هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۰:۲۴ پنجشنبه ۴ آبان ۱۳۹۶

نارسیسا مالفویold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۸ چهارشنبه ۳ آبان ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۱۶ چهارشنبه ۲۳ فروردین ۱۴۰۲
از سرتم زیادیه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 110
آفلاین
تصویر شماره 3

- نـــ... نــــه !

با صدای فریاد خودش از خواب پرید!
با نگرانی به اطراف خود نگاهی انداخت. چند ثانیه ای طول کشید تا به خاطر بیاورد در چه زمان و مکانی قرار دارد. تاریکی محض فضای اتاق را فرا گرفته بود. نفس نفس زنان بر روی لبه تختش نشست. عرق های سردی که بر چهره رنگ پریده اش نشسته بود را با پشت دستش پاک نمود.

پای برهنه اش را بر زمین سردی که با سنگ پوشیده شده بود، گذاشت و سعی کرد از جایش بلند شود.گویی سردی سنگ فرش های کف اتاق، به اعماق وجودش نفوذ می کردند. احساس ضعف شدیدی می کرد. لحظه ای تعادل خود را از دست داد و با تکیه بر میز زهواردر رفته ی کنار تختش از سقوط خود پیشگیری کرد.

با تکان کوچکی به چوب دستی اش ، نور ضعیفی در شمع روی میز ایجاد کرد. هم چنان از کابوسی که دیده بود، نفس نفس میزد و سنگینی شدیدی را بر روی قفسه سینه اش احساس می نمود، گویی تخت سنگ سنگینی را بر روی سینه اش قرار داده اند!

لیوان آبِ لب پریده ای را از روی میز برداشت و سعی کرد چند جرعه از آن را بنوشد، که ناگهان صدایی از راهروی بیرون اتاقش نظرش را جلب کرد. به طرف در اتاق حرکت کرد و گوش هایش را تیز نمود.

صدای راه رفتن با عجله ی شخصی را شنید که به تدریج ضعیف و ضعیف تر شد و سپس با دور شدن شخص ، قطع گردید. با عصبانیت ردایش را به تن نمود و زیر لب غرولند کنان از دخمه خود خارج شد.
_ باز یه دانش آموز قانون شکن! باید گیرش بیارم و حسابش رو برسم... این ساعت از شب وقت پرسه زدن توی مدرسه نیست!

چوب دستی اش را به نرمی تکان داد.
_ لوموس

نور ضعیفی راهروی پیش رویش را، نمایان کرد. با قدم هایی راسخ به سمت مسیری که به خیالش او را به دانش آموز خاطی میرساند، راه افتاد. هرچند زیرلب غرولند میکرد و برای مجازات کسی که این موقع از شب را برای پرسه زنی انتخاب نموده، هزاران نقشه می کشید ولی ته دلش از اینکه بهانه ای یافته تا کابوس خود را به فراموشی بسپارد، خوشحال بود.

همچنان در راهروهای تاریک و نمور دخمه های هاگوارتز پیش می رفت و سعی در پیدا نمودن کسی داشت که صدای راه رفتنش او را به اینجا کشانده بود. ولی هرچه بیشتر پیش میرفت، کمتر میافت! گویی از ابتدا خیال و اوهام او را به دنبال خود به اینجا کشانده نه یک دانش آموز سر به هوای قانون شکن!

نا امیدانه چشمانش را به اطراف چرخاند و ناگهان خود را روبه روی دری دید، که تا آن زمان از وجودش در این قسمت از قلعه بی اطلاع بود. با شک و تردید به سمت در حرکت کرد. چوب جادویش را به سمت دستگیره ی در گرفت.
_ الوهومورا!

پا به درون سرسرای بزرگی گذاشت. کمی با چشمانش اطراف خود را کاوید. شیء براقی را در گوشه ی سرسرا یافت و به سمتش راه افتاد.

ناگهان صورت رنگ پریده ی بی روحی را دید که با چشمان سیاه رنگِ تیله ای خود که از تعجب گشاد شده بودند، او را می نگریست. اسنیپ قدمی به عقب رفت و تصویر خود را در آیینه قدی قدیمی ترک خورده ای که روبرویش قرار داشت، خوب برانداز کرد. بالافاصله دریافت که او تنها نیست...

بر خود لرزید. هوا سرد نبود. ولی او واضحا می لرزید. کابوسش را به یاد آورد :

در گورستان دره گودریک بر روی زمین سرد و گل آلود قبرستان، در مقابل لرد سیاه زانو زده بود و به او التماس کرده بود که با لی لی کاری نداشته باشد. لردسیاه به او قول داده بود که تنها پسرک را میخواهد و لی لی برای او کوچکترین ارزشی ندارد. ولی در نهایت او قولش را زیر پا گذاشته بود.
نباید اینگونه میشد... او دیر رسیده بود! اسنیپ ، پیکر بی جان لی لی را در آغوش کشیده بود و زجه زنان می گریست...


اشک از چشمانش سرازیر بود. بار دیگر به آیینه نفاق انگیز نگریست. خودش را دید که لی لی را در آغوش کشیده است. این بار اما برعکس کابوسش، لی لی ِ بشاش و سرزنده را! لی لی دست خود را بر گونه او گذاشته بود و به او قول داده بود که تا همیشه در کنار او خواهد ماند و او، اسنیپ، تنها عشق زندگی اوست!

اسنیپ با عصبانیت رویش را از آیینه بر گرفت. هربار در زندگیش کسی به او قولی داده بود، خلافش را عمل کرده بود! لردسیاه... لی لی...
احساس سنگینی باز به سینه اش سرک میکشید. کینه و عشق عمیقی را همزمان در قلبش احساس می نمود که در کشاکش با یکدیگر گویی تصمیم به ، به آتش کشیدن وجودش داشتند. در آن زمان بود که کشف نمود در آخر کدامین حس پیروز میدان خواهد شد!

برای او این حس ، نفرت بود!

اشک هایش را با سرآستینش پاک نمود و با قدم های ناموزون و با عجله، درحالیکه به انتقام گیری از لردسیاه فکر میکرد، از سرسرا خارج شد.

درود فرزندم.

خیلی خوب بود، دید قشنگی نسبت به داستان و روندش داشتی. به خوبی توصیف کرده بودی و احساسات اسنیپ رو انتقال داده بودی.

