تصویر شماره 3- نـــ... نــــه !
با صدای فریاد خودش از خواب پرید!
با نگرانی به اطراف خود نگاهی انداخت. چند ثانیه ای طول کشید تا به خاطر بیاورد در چه زمان و مکانی قرار دارد. تاریکی محض فضای اتاق را فرا گرفته بود. نفس نفس زنان بر روی لبه تختش نشست. عرق های سردی که بر چهره رنگ پریده اش نشسته بود را با پشت دستش پاک نمود.
پای برهنه اش را بر زمین سردی که با سنگ پوشیده شده بود، گذاشت و سعی کرد از جایش بلند شود.گویی سردی سنگ فرش های کف اتاق، به اعماق وجودش نفوذ می کردند. احساس ضعف شدیدی می کرد. لحظه ای تعادل خود را از دست داد و با تکیه بر میز زهواردر رفته ی کنار تختش از سقوط خود پیشگیری کرد.
با تکان کوچکی به چوب دستی اش ، نور ضعیفی در شمع روی میز ایجاد کرد. هم چنان از کابوسی که دیده بود، نفس نفس میزد و سنگینی شدیدی را بر روی قفسه سینه اش احساس می نمود، گویی تخت سنگ سنگینی را بر روی سینه اش قرار داده اند!
لیوان آبِ لب پریده ای را از روی میز برداشت و سعی کرد چند جرعه از آن را بنوشد، که ناگهان صدایی از راهروی بیرون اتاقش نظرش را جلب کرد. به طرف در اتاق حرکت کرد و گوش هایش را تیز نمود.
صدای راه رفتن با عجله ی شخصی را شنید که به تدریج ضعیف و ضعیف تر شد و سپس با دور شدن شخص ، قطع گردید. با عصبانیت ردایش را به تن نمود و زیر لب غرولند کنان از دخمه خود خارج شد.
_ باز یه دانش آموز قانون شکن! باید گیرش بیارم و حسابش رو برسم... این ساعت از شب وقت پرسه زدن توی مدرسه نیست!
چوب دستی اش را به نرمی تکان داد.
_
لوموسنور ضعیفی راهروی پیش رویش را، نمایان کرد. با قدم هایی راسخ به سمت مسیری که به خیالش او را به دانش آموز خاطی میرساند، راه افتاد. هرچند زیرلب غرولند میکرد و برای مجازات کسی که این موقع از شب را برای پرسه زنی انتخاب نموده، هزاران نقشه می کشید ولی ته دلش از اینکه بهانه ای یافته تا کابوس خود را به فراموشی بسپارد، خوشحال بود.
همچنان در راهروهای تاریک و نمور دخمه های هاگوارتز پیش می رفت و سعی در پیدا نمودن کسی داشت که صدای راه رفتنش او را به اینجا کشانده بود. ولی هرچه بیشتر پیش میرفت، کمتر میافت! گویی از ابتدا خیال و اوهام او را به دنبال خود به اینجا کشانده نه یک دانش آموز سر به هوای قانون شکن!
نا امیدانه چشمانش را به اطراف چرخاند و ناگهان خود را روبه روی دری دید، که تا آن زمان از وجودش در این قسمت از قلعه بی اطلاع بود. با شک و تردید به سمت در حرکت کرد. چوب جادویش را به سمت دستگیره ی در گرفت.
_ الوهومورا!
پا به درون سرسرای بزرگی گذاشت. کمی با چشمانش اطراف خود را کاوید. شیء براقی را در گوشه ی سرسرا یافت و به سمتش راه افتاد.
ناگهان صورت رنگ پریده ی بی روحی را دید که با چشمان سیاه رنگِ تیله ای خود که از تعجب گشاد شده بودند، او را می نگریست. اسنیپ قدمی به عقب رفت و تصویر خود را در آیینه قدی قدیمی ترک خورده ای که روبرویش قرار داشت، خوب برانداز کرد. بالافاصله دریافت که او تنها نیست...
بر خود لرزید. هوا سرد نبود. ولی او واضحا می لرزید. کابوسش را به یاد آورد :
در گورستان دره گودریک بر روی زمین سرد و گل آلود قبرستان، در مقابل لرد سیاه زانو زده بود و به او التماس کرده بود که با لی لی کاری نداشته باشد. لردسیاه به او قول داده بود که تنها پسرک را میخواهد و لی لی برای او کوچکترین ارزشی ندارد. ولی در نهایت او قولش را زیر پا گذاشته بود.
نباید اینگونه میشد... او دیر رسیده بود! اسنیپ ، پیکر بی جان لی لی را در آغوش کشیده بود و زجه زنان می گریست... اشک از چشمانش سرازیر بود. بار دیگر به آیینه نفاق انگیز نگریست. خودش را دید که لی لی را در آغوش کشیده است. این بار اما برعکس کابوسش، لی لی ِ بشاش و سرزنده را! لی لی دست خود را بر گونه او گذاشته بود و به او قول داده بود که تا همیشه در کنار او خواهد ماند و او، اسنیپ، تنها عشق زندگی اوست!
اسنیپ با عصبانیت رویش را از آیینه بر گرفت. هربار در زندگیش کسی به او قولی داده بود، خلافش را عمل کرده بود! لردسیاه... لی لی...
احساس سنگینی باز به سینه اش سرک میکشید. کینه و عشق عمیقی را همزمان در قلبش احساس می نمود که در کشاکش با یکدیگر گویی تصمیم به ، به آتش کشیدن وجودش داشتند. در آن زمان بود که کشف نمود در آخر کدامین حس پیروز میدان خواهد شد!
برای او این حس ،
نفرت بود!
اشک هایش را با سرآستینش پاک نمود و با قدم های ناموزون و با عجله، درحالیکه به انتقام گیری از لردسیاه فکر میکرد، از سرسرا خارج شد.
درود فرزندم.
خیلی خوب بود، دید قشنگی نسبت به داستان و روندش داشتی. به خوبی توصیف کرده بودی و احساسات اسنیپ رو انتقال داده بودی.
احیانا قبلا شناسه نداشتی؟ اگه داشتی به من یا مدیران بگو تا بدون گروهبندی وارد ایفای نقش بشی.
تایید شد!
مرحله بعدی: گروهبندی