هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۲:۳۳ چهارشنبه ۵ شهریور ۱۳۹۹

mina1999


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۷ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۱:۵۹ پنجشنبه ۱۳ آذر ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 14
آفلاین
داشتم خونه توکونی میکردم که دفترچه خاطرات دوران مدرسه رو پیدا کردم.
توش راجب گروه بندی و استرسی که بود نوشته بود و منوبرد تواون روز
فقط 11 سالم بود و بدون هیچ اطلاعاتی از هاگوارتز بین یک گروه بودم که اونا هم مثل من گیج بودن.
یک روز قبل گروه بندی یک نامه گرفته بودم که یک دوست قدیمی نوشته بود پدر مادرم اسلیترینی بودن و اون باعث شد بیشتر دلم براشون تنگ بشه .
خیلی دوست داشتم تو هر گروهی که باشم دوتا روسی باشن اخه انگلیسی خیلی سخته وهنوز هم کامل متوجه نمیشم
تو این فکر ها بودم که صدام کردن
مافلدا ویزلی
با استرس عرق دستم رو پاک کردم و با پاهای لرزون سمت نیمکت رفتم و
کلاه رورو سرم گذاشتم عجب بوی بدی میداد یک فوش زیر لبی گفتم و صبر کردم
بلافاصله یک صدا داد زد اسلیترین و من با هیجان وگیج که اینده ام چی میشه سمت گروهم رفتم
در راه یک لحظه تنها تصویری که از پدر مادرم داشتمرو دیدم که میگفتن بهت افتخار میکنم
روی نیمکت نشستم و پیش به سوی اینده ای رفتم که هنوز نمیدوستم به کجا میرسه



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۷:۰۵ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین

-وایییییییییی مامان من خیلی استرس دارم!
-چیزی نیست عزیزم،اروم باش تو میتونی!
-خب اگه افتادم تو اسلیترین چی؟
-اونوقت دیگه ماله اون تیمی و باید تلاش کنی بهترین دانش اموز سال شی

دود قطار سریع السیر هاگوارتز فضا رو پر کرده بود...

-اگه تو تیم کوییدیچ قبول نشدم چی؟
-نگران نباش تو استعداد منو داری گب!
-از کجا معلوم؟
-چون منم دم رفتن همین سوال هارو از بابام پرسیدم!
-واقعا؟
-بله!
-چه باحال!
-اوه اوه گب ساعتو نگاه کن!
-وایی الان باید نگران باشم اصلا گروهبندی نشم!
-هههه برو نمکدون!
-خدافظ مامان!
-خدافظ گب!

گابریل با اینکه نگران بود ولی از اینکه مامانش هم همین سوال هارو از پدرش پرسیده بوده،به وجد میومد!
اون خیلی در خودش غرق بود چند بار به چندتا سال سومی بدونه اینک متوجه بشه تنه زد و سه بار هم توی کوپه های ارشدها نشست،تا بالاخره یه کوپه پیدا کرد...

-اخیش،بالاخره یه کوپه پیدا شد! تازه اونم یه کوپه ی خالی.
-من دراین مورد مطمئن نیستم ها!
-اممممم...سلام میشه اینجا بشینم؟
-معلومه کسی نیومده تا حالا این سمت!
-ممنون.

...

-خب اسمت چیه؟ من جاستینم،جاستین فینچ فلچی!
-اوه خوشبختم! من راستش من...گابریل تیت هستم!
-سلام گابریل،میشه گبی صدات کنم؟
-البته همه منو گبی صدا میکنن!
-خب گبی دوست داری تو کدوم گروه بیفتی؟
-میدونی راستش مامانم تو ریونکلاو بوده اما من از اونجا خوشم نمیاد از اسلیترین هم متنفرم!
اما بین گیریفیندور و هافلپاف...خیلی شجاع نیستم میدونی احتمالا تو هافلپاف بیوفتم!
-
-چیشده؟
-خیلی استدلال خوبی اوردی!
-ممنون جاستین
-من دوست دارم تو همون گروهی بیفتم که تو افتادی!
-مرلین داری!
-هی گب به نظرت بهتر نیست لباسامون رو بپوشیم خیلی نزدیک شدیم به هاگوارتز من دارم می بینمش!
-عههه واقعا...پس بهتره رداهامون رو بپوشیم!
-اره

...

