هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل



در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲:۱۷ سه شنبه ۶ خرداد ۱۳۹۳
#13

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
-من می رم تو!

-آهای!کجا؟مگه به این سادگیه؟صبر کنین فرمتونو بررسی کنم...مدارکتون...

پرستار متوجه شد که در حال حرف زدن با دیوار است و بلا مدتها قبل دوان دوان وارد مهد کودک شده.در حالی که از این شدت علاقه متعجب شده بود سرگرم بررسی فرم شد.


بلاتریکس در راهرو ها می دوید و به دنبال نشانی از اربابش می گشت.ولی بی فایده بود!
در یکی از راهرو ها یقه کودک تنهایی را گرفت و او را بلند کرد.
-هی...چقدر تو زشتی!دماغشو!گوشات چرا اینجوریه؟طبیعیه که پدر و مادرت نخوان ببیننت و پرتت کنن اینجا.ببینم تو یه بچه بسیار با ابهت چشم سبز مو مشکی که هیچ شباهتی به خودت نداشته باشه, این دور و برا ندیدی؟

بچه بغض کرد...ترسیده بود.ولی ترس مانع ریختن اشک هایش نشد.بلا با عصبانیت بچه را روی زمین گذاشت.
-اشک؟چه نفرت انگیز!چقدر تو ضعیفی.فردا که بزرگ شدی زیر بار مشکلات له می شی.پدر و مادرتم که همیشه نیستن مواظبت باشن.تک و تنها می مونی.شاید اون وسط دچار بیماری مهلکی بشی.مغزتم فکر نمی کنم درست کار کنه.تو درس و کارم موفق نمی شی .از چشات معلومه.به هیچ دردی نمی خوری.

بچه برای چند ثانیه با ناباوری به چشمان بلا خیره شد...بعد در حالیکه از زندگی چهار ساله خود سیر شده بود گریه کنان از بلا فاصله گرفت.

ساحره بی رحم با خونسردی شانه هایش را بالا انداخت.
-این دیگه چه تربیتیه!حیف الان کار دارم و باید دنبال ارباب بگردم...ارررربااااااب؟!




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۱:۱۶ دوشنبه ۵ خرداد ۱۳۹۳
#12

ریونا بونز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۱۴ پنجشنبه ۱ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۵:۵۱ شنبه ۱۹ دی ۱۳۹۴
از کتابخونه هافل! :)
گروه:
کاربران عضو
پیام: 156
آفلاین
لوسیوس:

لرد کوچک با چهره ای عبوس جواب داد:

_ نگو که نمی دونی که با چوبدستیم میزنم نصفت میکنم!

لوسیوس آب دهانش را قورت داد و مِن مِن کنان گفت:

_ اربااااب

لرد سعی کرد چوب دستی اش را بیابد تا حداقل کروشیویی نصار لوسیوس مالفوی کند. اما هر چه سعی کرد، نتوانست چوبدستی اش رو بیابد. به یاد اورد که موقع تبدیل به کودکی بامزه، چوبدستی از دستش افتاده بود. پس با بد جنسی گفت:

_ لوسیوس بخاطر اینکه بچه شدیم و بچه نباید طلسم های نا بخشودنی رو روی دوستاش اجرا کنه از تقصیرت می گذریــم!

لوسیوس دست دراکو رو گرفت و گفت:

از سخاوت تون ممنونم ارباب! بیا بریم یه جایی واسه خودمون پیدا کنیم دراکو.

لرد که فهمید لوسیوس قصد دارد از شرش راحت شود گفت:

_ پس ما هم به شما افتخار می دهیم تا با شما یک جا اقامت کنیم! لوسیوس در کنار خود برای ما نیز جایی اماده کن!

لوسیوس که ناراحتی در صورتش موج می زد، ادای احترام بلند و بالایی کرد و از آنجا دور شد.

-------------------------------------------------------------------

و بلا همچنان با شوق فرم استخدام مهد کودک را پر می کرد! گاهی به این فکر می کرد که چقدر خوشبخت است که می تواند از لرد کوچـــک مراقبت کند! و در عالم خیال خود را در حال بزرگ کردن لرد سیاه می دید!

