-باید تا هاگوارتز آپارات کنیم!
واقعیت این بود که، قاعدتا، از نظر فنی، کسی نمی توانست تا هاگوارتز آپارات کند. یعنی در واقع از نظر اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و نظامی هم که حساب می کردی هیچ بشری نمی توانست "تا" هاگوارتز آپارات کند. فی الواقع هیچ احد الناسی "به" هاگوارتز هم نمی توانست آپارات کند. اگر کمی دقیق تر می شدیم می دیدیم که بدلیل پراکندگی و انسجام جادوخوار ها در سطح لندنِ بی در و پیکر، کلا هیچ بشری نمی توانست آپارات کند، حتی اگر اورلا بود و سپر مدافعش ققنوس بود.
البته اگر باز هم دقیق تر نگاه می کردی، می دیدی که همین قضیه ی "حتی اگر اورلا بود" خودش یک نقطه ی ضعف محسوب میشد، چرا که سپر مدافع کاراگاه کوییرک حتی قشر جادو نخوار جامعه را نیز به سمت خود جذب می کرد. چه برسد به قشرِ یک کم جادو خوار. چه برسد به قشر خیلی جادو خوار.
اینگونه بود که گروه کوچکِ بازماندگان، بطرز عجیبی بدون اینکه کلمه ای حرف میانشان رد و بدل شود بصورت خود جوش تصمیم گرفتند که تا/به قطار آپارات کنند، و زمانی که تنها به یک نفر نیاز داشتند تا نقشه شان را با صدای بلند به زبان بیاورد، لاکرتیا بود که دست به کار شد.
-ما نمیتونیم تا هاگوارتز آپارات کنیم. باید تا قطار آپارات کنیم و با قطار به هاگوارتز بریم.
در واقع لحن لاکرتیا طوری بود که انگار دارد کتانژانت از دید ادوارد هشتم را برای بچه های دبستانی تحلیل می کند. البته در واقع ادوارد هشتم دید خاصی نسبت به کتانژانت نداشت، چرا که او در کل دید خاصی نسبت به خیلی چیز ها نداشت. در واقع مردم انگلستان از اسم ادوارد هم مثل اسم هنری زیاد دل خوشی نداشتند و نگذاشتند که از هشت تا بیشتر شود، برای همین او فرصت نکرد روی خیلی چیز ها دید خاص خودش را داشته باشد.
سکوتی که میان بازماندگان در نوسان بود، با صدای "پاق" شکسته شد؛ و این صدا مسلما صدایی بود که همه شان آنرا می شناختند. همه شان باید با آن همراه می شدند.
***
_میدونی آملیا... دونه های برف همیشه هشت تا گوشه دارن.
بنظر می رسید که آملیا نیمه خواب باشد. در حالیکه در کنار پسر مو مشکی روی زمین ولو شده بود و دستانش را زیر سرش گذاشته بود، آهسته چشم هایش را بست.
_اوهوم...؟!
بنظر می رسید ریگولوس قصد نداشته باشد چشمانش را از درختانی که بخاطر دراز کشیدنش در نظرش هر لحظه نزدیک تر می شدند، بردارد.
_اصلا مهم نیست که چه شکلی دارن. در نهایت، همشون هشت تا گوشه دارن و این چیزیه که باعث میشه به همشون بگیم دونه برف.
لبخند زد. این ریگولوسِ همیشگی بود. این ریگولوسی بود که می شناخت. در واقع آملیا همیشه از روش های عجیب ریگولوس برای آغاز کردنِ یک بحث متنفر بود، اما چیزی در جملات ریگولوس او را به سمت خود می کشید. چیزی در میان هشت گوشه ی یک دانه ی برف.
_یعنی... اگر یه دونه ی برف پیدا بشه که هفت تا گوشه داشته باشه...
_همچین دونه برفی پیدا نمیشه. همه ی همشون هشت تا گوشه دارن. وگرنه نمیشه بهشون گفت دونه ی برف.
_دقیقا! می خواستم همینو بگم. اگر هفت تا گوشه داشته باشه، دیگه دونه برف نیست.
_آره... مثل نخود فرنگی بدون هویج میشه.
_مثل ریگولوس بدون موهای فرفری مضحک میشه.
_موهای من فرفری نیست.
