هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۷:۴۴ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۳

مادام هوچ


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۴۸ شنبه ۱۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۴۹:۱۱ دوشنبه ۲۵ دی ۱۴۰۲
از زمین کوییدیچ هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 112
آفلاین
خانه شماره 12گریمولد خیلی ساکت بود. همه در خانه بودند ولی هیچکس حرف نمیزد. در خانه زده شد ومادام به سوی در رفت پشت در ویکتوریا بود که هفته پیش به ماموریتی رفته بود.
-اوه سلام خبرای خوشی دارم اطلاعات مربوط به ولدمورت رو بدس.. چی شده چرا ماتم گرفتین ؟؟؟
اما تنها صدایی که اومد صدای محکم بسته شدن در بود.
- حرف بزنید دیگه؟؟؟تو بگو جیمز چی شده؟؟؟
اما جیمز سرش را پایین انداخت و ویکی حس کرد که جیمزداره گریه میکند.
-جیمز خوبی؟؟ چیزی شده؟؟؟
اما به جای جیمز ویولت جواب داد:یکی از اعضای محفل کشته شده
-چی ؟؟؟منظورت کیه؟؟؟
-اصرار داری بدونی ؟؟؟داداش من تدی مرده
-این چی میگه داره شوخی میکنه مگه نه مادام؟؟؟
-اما این بار واقعیت داره ویکی.
-چی داری میگی مادام . وروی زمین میافتداز حال میرود.
-ویکی ؟؟؟ویکی؟؟؟ :worry:
- ویکتوریا حالت خوبه؟؟؟
همه اعضا بالای سرش ایستادندیادش میافته که چی شده.
-نه. من باور نمیکنم شما اینو از کجا میدونید ؟؟؟ :worry: چی شواهدی برای حرفتون دارید ؟؟؟هان ؟؟؟جواب بدید دیگه؟؟؟
-ماجسدشو پیدا کردیم
-چی گفتی؟؟؟جسد الان کجاس من میخوام ببینمش.
-پایین تو زیر زمین پروفسوردامبلدورهم...
انقدر با عجله به سمت زیر زمین میره که بقیه صحبت ویولت ونمیشنوه.
بقیه اعضای محفلم یواشکی به دنبالش راه میافتن.
تدی وسط زیر زمین افتاده بودو پروفسوردامبلدور کنارش ایستاده جلوتر میره وقتی به کنار تدی میرسه ...
همه اعضای محفل: سوپرایز *تولدت مبارک ویکتوریا*

- چی ؟؟؟سوپرایز ؟؟؟
به سمت تدی میره وشروع میکنه به زدن تدی.
این...چه ...وضعه...سوپرایز کردنه....داشتی...منو میکشتی.
وبعدش تدی رو در اغوش میگیره. انها به طبقه بالا میرن
وجشنی مفصل برای تولد ویکی میگیرن.
پایان


ویرایش شده توسط مادام هوچ در تاریخ ۱۳۹۳/۸/۲ ۱۷:۵۸:۴۴

تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۱:۳۳ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
هوا روشن بود و آفتاب میدرخشید. برتی باتز ها کنار هم چیده شده بودند. آری درست حدس زده اید، شیرینی فروشی بود!

-پروفـــــــــــــــــــــــ!
-صد دفه گفتم نه فرزندم!
-آخه چرا؟
-آقا جان بهت میگم نمیتونی دیگه برتی باتز بخوری!
-چرا؟
-چاق میشی فرزندم!

فرد اخمی کرد، دلش میخواست یه آواداکداورای باحال به پروف بزند اما حیف که پروف، پروف بود. به هر حال دیگر نمیتوانست برتی باتز بردارد! رویای او به فنا رفت، پدرش در آمده بود تا 100 گالیون گیر بیاورد تا 300 برتی باتز بخرد. ناگهان روی پاشنه ی پا چرخید و با بدنی غوز کرده از شیرینی فروشی خارج شد... پروفسور دامبلدور از فرصت استفاده کرد و تمام برتی باتز ها را در کیسه ی بزرگ خودش انداخت. البته، زیاد هم از این دانه های با طعم همه چیز خوشش نمیامد. کیسه را برداشت و به راه افتاد...

از میان مردم رد شد و به طرف خانه ی ویزلی ها رفت. مطمئن شد که فرد آنجا نیست. به آرتور سلام کرد و سریعا به اتاق رون ویزلی و هری پاتر رفت! آن ها هم آنجا نبودند. پس تنهایی کیسه را باز کرد و شروع به خوردن دانه های برتی باتز با طعم یه چیز کرد...

فرد زنگ در را زد و وارد شد!

-سلام بابا!
-سلام پسرم! کجا؟
-میرم بخوسبم...
-باشه اما تونستی برتی باتز بخری؟
-نه بابا مگه پروف میذاره؟
-امممم! نمیدونم!
-بله! میدونستم.

سپس به طبقه ی بالا رفت تا اول به هری و رون سر بزند.در را باز کرد و ناگهان...

-چی؟ پروفسور؟ تو...تو...
-ببخشید!
-وایسا که اومدمـــــــــم!

ناگهان این دو نفر بدو بدو کردند، آلبوس بدو، فرد بدو،آلبوس بدو فرد بدو، حالا برعکس، فرد بدو ، آلبوس بدو ، فرد بدو، آلبوس بدو. و به هم رسیدند، گاز گیری در چه حدی؟ آقا کشتی بدبختو! فردو چیکار داری؟ دیگه بی مغازه میشیما...

بعد از چند لحظه، هردو باهم شروع به خوردن برتی باتز با طعم یه چیز کردند.


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۰:۲۷ جمعه ۲ آبان ۱۳۹۳

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۹:۲۰ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
1قدم..2قدم..3قدم..چرخش روی پنجه پا..
1قدم..2قدم..3قدم..چرخش روی پنجه پا..

نزدیک به یک ربع بود، که این فرآیند را پشت سر هم و بدون هیچ مکثی، تکرار می کرد.

نگاه پروفسور دامبلدور هم که رو به روی لیلی پشت میز نشسته بود، همزمان با گام برداشتن لیلی، به هر جهتی که او می رفت، می چرخید و جا به جا می شد.

لیلی سرش را پایین انداخته بود و موهای قرمز رنگش، صورتش را پوشانده بودند.
در یک مسیر مشخص، قدم می زد و با حواس پرتی، زیر لب زمزمه می کرد:

- 1..2..3..چرخش..