احیانا قبلا شناسه نداشتی؟ اگه داشتی به من یا مدیران بگو تا بدون گروهبندی وارد ایفای نقش بشی.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۴ ۱۹:۱۳:۰۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۴ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶

شما ایچیکاوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۷ یکشنبه ۲۳ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۰:۳۲ چهارشنبه ۲۹ شهریور ۱۴۰۲
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
تصویر شماره۷

اسنیپ به هری نزدیک شد. هری به صندلی چسبید. اسنیپ باز هم به هری نزدیک شد. هری باز هم به صندلی بیشتر چسبید.


قاعدتا اگر به جای اسنیپ یک عدد دامبلدور در صحنه حاضر بود باز هم نزدیک تر می‌شد.

اما به هر حال اسنیپ، اسنیپ بود و رل سابق مادر هری محسوب میشد و بعد از اینکه مادر هری رفته بود با آن جیمز گوربه‌گور شده رل زده بود، اسنیپ سینگل فول اور بودن را برگزیده بود و کلا در فاز دپ به سر می‌برد و آهنگ های دیس لاو گوش میداد و عکس های غمگین در اینستا می‌گذاشت و خلاصه مادر بگرید به حال اسنیپ.


از طرفی از آن بیشتر نزدیک شدن اسنیپ به هری و هری به صندلی برای هر سه قباحت داشت دیگر هیچ کس به هیچ کس نزدیک نشد.


_مرتیکه بوقی رفتی توی روغن موی من چسب چوب ریختی؟! توی روغن موی من؟! حقت بود میزاشتم از رو دسته‌ی جاروت بیفتی کلت این دفعه جای زخم، بترکه؟ حقت بود میزاشتم لوپین بخورتت هم از دست تو راحت شیم، هم لوپین بر اثر مسمومیت بمیره؟! حقت بود فداکارانه جون خودمو به باد نمی‌دادم تا...

_پروفسور داری اشتباه میزنیا. عکس مال کتاب سومه! این آخری که فرمودی مال هفت بودا!


اسنیپ خواست که گلدان را توی سر هری خورد کند تا دیگر پرو بازی در نیاورد اما از آنجایی که در تصویر به جز او و هری و صندلی کس دیگری نبود نتوانست که گلدان را توی سر هری خورد کند!

_ازت متنفرم پاتر

_بعد از این همه مدت؟!

_همیشه!

هری خنده‌ی باب اسفنجی طوری کرد و گفت:
_دیدی بازم اشتباه زدی پرفسور. اینم مال کتاب هفت بود!


اسنیپ با این حرف هری به چنان درجه ای از عرفان دست یافت که دستش را از تصویر شماره۷ به تصویر همسایه فرو کرده و شمشیر دامبلدور را که هنوز راز باز شدن نامه با آن کشف نشده بود قرض گرفت و هری را به دو نیم تقریبا مساوی تقسیم کرد.

در همین حین که دامبلدور به دنبال شمشیر گریفیندور به تصویر شماره ۷ آمد بود، ناگهان نخ و سوزنی از غیب ظاهر شده و هری را دوباره بهم دوخت. دامبلدور در حالی که شمشیر را از اسنیپ می‌گرفت روی شانه‌های او زد و گفت:

_نیروی عشق، سوروس. لی‌لی پاتر با فدا کردن جانش برای....

اسنیپ بار دیگر شمشیر را گرفت و این‌بار دامبلدور را به دو نیم تقسیم کرد. از آنجا که کسی خودش را فدای دامبلدور نکرده بود و کلا عشق دامبلدور چندان با فرجام نبود دامبلدور دوباره دوخته نشد. هری هم که شاهد این صحنه دلخراش بود با عصبانیت گفت:

_ترسو...تو کشتیش. اون بهت اعتماد کرده بودو...

_پاتر این دفعه تو داری اشتباه میزنی.

_


از آن جا که پاتر هرگز اشتباه نمی‌زد و حتی اگر واقعا هم اشتباه زده بود باز هم کارش درست بود و چشم و چراغ جامعه جادوگری بود و دمش گرم بود بر اثر شک وارده سکته کرد و مرد و گند زد به قانون پایستگی پاتر وسایر کتاب های باقی مانده را به فنا داد و نهایتا داستان تمام شد|:

درود فرزندم.

انصافا شناسه نداشتی قبلا؟ مطمئنی نداشتی؟ چون این واقعا یه رول جادوگرانیه؛ چشمای پیر من کاملا مطمئنن که با یه رول جادوگرانی طرفن.

اگه شناسه داشتی به من یا مدیران پخ بزن تا هم رستگار شی هم بدون گروهبندی وارد ایفای نقش بشی.

درهرحال...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲ ۱:۰۳:۴۲


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۰ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶

هوگو متینگلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۱ شنبه ۲۲ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۲:۵۴ چهارشنبه ۲۰ دی ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
http://www.jadoogaran.org/modules/xcg ... snape-confront%5B1%5D.jpg
لینک عکس شماره ی 7

سوروس اسنیپ: پاتر ...باورم نمیشه...البته چرا باورم نشه...جیمز پدر تو...پسر شر به پدرش میره

هری پاتر: پروفسور گفتم که ببخشید من فکر کنم آقای مدیر بتونن چوبدستی شکسته تون رو که اتفاقی پام رفت روش رو تعمیر کنن

سوروس اسنیپ: دهن گشادت رو ببند پاتر....تو از کجا میدونی که اتفاقی شکست....لابد شیشه ی معجون گرانبها ی نازنین قبلیم هم که تو و اون دوست مو آلبالوییت شکوندینش اتفاقی بود...تو و اون دوست گوجه ایت همه ی کار هاتون رو اتفاقی انجام میدین؟ دقت کردی خودت؟

هری : اما قربان اون گوجه ای نیست....اسمش رون هست....رون ویزلی

سوروس اسنیپ: اع نه بابا ..... فکر کردی من نمیدونم.... لیست اسم تمام هاگوارتز دست منه اون موقع تو.....

هری: قربان... گفتم که ببخشید....

