هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۱:۲۹ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲

امریک پلید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۷ پنجشنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱:۱۸ سه شنبه ۲۰ اسفند ۱۳۹۲
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 5
آفلاین
صبح، مخمصه، کارمند، دودکش، سنگفرش،نهایت، وزارتخانه، پیکار، ناگهان، خسته


خسته
شده بود...از زل زدن به سنگفرش جلوی وزارتخانه.ولی بیشتر از خسته، عصبانی بود.چطور مرتکب این اشتباه شده بود؟
صبح روز قبل، درست در پایان ساعت کاریش، وزیر نشان درخشان کارمند نمونه را به سینه اش زده بودو جلوی همه کارمندان از او به دلیل حضور مرتب و نظم و ترتیبش در انجام کارها تشکر کرده بود.و حالا...
بیشتر از یک روز نگذشته بود که او موفق شده بود خودش را در این مخمصه گرفتار کند.دوباره به پیکار بی نتیجه اش با در ادامه داد...ولی در نهایت تسلیم شد.در وزارت خانه مسلما با طلسم های قدرتمندی حفاظت میشد.درست در اوج ناامیدی ناگهان جرقه ای در ذهن نگهبان شبانه وزارت خانه که کارش بیشتر از نگهبانی، رسیدگی به حساب و کتاب ها بود زده شد.
-اتاق نگهبانی من تو آخرین طبقه اس.حالا که کلیدامو گم کردم شاید بتونم از راه دود کش وارد بشم!ارزش امتحان کردنو داره.

نگهبان پیر که حتی قادر به حفظ تعادلش روی جارو نبود نمیدانست که وقتی ساعتی بعد، نفس نفس زنان و با استفاده از راه پله اضطراری به پشت بام برسد، به خاطر خواهد آود که وزارتخانه به دستور وزیر جدید با طلسمهای گرمایشی گرم شده و فاقد دودکش است!


جالب بود. سبک نوشتن ـت رو هم دوست داشتم.
موفق باشی.

تأیید شد.


ویرایش شده توسط هلگا هافلپاف در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۶ ۱:۰۳:۴۷


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۵۶ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲

فلور دلاکورold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۰۴ چهارشنبه ۸ تیر ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۸:۰۹ جمعه ۶ دی ۱۳۹۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1024
آفلاین
صبح، مخمصه، کارمند، دودکش، سنگفرش،نهایت، وزارتخانه، پیکار، ناگهان، خسته


مـثـل همیشه... همه چیز عادی بود! صبح امروز و صبح دیروز و صبح فردا همه مانند هم بودند، او نمی دید چگونه در تله روزمرگی افتاده... و هر انسان عاقلی می داند با دشمن نادیدنی نمی توان جنگید!

وقتی بزرگتریــن مخمصه کل زندگانیــت امروز چه کراواتی را امتحان کنم بشود، دیگر زندگی ارزشی ندارد!
اما او حتی این راه هم نمی دانست و در کمال خونسردی بدون ذره ای خستــ گی قدم زنان در فضای آلوده به دودی که از دودکش کارخانه بیرون می آمد با آن کت و شلوار خاکستری رنگ قدم می زد و پیوند می خورد...

حتی مرلین هم از آن بالا بالا ها از دیدن هر روزه او خسته شده بود. از اینکه هر روز روی همان سنگ های دیروزی سنگ فرش راه می رود و در نهایت به همان مقصد همیشگی می رسد!

از این که در دفتر کارش می نشیند و درباره ی داستان ها و شایعاتی که در مورد وزارت خانه ای در زیر زمین در همان خیابان وجود دارد پخش شده رو به کارمندانش نظر می دهد:
-هیچ وزارت خونه ای این جا نیست... چه طور میشه یه وزارت خونرو دور از دید این همه ادم زیر زمین ساخت؟! مگر اینکه جادو وجود داشته باشه! که ما روشنفکرا همه میدونیم چنین چیزی اصن وجود نداره!

شاید اگر هر جهانی چنین آدم هایی را نیاز نداشت مرلین همان اول از روی صفحه ی هستی محوش می کرد! از این آدم هایی که پیکاری را با حقیقت در لفافه ی روشن فکری راه می اندازند!



