هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۲:۲۲ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین

می‌دانی اصلاً چه شد که این شدم؟ چه شد که تغییر کردم؟ چه شد از آن دختر خجالتی و بی دست و پا شدم این؟ چه شد اصلاً... چه شد که این شد؟

آن یکی نفرت نمی‌فهمید به نظرم. از قدرت کُشنده‌ش بی خبر بود. نمی‌دانست یعنی چه. نمی‌دانست چه حسی دارد که آرام آرام، خزنده و رونده، در قلبت بخزد و تمامش را بگیرد. مثل پیچک‌هایی روییده بر شیشه‌ی یک پنجره، جلوی تابیدن نور را بگیرد. قلبت را تاریک کند. سرد کند.

آن یکی، نمی‌فهمید این سرما را. نمی‌فهمید این حس دافعه را که همین که اسمش را می‌شنوی، همین که جایی حتی نامش را می‌خوانی، خودت را عقب می‌کشی. انگار که سوخته باشی. انگار که نفس کم بیاوری. انگار که حالت خراب شود.

آن یکی واکنش نشان می‌داد. آن یکی می‌خندید و شوخی می‌کرد. آن یکی کنترل نمی‌شد. آن دیگری عروسک دست خشم و نفرت، درد و کینه و بغض و اندوه نبود. آن یکی را نفرتش بازنمی‌داشت از بودن. از زندگی کردن. از خندیدن. یا وادارش نمی‌کرد به بودن. به جنگیدن. به...

آه... بی‌خبری از قدرت عجیب نفرت. بی‌خبری از قدرت خانمان‌سوز این لعنتی. بی‌خبری از لرزش دستان و چشمان خشک و سوزانی که اشک نمی‌ریزند...

ولی با برقشان، جان ِ کسی را می‌گیرند...

تو بی‌خبری... ولی این مروپی، این را می‌داند...!
___________________________________

شاید جالب نباشه پشت سر هم توی این تاپیک پست بزنیم، ولی خب!


دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۶:۵۵ سه شنبه ۱۰ دی ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
- تسلطی ساده به یک شهر، نه؟

مروپ مشکلی در حدس زدن هویت ِ گوینده نداشت. حتی اگر صدایش را هم نمی‌شناخت، می‌توانست از چیزی که گفت، بفهمد کیست. دیگران تعجب می‌کردند. از دیدن ِ میز صندلی چوبی در آستانه‌ی پرتگاه. در دیدن قوری ِ سفید با گل‌های ریز سبز و آبی. از دیدن صحنه‌ای که می‌توانست عصر یک روز ِ تعطیل، در بالکن ِ خانه‌ای اتفاق بیفتد، نه در بام ِ شهر، چنین دور افتاده. نه نیمه‌های شب، در هوایی سرد و سکوتی غریب.
ولی او...؟

زن به آرامی چوبدستی‌ش را تکان داد. صندلی چوبی دیگری از غیب پدیدار شد و فنجانی ظریف، مانند آن که خودش در دست داشت، روی میز قرار گرفت. پیرمرد آن‌سوی میز نشست و چراغ‌های سوسوزن ِ شهر ِ زیر پایشان را از زیر نظر گذراند. بخاری مطبوع از فنجان مروپی بلند می‌شد و او را هم وسوسه کرد که برای خودش کمی چای بریزد.

کسی چیزی نگفت. کسی نمی‌خواست سکوت را برهم بزند. چند دقیقه‌ای هر دو از آرامش چای و هوای سرد، لذت بردند.

تا بالاخره مرد ِ سپید مو، سکوت را شکست:
- چرا برگشتی مروپی؟ به نظرم برزخ با علایقت خوب جور در میومد.

مروپی سرنگرداند به دیدنش. نگاه سیاه و عمیقش، به شهر بود:
- من کسی رو اینجا داشتم که باید به خاطرش برمی‌گشتم. تو نمی‌دونی...

ملایمتی نهفته در صدایش سر بلند کرد:
- وقتی فرزندی از مادرش چیزی می‌خواد، تو نمی‌تونی بگی نه. مادرها اینطوری‌ن آلبوس. برای بچه‌هاشون زندگی می‌کنن. برای این که مطمئن شن بچه‌شون ناهار خورده، بچه‌شون لباس گرم پوشیده. بچه‌شون...

لبخندی زد:
- این بچه‌ها، می‌شن اسطوره‌ی زندگی ِ یه مادر. انگار که بخوای اون رو از تمام ِ دردهای دنیا محافظت کنی.

مرد سرش را با کنجکاوی، به یک سو کج کرد:
- و چرا باید یه مادر کاری بکنه که بچه‌ش دوست نداره؟ تصور نمی‌کنم تام ریدل ِ جوان از القاب ِ شما خیلی لذت ببره!

مروپی خندید. خنده‌ای که هیچ شباهتی به خنده‌های همیشگی‌ش نداشت. مهربان و سرخوش:
- خانواده همینه آلبوس. باید اعصاب خورد کنه. باید اذیت کنه. وگرنه که خانواده نیست. خانواده باید تنها چیزی باشه که می‌تونه جونت رو به لب برسونه.

و به آرامی ادامه داد:
- در عین حال، خانواده تنها چیزیه که حتی در مورد گناهکار یا بی‌گناه بودنت فکر نمی‌کنه. اگر تو دردسر بیفتی، حتی فکر نمی‌کنه خودش چی دوست داره. فقط کنار توئه. نیازی نیست دستت رو برای کمک دراز کنی. اون‌ها، اونجان. قبل از این بپرسی. قبل از این که بخوای.

پیرمرد احساس می‌کرد او دیگر فقط در مورد فرزندش صحبت نمی‌کند. به طرز مبهمی می‌دانست مروپ گانت خیلی هم از " برف " بدش نمی‌آید...!

- من خیلی رویا پردازی می‌کردم. در مورد این که با تام، بچه‌مون رو ببریم شهربازی. در مورد این که روز اول مدرسه‌ش، کراواتش رو صاف کنم و بهش بگم مشکلی پیش نمیاد. در مورد این که برای تولدش، براش یه جارو بخرم. در مورد این که موقع امتحانا براش کیک و شیرینی بفرستم و بهش اطمینان بدم نتیجه هرچی باشه، من و پدرش دوسش داریم و بهش افتخار می‌کنیم. در مورد این که یه روز، بالاخره می‌شه که ببرمش پیش دایی و پدربزرگش و اونها قبول می‌کنن اون فوق‌العاده‌ترین بچه‌ایه که به عمرشون دیدن. در مورد این که کریسمس به خونه برمی‌گرده و شب، موقع خواب، می‌رم پتو رو می‌کشم روش، پیشونی‌ش رو می‌بوسم و بهش می‌گم اون قهرمان کوچولوی منه.

لبخندی زد:
- چون هست. تمام بچه‌ها، قهرمان‌های کوچولوی مادراشون هستند آلبوس. یه مادر، همیشه احساس می‌کنه این یه تیکه از روح ِ خودشه که اونجا... اون بیرون... داره نفس می‌کشه.

