی حیاط جمع شده بودن اما این بار هیچ کس از جای خودش نمیتونست تکون بخوره! به آسمون خیره شده و با حیرت علامت شوم رو نگاه میکردند.
در این صحنه اسنیپ پشت سره همه ی بچه ها ظاهر میشه و میبینه که اصلا از اونجا نمیتونه بدون جلب توجه به جنگل بره. تصمیم میگیره برگرده و ناگهان پرفسور مک گونگال رو جلوی خودش میبینه
مک گونگال با نگاهی مشکوک به اسنیپ ازش میپرسه
-فکر میکنی دستور جدید چیه؟
-نمیدونم اما خوب میدونم که میخوام تمومش کنم.
مک گونگال با نگاهی سرد-فکر نکنم بتونی تو تو خیلی ضعیف شدی.
اسنیپ در حالی که انعکاس چراغ ورودی سرسرا برق اشک رو توی چشم هاش مشخص میکرد با انزجار گفت
-با مرگ اون من دوباره قدرت میگیرم.
در همون لحظه از سمت چپ صدایی گفت
-بهتر نیست فعلا اوضاع رو آوم کنیم و بعد در این باره همگی مشورت کنیم؟
صدای دامبلدور بود که به سمت اون ها قدم بر میداشت و چشم هاش مثل همیشه آروم و مطمئن بود اما دیگه از لبخند گرمش خبری نبود.
به سرعت تمام استاد هاو مسئولین با آرایش خاصی بچه ها رو به سمت خوابگاه ها هدایت میکنن اما برای حفظ امنیت پسری که نجات یافت و دو تا ازدوست های نزدیکش رو از بقیه ی بچه ها جدا میکنن.

تغییر صحنه
در میان درختان جنگل ممنوعه
اسنیپ با قدم هایی که ترس رو میشد از نا متعادل بودنشون حدس زد در حال حرکت بود.
نقشه ی خوبی داشتن.
بالاخره به محلی که قرار بود اونجا جمع بشن رسید
تا متوجه ورود اسنیپ میشن همگی به سمت اون برمیگردند
صدای مالفوی که با عصبانیت خاصی میگه
-خیلی دیر کردی اسنیپ. زود باش! این رو بگیر. باید عملیات رو شروع کنیم.
و تا سعی میکنه نقشه رو از زیر شنلش در بیاره
نور سبزی از پشت یکی از بوته ها به سمت اسنیپ روانه میشه و اسنیپ با چشمانی باز به روی زمین می افته
همه ی مرگ خوار ها به سمت محل نور چوب هاشون رو نشانه میرن و میبینند که ساحره ی مغرور با موهای موج دار خود از پشت بوته ی نسبتا بلندی ظاهر میشود.
مالفوی با ترس
-بلا چیکار کردی؟ تو اسنیپ رو کشتی! چرا این کارو کردی؟!
بلاتریکس لسترنج با بی اعتنایی
-اون یه خائن بود العان همه ی اعضای محفلشون نزدیک اینجان. سریع تر باید حرکت کنیم. لرد دستور دادن که نقشه عوض شده، باید برگردیم.
ناگهان صدای خش خش پای چند نفر از پشت درخت ها به گوش میرسه.
بلاتریکس - رسیدن.(در حالی که لبخند میزند و به جنازه ی اسنیپ نگاه میکند)برای امروز همین اخطار کافیه.
و باحرکت در تاریکی درختان پنهان شدند.



تاييد شد!


ویرایش شده توسط Eris در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۲ ۲۱:۴۷:۰۱
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۳ ۱۳:۰۵:۳۴
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۳ ۱۳:۰۸:۱۶

I will leave the sun for the rain...