سوروس: فقط ببخشید؟ فکر میکنی این کافیه؟ نه نه....تو یه چوبدستی مقدس رو شکوندی.... چوبدستی منو....سوروس اسنیپ رو....من همیشه با اون کار میکردم....اون تا الان سالم بود ولی متاسفانه تا دقایقی پیش....که اون دوست گوجه فرنگیت پاش رو گذاشت روش و.............مرد.......یعنی شکست

هری: خب من الان چیکار کنم؟

سوروس: آه چه غم انگیز...چوبدستی من....باید تعمیرش کنی....خودت به تنهایی از دامبلدور جونیت هم نباید کمک بگیری

هری: چی؟

سوروس:

هری:

درود فرزندم.

رول تو فقط متشکل از دیالوگ بود. گاهی اوقات این بد نیست باید ببینیم ضربه ای به رول میزنه یا نه... اینجا لازم بود بعضی جاها توصیف انجام بشه. خواننده وقتی داره نوشته رو میخونه کاملا متوجه نمیشه تو ذهن تو چی میگذره و همین باعث میشه گیج بشه.
بعضی جاها هم سه نقطه های اضافی زده شده. روی علامت گذاری ها دقت بیشتر کن.

با همه‌ی اینها تا حدودی به نظرم با سبک جادوگران آشنایی... اگه شناسه ای قبلا داشتی به من یا مدیران بگو تا بدون گروهبندی وارد ایفای نقش بشی.

به نظرم میتونی خیلی بهتر بنویسی... خیلی خیلی بهتر؛ اما رولت نکات مثبتی داشت که باعث میشه از اشکالاتت چشم پوشی کنم.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲ ۱:۰۰:۵۸

تصویر کوچک شده


زیبا نبود...همه چیز یهو زیبا شد...


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱:۲۰ دوشنبه ۱ آبان ۱۳۹۶

سولیوان فاولیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۶:۲۷ یکشنبه ۲۹ بهمن ۱۳۹۶
از جزیره کیش
گروه:
کاربران عضو
پیام: 7
آفلاین
تصویر شماره 5
هیچوقت باورم نمیشد روزی برسه که منم مثل پدر و مادرم بتونم به هاگوارتز بیام و مثل اونها جادو یاد بگیرم.آخه همه فک میکردن اسکوییب باشم. حتی خودمم این آخری ها مطمئن شده بودم. هیچوقت نشده بود که کار خاصی انجام بدم که جادو حساب بشه و خانوادم خوشحال بشن.
اما بالاخره نامه هاگوارتز اومد و همه رو شگفت زده کرد. رفتم توی حیاط و کنار درخت آلبالوی که تازه پدرم کاشته بود نشستم و انقد خوشحال بودم که درخت سبز شد و شکوفه داد.
داشتم این خاطره رو تو ذهنم مرور میکردم و به خودم اطمینان میدادم که خواب نیستم و جایی هستم که باید باشم که صدای بلند اما نازکی منو به سرسرا برگردوند. یه مرد قد کوتاه با ریش سفید و بلند که ردای آبی فیروزه ای و کلاه سرمه به سر داشت اسممو صدا کرد.
کامی گودی
به خودم اومدم و با اعتماد به نفس از سف سال اولی ها بیرون اومدم و جلو رفتم. روی سه پایه نشستم و دیدم که یه کلاه وصله زده شده قدیمی تو دستش بود. همون کلاهی که تا اونجایی که من میدونستم همه خانوادمو تو گروه ریونکلا گذاشته بود.مطمئن بودم که منم حتما توی این گروه انتخاب میشم .
کلاه روی سرم گذاشته شد و بعد چند ثانیه صدایی توی گوشم پیچید.
هممممم
همممم
هافلپاف
صدای تشویق توی سالن پیچید. مرد آبی پوش کلاه رو از سرم برداشت و من متعجب به سمتی که تشویق ها هنوز و بیشتر از بقیه جاها ادامه داشت رفتم و در کنار یه پسر هم قد و قواره خودم که اونم تازه تو هافلپاف گروهبندی شده بود نشستم.باورم نمیشد توی هافلپاف انتخاب شده بودم.ناراحت نبودم .فقط شوکه شده بودم. شاید توی چند قرن اخیر اولین کسی بودم توی خانوادم که به جز ریونکلا توی گروه دیگه ای گروهبندی شدم و شاید هم اولین نفر بودم.
اما حس خوشحالی خاصی توی وجودم بود.
من با بقیه خانوادم فرق میکنم...

درود فرزندم.

بد نبود. تونسته بودی سوژه رو به خوبی پردازش کنی و احساسات رو انتقال بدی. لحنت گاهی اوقات تغییر میگرد بهتر بود کل شو ادبی بنویسی و تنها دیالوگارو محاوره ای.
دیالوگ ها رو به این شکل و با با دوتا اینتر از توصیفاتت جدا کن.

نقل قول:
یه مرد قد کوتاه با ریش سفید و بلند که ردای آبی فیروزه ای و کلاه سرمه به سر داشت اسممو صدا کرد.
کامی گودی
به خودم اومدم و با اعتماد به نفس از سف سال اولی ها بیرون اومدم و جلو رفتم.


یه مرد قد کوتاه با ریش سفید و بلند که ردای آبی فیروزه ای و کلاه سرمه به سر داشت اسممو صدا کرد.
- کامی گودی.

به خودم اومدم و با اعتماد به نفس از سف سال اولی ها بیرون اومدم و جلو رفتم.


تایید شد!


ویرایش شده توسط kamykish در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱ ۱:۲۶:۰۶
ویرایش شده توسط kamykish در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱ ۱:۳۲:۲۲
ویرایش شده توسط kamykish در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱ ۱:۳۲:۴۷
ویرایش شده توسط kamykish در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۱ ۱:۳۷:۲۶
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۸/۲ ۰:۵۳:۰۰

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۱ پنجشنبه ۲۷ مهر ۱۳۹۶

رگناک اولold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۴۲ دوشنبه ۲۴ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۲۷ دوشنبه ۲۹ آبان ۱۳۹۶
از تالار ریون
گروه:
کاربران عضو
پیام: 23
آفلاین
دامبول نامه رو با شمشیر باز میکنه

از اونجا که دسترسی بنده به شناسه قبلیم کلا قطع شده اصلا نمی تونم باهاش وارد شم رول ایفای نقشم هم یکی بهتر از خودم گرفته فک کنم مراحل رو از اول برم بهتره. کلاه (بوقی) لینی (بوقی) سخت نگیرید واسه ما پیرا. بسه دیگه برم سراغ اصل مطلب:


تقریبا آخرین ساعات دوازدهمین روز سال جدید بود که لوکی او را پیدا کرد، یک بچه کوچک رها شده؛ لوکی او را پیش پدر برد و اودین همه را احضار کرد، لمل هیچ کس از والدین بچه خبری نداشت و پس از مدت کوتاهی تصمیم بر این شد که از آن کودک نگه داری کنند. تور به او آهنگری آموخت، اودین روش های جنگ، لوکی او را با راه و رسم جادو آشنا کرد و هیمدال به او آموخت که چیز هایی را که به طور معمول قابل دیدن نیست ببیند و هرکس به نوبه خود به او چیزی آموخت و او را دوست می داشت، تنها کودک این قلمرو کنجکاوی سیری ناپذیری داشت و از ساخت ابزار و وسایل جدید بسیار لذت می برد.

