هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۷ دوشنبه ۲ شهریور ۱۳۸۸
#53

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
تدی به سرعت نامه رو از پنجره بیرون انداخت و گفت : امم... هیچی عزیزم، میدونی که این روزا مردم به رابطه من و تو خیلی حسودی میکنن. اینه که هی نامه های بی ادبی میفرستن.
مورگانا که داشت از فوران غیر مترقبه عشقش از روی مبل سرنگون میشدف به سختی کنترل خود را بدست آورد و گفت : وای تدی! تو چقدر خوبی پشمالوی من


با چشم غره ای که گرگینه تقدیم همسرش کرد، به سرعت بحث عوض شد : امم... منظورم اینه که چقدر این مو هایی که زمان گرگ شدنت...
چشم غره قوی تر شد!
- اممم... منظورم اینه که از بس موهات پرپشتن، خیلی خوشگل و جذاب شدی عزیزم


همان شب، تد و مورگانا، در راه منزل لرد


- تدی زود باش دیگه، بابا عیبی نداره، همش یه ذره دُمه دیگه، مای لرد از این چیزای غیر عادی خشن خوشش میاد
گرگینه چینی به پیشانی انداخت و راه رفتن در پیش گرفت. چند قدمی پیش نرفته بودند که مورگانا به سرعت از زمین کاغذی برداشت.



تدی عزیز!
حتماً از حمله ی مرگخوارا به ما مطلع شدی. من واقعاً تعجب کردم که ما با داشتن مورگانا باز هم از اونا شبیخون خوردیم.دیگه هم نمی تونم این وضعو تحمل کنم. در ضمن با این که بهت اعتماد دارم، ولی نمی تونم...


مورگانا با هوشیاری خواندن نامه را به تندی به پایان برد و رو به تدی گفت : امم، تدی میگم جدیدا نامه ای از مای لرد دریافت کردم. توش یه چیزایی در مورد تو نوشته بود.
تد از همه جا بی خبر با کنجکاوی پرسید : چی گفته بوده حالا؟
مورگانا در حالی که سعی میکرد هر چه بیشتر اکراه را در صدایش به نمایش بگذارد گفت : امم، گفته که من... اممم... من و تو باید....
تدی با خوشحالی گفت : جدا شیم؟

مورگانا : نه اتفاقا...


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۳:۲۵ یکشنبه ۱ شهریور ۱۳۸۸
#52

برتا جورکینز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۶:۵۱ جمعه ۵ تیر ۱۳۹۴
از قبرستون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 145
آفلاین
باشد که الف دال پیروز باشد!

سوژه ی جدید

مورگانا در حالی که خون گلاسه اش را سر می کشید، رو به تدی کرد و گفت:
-تدی، عزیزم! نمی خوای یه کم از این خون گلاسه بخوری؟
تد با بی علاقگی به گیلاسی که در دست مورگانا بود، نگاه کرد و گفت:
-نه، بانوی من! چند روز دیگه ماه کامل می شه و من مزه ی خون شکارهامو حس می کنم.

سپس چوب دستی اش را به سمت رادیو گرفت و پیچ تنظیم آن را چرخاند تا به اخبار آن روز گوش بدهد.
-طبق آخرین گزارشات ما، امروز گروهی از محفلی ها به علت حمله ی ناگهانی مرگخواران غافلگیر شدند. بعد از یک ساعت در گیری بالاخره گروه دیگری به محفلی ها پیوست و مرگخواران را فراری داد. با این حال حال بعضی از اعضای محفل وخیم گزارش شده است.

تدی با عصبانیت رادیو را خاموش کرد و رو به مورگانا گفت:
-عزیزم، تو می دونستی امروز قرار بود مرگخوارا به ما حمله کنند؟
مورگانا که سرگرم سوهان کشیدن ناخن هایش با چوبدستی بود، با بی توجهی گفت:
-معلومه که می دونستم. چند هفته است که داریم برای این حمله نقشه می کشیم. تو از کجا با خبر شدی؟
تدی که هر لحظه عصبانی تر می شد، گفت:
-همین الان تو رادیو اعلام کرد. تو که می دونستی چرا به من نگفتی؟
مورگانا که دیگر متوجه لحن خشمگین تدی شده بود، چوبدستی اش را کنار گذاشت و گفت:
-قبلاً هم بهت گفته بودم. دوست ندارم این جور مسائلو وارد زندگیمون کنیم. نه من از نقشه های مرگخوارا حرف می زنم، نه تو از نقشه های محفلی ها چیزی بگو.