لحظه‌ای سکوت برقرار شد. مروپی، غرق در رویاهای از دست رفته و دامبلدور، در فکر خانواده‌ی از هم پاشیده. مروپی به آرامی، جرعه‌ای از چای ِ همچنان داغ نوشید و گفت:
- و این رو هم باید بدونی، اجازه نمی‌دم کسی این خانواده رو هم از من بگیره.

لحنش... عجیب بود. مثل دستی فولادین که در دستکش مخمل پنهان شده باشد. سخت و سرد، ملایم و نرم.

- با این حساب، تصور می‌کنم باید نگم به عقیده‌ی من، همه‌ی مادرها بالفطره سفیدن و فرزند روشنایی؟

برای اولین بار، مروپی به سمت دامبلدور برگشت. چشمان سیاه و قیراندودش را به چشمان آبی و نورانی دامبلدور دوخت. صورتش غیر قابل خواندن بود.

- اشتباه نکن دامبلدور. مادرها بالفطره دقیقاً چیزی هستند که فرزندشون می‌خواد. یه مادر، موقع دفاع از فرزندش، خیلی خیلی.. خیلی خیلی خیلی...

لبخندی که بر لب آورد، به دامبلدور فهماند دیگر زمان گپ و گُفت با مروپ ِ ساده و بی‌آلایش به سر آمده:
- بی‌رحم تر از هر موجود زنده‌ایه.

لبخندش ملایم بود. حتی می‌شد گفت گرم و صمیمی. ولی از آن صمیمیت‌هایی که دلتان نمی‌خواهد با یک دیوانه‌ساز داشته باشید. از آن صمیمیت‌هایی که می‌تواند روحتان را بمکد.

هوا به یک باره چند درجه سردتر شد. حتی سوسوی چراغ‌های شهر هم دلگرم کننده به نظر نمی‌رسید. مروپی به نرمی از جا برخاست. چند قدمی برداشت و بعد گویی چیزی به خاطر آورده باشد، به سمت پیرمرد برگشت:
- و، آلبوس؟

دامبلدور نگاهش را از گل‌های ریز ِ سبز و آبی و فنجان ِ چای ِ نیمه‌تمام برداشت. خسته بود. خیلی... خسته...
- بله بانو گانت؟

- دفعه‌ی بعد... ملاقاتمون به صرف چای نخواهد بود.

ناپدید شد و دامبلدور را تنها گذاشت. کودکانه بود، ولی ناگهان دلش آغوش گرم مادری را خواست که تمام دیوانه‌سازهای آزکابان هم نمی‌توانستند سردش کنند...



دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۵۲ شنبه ۷ دی ۱۳۹۲

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۱۳:۲۵
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6961
آفلاین
هوا سرد نبود...پس چرا میلرزید؟...ترس؟...نمیتوانست ترس باشد.با این احساس هرگز آشنا نشده بود.اصلا شاید نمیلرزید.فقط اینطور تصور میکرد.بی توجه به قدمهای نامتوازنش جلوتر رفت.
-چقدر جسد...کاش اینجا بودم و میدیدم.جسد یعنی بی عرضگی.یعنی بی لیاقتی.یعنی سهل انگاری.حتما لایق مرگ بودن که مردن.فقط افسوس میخورم که ساعتها منتظر بازگشتشون بودم.

لرد سیاه قدم زنان به صحنه جنگ, که در واقع تا ساعاتی پیش صحنه جنگ بود وارد شد.اکنون تا جایی که چشم کار میکرد اجساد آشنا و بیگانه بود که روی هم تلنبار شده بودند.
-کسی نیومده از اینجا ببردشون.نمیدونم کشته شده های اونا بیشترن یا مال ما.

شروع به قدم زدن بین اجساد کرد.به دلیل نامشخص نگاهش را به روبرو دوخته بود.نه به زیر پایش.ولی چشمانش نافرمانی کردند و کم کم نگاهش به زمین دوخته شد.
در کنار جسد دخترکی آبی رنگ ایستاد.
-آه...پیکسی!

قصد آه کشیدن نداشت.ولی آه کشیده شده را هم نمیتوانست پس بگیرد.به هر حال کسی هم دور و برش نبود که متوجه افسوس و حسرتی که در لحن صدایش موج میزد, شود.
-پیکسی...تو که حواست همیشه جمع بود.چطور این اتفاق افتاد؟

اولین بار بود که لینی به او جواب نمیداد.حتی حرکت هم نکرد.بالهایش با زاویه عجیبی روی زمین قرار گرفته بودند.
-هر دوشون شکستن...وقتی چشماتو باز کنی از این موضوع خیلی ناراحت میشی.ولی از من انتظار یک جفت بال جدید نداشته باش.مقصر خودت بودی.برام مهم نیست که چطوری قراره بدون بال زندگی کنی.

شاید واقعا برایش مهم نبود.ولی میدانست لینی از او درخواست یک جفت بال جدید نخواهد کرد.چون قرار نبود زندگی کند.خم شد و چوب دستی لینی را از روی زمین برداشت.نگاهی به کلمه "ارباااااب" حک شده روی آن کرد و به راهش ادامه داد.
کمی جلوتر به ساحره ظریفی رسید که روی تخته سنگی افتاده بود.سر ساحره رو به پایین بود ولی موهای طلایی رنگ و پروانه له شده ای که لابلای موهایش دیده میشد برای تشخیص هویتش کافی بود.ردی از خون از کنار سر فلور روی زمین جاری شده بود.به ماهها پیش برگشت.

-ارباب من مرخصی میخوام.
-به چه مناسبتی؟
-پاهام چرخیدن!
-پاهات چیکار کردن؟
-چرخیدن ارباب...شفابخش گفت دو سه روز ورجه وورجه نکن!البته ببخشید که از این اصطلاح عامیانه در محضرتون استفاده کردم.ولی عین جمله شفابخش بود.


مرخصی را داده بود ولی تا مدتها قضیه چرخش پای فلور را به او یاد آور میشد.

با بی تفاوتی خم شد و پروانه را از لای موهای فلور برداشت.نمیدانست به چه دلیل این کار را انجام داده.ولی مگر او برای همه کارهایش دلیل داشت؟هرچه باشد هنوز ارباب بود.
نگاهش دوان دوان به سمت جسد بعدی رفت.این یکی را خوب میشناخت.لازم نبود نزدیک تر شود.ردایی سیاه رنگ و تکه های استخوان که از زیر آن پیدا بود.اگر شخص دیگری به این صحنه نگاه میکرد ممکن بود تصور کند که شاهد صحنه خشن و وحشتناکی است...ولی لردسیاه میدانست که این استخوان ها کل وجود ایوان روزیه را تشکیل میداد.ناخوداگاه به یاد روزی افتاد که ایوان را به عنوان نماینده اش به ویزنگاموت معرفی کرده بود.ایوان از روی تنبلی در جلسات حاضر نشده بود و استخوان کتفش را برای شرکت در جلسه و امضای قوانین تصویب شده به ویزنگاموت فرستاده بود.بعد از برملا شدن راز, استخوان کتف خودش را خرد کرده بود.
-چه انتظاری از یه استخون داشتی ایوان؟من چه انتظاری از تو داشتم؟

ایوان چطور فکر میکرد؟چطور غذا میخورد؟از آن وضعیت راضی بود؟هرگز شکایت نکرده بود.او هم هرگز نپرسیده بود.
-برای چی بپرسم؟اون فقط یه مرگخواره...باید وظایفشو انجام بده.اصلا حق شکایت نداشت.بی عرضگی از خودش بود که مرد.