بار دیگر سایتی که دوست می داشتم. :)


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۳۱ سه شنبه ۱۳ اسفند ۱۳۹۲

lili-snape


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ یکشنبه ۱۴ مهر ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۸:۲۶ سه شنبه ۲۸ بهمن ۱۳۹۳
از بهشت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
صبح، مخمصه، کارمند، دودکش، سنگفرش،نهایت، وزارتخانه، پیکار، ناگهان، خسته.
( ببخشید خیلی وقته ننوشتم دست به قلمم کمی ضعیف شده )

چیزی به صبح نمانده بود. دودکش بزرگ آسیاب قدیمی و از کار افتاده کنار رودخانه در سیاهی شب هیبت ترسناکی به خود گرفته بود.در خیابان سرد و مه گرفته اسپینرز اثری از زندگی دیده نمی شد که ناگهان در میان مه سایه سیاه مردی نمایان شد.صدای گام های بلند و شتاب زده اش روی سنگفرش تنها صدایی بود که سکوت نیمه شب را میشکست.سرمای هوا تا مغز استخوانش رسوخ میکرد شنلش را محکم تر به خود پیچید و سرعت قدمهایش را بیشتر کرد.کوچه های خلوت و تاریک را یکی یکی پشت سر گذاشت و در نهایت مقابل خانه ایی قدیمی متوقف شد. چوبدستیش را بالا گرفت و با آن ظربه ایی به در قدیمی خانه زد و وارد شد. شنلش را کناری انداخت و چوبدستی را به سمت شومینه گرفت. چند لحظه بعد شعله های طلایی رنگ آتش در آن زبانه می کشید .خود را روی نزدیک ترین مبل انداخت.صورت خسته اش در نور آتش از همیشه رنگ پریده تر مینمود.روزنامه ای را روی میز مقابل شومینه گذاشت نور کم جان آتش تیتر درشت روزنامه را روشن میکرد:"شب گذشته چند تن از کارمندان وزارتخانه ناپدید شدند"ته مانده بطری نوشیدنی را در لیوانی خالی کرد. شیشه کوچکی از جیبش بیرون آورد .چند قطره از آن در لیوان ریخت و همه را یکجا سرکشید. سرش را محکم میان دستانش گرفته بود.نگاه دیگری به روزنامه کرد:"هنوز ردی این سه نفر مشاهده نشده. کاراگاهان امیدوارند..."روزنامه را کناری پرت کرد. امیدی نبود او خوب میدانست.همین چند ساعت پیش شاهد مرگ هر سه نفر بود ولی برای نجاتشان کاری از او ساخته نبود. اگر لرد سیاه به راز بزرگ او پی میبرد در بد مخمصه ایی می افتاد,سرنوشتی شاید بدتر از آن سه نفر.خسته و کلافه از پیکار با وجدان سرش را به پشتی مبل تکیه داد و چشمهایش را بست. معجون خواب بدون رویا کم کم اثر خود را میگذاشت.پلکهایش سنگین شد و از عذاب بیداری به خوابی عمیق پناه برد.


_____________________
خوب بود !
تایید شد .


ویرایش شده توسط دلوروس آمبریج در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۵ ۱۳:۱۱:۲۸


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۰:۳۹ دوشنبه ۱۲ اسفند ۱۳۹۲

مک بون پشمالو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۴۲ سه شنبه ۱۷ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۳:۴۶ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
صبح، مخمصه، کارمند، دودکش، سنگفرش،نهایت، وزارتخانه، پیکار، ناگهان، خسته.

