یک اشراف زاده از هیچ چیز نمی ترسه.
ولی من ترسیدم
سال اولی بودم و هنوز هاگوارتز برام جا نیفتاده بود. با اینکه بلا و دورا هم توی هاگوارتز بودن و بلا همیشه مواظبم بود، بازم از دخمه های اسلیترین می ترسیدم.
شب قبل از امتحان وردهای جادویی بود و تصمیم داشتم بهترین نمره کلاسو بگیرم. تمام تالار شلوغ و پر سر و صدا بود. یکی از بچه های سال بالایی (که بعدها فهمیدم اسمش لوسیوس مالفویه) درست اومده بود کنار مبلی که من روش نشسته بودم و با خودنمایی درمورد گوی زرین و بلاجر و کلی چیزای عجیب و غریب دیگه حرف می زد و دستاشو تکون میداد و خیال می کرد قهرمان بزرگیه!!!
درحالی که کتاب وردهای جادویی رو دستم گرفته بودم، چشم غره ای بهش رفتم. از جام بلند شدم و رفتم تا یه جای خلوت واسه درس خوندن پیدا کنم. یه کمد بزرگ آخر سالن بود که گمونم دو سه نفری توش جا می شدن. تصمیم گرفتم برم توش و با لوموس روشنایی درست کنم و همونجا درس بخونم.
به محض اینکه درشو باز کردم، پروفسور فلیت ویک از توش اومد بیرون و با نگاه ترسناکی به من گفت:
- تو بدترین دانش آموز وردهای جادویی هستی که توی عمر 1400 سالۀ من وجود داشته.
جیغی کشیدم که تو عمرم مشابهش رو به یاد نمیارم. و پریدم عقب.
یه نفر درست پشت سر من فریاد زد:
- مسخره!!!
پروفسور فلیت ویک تبدیل به یه وزغ شد که تا جا داشت ورم کرده بود. همۀ بچه های اسلیترین بهش خندیدن و بعد اونم ترکید.
رومو برگردوندم طرف کسی که پشت سرم بود و اون ورد رو فریاد زده بود. همون پسره موبور افاده ای بود. تنها تونستم بهش لبخندی بزنم.