یکی از استخوان های ایوان را برداشت و به راهش ادامه داد.کمی جلوتر جسد فنریر روی زمین افتاده بود.جسدش در کنار جسد لوسیوس قرار داشت.دستش روی ردای لوسیوس بود.لرد سیاه لبخندی زد.چقدر سعی کرده بود اجازه پوشیدن ردای مرگخواری را از او بگیرد.ولی لرد هر بار مخالفت کرده بود.دلیلش را خودش هم نمیدانست.به نظرش کار بی اهمیتی بود و همیشه آن را به فردا موکول کرده بود.
-دیگه فردایی وجود نداره...مهم هم نیست.اون فقط یه گرگینه بود.هیچی سرش نمیشد.موجود بی ارزش!

سرش را از جسد فنریر و لوسیوس برگرداند و چشمش به دو جسد آشنای دیگر افتاد.مروپی گانت و تام ریدل.این بار آهی از سر تعجب کشید.چرا کنار هم بودند؟یعنی تا آخرین لحظه کنار هم میجنگیدند؟کمی بیشتر دقت کرد.سعی میکرد بفهمد که آیاممکن بود در حال دفاع از همدیگر کشته شده باشند؟...شاید...
جواب سوالاتش را هرگز نمیافت.تکه کاغذی در فاصله ای نه چندان دورتر از مروپ روی زمین افتاده بود.کاغذ پر از خط خوردگی و حذف و اضافه بود.لازم نبود جلوتر برود.به خوبی از محتویاتش باخبر بود...فشاری را در سینه اش احساس کرد و با نفس عمیقی با موفقیت آن را سرکوب کرد.در این کار خبره بود!...و پدرش...
-تو اینجا چیکار میکردی؟تو حتی چوب دستی هم نداشتی.با چی داشتی میجنگیدی؟

به یاد روزی افتاد که پدرش را به هفتاد طبقه زیر زمین تبعید کرده بود.هیچوقت متوجه نشده بود که تام ریدل پیر چگونه آن همه پله را طی کرد و بالا آمد.
-پس اونا رو هم از دست داد.مهم نیست.من کی به کسی متکی بودم؟خودم میتونم گلیم خودمو از آب بیرون بکشم.من جادوگر بزرگیم.
پایش را عمدا روی لیست مروپی گذاشت و جلوتر رفت.
پادما...آرام ترین و محجوب ترین مرگخوارش.همیشه در سکوت و آرامش به راهنمایی ها و دستورهایش توجه میکرد.لرد سیاه به خوبی متوجه بود که چقدر سعی در انجام آنها دارد.ولی هیچوقت رضایتش را به او نشان نداده بود.چه دلیلی داشت مرگخواری احساس کند لرد سیاه از او و تلاشش راضی است؟

مسیرش را به سمت چپ تغییر داد.حداقل آن طرف کمی متفاوت بود.در گوشه ای از صحنه جنگ کپه ای از لباس روی زمین قرار گرفته بود.خیلی دلش میخواست لبخند بزند و با خودش فکر کند " این همه لباس وسط میدون جنگ چیکار میکنه؟"...ولی نتوانست.چون واقعیت تلخ تر از این حرفها بود.کپه لباس, یکی از برگ های برنده اش در میدان جنگ بود.کسی روی یک معتاد ضعیف بی سرو پا حساب نمیکرد...البته...فقط طی ده دقیقه اول!
ده دقیقه کافی بود که همه به قدرت مثال زدنی داییش حتی با آن وضعیت فلاکت بار پی ببرند.ولی تا هنگامی که متوجه این موضوع شوند حساب قربانیان و کشته شده ها از دستشان خارج میشد!با چوب دستی لینی لباس ها را کمی کنار زد.جسد مورفین مثل کل دوران زندگیش مچاله و جمع شده بود و با حالتی مضحک دو دستی کلاهی را که روی سرش بود گرفته بود.لرد سیاه به خوبی میدانست که زیر آن کلاه, کلاه دیگری قرار دارد.
-از همه انتظار داشتم...از تو نه...فکر میکردم اینجا هم یه راه نجاتی پیدا میکنی.

به فاصله چند قدم از مورفین لودو بگمن را دید که روی زمین افتاده.شاید آنجا هم دست از سر مورفین برنداشته بود.اصلا شاید او مورفین را...

ولی نه...

-هر چی که باشه اون لودو بود...برای همه یه حقه باز طمعکار...ولی به ما که میرسید, وفاداری مطلق...هرگز کاری نمیکرد که به ضرر ما و ارتشمون باشه...آخ...

"آخ" را بی اختیار به زبان آورده بود.دلیلش را هم نمیدانست.مرگ لودو و مورفین چه اهمیتی داشت.دو نفر دیگر را پیدا میکرد.قدرتمند تر و وفادار تر...
ولی...واقعا...
پیدا میکرد؟...پیدا میشد؟

دیگر طاقت تماشای آن صحنه را نداشت.نه اینکه ناراحت شده باشد...نه...او ارباب بود.قوی و مقتدر.فقط هوا داشت تاریک میشد.باید هرچه سریعتر آنجا را ترک میکرد.یا حداقل این چیزی بود که او به خودش تلقین میکرد.
آنتونین را در گوشه ای دید و به یاد نقشه هایش افتاد.قصد داشت بعد از بازنشستگی سفری را به دور دنیا آغاز کند.همراه یک دیوانه ساز!ولی هنوز موفق نشده بود دیوانه سازی را راضی به این کار کند!
کمی جلوتر, پایش به جسد دخترکی برخورد کرد.
-این دیگه کیه؟...نمیشناسمش.باید دشمن باشه.موجود پست...
قصد داشت از کنار جسد عبور کند...ولی در آخرین لحظه لکه سیاهی روی ساعد دست چپش دید.دخترک مرگخوار بود.ولی چرا اینقدر نا آشنا؟خم شد و کنار دختر روی زمین نشست.
رایحه خاصی به مشامش میرسید...گرم و آشنا...شبیه بوی گل!

-رز!

از انعکاس صدای خودش وحشت زده شد.اسم دخترک را فریاد زده بود.
-چطور نشناختمش؟رز...این همه سال کنارم بود.
خیلی زود جوابش را گرفت.دخترکی که آرام و بی صدا و بدون حرکت روی زمین افتاده بود شباهتی به رز ویزلی خندان و پر تحرک نداشت.شاید هم او نمیخواست رز را در آن حالت ببیند.نمیتوانست قبول کند.چشمانش را برای لحظه ای بست و از جا بلند شد.ولی به محض باز کردن آنها درست کنار رز, جسد بعدی را دید.این یکی را فورا شناخت.همیشه متفاوت بود.همیشه غیر قابل پیش بینی.و همیشه بی خیال!
-هیچوقت هم که شکل و قیافه درست و حسابی نداشتی...همون بهتر که مرد.گیاه سمی!