مسئول مهد کودک از بلا هم خوشحال تر بود، بالاخره می توانست برای مدتی از دست این بچه های عجیب و غریب که اخلاقشان وحشیانه تر از اخلاق بچه های دیگر بود راحت شود!




only Hufflepuff




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۴:۰۰ یکشنبه ۲۸ اردیبهشت ۱۳۹۳
#11

سارا کلن old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۰۷ شنبه ۳ اسفند ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۴:۲۹ دوشنبه ۱ تیر ۱۳۹۴
از همین دور و برا...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 355
آفلاین
-بله منم اینجام!
لوسیوس:
ارباب این واقعا خودتونین؟
-پس چی مردک؟هری پاتره؟
-وای شما اینجا چیکار می کنین؟
-ساکت شو. اول من می پرسم؛ شما ها اینجا چیکار می کنین؟
دراکو گفت:
همش تقصیر این محفلیاس.یه معجون جدید و وسوسه انگیز درست کردن که با غذا مخلوط میشه و شخصی که اونو خوردرو بچه می کنه!ولی فقط با مرگخوارا و آدمایی که تا درست چهار ساعت پیش کار بدی انجام دادن این کارو می کنه.
-شما ها هم از اون معجون خوردین؟
-بله ارباب.
-هووووووووووم.بزار دوباره خودم بشم،زندشون نمیزارم. شما چه جوری بچه شدین؟
لوسیوس در حالی که به چشمان سبز تام می نگریست گفت:
نارسیسا اون معجون رو تو غذامون ریخت و ما بچه شدیم بعدم گفت که دیگه تحملونو نداره آوردتمون اینجا.شما چه طور ارباب؟
-خوب بزار فک کنم.
و بعد به افق نگریست تا گذشته را به خاطر بیاورد.قبل اینکه به خاطر بیاورد با خود می گفت:
"حتما اما اون معجونو خریده و بعد ریخته تو غذاشونو و بعدم داده بهمون.
اما نه؛ فقط من بچه شدم.
فکر کن...فکر کن....
آهان...
اون روز اما چیزی درست نکرد بلکه ایوان وقتی از بیرون برگشت شیشه ی معجونی در دستش بود و گفت که آن معجون، معجون بسیار خوش طعمی است و قصد دارد با آن معجون غذای ارباب را درست کند."
تام با صدای بلندی گفت:
درسته.
صدایش را کمی آرام کرد و گفت:
اون معجون آنتی معجونم داره؟
لوسیوس:



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۲۸ سه شنبه ۲۱ آبان ۱۳۹۲
#10

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
رابطه اتان با کودکان چگونه است؟ رابطه ام با بچه ها چطوره؟فکر نکنم خیلی بد باشه. بذار ببینم. آخرین بچه ای که دیدم کی بود غیر از رودولف؟آهان همون پسره بود که سر چهارراه می خواست بهم به زور فال بفروشه. چند سال پیش بود خیلی هم کثیف و ژولی پولی بود با یه آوادا از اون وضعیت راحتش کردم...من چقدر بچه هارو دوست دارم و به نظافتشون اهمیت میدم همه اشون باید مثل ارباب تمیز و جدی باشن. تا کنون چند بچه را بزرگ کرده اید؟هومم...از خودم که بچه ای نداشتم ولی یادمه همیشه سیسی وآندرو و ریگو و اون سیریش رو به من می سپردن تا مواظبشون باشم...هی چه روزگاری بود. یادش بخیر همیشه سیسی و آندرو رو می فرستادم خونه رو با مسواک برق بندازن و ریگولم همیشه مجبور بود یه شعر در مدح منو ارباب بسازه.سیریش هم که هیچوقت بچه حرف گوش کنی نبود و منو مجبور می کرد هر دفعه به دیوار میخش کنم. کلا من از همون بچگی هم مسئولیت پذیر و متعهد بودم. خب غیر از اینا با رودولف میشه 5 تا؟
در حینی که بلا مشغول پر کردن فرم مربوطه بود دورببن سرش را کج کرد تا به زوایای دیگری از مهد نظر بیاندازد.