چیزی در میدان دید آملیا، چیزی درست گوشه ی گوشه ی میدان دید آملیا ناگهان حرکت کرد. حجم سرخ رنگی که ناگهان به پا خاست.
_ریگولوس...
_ببین! موهای من از همون اولش هم فرفری نبودن. در واقع فرق موج و فر دقیقا همین جاست، موهای من موج دارن!
_ریگولوس!
_و تو! هرگز به خودت اجازه نده به من بگی مو فرفری چون اون موقع-چیه؟
آملیا در پاسخ به ریگولوس تنها از جایش برخاست. به همراه حجم سرخ رنگی که ورونیکا اسمتلی در حال بلند شدن با خود بالا کشیده بود، بقیه ی گروه هم بلند شده بودند و به توده ی بزرگ و سیاه رنگی با مرکزِ نقره ای و درخشان نگاه می کردند.
_اون... وسط... چی میتونه باشه آملیا؟
_پاترونوس.
ریگولوس پلک زد، اما نگاهش را از جسم عجیبی که به سمتشان شناور بود برنداشت.
_بله؟
_پاترونوس. پاترونوسه. بال هاشو میبینی؟ شاهینه.
_و... بقیه ش...؟!
صورت آملیا به سمت ریگولوس چرخید و چشمانش در چشمان سیاه رنگ و براق پسر جوان گره خوردند.
_نمیخوای بدونی.
_چرا، میخوام-نه...
"نه." واقعا نه. به همراه پاترونوس چه چیزی می آید؟ چیزی که به پاترونوس جذب می شود. چه چیزی در این لندنِ لعنتی به پاترونوس جذب می شد...؟!
_گاومون زایید آملیا. زنده در نمیریم.
***
در واقع، خیلی افتضاح است که محکم به شال و کلاهت چنگ بزنی مبادا باد آنها را ببرد، و آماده ی فرود آمدن روی یک قطار در حال حرکت باشی؛ و زمانی که فرود بیایی با همان ژست ببینی که قطار اصلا حرکت نمی کند.
و حقیقت دردناک تر، این که در واقع حتی اگر حرکت می کرد هم ضایع می شدی چون روی زمین فرود آمده ای.
برایان آهسته سرش را بالا آورد و به اعضای گروهش خیره شد.
_ما رو زمینیم.
رز چشم هایش را چرخاند.
_بله، خوشبختانه تیم ما از یک گروه گلچین شده از نوابغی تشکیل شده که همه میتونن تشخیص بدن زمین زیر پاشون راه میره یا نه.
برایان اخم کرد.
_اوه. بنظر نمی اومد انقدر باهوش باشین.
در واقع، از همه افتضاح تر این است که وسط کل کل متوجه شوی طرفت هنوز همان ژست قطار در حال حرکت را حفظ کرده است؛ و بدتر از آن این است که تا بیایی به طرفت بخندی متوجه شوی وضع خودت هم مشابه است.
_حالا چی؟
همه به اورلا خیره شدند.
_باید قطار رو درست کنیم؟
_مطمئنم شما نوابغ از پسش بر میاین!
_آره برایان، بهرحال ما بر خلاف تو تشخیص میدیم که زمین زیر پامون ثابته!
_بچه ها.
_خوبه، چون هنوز محکم خودتو بغل کردی که باد نبردت زلر.
_بچه ها...
_باز این چیزای بدیهی رو یاداوری کرد.
_بچه ها!
تمام گروه با حالتی اعتراض آمیز به سمت لاکرتیا برگشت که بنظر نمی آمد برای صدا کردن های پی در پی اش هدفی داشته باشد. اما فقط... "بنظر" نمی رسید.
_میشه... اطرافتون رو نگاه کنید؟
در صدای لاکرتیا، لرزش و بغض به وضوح جولان می داد.
می دانید... چیزی که از آن ژست لعنتی و تمام متعلقات مربوط به آن ناخوشایند تر است، جادوخوار هایی ست که از چند جهت آرام آرام به سمتت می آیند. اعضای گروه، در حالیکه آرزو میکردند کاش این دقایق آخر کمی قدرتمند تر حال همدیگر را گرفته بودند، به مرگی خیره شدند که نزدیک تر می آمد.
_زنده در نمیریم.
آرام...
آرام.