سالیان بعد زمانی که تبدیل به نوجوانی شده بود، مار بزرگ در دریا پدیدار شد و تور برای مغلوب کردن دوباره ی اون راهی شد، اما پس از بازگشت او گرچه مار برای همیشه نابود شده بود اما تور نیز به خاطر سم از پا درآمده بود؛ نوجوان قصه ی ما با غم و اندوه براه افتاد و ناخواسته وارد سمت ممنوعه قلمرو شد، جایی که دو گرگ به زنجیر کشیده شده بودند، جادوی زنجیر ها بسیار قوی و قدیمی می نمود اما به محض اینکه او این زنجیر را لمس کرد زنجیر ها از میان رفته و گرگ ها به محض آزادی به ماه و خورشید حمله کردند و آنها را بلعیدند؛ سپس به سمت تالار بزرگ راهی شدند جایی که تمام کسانی که او میشناخت در آن بودند؛ به سرعت به سمت تالار بزرگ شتافت، اما دیر به آنجا رسید.

نیمی از کسانی که تمام عمرش را با آنها گذرانده بود مرده بودند و نیمی دیگر در حال مرگ بودند، آنها که نفس های آخرشان را می کشیدند وردی زیر لب زمزمه می کردند که او هیچ از آن نمی دانست، پس از چند دقیقه تمام قدرت و دانش آنها به او سرازیر شد.

حال او نام اصلی خود را می دانست "رگنارک" و همچنین می دانست که دنیایش به زودی توسط سیاه چاله بلعیده خواهد شد، اما حال او راه فرار از این دنیای نابود شده را نیز می دانست فقط چند روز صبر لازم بود تا دنیایش به اندازه ی کافی به سیاه چاله نزدیک شود.


ملت همینجوری دارن راوی رو نگاه می کنن یه سری با انزجار که بابا این چیه ادبی و اینا داری میگی حوصله مون سر رفت. یه سری هم خیلی جدی منتظرن ببینن بعدش چی می شه؛ لینی و کلاه هم دارن چپ چپ نگاه می کنن که اینا چه ربطی به دامبول و نامه و اینا داره. راوی با قیافه رو به مدیران بوقی میگه:
-"صبر کنید الان ربط پیدا میکنه." بعد سر رو به تماشاچیا می چرخونه می گه: " اونایی که می خوان بدونن از اینجا به بعد برای رگنارک یا اونطور که خودش دوست داره صداش کنن رگناک چه اتفاقی افتاد منتظر معرفی شخصیتش باشن. اوناییم که حوصله شون سر رفته سر جاتون بنشینید که تازه وارد جاهای خوبش شدیم.

بعد از کلی سفر طولانی رگناک به دفتر مدیر هاگوارتز دامبول منحرف خودمون میرسه. و نامه ای رو که بعد از فرارش از قسمت اسرار وزارتخونه نوشته رو به دامبول میده. دامبول در حالی که خیلی به خودش مطمدنه چوب دستیش رو در میاره به نامه ضربه می زنه آما هیچ اتفاقی نمی افته. برای مدتی این جریان ادامه داره تا دامبول از به تغییر حالت میده و اینجاست که رگناک در حالی که رضایت در چشماش موج می زنه میگه:
- " قربان جادوی شما ایرادی نکرده و مشکلی نداره نامه رو که بخونین متوجه می شین. لطفا بازش کنین" و به شمشیری که ناگهانی روی میز دامبول احضار شده اشاره می کنه.

دامبول با کنجکاوی نامه رو تو یه دست میگیره و با شمشیر اون رو باز میکنه متن نامه:

راوی اینجا میگیه متن نامه رو تو معرفی شخصیت میگم اگه دوست داشتید و این بوقیا تاییدم کنن.

درود.

خیلی خوش برگشتید. شما دیگه نیازی نبود رول بزنید. کافیه فقط اینجا معرفی شخصیت کنید.


ویرایش شده توسط luie.aragon در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۷ ۱۱:۲۶:۱۲
دلیل ویرایش: چند غلط املایی اضفه کردن شکلک
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۷ ۱۲:۳۷:۱۳

شناسه قبلیم

یاد مری و لینی (بوقی) و لونا و ققی و زینو و آسپول و فلیت و چو (بوقی) و هلنا و .... خیلی بودن نمیشه همه رو گفت خوب بخیر بازم من اومدم،