داخل سالن پشتی

سالن پشتی از سالن ورودی بزرگتر و مجللتر بود. چلچراغی بزرگ فضای تاریک آن را روشن می ساخت و تعدادی تابلو با طرح کودکانه دیوارهای سنگی آن را می پوشاند که بی شک باید شاهکار دست بچه هایی می بود که تا آن تاریخ به مهد سپرده شده بودند. چند میز و نیمکت به صورت پراکنده در گوشه و اطراف سالن قرار داشت و تعداد زیادی وسیله بازی روی زمین و میز پخش و پلا شده بود.
وقتی دوربین بر روی جمعیت کودکان حاضر زوم کرد اولین چیزی که توجه را به خود جلب می کرد دریایی از موهای قرمز بود که به نظر می رسید بیشتر از نیمی از جمعیت موجود را تشکیل می دهند و در آن لحظه همگی مشغول بالا رفتن از در و دیوار و شکستن وسایل درون سالن بودند. تعدادی از آنها نیز از چلچراغ آویزان شده و تاب می خوردند.
در گوشه ای از سالن پسرک مو سیاه زیبا در حال دویدن به دنبال رودولف کودک نما بود. در همان لحظه که رودولف ماهرانه از بین دو ویزلی عبور کرد لرد کوچک از پشت سرش نعره زد:
- بذار از این وضعیت خلاص شم رودولف می دونم چه بلایی سرت بیارم جوجه! هم تو رو هم اون تسترالی که منو تو این دردسر انداختو می ندازم جلوی نجینی!
بـــــــــــــــــــــــــــوم!
رودولف با میزی که دو پسربچه پشت آن نشسته بودند برخورد کرد و با صدای مهیبی نقش بر زمین شد.اما وقتی لرد به شکار جدیدش رسید بیشتر از آنکه از دست یابی به او خوشحال شود با نگاهی غرق حیرت به دو پسر بچه موطلایی بسیار شبیه هم چشم دوخت که طلبکارانه بالای سر رودولف ایستاده بودند. دو چهره ای که بدون تردید متعلق بودند به...
- لوسیوس؟دراکو؟
لوسیوس و دراکو: ار... ارب...باب؟شما... هم اینجایین؟



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۰:۵۹ یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۲
#9

سالازار اسلایتیرین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۱۰ یکشنبه ۱۶ اسفند ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۰:۳۵ یکشنبه ۸ تیر ۱۳۹۳
از ما هم نشنیدن . . .
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 618
آفلاین
پرستار نگاهی تعجب وار به بلاتریکس انداخت و گفت :

- ببخشید، من یه خورده گیج شدم ، شما منظورتون آقا پسرتون هستش دیگه ؟

بلاتریکس من منی کرد و درحالی که نمیتوانست چشمانش را از پسرکی که لرد صدایش کرده بودند بردارد گفت :

- هم پسرم ، هم . . . یه جورایی خودم . میدونید ، راستش من خیلی از دکوراسیون اینجا خوشم اومده، یه جورایی عاشق اینجا شدم.

- خوشحالم که این رو میشنوم ، اتفاقا ما داریم نیرو میگیریم و میخوایم چندتا مربی به مهدمون اضافه کنیم . شما سابقه ی کار با کودک یا برای کودک دارید ؟

بلاتریکس چینی به پیشانیش داد ، چند تار مویی را که بر روی چشمش آمده بودند را با فوت پراند و سعی میکرد از انبوه خاطرات ذهنش آنهایی را که به کودک مربوط میشد پیدا کند .

- راستش نه اون قدر ، یه چند باری هری پاتر رو تحریک کردم دنبالم بیاد ، چندبار دوستاش رو گروگان تو بغلم گرفتم ، جوونیام چندتا بچه ماگل رو هم شکنجه کردم ، چیزه زیادی دیگه یادم نمیاد که قابل گفتن باشه .

بلا منتظر بود که با واکنش غیرمثبت پرستار مواجه شود اما برخلاف میل او پرستار لبخندی از روی رضابت زد و درحالی که سعی داشت کاغذی از میان انبوه کاغذهای زیر میز دربیاورد گفت :

- به نظرم همینا خیلی خوبه ، من تو عقبه ی چشماتون اصلا یه ابهت مربیگری هم دیدم ، یه چیز تو مایه های کاریزمای آقای کیروش .