سپس از روی صندلی بلند شد و در حالی که پشتش را به تدی کرده بود، گفت:
-تو منو دوست نداری. تو با من ازدواج کردی تا یه جاسوس بین مرگخوارا داشته باشی. من دیگه نمی تونم این وضعو تحمل کنم. باید بریم دادگاه خانواده ی جادوگرانی.
تدی به سمت مورگانا رفت و او را در آغوش گرفت و گفت:
-بانوی من من اصلاً منظور بدی نداشتم. فقط یه لحظه عصبانی شدم و اون روی گرگینه ایم بالا اومد. خواهش می کنم منو ببخش. من تحمل اشکای تو رو ندارم.
مورگانا اشک هایش را با دستمالی که تدی از غیب ظاهر کرده بود خشک کرد و گفت:
-تدی، می دونستم که منظوری نداری. منم سعی می کنم دیگه این قدر زود ناراحت نشم.
-مورگانا!
-تدی!

در همین هنگام جغدی از پنجره وارد شد و نا مه ای را در دستان تدی انداخت. روی جلد نامه هیج اثری از فرستنده ی آن نبود. پس تدی نامه را باز کرد و شروع به خواندن آن کرد.

نقل قول:
تدی عزیز!
حتماً از حمله ی مرگخوارا به ما مطلع شدی. من واقعاً تعجب کردم که ما با داشتن مورگانا باز هم از اونا شبیخون خوردیم.دیگه هم نمی تونم این وضعو تحمل کنم. در ضمن با این که بهت اعتماد دارم، ولی نمی تونم مطمئن باشم که نقشه های ما رو به مورگانا لو نمیدی.به همین علت یا باید از محفل بری، یا باید کاری کنی که مورگانا به محفل بپیونده. البته مورگانا می تونه با مرگخوارا بمونه و اطلاعات اونا رو به ما بده. راه دیگه ای هم وجود داره؛ اونم این که مورگانا رو ترک کنی. لطفاً هرچه سریع تر مارو از تصمیمت آگاه کن.
موفق باشی.
آلبوس دامبلدور


-نامه از طرف کی بود عزیزم؟




ویرایش ناظر : سوژه در مورد ماموریت الف دال نیست و پست زدن برای عموم آزاد هست.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۶/۲ ۲۳:۳۲:۵۲


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲:۴۷ دوشنبه ۲۲ تیر ۱۳۸۸
#51

رابستن لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ جمعه ۳۰ فروردین ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۱۱ چهارشنبه ۱۹ خرداد ۱۳۸۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 179
آفلاین
دارک لرد قدم هایش را با توان بیشتر بر می داشت و نهایت تلاشش را برای انجام بهترین عمل به کار می گرفت .

- مورگانا ، یکی از نوزادان رو بردار و بیار . فورا .

- چـــ ... شــ... م .

مورگانا نوزاد را آورد و لرد نگاهی به نوه اش انداخت و گفت : کوچولوی قدرتمند من ، اطمینان دارم که می تونی از پسش بر بیای . پدربزرگت تو رو از دست اون افراد بی مایه نجات میده .

نوزاد انگشتش را در دهانش فرو کرد و شروع به مکیدنش کرد .

بلاتریکس گفت : لرد سیاه ، میشه بپرسم چرا جای اون پسره کله زخمی ، دراکو یا بارتی رو طلب نمی کنید ؟

لرد سیاه با سرعت به سوی بلاتریکس برگشت و گفت :

کروشیو بلا ! واقعا چرا اینو می گی ؟ اگه دقت کنی متوجه میشی که ما می تونیم با اون پسرک بارتی و دراکو رو هم دست بیاریم در حالی که عکس این عمل ممکن نیست .