-سال اولی ها، سال اولی ها از این طرف...سال اولی ها!
-عههه،جاستین اون غوله کیه؟
-ههههه هههه اون غول نیست اون هاگریده...نگهبان جنگل های هاگوارتز!
-اهان

هوا سرد بود اما گابریل حس میکرد وسط تابستونه دستاش از بخاری هم گرم تر بود،دو چیز تو ذهنش باعث خوشحالیش حالا بود:-مامانم هم عین من همین حسو داشته احتمالا -یه دوست همین الان پیدا کردم.

-گب،گبی...گابریل!
هاااااا...بله؟ چیشده؟رسیدیم؟
-نه !معلومه که نه هنوز سوار قایق هم نشدیم،دیدم یه جا وایستادی و به دستات نگاه میکنی،عینه خنگا!
-اممم...نگران نباش چیزی نشوده خوشحال بودم که دوستی مثل تو پید...
-اهاااااییی، شما دوتا نمی خواین بیاین؟
-امدیم امدیم!

بچه ها سوار قایق هایی قهوه ای رنگ شدند و به گروه های چهار نفره تقسیم شدند؛گابریل و جاستین توی یک قایق به همراه دختری مو بلوند به نام ایزابلا و دختر دیگری به نام هدر شدند.

-هی گب اون دخترا هم انگار باهم رفیقن ها!
-چبیکارشون داری جاستین؟خب دوستن دیگه مثل منو تو!
- او...اونجارو..
-واو! قلعه ی هاگوارتز!
-زیاد تعجب نکنین!
-این قلعه رو هر سال می بینین!

این صدای هدر و ایزابلا بود...

-ولی اولین بار شکوه بیشتری داره،نه ؟
-اره کاملا درست میگه گب!
-هرجور مایلید !

بچه ها بالاخره به خشکی رسیدند،محوطه هاگوارتز پر بود از بچهای سال اولی،اما برای گابریل این به ان معنا نبود که زودتر برسه به در چوبی بزرگ و پر عظمت هاگوارتز...

-بدو گب...بدو دیگه وگرنه نمی رسیم!
-باشه میام!
-والا با این سرعتی که داری وقتی که من سال اخرو تموم کنم تو تازه رسیدی دم سرسرا!
-امدم دیگه!

گابریل با سرعت تمام میدوید از کنار جاستین رد شد از کنار دوتا از بچه های دیگه رد شد حتی از کنار ایزابلا و هدر که نفر های اول صف بودند رد شد تا به سر صف رسید؛صورتش داشت منفجرمیشد تو راه نسیم به صورتش تازیانه میزد ولی حالا خبری از اون نسیم خنک نبود...

-هی هی هی! دختر کوچولو واستا داری خیلی تند میری!
-سلام هاگرید بذار برم عرق سرد روی بشونیم هست دارم منفجر میشم!
-نه نمیشی...عهههه همونجا واستا دیگه!
-باشه هاگرید!

قلبه گابریل داشت از جا درمیومد نمی تونست نفس بکشه،انگار داشت به زور جلوی مرگشو میگرفت...

-اخخخخخخخ،سینه ام...گبی میدونی داشتی مثل سانتور ها میدویدی؟
-خخخخخخخخخخ...خخخخووودت گفتتتتتتییی بدواممم!
-حالت خوبه گب؟
-ااااااا...اااارره...تنگگگگگگیییی ننفف...نفس گرفتمممم!
-والا اونجوری که تو میدویدی منم بودم تنگی نفس میگر...
-سلام به همه ی سال اولی ها!

این صدای پرفسور مگ گونگال بود که رشته ی افکار تمام افراد دم در چوبی هاگوارتز را پاره کرد؛حتی خود هاگرید هم از ججا پروند!

-خب دنبال من بیایید تا به داخل هاگوارتز راهنماییتون کنم!

گابریل،جاستین،هدر،ایزابلا و تمام افراد اونجا غیر از هاگرید به دنبال پرفسور مگ گونگال به راه افتادند...

-خونه شما مانند خانواده ی شما است پس سعی کنین براش امتیاز جمع کنین حالا من شما رو به سرسرای بزرگ راهنمایی میکنم!

سرسرای بزرگ مملو از جادواموزان و معلمین بود...

-هدر!
-هافلپاف!

