"پست پایانی ماموریت ارتش گریفیندور"در همین لحظه ادوارد که قصد داشت به نشانه اعتراض
دستشو قیچیشو بالا بیاره و شعار بده، ناخواسته با آرسینوس که کنارش ایستاده بود قیچی تو دست شد. انگشتان قیچی طورش در لا به لای انگشتان دست آرسینوس گره خورد و خلاصه صحنه رمانتیک شد. ادوارد با چشمانی گرد شده به آرسینوس نگاه کرد. آرسینوس با لبخندی ملیح و کمی شیطانی، زیر نقابش ابرو بالا می انداخت و با چشمانی قلب شده به وی خیره شده بود. پری های مونث لبخند زدند و راه رو برای آرسینوس و ادوارد باز کردند:
-اصا از اولش هم میدونستم تو دلت با منه.
-چیزه... نه... اشتباه شد...
-چیزیه که اتفاق افتاده. راه بیافت بریم ژیگر.
ادوارد:
آرسینوس و ادوارد حرکت کردند و بقیه بچه ها پشت سرشون دست در دست هم شنا کنان از دروازه رد شدن:
-قیچیات اذیتت نمیکنه بلا؟
-نه!
-ولی پدر دست منو درآورده!
-خب ول کن دستمو.
-نه دیگه این حرف رو نزنیا.
-عجب بدبختی گیر کردیما.
آرتور نگاهی به جمعیت رو به روی خودش انداخت و درحالی که دست آستریکس رو گرفته بود (صرفا برای جلوگیری از به خطر افتادن آسلام
)، سری تکون داد و گفت:
-جوونای امروزی رو ببین. اصا دیگه بعضی از حرمتا رو دارن لگد مال میکنن رد میشن از روش.
-حرمتا رو لگد مال میکنن؟
-حرمتو لگد مال میکنن دیگه. نکنه حرمتم کار دیگه ای میکنن؟
-نه نه همون لگد مال میکنن.
-خوبه! یه لحظه داشتم فکر بد میکردم.
ملت به خانه سالمندان نزدیک میشدن که فری ایستاد و نگاهی به شهر انداخت. در گوش دامبلدور چیزی گفت و بعد هم جفتشون شروع کردن به خندیدن. گریفیا به این صحنه خیره شده بودن و پوکر فیسانه به هر دوی اونها نگاه میکردن. آرسینوس که از حال و هوای بیناموسی بیرون اومده بود نزدیک تر شد و گفت:
-خب بسه. ما دیگه باید بریم. دامبل دستای فری رو ول کن ببرنش تو خونه سالمندان. خودتم بیا بریم. خیر سرمون اومده بودیم گردش.
دامبلدور در حالی که اشک در چشمان زیر تنگش حلقه زده بود گفت:
-فرزندم، یعنی تو از من میخوای که من فری رو تنها بذارم و با شماها بیام گردش؟
-میخوای خودتم بذاریم اینجا. هاگوارتز بی صاحاب بمونه.
-نه نه. من همیشه عمرم رو فدای کسب علم و ترویج دانش جادوگری و عشق ورزیدن کردم و هرگز اون رو تنها نگذاشتم. این درست نیست که...
-آره درسته. جون هر کی دوس داری سخنرانی رو بذار کنار.
دامبلدور فری رو در آغوش کشید و باهاش خداحافظی کرد. درحالی که هر دوی اونها اشک در چشمانشان جمع شده بود، با هم بای بای میکردن و از هم دور میشدن. بعد از مدتی همه گریفیا به سطح آب اومدن و با دیدن خورشید که در سرخی غروب خودش غرق میشد، آویزان و خیس به سمت هاگوارتز برگشتند.