بلا تمرکز کرد و گفت : آها ، بله ! ای بووق به این فکر .

لرد بی توجه به حرکت ادامه داد و گفت : مورگانا می خوام نامه ای بنویسم . یکی از بچه ها رو هم بیدار کن بیان اینجا کارشون دارم . ترجیحا بگو رابستن بیاد می خوام با نامه بفرستمش پیش دامبی .

- بله حتما .

- مورگانا توی نامه بنویس :

دامبلی پیر

این نوزاد را به تو می سپارم و اون بچه ی کله زخمیو برام بفرست . دقت کن جمله ی دوم امریه نه خواهشی !

دارک لرد .



- رابستن این نامه رو می بری و گند نمی زنی ! با هری بر می گردی در غیر این صورت تو قبر می خوابی و خاک میریزی روی خودت . حالا برو .

- چشم ارباب !





رابستن به همراه بچه عازم محفل شد .


ویرایش شده توسط رابستن لسترنج در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۲۲ ۲:۵۲:۰۴

گیلبرتو تصویری عالی از رفتار ما می دهد . به گفته ی او ، آدم ها مثل هندی ها بر روی زمین راه می روند . با یک سبد در جلو ، و یک سبد در پشت . در Ø


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۲:۲۶ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۸
#50

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
10دقیقه بعد

بلاتریکس کنار تل بزرگی از دستمال کاغذی نشسته بود و با دستمال یگری، عرق سر کچل رد را پاک میکرد.در همین لحظه، لرد محکم با مشت بر سر بلا کوبید و با خشم گفت : آآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآآی کروشیو کِش!من جنازه اون دامبل بوقی رو میخوااااااام!
مونتگومری در حالی که بیلش را لیس میزد گفت : آخه مای لرد، نمیشه که!اونا الان بارتی و دراکو رو دارن، هری رو هم حتما تا الان درستش کردن.


لرد با حرکت چوبدستی اش، بلاتریکس را به سمت مرد گورکن پرتاب کرد.ایوان که با دیدن این همه ظلم و جور!!! در حق بلا منقلب شدئه بود جلو آمد و گفت : مای لرد، تنها راهش اینه که...
- چی؟چی میخوای بگی؟تنها راهش چیه؟حتما اینکه بچه های مونتی رو بدیم؟
- خوب بـ...
- چی؟چی گفتی؟بچه های نجیـــ... نخیر باید همینکارو بکنیم، باید بچـــ من بارتیو میخوااااااام



در این لحظه، مورگانا وارد اتاق شد و با ترس گفت : مـ...ای لرد، یه نامــ...ه!
لرد به سرعت به مست مورگانا هجوم برد و نامه را از دستش قاپید.سپس با سراسیمگی آنرا گشود و مشغول خواندن شد :


تامی جون
این دو تا پسر لوس ننر بیخودت پیش من هستن الان، یهسر غریبه هم هست از اون دو نفر خیلی بیخود تر و گوشتلخ تره، دو تا نوزاد میگیریم سه تاشونم تحویل میدیم!

قربونت
دامبلدور



لرد دندان غروچه ای کرد و گفت : هوووم، یکی از نوزادارو حاضر کنین، باید اون کله زخمیو بگیریم ازشون


seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۴:۳۸ یکشنبه ۲۱ تیر ۱۳۸۸
#49

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
محفل:

هیچ صدای بجز حرکت یویوی جیمز شنیده نمیشد. تمامی محفلیها دور میز بزرگی نشسته بودند. تمامی چشمها به آلبوس، که با ریشش دماغ خود را پاک میکرد، خیره شده بود. آلبوس سرفه کوتاهی کرد و بعد سکوت را شکست: خب...من نمیدونم ایناتفاق چطوری اینجوری شد، ولی خیلی مشکوک بنظر میرسه. متاسفانه زندانی ما نتها گورکن خوبی بود، بلکه تونلهای قشنگی هم میتونست بسازه...و همین طوری از زندان ما فرار کرد....همراه با بلا!بلا بعد از لرد بزرگترین جادوگر سیاه بود.
با شنیدن این، تمامی محفلیها شروع به داد و بیداد کردند. دامبلدور دستش را برای دعوت کردن محفلیها به سکوت بالا برد که ناگهان زنگ در به صدا درامد. دامبلدور دستی به ریش خود کشید و به جیمز گفت تا در را باز کند. جیمز آهی کشید و با ناراحتی بسوی در رفت.


