مرگخوار بانز در حالی که پوشه ی سیاه رنگی در دست داره جلوی در اتاق لرد سیاه قدم میزنه.زیر لب با خودش حرف میزنه و کم کم سرعت قدمهاش به شکلی عصبی تند تر میشه.
بانز:چطوری برم تو؟اصلا گیریم رفتم تو.چی بگم؟من بلد نیستم با ارباب صحبت کنم.اصلا نمیدونم به ارباب سلام میکنن یا نه؟اگه کردیم ایشون جواب میدن یا نه.ممکنه لبخند هم بزنن؟بعد چطوری این درخواست مرخصیمو تقدیم کنم؟اگه همونجا پوشه رو فرو کرد تو چشمم چی؟از این به بعد چطوری با یک چشم به زندگیم ادامه بدم؟
صدای بلندی از چند قدمی بانز به گوشش میرسه:هوی, بکش کنار.میخوام رد شم.
لودو بگمن با تعدادی نقشه و ماکت وارد اتاق لرد میشه ولی بانز جرات نمیکنه سرشو بلند کنه و توی اتاق رو نگاه کنه.حتی متوجه نمیشه که لودو در زد یا نه؟اگه زد چند ضربه زد؟کوتاه یا بلند و قوی؟
چند دقیقه بعد لودو با همون عجله از اتاق لرد خارج میشه.بانز میپره و یقه شو میگیره:من میخوام ارباب رو ببینم.
لودو که هنوز سرش تو نقشه هاشه جواب میده:خب برو ببین.کی جلوتو گرفته؟اصلا تو اسمت چی بود؟
بانز:بانز!
لودو:خب بانز چی؟
بانز:بانز خالی!
لودو:بانز خالی هم شد اسم؟بالاخره یه رگ و ریشه ای داری دیگه.نکنه فشفشه ای؟
بانز که بشدت هول شده سرشو تکون میده و میگه:نه, نه.من مرگخوارم.ارباب خودشون منو تایید کردن.ولی الان یه کار کوچولو دارم.نمیدونم چطوری باید برم تو.
لودو نگاهی به سر تا پای بانز میندازه:اون کلاهو چرا اونقدر کشیدی جلو؟اون از اسمت که سرو ته نداره.اینم از کلاهت که نمیذاره قیافه تو ببینم.نکنه تو قصد سوء قصد داری؟
بانز دیگه جوابی نمیده و لودو از محل دور میشه.چند دقیقه بعد سرو کله ی ساحره ی جوانی پیدا میشه.بانز با دیدن ساحره امیدوار میشه.
بانز:خانم دلاکور؟منو به خاطر دارین؟
فلور مغرورانه سرشو بلند میکنه و میگه:از زیر اون کلاه که چیزی پیدا نیست.فرض رو بر این میگیریم که به خاطر ندارم.خب؟
بانز:من الان دو ساعته اینجام.میخوام وارد اتاق ارباب بشم.میترسم.آداب شرفیاب شدن به حضور ارباب رو نمیدونم.
فلور با بی تفاوتی بانز رو از سر راهش کنار میزنه و پرواز کنان بطرف در میره.دو ضربه ی کوتاه به در میزنه و وارد میشه.
بانز فورا دفتر یادداشتشو در میاره و توش مینویسه:دو ضربه ی کوتاه و بعد مکث.
ولی هنوز نمیدونست که بعد از ورود به اتاق باید چه کاری انجام بده.نگاهی به درخواست مرخصیش میندازه.شاید بهتر باشه منصرف بشه...ولی نه...نمیتونه تو مراسم عروسی خواهرش حضور نداشته باشه.جشن تولد بچه ی اول و دوم و سوم و حتی مراسم ازدواج خودش رو به همین دلیل از دست داده بود.باید هر طور شده میرفت تو.جلوی در میره و نفس عمیقی میکشه.همه ی جراتشو جمع میکنه.تا میخواد در بزنه در باز میشه و دست بانز روی هوا میمونه.فلور پرواز کنان از اتاق خارج میشه.
بانز دوباره جلوی فلور رو میگیره و با لحنی التماس آمیز میگه:خانم دلاکور ازتون خواهش میکنم کمکم کنین.من وقتی رفتم تو باید چیکار کنم؟
فلور که حوصلش سر رفته به سرعت جواب میده:خب معلومه.میری تو.سلام میکنی و خیلی محترمانه درخواستتو اعلام میکنی.حالا بالمو ول کن بذار برم.
بانز با خوشحالی تعظیمی به نشانه ی تشکر میکنه و میگه:بی نهایت از لطف شما ممنونم.حالا دیگه میدونم در حضور ارباب باید چیکار کنم.
فلور در حالی که داره دور میشه میگه:ارباب؟ارباب که اینجا نیستن.تو سالن اجتماعات سیاه طبقه بالا هستن.اینجا فقط الادورا و دافنه هستن که دارن فرمای اعتراض به کیفیت غذای رستوران سیاه رو تحویل میگیرن.فقط اگه خواستی بری سراغ ارباب یادت نره.حاضر شدن در محضر ارباب آداب و رسوم خاص خودشو داره.سرتو نندازی پایین بری تووووو...
بقیه ی حرفای فلور شنیده نمیشه.چون دیگه کاملا دور شده.
بانز سرشو میندازه پایین و به کفشاش خیره میشه.اون هیچ اعتراضی به کیفیت غذای رستوران سیاه نداشت.فقط میخواست لردو ببینه.