از دافنه فاصله گرفت.به جسد بعدی که رسید نتوانست جلوی لبخند تلخش را بگیرد.واقعا نمیدانست این یکی در صحنه جنگ مرده یا به مرگ طبیعی.ولی تلاشش برای دفاع از ارتش سیاه تا آخرین لحظه تحسین برانگیز بود و مسلما شایسته احترام!برخلاف اکثر جسد ها, چشمان سالازار باز بود.شاید هنوز به دنبال راهی میگشت که کمی بیشتر زندگی کند!
به پیشروی ادامه داد.از کنار جسد سیبل تریلانی عبور کرد.دور تا دور جسد پر از گوی های بلورین بود.سیبل باز ترجیح داده بود به جای ورد و طلسم با پرتاب گوی هایش به جنگ دشمن برود...و نتیجه کاملا مشخص بود!با دیدن گوی ها "شارا" را به خاطر آورد...مطمئن بود کسی این نام را نخواهد شناخت.

به وینسنت رسید.دانش آموز تنبل و بی عرضه هاگوارتز...ظرف مدت کوتاهی تبدیل به چه جادوگری شده بود.دیگر چوب دستیش خود بخود آتش نمیگرفت.دیگر کسی وینسنت را مسخره نمیکرد.نمیتوانست بکند!
از دور نارسیسا را دید.چند بار تا دم مرگ رفته بود.چند بار چهره اش را عوض کرده بود ولی همیشه با اشتیاق به سمت او برگشته بود.و در کنار نارسیسا جسدی بود که با بقیه فرق میکرد.
جسد روی زمین نیفتاده بود.تقریبا به حالت نشسته به درختی تکیه داده بود.لازم نبود جلوتر برود.سر آیلین بطرف بالا بود.نمیدانست جسد چطور قادر به بالا نگهداشتن سرش بود...ولی آیلین بود و غرور خاصش!آیلین را بارها تحت فشار قرار داده بود.همیشه از این بابت کمی ناراحت بود.شاید میخواست امتحانش کند.و او هر بار با سربلندی از امتحان خارج شده بود.

دوباره به مسیر اصلی برگشت...فکر میکرد تمام شده.ولی اشتباه میکرد.
انبوهی از موهای سیاه رنگ...چشمانی بی جان اما به طرز عجیبی هنوز مشتاق و امیدوار, و لبخندی پیروزمندانه...شرو بدبختی!
شک نداشت که آخرین کلمات بلا قبل از مرگ همین ها بودند.او را بهتر از خودش میشناخت.چیزی که بلا داشت وفاداری نبود...فراتر از آن...ایمان بود!
-پس تو هم...همیشه سر به هوا بودی.از اولم معلوم بود آخر و عاقبتت همین میشه.اصلا همیشه گفتم کسی که عاشق میشه آدم ضعیفیه...

اجساد بعدی هم برای او پر از خاطره بودند.بلیز زابینی, بارتی کراوچ.الادورا بلک که بعد از بازگشت از ماموریتش در کشور ژاپن کمی عجیب و غریب شده بود,آستوریا گرینگرس,چوچانگ, مونتگومری گورکن,آندرومدا بلک,آمیکوس کرو,لی جردن و حشراتی که بعد از ورود او درجای جای خانه ریدل دیده میشدند,هوگو ویزلی و نوشیدنی های غیر عادیش,گیلدروی لاکهارت, جاگسن, پرنس, آماندا...

به پایان راه رسید.به پایان میدان جنگ.

- یعنی همتون مردین؟باعث شرمساریه!ولی برام مهم نیست.هیچوقت برام مهم نبودین.شما نه, یکی دیگه...یه ارتش جدید تشکیل میدم.بهتر از این یکی, بزرگتر از این یکی, قوی تر از این یکی.وفادار تر...
ارتشی که...نمیره!
با خودش حرف میزد و جلو میرفت.برای ثانیه ای...فقط برای یک ثانیه احساس کرد صدایی شنیده.
کسی او را "ارباب" خطاب کرده بود.برگشت و به پشت سرش نگاه کرد.اجساد همچنان روی زمین بودند.
-کسی اونجاس؟کسی...زنده اس؟...کسی با ما بود؟

کمی مکث کرد.مطمئنا دچار توهم شده بود.قبل از ورودش با طلسم زنده یاب کل محوطه را جستجو کرده بود.موجود زنده ای در کار نبود.
قدم بعدی را برداشت...

...و شکست!

زانوهایش خم شد و روی زمین افتاد.باورش نمیشد.با عصبانیت به پاهایش نگاه کرد.باید میرفت و ارتشی دیگر تشکیل میداد.کارهای زیادی برای انجام دادن داشت.او بی رحم بود.او سنگدل بود.سعی کرد از جا بلند شود.ولی نتوانست.هیچ نیرویی برایش باقی نمانده بود.
حتما خسته شده بود.شاید هم سردش بود.تنها چیزی که میدانست این بود که اجساد پشت سرش اهمیتی برایش نداشتند.
فریادی کشید.بلند تر از هر صدایی که در طول جنگ در آن محوطه طنین انداخته بود.

آنها همه دار و ندارش بودند...




پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۵۲ یکشنبه ۲۶ آبان ۱۳۹۲

بانز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۴ شنبه ۵ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۳۸ دوشنبه ۱۵ مهر ۱۳۹۸
از زیر سایه ارباب
گروه:
کاربران عضو
پیام: 539
آفلاین
مرگخوار بانز در حالی که پوشه ی سیاه رنگی در دست داره جلوی در اتاق لرد سیاه قدم میزنه.زیر لب با خودش حرف میزنه و کم کم سرعت قدمهاش به شکلی عصبی تند تر میشه.
بانز:چطوری برم تو؟اصلا گیریم رفتم تو.چی بگم؟من بلد نیستم با ارباب صحبت کنم.اصلا نمیدونم به ارباب سلام میکنن یا نه؟اگه کردیم ایشون جواب میدن یا نه.ممکنه لبخند هم بزنن؟بعد چطوری این درخواست مرخصیمو تقدیم کنم؟اگه همونجا پوشه رو فرو کرد تو چشمم چی؟از این به بعد چطوری با یک چشم به زندگیم ادامه بدم؟
صدای بلندی از چند قدمی بانز به گوشش میرسه:هوی, بکش کنار.میخوام رد شم.
لودو بگمن با تعدادی نقشه و ماکت وارد اتاق لرد میشه ولی بانز جرات نمیکنه سرشو بلند کنه و توی اتاق رو نگاه کنه.حتی متوجه نمیشه که لودو در زد یا نه؟اگه زد چند ضربه زد؟کوتاه یا بلند و قوی؟