در قدیمی خانه با صدای جیر جیری باز شد و چهره خسته پستچی در چهارچوب در نمایان شد. پستچی بسته بزرگی را تحویل جیمز داد و همان طور که عرق خود را از پیشانی پاک مینمود، خطاب به جیمز گفت: پسر، اینجا رو یک امضا کن....اینجارو هم همینطور....بعدش هم اینجارو.
جیمز بعد از امضا کردن ده جا بسته را گرفت و بداخل آمد. همگی با تعجب به بسته سنگین وبزرگ نگریستند. دامبلدور بسوی جعبه آمد و آن را باز نمود. سپس، چهره مشکوک سه نفر در جعبه دیده شد.دامبلدور خنده ای کرد و گفت:ایییول!اینا نوهای ولدی هستن!


خانه ریدل:

لرد بر روی مبل گران قیمیتی نشسته بود. صدای خنده او تمامی خانه را فرا گرفته بود. لرد همان طور که میخندید، خطاب به ایوان گفت: دیدی؟دیدی چه کلاهی سر دامبل گذاشتیم؟ بارتی،هری و دراکو رو بجای نوهای خودم دادیم! الان هم اونا مونتی و بلا رو برامون میفرستن.
ناگهان، صدای زنگ در، در خانه شنیده شد. مورگانا در را باز نمود. مونتگومری وبلا وارد خانه شدند. مونتی همان طور که خاک را از سر و صورتش پاک میکرد خطاب به لرد گفت: یا لرد...نمیخواد هیچ چیزی به دامبل بدین! ما خودمون فرار کردیم!
صدای فریا لرد تمامی خانه را گرفت: من بیخودی بارتی،هری و دراکو رو فرستادم؟؟؟؟نههههههههههههههههه


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۰:۵۰ سه شنبه ۱۶ تیر ۱۳۸۸
#48

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
خلاصه سوژه :

مونتگومری و بلاتریکس در اسارت دامبلدور به سر میبرن، دامبل در ازای آزادی اونا، سه بچه مونتی و نجینی رو مطالبه کرده و لرد با ترفندی، هری پاتر رو دستگیر میکنه و اون رو تبدیل به یه نوزاد میکنه.




لرد جمله کوتاهش را با آستاکبار فراوون ادا کرد.مورگانا که از همه ساکت تر بود نگاه محزونانه ای به نوزاد کرد و گفت : مای لرد، میبینین چه چشمای زیبایی داره؟حیف نیست اینو بدیم به...
مورفین به تندی سیگار را از لبش کشید و گفت : دایی ژون راس میگه، بیبین چه شیفید میفیده!

لرد ابروهایش را در هم کشید و گفت : بسه دیگه، این همون کله زخمیه فقط یه ذره عوض شده.پستش کنین واسه اون پیر مرد.
ایوان در حالی که داشت با منوی مدیریتی کانتر بازی میکرد گفت : اوه ارباب، هنوز بارتی و دراکو جاضر نیستن که، باید اونا رو هم نوزاد کنیم.
- اوکی هرچه زود تر انجام بدین.



در همون لحظه، محفل ققنوس


جیمز یویوی نارنجی رنگش را روی میز عسلی کنار دست دامبلدور گذاشت و گفت : عمو، این یاروئه که توی زیرزمینه، یه کارایی میکنه، هی نفس نفس میزنه و اینا
دامبلدور ریش هایش را به صورت موجی تکان داد و گفت : عیب نداره پسرم، مهم نیست.کارگره دیگه، ببین اگه تو هم درس نخونی مث اون میشی.
جیمز با آزردگی از جمله آخر پیر مرد، یویو را برداشت و از اتاق بیرون رفت.
دامبلدور سخت در فکر فرو رفته بود که ناگاهن با خود گفت : هوووووووف نکنه تونلی چیزی بکنه در بره این یارو!عجـــــــــــب!بریم یه سری بزنیم!