- کیروش؟ کی هستش؟

پرستار که توانسته بود کاغذ را بیرون بیاورد ، آن را بر روی میز جلوی بلا گذاشت ، قلم پری نیز در آورد و با شیشه ی جوهر به بلا داد .

-مهم نیست، این فرم مشخصات رو پر کنید ، 2تا قطعه عکس به همراه یک تار مو واسه آیدی کارتتون میخوایم . در ضمن توی سوابق هم اون چیزهایی رو که بهم گفتید بنویسید. فقط قسمت گروگان ، تحریک و شکنجه اش رو سانسور کنید ، بنویسید با روانشناسی یکی رو راغب کردید ، سابقه ی بازی با بچه ها و بغل کردنشون هم دارید . آخه این رییسمون خیلی سوسوله ، بعضی چیزها رو درک نمی کنه . واسه خودتون میگم این چیزها .

بلاتریکس با شکوه همیشگی اش قلم پر را برداشت و داخل شیشه ی مرکب کرد تا فرم را پر کند .


ویرایش شده توسط سالازار اسلایتیرین در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۱۹ ۲۱:۰۶:۰۵

" -زندگي آنچه زيسته ايم نيست ، بلكه چيزي است كه به ياد مي آوريم تا روايتش كنيم ."
گابريل گارسيا ماركز




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۳:۵۱ یکشنبه ۱۹ آبان ۱۳۹۲
#8

اسلیترین، مرگخواران

لرد ولدمورت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۳۹ سه شنبه ۸ آبان ۱۳۸۶
آخرین ورود:
امروز ۱۸:۳۶:۰۲
از ما گفتن...
گروه:
کاربران عضو
اسلیترین
ناظر انجمن
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 6953
آفلاین
رودولف به صورت کاملا ناگهانی برای ورود به مهدکودک مشتاق شد.
-خانم چه مدارکی لازم دارین؟این سه قطعه عکس...که البته الان خودم توشون نیستم.ولی مطمئنم هر جا رفته باشم قبل از غروب برمیگردم.یک فتوکپی کادو(کارت جادو)...یک رضایت نامه همسر...فقط اجازه بدین حالا که شاید زورم میرسه برم تو تکلیف ناموسمو روشن کنم!

بلا با دستپاچگی حرف رودولف را قطع کرد.
-ببخشید، شما الان گفتین لرد؟منظورتون از لرد...چیز که نبود؟

مسئول پذیرش لبخندی نه چندان معصومانه زد.
-خب...این جزو اطلاعات سری مهدکودک ماست.نمیتونم بهتون بگم.ولی خودتون که میبینین چه بچه شیرینیه.

بلا به کودکی که لرد خطاب شده بود نگاه کرد.پسربچه موفق به گرفتن شکارش شده بود.پسر موبلند را روی زمین انداخته بود و خودش روی او نشسته بود و سعی میکرد با کمک چوب دستی زبانش را از حلقومش خارج کند.خیلی زود از خارج کردن زبان منصرف شد و سراغ چشم چپش رفت.جالب اینجا بود که کسی به رفتار کاملا عادی این پسر بچه اعتراضی نمیکرد.

بلاتریکس به چشمان سبز رنگ پسر بچه خیره شد.به موهای سیاهش نگاه کرد.او مسلما خود لرد سیاه بود.ناامیدانه بطرف مسئول پذیرش برگشت.
-اووممم...چیزه...میگم..چه مدارکی برای ثبت نام لازمه؟برای ورود شرط سنی دارین؟




پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۴۶ سه شنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۲
#7

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
دیدم کسی دست به کار نمیشه بپسته در نتیجه با اجازتون سوژه جدید!
--------------------------------------------------