با صدای سرفه ی پروفسور، خودش را روی صندلی جلوی او پرت کرد.
سرش را بالا آورد و چشمان سبزش را با حالتی التماس آمیز به او دوخت.

پروفسور دامبلدور، دستی به ریش های نقره فامش کشید.

- لیلی!من واقعا نمی تونم این همه اصرارت رو برای عضویت درک کنم.فقط یک ماه دیگه باید صبر کنی؛ این خیلی زیاده؟

لیلی فکش را منقبض کرد.
سرش را بالا گرفت و به ماهیتابه ها و ملاقه های فانتزی که با نخ های کوتاه وبلند، از در و دیوار آشپزخانه، آویزان شده بودند، چشم دوخت.

-می دونم، می دونم! ولی بیاین از یه طرف دیگه به قضیه نگاه کنیم؛ یک ماه زیاد تاثیر نداره، داره؟

پروفسور تبسم کوچکی کرد.

- برای عضویت تو محفل، یک ساعتم تاثیر داره لیلی! ما برای پدرتم استثنا قائل نشدیم؛ متوجه هستی که؟

لیلی صندلی اش را عقب کشید، بلند شد و سرش به یکی از ماهیتابه هایی که به سقف آویزان شده بودند، برخورد کرد.

ناله ای و برای این که حرصش را خالی کند، ماهیتابه مذکور را محکم تاب داد، ماهیتابه به دیوار خورد و صدای ناجوری تولید شد.

- بله، کاملا متوجه هستم پروفسور.
این را با دندان های بر هم فشرده گفت و آشپزخانه را به مقصد اتاقش ترک کرد.

همان طور که داشت با حالتی عصبی، تند تند از پله ها بالا می رفت، زیر لب غرغر می کرد و به زمین و زمان، بد و بیراه میگفت.

همین باعث شد، فلورانسو را که داشت از پله ها پایین می آمد، نبیند و با شدت به او برخورد کند.
نزدیک بود هر دو از پله ها، پایین پرت شوند که فلورانسو سریع با دست راستش، نرده را گرفت و دست چپش را دور کمر لیلی حلقه کرد و توانست تعادل هر دویشان را حفظ کند.

- هـــــی!تو چته لیلی؟

لیلی توجهی نکرد و بدون هیچ تشکری، به طرف اتاقش رفت و در را محکم، بر هم کوبید.

صدای جیمز از بیرون به گوش رسید:

- یاز این یادش رفته که قرصاشو بخوره!

و پشت سرش، خنده ی گیدیون و آلبوس، بلند شد.

لیلی از حرصش در را باز کرد و این دفعه، محکم تر کوبید.

وقتی مطمئن شد که جیمز دوباره قصد مسخره بازی ندارد، آهی کشید و به طرف آینه رفت.
به صورتش در آینه خیره شد..به صورت نحیف و نزارش..

نسبت به دو روز پیش، از زمین تا آسمان فرق کرده بود.آن صورت پر انرژی پژمرده شده بود..چشمانی که همیشه در آن ها، برق شیطنت می درخشید، بی فروغ شده بودند..

به هر حال..هر کس دیگری هم می فهمید که فقط یک ماه برای زندگی کردن فرصت دارد، به همین حال و روز در می آمد.

فکر لیلی به سمت آن روز شوم پرواز کرد..به آن روزی که این بلا سرش آمده بود.
اگر همراه دوستش به باغ وحش نرفته بود..اگر آن مار سمی از محفظه اش فرار نکرده بود..

لبخند تلخی زد.دیگر هیچی درست نمی شد.سم آن مار ذره، ذره در بدنش پخش می شد و در نهایت..مرگ!
متاسفانه پادزهری هم وجود نداشت..

از این موضوع فقط خودش، دوستش الکسیس و مادرش که دکتر بود، خبر داشتند.

به خانواده اش اطلاع نداده بود، چون طاغت نگاه های ترحم آمیز را نداشت.
دوست نداشت خانواده اش هم پا به پای او زجر بکشند.

به غیر از مادر الکسیس ، به دکتر دیگری هم مراجعه نکرده بود.
چون می دانست اگر یک درصد، دکتر مذکور دهن لق باشد، در عرض یک ساعت کل کشور از این قضیه با خبر می شوند.

برای همین، تصمیم گرفته بود، در این فرصت کوتاه، تا حد امکان به خواسته هایش دست پیدا کند..

یکی از بزرگترین آرزوهایش، عضویت در محفل یود. که با شواهد موجود، بر آورده شدنش کاملا محال بود.
لبخند غمگینی زد.
درست یک ماه دیگر، تولد 17 سالگی اش بود.
یک ماه دیگر به سن قانونی می رسید و می توانست درخواست عضویت بدهد؛ولی..

به ساشای عزیزش که بر تختش لمیده، و آرام خرخر می کرد، چشم دوخت. باید سریع وصیت نامه ای می نوشت و ساشا را به ویولت می سپارد. دوست نداشت سیاه گوشش، که جانش به جان او بسته بود، بعد از مرگش آواره و سرگردان شود.

با تصمیمی آنی، قلم و کاغذی برداشت و پشت میز تحریرش نشست.
چند خطی نوشت ولی منصرف شد و قلم را کنار گذاشت.قبل از آن باید..

فلش بک

- لیلی؟میشه ازت خواهش کنم اون انگشترو بذاری کنار؟آفرین دخترم!

لیلی خندید . انگشتر آب پاش پر فشارش را که تازه خریده بود، جلوی صورت جینورا گرفت.

- متاسفم ماما!ولی من الآن میخوام امتحانش کنم!به غیر از تو هم کسی خونه نیست!

صورت جینورا در هم رفت.

- امشب شب هالووینه لیلی!من کلی وقت صرف گریم صورتم کردم!اگه گریمم رو خراب کنی، کل مهمونی امشب کوفتم میشه.

لیلی نیشخندی زد و گفت:

- گریم زامبی اصلا بهت نمیاد مامان!باور کن من دارم نجاتت می دم!

انگشترش را فشار داد و صدای خنده اش در میان جیغ مادرش، گم شد..

فلش بک

ویولت نفس عمیقی کشید:

- لیلی؟
- بله ویولت؟
- هیچی!