این صدای کلاه نخ نما شده ای بود که روی سر هدر قرار داشت...

-فینچ فلچی،جاستین!
-موفق باشی جاستین!
-ممنون گب؛امیدوارم با تو توی یک گروه باشم!
...
-هافلپاف!

جاستین هم به هافلپاف رفته بود گابریل داشت از استرس میترکید...

-بروکس،شیلا
-اسلیترین!

ناگهان دل گابریل ریخت"اسلیترین" این کلمه تمام وجودش رو فرا گرفت...

-ترومن،گابریل!
-هافلپاف!

یک گابریل دیگه،گابریل تیت ما گیج و منگ شده بود...

-تیت،گابریل

قلب گابریل به دا درامد دیگه نمی دونست چی بگه،"اگه تو اسلیترین میوفتاد چی؟" اگه با جاستین نمی بود چی؟
گابریل اروم به سمت چهارپایه رفت...

-هومممم...یه تیت!الیزابت تمام ویژگی های ریونکلا رو داشت ولی تو فقط به درد هافلپافی ها میخوری!
-پس میشه بندازیم تو هافلپاف؟
-هافلپاف!

اره همون لحظه ای که منتظرش بود!

پایان.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۲:۱۷ سه شنبه ۲۱ مرداد ۱۳۹۹

هافلپاف، محفل ققنوس

گابریل تیت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۳۵ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۵۸:۲۸ چهارشنبه ۱۶ اسفند ۱۴۰۲
از کتابخونه
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
هافلپاف
محفل ققنوس
پیام: 558
آفلاین
-وایییی، خسته شدم بابا، کل تابستان را داشتم درو می کردم گندم ها رو ؛ به امید پاییز بودم که میرم مدرسه ، بعدش میبینم بعد مدرسه هم دربست در اختیار شما هستم تکلیف هام هم ساعت 3 نصفه شب باید بنویسم ! این رسمه مگه؟؟

-ساکت!!

- اه، شما هم هروقت من حرف میزنم ساکت ساکتتون شروع میشه دارین مثل رییس جمهور های بد که اگه اعتراضی از مردم بشنون ساکتشون میکنند شما هم من را ساکت میکنید!!!

-گابریل، میشه ساکت شی یا کار کن و برو مدرسه یا بمون خانه و نرو مدرسه؛ من اول پاییزم شرط رفتنت به مدرسه را بهت گفتم.

-اما اخه این منصفانه نیست بابا!!

-به من ربطی نداره مامانت تو خونه داره غذا ممیپزه برامون،لباسامون رو می شوره و ...

-خیلی مسخره است خب بزار منم برم همین کارای مامان رو تو خونه انجام بدم یا حداقل کمکش کنم.

-نچ نچ نچ مامانت به کمک تو نیازی نداره؛ اگه خیلی نگرانی می تونی به من تو مزرعه کمک کنی!

-کاشکی می تونستم الان مجبورت کنم بابا،کاشکی یه قدرت جادویی داشتم !!

-جادو واقعیت نداره دخترجون بفهم!!

- داره تو دل من داره.

- کارتو بکن.

-باشه بابا!!

گابریل هر روز یه برنامه داشت ساعت 6 صبح با پدرش میرفت مزرعه و شروع به کمک کردن به باباش میکرد،بعد ساعت 7صبح از مزرعه به سمت مدرسه حرکت میکرد،مدرسه اش تو لندن بود و اون مجبور بود دوساعت تا مدرسه پیاده روی کنه.
گابریل درس خون بود، اما تو مدرسه همه مسخره اش میکردند و تنها جایی که ارامش داشت کتابخانه ی مدرسه بود ؛
مدیر کتابخانه خانم پینیلی خیلی گابریل را دوست داشت بنابراین نمی ذاشت کسی تو کتابخانه گابریل را مسخره کنه.
معلم ها هم از درس هاش راضی بودن و چندبار به پدر گابریل گفته بودند که دخترتان می تونه در اینده یه نابغه بشه ولی پدر گابریل هرسال با شرایطی بسیار سخت سعی میکرد اون را از رفتن به مدرسه منصرف کنه ولی نمیشد و هرسال گابریل به مدرسه میرفت.