روز دیگری در دیاگون آغاز شده بود.روزی کاملا صاف و آفتابی که در تضاد کامل با تمایلات نویسنده بود!نوای گوش خراش پرندگان با صدای همهمه جمعیت در حال رفت و آمد در کوچه تنگ و تاریک دیاگون در هم آمیخته بود.دوربین با سرعت از میان جمعیت عبور کرد و به دلیل تازه کاری فیلم بردار در میان راه چند نفر از رهگذران را به زمین انداخت و یکبار هم خودش از میان دستان ناشی فیلم بردار به زمین افتاد تا صدای جیغ کارگردان را به خاطر گذاشتن هزینه اضافی روی دستش درآورد و چند طلسم از چوبدستی او دریافت دارد! تا عاقبت دوربین بر روی ساختمانی سفید رنگ...
نویسنده: کات آقا!مگه با تو نیستم مردک بوقی بوق زاده اصل بوقی؟ بارتی تو خجالت نمی کشی؟مثلا مرگخواریا!ساختمان سفید؟کارگردان...این ساختمون باید سیاه بیافته تو فیلم...چی؟فیلم سیاه سفید و مدل فیلمای قدیمیه جلوه نداره؟اگه هوس نکردی دعوتت کنم مهمونخونه کاری رو که گفتم می کنی!

داخل ساختمان اکنون سیاه!

کارگزدان که کلا از خیر فیلم برداری نمای کوچه گذشته بود بدون مقدمه وارد ساختمان مهدکودک شده بود.نمای داخلی ساختمان مطابق سلیقه مرگخواران چیده شده بود.دیوارهای سنگی و تیره و سالن ورودی بزرگی که به کمک مشعل ها روشن شده بود. تعدادی نیمکت سنگی جهت نشستن مراجعین داخل سالن تعبیه شده و میزی در انتهای سالن به چشم می خورد که بالای آن تابلوی برنجی کوچکی قرار داشت که روی آن نوشته شده بود:پذیرش.
سر و صدای کودکانه زیادی از دیوار پشت میز پذیرش به گوش می رسید که احتمالا مکان اصلی نگه داری کودکان آنجا بود.در همان لحظه در ورودی چهارتاق گشوده شد و زنی با موهای بلند وزدار درحالیکه دست پسر بچه کوچکی را گرفته بود با سر و صدا وارد شد. در حالیکه پسرک را با خود می کشید یکراست به سمت میز پذیرش رفت و چنان روی آن کوبید که نویسنده هنوز متحیر مانده که چگونه میز از وسط به دو نیم نشد!
پسر بچه کوچک که رد اشک روی صورتش دیده میشد با ناراحتی گفت:
- آخه عزیزم... چطور دلت میاد منو بسپری به مهدکودک؟ناسلامتی منو تو زن و شوهریم!
بلاتریکس با خشم لگدی نثار رودولف کوچک کرد که با وجود جثه کودک مانندش ماتریکسی از مقابل آن جاخالی داد.
- ساکت شو رودولف!الان تو کوچیکی و می بینی که من به خاطر نزدیک بودن به نویسنده هنوز بزرگم.وقتشه عشقمو به سرورم ثابت کنم و از دست اون لیست کذایی خلاص شم!
رودولف:
در همان لحظه دختر جوانی که پیشبندی بسته و ساطوری در دست داشت از درب رو به رو وارد شد.بر روی لبه ساطور و پیشبندش آثار تردید ناپذیر خون دیده میشد.نگاهی به صورت تازه واردین انداخت.
- خوش اومدین...می خواین فرزندتون رو چه مدت پیش ما بذارین خانم محترم؟
پیش از اینکه رودولف اعتراض کند بلا با دست جلوی دهان او را گرفت و به سرعت گفت:
- خب...گزینه تا ابد ندارین؟
زن دستی به لبه ساطور کشید و نیم نگاهی موذیانه به رودولف در حال تقلا انداخت.
- نه متاسفانه ولی راه هایی هم برای دور زدن این قانون وجود داره!
پیش از آنکه بلا پاسخی دهد بار دیگر درب سالن گشوده شد و دو پسربچه بیرون دویدند.پسربچه مومشکی زیبا و خوش چهره ای با چاقوی آشپزخانه بزرگی به دنبال پسربچه نحیف و لاغر مردنی می دوید که موهای سیاه و بلندش تا سر شانه می رسید.درحینی که هر دو در اطراف مسئول پذیرش به تعقیب و گریزشان ادامه می دادند او با دلخوری گفت:
- لرد...بازم وسایل شخصیه منو بی اجازه برداشتی؟صد دفعه گفتم این وسایل خطرناکه بهشون دست نزن بچه!می خوای مادرت اینجارو رو سرمون خراب کنه؟
بلاتریکس:


ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۸/۱۴ ۲۲:۵۴:۵۲


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ یکشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۲
#6

