الستور با صدایی آرام و باوقار، که البته از او بعید بنظر می رسید، آهسته وارد اتاق شد.
- شما چیکارش کردین؟
- هیچی!
مودی یک لحظه چنان به رون خیره شد که رون تصور کرد الان مودی او را میکشد... اما مودی دوباره با همان آرامش عجیبش گفت:
- خوبه!
همش می ترسیدم یه کاریش کنین که به من نرسه. گریفی های گرامی، لصفا افراد زیر 17 سال فورا اینجارو ترک کنن، افراد بالای 17 سال هم مختارن که برن یا بمونن... البته اگه تحمل خونو دارن!
همزمان که مودی به سمت ویلبرت می رفت گریفیندوری های قدونیم قد به سمت در خروج شتافتند، بطوری که پس از چند ثانیه، هیچکس جز رون، مودی، ویلبرت، دالاهوف بیهوش و مورفین خواب در آن اتاق وسیع ولی کم نور نمانده بود.
- خوبه! میریم سراغ اصل مطلب!
مودی اینرا گفت و یک قدم دیگر بسمت ویلی رفت. ویلی با دیدن مودی قبلا خیال خام کردن بازجو و جیم شدن را از سر پرانده بود، اما اصلا فکر نمی کرد که آن چنان به رعشه بیفتد.
- خب... اول باید تا چندتا نکته رو برات یادآوری کنم...
نکته ی اول. تو واسمون شرط نمی ذاری!
بگو خب!
نکته ی دوم! حتی اگه قرار باشه که نیست برامون شرط بذاری، بدون که اون شرط، نمره دادن نیست... چون اون وظیفته.
بگو خب!
نکته ی سوم و آخرین نکته! من یک ساعت و نیم وقت دارم تا یه نفرو شکنجه کنم... و از این فرصت مضایقه نمی کنم... حتی اگه اون شخص تو اولین دقیقه همه چیو اعتراف کنه یا حاضر شه هرکاری میگم بکنه ... مفهومه؟-
ویلی که هنوز با خودش در تکاپو بود که جیغ بزند یا نه چیزی نگفت. حتی رون هم با وحشت به الستور نگاه می کرد. مودی که انگار از جو وحشت حاکم راضی بود، آستین هایش را بالا زد و...
-
کروشیو ماکسیمــــــــــــــــــا!ویلی بشدت میلرزید، بدنش آنقدر درد می کرد ولی فریادش در نمی آمد...
-می بینی؟ شکنجه های جادوئی قدرتمندند... ولی به اندازه ی کافی جو نمی دن! پس مجبوریم یکم دست به دامن مشنگا شیم.
مودی پس از ادا کردن این کلمات، چوبدستی اش را تکانی داد و بعد با صدای بنگی چند وسیله ی آشپزخانه، معلق در هوا، ظاهر شدند.
-پریفتیکوس توتالوس!
ویلی بی دفاع، روی صندلی خشکش زد. با اشاره ی چوبدستی مودی کفشهای ویلی از پایش خارج شدند. با اشاره ی دیگرش چند چوب کبریت به سمت پاهای ویلی به راه افتادند و لای انگشتانش جای گرفتند.
-حالا اگه اینارو آتیش بزنم چی می شه؟ یه دست گرمی حسابی! گرچه واسه تو میشه گفت یه پاگرمی حسابی!
-امممم اومـــــــــــم ممم ایم!
فیــــــــــــــــــــــــش!چشمان ویلی بقدری گرد شد که بنظر می رسید الان از حدقه در می آید. صداهایی که از دهانش خارج می شد، احساس سوزش را به هرکسی منتقل می کرد. وقتی کبریت ها به آخر رسیدند ویلی هنوز می نالید و رون این مدلی
شده بود اما مودی با قساوت قلب تمام گفت:
-خب... این از دست گرمی... اونو میبینی؟ بهش میگن رنده! واسه یه شکنجه ی دردناک به سبک مشنگی عالیه! فقط یه چیزی...این دفعه می خوام صدای جیغاتو بشنوم.
وقتی مودی جادوی قبلی اش را خنثی کرد اصلا انتظار نداشت که از دهان ویلی چنان صدایی خارج شود. بعد از جیغ بنفش ویلی، مودی با بیخیالی و صد البته سنگدلی تمام با چوبدستی اش به رنده اشاره ای کرد و گفت:
-وینگاردیوم لویوسا!
با حرکت دست متناوب مودی رنده شروع کرد به ریز ریز کردن زانوی ویلی...
- جیــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــغ!!!
رون:
تق!رنده به کشکک زانو رسیده بود. مودی می خواست که سراغ زانوی دیگرش برود که صدایی از پشت در مانع او شد:
- مودی و ویزلی! نوبتتون تموم شده! الان یه عالم دانش آموز گونی بدست پشت در زنبیل گذاشتن!
- چقدر زود گذشت... تازه گرم شده بودم، هنوز چرخ گوشتو شوکر و اینا رو امتحان نکردم که... رون، تا من ویلی رو میبرم هاگوارتز واسه اصلاح نمرات تو هم برو گونیا رو بگرد یه وقت جیمز توشون نباشه... گرفتی؟ من رفتم.
یه کم طولانی شد ولی حالا برای خالی کردن دق دلیم جا بود! این خلاصش بود. در ضمن ویلی! بابت پات نگران نباش... خوب می شه. بقیشم همونی که رون گفت.