تا اینکه یه شب سرد زمستانی حدود ساعت 3 صبح بیدار شد؛ تشنه اش بود تصمیم گرفت بدون اینکه چراغ ها را روشن کند به سمت اشپزخانه بره ولی گابریل تنها نبود از توی انبار نور هایی سو سو میزد،نگران شد و به سمت انبار رفت ، مادرش بود که داشت با یه چوبدستی جادو میکرد؛باورش نمیشد رویاهاش به حقیقت تبدیل شده بود.

-مامان،مامان این چیه تو دستت که داری باهاش جادو میکنی؟؟

-وای... گابریل منو ترسوندی!

- ببخشید مامان خیلی هیجان زده شده بودم، این چیه ؟؟

-اوه، گابریل ببین من یه چیزی را به تو و پدرت نگفتم ...من یه جادوگرم و تو هم قدرت جادویی من را به ارث بردی !
تو یه جادوگری گابریل !!!

- چی ... چی؟ مممننن جادوگرم ؟

- بله تا تولد یازده سالگیت چیزی نمونده وقتی یازده سالت بشه یه نامه برات میاد و میفهمی منظورم رو!!

-به بابا چیزی بگم؟

- نه ...لطفا چیزی در این باره بهش نگو.

- باشه مامان.

-درضمن هرووقت جادو را فرا اموختی ازش استفاده ی بدی نکن ؛ میدونم تو ممدرسه اذیتت میکنن و دلت میخواد همشون را جادو کنی ولی اگه از جادو استفاده ی بد کنی چوبدستیت را ازت میگیرم.

- قول میدم همچین کاری نکنم .

از فردا صبح گابریل دیگه حس تحقیر شدن نداشت،حس میکرد ازاد شده تمام سنگینیه دوشش خالی شده بود؛این براش خیلی حس زیبایی بود.
اون هر روز تقویم را خط میزد...

تا اینکه روز تولدش شد.
وقتی شمع هاش را فوت کرد یکهو یک جغد وارد خانه شد و یک نامه به دست گابریل داد؛ بعد هم رفت.

-مامان... مامان خودشه نه ؟؟

- اره عزیزم!

-موضوع چیه؟؟ اون نامه چی هست ؟؟مال کیه؟ یکی یه چیزی بگه !!

-ببخشید البرت ولی من و گابریل هر دومون جادوگریم.

-چیییی ؟؟ الیزابت حالت خوبه؟؟ جادوگر کیه؟؟ جادو چیه؟

-بله خیلی هم عالیم، من بهت این موضوع را نگفتم چون فکر نمی کردم گابریل هم این قدرت را پیدا کنه.

-مامان نگاه کن!! به کسایی که مثل بابا از جادو چیزی نمی دونن رو ...مشنگ میگن!!

-میدونم خودم عزیزم... میشه از الان به بعد این اسم را برای بابات به کارنبری؟؟

-اوه... ببخشید بابا قول میدم.

- گابریل بیا بریم که باید بهت توضیح بدم اصیل زاده کیه دورگه کیه و ماگل زاد کیه .

-باشه بریم .
راستی بابا،من از فردا دیگه تو مزرعه کار نمیکنم به ارزوت هم میرسی تا حدی از مدرسه بیرون میام ولی توییه مدرسه ی جادوگری تو لندن درس می خونم!!
خدافظ بابا امیدوارم از پس کارای مزرعه بر بیایی.


only Hufflepuff
تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۱۱ چهارشنبه ۱۵ مرداد ۱۳۹۹