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
جاگسن و بارتی با ترس و وحشت به توده ی عظیم گرد و خاک که لحظه به لحظه به آنها نزدیک تر میشد خیره شده بودند.از درون توده ی مزبور آشکارا صدای جیغ و فریاد می آمد. بارتی پرسید:
- تا جاییکه یادم میاد امروز هوا شناسی گفت آسمان صاف و آفتابیه. قرار نبود طوفان بشه. اونم از نوع شنی!
جاگسن به سختی آب دهانش را قورت داد.
- من فکر نمی کنم این زیاد شباهتی به طوفانای معمولی داشته باشه.حداقل نه صداش. :worry:
هر دو همزمان گامی به عقب گذاشتند. بارتی در حالیکه به آن نگاه می کرد گفت:
- ام...نظرت چیه برگردیم تو مهد؟
جاگسن که قادر نبود نگاهش را از توده ی عظیم بردارد گفت:
- نظرم اینه که ایده فوق العاده ایه.
در یک لحظه هر دو به طرف مهد کودک دویدند. اما دیگر دیر شده بود. ثانیه ای بعد توده ی عظیم گرد و خاک به بارتی و جاگسن رسید که می کوشیدند قبل از دیگری وارد مهد شوند و در کمتر از یک ثانیه هر دو از نظرها نحو و ناپدید شدند.
زمانیکه گرد و خاک ها خوابید تپه ای از خاندان ویزلی ها که روی هم تلنبار شده بودند آشکار شد.مالی از روی بچه ها با مهارت سر خورد.سپس با وقار و متانت از جا برخاست و پایش را روی کله آرتور که از زیر توده بچه ها نمایان بود گذاشت.
آرتور ویزلی:
مالی در مقابل مهدکودک ایستاد و نگاهی به نمای آن انداخت. لحظه ای بعد سری به علامت رضایت تکان داد.
- خوبه.همینجاست.درست اومدیم. بد نیست.حداقل از سوراخ موشی که تو برامون درست کردی بهتره.
آرتور خواست به این حرف اعتراض کند اما از ترس نوش جان کردن ضزبه دیگری از کفش پاشنه بلند مالی ترجیح داد سکوت کند.مالی نگاه دیگری به ساختمان انداخت و گفت:
- خب الان بریم تو با کی باید حرف بزنیم؟اصلا مسئول اینجا کیه؟
چند ثانیه بعد دستی به همراه آستین پاره ردایی با زحمت از میان آن توده بیرون آمد.



پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۲۲:۱۱ دوشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۲
#5

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ شنبه ۱۱ آذر ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۱۱:۳۵ پنجشنبه ۲۴ اسفند ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 633
آفلاین
انتهای کوچه دیاگون- مهد کودک تازه تاسیس

بارتی لحظه ای ایستاد تا به نمای ورودی مهدکودک تازه تاسیسش بنگرد. تهیه ی مکانی برای ایجاد یک مهد کودک آنهم در کوچه ی گرانی مثل دیاگون به هیچ عنوان کار راحتی نبود. اما او یک مرگخوار بود و مشکلات پیش پاافتاده ای مثل گرانی و تورم نمی توانست مانعی برایش ایجاد کند. کما اینکه این مکان را به ضرب کروشیو و تهدید صاحبش به مرگ به زور از او گرفته بود. لبخند تمسخرآمیزی بر لبانش نقش بست. برای این مهدکودک نقشه های زیادی در سر داشت.
سایر مرگخواران از صحبت مخفیانه ی او با سرورشان بی اطلاع بودند. با این همه او بار دیگر و این بار با به خطر انداختن آبرو و البته اعصابش در افتتاح مکانی برای سر و کله زدن با بچه ها، وفاداریش را به ارباب تاریکی ها اثبات کرده بود.
نگاهش را به دو طرف کوچه انداخت و اخمی کرد. شاید این تنها نقطه ضعف مهدکودک بود که در دور افتاده ترین نقطه واقع شده بود. هرچند او گزینه های زیادی نیز پیش رو نداشت.
در همان لحظه اما دابز که پیشبند خونینی بسته و در حال هم زدن محتویات کاسه ای بزرگ بود از مهد خارج شد. بارتی نگاهی به محتویات درون کاسه انداخت. خیلی اطمینان نداشت آن انگشت آدمیزادی را که در حال مخلوط شدن با سایر مخلفات دیده بود زاییده ی تخیالات او باشد.
اما بی آنکه از هم زدن دست بکشد با نگاهی به سر در مهد غر زد:
- تو که هنوز تابلوی ورودی رو نصب نکردی.
بارتی با ناخوشنودی نفسش را از سینه بیرون داد:
- می فرمایید دست تنها باید چیکار کنم؟ آیلین کو؟ جاگسن کجاست؟
اما با بی تفاوتی گفت:
- آیلین که رفته سر کوچه برای مهدکودک تبلیغ کنه. جاگسن هم داره آخرین تغییرات رو برای ورود مهمانان کوچولومون انجام میده. منم که دارم ناهار درست میکنم.
بارتی آهی کشید. در واقع لازم بود بعدا چند نفر را برای انجام امور مهدکودک استخدام کند.
- برو بگو حداقل جاگسن بیاد کمکم کنه. من تنهایی که نمی تونم این تابلو رو وصل کنم.