ویولت و لیلی از پنجره ای که بیشتر اوقات، پاتوق تنهایی های ویولت بود، سر و ته آویزان شده بودند و در سکوت مطلق، به آسمان آبی چشم دوخته بودند.

مدتی گذشت..

- اممممم!لیلی؟
- بله ویولت؟
- دقیقا تا کی می خوای اینجا بمونی؟

لیلی با بیخیالی، مانند پاندول ساعت، تابی به خودش داد و گفت:

- تا وقتی که خسته شم.تو اگه بخوای می تونی بری.من مجبورت نکردم!

- نه!من به این زودیا خسته نمی شم؛ فقط..
- فقط چی؟!
- هیچی!

فلش بک

لیلی با صدایی که تا حد امکان معصومانه شده بود، گیدیون را صدا زد:

- گیـــدیـــون؟

گیدیون دستی به پیشانی اش کشید، و چشم غره ای به لیلی رفت:

- میگم نه، یعنی نه!

لیلی اخم کرد و لب و لوچه اش آویزان شد.
گیدیون به حالت های کاملا نمایشی لیلی، نگاهی انداخت و یک ابرویش را بالا برد:

- من نمی فهمم!وقتی بلد نیستی بزنی، این همه اصرارت برای چیه؟

لیلی تنها شانه هایش را بالا انداخت..

بیست دقیقه بعد

- سینیوریتا! نترس از عاشق شدن، بیا اون با من..

گیدیون سرفه ای کرد و آرام در گوش لیلی، زمزمه کرد:

- حداقل مجاز بخون!این دری وری ها چیه؟!

لیلی نیشخندی زد و به جمعیت خیره شد.
همه ی اعضای محفل - از پروفسور دامبلدور گرفته تا دابی -
را، به زور به سالن اصلی کشانده بود، تا برایشان گیتار بزند و آواز بخواند..

فلش بک

دو هفته گذشته بود.

لیلی با بی حوصلگی روی تختش لم داده بود و گوش های ساشا را نوازش می کرد.

در این دو هفته، با کارهایی که انجام داده بود، حالش تا حدودی بهتر شده بود.

مثلا به جنگل آمازون آپارات کرده بود..
دیوار چین را از نزدیک دیده بود..
به نوک برج میلاد ایران آپارات کرده بود..
دل و روده ی یویوی هوشمند جیمز را بیرون ریخته بود، تا بفهمد چطوری کار می کند..
و خیلی کار های عجیب و غریب دیگر..

نفس عمیقی کشید و سعی کرد به این که لحظه ها چقدر زود می گذرند، فکر نکند.

صدای زنگ موبایلش بلند شد.
به سختی، تکانی به خود داد و موبایلش را از ریز پنجول های ساشا بیرون کشید.

- بله اکسیس؟
- لیــلی!لیــــــــلی!لیــــــــــــــلی!

حتی صدای هیجان زده الکسیس هم نتوانست او را سرحال بیاورد.

- چی شده الکس؟

_ لیـــــــلی!پادزهر اون سمو پیدا کردن!می فهمی؟پادزهر!
مامانم گفت سریع بیای مطبش.باید..

دیگر چیزی نمی شنید.صدای زنگ داری در گوشش پیچید و بعد..سیاهی مطلق..




قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۹:۰۵ چهارشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
سرش را محکم درون بالش نرم فرو کرد، چشمانش را بست تا شاید بتواند بخوابد اما نه، خواب به چشمش نمى آمد. سرش را بالا آورد و از پنجره نگاهى به بيرون انداخت، هوا گرگ و ميش بود.

آرام از تخت خواب بيرون آمد. ويولت که مانند همیشه تا دير وقت در پشت بام اوقات گذرانده بود، به علت خستگی راحت خوابیده بود. آنقدر آرام و راحت که گویا اين همان دختر شيطان و بازیگوش نبود، همان که همه او را" گردن کلفت" محفل مى دانستند و در کنارش رکسان، دختر شاد و شادى آفرین محفل و بر خلاف برادر آرامش، فردجرج، شلوغ و پر سروصدا و بعد ويرجينيا و دورا دخترهاى ساده و مهربان محفل.

از اتاق بيرون آمد. حداقل صبح ها صداى جيغ هاى جيمز نمى آمد و اين يعنى آرامش کوتاه مدت. آرام از پله ها پايين آمد و وارد آشپزخانه شد و در کمال تعجب تدى و گيديون را ديد.

- گيتار بزن گيديون!
- تدى مردم خوابن ها! حالا چى بزنم؟
- فقط بزن.
- سلام!

گيديون به عقب بازگشت، لبخندى زد و گفت:

- سلام بيا بشين.
- بيا بشين فلو.

اين هم صداى تدى که آرام و نجواگونه بود. فلورانسو کنار تدى نشست. دوست داشت بپرسد" چى شده اول صبحى ناراحتى؟" اما فقط سکوت کرد.

صداى آرامش بخش گيتار بلند شد و تدى شروع به زمزمه کردن آهنگى کرد. فلورانسو به صداى او گوش کرد، اين آهنگ را پيشتر شنیده بود و شروع کرد به خواندن آن با صداى بلند.

- کجاى زندگيتم يه رهگذر تو خوابت/ يه موجود اضافى همش رو کيبرد و تخت خوابت..

با بلند شدن صداى فلورانسو، تدى دست از زمزمه کردن برداشت، به سمت دخترک بازگشت و خنديد. و بعد هرسه با هم خندیدند. فلورانسو خوشحال از خوشحالى تدى خواست دوباره بخواند اما..

- تدى رو ببین!

همه به سمت در بازگشتند و جيمز را ديدند. گيديون گيتار را روى ميز گذاشت و گفت:

- تو اومدى؟
- من خيلى وقته اومدم اما کسى حضورم رو حس نمى کنه.
- جيمز جيغ نکش!

اين هم ويولت بود که با موهايى آشفته به جمع اضافه شد.

يک روز ديگر و جروبحث هاى هميشگى جيمز و ويولت، انفجار ترقه هاى رکسان، تلاش هاى سرسختانه ى دابى، آرامش هميشگى پروفسور، شطرنج بازى کردن هاى گيلبرت، شيطنت هاى دورا و ويرجينيا، شلغم هاى يوآن، شوخى هاى ويلبرت،لبخندهاى آرامش بخش تدى و لذت بردن فلورانسو از اين همه خوشبختى.