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ شنبه ۱۱ خرداد ۱۳۸۷

آرماندو ديپت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۰۹ چهارشنبه ۸ خرداد ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۲:۰۷ سه شنبه ۱۹ آذر ۱۳۸۷
از من چی میخوای !!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 100
آفلاین
اسنیپ سراسیمه بود میدونست حمله ای در پیشه این رو از سوزی که رو دستش بود میتونست
تشخیص بده . اون چی کار میتونست بکنه او دامبلدور را دوست داشت چون اون او را از پلیدی
ها بیرون کشید و به او اعتماد کرده بود .و به او سمت استادی داده بود نباید میذاشت این اتفاق بیفتد
در طرفی دیگر از مدرسه هری و دوستانش در حال صحبت بودند
هری:نویل چت شده ؟
نویل:سلام هری من قورباقم رو گم کردم .
رون:نترس پیدا میشه
بعد همه با هم خندیدند بجز هری او به یاد موش رون افتاد در ذهنش گفت پیتر پتی گرو من تو رو
میکشم تو بودی که پدر و مادر من رو لو دادی اونا به تو اعتماد کرده بودند تو سدریک رو کشتی
من تو رو نابودت میکنم قول میدم کلمه اخر رو بلند گفت
هرمیون:چی شده هری
هری چیزی نگفت و با عصبانیت به سمت کلاس معجون ها به پیش رفت...

در شب(برج ستاره شناسی)
اسنییپ میدونست تا چند دقیقه دیگر حمله لرد سیاه شروع میشه ....
و ناگهان برفراز آسمان دقیقا در بالای دهکده هاگزمید علامت شوم نقش بست او فهمید اونا باید
حالا در هاگزمید باشند پس بلافاصله به سمت دفتر دامبلدور رفت به در اونجا رسید و گفت
اسنیپ:کیک شکولاتی
مجسمه چرخید و او وارد شد..
دامبلدور:چی شده سوروس
اسنیپ:قربان مرگخوار ها ...مرگخوارها اونا حمله کردند
دامبلدور:لعنتی ..... سریع مینروا رو خبر کن ... به پروفسور اسلاگهورن بگو دانش اموز ها رو
سریع در خوابگاه هاشون جمع کنه فقط دانش اموزان کلاس ششم به بالا کسایی که میخوان میتونن
در جنگ شرکت کنند

در محوطه خارج از مدرسه(هری و دوستانش)
هری و رون و هرمیون داشتند از شبگردی های معمولشون برمیگشتند که ناگهان علامت سیاه رو دیدند
هری:رون سریع الف.دال رو جمع کن ......هرمیون تو برو به پروفسور دامبلدور بگو اعضای الف.دال
در جنگ شرکت میکنند
هر دو باهم گفتند: باشه
هری بلند فریاد زد: امروز سزای اعمال خودتون رو میبینید مرگخوار ها


زمان حمله
هری:سیموس بیا اینجا
نویل:چی کار کنیم هری
هری:بچه ها این نبرد شاید ده ها برابر سخت تر از وزارت خونه باشه باید حواسمون رو خوب جمع
کنیم نمیخوام شبیه وزرارت خونه کشته دیم
در صورت همه اعضا هیجان و ترس جای خود را به ناراحتی داد بیشتر از همه هری بود که ناراحت شد
هنوز مرگ سیریوس رو فراموش نکرده
- بامـــــــــــــــــــــــپ
بلا فاصله همه از افکار خودشون خارج شدن نبرد شروع شده بود