پومانا اسپراوت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۱۸ یکشنبه ۱۵ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۹:۲۱ چهارشنبه ۲۳ تیر ۱۴۰۰
از خانه گریمولد
گروه:
کاربران عضو
پیام: 157
آفلاین
_پومانا لطفا اون شیشه الکل رو بده.
_بیا مالی عزیز.
کرونا به هیچ کس رحم نمی کرد از وقتی ویروس کرونا وارد دنیای جادویی شده بود همه باید مدام همه جا رو ضد عفونی می کردند.تعدادی از بچه ها و پدر مادر ها داوطلب برای ضدعفونی کردن مدرسه شده بودن؛اما مدرسه اونقدر بزرگ بود که ضد عفونی کردنش فایده نداشت.
_بچه ها زود باشین دیگه هنوز خیلی جا ها مونده.
فرد پوزخندی زد و گفت:
_خیلی جاها؟بگو همه جا مونده.
_من دستم درد میکنه. مامان میشه استراحت کنیم؟
_نه رون خیلی کار داریم.
_نویل بیا اینجا.
_بله پرفسور اسپروات.
_نویل بیا از این گل ها برای پخش کردن الکل استفاده کن.باید الکل رو بریزی توش و بعد این پایینش رو فشار بدی.
_وای پرفسور عجب گل فوق العاده ای!به بقیه هم بدم؟
_اره به بقیه هم بده. این طوری زود تر تموم میشه.
نویل با شادمانی گلدان ها را به بچه ها داد و طرز استفاده اش را یاد داد همه از طرز کار گیاه خوششون آمده بود فرد که از گیاه به عنوان شلنگ استفاده می کرد گفت:
_بابا این پرفسورعجب ادمیه ها!سر به زنگا به دادمون رسید.
_اره واقعا خدا خیرش بده با این گل ها می تونیم دو سوته هاگوارتز رو ضد عفونی کنیم.
بچه ها به خاطر گل ها کلا از کار دست کشیده بودند و سرگرم صحبت با هم بودن خانم ویزلی که دید اون ها کار نمی کنند و خوش و بش می کنند فریاد زد:
_برین سر کارتون.مگه نمی بینین این همه کار داریم هنوز خیلی جاها....
_مالی اروم باش الان بچه ها میرن سر کارشون با این گل ها کارمون زود تموم میشه.
_خدا به دادمون رسید که پرفسور این جا بود وگرنه زنده بدنمون دست خدا بود.
_اره واقعا مرلین هم نمی تونست به دادمون برسه.
_بچه های عزیز اگه یکم دیگه حرف بزنین منم نمی تونم به دادتون برسم.برین سر کارتون


نیستم ولی هستم

تصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۴۱ شنبه ۲۳ فروردین ۱۳۹۹

گریفیندور، مرگخواران

پیتر جونز


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۵۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۹:۴۱:۵۲ پنجشنبه ۵ بهمن ۱۴۰۲
از محله ی جادوگران جوان تحت آموزش هاگوارتز
گروه:
کاربران عضو
ایفای نقش
مرگخوار
گریفیندور
پیام: 234
آفلاین
پیتر با شنیدن اینکه کرونا قرار نیست به هاگوارتز بیاد نفس عمیقی کشید.

_پیتر جونز چای میخواد یا قهوه؟؟
پیتر به سمت منبع صدا خم شد و دابی رو دید که با چشمان سبز و درشتش به پیتر نگاه می کرد.
پیتر گفت:"چای لطفا."
دابی چی رو برای پیتر ریخت و رفت .
پیتر با آرامش چای خود را نوشید وآه رضایتمندانه ای کشید.
_خب پیتر جوان چی می بینی؟؟

پیتر به سر کادوگان نگاه کرد که با نگاه کنجکاوانه ای به خیره شده بود. پیتر ناگهان مضطرب شد
و با هول به کف فنجان خود نگاه کرد. یه خفاش رو دید و چند تا آدم دورش که یکی یه شیشه داره.

به سرکادوگان نگاه کرد و گفت:
_انگار این که کرونا به هاگوارتز نمیاد غلطه.کرونا یکیو درگیر خودش میکنه توی هاگوارتز ولی یکی درمانش رو پیدا میکنه.

چند نفر به پیتر نگاه ناجوری کردند و چند نفر داد زدند:"
دروغه همین حالا سوزانا گفت کرونا نمیاد سرکادوگان تاییدش کرد"
پیتر که عصبی شده بود بلند شد و داد زد:
_فک میکنین من خوشم میاد کرونا بیاد تو هاگوارتز ولی خب اینو دیدم دیگه
پیتر نگاهی به مایکل رابینسون کرد و مایکل هم اورا با سر تایید کرد.