دقایقی بعد

- نه... کجه هنوز.... یکم به راست... گفتم به راست اونطرفه چپته... نه... چیکار کردی؟ گفتم بالاتر اینجوری اصلا به چشم نمیاد... از پس نصب یه تابلوی ساده هم برنمیای.
بارتی نفس زنان تابلو را کمی بالاتر کشید:
- خوبه گفتم بیای کمکم کنی نه اینکه دستور بدی!
جاگسن گفت:
- پس فکر کردی دارم یه ساعته چی کار می کنم؟واقعا که اینم عوض تشکر کردنته.
بارتی:
درست در همان لحظه سر و صدای کر کننده ای بلند شد و هردو با سرعت به آنسوی کوچه نگاه کردند. گرد و خاک زیادی در آن ناحیه به هوا بلند شده بود. جاگسن آهسته گفت:
- به نظرت من فکر میکنم زمین داره می لرزه یا واقعا داره می لرزه؟ :worry:



ویرایش شده توسط آیلین پرنس در تاریخ ۱۳۹۲/۴/۲۵ ۸:۵۷:۱۶


پاسخ به: مهد کودک دیاگون
پیام زده شده در: ۱۳:۴۳ شنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۲
#4

الستور مودی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۴۸ پنجشنبه ۱۶ خرداد ۱۳۹۲
آخرین ورود:
۱۳:۱۵ چهارشنبه ۲ خرداد ۱۳۹۷
از دور مراقبتم!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 337
آفلاین
بچه ویزلی ها با آرامش و ادبی که از آنها بعید بنظر می رسید به صورت دو صف بیست نفره به راه افتادند.

مالی در حالی که چشم از آنها بر نمی داشت با لحنی که حاکی از شکاکی بیش از حدش بود گفت؛

- آرتور، عجیب نیست که اینا یکدفعه اینجوری سر براه شدن؟

- والا با اون جیغی که تو کشیدی فکر کنم گوی آتشینای چارلی از ترس سکته نکرده باشن خوبه... ببین اینا چقدر مقاوم هستن!

- تو همیشه نسبت به من بد بیـ..

اما صدای بچه ها که حالا به سر سه راهی رسیده بودند مانع از این شد تا صدای مالی به آرتور برسد.

- بچه ها بیاین از این ور... اینجا بهترین شیرینی فروشی این منطقه است...

- تازه بعضیاشونم مجانی میدن.

- نخیرم... ما میریم مغازه ی فرد و جرج

- بهله! تازه فرد قرار بود بهم یدونه از اون پستونک جیلیز ویلیزیا بده!

- همتو اشتباه میکنین! ما میریم اسباب بازی فروشی... اونجا بهتره!

بدین ترتیب بچه ها به سه قسمت شدند و هرکدام به سمتی رفتند.... البته گروهی هم لا بلای جمعیت فزاینده ی کوچه گم و گور شدند...

آرتور و مالی:

کوچه ی دیاگون:

کوچه ی ناکترن:

گوی آتشین چینی:


چوبدستی لازم نیست..
به یک ضربه ی عصایم بند هستید!

تصویر کوچک شده

×××××

تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.