هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۵:۰۴ دوشنبه ۲۶ بهمن ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
یک بار حکیمی جایی گفته بود: «باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود.» و شاید باورتان نشود، اما این یک حکم کلی‌ست. یعنی "اگر" از چیزی کاسته شود، حتماً به چیزی اضافه می‌گردد. مثلاً نابینایان عموماً از قوه‌ی شنوایی بالایی بهره می‌برند. افرادی که سندروم دان دارند، گاه استعدادهای غریبی از خود بروز می‌دهند.

و راستی..

می‌دانستید انیشتین همیشه گم می‌شد؟!

به هر حال، این اصل همیشه صادق است: «اگر از چیزی کاسته شود.. به چیز دیگری اضافه می‌شود..!»
*****

ریگولوس بلک مجموعه‌ی بی‌نظیری از رذایل اخلاقی بود. او به طور کلی فاقد وجدان، شرافت، معرفت، وفاداری به غیر و هرگونه خصوصیت اخلاقی ِ انسانی ِ دیگری بود که باعث می‌شد..
به چیز دیگری افزود شود.

مرد مو مشکی برای یک لحظه برگشت و..
- لعنتی ِ..

ادامه‌ی بد و بیراه‌هایش مرلین را شکر در غرّش اره‌برقی ورونیکا گم شد. معاون سابق وزیر سحر و جادو همچنین از کمبود نزاکت در مواقع بحرانی نیز رنج می‌برد. به هر جهت.. سؤال: «چه چیزی بیشتر از یک ریگولوس بلک جادوخوارها را به سمت خود جذب می‌کند؟»

جواب: «یک ریگولوس بلک و یک سپر مدافع.»

- کدوم قسمت از جذابیت‌های ذاتی من اون پاترونوس داره سمت ما می‌کشونه؟!

ویولت نیم‌نگاهی به پشت سرش انداخت و به یک‌باره، ایستاد.
تپش قلبش، برای لحظه‌ای متوقف..
و سپس به جبران این توقف، با سرعت و شدتی هزاران برابر قبل خود را به دیواره‌ی سینه‌ش کوبید.
- اون.. سپر ِ.. داوش منه!

ریگولوس و ورونیکا با فاصله‌ی اندکی از او ایستادند.

- عالیه. حالا برادرت داره به معنی دقیق جمله خواهر خودشو به..
- من باس بشنفم حدیثش چیه!

ضامن‌دارش را بیرون کشید و مصمم در برابر سیل جادوخوارانی که نزدیک می‌شدند، ایستاد.

نگاه ریگولوس به آملیا بونز افتاد که کمی جلوتر از ویولت و ورونیکا، با رنگی پریده و عزمی راسخ، به هیچ عنوان قصد تکان خوردن نداشت.

باید از چیزی کاست تا به چیزی افزود.
این حجم از فقدان‌ها، موهبتی دیگر به ریگولوس اعطا کرده بود.
"بزن و در رو!"

و برای زدن و در رفتن، فرد زننده-در رونده باید استراتژی‌ مناسبی شبیه ِ نگاه کردن به جوجو و سپس فلنگ را بستن، در آستین داشته باشد. یا باید جوجویی بیابد ..
یا باید جوجویی در جا بسازد!

- اکسپکتوپاترونوم!

فریاد ریگولوس، نگاه‌های متحیر سه دختر دیگر را به سمت او چرخاند. حتی آملیای مات و مبهوت هم به این حرکت احمقانه خیره مانده بود. سپر مدافع درخشان و قدرتمندی، از انتهای چوبدستی ریگولوس خارج شد و نه به سمت جادوخوارها، که به سمت چپ، دره‌ی کذایی کنار راه خیز برداشت.
- سپر مدافع درست کنید.

ریگولوس رنگ‌پریده با صدایی خونسرد به آن سه چنین دستوری داد.
- چی بیشتر از "یه" سپر مدافع جادوخوارها رو دنبال خودش می‌کشونه؟

جواب:
"چهار سپر مدافع"..!
****

زمانی که خواهرش و دوستان نویافته‌ی او درگیر جنگی برای زنده نگاه داشتن خود و در نتیجه، شنیدن پیغام کلاوس بودلر ِ جوان بودند، پسرک اطلاعات بیشتر و بیشتری جمع‌آوری می‌کرد.

قسمتی از آنها را همین حالا برای خواهرش فرستاده بود.
"جادوخوارها نتیجه‌ی آزمایش‌های وزارت سحر و جادو در دوران سیاه - بیست سال پیش - و تلاش برای جهش ژنتیکی دیوانه‌سازها هستند."

راستش کسی اهمیت خاصی به این قسمت نمی‌داد.
".. تا نقطه ضعف دیوانه‌سازها را نداشته باشند و به طور کلی در برابر تمام انواع جادو مقاومند."

خبر خوشحال‌کننده‌ای نبود به هر حال.
"مثل هر موجود زنده‌ی دیگری، چنان‌چه قادر به تغذیه کردن نباشند، از میان می‌روند. راه تغذیه‌ی آنها، شاخک‌هایشان است که با از دست دادنشان، نابود می‌شوند.."

کلاوس ساعتی قبل به سراغ جادو و گونه‌های آن رفته بود. می‌خواست بداند آیا چیزی تحت عنوان جادوی مسموم یا کشنده وجود دارد که اگر به خورد جادوخوارها بدهندش، باعث مرگشان شود که به بن‌بست خورد.
"جادو در ذات خود خوب یا بد نیست."

کرم کتاب کوچک بودلرها، به کتاب "تاریخچه‌ی وزارت سحر و جادو" بازگشته بود.
"بنابراین توصیه می‌شود در مقیاس بزرگ، از چیزی استفاده شود که قدرت تجزیه و نابودی شاخک‌های این موجودات را داشته باشد.."

این‌ها را برای خواهرش فرستاده بود.
حالا، دیوانه‌وار در جستجوی چیزی بود که بتواند در مقیاس بزرگ شاخک‌های آن لعنتی‌ها را نابود کند.

"هرکس با سلاح خودش می‌جنگد"..!


But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۳۶ یکشنبه ۱۸ بهمن ۱۳۹۴

آملیا سوزان بونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۶ چهارشنبه ۲۴ دی ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲:۴۹ جمعه ۱۷ خرداد ۱۳۹۸
از زیر گنبد رنگی عه آسمون!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 151
آفلاین
قدمی عقب رفت.

-گاومون زایید آملیا! زنده در نمیریم!

مطمئنا او و ریگولوس گاو نداشتند. ولی مطمئنا گاوها میزاییدند و تخم نمیگذاشتند. این به آن در!
مطمئنا آنها تا آخرش زنده نمی ماندند ولی در کنارش آنچه واضح بود این بود که آنها در میرفتند! هر طوری شد.
این به آن در!

به دستان لاغر بلک جوان چنگ زد و بلند زمزمه کرد:
-ببین احمق! اگه تو میخوای بمیری مهم نیست! ولی من هنوزم میخوام برم بستنی دزدی! میفهمی؟!

کلمه آخر را داد زد.
ریگولوس که موهای "موج دار" ش صورتش را پوشانده بود آرام زمزمه کرد:
-حالا چی کار کنیم؟
-چی کار از دستمون بر میاد خو؟ فرار کنیم دیگه!

بودلر ارشد موهای بسته شده اش را جهت سفت تر شدن از دو طرف کشید. این کارش یک جورایی شبیه بستن بندهای کفش قبل از مسابقه دو است.

ورونیکا که اره اش را دو دستی چسبیده بود آرام آرام عقب رفت و در همان حال گفت:
-فرار کنید. هرچه میتونید فقط دور شید. تا فردا شب وارد قلعه بشید. هم دیگه رو همون جا میبینیم.

و این ریگولوس بود که به عنوان آخرین هشدار فقط فریاد زد:
-زنده بمونید!