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۳۰ ۱۹:۴۳:۴۴

تصویر کوچک شده


I'm James.


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۱۴ یکشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۳

لیلی لونا پاتر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۰ دوشنبه ۲۱ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۹:۲۰ پنجشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 22
آفلاین
ساعت تقریبا دو و نیم بعد از ظهر یک روز تعطیل بود.

جماعت محفلی تازه ناهار خورده،در حال چرت زدن بودند.
بقیه هم از جمله جیمز، ویولت، لیلی و ویکتوریا جلوی تلویزیون نیمه بی هوش، به صفحه خاموش خیره شده بودند.

فضا را،سنگین و کسل کننده بود.همه مشغول پیوستن به مرلین بودند،که
یک دفعه، صدای جیغ بلندی سکوت را شکست؛ اول یک جیغ بلند، بعد چند تا جیغ کوتاه پشت سر هم:

- مـــــــامــــــــان!مــــامــــان!مــــامــــان!

تقریبا همه ی محفل با یک جست، از جا پریدند و به سوی منبع جیغ روانه شدند.صحنه ی عجیبی پیش رویشان بود:

- مامان؟جی..جیمز موهامو کندی!مــامــان؟

- یویوی منو میشکونی؟حقته!

لیلی و جیمز به حالت بدی به جون هم افتاده بودند.
جیمز با دست راستش موهای لیلی را محکم میکشید.البته در دست چپ لیلی هم،یک یویوی ابی شکسته به چشم میخورد.

تدی و ویولت همزمان به سمت خواهر و برادر حمله ور شدند و از هم جدایشان کردند.

جیمز، سعی کرد خود را از حلقه دستان تدی رها کند تا دوباره به سمت لیلی حمله ور شود.

از یک طرف ویولت لیلی را در بازوانش نگه داشته بود و سعی در آرام کردنش داشت:«آخه لولو کوچولو،باز چی شده که صدای داداشتو در آوردی؟"

لیلی قبل از جواب دادن به پاسخ ویولت، نگاهی به دور و اطراف انداخت ولی اثری از مادرش ندید.ناگهان یادش آمد که مادر و پدرش برای انجام ماموریتی به سفری یک روزه رفته اند.

به سمت ویولت برگشت و سعی کرد بغضش را فرو بدهد:« من..من فکر کردم که جیمز خوابیده..برای همین رفتم و یویوشو که تو دستش بودو آروم برداشتم تا باهاش بازی کنم..وقتی سرمو بالا آوردم دیدم چشماش بازه و داره نگام میکنه. یهو ترسیدم و یویوش از دستم افتاد و شکست.»

جماعت محفلی سرشان را پایین انداختند تا جلوی خندشان را بگیرند.

تدی اخمی کرد و پرسید:«فقط به خاطر همین؟یه یویو؟جیمز؟تو چند تا یویو داری؟فکر میکردم تعدادشون صد رو هم رد کرده.»

جیمز رو ترش کرد:«این خانم لوس شورشو درآورد!من فقط داشتم به شوخی موهاشو میکشیدم!کاملا مراقب بودم که دردش نگیره!بالاخره باید یه ذره تنبیه میشد.خوبه می دونه من رو یویوهام حساسم!»

اینبار جماعت محفلی تلاشی برای مهار کردن خنده هایشان نکردند.

لیلی دویدن خون را به صورتش احساس می کرد.
این دفعه حق کاملا با جیمز بود، او اصلا احساس درد نکرده بود.
فقط به حسب عادت، جیغ زده بود!

با خود فکر کرد:

-واقعا چرا از مامان کمک خواستم؟

و به افکار خنده دارش پوزخندی زد.هیچوقت بزرگ نمی شد!

لبخند شرمنده ای به جمعیت زد و با نگاهش از جیمز معذرت خواست.

جماعتِ چرت پاره کرده،هر کدام به سویی روانه شدند.لیلی سنگینی نگاه جیمز را احساس می کرد.

-خب..فقط یه اشتباه بود دیگه!

اما بسیار سریع تر از آنکه جیمز تصور می کرد،همان لیلی لونای قبل شد:

-اصن خوب کردم!لوس هم خودتی!

و زبانش را دراز کرد.احساس جیمز،آمیزه ای از خشم و تعجب بود.کم کم،خنده جای تعجب نگاهش را گرفت.از خنده سرخ شده بود اما دلش نمیخواست به این بچه ی لوس،رو بدهد.اخم کرد.

-جدی؟

لیلی با حرص سرش را پایین انداخت.چرا عذر خواهی تا این اندازه برایش سخت بود؟

ساشا -سیاه گوشش- بی خبر از همه جا خودش را به پای لیلی می مالید...



ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۷ ۲۰:۲۱:۵۲
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۷ ۲۰:۲۴:۵۷
ویرایش شده توسط لیلی لونا پاتر در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۷ ۲۰:۵۲:۳۳



قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور !!!!!


لولو ارزشی

تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۴:۴۲ شنبه ۲۶ مهر ۱۳۹۳

فرد ویزلی old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۲۵ جمعه ۲۷ تیر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۴:۰۶ پنجشنبه ۲۳ آبان ۱۳۹۸
از پنج صبح تا حالا علاف کردی مارا
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 380
آفلاین
روی تختش نشسته بود. به کاشی های خورد شده ی روی زمین نگاه میکرد. گویا باور این که برادرش به ارتش مرگخواران پیوسته برایش سخت بود. در،صدای تق تقی خورد، به سمت در رفت، در را با بی حوصلگی باز کرد. پشت در یک پسر قد بلند و مو قرمز بود، پسری که هیچ وقت از دیدنش سیر نمیشد. چند لحظه ای چشم در چشم هم دوختند، فرد میخواست حرفی بزند اما قبل از آن جرجی او را محکم در آغوش کشید، گریه میکرد و اشک میریخت. فرد هم دستانش را دور او حلقه کرد. هردو باهم گریه میکردند، اما... اما ماجرا چه بود؟

-فردی...فردی...مردن همه...
-چی؟ م...مردن؟

و دوباره در آغوش هم اشک ریختند. صدای پایی می آمد...نزدیک و نزدیکتر میشد، نزدیک و نزدیک تر تا موقعی که ایستاد.فرد چشمانش را باز کرد، اشک نمیگذاشت خوب ببیند. جز سیاهی، چیز دیگری نمیدید. لحظه ای گذشت، صدایی آمد.