سراسری اصلی
لوپین:مینروا همه رو جمع کردی
مک گوناگل: لوپین تو اینجا چی کار میکنی ؟
لوپین:البوس به من پیغام داد که محفل رو خبر کنم اونا به زودی میرسن
بلافاصله سالن پر از نور های سبز و قرمز شد
- استیوپیفای
- پرتگو
- اکسپلیار موس
هری یاکسلی را دید و بلند گفت : اسیوپیفای ..ولی طلسم از کنار او رد شد
هری همنچنان میدوید که به دفتر دامبلدور برسد رون داشت با دالاهاف میجنگید ناگهان دالاهاف طلسمی به سمت سیموس فرستاد که در سمت راست رون قرار داشت و او به دیوار خورد و بی هوش شد کمی بعد
جنی به رون پیوست و طلسم پا قفل کنی را به سمت او فرستاد و بعد رون او را بی هوش کرد
هری از راهرو گذشت بیشتر از همه نگران اسنیپ بود چون به او اعتماد نداشت
به نزدیکی دفتر دامبلدور رسید و با منظره عجیبی روبرو شد پشت دیوار قایم شد و گوش داد
لوسیوس در را شکست و وارد شد ناگهان اسنیپ را روبرو خود دید
گفت:کارش رو تموم کن سوروس
سوروس برگشت
البوس:چوب نداشت چوب او در روی میزش بود میتوانست با طلسم احضار ان را بیاورد ولی
زمان کافی برای اینکار نداشت
اسنیپ چوبش را بالا آورد و گفت:اماده مرگ شو پیر مرد خرفت
ولی ناگهان برگشت و به سمت لوسیوس نشانه گرفت و او را بی هوش در همین لحظه
اعضای محفل رسیدند و مرگ خوار ها بعضی هاشان دستگیر و بعضی فرار کردند
هری بیشتر از خود نگران بود که چرا به انها نپیوست و به اسنیپ کمک نکرد ولی شاید
در کار مداخله میکرد سرنوشت جور دیگری پیش میرفت در همین فکر بود که با امدم رون
قطع شد او ناراحت بود هری پرسید
چی شده ؟
رون :...........
هری:گفتم بگو چی شده ؟
رون : نــــ ...... نوی
هری :چی
رون :نویل کشته شد
هری از ناراحتی به زمین افتاد او دوست او بود ولی حالا رفته بود به زندگی لعنت فرستاد
باز یکی دیگر از دوستانش کشته شده بود
به بلندی فریاد زد :
ولدمورت انتقام دوستانم رو ازت میگیرم قول میدم
در جای دیگر لرد داشت مرگخواران را شکنجه میداد که از نبرد خود شکست خورده بودند
او هنوز چیزی از کاری که اسنیپ انجام داده بود نمیدانست ...................................

پایان



خوب بود. اما يادت باشه خيلي زيباتر است كه ديالوگ ها را با توصيفات رفتار و حالات كاراكترها همراه كني. موفق باشي.

تاييد شد!


ویرایش شده توسط پروفسور Amir.H در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۱ ۱۸:۳۷:۴۴
ویرایش شده توسط پروفسور Amir.H در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۱ ۱۸:۳۹:۴۱
ویرایش شده توسط پروفسور Amir.H در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۱ ۱۸:۴۲:۱۹
ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۱۲ ۱۴:۱۱:۱۴


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۱ پنجشنبه ۹ خرداد ۱۳۸۷

ماریه تا اجکامب


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۳ شنبه ۱۵ مرداد ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۹:۴۴ دوشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۶
از ...........
گروه:
کاربران عضو
پیام: 275
آفلاین
هوا کم کم رو به تاریکی می رفت.هری و رون و هرمیون در سالن عمومی گریفندور نشسته بودند.هری مشغول ورق زدن کتاب شاهزاده بود و هرمیون طبق معمول او را در مورد ان کتاب نصیحت می کرد.رون همان طور که با تکالیفش ور می رفت گفت:هرمیون بس کن هری که دیگه بچه نیست.هرمیون با ناراحتی از جایش بر خاست و به سمت پنجره رفت و در همان حال گفت:شما دو تا هیچ وقت به حرفم ...و سخنش را نا تمام گذاشت.اما باین امکان نداشت غیر ممکن بود.هری که متوجه تغییر ناگهانی هرمیون شده بود با عجله به سویش رفت و چیزی را که می دید باور نمی کرد. علامت شوم بر فراز جنگل ممنوعه خود نمایی می کرد.باور کردنی نبود ان هم در هاگوارتز.هری بلافاصله گفت:بهتره الف دال رو خبر کنی شاید الان وقتشه.در فاصله ای نه چندان دور از انها اسنیپ در اتاقش ان صحنه را تماشا می کرد.افکارش مغشوش بود شاید وقتی که دامبلدور گفته رسیده بود.اما چطور می توانست؟
شروع به قدم زدن کرد.هیچ وقت در عمرش ان چنان مضطرب نبود ولی او قول داده بود.سعی کرد ارام باشد.در عرض کم تر از چند ثانیه همه چیزشروع شد.پرتو ها از هر طرف شلیک می شد. وقتش بود.پس با دقت بیش تری به اطرافش نگاه کرد. باید می رفت به خاطر کسی که دوستش داشت به خاطر روزهایی بدون درد باید می رفت تا وفاداریش را ثابت کند.
در محوطه مدرسه همه در حال جنگ بودند.هری به کمک رون و هرمیون و همین طور برخی اعضای الف دال در حال مبارزه و مقاومت بود.هوا دیگر تاریک شده بود و با نور پرتو ها روشن می شد دیگر از ان هاگوارتز ارام خبری نبود.در ان گیر و دار هری نباید از مافوی بی خبر می ماند.همه اساتید نیز مبارزه می کردند برای چیزی که دوستش داشتند اما از دامبلدور خبری نبود.رون داد زد: اعضای محفل الان می رسند باید کمی دیگه مقاومت کنیم. ارشد ها تمام سال پایینی ها و کسانی که حاضر به مبارزه نبودند را در خوابگاه ها نگه داری می کردند.هری مالفوی را دید که وارد قلعه شد.با عجله به سویش رفت اما چند مرگ خوار راهش را سد کردند هیچ کس نمی دانست چه در حال وقوع است.شروع به مبارزه کرد هرمیون و لونا به کمکش امدند.به مدت چند دقیقه که برای هری به اندازه سال ها طول کشید سر انجام مرگ خوارها نقش زمین شدند.با امدن اعضای محفل بقیه مرگ خوارها عقب نشینی کردند یا شاید کارشان تمام شده بود.هری اسنیپ را دید که دست مالفوی را می کشید نا خود اگاه به یاد دامبلدور افتاد و با عجله به سوی دفترش دوید.اسم رمز چه بود؟بی اختیار گفت:سوسک اب نباتی و پلکان شروع به چرخیدن کرد.سریع وارد دفتر شد.ان چیزی را که می دید باور نمی کرد سر جایش میخکوب شده بود. توان حرکت نداشت.دامبلدور ارام تر از همیشه روی زمین افتاده بود و فاوکس غمگین تر از همیشه اواز می خواند...





