گادفری به چشمان درشت و مشکی رنگ سگ خیره شد و قلبش به لرزه افتاد. اشک در چشمانش جمع شد و گفت:
- فک کنم نیمه ی گم شده مو پیدا کردم!
پروف ممنون از اند و پندرزتون. کم مونده بود زندگی مشترکم به خطر بیفته.
دامبلدور برای خوشبختی زوج جوان به درگاه مرلین دعا کرد. همان طور که او مشغول راز و نیاز بود، سر و کله ی گلرت هم پیدا شد. او بالاخره دست از سر سیریوس برداشته بود، چرا که می دانست اگر دامبلدور دوباره مچش را در حال شیطنت بگیرد، حسابی او را در جلسات خصوصیشان تنبیه می کند.
گادفری و هاپو به همراه دامبلدور و گریندل والد به رستورانی در آن نزدیکی رفتند و نوشیدنی و غذا سفارش دادند. بعد هم سر میزشان رفتند و نشستند. سگ زبان دراز و صورتی رنگش را درآورد و شروع کرد به لیسیدن صورت گادفری. محفلی جوان لبخندی زد و گفت:
- می دونین اصن مهم نیست که هر دومون مذکریم و نمی تونیم بچه دار بشیم. تصمیم گرفتیم چن تا از بچه ویزلی ها رو به سرپرستی قبول کنیم.
دامبلدور دستی به نشانه ی تحسین بر پشت گادفری زد.
- آفرین فرزندم! فکر خوبی کردین... ولی از بچه دار شدن ام ناامید نباش. شفاگرای سنت مانگو یه روشی کشف کردن که زوج های مذکر ام بتونن بچه بیارن!
گلرت همان طور که سفارش ها را از پیش خدمت می گرفت و دست به دست می کرد، گفت:
- آل، بهت گفته باشم اگه قراره من 9 ماه جوجه پشمک ها رو حمل و نقل کنم، شیر دادنشون دیگه با خودته. وگرنه خونه زندگیو ول می کنم و برمی گردم زندون.
دامبلدور یک قاشق سوپ در دهان گریندل والد ریخت.
- باشه گِلی جونم، هر چی تو بگی.
در همین لحظه آبرفورث همان طور که بز سفیدی را در آغوش داشت، به میز آن ها نزدیک شد. دامبلدور از جایش بلند شد و با خوشحالی از آن ها استقبال کرد.
- به به! برادر عزیزم!
عیال رو هم که اوردی.
آبرفورث بز را روی میز گذاشت. حیوان سرش را داخل ظرف سالاد گریندل والد فرو برد و خِرِچ خِرِچ کنان مشغول خوردن شد. دامبلدور و برادرش هم روی صندلی هایشان نشستند. آبرفورث آهی کشید.
- می گم برادر! خرج های عروسی بدجور کمرمو شکسته. زنم اندازه ی موهای تنش یونجه می خواد واسه مهریه.
گادفری در حالی که دهانش را باز نگه داشته بود و سگ با زبان لوله شده اش نوشیدنی کره ای در آن می ریخت، گفت:
- ولی من و هاپو هیچی از هم نمی خوایم. فقط عشقه که مهمه.
سگ هم که بر اثر مصرف معجون عشق مشکلات اقتصادی اش را از یاد برده بود، حرف های گادفری را تأیید کرد.
- واق واق واقق!
ناگهان خانوم بزه دست از چپاول محتویات ظرف گریندل والد برداشت و سرش را با شدت به نشانه ی مخالفت تکان داد.
- بِعع بِع بِعع!
اما سگ زبان بزها را بلد نبود و چیزی نفهمید. دامبلدور دستش را دور گردن آبرفورث انداخت و همان طور که سعی داشت او را از ناراحتی دربیاورد، گفت:
- برادر! می تونم دو سه تا پیاز بهت قرض...
گریندل والد چنگالی مزین به اسپاگتی را در دهان دامبلدور چپاند و نگذاشت او حرفش را تمام کند.
در حالی که آن شش نفر گل می گفتند و گل می شنفتند، زوج خوش تیپ دیگری خرامان خرامان به میزشان نزدیک شدند.