چند دقیقه بعد لودو با همون عجله از اتاق لرد خارج میشه.بانز میپره و یقه شو میگیره:من میخوام ارباب رو ببینم.
لودو که هنوز سرش تو نقشه هاشه جواب میده:خب برو ببین.کی جلوتو گرفته؟اصلا تو اسمت چی بود؟
بانز:بانز!
لودو:خب بانز چی؟
بانز:بانز خالی!
لودو:بانز خالی هم شد اسم؟بالاخره یه رگ و ریشه ای داری دیگه.نکنه فشفشه ای؟
بانز که بشدت هول شده سرشو تکون میده و میگه:نه, نه.من مرگخوارم.ارباب خودشون منو تایید کردن.ولی الان یه کار کوچولو دارم.نمیدونم چطوری باید برم تو.
لودو نگاهی به سر تا پای بانز میندازه:اون کلاهو چرا اونقدر کشیدی جلو؟اون از اسمت که سرو ته نداره.اینم از کلاهت که نمیذاره قیافه تو ببینم.نکنه تو قصد سوء قصد داری؟

بانز دیگه جوابی نمیده و لودو از محل دور میشه.چند دقیقه بعد سرو کله ی ساحره ی جوانی پیدا میشه.بانز با دیدن ساحره امیدوار میشه.
بانز:خانم دلاکور؟منو به خاطر دارین؟

فلور مغرورانه سرشو بلند میکنه و میگه:از زیر اون کلاه که چیزی پیدا نیست.فرض رو بر این میگیریم که به خاطر ندارم.خب؟
بانز:من الان دو ساعته اینجام.میخوام وارد اتاق ارباب بشم.میترسم.آداب شرفیاب شدن به حضور ارباب رو نمیدونم.
فلور با بی تفاوتی بانز رو از سر راهش کنار میزنه و پرواز کنان بطرف در میره.دو ضربه ی کوتاه به در میزنه و وارد میشه.
بانز فورا دفتر یادداشتشو در میاره و توش مینویسه:دو ضربه ی کوتاه و بعد مکث.
ولی هنوز نمیدونست که بعد از ورود به اتاق باید چه کاری انجام بده.نگاهی به درخواست مرخصیش میندازه.شاید بهتر باشه منصرف بشه...ولی نه...نمیتونه تو مراسم عروسی خواهرش حضور نداشته باشه.جشن تولد بچه ی اول و دوم و سوم و حتی مراسم ازدواج خودش رو به همین دلیل از دست داده بود.باید هر طور شده میرفت تو.جلوی در میره و نفس عمیقی میکشه.همه ی جراتشو جمع میکنه.تا میخواد در بزنه در باز میشه و دست بانز روی هوا میمونه.فلور پرواز کنان از اتاق خارج میشه.
بانز دوباره جلوی فلور رو میگیره و با لحنی التماس آمیز میگه:خانم دلاکور ازتون خواهش میکنم کمکم کنین.من وقتی رفتم تو باید چیکار کنم؟
فلور که حوصلش سر رفته به سرعت جواب میده:خب معلومه.میری تو.سلام میکنی و خیلی محترمانه درخواستتو اعلام میکنی.حالا بالمو ول کن بذار برم.
بانز با خوشحالی تعظیمی به نشانه ی تشکر میکنه و میگه:بی نهایت از لطف شما ممنونم.حالا دیگه میدونم در حضور ارباب باید چیکار کنم.

فلور در حالی که داره دور میشه میگه:ارباب؟ارباب که اینجا نیستن.تو سالن اجتماعات سیاه طبقه بالا هستن.اینجا فقط الادورا و دافنه هستن که دارن فرمای اعتراض به کیفیت غذای رستوران سیاه رو تحویل میگیرن.فقط اگه خواستی بری سراغ ارباب یادت نره.حاضر شدن در محضر ارباب آداب و رسوم خاص خودشو داره.سرتو نندازی پایین بری تووووو...
بقیه ی حرفای فلور شنیده نمیشه.چون دیگه کاملا دور شده.
بانز سرشو میندازه پایین و به کفشاش خیره میشه.اون هیچ اعتراضی به کیفیت غذای رستوران سیاه نداشت.فقط میخواست لردو ببینه.


چهره و هویتم مال شما...از زیر سایه ی ارباب تکان نخواهم خورد!


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۲۳:۴۰ دوشنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۲

مروپی گانت old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۶ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۳۴ جمعه ۲۳ بهمن ۱۳۹۴
از درس ِ علوم، جمله بگریزی؛ به!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 297
آفلاین
مرد، نیمه‌جان و مدهوش به سنگ‌های دیواره‌ی سلول غیر قابل آپاراتش آویخت تا خود را بالا بکشد. خون، از گوشه‌ی لبانش سرازیر بود و موهای مشکی‌ش که روزگاری خوش‌حالت می‌نمودند، خیس از عرق توی صورتش ریخته و چهره‌ی رنگ پریده‌ش را پنهان می‌کردند.

نور آفتاب به داخل سلول نمور می‌تابید، ولی هیچ خورشیدی نمی‌توانست گرمابخش وجود هراسان و وحشت‌زده‌ی مرد میانسال گردد. گرچه می‌دانست وحشت اصلی هنوز شروع نشده است. دو مرگخواری که صبح زود با یورش به خانه‌ش، او را کشان کشان به اینجا آورده بودند، هیچ چیز نگفتند.

اما هویتشان قابل تشخیص بود: آیلین پرنس. بلاتریکس لسترنج. چه تحقیرآمیز که دو ساحره برای دستگیری او آمده بودند، گیریم یکی از آنها دست ِ راست لُرد و دیگری، از قدرتمندترین ساحرگان ِ سیاه باشد!

همین لحظه قفل در سلول، با صدای گوشخراش و اضطراب‌آوری در چفت چرخید. در ِ آهنی، جیرجیرکنان در چهارچوب چرخید و جادوگری با ردای مشکی، قدم به داخل اتاق گذاشت. کلاه باشلقش جلو کشیده شده بود و مرد نمی‌توانست صورتش را ببیند. صدای گام‌هایش هم شنیده نمی‌شد. برای لحظه‌ای به درازای ابدیت، زندانی اندیشید «دیوانه‌سازه!» و بعد دستی رنگ‌پریده را دید که از آستین ردا بیرون آمد و با چرخش نرمی به چوبدستی، در سلول را بست.

جادوگر با قدم‌هایی نرم به سمت پنجره رفت. هیچ نگفت. مرد، دوباره به زنجیرهای میخکوب شده به دیوار سلولش آویخت و خود را بالا کشید:
- تو کی هستی؟

نور خورشید روی ردا افتاد و چشمان خسته‌ی مرد تشخیص دادند که ردای جادوگر، سیاه نیست، سبز تیره‌ی منحصر به فردی‌ست. به آرامی زمزمه کرد:
- سبز ِ اسلیترین.

جادوگر کلاه ِ ردایش را از سر انداخت و با ملایمت گفت:
- و نواده‌ی اسلیترین.