****************************************************

روال سوژه : همین که لرد گروگان ها رو به گریمولد میفرسته، مونتی و بلااز اونجا فرار میکنن.در نتیجه لرد بی جهت بارتی و دراکو رو از دست میده.
و دوباره همون آش و همون کاسه.
میتونیم روی این تمرکز کنیم که لرد از نبود بارتی در کنارش خیلی افسرده میشه و اینا


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۶ ۱:۰۴:۲۹
ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۶ ۱۳:۴۰:۰۸

seems it never ends... the magic of the wizards :)


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۳:۴۸ یکشنبه ۱۴ تیر ۱۳۸۸
#47

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
صدای هری سرتاسر خانه ریدل شنیده میشد. هری ردای گران قیمت خود را تکان داد و منتظر باز شدن در شد. هری چینی به دماغ خود انداخت و گفت: من میدونم که الان دارین جشن میگیرین و شادی میکنین،ولی لازم نیست! من این افتخار رو بهتون میدم که من رئیس شما باشم. ولدی، الانم لازم نیست که تشریفاتی کنیش! درو باز کن من بیام تو!


در با صدای جیر جیر خفیفی باز شد. پشت در هیح کسی دیده نمیشد. هری با غرور وارد خانه شد. هیچ صدائی شنیده نمیشد. هری که حال کمی ترسیده بود، گفت: بچخا سورپرایز پارتی هست؟ نمیخواد منو سورپرایز کنید.

ناگهانی، صدای مهیبی شنیده شد و چیزی بر روی سر هری فرود آمد. مرگخوران بار ضایت به هری نگاه کردند و خنده بلندی سر دادند....
چتد دقیقه بعد

هر چشمان خود را باز نمود. سیاهی همه جارا فرا گرفته بود. بوی بدی مشامش را پر کرده بود. هری که ترسیده بود، جیغ بلندی سر داد و قرباد کشان گفت: کمکککک...منو انداختن تو سیاهچال!الان مورچهای آنتی مدیریتی منو میخورن!الان جیمز بدون بابا میشه! الان جینی بیوه میشه! الان کلاس خصوصیای دامبل از بین میرن! کمککککککککککک

لرد با بیحوصلگی به گونیی که هری در آن قرار داشت نگاه کرد و گفت: سیاهچال کجا بود! تو گونی هستی مردک! الانم گریه نکن....قراره با معجونی که ساختیم نوزادت کنیم و بعد بجای نوهام تحویل ریش سفیدت بدیم.

بلا با سینی معجون وارد اتاق شد. معجون سبز رنگ در سینی قل قل میکرد. بلا معجون را به لرد داد و سایر مرگخواران هری را از گونی بیرون آوردند. هری که سعی به فرار داشت جیغ زنان سعی بر نخوردن معجون داشت، اما لرد معجون را در گلویش ریخت.

چند ساعت بعد

لرد به هری، که حال نوزادی بیش نمود نگاه کرد و گفت: نقشه رو عملی کنید!


ویرایش شده توسط مونتگومری در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۴ ۱۴:۰۹:۵۷

تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۳:۳۴ شنبه ۱۳ تیر ۱۳۸۸
#46

عمــــه مارج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۳۰ دی ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۲:۲۲ شنبه ۸ خرداد ۱۳۹۵
از زیر شنل لردسیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 141
آفلاین
هري كه از درون تهي بود و از بيرون شبيه برادر بانو چويي بود!! از در بيرون زد و قبل از خروج، به عكس وارونه ايي از عمه مارج كه روي ديوار بود تف انداخت و با رضايت هر چه بيشتري قدم به بيرون نهاد

ايوان در حالي كه كمي دچار عذاب وجدان بودن در رو پشت سرشون ميبنده و قدم در راه بي برگشت بگذاريدند! و همي رفتند!!