ریتا که حالا به شکل جانورنمایش در آمده بود به سرعت ناپدید شد. ورونیکا با بیشترین سرعت پا به پای دو گرگ دیگر میدوید و پیش میرفت و یوان در جهت مخالف آنها در بین چندین درخت ناپدید شد.

و آملیا فقط منتظر ماند. خیلی آهسته.
شاید این تنها کاری بود که میتوانست انجام دهد. شاید این مفیدترین کاری بود که میتوانست انجام دهد. شاید این آخرین کاری بود که میتوانست انجام دهد.

-من باید اون پاترونوس رو بشنوم!

"اگه برفها هفتا گوشه داشته باشند بهشون چی میگیم ریگولوس؟"


من وراج نیستم!
من فقط با وسواس شرح میدم!

اسبم خودتونید!
اسیر شدیم به مرلین!



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۴:۰۳ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
-باید تا هاگوارتز آپارات کنیم!

واقعیت این بود که، قاعدتا، از نظر فنی، کسی نمی توانست تا هاگوارتز آپارات کند. یعنی در واقع از نظر اقتصادی، فرهنگی، اجتماعی و نظامی هم که حساب می کردی هیچ بشری نمی توانست "تا" هاگوارتز آپارات کند. فی الواقع هیچ احد الناسی "به" هاگوارتز هم نمی توانست آپارات کند. اگر کمی دقیق تر می شدیم می دیدیم که بدلیل پراکندگی و انسجام جادوخوار ها در سطح لندنِ بی در و پیکر، کلا هیچ بشری نمی توانست آپارات کند، حتی اگر اورلا بود و سپر مدافعش ققنوس بود.

البته اگر باز هم دقیق تر نگاه می کردی، می دیدی که همین قضیه ی "حتی اگر اورلا بود" خودش یک نقطه ی ضعف محسوب میشد، چرا که سپر مدافع کاراگاه کوییرک حتی قشر جادو نخوار جامعه را نیز به سمت خود جذب می کرد. چه برسد به قشرِ یک کم جادو خوار. چه برسد به قشر خیلی جادو خوار.

اینگونه بود که گروه کوچکِ بازماندگان، بطرز عجیبی بدون اینکه کلمه ای حرف میانشان رد و بدل شود بصورت خود جوش تصمیم گرفتند که تا/به قطار آپارات کنند، و زمانی که تنها به یک نفر نیاز داشتند تا نقشه شان را با صدای بلند به زبان بیاورد، لاکرتیا بود که دست به کار شد.
-ما نمیتونیم تا هاگوارتز آپارات کنیم. باید تا قطار آپارات کنیم و با قطار به هاگوارتز بریم.

در واقع لحن لاکرتیا طوری بود که انگار دارد کتانژانت از دید ادوارد هشتم را برای بچه های دبستانی تحلیل می کند. البته در واقع ادوارد هشتم دید خاصی نسبت به کتانژانت نداشت، چرا که او در کل دید خاصی نسبت به خیلی چیز ها نداشت. در واقع مردم انگلستان از اسم ادوارد هم مثل اسم هنری زیاد دل خوشی نداشتند و نگذاشتند که از هشت تا بیشتر شود، برای همین او فرصت نکرد روی خیلی چیز ها دید خاص خودش را داشته باشد.

سکوتی که میان بازماندگان در نوسان بود، با صدای "پاق" شکسته شد؛ و این صدا مسلما صدایی بود که همه شان آنرا می شناختند. همه شان باید با آن همراه می شدند.

***


_میدونی آملیا... دونه های برف همیشه هشت تا گوشه دارن.

بنظر می رسید که آملیا نیمه خواب باشد. در حالیکه در کنار پسر مو مشکی روی زمین ولو شده بود و دستانش را زیر سرش گذاشته بود، آهسته چشم هایش را بست.
_اوهوم...؟!

بنظر می رسید ریگولوس قصد نداشته باشد چشمانش را از درختانی که بخاطر دراز کشیدنش در نظرش هر لحظه نزدیک تر می شدند، بردارد.
_اصلا مهم نیست که چه شکلی دارن. در نهایت، همشون هشت تا گوشه دارن و این چیزیه که باعث میشه به همشون بگیم دونه برف.

لبخند زد. این ریگولوسِ همیشگی بود. این ریگولوسی بود که می شناخت. در واقع آملیا همیشه از روش های عجیب ریگولوس برای آغاز کردنِ یک بحث متنفر بود، اما چیزی در جملات ریگولوس او را به سمت خود می کشید. چیزی در میان هشت گوشه ی یک دانه ی برف.
_یعنی... اگر یه دونه ی برف پیدا بشه که هفت تا گوشه داشته باشه...
_همچین دونه برفی پیدا نمیشه. همه ی همشون هشت تا گوشه دارن. وگرنه نمیشه بهشون گفت دونه ی برف.
_دقیقا! می خواستم همینو بگم. اگر هفت تا گوشه داشته باشه، دیگه دونه برف نیست.
_آره... مثل نخود فرنگی بدون هویج میشه.
_مثل ریگولوس بدون موهای فرفری مضحک میشه.
_موهای من فرفری نیست.

چیزی در میدان دید آملیا، چیزی درست گوشه ی گوشه ی میدان دید آملیا ناگهان حرکت کرد. حجم سرخ رنگی که ناگهان به پا خاست.
_ریگولوس...
_ببین! موهای من از همون اولش هم فرفری نبودن. در واقع فرق موج و فر دقیقا همین جاست، موهای من موج دارن!
_ریگولوس!
_و تو! هرگز به خودت اجازه نده به من بگی مو فرفری چون اون موقع-چیه؟

آملیا در پاسخ به ریگولوس تنها از جایش برخاست. به همراه حجم سرخ رنگی که ورونیکا اسمتلی در حال بلند شدن با خود بالا کشیده بود، بقیه ی گروه هم بلند شده بودند و به توده ی بزرگ و سیاه رنگی با مرکزِ نقره ای و درخشان نگاه می کردند.
_اون... وسط... چی میتونه باشه آملیا؟
_پاترونوس.

ریگولوس پلک زد، اما نگاهش را از جسم عجیبی که به سمتشان شناور بود برنداشت.
_بله؟
_پاترونوس. پاترونوسه. بال هاشو میبینی؟ شاهینه.
_و... بقیه ش...؟!

صورت آملیا به سمت ریگولوس چرخید و چشمانش در چشمان سیاه رنگ و براق پسر جوان گره خوردند.
_نمیخوای بدونی.
_چرا، میخوام-نه...

"نه." واقعا نه. به همراه پاترونوس چه چیزی می آید؟ چیزی که به پاترونوس جذب می شود. چه چیزی در این لندنِ لعنتی به پاترونوس جذب می شد...؟!

_گاومون زایید آملیا. زنده در نمیریم.

***


در واقع، خیلی افتضاح است که محکم به شال و کلاهت چنگ بزنی مبادا باد آنها را ببرد، و آماده ی فرود آمدن روی یک قطار در حال حرکت باشی؛ و زمانی که فرود بیایی با همان ژست ببینی که قطار اصلا حرکت نمی کند.

و حقیقت دردناک تر، این که در واقع حتی اگر حرکت می کرد هم ضایع می شدی چون روی زمین فرود آمده ای.

برایان آهسته سرش را بالا آورد و به اعضای گروهش خیره شد.
_ما رو زمینیم.

رز چشم هایش را چرخاند.
_بله، خوشبختانه تیم ما از یک گروه گلچین شده از نوابغی تشکیل شده که همه میتونن تشخیص بدن زمین زیر پاشون راه میره یا نه.

برایان اخم کرد.
_اوه. بنظر نمی اومد انقدر باهوش باشین.

در واقع، از همه افتضاح تر این است که وسط کل کل متوجه شوی طرفت هنوز همان ژست قطار در حال حرکت را حفظ کرده است؛ و بدتر از آن این است که تا بیایی به طرفت بخندی متوجه شوی وضع خودت هم مشابه است.

_حالا چی؟

همه به اورلا خیره شدند.