-آواداکداورا!

نور سبزی آمد، داشت می آمد که ناگهان قطع شد. فرد چیز سنگینی روی خود احساس کرد! برادرش بود، او بود که تسلیم مرگ شد و فرشته ی مرگ اورا با خود برد.

-داداش؟ داداش...داداش! نه داداش!

بدن بی جان جرج روی زمین افتاد، خون همه جارا گرفته بود. فرد اشک هایش را پاک کرد و ناگهان متوجه رون شد، پسری که با پررویی به ارتش مرگخواران پیوسته بود و به خانواده اش پشت کرده بود.

-کانفریگو!

فرد بلند صدا زد و چوبش را به سمت رون گرفت.

-پروته گو!
-استوپیفای!
-اکسپلیارمس!

چوب فرد در هوا چرخید و در دست رون افتاد.چوب جرج را برداشت و دوباره شروع کرد:

-استوپیفای!
-پروته گو!
-اینسندیو!
-ایمپدیمنتا!
-آواداکداورا!

نوری سبز درخشید، رون روی زمین افتاد و در خون غلط زد! هوا تاریک شده بود! هیچ صدای جز صدای پا به گوش نمیرسید. یک مرد به سمت در آمد، کف زد.

-هه...هه باورم نمیشه تو برادرتو کشتی! تو حالا باعث شدی چند نفر دیگه کشته بشن!
-دالاهوف!
-آره! آواداکداورا!

فرد روی زمین افتاد و جان به جان تسلیم مرلین شد!


میجنگم، زیرا من...

یک ویزلی ام



خوشحالم از تیم کارآگاهان بیرون آمدم و خداحافظ را گفتم! خداحافظ جن خانگی!!!


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۲۰:۳۲ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳

آلبوس دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۳ چهارشنبه ۲ بهمن ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۵۶ سه شنبه ۱۶ دی ۱۳۹۳
از تو دورم دیگه!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 586
آفلاین
- پاپا! میشه فقط یه برتی باتز دیگه بردارم؟

آنیتا به شیشه ی غول پیکر برتی باتز ها که روی میز قرار داشت اشاره کرد و تمام توانش را به کار برد تا چشمان آبی کوچکش معصوم تر از همیشه به نظر برسند و شاید بتوانند پدر پروفسور قانونمندش را جادو کنند.

- اوه آنیتا! این وقت شب؟ بهتره از اون یکی صرف نظر کنی فعلا.. عوضش می تونم پیشنهادِ دوتا برتی باتز برای فردا رو بهت بدم.

این صدای همان پدر قانونمند بود. یک جادوگر کامل با مو و ریش خرمایی رنگ بلند، بینی عقابی و عینک نیم دایره ای و کلاه مرلینی لاجوردی رنگ. پدر جلوی دختر کوچکش زانو زد تا با همدیگر هم قد شوند. چشمان آبی شان حالا رو به روی هم بودند.

- اما پاپا.. من می خوام یکی برای حالا داشتم باشم. نه دوتا برای فردا..

نگاه آنیتا غمگین تر شد و کنج لب هایش به سمت پایین خم شد. انگار که چشمهایش هم کمی براق تر شدند. آنیتا می خواست بزند زیر گریه اما نفهمید چطور در انبوهی از موهای خرمایی رنگ فرو رفت.

در حالی که در آغوش پدرش غرق شده بود و سرش را میان موهایش پنهان کرده بود به عنوان آخرین تلاش با بغض گفت:

- پاپا! ینی هیچ راهی نداره؟

مطمئنا آلبوس دامبلدور برای دخترک کوچکش نمی توانست راجع به مزیت های انجام کار درست تر سخنرانی فلسفی کند. یا نکات پزشکی راجع به تاثیر مواد قندی روی بی خوابی یا داستانهایی راجع به موشهایی که دندان ها را می خورند و آه خدای من.. بزرگ کردن کودکان واقعا کار سختی ست. اما همه چیز با عشق خالص حل می شود.

- اوه آنیت.. آدم برای یه برتی باتز ناقابل بغض نمی کنه.. شکلات برای آخر شب ایده ی خوبی نیست ولی یه داستان مناسب ترین ایده ست.

دامبلدور دخترک را روی تختش گذاشت و خودش روی صندلی کنار تخت نشست. با یک حرکت چوبدستی کتاب قطوری روی پایش ظاهر شد. با تیتر بزرگی رویش نوشته بود: "یکی بود، یکی نبود!"

دخترک که ظاهرا راضی به نظر می رسید اما بغضش هنوز از بین نرفته بود زیر پتوی لاجوردی مخملینش خزید. چشمان آبی آنیتا دامبلدور حالا به دهان پدرش بود.

- یکی بود یکی نبود! در سرزمینی خرم و آباد پادشاهی حکومت می کرد که دختری داشت به نام سفیدبرفی..

سفید برفی داستان دامبلدور همان سفیدبرفی داستانهای مشنگی بود. شاهزاده خانمی که زندگیش توسط یک ملکه ی شیطانی تهدید می شود. ملکه ای که پیش از آن پادشاه را کشته. دختری که در نهایت، عشق گره از مشکلش باز می کند.

دامبلدور گفت که چطور ملکه یک شکارچی را برای کشتن شاهزاده به خدمت گرفته بود که صدای دخترکی مانع ادامه ی داستان شد:

- پاپا؟ سفید برفی نمی تونست با ملکه مبارزه کنه؟ نمی تونست شوالیه های وفادارش رو بفرسته که ملکه رو بکشن؟

دامبلدور از چیزی که شنیده بود آشکارا شوکه شد. بعد از مکث کوتاهی گفت:

- حتما می تونست باباجان! ولی سفید برفی خوب تر از اون بود که کسی رو بکشه!
- اما ملکه یه شیطان واقعی بود.. پادشاه رو کشته بود!
- و فقط شیاطین دست به قتل دیگران می زنن.. سفیدبرفی آدم خوبی بود.. آدمهای خوب کارهای شیطانی انجام نمی دن آنیتا!