هری که بعد ده بیست سال طبق معمول داشت کابوس ولدی و دوستان رو می دید ناگهان از خواب پرید و توسط نیروی عشقی که جینی همچون شیرینی یک بطری آب کدوحلوایی عسلی بهش ابراز داشت خسته گی از تنش در رفت!
جینی ول کن ماجرا نبود که نهایتا هری یهو یادش افتاد که صبح زود قرار بود بره لندن چون شنیده بود وزارتخونه آزمون استخدامی گذاشته و کارمند استخدام می کنه. رو همین حساب در پیکاری سخت یه افسون اکسپلیارموس به جینی زد که البته به هیچ دردی نخورد.
خلاصه هری پاشد رفت لندن و چون احتیاج داشت از لغت مخمصه استفاده کنه دید که دیر اومده و یه صف ده کیلومتری آدم جلوشه و خلاصه تو مخمصه بزرگی افتاده.
ظهر شد و نوبت هری شد که بره تو.
اون یارو مسئول گزینش هم یه نگاه به سوابق هری انداخت و بهش گفت که با توجه به رزومه اش می تونه یا دودکش هارو تمیز کنه یا سنگفرش هارو طی بکشه!
هری هم که اوضاع نابسامان اقتصادی لندن و غرب رو دیده بود تصمیمشو گرفت.
خاطرات خوش شانسی هاشو به خاطر آورد, نگاهی به افق کرد و نفس عمیقی کشید, طی رو برداشت و شروع کرد به تمیزکاری!

تایید شد!
جالب بود ممنون


ویرایش شده توسط پروفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۲ ۸:۵۸:۵۶


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ جمعه ۹ اسفند ۱۳۹۲

کینگزلی شکلبولت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۵۳ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۹:۵۳ شنبه ۱۰ خرداد ۱۳۹۳
از کوچه علی راست
گروه:
کاربران عضو
پیام: 26
آفلاین
سپیده دم صبح بود...
بسیار خسته شده بود. یک شب را به طور کامل برای پیکار با کارمندان وزارتخانه صرف کرده بود.
به جسد کارمندانی که حاضر به فرار نشده بودند نگریست.
سنگفرش آنجا از شیشه های شکسته، آب حوض و خون پر و گلگون شده بود. به مجسمه های درون حوض نگاه کرد که همه شکسته بودند و...
ناگهان از همه ی شومینه های وزاتخانه دود غلیظی به رنگ سفید بیرون آمد و پس از محو شدن آن چندین مرد با لباس های سفید و درخشانی ظاهر شده بودند. چوبدستی هایشان را به سمت قلب او نشانه گرفته بودند.می دانست که در مخمصه ای بزرگ قرار گرفته است. به آنها پوزخندی زد سپس خنجری را از درون ردای خود درآورد و در نهایت به دوران حکومت یک روزه ی خود پایان بخشید.

تایید شد!
ممنون خیلی خوب بود


ویرایش شده توسط Morsmordre در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۹ ۱۸:۲۳:۴۴
ویرایش شده توسط پروفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۱۲/۱۲ ۸:۵۸:۳۱

((((وقتی بارون میاد همه ی پرنده ها دنبال سرپناهن اما عقاب بالاتر از ابرا پرواز میکنه))))

با ارزش ترین گنجینه ی هر انسان هوش سرشار اوست


" خداوندا ، آرامشــی عـــطا فـــرما ، تا بپـــذیرم ، آنچه را که نمیتوانم تغیــیـــر دهم "
" شهامتی که تغییر دهم ، آنچه را که میتوانم ، و دانشی که ، تفاوت این دو رو بدانم "


##درمونی نیست به این پادزهر
شیطان توی کلیسام هست
اونی نیستم که میشناختن
از من بکش بیرون بشین پا حرف
روی دستام یه شیر دارم که هنوز قدرت میده به این باور
فرصت میده به این لاغر
من دنیای سفید ساختم و سیاه کم داشت##