_باید قطار رو درست کنیم؟
_مطمئنم شما نوابغ از پسش بر میاین!
_آره برایان، بهرحال ما بر خلاف تو تشخیص میدیم که زمین زیر پامون ثابته!
_بچه ها.
_خوبه، چون هنوز محکم خودتو بغل کردی که باد نبردت زلر.
_بچه ها...
_باز این چیزای بدیهی رو یاداوری کرد.
_بچه ها!

تمام گروه با حالتی اعتراض آمیز به سمت لاکرتیا برگشت که بنظر نمی آمد برای صدا کردن های پی در پی اش هدفی داشته باشد. اما فقط... "بنظر" نمی رسید.
_میشه... اطرافتون رو نگاه کنید؟

در صدای لاکرتیا، لرزش و بغض به وضوح جولان می داد.

می دانید... چیزی که از آن ژست لعنتی و تمام متعلقات مربوط به آن ناخوشایند تر است، جادوخوار هایی ست که از چند جهت آرام آرام به سمتت می آیند. اعضای گروه، در حالیکه آرزو میکردند کاش این دقایق آخر کمی قدرتمند تر حال همدیگر را گرفته بودند، به مرگی خیره شدند که نزدیک تر می آمد.

_زنده در نمیریم.

آرام...
آرام.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۵ ۱۵:۰۶:۵۲

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۴۹ جمعه ۲۵ دی ۱۳۹۴

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
لندن!

لاکریتا،رز،اورلا و برایان با نگاه های پرسشگرانه ای به یکدیگر زل زده بودند...به نظر میرسد هیکدام حرفی برای گفتن ندارند...
_نقشه نداریم یعنی؟!
_ما باید بدونیم هدفمون چیه؟!
_نابودشون کنیم...هدف اینه!
_شاید بهتره هدف این باشه که فقط زنده بمونیم...نابود کردن پیشکش!
_باس برگردیم سر جنازه رودولف!

اورلا،برایان و رز با تعجب به لاکریتا که پیشنهاد بازگشت بالای سر جنازه را داده بود،نگاه کردند...
_فکر کنم پیشنهاد احمقانه ایه...البته رک بودن من رو ببخشید!
_هی...یکم فکر کنید...جنازه رودولف...جنازه...میفهمید یعنی چی؟!من جنازه ای ندیدم تو این مدت...اما شما میگین رودولف خونین و مالین بود...مرگش مثل بقیه نبوده...ناپدید نشده!

اورلا،برایان و رز به فکر فرو رفتند...لاکریتا درست میگفت...از زمانی که جادوخوارها پیدایشان شده بود،جنازه ای در سراسر انگلستان پیدا نشده بود!
_اما لاکریتا...برگشتن سر جنازه رودولف چه کمکی میتونه بکنه؟!بعدشم...ممکنه هنوز جادو خوارا اونجا باشن و ما گیر بیوفتیم!
_بلاخره باید از یه جایی شروع کنیم...من رودولف رو میشناسم...اون حتما میخواسته یه چیزی بگه...اورلا گفتش که رودولف داشت میگفت دستشون...حتما یه چیزی میدونست که به ما میخواس بگه!

سکوتی بر جمع حاکم شد...تنها صدای پیچش باد،در میان آشغال های انباشته شده در خیابان های لندن،سکوت فضا را میشکست!
_پس بهتره همه با هم بریم...دست من رو بگیرد...با شماره سه...یک،دو،سه!

پاق!

چشمانشان را باز کردند...آماده بودند تا اگر همینکه بعد از ظاهر شدن چشمشان به جادوخواری افتاد،دوباره آپارات کنند...اما خبری از جادوخوارها نبود...حداقل فعلا!
_خب...بهتره سریع باشیم...جنازه اش پشت او دیواره،سریع بریم!

لاکریتا و پشت سر او سه متحد محفلی اش،به سرعت دیوار را دور زدند و به جنازه رودولف رسیدند...
_میدونستم!
_چی رو لاکریتا؟!
_به زمین نگاه کن...

اورلا،برایان و رز به جایی که لاکریتا اشاره کرده بود،نگاه کردند...در ابتدا خون رودولف را بر زمین دیدند...اما فقط بعد از کمی دقت،فهمیدند که این خون پخش شده بر زمین،کلماتی هستند...کلماتی که به نظر میرسید رودولف آن را به وسیله خون خود،با انگشتانش نوشته بود...
"جادوگرا...ضعیف...پودر...جادوگرا....قوی...تبدیل به خوشون...وسایل مشنگی...مقاومت...هاگ...سر نخ..نذار دستشون..."

همه با اضطراب و نگرانی به هم نگاهی کردند...
_منظورش چیه؟!جادوگرا ضعیف پودر؟!قوی تبدیل به خودشون؟!امکان نداره!
_ولی منطقیه..به همین دلیل شاید هیچ جنازه ای نیست...یا پودر میشن،یا میشن از خودشون...میش جادوخوار!
_و فکر کنم حالا میشه فهمید چرا رودولف جنازه داره!

همه به اورلا نگاه کردند که قمه ای را که در پهلوی رودولف فرو رفته بود،بیرون کشید...
_خودش،با قمه خودش رو کشته...احتمالا اینجا گیر افتاده و نمیخواسته به اونا تبدیل بشه!
_یعنی حرفاش درسته؟!مقاومت با وسایل مشنگی؟!سرنخ؟!هاگوارتز؟!
_فعلا تنها اطلاعاتی که داریم همینه...شاید بهتره بریم هاگوارتز!


اورلا،لاکریتا،برایان و رز چه به هاگوارتز میرفتند و چه نه،به نظر میرسید هاگوارتز قرار است آبستن حوادث مهمی شود...مثل همیشه چنین نقشی را در تاریخ دنیایی جادوگری داشت!


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۲۵ ۱:۴۶:۵۶



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۳:۰۸ چهارشنبه ۹ دی ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
Previously On Noozdah Sal Ba'ad..!

نقل قول:
موجوداتی بی‌چهره که از طریق شاخک‌های اختاپوس‌مانندشون جادوی وجود ساحره‌ها و جادوگرها رو می‌کِشن و اونا رو نابود می‌کنن اما ویولت، ورونیکا و ریگولس می‌فهمن جادوگرهای خیلی قوی بر اثر برخورد با شاخکا تبدیل به جادوخوار می‌شن، امّا ضعیف‌ترا فقط می‌ترکن! توجه: توی یه محدوده‌ای از حضور جادوخوارها نمی‌شه آپارات کرد.

اورلا و برایان رودولف لسترنج در حال مرگ رو پیدا می‌کنن که آخرین کلماتش اینه: "دستشون.." و وقتی از دست جادوخوارهایی که اونجان فرار می‌کنن، به سوزان برمی‌خورن. در انتها سوزان با دیدن لاکرتیا کنار رز، تصمیم می‌گیره با این اکیپ بمونه و این چهار نفر توی لندن دارن نقشه می‌کشن.

تدی، جیمز، ویکتوریا، هاگرید و آریانا با همن و می‌خوان وارد انگلستان شن.

ویولت، ورونیکا و ریگولس در حین فرار از دست جادوخوارا، به لطف ریگولوس روی سقف قطار هاگوارتز ظاهر می‌شن. یوآن و ریتا هم که آملیا رو نجات دادن، توی اون قطارن. ولی مسیر قطار بسته شده و حالا هر شیش نفر باید تا هاگوارتز پیاده برن.

هاگوارتزی که توش کلاوس داره در مورد جادوخوارها تحقیق می‌کنه و وینکی با داد و هواراش کم مونده همه‌شونو بکشه اونجا.


And Now..!

ورونیکا از ویولت خوشش می‌آمد. فی‌الواقع به رغم گندهای فزاینده و همیشگی ریگولوس، با او هم مشکل خاصی نداشت. وقتی آملیا هم به دنبال به هوش آمدنش و دیدن ریگولوس، متحیر پرسید: «تو چرا باید همه جا باشی؟!» ، دلش را خنک کرد، او را هم توانست بپذیرد.

