هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱:۱۷ چهارشنبه ۲۰ مرداد ۱۳۹۵
#24

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
_بعضی وقتا، احساس میکنم دارم تو یه کپه عنتونین فرو میرم.
_منم همینطور... هق.

در واقع احساسِ کودکی که معلوم نبود بچه ی کیست و فقط بلد بود سوالات مخرب بپرسد و مفاهیم بیناموسی منتقل کند، کاملا هم درست بود چون چیزی که داشتند درونش فرو میرفتند چیزی نبود بجز یک کپه عنتونین. عنتونین های بی شمار. خیلی خیی عنتونین.

درحالیکه کلاس های خطیر و فاخر تابستانه اثر خود را روی نویسنده گذاشته و بدلیل اختلاف فشار میان فضای داخل اتوبوس و فضای بیرون اتوبوس، فشارِ حجم عظیمِ عنتونینی که اتوبوس را در بر گرفته بود کم کم باعث ترک خوردن شیشه ها میشد و داخل می آمد، داخل به گاو های اتوبوس یکدیگر را عاشقانه در آغوش کشیده هولد هندز کردند تا درحالیکه شورِ فنگ در می آمد و به صورت ریگولوس مالیده میشد عنتونینی نشوند و برای لحظاتی چند، این نیروی عشق بود که عنتونین ها را به عقب می راند.

_بعضی وقتا، احساس میکنم از اونجایی که من قدرتمند و بی مانندم و سپر مدافعم آبی کله غازیه میتونم از زیر اتوبوس رو به سمت بالا فشار بدم و بر خلاف جثه ی کوچیک و جذاب و ایده آلم، من از قدرت بسیاری برخوردار هستم. بطور همزمان میتونم تبدیل به عقاب هم بشم و در آسمان ها اوج-قل قل قل.

لحظاتی پیش از اینکه کودکِ بیناموس در کپه ای از عنتونینِ جوشان غرق شده به زیر کشیده شود، هویت او هم مشخص شد.

داخل موزه

_در مرحله بعدیه ره بازدیده ره قراره ره خود دامبلدوره ره و اون دوتا ریشو های دیگه ی مث خودش ره بازدیده کنیم، با توجه به شناختی ره که از اینا ره من دارم، پنج نفر ره قانع کننده نمیدونن که.
_آم... مگه قراره چیکار کنن که نفری دو تا احتیاج دارن؟

باروفیو لبخند سخاوتمندانه ای زده به رودولف اشاره کرد که بر اثر ضربه ی محکم به سرش روی زمین سفره شده بود و دورش مورچه هایی جمع شده بودند که به ساعت گوشی شان نگاه میکردند و منتظر بودند بمیرد.
_اینه ره میبینی؟
_خب...؟
_از این بدتره ره که نمیشه.

زمانی که رودولف نیم خیز شد تا به سختی بلند شود، جدای از تجدید قوای سریعش، اصلا شبیهِ رودولفِ سابق نبود.
در کل... شبیه به هیچ رودولفی نبود.

_________

تصویر کوچک شده

شیری که دولت به شما تحویل داده سمّی بوده است. اگر خون اصیل جادوایی در رگتان می‌جوشد، در برابر این بی کفایتی ساکت نشسته و در کازینو، به جمعیت مخالفان بپیوندید. درود بر شرفتان!

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۲۰ ۴:۱۰:۵۸
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۷ ۰:۱۷:۵۶

تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۱ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
#23

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
هاگرید به سرعت هرچه جواب مربوط به این اتفاق که به صورت پیش فرض بر روی مخش سِیو شده بود از اعماق مغزش بک آپ گرفت و آماده ی آماده گفت:
- اون قسمت قهوه ای ای که میبینید، قسمت بالایی یا همون کیکیه تیتاپیه که الان توش هستیم. و همونطور که میبینید داریم میریم داخلش... داریم میریم داخلش؟!

هاگرید یک بار دیگر روی جسم بزرگ قهوه ای رنگی که هر لحظه به آنها نزدیک تر میشد نگاه کرد. سپس رویش را به سمت مسافرین برگرداند تا ببیند وضعیت آن ها چطور است. از آن جایی که ماندانگاس قبلاً مرده بود و زامبی به حساب می آمد در تیتاپ هم حالتش تغییری نکرده بود خیلی راحت در جایش لم داده بود. لوئیس دیوانه وار در مینی بوس میدوید. هری و رون در حال وداع با یکدیگر بودند و ویولت هم ماگت را بقل کرده بود و مرتباً جیغ میکشید. هاگرید نعره زد:
- همه آروم باشید و کمربند های ایمنیتون رو ببندید!