آنیتا با شنیدن کلمه های این چنین ترسناک زیر پتو خودش را جمع کرد. بریده بریده گفت:

- اما.. پاپا.. اگه.. اگه اون.. اون آدمهای بد.. اگه بخوان ما رو بکشن چی؟ چطور باید پیروز شد؟

دامبلدور کتاب قطور را بست و کنار گذاشت. نزدیک تر آمد و روی تخت خم شد. در حالی که آرامش و لبخند همیشگی اش را داشت گفت:

- خوب بودن همون پیروزیه آنیتا.. وقتی تو هر شرایطی خوب بمونی پیروز شدی! خیر همیشه به شر پیروز میشه.. چون پیروزی رو توی قلبش حس می کنه.. اگه سفیدبرفی خوب باقی نمی موند به ملکه پیروز نمی شد!

- وای پاپا! اون پیروز میشه!؟ بدون این که ملکه ی شیطانی رو بکشه!؟

آنیتا در حالی جیغ می زد از رختخوابش بیرون آمد و شروع کرد به بالا و پایین پریدن! آلبوس دامبلدور که به تازگی آخر داستان را پیش از تمام شدنش لو داده بود؛ قهقهه می زد.. شاید برای اولین بار و دخترک محبوبش شادمانه فنرهای تخت را نابود می کرد و این روند دقایق بسیاری ادامه داشت. در نهایت هم دخترک به زور راضی شد که به تخت خوابش برگردد و بخوابد.

هرچند حتی وقتی دامبلدور چراغ را خاموش کرد و در را پشت سرش بست باز هم مطمئن بود که آنیتا فقط چشمهایش را بسته اما ذهنش هنوز به پایان خوش داستان مشغولست.

#لالایی غنچه ی پونه لالایی#
#بدون که شب نمی مونه لالایی#


ویرایش شده توسط آلبوس دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۲۵ ۲۱:۴۳:۰۴

باید از چیزی کاست.. تا به چیزی افزود!تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۷:۴۰ جمعه ۲۵ مهر ۱۳۹۳

محفل ققنوس

تد ریموس لوپین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۸:۳۰ سه شنبه ۱۰ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۲:۵۵ پنجشنبه ۲۲ تیر ۱۳۹۶
از دور شبیه مهتابی‌ام.
گروه:
محفل ققنوس
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 1495
آفلاین
- اینسندیو!

یه محض ادای ورد، شعله‌های آتش دوباره جان گرفتند و سرمای دم غروب که کم کم در آشپزخانه رخنه می‌کرد را کمرنگ کردند. چند لحظه‌ای به صندلی تکیه داد، صدای شکستن هیزم در اثر حرارت، تنها صدایی بود که در آشپزخانه‌ی خالی شنیده میشد و انعکاس شعله‌های رقصان زرد و نارنجی در چشمان کهربانی‌اش،افسونگر بود.

- دابی ساندویچ سرد برای توشه‌‌ی راه تدی لوپین درست کرد.

با صدای ریز دابی روی صندلی چرخید و او را درست پشت سرش یافت که دستش را دراز کرده و بسته‌ی کوچکی به سویش گرفته بود. تدی ساندویج را از او گرفت و در حالی‌که به آرامی تکانش می‌داد، گفت:
- این دقیقا چیزیه که لازمم میشه، مرسی رفیق.

دابی با خوشحالی خندید و بعد ناپدید شد. تدی نیز به طرف در حرکت کرد، تقریبا وقت رفتن بود. روی مبل راحتی پایین راه پله، گیدیون با بی خیالی بین بالش‌ها لم داده بود و انگشتانش را با ظرافت روی سیم‌های می‌کشید.

- آهنگ جدید؟
- نمی‌مونی بشنویش؟
- دارم میرم الان، فردا باید برام بزنی.

گیدیون چهره‌اش در هم رفت.
- تا فردا یادم رفته که چی بود! یوآن و رکسم که رفتن هاگزمید.
- واسه من بزن.

تدی و گیدیون هر دو به طرف راه پله برگشتند و فلورانسو را دیدند که گلدان کوچکی پر از گل‌های رنگارنگ در دست داشت.
- واسه تو به یه شرط میزنم!

فلو همانطور که پله‌ها را با وقاری اشرافی پایین می‌آمد، گفت:
- میدونم.. خوندنش با من.

و با نگاهش تدی را تعقیب کرد که به طرف طبقه‌ی بالا می‌رفت.
خانه‌ی گریمولد نسبتا خلوت بود، عده‌ای از محفلی‌ها به لندن رفته بودند تا در ستاد انتخاباتی سیریوس که کاندید وزارت بود، به او کمک کنند ولی خلوت بودنش دلیلی برای ساکت بودنش نبود، حداقل نه برای مدت طولانی.

- این هیولا رو از من دور کن ویو!

جیغ ویکی همراه با معوهای بد صدای ماگت باعث شد تدی به طرف اتاق او بدود.
ویکی گوشه‌ای چسبیده به دیوار ایستاده بود و ماگت به نظر می‌رسید به پاچه‌های شلوارش چنگ زده ست. تدی به سختی جلوی خنده‌اش را گرفته بود، به طرف آنها رفت، دستش را روی سر ماگت گذاشت و به آرامی مشغول نوازش کردنش شد، به ویکتوریای رنگ پریده نگاه کرد و تقریبا زمزمه‌وار گفت:

- وحشت با خودش وحشت میاره، این حیوون حس میکنه هر بار که می‌بینیش خودتو جمع میکنی و ازش فراری هستی، در نتیجه به جای اینکه خودشو دوستت ببینه، دشمن حسابت میکنه. ببین! صدای خرخرش بلند شد.

و به آرامی پنجه‌های ماگت را از شلوار او جدا کرد.

- ماگت..بیا اینجا.. با شاهزاده خانم چیکار کردی؟ پسر بد! ماگت بد!
- جیغ نزن ویو.. تدی تازه آرومش کرده!
- لابد انگولکش کردی دیگه.. همین دوستی و دشمنی که تدی می‌گفت.. یاد بگیر خب!

تدی ماگت را در دستان ویولت گذاشت، چشمانش را بسته بود و دمش را با چنان آرامشی تکان می‌داد که حسادت تدی را بر می‌انگیخت.
- آروم‌تر دخترا.. دوباره میفته به جون یکی اینطوری. راستی ویو، جیمزو ندیدی؟

ویولت شانه ‌ای بالا انداخت اما نگاهش روی تدی ثابت مانده بود، ویکتوریا هم نگاهش می‌کرد و به نظر می‌رسید که می‌خواهد چیزی بگوید اما مردد است. تدی این نگاه‌های نگران را خیلی خوب می‌شناخت و رو به هر دو لبخند زد.