با این حال زمانی که پس از یک ساعت حرکت به سمت هاگوارتز، هرکدام گوشه‌ای افتادند تا استراحت کنند، هنوز با تصمیم ِ تکه‌تکه کردن ِ یوآن و ریتا دست به گریبان بود. نگاهش را روی اعضای تیم چرخاند. آن دو تکیه داده به درختی، سرشان خم شده و خوابشان عمیق و سنگین می‌نمود. آملیا به حکم رفاقت طولانی‌ش با ریگولوس، پای او را حق طبیعی خود دانسته و با سر گذاشتن بر روی پای او به خواب رفته بود. و اما خود ِ او..

ورونیکا گوشه‌ی لبش را متفکرانه جوید. چیزی را نمی‌فهمید. چرا ریگولوس در خانه‌ی گریمولد نجاتشان داد؟ قبل‌تر از آن، چرا اصلاً با آن دو نفر متحد شد؟ چرا دنبال ویولت از قطار هاگوارتز پایین پرید؟ آن دو هم‌سنگر بودند و هیچ‌کس در جمع ِ کنونی، آن موجود ِ رذل ِ ترسو را به خوبی ورونیکا نمی‌شناخت. اگر منفعتی برایش نداشت، حتی خودش را هم نجات نمی‌داد.

- به چی فک می‌کنی؟

ویولت کنار مرگخوار سرخ‌پوش ایستاد و نگاهی میانشان رد و بدل شد. به نظرش سال‌ها از اولین برخوردشان می‌گذشت و هنوز، چهره‌ی ویولت خسته و زخم‌خورده می‌نمود.

- نمی‌دونم چرا باهامون متحد شده..

بودلر ارشد خمیازه‌ای کشید.
- چرا باس واست مهم باشه؟ جونمونو تو گریمولد نجات داد، نه؟

ورونیکا بیشتر اخم کرد:
- دِ همین. چرا نجاتمون داد؟

به دنبال مکثی کوتاه، لبش را به دندان گزید:
- حس می‌کنم بیشتر از اون چیزی که به نظر میاد براش مفیدیم. من خوشم نمیاد برای کسی مفید واقع شم. این از این.. تو گریمولد.. اون جادوخوارا از کجا یهو وسط خونه سبز شدن؟ تهش هیچ توضیحی بهمون نداد..

ویولت شانه‌ای از سر لاقیدی بالا انداخت:
- نمی‌دونم. راسّش اهمیت زیادی بش نمی‌دم چون عمرناش بتونه مصیبتی به پا کنه که من از میدون به در شم. جز خودم، توام اینجا هسّی دیه.

ویولت بودلر سخت در اشتباه بود. ریگولوس، مانند نورافکنی در تاریکی دنیای بدون جادو می‌درخشید و تمام جادوخوارهای هاگوارتز را به سمت خودشان می‌کشاند..

مصیبتی که نه ویولت و نه ورونیکا نمی‌توانستند در برابرش مقاومت کنند!
****

- هیس.. وینکی.. خواهش می‌کنم.. جادوخوارها..

کلمه‌ی آخر، بالاخره باعث شد وینکی خفه شود. با چهره‌ای همچنان آشفته، اما متحیر به کلاوس خیره ماند.
- جادوخواری توی مدرسه نموند.

بودلر جوان برای لحظه‌ای نتوانست دیالوگ وینکی را هضم کند.
- چی؟

وینکی با دست لاغرش از پنجره به بیرون اشاره کرد:
- جادوخوار رفت. همه. بیرون از مدرسه.

کلاوس با عجله به لبه‌ی پنجره‌ی کتابخانه چنگ زد و از جا جست.
حق با وینکی بود. در تمام محوطه‌ی هاگوارتز، بر خلاف اندکی پیش‌تر که جادوخوارها موج می‌زدند، تنها تعداد انگشت‌شماری از آنها دیده می‌شد.

با عجله چوبدستی‌ش را بیرون کشید و سپر مدافعش را ظاهر کرد. بالاخره زمان مناسب برای انتقال اطلاعات نویافته‌ش به ویولت فرا رسیده بود.

فقط اگر می‌دانست با آن سپر مدافع، حکم مرگ خواهرش را امضا می‌کند..!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۹ ۳:۱۷:۵۴

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۷:۰۷ دوشنبه ۷ دی ۱۳۹۴

ورونیکا اسمتلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۳ چهارشنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۵ دوشنبه ۲۹ آذر ۱۴۰۰
از خودشون گفتن ...
گروه:
کاربران عضو
پیام: 200
آفلاین
به نام خدای سنجاقک ها




- این... اینجا کجاست؟

سردرگرم و مدهوش به اطرافش نگاه کرد. خیابان از وسط به دونیم تقسمیم شده بود و از هر طرف شعله های آتش زبانه می کشیدند. مواد مذاب از هر شکاف و شیاری به درون می ریختند و جلز و ولز کنان به جلو می آمدند. دستانشان را تا نزدیکی گلوی پسرک بالا می آوردند. داغ و آتشین به دورش حلقه زدند و...

- نع!

کلاوس بودلر با فریادی که امیدوار بود چندان بلند نباشد، از خواب پرید. از همان اوّل هم می دانست که کتاب " کمدی الهی دانته" بالش چندان خوبی نیست. شاید بهتر بود سرش را روی "آلیس و سرزمین" عجایب می گذاشت. آن موقع شاید خواب های بهتری می دید، اما متاسفانه، کتاب های داستان پریان آن قدر ها کلفت نبودند.

چند روزی می شد که کتاب های کتابخانه بالش و پتو و سرگرمی و کار و همه چیزش شده بودند. حدس می زد که تا چند روز بعد حتی مجبور باشد از آن ها تغذیه کند.

ترس و وحشت وجودش را فراگرفته و آزارش می دادند. ولی لااقل باعث می شدند که گرسنگی اش را فراموش کند و این خوب بود... خوب بود؟

واقعا خوب بود که آدم در یک گوشه از ترس و یا گرسنگی بمیرد؟ خوب نبود... اما آن را به منفجر شدن ترجیح می داد. آن موقع... آن موقع حداقل جسدی از او باقی می ماند. جسدی که برایش مراسم تشییع می گرفتند. البته این در صورتی اتفاق می افتاد که جسدش را پیداکنند. آیا ممکن بود که کسی جسدش را پیدا کند؟ افکارش از آن چیزی که فکر می کرد، ناامیدانه و منفی تر بود، اما تا حدودی از این منفی بافی ها خوشش می آمد. گاهی اوقات آن ها برایش مثل یک اسلحه عمل می کردند، زمانی که شاید یک یا دو هفته پیش بود، اما به نظر می رسید که میلیون ها سال از آن ها می گذشت. زمانی که به واسطه آن ها سربه سر خواهرش می گذاشت.

با یادآوری خاطرات خواهراش لبخندی روی لبانش نقش بست. خواهرش کجا بود؟ چه کار می کرد؟ اصلا...

برای یک لحظه تمام تنش یخ زد، نفسش در سینه حبس شد و...

می توانست قالب یخی را که از پشت گردنش به پایین سر می خورد احساس کند. به هیچ وجه چیز جالبی نبود. اگر جراتش را داشت و آن اطراف پر از جادوخوار نبود، شاید فریاد می کشید. اما تنها صدایی ضعیف را از گلویش خارج کرد:
- چی... بود؟
- پروفسور گفت که برای آرامش حال دانش آموز ها به اون ها یخ داد. وینکی به عینکی یخ داد. وینکی باید همه رو از این جا بیرون برد! وینکی ...