نفس ِ مرد بند آمد. آن... او... بریده بریده گفت:
- تـ... مـر.. مـروپی؟!!

این بار نور خورشید به موهای بلند و مشکی ِ ساحره می‌تابید و تلألویی آبی‌رنگ را نمایان می‌ساخت. نمی‌توانست او را بشناسد. صورتش پُرتر بود ولی رنگ‌پریده‌تر. چشمان سیاهش اکنون پر از نخوت و غرور بود و... نفرت!

- تو... تو خیلی...
پوزخندی روی لب‌های زن نقش بست:
- عوض شدم؟ درسته. عزیزم! مرگ آدم‌ها رو خیلی عوض می‌کنه. تو حاضری برای یه نفر بمیری، ولی بعدش اون یه نفر برمی‌گرده به زندگی عادی‌ش. خوشحاله! شاده! همه‌چیز براش طبیعیه و هرگز از خودش نمی‌پرسه سر کسی که دوستش داشته چی اومده!

سرما و خشم کنترل‌شده در صدای ساحره، بدن ِ مرد را به لرزه انداخت. همانطور که صدای ِ مروپی را. گرچه حتی نیم‌نگاهی به مرد نمی‌انداخت. چشمانش را به نقطه‌ای نامعلوم، بیرون از سلول دوخته بود و نور آفتاب صورتش را روشن می‌کرد. تنها روشنی‌بخش ِ نگاه غرق شده در سیاهی خاطراتش...

- بعد می‌فهمی چقدر همه‌ی این چیزها بی‌ارزشه عشق ِ من. همه‌ی این تلاش‌هات برای متفاوت بودن. برای این که مثل برادرت نباشی. مثل پدرت نباشی. بی‌رحم نباشی. دوست داشته باشی و دوست داشته بشی. همه‌چیز پوچ می‌شه. بی‌اهمیت می‌شه... عشق؟ دوستی؟ محبت؟ فداکاری؟

با خنده‌ی تلخی شانه‌ش را بالا انداخت:
- خب عزیز دلم. می‌دونی؟ من خیلی خودخوری می‌کردم تا این که شفادهنده‌م بهم گفت حرفامو توی خودم نریزم...

نگاهش روی مرد ثابت ماند و لبخند شیرینی تحویلش داد. لبخندی که می‌توانست آن مرد را بی‌نیاز از معجون عشق، واله و شیدا سازد. اگر! شرارت در آن چشمان ِ تیره موج نمی‌زد:
- منم که همیشه دختر حرف گوش‌کنی بودم، مگه نه تام؟!

و شیرین‌ترین شب ِ زندگی ِ مروپی پس از بازگشت به زندگی، با ضجّه‌های دردآلود ِ تام ریدل ِ پدر رقم خورد...!
_______________________

تحریف ِ تاریخ به نظرمون. ولی نیاز مبرمی داشتیم به شکنجه‌ی کسی!



ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۳۰ ۱:۱۶:۴۱
ویرایش شده توسط مروپی گانت در تاریخ ۱۳۹۲/۷/۳۰ ۱:۲۱:۳۵

دوستش بدارید که آنچه می‌توانست، انجام داد تا دوستش بدارند...


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۳:۴۲ دوشنبه ۱ مهر ۱۳۹۲

ایگور کارکاروف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۴ شنبه ۱۶ شهریور ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۷:۱۸:۵۰ پنجشنبه ۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر سایه ی لرد سیاه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 32
آفلاین
-ایوان، به ایگور بگو بیاد تو و خودت هم بیرون منتظر باش!

- چشم سرورم!

ایوان تعظیم کوتاهی کرد و از اتاق شخصی لردولدمورت خارج شد و به ایگور اشاره ای کرد و با لحن همیشگی خودش گفت:
- ارباب با تو کار داره؛ زود برو پیشش.

ایگور سرشو به نشانه ی موافقت تکون میده و به سمت در اتاق حرکت میکنه و در میزنه و منتظر اجازه ی ورود از طرف لردولدمورت میشه.
- بیا تو!

مرد مرگخوار نگاهی به بقیه ی مرگخوارانی که در راهرو ایستاده بودند میکنه و نفس عمیقی میکشه و وارد میشه.
- با من کاری داشتید ارباب؟

- بله! میتونی بشینی.

ایگور با صدایی که تعجب ناشی از شنیدن این حرف از اربابش در آن موج میزد، تکرار کرد:
- بشینم ارباب؟

- یک بار گفتم که میتونی بشینی! پس چیکار میکنی؟

- میشینم ارباب!

ایگور که به این رفتار عادت نداشت، با ترس روی صندلی روبه روی میز لردولدمورت نشست. از قیافه ش میشد حدس زد که منتظر اتفاق بدی است!
نگاهی به اطراف انداخت، جزو معدود دفعاتی بود که وارد اتاق شخصی لرد ولدمورت میشد، بیشتر مواقع در بیرون از خانه ی ریدل با اربابش ملاقات میکرد ولی الان تصمیم داشت تمام جزئیات اتاق مخصوص بزرگترین جادوگر سیاه قرن را به خاطر بسپارد ولی صدای لرد رشته ی افکارش را پاره کرد.
- میدونی برای چی اینجا هستی؟

- خیر ارباب!

- باید دستگیر بشی؛ توسط ماموران وزارت و توسط خود شخص آلستور مودی!

مکث کوتاهی ایجاد شد، قیافه ی بهت زده ی ایگور حاکی از ترسی بود که با شنیدن درخواست لرد در وجودش رخنه کرده بود! ولی در عین حال چشمانش نشان دهنده ی تلاش او برای به یاد آوردن خاطره ای قدیمی بودند.
- مشکلی داری؟

با به یاد آوردن خاطره، لبخندی از اطمینان بر چهره ی ایگور نشست! درخواست اربابش، هر چه بود، نفع همه شان بود!
- خیر ارباب؛ اطاعت میشه.

- آفرین! کاغذی که روی میزم گذاشتم رو بردار، اونا اسم مرگخوار هایی هستند که باید هنگام دستگیر شدن به ماموران وزارت لو بدی که دستگیر بشن!

- چشم ارباب! اوامر شما اجرا میشه!

ایگور نگاهی به اتاق انداخت، اتاقی ساده ولی در عین حال تمیز و براق! ترکیب رنگ سیاه با رنگ سبز در تمام اتاق مشهود بود؛ چوبدستی هایی از مرگخواران و جادوگرانی که به دست خود ولدمورت کشته شده بودند، بر روی دیوار خودنمایی میکرد و زیر هر یک اسم صاحبانشان نوشته شده بود.
نگاهش را بر روی میز تحریر برگرداند؛ این نیز ترکیبی از مار و اسکلت را در خود داشت و یکی از نشانه های علاقه ی اربابش به اصالت خویش بود. کاغذ سفید رنگ در وسط میز و بین هجوم رنگ های تیره خودنمایی میکرد. کاغذ را برداشت و منتظر اجازه ی رفتن ماند!
- یادت باشه؛ از اتفاقات این اتاق هیچ کسی نباید خبردار بشه؛ مطلقا هیچ کس!