مقر مرگخواران

لرد با لطافت زيادي كه در چشماش نبود، به چهره ي زشت بچه هاي مونتگومري خيره شد و در دل قربون صدقه شون ميرفت( الهي هر چي كروشيوتونه بخوره توي سر هري!! الهي كه بي لوموس بشه!! هر چي اكپليارموستونه بره توي چشمش و اينا )

تره ور كه از كافه تفريحات سياه برگشته بود، جهش بلندي كرد و روي شونه ي لرد نشست:

- غور نثارم!

- نجيني مگه با تو نبود؟

- بود ارباب! ولي بعد از خوردن يه زهرگلاسه، رفت موهاشو ميزانپلي كنه

لرد كه نميخواست كم بياره در مقابل تره ور، در حالي كه از جايش بلند ميشد، از كنار بچه ها گذشت و رو به روي مجسمه ي سالازار اسلايترين ايستاد. يكي از بچه ها در حالي كه به دو تاي ديگه با اين حالت نگاه ميكرد، پايين رداي لرد رو گرفت و بينيش رو باهاش تمييز كرد!

- هعي!! جد بزرگ.. ميبيني من چقدر عيالوار شدم؟ احساس ميكنم اين ولدمورت نميدونم چي چي نجيني خيلي چشماش به شما رفته و ميتونه بعد از من رياست مرگخوارا رو به عهده بگيره.

- تغ! تق!

- غور غور ميكنه

غور غور چيه؟! دارن در ميزنن!! بپر در رو باز كن( حتما كله زخميه )

- غور غور!! كيه كيه دز ميزنه، در رو با سيم سرور ميزنه؟!

- منم، منم مادرتون، چيزه يعني هري ام اومدم سرپرستي تونو به عهده بگيرم و محفل ارني تورنگ رو راه بندازم!!



*ارني تورنگ: از پستانداران؛ نوعي پرنده


موندنی شو!


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۲۱:۱۶ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۸۸
#45

سیبل  تریلانیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۰:۴۷ سه شنبه ۱۰ مرداد ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۱۷ یکشنبه ۶ تیر ۱۳۹۵
از برج شمالی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 150
آفلاین
مقر حکومتی مدیران

ایوان به در بزرگی نزدیک شد و در زد.

-کیه؟
-منم عالیجناب.میتونم چند ثانیه مزاحمتون بشم؟
-نه!
-آخه موضوع مهمیه عالیجناب.باید حتما باهاتون حرف بزنم.
-بیا تو.

ایوان در را باز کرد و وارد اتاق شد.هری پاتر روی تخت سلطنتش نشسته بود و مشغول شکار پشه بود.
-سرتو بدزد،آهان،گرفتمش.جونور موذی.دو ساعته داره وز وز میکنه.تو چی میخواستی بگی؟زود بگو و برو.نمیبینی کار دارم؟

ایوان درحالیکه سعی میکرد خودش را سراسیمه نشان بدهد گفت:
-عالیجناب اختشاش!ملت جادوگر ریختن تو نحوه.هرچی از دهنشون در میاد دارن بارمون میکنن.لطفا تشریف بیارین آرومشون کنین.

هری پاتر با ضربه مگس کش پشه مورد نظر را له کرد.
-اولا اغتشاش درسته.دوما بیا این جسدو جمع کن.حالم به هم خورد.سوما به استرجس بگو یه کاریش بکنه.مگه نمیبینی من کار دارم؟

ایوان صدایش را کمی پایین آورد.با لحن مرموزی گفت:
-خب،راستش نمیخواستم واقعیت رو بهتون بگم.ولی مجبورم.موضوع درباره اسمشو نبره.چند روز پیش شامشو خورد و رفت تو اتاقش.

هری:خب که چی؟این همه راه اومدی که اینو بهم بگی؟نمیبینی من کار دارم؟

ایوان که ظاهرا نمیدید هری پاتر کار دارد ادامه داد:
آخه تا سه روز بیرون نیومد.روز چهارم وقتی به اصرار بلاتریکس اومد بیرون ریشش شده بود این هوا

هری بالاخره دست از سر جسد پشه بخت برگشته برداشت و گفت:
-اون هوا؟تو سه روز؟

ایوان سرفه ای کرد و گفت:
-خب...یه ذره کمتر.یه ردای کهنه و پاره هم پوشیده بود.همش گریه و زاری میکرد.میگفت من در حق کله زخمی،یعنی جنابعالی ظلم کردم.این تاج و تخت حق اونه.کاش فقط یکبار دیگه میدیدمش و حکومت مرگخوارا رو دو دستی تقدیمش میکردم.حالا هر چی شما صلاح بدونین.