جن خانگی در حالی که بودلر جوان را از میان کتاب ها بیرون می کشید، مسئولیت های جدیدش را فریاد می زد. با صدایی که شاید جادوخوار ها هم می شنیدند...


be happy


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۳۸ دوشنبه ۷ دی ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_باید از شرش خلاص شیم.
_لامصب ترین اقدام ممکنه حاجی!
_باید از شرش خلاص شیم!
_د لاکردار می‌گم نافرمه بگو خو!
_دردسر درست می‌کنه.
_د میگم نجاتمون داده!
_ولی ده برابرش دردسر درست کرده.
_دردسرش دوتا بود نجاتش دو تا. چی بلغور می‌کنی باو!
_می‌تونی باهام همکاری نکنی. من می‌ندازمش پایین!
_گرفتی زدی‌ش ادب شد، رضایت بده دیه آبجی!
_نحسه! از وقتی اومده تمام مدت داریم با اون...
_جادو هلفتی کن.
_آره... همونا. روبرو می‌شیم!

زمانی که ویولت شروع به حرف زدن کرد، از خود انتظار داشت بغضی عمیق در صدایش نهفته باشد، اما لحن محکمی که از گلوی ویولت برخاست و بر سکوت چیره شد مثل همیشه حتی گلویش را هم غافلگیر کرد.

_خو منم از وختی تو اومدی داوشم پیدا نشده کنار، گم ترم شده. تقصیر توئه داوش من گمه؟!

سکوت غلیظی که میان دو دختر برقرار شده بود صدای هیاهوی باد را در خود می‌بلعید. سکوتی که به گوش های ویولت فشار می‌آورد... احساس می‌کرد اگر سکوت خفه نشود هر لحظه ممکن است پرده ی گوش هایش را پاره کند.

_الان می‌خوای منت بذاری یا بگی مثلا من اینور اونور فرستادمت از کارت موندی یا چی؟! درست بگو حرفتو.
_می‌خوام بگم واس خودت تصمیم نگیر شب بخوابی صب پاشی اینو بکشیم اونو بکشیم! دس بش نمی‌زنی، فعلا هدفمون اینه که این لامصبا بیشتر اَ این سقط نشن. کار نئارم چقد رو مخه. باس نگهش داریم.
_هه! چقدر خرکیف میشه بشنوه داری ازش دفاع می‌کنی!
_نمی‌شنفه، شوما نگران خودت باش.
_بیهوش نیست. متوجه نشدی؟!

چشمان ریگولوس به ناگاه باز شدند. تلاش کرده بود جلوی خودش را بگیرد. به خاطر می آورد در دوران هاگوارتز هم تقلب هایش را وقتی معلم از کنار میزش رد می‌شد بدون اینکه اشکالی ایجاد شده باشد تحویل می‌داد.
_انصافا مشخص بود؟!

دو دختر با حالتی میان اخم و چرخاندن چشم در حدقه، به یکدیگر خیره شدند.

_ایشونم که برخاست.
_بیدار بود ویولت. اصلا ضایع‌ست.
_می‌دونم عزیز دل من می‌دونم تاج سر کچل من! بذار فقط دربارش بحث نکنیم میزنم خونشو می‌ریزم یه عمری باس بمونم که واس چی این مونگولو سقط کردم.

ریگولوس نمی‌توانست انکار کند که داشت خنده اش می‌گرفت... همانطور که نمی‌توانست اثرات لبخند در چهره ی خشک و خشن ورونیکا را نیز انکار کند. تنها کسی که به‌نظر می‌آمد هیچگونه تمایلی به لبخند زدن در آن موقعیت ندارد و لب هایش حتی اندکی هم به سمت بالا انحنا نداشتند، ویولت بود.

از جایش بلند شد و در حالیکه بازوی سالم ریگولوس را با یک دست گرفته بود او را همراه خود بلند کرد و بلافاصله رهایش کرد.
_حالا اگه آقا زاده تمایل به گذروندن دوران نقاهت ندارن می‌تونیم راه بیفتیم خبر مرگمون، مگه باز یکیتون بخواد پس بیفته.

ریگولوس احساس میکرد سرش گیج می‌رود، اما خب با وجود جملات قصار ویولت حتی اگر طاعون هم داشت به روی خودش نمی‌آورد. و ای کاش که طاعون داشت! ریگولوس در آن لحظه نمی‌دانست که آیا واقعا دلش می‌خواهد به چیزی که بجای طاعون او را در بر گرفته بود فکر کند یا نه؟!
_بیاین راه بیفتیم. و خواهشا منتظر نباشین من یه عطسه کنم نیم ساعت آنالیزش کنین. و خواهشا... خواهشا بیاین راه بیفتیم.

قدم های گروه سه نفره که تازه در آستانه ی حرکت بودند، با صدای پسر جوانی شکسته شد که بنظر نمی‌رسید تمایل به صدا کردن یا حتی شناختن دو مرگخواری داشته باشد که ویولت بودلر را محاصره کرده بودند.
_ویولت! وو... می‌بینم مقصدمون یکیه!

ریگولوس با حرص موهایش را به عقب راند و این حرکت دخترانه‌اش مایه ی خنده‌ی ورونیکا شد، چرا که بطرز غیر قابل باوری شبیه به حرکات خواهران عجیب بود. در واقع موضوع اینجا بود که ریگولوس واقعا دل‌ش میخواست پیش از آنکه گند جدیدی بخورد راه بیفتد و قال قضیه را بکند.
_ای فلک... الان یه دورم اینا باید به نوبت بیهوش شن!


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۷ ۱۷:۱۵:۲۸

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ شنبه ۵ دی ۱۳۹۴

هافلپاف، محفل ققنوس

رز زلر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۳۹ پنجشنبه ۱۵ خرداد ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱:۳۱ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۴۰۲
از رنجی خسته ام که از آن من نیست!
گروه:
ایفای نقش
محفل ققنوس
هافلپاف
مترجم
کاربران عضو
پیام: 1125
آفلاین
اورلا، به سوزانی که با جدیت دستش را پانسمان می کرد، خیره شده بود و او را با دوست سابقش مقایسه می کرد. دختر شادی که حالا دیگر وجود خارجی نداشت...یا شاید هم وجود داشت، شاید باید دوست سابقش را در ته چشمانش می یافت. ولی چه طور می توانست دختر گمشده اي را هنگامی که خودش میلی ندارد، پیدا کند؟

سوزان باند را دور مچ اش تاباند و دستش را رها کرد و خواست برود که صدایش زد:
- سوزی...

سوزان برنگشت گویا نمی خواست با او چشم در چشم شود، تنها ایستاد و منتظر ادامه ی حرفش شد. ارولا دست هایش را در هم گره کرد و انگشت هایش را به عقب داد تا صدای تق آنها بلند شد. سوزان برگشت و یک قدم به او نزدیک تر شد. باد سردی وزید و شنل سوزان را با خود تکان داد.
- ارولا من تمام روز...یا بهتره بگم شب رو وقت ندارم.

حرکت شنل وسردی لحن دختر به او نشان می داد که دوستش چه قدر دور است و چه قدر باید تلاش کند تا دوباره سوزان قدیم را حداقل برای خود پیدا کند.
- سوزی کجا می روی؟
- خانه ی ریدل!

اورلا با تعجب پرسید:
- ولی حالا که دیگر کسی نمونده! سوزی بیا دوباره مثل قدیما با هم باشیم. بیا به گروه ما!
- به گروه محفلی ها؟ نه ارولا. من به خانه ی ریدل برمی گردم. مطمئنا هر مرگ خواری که باقی مونده باشه به آنجا مي ره و هرکس که نره خائن است!

ارولا در یک لحظه تصمیم عجیبی گرفت. تصمیمی که تا مدت ها بعد معلوم نخواهد شد که درست بوده و یا اشتباه . تصمیم گرفت ماموریت اصلی اش را رها کند و به دنبال سوزان برود. در ذهنش تکرار کرد " موقتا!...موقتا ماموریت کنار گذاشته می شه. "


***

رز خسته بود...خیلی!
ساعت فرار از دست جادو خور ها، گشتن به دنبال بانز و پیاده روی بدون هیچ گونه خریدی هرکسی را خسته می کرد، مخصوصا اگر در آخر هیچ نتیجه ای حاصل نمی شد.