- مطمئن باشید ارباب.

- میتونی بری ایگور و بهتره زنده بمونی!

- ممنونم ارباب!

ایگور با لبخندی بر لب از حرف هایی که بین خودش و لرد رد و بدل شده بود و با احساس خوشحالی از اینکه او برای این کار انتخاب شده بود؛ به سمت در میره و بعد از تعظیم کوتاهی از اتاق خارج میشه!



پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۹:۵۴ جمعه ۱۸ مرداد ۱۳۹۲

ریگولس بلک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ یکشنبه ۵ تیر ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۳:۲۵ پنجشنبه ۴ مهر ۱۳۹۲
از ما که گذشت، فقط درگذشتمان مانده!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 414
آفلاین
دفترچه ی خاطرات ریگولس (پیدا شده در اتاقش )
اول مهر 1961



نور خورشید از لابلای شیشه های خاک گرفته ی ایستگاه کینز گراس و از انبوه دود قطار هاگوارتز رد شد و به پس سرم میخورد. چمدان بزرگ وسایلم را به دنبال خود میکشیدم که تلخ تولوخ صدا میداد. در دلم خوشحال بودم که پدر و مادر، امروز به ایستگاه نیومدن... هر لحظه ممکن بود از پشت سکویی اون بپره بیرون و داغ دلشون رو تازه کنه.
در همین فکرها بودم که از پشت دستی بر روی شانه ام نشست . وایستادم و به آرامی به پشت سرم نگاه کردم. درست حدس زده بودم. سیریوس جلوم اویستاده بود:

_چطوری داوش کوچولوی من؟! :kiss:

به دور و برم نگاهی انداختم.نمیخواستم کسی من رو با اون ببینه.

_ من نمیتونم با تو صحبت کنم... متوجهی که؟!

سیریوس که بدجوری تو برجکش خورده بود پوزخندی زد و موهای سرم را به هم ریخت و چشمکی زد و از کنارم رد شد.صداش زدم :

_سیریوس ! معذرت میخوام ...

سیریوس برگشت و بهم نگاهی کرد. با لبخند مصنوعی ، انگار که براش مهم نباشه ، گفت:

_ واسه ی چی...؟

و باز چشمکی زد. من هم فریاد زدم :

_واسه ی این ... ! بومبا گیجیوس سرویسیوس !

سیریوس به گوشه ای پرت شد و در حالی که دهنش سرویس شده بود ، هنوز گیج طلسم من بود. من از فرصت استفاده کردم و پریدم تو قطار هاگوارتز. بهترین خاطره ی روز اول مدرسه بود. خعلی حال داد.


اینم طاخچه ی افتخارات... ریا نشه البته!
تصویر کوچک شده


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۵:۲۲ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین
تاریخ: فردا- بعد از ظهر
عنوان: بیدار شدن قسمت "عاشق خفه کردن دیگران" در من!

خاطرات عزیز!

امروز من دل ـم می خواست مرگ خواری به اسم "لی جردن" رو "خفه" بفرمایم! این مرگخوار همر دوست سوکس خوار یه سوژه از "شخص شخصی" من داره و داره من رو می خوره!:vay:

می خوام بر ـم به ارباب چغولی کنم. اما ممکنه ارباب ذهن ـش مشغول بشه و من نمی خوام لرد سیاه رو مجبور کنم که کسب و کار و زندگی ـش (رو به خاطر اذیت و آزار های یک "سوکس" که به من متحول شده) رو بی خیال بشه و بالای سر مرگخوار های دیگه نباشه. من خودم کیف می کنم که اینقدر به فکر لرد سیاه ـم. اما... این لی بدجوری روی اعصابه.

من نمی دونم سوسکی و خواهر ـهاش چه جوری با اون زندگی می کنن. مخصوصا با اون چکشی که هر لحظه موقع خوش حالی لی، ممکنه تو ـی سر ـشون بخوره.


امروز من به لی گفتم "...!"(توسط ناظر ویرایش شد.) و اون گفت که "..."( توسط ناظر ویرایش شد.) نیست. بعد هم فکر کنم اگه هم باشه؛ اصلن هم کک ـش هم نگزه که به ـش بگن "...!"( بار دیگر توسط ناظر ویرایش شد. :vay:) وجود همین آدم های ... هست که جوون های مردم اغفال می شن. اون سوکسی بدبخت رو اغفال و بدبخت کرد. تازه اون بنده خدا حتما کلی "کتک" هر روز از لی می خوره و همه "دوست دارم." های لی به اون تظاهره فک کنم!

اصنم احترام من رو رعایت نمی کونه. هی می گه "چمن سبز" و "داف".

خلاصه، دفتر چه جون عزیز ـم... نمی دونم چی بگم که این جناب "..."( ناظر باز ویرایش کرد!) ادب بشه!

تنها شکلکی هم که بلده بزنه؛ همین همره. این شکلک که متحرک ـه بسیار برای ذهن های "فعال" مضره. این لی خود ـش که از این ذهن ها نداره و حس ما ذهن فعالا رو درک نمی کنه. حتی یه موقعی بود که آواتارش هم متحرک بود و الان عوض ـش کرد و من می دونم اگه یه روزی خاطرات من رو بخونه؛ در جا اون آواتار رو برمی گردونه.


و این که، سخن آخر اینه که من واقعا خود ـم شخصیت جالبی دارم. مثلا داخل خاطرات ـم شکلک می زنم!


ویرایش لرد سیاه:

دافنه عزیز؛ با این که لرد سیاه "خعلی خعلی" برای شوما احترام قائل ـه؛ اما شوما نباید خود ـتون رو در حد امثال لی پایین آورده و مثل لی به شوما بی احترامی می کنه؛ به اون بی احترامی کنین.

ارباب ممنون می شه که دیگه از اون کلمه "...!" استفاده نکنین. حتی برای افرادی مثل "لی"!

با تچکر!



ویرایش واقعی لرد سیاه:

اولا ویرایش کردن به این سادگیا نیست و ارباب اصولا پست کسی رو دستکاری نمیکنه.
دوما اگه یه بار دیگه پا تو کفش ارباب کنین، خشممون چنان شما رو فرا میگیره که از صحنه روزگار محو بشینا!
سوما ما الان مجبور شدیم ویرایش کنیم که ملت فکر نکنن این کار عادیه.
چهارما ارباب برای کسی جز خودشون احترام قائل نیستن.


ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۰ ۲۳:۰۹:۳۲

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۰:۱۴ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۹۲

دافنه گرینگراسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۱ پنجشنبه ۸ تیر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۲:۵۴ چهارشنبه ۱۱ فروردین ۱۳۹۵
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1174
آفلاین


تاریخ:
امروز- غروب
عنوان: مندی حمله ور می شود!

خاطره های عزیز من!

چه خبــــــــــــر؟ بی معرفت شدی. دیگه حرف نمی زنی؛ ساکت گردیدی!

