- مطمئنی اینو میخوای؟ منظورم اینه که... میتونیم... میتونیم بعدا بیایم! شاید الان...
- نه... نه، من خوبم... بـ... بیا شروع کنیم...
جیمز، حال تدی را تجربه نکرده بود؛ اما میفهمید... تلاشش را برای برگرداندن پدرش، تمایلش برای این کار، احساس تنهاییش را...
- هرچی تو بگی...
تدی سنگ را در دست فشرد؛ یا الان یا هیچوقت! سنگ را بالا آورد و جلوی چشمش گرفت. دلش شور میزد. جیمز هم این را فهمیده بود، اما کاری از دستش بر نمی آمد. حرف رز در ذهنش، مدام تکرار میشد: شما هنوز نمیدونین؟... نمیدونین اون سنگ، شادی نمیاره؟!... اون سنگ حتی ممکنه جونتون رو هم بگیره!...
جیمز نمیخواست اتفاقی برای تدی بیفتد؛ اما از طرفی، میدانست حالا که سنگ زندگی مجدد پیدا شده، تدی هرگز بیخیال نمی شود... پس بیل را برداشت و مشغول شد؛ و در تمام مدت، تد فقط به او خیره شده و دستش، بر اثر فشردن سنگ، بی حس شده بود...
دقایق میگذشتند، و همچنان سکوت... تنها صدایی که می آمد، ریختن خاک قبر به اطراف بود.
بالاخره انجام شد... حالا فقط تابوت درون قبر دیده میشد. جیمز به تدی نگاه کرد؛ همچنان مصمم... اما آیا مصمم بودن، کافی بود؟ آیا جرئتش را داشتند با چیزی که درون تابوت است، روبه رو شوند؟