در تمام این چند وقت با فکر اینکه توی این شرایط سخت باید ایستاد و مقاومت کرد، خودش را نگه داشته بود و حداقل در ظاهر نشان می داد که هنوز یک جان ديگر دارد ولی حالا دلش می خواست همین جا اعتراف کند که خسته است! خیلی!

کنار گربه ی سیاه رنگ روی پله های سرد و یخ قصر ریدل ها نشست. این آخرین جایی بود که فکر می کردند ممکن است بانز را پیدا کنند ولی اینجا هم نبود. هر دو در سکوت به آینده ی نامعلوم فکر می کردند. هر کدام از یک دیدگاه مي دويدند ولی انديشه هاي شبيه به هم داشتند.

- پاق!

گربه ی سیاه میو ای کرد که به دلیل خالی بودن قصر، پیچید و صدايش چند برابر شد. رز مو های فرفری اش را از جلوی صورتش کنار زد و دستش را روی لب هایش عمود کرد و بی صدا گفت:
- هیس!

صدا از طرف های حیاط می آمد. گربه نرم از کنار دیوار حرکت کرد و مانند این چند وقت دختر هم پشت سرش راه افتاد. کمی بعد گربه ایستاد و با پنجه اش به پنجره ی داغان اشاره کرد. رز با ترس کمی به پنجره نزدیک شد و خیلی سریع حیاط را با چشم هایش دور زد. بعد از پنجره فاصله گرفت و سرش را به نشانه ی منفی تکان داد. گربه سیبل هایش را لیسيد و با یک حرکت پرید و پنجه هایش را در قاب فرو کرد و خودش را بالا کشید.

کمی طول کشید ولی بعد مثل اینکه گربه چیزی دیده بود. کنار در باغ دو نفر ایستاده بودند و یکی سعی داشت قفل را باز کند. گربه از پنجره پایین پرید و به سمت راه پله ای که به باغ منتهی می شد؛ رفت.

رز همان طور كه به دنبالگربه مي رفت، در دل آرزو می کرد دعوایی پیش نیاید. اگر لیست توانایی های نداشته ی رز را می نوشتند قطعا دعوا در صدر قرار می گرفت. همان طور که در دل به مورا و مرلین _که دیگر نبودند_ قسم می داد، از پله پایین آمد. البته پایین نیامد بلکه پایین افتاد! یا به عبارتی اگر گربه ی مشکی نبود پایین می افتاد.

موهایش را باری دیگر کنار زد و نفس به شدت را بیرون داد. بفرما! هنوز هیچ اتفاقی نیافتاده ولی او شروع به گند زدن کرده است. گربه کمی عقب رفت و بدنش را کش داد. چند دقیقه بعد به جای گربه ی مشکی دختری آنجا بود. لاکرتیا بلک برای صدمین بار به خود گوشزد کرد که با همراه داشتن رز وارد دعوایی نشود.

هر دو باهم بیرون رفتند. سعی کردند بی سر و صدا به دو فرد ناشناسی نزدیک شوند، که حالا در را باز کرده بودند و وسط باغ بهم ريخته ي قصر ریدل ایستاده بودند. که البته هركسي در اين زمان مي داند كه بايد برای حمله آماده باشد.

هنگامی که رز و لاکرتیا به یک متری غریبه ها نزدیک شدند، آن دو هم برگشتند و کلاه شنل هایشان را بالا زدند. هر دو آشنا بودند و نيازي به دعوا نبود.

لاکرتیا هم از اینکه با رز وارد دعوایی نشده بود خیلی خوشحال بود چون هر کسی که به اندازه ی سر سوزن رز را بشناسد می فهمد که در هنگام دعوا و جنگ از ریگولوس هم بی فایده تر است چون حداقل ریگولوس می داند که چگونه فرار می کند ولی رز حتی این را هم نمی داند و فرار نمی کند بلکه مشکلی روی بقیه ی مشکلات است.
بنابراین هر کسی که با رز وارد دعوا می شود نه تنها باید بجنگد و راهی برای خلاصی خود بیابد بلکه باید حواسش به او هم باشد.

سوزان نگاهی به رز در کنار دختر مرگ خوار انداخت و گفت:
- لاکرتیا! تو هم با این ها هستی؟

لاکرتیا جلو رفت و به اورلا اشاره کرد و گفت:
- خودت هم با یک سفید هستی...بعدش هم الان این چیز ها فایده ای ندارن. الان نه لرد هست و نه دامبلدور! الان فقط ماها موندیم و اگه نخواهیم به خودمان کمک کنیم پس چه کسی باید بهمون کمک کنه؟...سوزان خودتو نگاه کن! به غیر از این ها همه ی ما روزی هافلپافی بودیم نه؟

سوزان به چشمان سرسخت لاکرتیا خیره شد. در یک طرف قضیه یک امید بود و در طرف دیگر تسلیم شدن تا هنگامی که کشته شود. کدام طرف سنگین تر بود کدام سبک تر؟ سوزان به قوطی خالی رنگ جلویش ضربه ای زد و پرسید:
- نقشه چیه؟

***

اولین کسانی که ریتا بهشان فکر کرد تدی و جیمز بودند. مطمئنا تا چند وقت دیگر بر می گشتند و توسط جادوخور ها تخلیه ی شدند و یا به گونه ي ناشناخته ي جادوخور ها تبدیل می شدند. ولی هنوز که بر نگشته بودندو او می توانست با آنها تماس گیرد و به همین شکل به بقیه ی جامعه های جادوگری که هنوز نابود نشده بودند خبر دهد.

حالا چه کسی می توانست با تدی و جیمز تماس بگیرد؟ جواب مشخص بود...ارشد بودلر!
مثل اینکه قررررچ ها تمامی نداشت!


ویرایش شده توسط رز زلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۶ ۱۴:۲۵:۰۸



پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۱۴:۳۳ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴

ویولت بودلر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۲۰ یکشنبه ۱ آبان ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۵۳ شنبه ۱۴ فروردین ۱۴۰۰
از اون یارو خوشم میاد!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1548
آفلاین
يك بار حكيمي در بحبوحه‏‌ي جنگي‏‌، ميانه‌‏ي بگير و ببندها و فرارها و طلسم‌‏ها و مرگ‏‌ها، چنين گفت:‌ گاهي بايد ايستاد و نگاه كرد.

گاهي بايد آرام گرفت. گاهي بايد ايستاد. به مسير پشت سر نگريست و به مسير پيش رو. يا نه حتي اين‏ ها. گاهي فقط بايد نفسي تازه كرد و بر زخم‏ ها مرهم گذاشت. به ياد كشته‏‌شدگان سوگواري كرد و خاطر بازماندگان را تسلي بخشيد. گاهي..
فقط بايد ايستاد و نگاه كرد..
×××

- زپلشك.

ويولت بودلر زير لب چنين گفت و به مسير مسدود‏شده‌‏ي قطار هاگوارتز خيره ماند. چه چيزي با اين انفجار وحشتناك راه قطار را بسته بود؟ حتي متهم رديف اول، ريگولوس‏ هم نمي ‏توانست در اين يك زمينه حداقل تقصيري داشته باشد، هرچند كه ويولت خيلي دلش مي‌‏خواست او هم بهانه‏‌اي براي مشت زدن به آن ديلاق بي‏‌مصرف بيابد.

ورونيكا براي اولين بار در طي يك ساعت گذشته – حقيقتاَ‌ خيلي بيشتر به نظر مي‌‏آمد!‌- صداي اعصاب‏‌خراب‌‏كن ِ ارّه‌‏ش را بريد.
- براي چي..
- بايد كار كاراگاه‌‏هاي وزارتخونه باشه.

ريگولوس همانطور كه دست چسبناك بر اثر خونش را روي بازويش مي فشرد و اميدوار بود اين عمل جلوي خون‌ريزي بيشتر زخم ِ نه چندان خوش‌خيمش را بگيرد، اين را گفت.
- براي اين كه اجازه ندن كسي به هاگوارتز بره يا ديگه ازش خارج شه.