چو پیدا کردی نشانی ز یار جدید؛ ول کردی یار قدیمی همچون روبهی که پرید؟


باشه! تو هم بذار برو... اما از مشکلات من کم نمی شه. از مشکلات من که از هر انگشت ـم می باره. ( اِ اِ اِ... مثل این که اشتباه شد.) چیز... دور و برم ریخته!

کم کم دار ـم به این فکر می کنم که دارم تو چه فضا/ جامعه/ ملت/ دنیا/ گروه ـی بزرگ می شم. کلا کل هم گروی های من... وللش. فقط این رو بدون که هیچ کدوم ـشون کامل نیست. یکی ـشون موشکل محبت داره و اگه هر چند روز یه پروانه رو نبوسه؛ خواب ـش نمی بره!

یکی ـشون که مخالف همه جوره ـی اون پروانه دوست ـه هست و یه مار داره رو سر ـش که پروانه می خوره. ما تو حیات خلوت صدا ـش می کنیم "آندومسا" که ترکیب "آندرومدا" و "مدوسا" هست!

یکی شون جنسیت ـش معلوم نیست. نمی دونیم عاغا ـه یا خانوم و توسط یه ومپایر پونصد ساله این معلوم شد که خانوم نیست. البته هنوز عاغا بودن ـش ثابت نشده و مسئولان ـمون دارن رو ـش کار می کنن!

یه چند تایی هم هستن که یک سره دست می کنن داخل دماغ دیگران. حتی بعضی هاشون اون صحنه رو می ذارن جا آواتار ـشون... به من اعتماد کن دیر دایری. دروغ نمی گم.

یکی شون کله ـش اندازه نخود ـه و دست ـش هم اندازه کره ماه ـه... شوخی هم نمی کنم. فقط کافیه یه نگاه به آواتار "الادورا بلک" بندازی تا باور کنی من رو دفتر جون. آره! راس می گم بوخودا...

یکی هم هست که... اصلا نام نبر ـم بهتره! نه! گیر نده دفتر جون. می گم نمی شه. چند بار بگم که نمی تونم مندی رو توضیح بدم. نمی تونم بهت بگم که چقدر خون خوار، وحشی و ومپایریه!

نمی تونم این رو بهت بگم که امروز می خواست به ـم حمله کنه و من از ترس تند تند نفس می کشید ـم و وقتی چشا ـم رو بستم تا نبینم که به من حمله می کنه؛ دیدم که اون بی هوش افتاده وبعد من یاد تم اومد اون دودی که از دهن ـم می آد برای گرگینه ها و ومپایر ها "سمی" ـه!

ای بابا! مثل این که نتونستم خودم رو نگه دارم و همه رو گفتم. مهم نیست... اشکال نداره.


ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۰ ۱۴:۵۱:۵۴
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۰ ۱۵:۰۰:۳۷
دلیل ویرایش: جعل نام ناظر :دی
ویرایش شده توسط دافنه گرینگراس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۳۰ ۱۵:۲۱:۳۲

تنها گیاهِ سیاهِ فتوسنتز کننده ی بدون ریشه ی گرد، با ترشح مواد گازی سیاه از واکوئلش. چرا ایمان نمی آورید؟


پاسخ به: خاطرات مرگ خواران
پیام زده شده در: ۱۷:۳۱ دوشنبه ۱۶ اردیبهشت ۱۳۹۲

بارتی کراوچ old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۵۵ شنبه ۳۰ دی ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۲۱ شنبه ۱ اردیبهشت ۱۳۹۷
از خانه ریدل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 121
آفلاین
-ارباب؟چیزی لازم ندارید؟ارباب؟ارباب؟
با صدای زیر جن خانگی،زنجیره افکارش پاره شد...داشت به گذشته ها فکر میکرد.به زمانی که در خدمت سرور خود بود...به زمانی که سرورش قدرتمندترین بود.اما هم اکنون سرور محبوبش کجابود؟او یقین داشت که سرورش یارانش را تنها نمیگذارد...اما...
-چی...؟آه...نه نه...ممنونم،چیزی نمیخوام...
با خروج جن از اتاق،دوباره به فکر فرو رفت...از هنگام آزادیش به دنبال سرورش گشته بود،اما دریغ از یک سرنخ...دریغ از یک جرقه امید...اکنون که نمیتوانست از خانه خارج شود،چه کاری برای سرورش از دستش بر می آمد؟
تق تق تق!!
-بله بفرمایید...!وااااااااااااااای...
ترق
صدای جیغ و بعد افتادن جن خانگی او را نگران کرد.فورا اتاقش را ترک کرد و به طبقه پایین،جایی که جن افتاده بود رفت...
ناگهان فکر کرد که خواب میبیند.بعد از لحظه ای به خودش آمد...
-ورم تیل...!تو...تو اینجا...
-هه...خبرای خوبی برات دارم!
دم باریک را به طرف اتاق خودش راهنمایی کرد.
-خبر خوب چیه...؟از ارباب خبری شده؟اون چیه تو دستت؟
صدایی زیر،اما قوی،دستور داد:
-بازش کن...
دم باریک با ترس و لرز دستور را اجرا کرد.
موجودی کوچک،به اندازه یک نوزاد در میان پتویی وجود داشت که در دست دم باریک بود...موجودی بدون بینی با پوستی سفید همراه با چشمانی سرخ و آتشین...
چند روزی بود که احساس میکرد خالکوبی دست چپش پررنگتر شده است...
به زانو افتاد...آیا حقیقت داشت؟
-سرورم...
موجود کوچک پوزخندی زد...
-بلند شو بارتی،مرگخوار وفادار من...این بار قدرت فقط در دستان ماست.
بارتی بلند شد...باورش نمیشد که سرورش آنجاست....
-بله سرورم...یقینا همینطوره...
-به خانه ریدل آپارات کن...نقشه رو اونجا بهت میگم...
سپس به سختی رو به دم باریک کرد.
-ورمتیل...بهتره که ماهم بریم.
دم باریک،با ترس سری تکان داد و بعد...پاق
بارتی به طبقه پایین رفت و جن را بهوش آورد...با عجله به جن گفت:
-گوش کن...من باید هرچه سریعتر برم...چوبدستیم رو بهم بده.
-اما...
-همین که گفتم چوبدستیم رو بهم بده...به پدرمم هیچی نمیگی.
جن دستان کوچک و باریکش را به طرف بارتی دراز کرد.دستش میلرزید،اما چوبدستی در دستانش بود.
بارتی با عجله چوبدستیش را از دست جن قاپید...اکنون آماده بود...
صدای لرزان جن کوچک گفت:
-ارباب بارتی...
بارتی سری برای جن تکان داد و بعد...پاق


ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۱۹:۵۳:۴۳
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۱۹:۵۴:۴۱
ویرایش شده توسط بارتی کراوچ در تاریخ ۱۳۹۲/۲/۱۶ ۱۹:۵۸:۲۵

به یاد اما دابز!

I'm bad.And that's good
I'll never be good.And that's not bad


تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.