تصویر کوچک شده


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۱۵:۳۶ سه شنبه ۲۵ مهر ۱۳۹۶

RBK


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۶ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۶:۰۸ پنجشنبه ۲۵ آبان ۱۳۹۶
از لندن
گروه:
کاربران عضو
پیام: 20
آفلاین
تصویر شماره 5
با قدم های لرزان به سمت سکو راه افتادم دلم می خواست داد بزنم نه من مال اینجا نیستم . اینو از همون موقعی که وارد این جا شدم فهمیدم نه اصلا امروز صبح هم کاملا مشخص بود . از همون موقع که توی ایستگاه کینگزاس بودم و داشتم خودمو از زیر دست و پای مردم بیرون می کشیدم فهمیدم که خیلی بد شانسم ! بیش تر زمانی حس بدبختیم بیش تر شد که فهمیدم قطار 45 دقیقه تاخیر داره !نشستم و به محیط اطرافم زل زدم در این بین جمعی از ادم های موقرمز توجهم رو جلب کردند . این چیز عجیبی بود اما چیز عجیب تر زمانی اتفاق افتاد که اونها به سمت دیوار دویدند و غیب شدند ! می خواستم مثل بقیه بی توجه بمونم و کتابمو بخونم اما صدایی از درونم می گفت :سم دنیای تو اون بیرونه پشت اون دیوار! پس رفتم و از دیوار رد شدم بدون هیچ دردی !!ان سوی دیوار یک قطار قرمز بزرگ بود که من تعجب می کردم چرا تا به حال ان را ندیده ام !سوار شدم . از لابه لای یک عالمه بچه گذشتم و کوپه ای خالی پیدا کردم . کمی بعد از راه افتادن قطار همان دسته ی موقرمز اجازه خواستند وارد کوپه ام شوند من هم اجازه دادم . همه چیز خوب بود تا این که فهمیدم ان ها جادوگرند و من نیستم کمی نگذشته بود که کل کوپه فهمیدند به قول خودشان یک ماگل در قطار است !زمانی که وارد ان سرسرای با شکوه شدیم هنوز محو تماشای سقف ان بودم که مرا سمت استیجی که یک زن نسبتا مسن با یک عینک و چهره ای شبیه گربه با قیافه ای مستبد روی ان ایستاده بود بردند زمانی که رو به روی او قرار گرفتم گفت:
خب خب دانش اموزان عزیز اصلا حول نشید ! به نظر من هیچ چیز این دنیا اتفاقی نیست . و من اطمینان دارم این دختر خانم جوان یک ساحرست . من به وضوح نشانه های قدرت جادو رو در رگ هاش حس می کنم . پس نظرتون چیه که اونو امشب گروه بندی کنیم ؟
صدای حلحله دانش اموزان بالا رفت . ان ها شاد بودند اما من چی ؟ با لرزش پاهایم خودم را روی سکویی که رویش یک کلاه نوک تیز با حالت لب و دهن بود رساندم. ان را روی سرم گذاشتم و چشمانم را بستم . ناگهان صدایی درون سرم گفت :
اوه ... بیبین کی اینجات سم هاتسن دردر ساز ! شوخی کردم ! خب بذار ببینم تو خودت چی داری هوشیاری یا نادانی قدرت می خوای یا ثروت ارامش یا شجاعت تو مهری یا عطوفت در کار خود واردم ازاده و بالغم حال ببینم درونت صیرت و خلق و خویت !
خب کارم زیادی خت شد تو به درد گیریف ریون و اسلی می خوری ! ولی خب اینده ی هیچ کسس اتفاقی نیست و اینده ی تو تو گیریفه !
نا گهان صدا از سرم خارج شد و صدایی از بالای سرم امد :
- گیریفندور.....

درود فرزندم.

خوب بود. سوژه جدیدی رو انتخاب کرده بودی، گرچه خیلی سریع پیش بردیش. میتونستی بیشتر بهش بپردازی.
توصیفاتت بد نبودن گرچه بعضی جاها غلط املایی داشت، مثلا... هلهله نه حلحله. این که اول شخص نوشتی هم خوب بود، درواقع تونسته بودی احساسات راوی داستان رو به خوبی منتقل کنی.
یادت باشه توصیفاتت رو با دو تا اینتر از دیالوگ هات جدا کنی. این طوری:

زمانی که وارد ان سرسرای با شکوه شدیم هنوز محو تماشای سقف ان بودم که مرا سمت استیجی که یک زن نسبتا مسن با یک عینک و چهره ای شبیه گربه با قیافه ای مستبد روی ان ایستاده بود بردند زمانی که رو به روی او قرار گرفتم گفت:
- خب خب دانش اموزان عزیز اصلا حول نشید ! به نظر من هیچ چیز این دنیا اتفاقی نیست . و من اطمینان دارم این دختر خانم جوان یک ساحرست . من به وضوح نشانه های قدرت جادو رو در رگ هاش حس می کنم . پس نظرتون چیه که اونو امشب گروه بندی کنیم ؟

صدای حلحله دانش اموزان بالا رفت . ان ها شاد بودند اما من چی ؟ با لرزش پاهایم خودم را روی سکویی که رویش یک کلاه نوک تیز با حالت لب و دهن بود رساندم .


پاراگراف بندی بهتری هم میتونستی داشته باشی.

با امید این که این اشکالات در فضای ایفای نقش حل بشن...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۵ ۱۶:۲۲:۱۲
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۵ ۱۶:۲۲:۵۱

هوش بی حد و مرز، بزرگترین گنجینه ی بشریت است! ... Only Raven


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۰:۲۱ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶

adelian


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۲ جمعه ۲۱ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۳:۰۸ شنبه ۶ آبان ۱۳۹۶
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1
آفلاین
تصویر شماره 5
عادل اریان فخر!!بیا جلو
خوب اینجا چی داریم یک پسر که عاشق طلسمه مهربونه اما کارهای بدی هم انجام میده به جادوی سیاه علاقه خاصی داره و دوستداره به رایونکلا بره وای کلاه منو بفرست به اسلایترین خواهش میکنم چی?? اسلایترین مطمعنی??? تو هوشت زیاد هست بهتره به رایونکلا بری اونجا موفق خواهی شد نه خواهش میکنم اسلایترین بزار ببینم پسری با چشم های عسلی و موهای بور و قدبلند باید کجا بره....
خوب گروه تو هست......
اسلایترین.....
اوه خداروشکر کلاه تو خیلی خوبی پسر جون من به حرف کسی گوش نمیدم فقط میدونم کی مناسبه کدوم گروهه حالا برو تو گروه سبز نقره ایت و ازش لذت ببررررر.


-----
درود دلبندم!

لطفاً به پست های قبلی این تاپیک که بقیه دوستان شما نوشتند نگاهی بنداز. متنی که شما نوشتید به طور کلی از یکی دو تا دیالوگ تشکیل شده در اصل و باهام ادغام شدند.