بدون اين كه به ويولت نگاه كند، ‌ديد كه رنگ او پريد. با اين حال‏، كمابيش بي‏‌رحمانه ادامه داد:
- اوضاع مدرسه چندان مطلوب به نظر نمياد عزيزان من. تا اطلاع ثانوي كليه‌‏ي كلاس‏‌ها تعطيلند.

سوت قطار هاگوارتز دوباره شنيده شد. چنين مي‏‌نمود كه قطار قصد بازگشت دارد. آيا اين همان چرخه‏‌ي بيهوده و بي‌‏نهايتي نبود كه قطار فلك‌‏زده تا آن لحظه به دامش افتاده بود؟

پيش از آن كه ريگولوس سرانجام در برابر سرگيجه‌‏ي معلولِ از دست دادن خون تسليم و نقش بر زمين يا به عبارتي نقش بر سقف قطار شود، ويولت به يك‏‌باره از روي قطار پايين پريد.
- من باس برسم به هاگوارتز!

برگشت و به آنها نيشخندي زد.
- ورني شرمنده كه نذاشتم گولو رو بكشي. دفعه بعد قول ميدم جلوتو نگيرم. گولو.. يه مشت طلبته. دفعه بعد..
- بعيد مي‏دونم دفعه‌‏ي بعدي وجود داشته باشه.

ريگولوس هم از روي قطار پايين پريد و با همان رنگِ پريده جلوي ويولت ايستاد.
- همين الان..

كلمات در ذهنش كش آمدند. چشمانش سياهي رفتند.
- مشتتو..

جمله‌‏ش تمام نشد.
در آغوش ويولت سقوط كرد و از هوش رفت.

نديد كه پشت سرش ورونيكا هم از روي قطار پايين پريد و با ژست معمولش، ارّه‏‌برقي‏‌ش را روي شانه‌‏ش گذاشت و يك لنگه از ابروهاي كشيده‌‏ش را بالا انداخت:
- دفعه بعدي وجود نداره، راس مي‏گه.

با مخلوطي از شوخ‌‏طبعي و انزجار به ريگولوس بيهوش و تقلاي ويولت براي نگاه داشتنش نگريست.
- همين الان بذار بكشمش!
×××

يوآن همانطور كه به كمك ريتا، آمليا را از قطار بيرون مي‌‏كشيد و البته يك چشمش به سه پيكري كه اندكي جلوتر كنار ريل ديده مي‌‏شدند، بود‏، با خود انديشيد:‌ «اوكي.»

ويولت با ورونيكا اسمتلي و ريگولوس بلك متحد شده بود. اوكي.

بعد از پايين پريدن او از سقف قطار - محض رضاي مرلين و اموات مكرّم و منورش روي سقف قطار چه غلطي مي‏‌كردند؟! – ريگولوس و ورونيكا هم دنبالش پايين پريدند. اوكي.

ريگولوس كه از همان فاصله هم رو به موت به نظر مي‏‌رسيد، ناگهان در آغوش ويولت از هوش رفت و بودلر ارشد، جاخالي نداد. اوكي.

ورونيكاي ارّه ‏برقي در دست، به ويولت كمك كرد تا زخم وحشتناك روي بازوي او را كمي تر و تميز كنند. اوكي.

تمام اين‏‌ها اوكي.

فقط..

جمله‏‎اي كه ويولت به ورونيكا گفت.
- بيخيل شو ورني. راستيتش جفتي يكي تپل بش بدهكاريم.

ديگر نشنيد ورونيكا چه جوابي داد.
فقط..

آدم با صد و پنجاه و سه ديوانه‌‏ساز در يك رديف صميمي شود و به ريگولوس بلك بدهكار نباشد!

و يك چيز ديگر كه اشكش را در مي‏‌آورد..

حالا بايد تا هاگوارتز پياده مي‏‌رفتند؟!


ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳ ۱۴:۳۸:۰۴
ویرایش شده توسط ویولت بودلر در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳ ۲۳:۱۵:۲۸

But Life has a happy end. :)


پاسخ به: نوزده سال بعد
پیام زده شده در: ۰:۰۴ پنجشنبه ۳ دی ۱۳۹۴

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
وقتی همه چیز طبق نقشه پیش برود، هیچ کس نمی ترسد... حتی اگر خود نقشه چیز ترسناکی باشد. در واقع هر چقدر نقشه ترسناک تر باشد اجزای نقشه کمتر میترسند، آنها هم میدانند که بخشی از یک ماشین عظیم هستند که اصلا مهم نیست هدفش چقدر وحشتناک است. و هر چقدر هدف ترسناک تر باشد، اجزای آن ماشین بزرگ بیشتر احساس امنیت میکنند. و میدانید چه چیزی ست که این وسط ترسناک است؟!

این که موتور آن ماشین عظیم باشی.
و پس از یک مدت طولانی ویراژ دادن، بفهمی که ماشینی وجود ندارد. آن موقع است که خود را وسط زمین و هوا می یابی و بطور ناگهانی سقوط میکنی... کاش اصلا به فضای خالی زیر پایت توجه نمیکردی، نه؟!

همینکه پیچ و تاب خوردن باد را در میان موهای مشکی رنگ و براقش که بعد از همه ی این ها هنوز هم بنظرش فرفری نبودند، احساس کرد، چشمانش را بست و سینه اش را جلو داد تا نفسی عمیق بکشد... و البته مثل همیشه ظاهرا دنیا خیال نداشت به ریگولوس مجال نفس کشیدن بدهد. جریان سرد و تیز باد محکم به بدنش برخورد کرد و او را در کنار دو دختری که با صورت روی قطار افتاده بودند پرت کرد.

در واقع... کنار هم نه.
وسط دو دختر. وسط دو دختر عصبانی و مسلحی که هر یک به نحوی تمایل به تکه تکه کردن ریگولوس داشتند. همانطور که با جریان باد به عقب رانده میشد، دستانش مضطربانه بدنه قطار را کاویدند و سرانجام زمانی که در کمال شادی ورونیکا و ویولت در آستانه ی پرتاب بود، محکم به برآمدگی های انتهای کابین آخر چنگ زد و خودش را نگه داشت.

اینکه دختر ها تلاشش را تماشا میکردند و کمکش نمیکردند در نوع خود فریادی بود که به ریگولوس هشدار میداد هرچه سریعتر کابین را رها کند و پرتاب شود... و سپس با تمام جانش بدود و تا میتواند از دو هیولایی که در آن لحظه اصلا شبیه دختر ها نبودند فاصله بگیرد.

اما ریگولوس کابین را رها نکرد.
"موتور" هنوز هم نفهمیده بود که ماشینی وجود ندارد. شاید هم ماشین ریگولوس بود. شاید ریگولوس بود که تمام نقشه را تشکیل میداد. و در این حالت میشد گفت که... موتوری وجود نداشت. و ماشینی که در میان حرکت موتورش از کار بایستد محکوم به فنا ست.

_به داستان رفتم...

آرام آرام خودش را به جلو کشید. ویولت و ورونیکا را میتوانست ببیند که با حالت تهدید آمیزی به او خیره شده بودند. شاید اگر وقت مناسب تری بود به این مطلب اشاره میکرد که او یک نوجوان است که به تازگی تنها عضو باقی مانده از خانواده اش را از دست داده است و سن او حساس است و این مزخرفات... ولی حتی ریگولوس بلک هم تابحال پیش از آن یک پسر هجده ساله روی سقف قطار هاگوارتز به همراه دو دختر مسلح و خشمگین نبود. شاید پس از سالها بود که ریگولوس کاری را برای اولین بار انجام میداد.

اخم کرد و به دختر هایی خیره شد که تقریبا یک دقیقه میشد در کمال خشم به او خیره شده بودند.