- ماموریت نصفه روزه که نگرانی نداره! اولین بارم که نیست. تا آفتاب دوباره در بیاد، برگشتم!
- ولی کسی همرات نیست..

یک لحظه انگار سایه‌ای روی چهره‌ی لوپین جوان نشست. پشتش را به ویکتوریا کرد و آماده‌ی رفتن شد.
- بعضی ماموریت‌ها، خطرناک‌‌ترن اگه گروهی باشن.
و با قدم‌های بلند و سریع به طرف اتاقش رفت، جیمز آنجا هم نبود. یک لحظه از ذهنش این فکر عبور کرد که شاید دابی خبر داشته باشد اما فرصت زیادی نداشت، به زودی خورشید کاملا غروب می‌کرد. ساک کوچکش را از کنار تخت برداشت و ساندویچش را در آن جا سازی کرد، نگاهی به یک دست لباس کهنه‌‌ای که تا شده و مرتب روی تخت بود انداخت، فرصتی برای لباس عوض کردن نداشت و فقط آنها را درون ساکش پرت کرد، شاید بعدا وقت میشد! بند ساک را روی شانه‌اش محکم کرد و پله‌ها را به سمت در خروجی خانه‌ی گریمولد پیمود.

***
- رفت.. دوشیزه بودلر؟
ویولت که به لبه‌ی پنجره ی طبقه‌ی دوم بازگشته بود و با بی خیالی ماگت را نوازش می‌کرد، یک لحظه خواست به دامبلدور، نحوه ادا کردن صحیح اسمش را یادآوری کند اما لحن پیرمرد، مانعش شد.

- رفتن.. پروفسور.
- مثل همیشه!
ویولت با لبخندی تلخ، حرف دامبلدور را تکرار کرد.
- مثل همیشه!

و هر دو از پنجره به میدان گریمولد چشم دوختند، جایی که دقیقه‌ای پیش تدی لوپین به مقصد شیون آوارگان آپارات کرده بود، بی‌خبر از جیمز پنهان زیر شنل نامرئی که هر ماه تا صبح پشت در کلبه‌ی مخروبه نگهبانی می‌داد که مبادا دردی بیشتر از آنچه گرفتار طلسمش بود را برادرش تحمل کند و البته تدی نمی‌دانست.. تنها تصور می‌کرد جیمز روز بعد برای کمک به او به آنجا می‌آید.. تدی نمی‌دانست و هیچ‌وقت هم قرار نبود بداند که این ماموریت هم مثل بقیه ماموریت‌ها بود.. نمی‌شود به تنهایی انجامش داد.




تصویر کوچک شده


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۱۱:۱۱ چهارشنبه ۱۶ مهر ۱۳۹۳

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
سرشو کج کرد به سمت گربه ای که بغلش روی لبه ی پنجره نشسته بود:
- باحاله، نه؟ از تو میشه بیرون رو دید، از بیرون نمیشه حتی خونه رو دید.

مرلین رو شکر! چون اگه میتونستن خونه ی شماره دوازده رو ببینن، به عقل اون دختری که با موهای دُم اسبی، لبه ی پنجره طبقه دوم نشسته بود و پاهاشو تاب میداد، شک میکردن.

نزدیک غروب بود و هوا خنک. ویولت، عاشق این موقع از روز بود. مخصوصاً که بر و بچه های محفل کم کم داشت پیداشون میشد.

- بعد باورت نمیشه تدی! لاک پشته مثل هیپوگریف جهش یافته ی هاگرید چارنعل داشت میدویید و کل تالار گریفندور دنبالش!

صدای بلند و پر از هیجان جیمز، طبق معمول، قبل از خودش، حضورش رو اطلاع میداد. صدای خنده ی تدی هم شنیده میشد. برادرای لوتر (!) داشتن برمیگشتن خونه ی گریمولد.

ویولت نیشخندی زد. حاضر بود شرط ببنده اگه نه همه ش، حداقل نود درصد شوخ طبعی جیمز واس شنیدن صدای خنده ی تدیه. یه کم به جلو دولا شد تا برق چشمای جیمزو که داشت تدی رو نگا میکرد، ببینه.

- بیشتر از این به جلو خم شی، ممکنه سقوط کنی دوشیزه بودلر.

با شتاب برگشت و پشتشو نگاه کرد. خندید.
- پروف! جیمز و تدی دارن میان!

دامبلدور، آروم و با طمأنینه اومد دم پنجره. همین لحظه، لیلی و ویکی که رفته بودن خرید هم از سر خیابون پیداشون شد.

- تدی! جیمز!

صدای جیغ لیلی، اخمای جیمزو برد تو هم. فرشته کوچولو و پرنسس خانوم، خلوت برادرانه شون رو بهم زده بودن. ویولت بیشتر خنده ش گرفت.

- نیگا پروف. الان جیمز یه کِرمی به فرشته خانوم میریزه تا دادش درآد! فقط چون چِش تو چِش شدن ویکی و تدی بیشتر از سه ثانیه طول کشیده و میخواد حواس داداشش رو برگردونه به خودش!

دامبلدور لبخند ملایمی زد که از چشم ویولت دور موند. گرچه، لبخندش به تحلیل و پیش بینی ویولت نبود. به چشماش بود. چشمایی که از هیجان برق میزدن و نیم تنه ای که مشتاقانه، به جلو خم شده بود تا یه ثانیه رو هم از دست نده!

- گازت می گیرم!

پیش بینی ویولت درست از آب در اومد. با یه حالت از خود راضی و مفتخر به هوش ریونیش، نیشخند زد.

- حالا تدی میخنده و موهای جیمزو بهم میریزه..

با یه کم حرص ادامه داد:
- امکان نئاره به جیمز چیزی بگه. عه! واس همینه این جوجه پاتر انقد نُنُر شده!

یه لحظه، سکوت برقرار شد و بعد، صدای گیتار گیدیون پیچید توی خونه. ویولت چشماشو بست و گوش کرد. حالا، انگار طبقه پایین بود..

فلورانسو آروم با یه کتاب توی دستش، یه گوشه نشسته و لبخند ملایمی روی لباشه.

یوآن، شلغمشو بالا میندازه و میگیره و با سوت، آهنگ گیدیون رو همراهی میکنه.