نمایشنامه شما به طور عمومی باید شامل توصیفات و فضاسازی هایی باشه از محیط و همچنین رفتار شخصیت هایی که روایت می کنید و در این بین می تونه با توجه به سوژه داستانی که پرورش میدین, دیالوگ ها (بین دو شخصیت) و یا مونولوگ ها (تفکرات و دیالوگ های یک شخصیت با خودش در ذهنش به عنوان مثال) رو در بر بگیره. برای درک بهتر نوع نوشته های رایج در بخش ایفای نقش سایت جادوگران، کافیه یک تئاتر و نمایشنامه اونو تصور کنی که به شکل گروهی نوشته میشه توسط نویسنده های مختلف (در این مثال منظور اعضای سایت جادوگران هستن) یا نمونه بهتر یک فیلم هست و سناریوی اون. نکته اینجاست که ما چیزی رو نمی بینیم بلکه می نویسیم و می خونیم.

اگرچه اینجا کارگاه نمایشنامه نویسی جایی هست برای شروع و محک زدن قلم شما اما توجه دارید که طیف وسیعی از عکس ها وجود دارند و شما عکس بسیار تکراری و کلیشه ای شماره 5 رو انتخاب کردید. میتونید سراغ عکس های دیگه برین. حالا چه این عکس چه عکس های دیگه انتظاری نیست که شما رمان بنویسید. کافیه یک سوژه خلاقانه برای عکس مورد نظرتون طراحی کنید و بر حسب سوژه داستانی تون، تائتری رو متصور بشین که قراره در حد یکی دو صحنه پیش ببرینش یا شاید هم بیشتر. به خاطر داشته باشید در ایفای نقش سایت جادوگران اگرچه از شخصیت های داستانی هری پاتر استفاده می کنیم، اما اعضا به شکل خلاقانه و طنز آمیز (اغلب) با این شخصیت ها بازی می کنند و اونها رو در موقعیت های داستانی و سوژه های مختلف اعم از متعارف و غیرمتعارف قرار میدن. از وفاداری قلم به نثر جی.کی.رولینگ و سیر داستانی ایشون اجتناب کنید و سعی کنید حداقل با ادغام خلاقانه سوژه های روزمره خودتون به شکل طنز، جدی، ترسناک و حتی غم انگیز و ماجراجویانه یک نمایشنامه بنویسید (و نه داستان!). یکی از راه هایی که ما حالت رفتاری و چهره شخصیت ها رو در نمایشنامه ها نشون میدیم، استفاده از شکلک ها هست. لیست کامل شکلک ها به همراه کد اونها - کافیه کد شکل مورد نظر و متناسب با دیالوگ شخصیت مورد نظرتون در انتهای متن دیالوگ اون شخصیت کپی کنی تا به خواننده پستت کمک کنی در درک بهتر ویژگی های رفتاری و اخلاقی شخصیت های حاضر در نوشته ات و واکنش های اونها به سیر رخدادها یا سایر شخصیت ها. اینطوری بقیه دوستانت در همین سایت میتونن با نوشته ات ارتباط برقرار کنند و اونو ادامه بدن (حالا اینجا البته تک پستی هست اما پس از ورود به ایفای نقش خواهید دید که محیط کاملا تعاملی است و باید با همراهی بقیه نمایشنامه نویسی کنید - برای آشنایی بهتر تاپیک ایفای نقش چیه رو کامل مطالعه کن)

در مثال نوشته خود شما، به نظر میرسه شخصیت واقعی خودتون رو فرستادین برای گروهبندی. سوژه نسبتا جالبی هست در نوع خودش اما باید پرورش داده می شد. همونطور که در کتاب هری پاتر هم شاهد توصیفاتی بودید از استرس شخصیت هایی مثل نویل، هرماینی، یا خود هری برای لحظه گروهبندی، اینجا هم طبق توضیحات بالا می تونستی جو و فضاسازی طنز و ایرانی رو ادغام کنید با گروهبندی دلهره آور. راه های مختلف هست که سوژه بسازید و جهت دهی کنید به نوشته تون. در پایان هم اینو یادآوری می کنم که از Enter استفاده کنید و دیالوگ ها رو از توصیفات و فضاسازی ها جدا کنید. برای مشخص کردن دیالوگ ها هم می تونید قبل از شروع دیالوگ خط تیره بذارید اگه نمیخواین گوینده واضح باشه هویتش یا اگر هم واضح هست به طور ساده می تونید بنویسید: هری: ... | یا مثلا هری پس از دقایقی کشتی گرفتن با چوبدستی نافرمانش با عصبانیت رو به جینی کرد و گفت: .... (که البته توجه دارید مورد دوم بیشتر در ساختار داستان عرف هست و نه در نمایشنامه اما در سایت جادوگران استفاده میشه چنین روشی خیلی زیاد).

در هر صورت، این بار موفق به گذر از این مرحله نشدین. با توجه به توصیحاتی که دادم، یک بار دیگر تلاش کنید. منتظرم.


فعلا تایید نشد.


ویرایش شده توسط adelian در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۱ ۲۱:۵۰:۰۷
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۲ ۰:۳۸:۳۳
ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۲۲ ۰:۴۲:۳۴