ماندانگاس دور و اطراف صندلی اش را نگاه کرد و گفت:
- کمربند؟ کدوم کمربند؟ من که چیزی نمیبینم.

هاگرید وضعیت را در مغزش آنالیز کرد و بارِ دیگر نعره زد:
- پس همدیگه رو بغل کنید و از ته دل جیغ بکشید!

همه در طابعیت از حرف های هاگرید یکدیگر را بغل کرده و شروع به جیغ کشیدن کردند.

موزه وزارتخانه!

ناگهان رودولف جلوی آلیشیا که درحال فرار بود پرید و گفت:
- نگران نباش! شما برید و قایم بشید. من خودم حساب این بلاجر بی ناموس رو میرسم!

رودولف دو عدد قمه از کوله اش در آورد و ژست جکی چان را گرفت. ناگهان همه چیز اسلوموشن شد و رودولف دیده شد که درحال نعره کشی به سمت بلاجر میدوید و...

قـــــرچ... بــــوف! [افکت شکستن استخوان های رودولف و برخورد بلاجر با او]

رودولف پخش زمین شد. بلاجر با آن چنان شدتی به صورت او برخورد کرد که احتمالاً از سی و دو دندانش سی و یکی آن ها خرد شده بود و مطمئناً دیگر نمی توانست تا دو ماه با آن وضعیت به ساحره ای ابراز علاقه کند. باروفیو از سنگرش بیرون آمد و جلوی شرکت کنندگان که آن ها هم از سنگرشان بیرون آمده بودند گفت:
- خب متاسفانه بلاجر یک شرکت کننده ره پخش زمین کرده. فکر نکنم بشود تور ره با پنج نفر ادامه داد.

دیگر شرکت کنندگان به فکر فرو رفتند. آیا رودولف در وضعیتی بود که بتواند ادامه دهد؟

دره نشیمن گز!

ملتی که به تصمیم دای به دنبال یک آبادی به راه افتاده بودند اکنون خودشان را دو انگشتی روی زمین میکشیدند و لباس های پاره شان را به عنوان هدبند که کله خود بسته بودند. ربکا هفت تیرش را درآورد و گفت:
- دیگه نمیشه اینطوری تحمل کنیم. باید مشکل رو با اسلحه حل کرد!

وینکی هم که چندین و چند مسلسل به خود بسته بود و فقط کله اش در معرض دید بود تایید کرد و گفت:
- وینکی هم موافق بود! وینکی معتقد بود که میشود هر مشکلی را با مسلسل حل کرد. وینکی جن تایید کننده خوب؟

ربکا خطاب به وینکی گفت:
- به نظرت صدای یه تیر باران هوای میتونه تا کجا بره؟

وینکی چشم هایش را در حدقه چرخاند. سپس یکی از مسلسل هایش را درآورد و با هیجان گفت:
- وینکی موافق بود! بی شک صدای تیر باران هوایی بسیار بلند بود! وینکی می تواند با ربکا همکاری داشته و شرکت کنندگان را نجات داد! وینکی جن نجات دهنده خوب؟


_______

تصویر کوچک شده

شيشه ى شما به جاي شير، حاوي خاطرات جواني لرد ولدمورت است. از قدح انديشه استفاده كنيد.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط لوئیس ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۱۶:۲۴:۵۶
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۱۸:۰۰:۲۵
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۷ ۰:۱۹:۰۲



پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱۵:۲۵ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
#22

مرگخواران

رودولف لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۷ شنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۰:۲۴ یکشنبه ۲۰ تیر ۱۴۰۰
از مودم مرگ من در زندگیست... چون رهم زین زندگی پایندگیست!
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 1272
آفلاین
اگر برای شما سوال است که چگونه یک اتوبوس شوالیه با کلی آدم و غول دورگه و ما یتعلقات داخلش، کوچک شده و در یک تیتاپ فرو رفته بودند،جواب سوالتان پیش ماست...تشه!

فیش فیش!(اسمایلی تبلیغات)


با تشه غیر ممکن رو ممکن کنید!
تشه فیل هوا میکنه...تشه خورشید رو از شرق در میاره...تشه یه کاری میکنه استقلال شیشتا به پرسپولیس بزنه...با تشه محال معنا نداره!


قبل استفاده تکان داده و وقت شفاگر بگیرید!

