هکتور و ریگولوس افراد صادق و درستکاری به شمار نمی رفتند. حتی می توان گفت که در صورت کالبد شکافی، یک روده راست در شکم هیچیک یافت نمی شد.
بنابراین...راهشان را به سمت آشپزخانه ادامه دادند. ولی در نیمه راه...
-پیست...پیست...هک؟
هکتور که ظاهرا منتظر همین "پیست" بود متوقف شد!
-نظر تو هم همینه؟ تو هم داری به چیزی که من بهش فکر می کنم فکر می کنی؟
ریگولوس چهره ای بسیار شیطانی به خود گرفت.
-البته...دو اسلیترینی همیشه به یک چیز می اندیشن. نظر من اینه که...
-به جای آشپزخونه بریم آزمایشگاه من و یه معجون سیر کننده برای ارباب درست کنیم؟
ریگولوس ساکت شد. نظر او کوچکترین شباهتی به نظر هکتور نداشت.
-خب...ظاهرا دو اسلیترینی می تونن گاهی به چیزهای مختلفی بیاندیشن! من خیال ندارم تا آشپزخونه برم. مخصوصا وقتی که ممنوعه.
-خب...این جوری که ارباب ما رو می خورن!
-نه دیگه. ببین. ارباب چی ندارن؟ چی کم دارن؟
-منو؟
-نه نه...درست فکر کن. چیه که ارباب باید داشته باشن ولی ندارن؟
-خب منو...به عنوان دست راست و معاون مخصوص!
-نمی فهمی! به صورتشون دقت کن. چی نمی بینی؟
-احساس رضایت از حضور آستوریا؟
-دماغ!...بینی!...نوز!...فهمیدی؟ ارباب دماغ ندارن. حس بویایی ندارن. در نتیجه حس چشایی هم ندارن! مزه نمی فهمن.
هکتور غمگین شد. اشکی لرزان از گوشه چشمش چکید.
-آخی ارباب!
-آخی نداره! ما الان می تونیم هر چیزی رو به شکل غذا تزئین و قالبشون کنیم. ارباب می خورن...و متوجه نمی شن که اون غذا نیست. و ما نجات پیدا می کنیم.