_کام آآآن...! فقط یه اشتباه-
_نصفه شبی بلند میشی و دو تا از اون کوفتی ها رو از غیب ظاهر میکنی و بعد مارو میندازی رو سقف یه قطار لعنتی که هر لحظه ممکنه پرتمون کنه پایین و بعد میگی کاماااااان؟ کااام آآآآن ریگولوس بلک؟! چت شده؟ واقعا فکر کردی کسی اینجا عاشق چشم و ابروته یا کسی اینجا بهت نیاز داره؟! فکر کردی کسی تو این دنیای لعنتی به کسی نیاز داره؟

برای یک آن صورتش گر گرفت... چندین سال بود که سرخ نشده بود. آن هم در چنین هوای سرد و یخ زده ای. آن هم بر روی سقف یک قطار. آن هم به همراه دو دختر عصبانی و مسلح. آن هم با وجود تمام شرایط مذکور!
_همه تون به من نیاز دارین... هممون به هم نیاز داریم! و این فقط تویی که نمیفهمی ورونیکا... من کس دیگه ای رو اینجا نمیبینم که این قضیه رو نتونه درک-

چشمش روی ویولت ثابت شد... قضیه ی درک نبود. قضیه ی مرگی بود که تقریبا تا یک سانتیمتری شان آمده و برگشته بود. قضیه ی درک نبود... اصلا مربوط به درک نبود.
_بسیارخب. بجز شما دو تا البته. تو رو... ندیدم. باشه. دیدم. یعنی فکر کردم افتادی پا-نه... نه. سعی کردم نادیده... اوه خدایا... اونجوری منو نگاه نکن...

برای یک لحظه احساس کرد ویولت دارد خنده اش میگیرد. اما هر چه بود نگهش داشت... ریگولوس همین الانش هم به اندازه ی کافی پررو شده بود.
_تمبون مرلین... بکشمش خونش گردن توئه ها...

بنظر نمیرسید ورونیکا قصد بیخیال شدن داشته باشد.
_من درک نمیکنم؟ بهت اعتماد ندارم! عمدا مارو بردی اونجا! عمدا! تو هم با اونایی! برای همین مثل یه بزدل فرار کردی! مثل یه ترسو!
_چی باعث شده فکر کنی میتونی درباره من قضاوت کنی؟ چی باعث شده فکر کنی نظر تورو خواستم؟
_همه دارن درباره ت قضاوت میکنن... همه کسایی که تو وزارتخونه موندن و مردن! تمام کسایی که تو این شهر لعنتی موندن و فرار نکردن! اون برادر لعنتی ت که تو به کشتنش دا-

میدانید... اگر هم موتوری وجود داشت، به ناگاه ترکید. ریگولوس کابین را رها کرد و حمله کرد. خودش هم نفهمید چه شد که در یک حرکت روی ورونیکا پرید و مشتش را بالا برد.
_فقط دلم میخواد دوباره بگی چی گفتی!

اره ی ورونیکا را نمی دید که پشت گردنش تاب میخورد. ورونیکا نمیخواست ریگولوس را بکشد. فقط همین. میخواست بنشیند و قهرمان بازی هایش را تماشا کند و سپس از قطار به پایین پرتش کند... ورونیکا ساده ریگولوس را رها نمیکرد.
_تو به کشتنش دادی... تو باعث شدی همشون بمیرن! توی ترسوی لعنتی! همون طور که داشتی ما رو به کشتن میدادی!

مشت ریگولوس و اره ی ورونیکا با هم فرود آمدند... و این مشت ریگولوس بود که هرگز به مقصد نرسید. البته اگر مقصد ورونیکا را گردن ریگولوس در نظر بگیریم، هیچ یک به مقصد نرسیدند... برای یک لحظه نیروی عجیبی را پشت یقه اش احساس کرد که سعی در خفه کردنش داشت و سپس همان نیرو بود که او را با تمام قدرت عقب کشید. مشتش هوا را شکافت و درست همراه با صدای برخورد اره ی ورونیکا با چیز سفتی که بنظر میرسید استخوان باشد، ریگولوس فریاد کشید و به بازویش چنگ زد. در آخرین لحظه، پیش از آنکه به پشت روی بدنه قطار بیفتد، ورونیکا را با تمام قدرتش به سمت پایین هل داد. ویولت که نیرویش بر وزنش غلبه کرده بود، با رها شدن ریگولوس پرت شد و درست در لحظه ی آخر به انتهای قطار چنگ زد.

شاید این خشم بود که به باد قدرت بخشیده بود... هر چه بود، باد شدید تر از همیشه می وزید و صدای جیغ های ویولت را با خود می برد. ویولت بودلری که موهایش، درست مثل بقیه ی بدنش از انتهای قطار آویزان مانده بود و در هوا پیچ و تاب میخورد.

_د لامسب برای چی منو میکشی خب!
_داوش مثکه دقت نکردی من نکشیده بودمت الان تیکه هات تو هوا شناور بود!

یک ثانیه غفلتش کافی بود. مشت ورونیکا با تمام قدرت به سمت صورت ریگولوس حرکت کرد و با قدرتی بیش از آنچه انتظار میرفت، کوبید. ریگولوس به سمت جایی سر خورد که قطار پایان می یافت و دره آغاز میشد. دره ای که... کمی آشنا بنظر میرسید.
_رخصت پهلوون، از یه دختر کتک خوردی. فحش هم که خوردی. بنظرت چی دیگه بخوری پکیج کامل میشه؟!

از گوشه ی چشم ورونیکا را دید که سعی در بالا کشیدن ویولت داشت... با یک دست محکم اره اش را نگه داشته بود.
_یکیشونو بده من.

ورونیکا برگشت و با نهایت خشمی که ریگولوس میتوانست از او انتظار داشته باشد به ریگولوس خیره شد.

_ورونیکا! دستشو بده به من.

آهسته خود را به سمت انتهای قطار کشاند، و بدون اینکه نگاه سوالی دیگری به ورونیکا بیندازد با دست سالمش مچ دست ویولت را گرفت و در حالیکه نگاهش روی اره ی ورونیکا ثابت مانده بود او را بالا کشید.

نمیدانست چرا این دختر را بالا میکشد. شاید بخاطر اینکه گفته بود برادرش منتظرش است. شاید چون برادر خودش هرگز منتظرش نماند.

احتمالا ویولت هم آن یکی دستش را ناکار میکرد. کاش میتوانست هر دویشان را به پایین پرت کند.

همین که ویولت روی بدنه قطار افتاد و محکم به برآمدگی های سطح آن چنگ زد، نگاهش روی ریگولوس ثابت شد.

_چیه... چیه؟ واقعا چیه؟ بسه دیگه! جدی دارم میگم!
_بسه؟ واس چی بسه؟ فک کردی من واس زمان بس کردنم ازت نظر خواسم؟

چیزی که ریگولوس نمیفهمید این بود که چرا صدای ویولت در هنگام عصبانیت اینقدر جدی و ترسناک میشود.

_خسته شدم خب؟ لااقل اول نگاه میکردین آسیبی که اون جادوخورا بهتون زدن چقدر بود که معادلشو رو من پیاده کنین!
_معادلشو؟! ما هیچوقت نمیتونیم معادلشو پیدا کنیم چون راستیتش نمیدونیم دیگه دقیقا چه گندایی زدی بلک!
_تنها کاری که کردم گند زدن بوده ویولت؟ اگه من نبودم تو الان مرده بودی اونم... دو بار... دو... اممم...

اولش بنظر میرسید حیرت انکار ناپذیر درون صدای ریگولوس به هنگام پایان یافتن جمله اش، بخاطر این بود که فکر میکرد هیچ گندی نزده است. ولی پس از اینکه قطار تکان شدیدی خورد و به ناگاه ایستاد، دلیل آن هم مشخص شد.
ریگولوس همیشه اول از همه تشخیص میداد که یک چیزی این وسط اشتباه است.


ویرایش شده توسط ریگولوس بلک در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳ ۰:۵۴:۵۸

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.