ویلبرت داره یه چیزی رو به فرجو توضیح میده و اونم با جدیت داره گوش میکنه.

دابی، گرمای خونه ی شماره ی دوازده، محبوب قلب ها، تو کار عصرونه س!

لبخند ویولت کش اومد. صدای دامبلدور یهو اونو به خودش آورد:
- نمیخوای بهشون ملحق شی؟

اول خندید. بعد، ساکت شد.

چند لحظه گذشت تا جواب دامبلدور رو متفکرانه بده:
- من از رو دیوار نگاه کردن رو دوس دارم.

سرشو کج کرد. سر جیمز حالا بین بازوهای تدی بود و وسط جیغ های "ولم کن! ولم کن! " ـش، خنده های بقیه شنیده میشد.

- از اینجا، من چیزایی رو می بینم که هیشکی دیگه نمی بینه پروف!

دامبلدور بهش نگاه کرد. شاید اگه یکی دیگه بود، از خودش می پرسید: "تو سرت چی می گذره؟!" ولی دامبلدور نه! اون، ویولت رو می شناخت.

لبخند زد:
- به هر حال، یکی پیداش می شه که نذاره تا ابد لبه ی پنجره بشینی.

ویولت سر چرخوند تا ببینه منظور پیرمرد چشم آبی چی بوده که..

- ویــــــــــــو!!

بومــــــــــب!!


صدای داد و فریاد بچه ها از طبقه ی پایین بلند شد. اینم از اعلام حضور ویزلی کوچولو! ویولت زد زیر خنده.

از همون بالا داد زد:
- رکـــــس! دس مریزاد!

دامبلدور ابروش رو با حالت کنایه آمیزی بالا انداخت.

حالا..

یا میخواست بگه: "دیدی گفتم؟!"

یا میخواست بگه..

که تدی هیچوخ به جیمز چیزی نمیگه دیگه؟!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: **همانند يك سفيد اصيل بنويسيد**
پیام زده شده در: ۸:۰۱ جمعه ۴ مهر ۱۳۹۳

فلورانسو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۱۰ پنجشنبه ۱۶ مرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۹:۰۴ چهارشنبه ۱۴ بهمن ۱۳۹۴
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 350
آفلاین
فلش بک

صداي جيغ دختر اتاق را پر کرد و چشمان پر از ترس و سوالش را به مخاطبش دوخت. فلورانسو سريع دستش را جلوي دهان او گذاشته بود. برخورد نفس هاي گرم دختر را روى دستش حس مى کرد. فشار دستش را کم کرد و با بالا و پايين رفتن سر دختر براي تأييد دستش را برداشت. صدايش را تا حد يك نجوا پايين اورد.

- ديوونه شدي؟
- خانم! ارباب اگه بفهمه خيلي عصباني ميشه...ايشون شما رو خيلي دوست داره...خانم...
- ماتيلدا آروم، آروم تر. پدر نبايد چيزي بفهمه.

و قبل از اينكه ماتيلدا دوباره به حرف بياد گفت:

- همين كه گفتم...من ميرم به محفل. تو هم فقط يه خدمتكاري كه من مجبورت كردم چيزي نگى.

پايان فلش بك

سكوت خيابان را فقط كشيده شدن قدم هاي فلورانسو روي آسفالت مي شكست. حتي ديگر حوصله ى بلند کردن پاهايش را هم نداشت. ساعتي پيش بود كه جسم بي جان ماتيلدا كنار پايش افتاد و فلورانسو از خانه ي پدرش"دنيل آلبا" بيرون زد. نسيمي كه مي وزيد، سوزش صورت سيلي خورده اش را بيشتر مي كرد. اگر مى شد ديگر به آن خانه بازنمى گشت.

- لعنتي د ول كن اين پولارو!

صدايي كه از قلب تاريكي به گوش رسيد فلورانسو را سرجايش خشكاند. چوبدستى اش را بالا آورد.

- لوموس.

نور چوبدستى چند متر جلوتر را روشن کرد و فلورانسو توانست درگيري دو پسرجوان را با يك پسربچه ببيند.

- دست از سرش برداريد!

پسرها بلافاصله به سمت فلورانسو بازگشتند و با ديدن چوبدستي چند قدم به عقب رفتند.

- تو ديگه کى هستى؟

فلورانسو چوبدستى را محکم تر در دست فشرد و اولين چيزي كه به ذهنش رسيد بيان كرد.

- من خواهرشم، گم شيد از اينج...

حرف فلورانسو تمام نشد چون يكي از پسرها چوبدستى اى بيرون كشيد و طلسمي به سمت او شليك كرد. فلورانسو فقط توانست خم شود اما طلسم آرنجش را خراشيد. ضعيف تر از آن بود كه مقابل دونفر بايستد. نور چوبدستى اش را خاموش کرد و پيش از آن كه دو پسر کاري کنند دست پسربچه را گرفت و غيب شد.

براى چند لحظه تاريكي و خفگى حاكم شد و بعد فلورانسو دوباره نسيم خنك را روي صورتش حس كرد.

- ديوونه شدي؟ من يه يچه ام و ممکن بود آسيب ببينم. چرا غيب شدي؟ اينجا كجاست؟

در واقع فلورانسو هم از اينكه پسرک سالم بود تعجب مى کرد اما در آن لحظه چاره ى ديگرى نداشت.

- يه پارک که تو بچگى با پدرم اومدم.
- پدرت؟
- اهوم. من عاشق پدرم بودم.
- مرده؟ آ...آخه گفتى "بودم" !

اما خود فلورانسو هم نمى دانست که چرا آن کلمه را گفت و جوابى هم براى پسرك نداشت.

- حتما خيلي گريه كردي ولي ديگه نبايد واسه چيزي گريه كني چون تو يه مردي و مردا گريه نمي كنن.

فورانسو به سادگی پسر خنديد. خواست بگویید من يه دخترم اما سوزش زخم آرنجش و صداى پسر اجازه نداد.

- شب رو دوست دارى؟
- آره خيلي خيلي، اما من از تاريكي مي ترسم.
- خب... نور رو پيدا كن. اين اطراف بايد يه تيرچراغ برق باشه.

و سرش را به اطراف چرخاند. فلورانسو اما فقط يك جمله را شنيد" نور را پيدا كن".


ویرایش شده توسط فلورانسو در تاریخ ۱۳۹۳/۷/۴ ۸:۲۹:۴۷







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.