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۳:۵۸ سه شنبه ۲۲ بهمن ۱۳۹۲

andoran


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۹ سه شنبه ۳ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۰:۵۸ شنبه ۹ فروردین ۱۳۹۳
از پاتر خوشم نمی آد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 6
آفلاین
صبح، مخمصه، کارمند، دودکش، سنگفرش،نهایت، وزارتخانه، پیکار، ناگهان، خسته.
- خودشو تو مخمصه بزرگی انداخته، نمی تونم براش کاری بکنم.
این صدای هرمیون بود که در کنار پسر نزدیک ترین دوستش روی سنگفرش های وزارتخانه با عجله قدم بر می داشت.
- تو رئیس مدرسه ای هرمیون؛ مگه میشه نتونی کاری بکنی؟ تو که می دونی اون کاملاً بی گناهه.
- انداختن بمب اون هم توی دودکش کلاس درس، به نظر تو این بی گناهیه آلبوس؟
ماجرا از این قرار بود که جرجیانا دختر مو قرمز و پرشیطنت آلبوس پاتر بمب کود حیوانی بزرگی را از دودکش مدرسه توی کلاس درس پیشگویی انداخته بود و به دنبال آن توی کلاس افتاده بود. یکی از شاگردان سواستفاده چی دوئلی را با استاد به راه انداخته بود که به دلیل حضور مهی از دود در کلاس با بیرون رفتن او همه تقصیرها گردن جرجیانا افتاده بود و به جز او و دوستش که با استفاده از نقشه غارتگر دانش آموز دوئل کننده را دیده بود شاهدی برای بی گناهی دخترک وجود نداشت.
- خیلخوب، شاید اون یه شیطنتی کرده باشه ولی پیکاری که بین مالفوی و استاد درس شکل گرفته رو چی می گی؟ توی اون که جرجیانا نقشی نداشته، داشته؟
هرمیون نگاه خسته اش را به صف کارمندان وزارتخانه که برای ورود به دفترهایشان دست دست می کردند انداخت و با ناامیدی جواب داد:
- اگه در نهایت جلسه امروز صبح بتونم براش وقت دوباره ای برای دفاع بگیرم... اگه این جلسه دادگاه انقدر ناگهانی نبود شاید یه دفاعیه بهتر آماده کرده بودم. نمی دونم آلبوس به هر حال سعی خودمو می کنم.
و هر دو در سکوت و غرق در اندیشه به راهشان ادامه دادند...
اندیشه ی نتیجه ی دادگاه نوه ی هری پاتر...

تایید شد!

گرچه بهتر بود اون شیش هفت خط وسط داستان که فقط توضیح بود حذف میشد. در ضمن نیازی به استفاده از هر ده کلمه هم نبود. موفق باشیی


ویرایش شده توسط پروفسور کويیرل در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۲۳ ۱۴:۴۰:۳۳



پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۴:۱۷ پنجشنبه ۱۷ بهمن ۱۳۹۲

ronaldbilious


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۵۰ چهارشنبه ۴ دی ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۹:۳۸ جمعه ۱۶ آبان ۱۳۹۳
از پناهگاه زیرزمینی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 24
آفلاین
-اه تو عجب مخمصه ای گیر افتادیم ها اخر سر یک کامند برای وزارتخانه پیدا نکردیم.اه با این صدای دود کش
فاج این را گفت و چون خسته شده بود سرش را روی میز گذاشت و پلک هایش کم کم بسته شدند...
با صدای در ناگهان از جا پرید و با بدخلقی پرسید کیه؟ صدایی پاسخ داد دلوروسم کرنلیوس چرا بد اخلاقی؟ فاج ماجرا را برایش تعریف کرد و با دیدن لبخند او متعجب شد
-کرنلیوس این که کاری نداره فردا زمان حرکت هاگوارتز اکسپرسه کلی خانواده برای بدرقه ی بچه هاشون میان میتونیم اعلامیه ی کارمندو اونجا پخش کنیم.
فاج با تکان سر پیکار با هاگوارتزی و محفلی ها را به جان خریدـــــ
در نهایت صبح دو روز بعد کارگر کینگزکراس اعلامیه ها را از روی سنگفرش انجا جمع میکردـــ

تأیید شد.

قاعدتاً چون کلمات رو بولد نکرده بودی نباید اصلاً پست رو می خوندم! ولی به خاطر تأخیری که توی رسیدگی به این تاپیک پیش اومد این مورد رو نادیده می گیرم.

راستش پست زیاد خوبی نبود. نسبت به پست قبلی کمی پیشرفت داشتی و صرفاً به خاطر همین پیشرفت تأییدت کردم. لطفاً توی پست کارگاه نمایشنامه نویسی بیشتر به غلط های تایپی و ایرادات نگارشی توجه کن.

موفق باشی.


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۲۲ ۳:۱۳:۱۲
ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۲۲ ۳:۱۹:۲۴

هرگز توجیه نکن
دوستانت به ان نیازی ندارند و
دشمنانت به هر حال ان را باور نمی کنند


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۱:۲۰ سه شنبه ۱۵ بهمن ۱۳۹۲

رومیلدا وین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
از بیکران دور در روزگار نور در شهر بی عبور زیر درخت مهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
مخمصه، کارمند، دودکش، ناگهان، خسته، وزارتخانه، صبح، سنگفرش، پیکار، نهایت.