تشهههههههههههههههه(تولیدات شرکت هکتور)


هاگرید که وظیفه تورلیدری را بر عهده داشت،هنگامی که اوضاع را دید،برای اینکه آبروی وزارت خانه نرود شروع به صحبت کردن در مورد عمدی بودن این حادثه کرد:
_خب همینطور که شاهد هستیم ما کوچک شدیم تا با تیتاپ،نماد وزارت خانه بیشتر اشنا شده و تا عمق ماجرا بریم!
_عمو...این چیزای قهوه ای چیه؟:baby-cute:

هاگرید به جایی که کودک اشاره کرده بود،نگاهی انداخت...تور لیدری آسان نبود...او باید به همه سوالات جواب میداد!

داخل موزه!

بلاخره گروه دوم به تور لیدری بارفیو از قسمت "ما یتعلق به مرلین" خارج شده و به قسمت دیگری رسیدند...
_خب...اینجه ره ما قسمت تاریخ کویدییچ نوم گذاری کردیم...همه اتفاقات تاریخ کودییچ رو اینجه میشه دید و...عه!به اون دس نزن الیشا!

اما دیر شده بود...الیشا به جسم کروی شکلی که روی آن نوشته شده بود "بازدارنده تاریخی"،دست زد و این باعث شد ناگهان آن بلاجره تکان خورده و با توحش باورنکردنی به پرواز در بیاید!
بارفیو سریعا پشت دیواری مخفی شد و فریاد کشید:
_همه همین الان پناه بگیرنه...این بلاجر تاریخی هسته...این بلاجر سال شونصد قبل مرلین باعث کشتن هزار نفر شده و داری قدرت زیادی هسته!

دره نشیمن گز

ریگولس از نشستن و کاری نکردن خسته شده بود...برای همین کمی سرش را خاراند...سپس پشتش را خارند...بعد از آن ساق پایش و بعد از آن گردنش...خیر...خاراندن سرش ربطی به اینکه فکری به ذهنش خطور کرده بود نداشت...صرفا ریگولوس مدتها بود حمام که نرفته بود...به جای آن دای که راونکلاوی بود از سر جای خود برخواست و رو به امت بیابان زده کرد و گفت:
_بسه دیگه نشستن...ما اینجا بشینیم هیچکی نمیاد پیدامون کنه که...خودمون باید دست به کار بشیم و بریم پیدا شیم...ممکنه توی راه تشنه بشیم...گشنه بشیم،از گشنگی هم رو بخوریم...خسته بشیم و بمیریم...اما باید تلاش کنیم و به یه ابادی برسیم!

بعد از این سخنرانی حماسی دای،امت گم شده از جای خود برخواستند تا راه بیوفتند!



_________

تصویر کوچک شده

شیشه شیر شما رمز تازه! به عتیقه فروشی گل نیلی برید و برای فضای ‌خالی موزه چیزی تهیه کنید.

تصویر کوچک شده


ویرایش شده توسط رودولف لسترنج در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۱۵:۲۸:۵۹
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۱۷:۴۷:۰۱
ویرایش شده توسط روبيوس هاگريد در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۱۷:۵۰:۵۷
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۲۳:۱۲:۰۶
ویرایش شده توسط باروفیو در تاریخ ۱۳۹۵/۶/۱۰ ۱۳:۲۴:۱۸



پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱۲:۲۲ سه شنبه ۱۹ مرداد ۱۳۹۵
#21

فنگold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۷:۳۶ جمعه ۶ شهریور ۱۳۸۳
آخرین ورود:
۶:۱۸ چهارشنبه ۲۹ خرداد ۱۳۹۸
از سگدونی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 103
آفلاین
ریگولوس: «عاقا چه وضعشه! رول زده شورشو درآورده مالیده به سر و صورت ما توریست ها !»
گاوی: «»
وومپ ! (صدای نشستن گاوی ‍!)

به دنبال ریگولوس، دار و دسته دوم یکی پس از دیگری با لب و لوچه پاره پوره و جوارح پاشیده بر سطح کویر لم یزرع به هوش می آمدند. لادیسلاو به زحمت کلاه خودشو از اتاق فکر گاوی بیرون انداخت و پس از چندتا پرس سینه با پر و پاچه و رون های پشمالوی سردسته گاوشون، از زیر موجود بیرون اومد.

وینکی در حالیکه به شکل رگباری با مسلسلش به آسمون تیر هوایی میفرستاد آه و ناله کشداری سر داد و رو به تور لیدر یعنی گاوی گفت:
«یه کاری بکن گاو ! من زیر سینه ام رو کلا حس نمیکنم.»