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۵۶ پنجشنبه ۱۳ مهر ۱۳۹۶

الا ویلکینسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۹ چهارشنبه ۱۲ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۰:۳۱ جمعه ۱۷ آذر ۱۳۹۶
از عمق تاریکی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
دیاگون،کوچه ای باریک،شلوغ،اندکی هراس انگیز و البته جایی که فارغ از تمام پیشامدهای ناگوار پیرامونش گویی هنوز چیزی در آن جریان داشت؛ همیشه همینطور بود زندگی تحت هر شرایطی در دیاگون ادامه داشت و به سرعت در گذر بود اما آنروز در نظر هری همه اینها پوچ می آمد، آنقدر غرق در افکار خود بود که گویی نه می بیند و نه می شنود همیشه در تعطیلات مورد حجوم افکاری از این دست قرار میگرفت،پر میشد از خالی،حتی با وجود نامه های دوستانش باز هم حس میکرد چیزی را گم کرده جزئی از وجوش تهی میشد و امروز تمام این احساس ها به اوج رسیده بودند. او چنان ساکت و متفکر بود که حتی پرواز فرار گونه وناگهانی هدویگ را حس نکرد ،هر قدم که پا پیش می نهاد حسی تاریک،سرد ،تلخ و مبهم وجودش را بیش از پیش فرا میگرفت انگار پاهایش از او فرمان نمی گرفتند،گوش هایش،چشمهایش،زبانش و همه و همه تحت تاثیر آن حس مبهم بودند ،چیزی داشت او را به جایی هدایت میکرد و او قادر به مخالفت نبود،مثل همیشه این دردسرها بودند که خودشان هری را یافته به سراغ او می آمدند و اینبار هری نیز ناخودآگاه به سوی آنها شتابان در حرکت بود . نیرویی عجیب و مرموز در پس آن حس تلخ نهفته بود ،نیرویی که با هرچه ساز مخالفش را کوک کند به مبارزه بر میخاست در این بین تلاش هاگرید برای بیرون کشیدن هری از مرداب افکار واهی اش ناممکن می نمود،هاگرید فکر راه چاره بود و اندکی درنگ کافی بود تا هری هاگرید را کنار زده به سوی سرچشمه آن حس بشتابد،حسی که حتی  نمی دانست چیست و در ورای آن چه چیزی انتظار هری را میکشد ،تنها چیزی که هری میدانست این بود که در این لحظه باید عنان به دست احساس داده به آنجا برود پس با هر قدم تردیدش کمتر میشد تا جایی که با شنیدن اسمش از گوشه ای تاریک تمام تردیدش را به دست زوال سپرد،نمیدانم کنجکاوی بود یا بدشانسی،اقبال بود یا ادبار ،هرچه که بود هری را وادار به سکون و گوش کردن کرد کلماتی را شنید که با شنیدن واژه واژه ی آنها زانوهایش سست تر،دستهایش سرد تر و توان قلبش برای تحمل کم تر می شد،پس از شنیدن به قدر لزوم همانند آذرخشی در تاریکی کوچه محو شد در راه برگشت شنیده ها ذهنش را درگیر کرده بود،نمیدانست چه باید بکند اما وقتی به هاگرید رسید آرامشی ناشی از قدرت و حمایت از سردی قلبش کاست اما این حس در جدال با حقایق رو به نابودی گذاشته با سخن هاگرید محکوم به نابودی تام شد یادآوری هاگرید درمورد روز بازگشت هری به هاگوارتز و تنها هفت روز فرصت هری باعث شد پاتر جوان آرزوکند آن روز هرگز نیاید.هری وحشتی مرگبار و هراسی کشنده را بدون دانستن علتحس میکرد،قوی تر از هر چیزی، بازهم همچون گذشته هری در زمان نامناسب در مکانی نامناسب تر قرار کرده بود و چیزهایی شنیده بود که ترس و وحشتی عمیق تر از همیشه در وجودش رخنه کرده بود،شاید عجیب به نظر برسد،ترس آنهم برای هری پاتری که بارها مرگ را مغلوب کرده بود. این ترس بیش از هز چیزی هری را در نظرخودش ضعیف جلوه میداد پس تصمیم بر رویارویی با آن گرفت با دیگر آنچه شنیده بود دوره کرد اما هرچه بیشتر می اندیشید کمتر به دست می آورد مطلقا درک نمیکرد آنها به دنبال نابودی چه هستند نمی فهمید چه دارد که ولدمورت ندارد و نمی تواند آنرا بدست آورد چیزی که آنها اسلحه می نامیدند چیست که باید نابودش کنند سلاحی چنان قدرتمند که قادر به نجات هری از مرگ بود همانطور که در گذشته اینکار را کرده بود و اکنون در شکلی دیگر در دستان هری است تنها چیزی که هری کاملا متوجه آن شده بود این بود که قصد آنها نابودی این سلاح در هاگوارتز و همزمان با شروع سال جدید بود او نقشه را میدانست تنها نمیدانست سلاح چیست و کجاست تنها چیزی که در تمام مدت به فکر هری رسیده بود یک نفر بود،دامبلدور،هری باید قبل از اینکه زمان را از دست بدهد او را ببیند اما رفتن به مدرسه در این زمان غیرممکن می نمود اما ،نه برای هری، ثانیه ای نگذشته بود که ناممکن در برابر او ممکن شد او هاگزمید و تمامی راه های مخفی اش به مدرسه را به خاطر آورده بود،شنیدن صدای اتوبوس بر عجله اش افزود ،بدون درنگ  راه افتاد .درنظر هری همه چیز عالی و مطابق میل بود وجودش از همه چیز خالی شده بود و فقط به هدفش فکرمیکرد ،به آن اسلحه ارزشمند،افسوس که هرچه به هاگزمید نزدیک تر میشد تلخی حقیقت برایش جانسوز تر می نمود تا اینکه از اتوبوس پیاده شد و به سراغ آن راه مخفی رفت وقتی در آن راهروی طولانی به سوی هاگوارتز در حرکت بود افکاری روشنگر مغزش را احاطه کرده بود ،در تمام این مدت او به اینکه اینبار تنهاست فکرنکرده بود شاید هم نخواسته بود فکر کند به اینکه اینبار نه رون و هرمیون همراهش هستند و نه حتی هیچ موجود دیگری اینبار فقط او بود ،به تنهایی، در تضاد با این افکار او در قلبش همه آنها را کنار خود حس میکرد و البته چیزی قوی تر نیز در مجود او موج میزد،انگار تمام سلولهایش فریاد میزدند " تو هری پاتری،هری پاتر " آری او از قدرت این باور بی خبر بود ،اینبار او میخواست تنها با ایمان به خودش به مقابله با او بپردازد ،اینبار او میخواست به تنهایی مدافع همه چیز باشد،برای لحظه ای ایستاد و تمام لحظات خوب گذشته را به یادآورد سپس با قدرتی وصف نشدنی تصمیم به رویارویی به دردسر گرفت و با نیرویی محار نشدنی در را باز کرده پا به هاگوارتز گذاشت و به سوی مقابله با ناشناخته هایش شتافت...
http://www.jadoogaran.org/uploads/images/img5367c58367363.jpg

درود فرزندم.

نوشته تو خوب بود. توصیفاتت به خوبی فضا رو به خواننده انتقال میدادن. اما چرا انقدر یه نفس نوشتی؟ اینتر میزدی خیلی بهتر میشد این جوری خیلی زود خواننده خسته میشه. پاراگراف بندی میتونه هم به درک کمک کنه هم به ظاهر رول.

اگر دیالوگ مینوشتی هم خیلی خوب میشد. البته باز هم ضربه چندانی به رول نزده.

با امید این که اشکالاتت توی فضا ایفای نقش حل شه...