هری پاتر از جا بلند شد.مگس کشش را روی میز گذاشت.
-اگه اون اینقدر پشیمونه فکر میکنم بی ادبی باشه که درخواستشو رد کنم.یه ارتش اضافی ضرری نداره.میتونم محفلو گسترش بدم.اسمشم بذارم ...اممم...زود اسم یه پرنده بزرگ بگو.

ایوان کمی فکر کرد و گفت:لاشخور عالیجناب.

هری اخمی کرد.
-نه.این یه جوریه.بذار فکر کنم.محفل شترمرغ؟محفل سیمرغ؟حالا یه کاریش میکنم.بزن بریم.


ویرایش شده توسط سیبل تریلانی در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۱۲ ۲۱:۳۱:۲۱

آینده شما را سیاه میبینم...و سیاهی اوج زیباییست!


Re: شهر لندن
پیام زده شده در: ۱۶:۱۳ سه شنبه ۹ تیر ۱۳۸۸
#44

آبرفورث دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۰ شنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۹:۲۶ یکشنبه ۲۱ دی ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 805
آفلاین
خلاصه سوژه :

پس از سالیان دراز،مونتگومری و نجینی با هم ازدواج کردن و پس از سالیان دراز تر،بالاخره ثمره این ازدواج،تولد سه فرزند انسان بود به نام های : نجینی مونتگومری ، مونتگومری نجینی و ولدمورت نجینی مونتگومری.لرد که بسیار از این موضوع خوشحال شده بود،تصمیم میگره بیاد و چند روزی رو در کنار نوه هاش بگذرونه.

در این بین،محفلیون با سو استفاده از این موضوع،برای گفتن تبریک به لرد،وارد خونه مونتگومری میشن و با ژانگولر بازی و اینا،یکی از بچه ها رو میدزدن.لرد به شدت عصبانی میشه و آنتونین ،بلاتریکس و ایوان رو به همرا مونتگومری برای نجات بچه دزدیده شده میفرسته.مرگخواران با موفقیت از پس عملیات نجات بر میان اما در این بین،بلاتریکس توی خونه گریمولد گم میشه.

آنتونین بچه رو میبره پیش لرد و مونتگومری هم به دنبال بلا میره اما در راه دستگیر میشه.دامبل هم پیامی برای لرد میفرسته و میگه اگر مرگخوارارو میخواد،باید دو تا از بچه هارو تحویل بده.لرد از طرفی نمیتونه نوه هاشو بده و از طرفی براش افت داره مرگخواراش اسیر باشن،لذا به پیشنهاد مورگانا تصمیم میگیرن دو تا بچه رو بصورت بدلی با خوراندن معجون،تحت فرمان در بیارن و به اونجا بفرستن به جای دو تا بچه درخواستی دامبلدور.یکی از این بچه ها،هری پاتر هست.

لرد برای انجام این نقشه،مرگخواران رو به دو رگوه تقسیم میکنه و حالا بحث سر اینه که در قرعه کشی،چه کسی برای ساخت معجون پیچیده ای که باید بچه ها رو کامل تحت فرمان در بیاره برگزیده میشه.

و اما ادامه ماجرا :

لرد با صدای بلندی گفت : به معجون نیازی نیست،ایوان رو میفرستیم تا به بهانه مشورت های مدیریتی،هری پاتر رو بیاره
ایوان روزیه آهی کشید و به سرعت از اتاق خارج شد...

*******************************************************
چون این موضوع معجون سازی خیلی انحرافی بود،تغییر داده شد.


ویرایش شده توسط آبرفورث دامبلدور در تاریخ ۱۳۸۸/۴/۹ ۱۶:۲۵:۳۲

seems it never ends... the magic of the wizards :)







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.