چشمان نافذ شما یه زوم آوت میکنه و وینکی رو نشون میده که چسبیده بالای یه کاکتوس و از زیر سینه بجای ادامه اش، روده هاش مثل سیم سرور پخشیده شدن و بدنه کاکاتوس رو پر کردن. گاومیش چیزی جز سکوت تحویل لوکیشن رول نمیده. با زمزمه ذهنی "آ دون گی ئه ش... (بخوانید با لهجه جیم کری حین لومبوندن چیزی)" و به خونسردی لحظه ورود یک رهبر تبعیده شده به وطن، این بار به سبب خاطره نوجوونی ش با "بی بی مالنا"، به چریدن موهای مونیکا روی میاره.

ریگول که خودشو مغز متفکر جمع میدید، با عصبانیت از سطح کویر خشک و داغ بلند میشه و به سمت اتوبوس حرکت میکنه. با لگد بطری حاوی عصاره باقیمانده از راننده اتوبوس شوالیه رو شوت میکنه کنار و میره تا از داخل داشبورد اتوبوس درحال اشتعال، چوبدستی ها رو بیاره که در بین راه اتوبوس با صدایی مثل نسیم دل گراوپ منفجر میشه کلا.

ملت لت وپار با قیافه هایی مضطرب به همدیگه خیره شدن. دای به خونسردی به تخته سنگی تکیه داده بود و داشت پای قطع شده اش رو با کش تمبون به یادگار مانده از مرحوم عاقوی راننده بخیه می زد. با خونسردی چند برابر بیشتر از گاو رو به ملت گفت:‌
«من توصیه میکنم از جادوهای بدون چوبدستی استفاده کنیم.»

ملت حاضر در صحنه که با جمله دای احساس غریبی می کردند، به سمت تور لیدر ریلکس شون، گاوی برگشتند. در روایات و احادیث آمده بود که گاومیش های جادویی بدون چوبدستی توان اجرا جادوهای خارق العاده رو دارن ولی چون مغزشون پر از خالیه، نمیتونن دستور اجرا بدن. بنابراین با همدلی و یکصدایی در حد جهاد سازندگی، ملت با اندک امکانات کویر مشغول باز کردن مغز گاوی شدن تا موقتاً مغز درخشان ریگول رو بجای کله گاوی پیوند بزنند.


داخل موزه وزارت سحر و جادو

«بله. همچنان که قابل مشاهده هسته، این خون مرلین برای هزاران ساله که داخل این شیشه هسته و هر سال تازه تر از سال قبل بدون هیچ اثری از سپتی سمی در حال درخشش و جریان هسته و ملت هم در نقش ضریح بهش دست میزنن و شفا میگیرن.»

گردشگران با تورلیدری شخص وزیر مقابل یک لوله آزمایش سربسته ای جمع شده بودند که روی میز طلایی رنگ کوچکی قرار داشت و از همه جهات به فاصله سه متری با سیم خاردار محافظت می شد.

رودولف با انزجار بوسی مضحک به لب سیم خاردار زد و رو به وزیر مردمی پرسید:
«چرا سیم خاردار کشیدین؟ دیگه شفا نمیده؟ بو نمیده؟ سیتوپلاسماشو شمردین؟»
باروفیو: «چرا شفا ئه ره مده. آما اخلاق مرلینی پیدا می کنید. آخرین مورد شفا مربوط به سگ هاگرید یعنی فنگ هسته که دچار سرطان هاری شده بود.»
گیبن: «ایشالله که سندروم رودولف بودن رو هم شفا میده.»

باروفیو بی توجه به پچ پچ های حضار، قبل از هدایت ملت به مقابل شیشه حفاظت شده حاوی آفتابه مرلین، نگاهی به ساعت گاومیش نشانش کرد و زیر لب فحشی به آستان مقدس معاون و حیوان دست آموزش فرستاد.

دور دست ها – داخل یک تیتاپ
کل اتوبوس و هاگر و اکیپش در حد یک سلول داخل محیط وانیلی-نوتلایی یک تیتاپ به دام افتادن و به مثل بادکنک در حال گردش هوایی هستند...