قابل قبوله، اما يادت باشه ديالوگ رو نبايد فراموش كني، در ضمن گفته بودم خيلي از كتاب ششم و آخرش كپي برداري نكنيد، باز مرگ دامبلدور اومد وسط كه! اشكال نداره. قابل قبول!

تاييد شد!


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۹ ۱۹:۱۱:۳۶


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۲:۵۶ سه شنبه ۷ خرداد ۱۳۸۷

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
بعد از بازگشت دوباره ی دارک لرد همه ی مرگخواران بسیار خوشحال بودند در جمع خانوادگی لسترنج ها رابستن و رادلف و بلا و پسرشون حضور داشتند بلا جشن کوچکی ترتیب داده بود و تنها مهمان انها رابستن بود رابستن با شنل مخصوص خود ارام وارد قصر یاقوت کبود بلاا شد رابستن بسیار بی سر و صدا امد و این عمل از رابستن کاملا بعید به نظر می امد اروم در زد و با حرکت دست رادلف وارد قصر شد رابستن فوری در را بست رادلف تعجب کرده بود اما با ورود بلا و فریادها و قاه قاه های وی فرصتی برای پرسش باقی نگذاشت یک گربه ذهن رابستن را مشغول کرده بود گربه ای که اورا تعقیب میکرد این موضوع برای رادلف احمقانه به نظر میرسید که نگران کننده باشد اما موضوع مهم بود ابتدا رابستن نوشیدنی خود را برداشت و ان را با نام دارک لرد سر کشید و بلا از افتخارات خود میگفت که ناگهان رابستن اروم گفت :بلا خواهشا چند دقیقه سکوت کن.پسر بلا با گربه بازی میکرد اما قضیه برای رابستن مشکوک بود او به سمت گربه رفت و اورا از اغوش پسرک بیرون کشید اما ناگهان با حرف رادلف حواسش پرت شد و گربه در تاریکی شب فرار کرد رابستن دنبال گربه میدوید که گربه به پروفسور مک گونگال مبدل شد و این حرکت رابستن را میخکوب کرد در همین حال بلا فریادی کشید که سکوت شب را درهم شکست رابستن شوکه و بلا بسیار عصبانی به نظر می رسید بلا فریاد میکشید که اگر نقشه های ارباب لو میرفت پسرش و رابستن را از سقف اویزان میکرد رابستن اورا به ارامش دعوت کرد و با سکوت مشغول به بازی کردن با غذایش شد بلا چنگالش را در بشقاب رابستن گذاشت و با ته چنگال صورت اورا بالا کشید که ناگهان سوسکی از زیر پای بلا رد شد چنگال را پرت کرد و سوسک را گرفت و برای این قضیه از رابستن بازجویی میکرد رابستم قاه قاه میزد و رادلف سکوت کرده بود و این عمل بلا را خشمگین کرد رابستن قضیه سوسک و عدم اطلاع از ان را برای بلا تعریف کرد رابستن به فکر فرو رفته بود و برای نابودی ان به ظاهر گربه ی شرور نقشه میکشید و با رادلف شطرنج بازی میکرد که ناگهان دارک مارکش سوخت و اورا برای نگهبانی زندانیان شب دعوت کرد او با کمال بی میلی از جا برخاست و به نورمنگارد رفت .