........
صبح شده بود، آسمان صاف و آبی بود تنها لک های ظریف و باریکی از ابر در آن به چشم می خورد .لیو راه همیشگی را تا وزارتخانه پیمود در را گشود وزارتخانه بینهایت خلوت بود، برعکس همیشه صدای قدم هایش بر روی سنگفرش سیاه وزارتخانه به گوشش میرسید. با خود گفت چه روز خسته کننده ای . به در اتاقش رسید، او کارمند بخش استفاده نابجا از ورد های جادویی بود . بوفــــــــــ ناگهان تا در را گشود سیل عظیمی از دود سیاه با او برخورد کرد همینجا بود که فهمید امروز روز بدبیاری برای اوست !
پنجره ها را گشود و دود به بیرون رفت دود کش گرفته بود و باعث این خرابکاری شده بود . در نهایت پیکار او با دود به پایان رسید و با صورتی آلوده به پشت میزش نشست . نامه ای روی میز بود تا دستش به نامه خورد، نامه با جیغ عجیبی شرو به خوانده شدن شد... باز یک بدبیاریه دیگر اری او در مخمصه افتاده بود...


ویرایش شده توسط دابیold در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۱۵ ۱۱:۲۹:۴۳

چشمانت را

به مناظره دعوت می کنم


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۲۳:۳۶ دوشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۲

رومیلدا وین old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۵ دوشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۰
آخرین ورود:
۲۱:۱۰ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
از بیکران دور در روزگار نور در شهر بی عبور زیر درخت مهر
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
سلام من از اعضای قدیمی هستم ولی 1 ساله فعالیت نداشتم بازم لازمه بیام و این مراحل رو بگذرونم ؟ چرا گروه گریفندور ناپدید شده از صفحه ی من ؟


چشمانت را

به مناظره دعوت می کنم


پاسخ به: بازي با كلمات
پیام زده شده در: ۱۶:۴۷ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲

سلوینیا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۲ سه شنبه ۸ بهمن ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۲۲:۲۹ دوشنبه ۲۰ آبان ۱۳۹۸
از مایشگاه تخصصی هماتولوژی با کادر مجرب .. :selvin:
گروه:
کاربران عضو
پیام: 46
آفلاین
هوا رو به روشنی می رفت و خورشید اشعه هایش را چون نیزه ای برای پیکار با ظلمت شب می فرستاد. گدایی لاغر و گرسنه بر روی سنگفرش خیابان اصلی لمیده بود تا ملتمسانه از اولین رهگذر آن صبح، تکه ای نان یا گالیونی ناچیز طلب کند. صدای ناله گربه ای که به نظر داخل دودکشی گیر کرده بود به گوش می رسید.
به مرور ، سکوت اول صبح با صدای درشکه ها و عابرانی که دوان دوان به سوی محل کارشان می رفتند شکسته شد. در میان جمعیت استفان، کارمند وزارتخانه هم دیده می شد که خسته و خمیازه کشان به سمت اداره روان بود.
گدای ژنده پوش که با نهایت بی نزاکتی از مردم طلب کمک میکرد ناگهان جلوی استفان را گرفت و با گستاخی دست در جیب او کرد تا خود سکه ای پیدا کند. استفان که در مخمصه افتاده بود از جیب شنل خود یک اسکناس صد گالیونی درآورد و به گدا داد و روانه محل کارش شد و گدای شادمان و متعجب را پشت سر گذاشت.

تأیید شد.

آفرین پست خیلی خوبی بود. اون قسمتی که برای اولین بار اسم «استفان» رو آوردی با ید ویرگول رو بعد از جمعیت قرار می دادی نه بعد از استفان.
بهتره اسامی خاص رو وقتی اولین بار در پست میاریم توی گیومه قرار بدیم.

موفق باشی.


ویرایش شده توسط لیلی اوانز در تاریخ ۱۳۹۲/۱۱/۸ ۲۰:۳۲:۱۳

Yeah...We will return to peak...

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.