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی


ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۴ ۱۸:۲۸:۵۸

F/-\teme


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۲:۰۶ سه شنبه ۱۱ مهر ۱۳۹۶

بکی آرنکلیف


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۲ چهارشنبه ۱۴ تیر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۲۱:۴۱ دوشنبه ۱۶ آبان ۱۴۰۱
از بالای درخت
گروه:
کاربران عضو
پیام: 4
آفلاین
تصویر شماره ی 5

همه جا پره از جادو آموزای سال اولی و وسط همه ی اونا تنها تر از همه فقط سوفیا کارپنتره که داره هاج و واج نگاه میکنه و... لحظه ای بیشتر طول نمیکشه که سلول های جادو زده ش با شنیدن اسمش به لرزه در بیاد.

- سوفیا کارپنتر.

با دستای لرزون و یخ کرده قدم بر میداشت.. پله هارو با ترس بالا زفت و روی اون صندلی نشست...

- خب خب خب.. اینجا چی داریم؟؟؟ دختر کوچولوی وحشت زده ی طفلی، هنوز حتی نمیدونی دور و برت داره چه اتفاقی میفته مگه نه؟؟ هووومممم بذار ببینم... تو باهوشی! آو... خیلی باهوش! ببینم این فکرا رو از کجا میاری؟؟ تو.. تو قلب مهربونی داری... حالا دختر جون... زرد یا آبی..

دخترک ترسیده! چی باید جواب بده؟!!

- نمیدونی چی باید بگی نه؟! خب من میدونم. ریونکلا!!!!

جمعیت زیادی از اون ردیف تشویق میکنن. مگه حتی سوفیا رو میشناسن؟! راهنمایی میشه که بره بشینه سر میز پیش بقیه هم گروهی هاش. هنوزم وحشت کرده و گیجه ولی اون پسر مو مشکی از میز پشتی با اون چشمای سیاه مثل سیاه چاله دلش رو گرم و آروم میکنه.

- هی! به کی داری نگا میکنی دختره؟
+ ها؟! آآآ هیچ کس.. سوفیا. اسمم سوفیاس.
- خب محض اطلاعت باس بگم دور پسرای اسلیتیرین رو خط بکش.
+ پسرای چی؟!
- اسلیتیرین. تو مث که از سال اولیا هم بی تجربه تری!
+ آم... آ...
- ببین دختـ... سوفی اگه الان پشت این میز نشستی ینی باهوشی. پس از اون هوش کوفتی استفاده کن! اون پسرا بی عاطفه ن! سرد و سنگ و شرورن! فک کردی ممکنه به دختر سال اولی ای مث تو توجهی کنن؟!
+خب...
- نه. جوابه درست نه عه.

ولی این دختر وراج و فوضول حتی اسمشم به سوفیا نگفته بود! حتی بهش اجازه ی حرف زدن هم نمیداد! و سوفیا هنوزم درست نمیدونست چه اتفاقی داره میفته ولی از یه چیزی مطمئن بود... زندگیش به طرز غیر قابل وصفی عوض و عجیب شده بود!
روز ها توی مدرسه میگذشت و سوفیا دیگه به این حجم عظیم "جادو"تو زندگیش عادت کرئه بود ولی با همه ی هشدارای اون وراجک (سوفیا دوست داشت اینجوری صداش کنه) بازم سیاهچاله ها واسش غیرقابل فرار بودن. اون پسره هم عجیب بود. ساکت و سرد بود و متقابلا به چشمای سوفیا زل میزد. انگار میدونست سوفیا نمیتونه ازشون فرار کنه..
و فکر میکنم همه چی از اینجا شروع شد...

+ وراجک؟! اسم اون پسره چیه؟!

...

درود فرزندم

خوب بود. احساسات رو به خوبی منتقل میکنی و توصیفات مکانت هم خوب و به جا هستن. فاصله ها تقریبا رعایت شده بود و این خوبه.

تایید شد!

مرحله بعدی: گروهبندی



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۲ ۱۸:۳۲:۴۰

میبینیش رو لبه ی جوب را میره؟:))))


پاسخ به: کارگاه نمایشنامه نویسی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۲ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶

آناهید


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۴۲ دوشنبه ۱۰ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۸:۵۸ شنبه ۲۹ مهر ۱۳۹۶
از دره ی گودریک
گروه:
کاربران عضو
پیام: 2
آفلاین
عکس شماره ۵
آآآآناااااااهیییییید
با شنیدن ای اسم از زبان پروفسور مک گوناگل راهش رو از بین سال اولی هایی که بهش زل زده بودند پیدا کرد و با اضطرابی غیر قابل توصیف در حالی که پاهاش آشکارا میلرزید به سمت سکویی رفت که در اونجا بچه ها رو توسط کلاه گروهبندی به گروه هاشون میفرستادند.آثار استرس به خوبی در چشم های به رنگ شبش معلوم بود به سمت کلاه رفت.اون کلاه گشاد که الان تا گردنش میرسید رو روی سرش گذاشت و دوباره به خودش آرامش داد.اما خب نمی تونست استرسش رو کنترل کنه.کلاه به صورت نجواگونه گفت: حماقت بدی کردی دختر میدونی اومدن تو به اینجا چقدر خطرناکه.
گفت: من برای یکی از بزرگ ترین هدف های زندگیمه که به اینجا اومدم.لطفا کمکم کن.
کلاه گفت: نمی تونم چون جای تو توی اسلیترینه .
در این لحظه همون چیزی که ازش میترسید به سرش اومده بود بنابراین با وحشتی آمیخته به التماس گفت: خواهش میکنم . من این همه راه رو نیومدم که منو بندازی توی یه گروه دیگه تو که دیگه میدونی من برای چی اینجام.لطفا!!!!!!!
کلاه گروهبندی که ظاهرا دلش به رحم اومده بود تکون خفیفی خورد و با صدای رسا و بلندی گفت : گریییییییییفندوووووورررر


درود فرزندم

مشخصه که میتونی بهتر بنویسی. سوژه ت هم جای کار زیادی داشت. توصیفاتت خوب بودن البته بهتره روشون کار کنی به نظرم.

پس فعلا...
تایید نشد!



ویرایش شده توسط کلاه گروهبندی در تاریخ ۱۳۹۶/۷/۱۰ ۲۱:۳۰:۲۰

SH.A







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.