اول اینکه باید طبق تصویر داده شده نمایشنامه ات را بنویسی، نه با موضوعات و سوژه های دلخواه. بعد هم این که دوست عزیز شما در تاپیک بازی با کلمات تایید نشدید که در اینجا تایید یا رد شوید. موفق باشی.


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۷ ۱۵:۲۳:۵۳

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ یکشنبه ۵ خرداد ۱۳۸۷

اینگوتیوس پورالold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۲ یکشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۱۷ چهارشنبه ۱۴ اسفند ۱۳۸۷
از خر شیطون بیا پایین!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 126
آفلاین
سوال:
درستی یا نادرستی عبارت زیر را مشخص کنید .
فقط کسانی که برای ورود به ایفای نقش پست میزنند را تایید می کنی .

نمایشنامه:
شب-داخلی-هاگوارتز
(اسنیپ لب پنجره ایستاده است و با اضطراب به بیرون نگاه می کند . تاریکی وهم آلودی جنگل را پر کرده است . )
اسنیپ-زیر لبی-:ای خدا ! این چه مخمصه ایه که من توش گرفتار شدم؟مگه من چه گناهی کردم آخه؟!
(در اتاق به هم می خورد و باز می شود.فیلچ در آستانه در ایستاده است.)
فیلچ:چایتون پروفسور.
اسنیپ: ببرش الان میل ندارم .
فیلچ:ولی خودتون گفتین که...
اسنیپ-فریاد می کشد-ببرش!!!
(فیلچ چند لحظه به اسنیپ نگاه می کند انگار که او دو تا سر دارد . بعد در حالی که زیر لب بد و بیراه می گوید از در بیرون می رود و در را باز به هم می کوبد .)
اسنیپ-دوباره سرش را به سمت پنجره می چرخاند -:فقط خدا کنه مجبور نشم اون کاری رو که گفت انجام بدم ... نه..دامبلدور جادوگر بزرگیه ... اون اتفاق نمی افته...
(اسنیپ به یکی از برج ها خیره می شود که سایه های افرادی در آن دیده می شود .)اسنیپ-آه جانسوز-:رسیدن . فقط خدا کنه که....
(در دوباره باز می شود و فیلچ نفس نفس زنان وارد می شود ):پروفسور!چند نفر توی برج شرقی هستن!
-اسنیپ دستپاچه می شود-:آره...اممم...چیزه..آهان! اونا بچه های اسلایترینی هستن!دارن معجون سازی کار می کنن.من این اجازه رو بهشون دادم!
(از پنجره پشت اسنیپ نوری بیرون می زند . اسنیپ با بدنش جلوی پنچره را می گیرد)
اسنیپ:خیلی خوب حالا دیگه برو!
(فیلچ با سوءظن به اسنیپ خیره می شود و لخ لخ کنان بیرون می رود . اسنیپ از پنجره به آسمان خیره می شود که نشان سیاه در آن چشمک می زند .)




پاسخ: بله، فقط افرادي كه مي خواهند عضو ايفاي نقش شوند تاييد يا رد مي شوند، زيرا شما عضو ايفاي نقش هستيد، طبق قوانين و وظيفه ام فقط در صورتي هم مي توانم پست شما را نقد كنم كه حتما در پست خودتان به اين موضوع اشاره كنيد تا به طور كامل به نقد پست شما پرداخته شود. موفق باشيد.


ویرایش شده توسط [fa]اینیگو ایماگو[/fa][en]ΙΜДĠΘ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۳/۵ ۱۱:۴۳:۳۵

ما که رفتیم آسیا....







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.