ویرایش شده توسط فنگ در تاریخ ۱۳۹۵/۵/۱۹ ۱۲:۲۹:۵۹

----------



پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۲۳:۳۳ دوشنبه ۱۸ مرداد ۱۳۹۵
#20

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
سوژه‌ی جدید


#ژانر_صبحی_که_مدرسه_می‌خواد_ببره_اردو (#ژانر_قرتی_بازی‌های_مد_شده_توسط_جادوکار_بودلر)

سه عدد مینی‌بوس شوالیه‌ی آبی رنگ مقابل ساختمان وزارتخانه پارک شده بودند و با صدای «ترترترترترتر» مداوم، آلودگی جادویی تولید می‌کردند. شرکت کنندگان تور یکی یکی سر رسیده و حلقه‌ی دور هاگرید را گسترش دادند.

- خوب ... بذا بیبینم همه اومدین ... اوه! گیبن چرا گرمکن سه خط و کتونی زیرنگی پوشیدی!
- گفتین جایزه می‌دین، منم گفتم برای مسابقه آماده باشم!
- آآآآ ... وینکی ... این همه تفنگ واس چیته؟ جنگه مگه؟
- خوب اگه بش چی؟ وینکی جن همیشه گوش به زنگ!
- رودولف ... تو چی ریختی تو کولت؟
- شناسنامه، کارت ملّی، عاقد، قمه به مقدار لازم!

هاگرید یک غول دورگه‌ی نسبتاً نفهم بود که چیزی از فن تورلیدری نمی‌دانست امّا به سادگی فهمید که باید پیش از برگزاری تور، کلاس توجیهی «چه چیزهایی با خود به گردش علمی ببریم» برگزار می‌کردند! بالاخره باروفیو سوار بر گاومیش از راه رسید.

- خوب دیر هسته ... طبق گروه‌هایی که من می‌گم صفه ره ره ببندین و چوبدستیتون ره تحویل راننده بدین و سوار شین. چوبدستی‌های شما داخل داشبورد می‌مونه و هنگام بازگشت از تور تحویله ره می‌گیرین. گروهی شامل ریگولوس، دای، لادیسلاو، گودریک، مونیکا و وینکی را به رهبری گاومیشش عازم موزه کرد، خودش به همراه رودولف، نیوت، گیبن، هایدی، آلیشیا و لوک سوار مینی‌بوس شوالیه‌ی دوم شد و دسته‌ی سوم شامل ویولت، ماندانگاس، هری، لوییس و رون که با احتساب هاگرید یک نفر کمتر بیشتر بودند، دسته‌ی سوم را تشکیل دادند.

تصویر کوچک شده


- آقای راننده چیرا نیمی‌رسیم په! گوشنمون شد!

هاگرید نگاهی به بسته‌های شیر و کیکی که قرار بود در موزه توزیع کنند انداخت و با یک دودوتا چهارتای منطقی، نتیجه گرفت که الان چه فرقی با دو ساعت دیگر دارد و شروع به توزیع نمود. هاگرید آن‌قدر گرسنه بود که متوجّه عبارت دستنویس «تشه» روی جعبه نشد.

تصویر کوچک شده


- آقای راننده؟
- هان؟
- چقد ساکتی دلمون پوکید! اقلّکاً چپ کن بخندیم!

آقای راننده که اعصاب درست و حسابی نداشت ترجیح می‌داد برعکس عمل کرده و باعث گریه‌ی ریگول شود و امّا ترجیح داد در سکوت به تعویض دنده بپردازد.

- یه گپی بزن خوب ... اوضاع زندگی چطوریاس؟ ماشین خرجش بالاس نه؟
- بالاس!
- مثلاً این سگدست مگدست اگه خراب شه ... نوش چنده؟
- صد چوقی میفتی تو خرج!
- دلکو ملکو چی؟
- اون کمتره!
- لنت ترمزم گرونه نه؟
- نه قیمتی نداره!
- به کادون زدیم که!

ریگولوس زیر لب جمله آخر را زمزمه کرد و تصمیم گرفت لنت ترمز را سر جایش بگذارد و چیز دیگری را بقاپد اما ... گاهی چقدر زود دیر می‌شود!

تصویر کوچک شده


- پارسال بهار دسته جمعی رفته بودیم تا ببینیم موزه ره ره!
- موزه ره ره!
- برگشتنی دیدیم یه گاومیش خوشگل و با اصالته ره ره!
- اصالته ره ره!
- رسیدیم!

با اعلام آقای راننده، باروفیو دست از آواز کشید و همگان مقابل موزه پیاده شدند.

- هاگرید؟ بلک؟ گاومیش؟ کجا هستن اینا؟

باروفیو که چیز خاصی به نظرش نمی‌رسید، کلید انداخت و در موزه را باز کرد و همراهانش را به داخل فراخواند.

تصویر کوچک شده


ریگولوس اوّلین کسی بود که به واسطه‌ی چریده شدن موهایش توسّط گاومیش باروفیو هوش آمد. نگاهی به اطراف انداخت و خود را به همراه مسافران بی‌هوش تور و مینی‌بوس سوخته‌ای در درّه‌ی نشیمن‌گز یافت. درّه‌ای خشک و بی آب و علف که برای تبعید مجرمان جادویی استفاده می‌شد و هیچ جادوگری در آن قادر به جادو نبود.


I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱:۰۸ جمعه ۸ مرداد ۱۳۹۵
#19

باروفیو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱:۴۲ جمعه ۱۲ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۶:۱۵ شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۶
از محصولات لبنی میش استفاده کنید!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 191
آفلاین
قلف هسته!
مهلت ثبت نام پایانه ره رسید. تور به زودی در همین مکان آغازه ره می‌گردد.

تصویر کوچک شده


I'm sick of psychotic society somebody save me




پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱۳:۵۰ پنجشنبه ۷ مرداد ۱۳۹۵
#18

هایدی مک آوویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۲۲ جمعه ۲۵ تیر ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۴:۳۱ دوشنبه ۲۲ خرداد ۱۳۹۶
از زیر یه درخت کهن سال
گروه:
کاربران عضو
پیام: 53
آفلاین
نام پدر:پدر

محل تولد:بیمارستان( اسمشو یادم نیس )

شماره ی شناسنامه:******( 6 تا ستاره )




ما فرزندان هلگا
در کنار هم و باهم
پیشرفت میکنیم
کمک میکنیم
متحد میشویم
و
هافلپاف را میسازیم.



پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۱۶:۲۰ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
#17

گیبنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۵ یکشنبه ۷ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۱:۲۲ سه شنبه ۷ تیر ۱۴۰۱
از زیر سایه ی هلگا به زیر سایه ی ارباب
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 255
آفلاین
شماره شناسنامه: 192.168.1.1

محل تولد: من اون موقع خیلی کوچولو بودم یادم نیست.

نام پدر: من بابا گیبون صداش میکنم .



هافلپافی خندان
تصویر کوچک شده



دنیا چو حباب است ولکن چه حباب؟! نه بر سر آب، بلکه بر روی سراب.
آن هم چه سرابی، که بینند به خواب آن خواب چه خواب؟ خواب بد مست خراب.


پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۳:۵۶ چهارشنبه ۶ مرداد ۱۳۹۵
#16

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۱۷ پنجشنبه ۶ فروردین ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۷:۵۴ پنجشنبه ۱۳ تیر ۱۳۹۸
از یو ویش.
گروه:
کاربران عضو
پیام: 279
آفلاین
نام پدر: نام پدر مام کلنگه. یکیم اون زیر اسم باباش آقای مارتینزه، خودش آقای اسکمندره. نکنین. این کارا رو نکنین. این کارا زشته. این کارا رو انجام ندین. از لادیسلاو پاتریشوا عاصدیغ بلاه بلاه بلاه زاموژسلی اسم اعضای خونوادشو نپرسین. نقو، نقی.
پدرِ پسرِ شجاع که... نه، پدرِ پسرِ جذاب.

محل تولّد: ما معمولن تولدامون میخوره به محرم، از اولم خونواده آسلامی و آزداواجی ای بودیم. نمیگیریم.

شماره شناسنامه: هفتاد و پنج صدم.


تصویر کوچک شده
تصویر کوچک شده


پاسخ به: موزه‌ی وزارتخانه
پیام زده شده در: ۲۰:۳۵ سه شنبه ۵ مرداد ۱۳۹۵
#15

مرگخواران

وینکی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۲۳ شنبه ۱۹ مهر ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۲۱:۱۳:۵۲ چهارشنبه ۵ اردیبهشت ۱۴۰۳
از مسلسلستان!
گروه:
کاربران عضو
مرگخوار
ایفای نقش
پیام: 549
آفلاین
نام پدر: ویندالمرلین

محل تولد: مسلسل سیتی

شماره شناسنامه: وینکی شماره شناسنامه نداشت. سریال نامبر، تلفن تماس شرکت ارائه دهنده و کد گارانتی داشت فقط.

بزن زنگو!



Take Winky down to the Mosalsal City, where the grass is mosalsal and the mosalsals are MOSALSAL







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.