سرکادوگان به پیتر نگاه کرد وگفت:"ولی من میدونم پیتر دروغ نمیگه, فرزندم فنجونت رو بیار پیش من "

پیتر بلند شد و فنجونش رو به سرکادوگان نشون داد. سرکادوگان منفکرانه نگاهی به فنجان کرد و گفت:
_بچه ها پیشگویی همش احتمالاته و پیشگو هرچی احتمال چیزی بیشتر باشه پیشگو همونو میگه الان نگاه که میکنم میبینم که احتمال وقوع فنجون پیتر بیشتر از سوزاناست

ناگهان یکی از بچه ها داد زد:
_ما می میریمممممممممممممممم

همه بچه ها بلند شدند و مکان در آشوب فرو رفت.
یکدفعه یکی داد زد:"ساکت"

صدا به قدری بلند بود که شیشه فنجون پیتر که نزدیک پیتر بود ترک برداشت.
بچه ساکت شدند و فهمیدند صدا از سرکادوگان بود.

سر کادوگان گفت:
_ببینین بچه ها اینجا درمانش هم هست یعنی یکی درمان کرونا رو کشف میکنه.
بچه ها نفسی از سر آسودگی کشیدند

سرکادوگان گفت: خب نفر بعدی...



پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱۶:۵۰ شنبه ۱۶ فروردین ۱۳۹۹

سوزانا هسلدن


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۳۸ دوشنبه ۴ فروردین ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۶:۳۵ یکشنبه ۱۹ بهمن ۱۳۹۹
گروه:
کاربران عضو
پیام: 49
آفلاین
همه‌ی جادو آموزان، روی صندلی‌ها نشسته بودند و منتظر ورود مدرس پیشگویی بودند. همه‌ی آنها با هم صحبت می‌کردند و هر از گاهی می‌خندیدند و سوزانا خیلی متاسف بود که کسی را برای حرف زدن ندارد.

جناب سرکادوگان، به گفته‌ی دابی تا لحظاتی دیگر می‌آمد و دابی مامور بود که به هر نفر، یک فنجان چای یا قهوه برای پیشگویی بدهد. سوزانا اندکی می‌ترسید و هیجان داشت. قلبش به تندی در سینه‌اش می‌کوبید و بی صبرانه منتظر ورود سر کادوگان بود. وقتی دابی به او رسید، سوزانا می‌ترسید دابی هم مثل بقیه رفتار عجیبی با او داشته باشد. اما دابی، لبخند کشیده‌ای زد.
- دابی چای ریخت یا قهوه ریخت؟
سوزانا آب دهانش را قورت داد و صدایش را صاف کرد. سپس با لبخند کمرنگی گفت:
- اِ... ممنون میشم قهوه بریزی.
- خانم مطمئنه؟
سوزانا لبخند مزخرفش را پهن‌تر کرد.
- آره دابی مطمئنم.
- دابی قهوه‌ی دبش ریخت یا قهوه‌ی سیاه؟
- مگه قهوه‌ی دبش و سیاه هم داریم؟

سوزانا همانند یک خنگ تمام عیار با چشمانی گرد دابی را نگاه کرد. دابی چند بار پشت سر هم پلک زد و با خنده گفت:
- نه. معلومه که نداریم!

سپس فنجان قهوه را به دست سوزانا داد و سوزانا، خیلی اجمالی قهوه‌ی درون فنجان را نگاه کرد و بعد، سر کادوگان سر رسید.

- درود، هم‌رزمان!
او نفس نفس می‌زد. چند ثانیه مکث کرد و ادامه داد:
- پیشگویی را شروع کنید، هم‌رزمان! شجاع باشید و بشتابید!

سوزانا نگاهی به درون فنجان کرد و چشم راستش را بست. در نگاه اول، دایره بزرگ و پفی را دید که به نظر می‌رسید روی آن برآمدگی های ریزی وجود دارد. سوزانا از آن سر در نیاورد و برای همین، فنجان را چرخاند و از زاویه‌ی دیگری نگاهش کرد. و در همین لحظه، سر کادوگان صدایش زد.
- ای همرزم! دوشیزه هسلدن! در فنجان خود چه می‌بینی؟

سوزانا نگاه دیگری به ته فنجان کرد.
- خب... خب... اینجا نوشته کرونا قرار نیست به هاگوارتز بیاد.
و نفس حبس‌شده در سینه اش را رها کرد.‌ اگر سر کادوگان قبول نمی‌کرد، چه؟
اما سوزانا با خودش فکر کرد:« من چیزیو که دیدم گفتم. مگه روشش این نیست؟»
سر کادوگان، رو به دابی کرد و گفت:
- ای همرزم! فنجان او را نزد من بیاور!
سپس شمشیرش را در هوا تکان داد و صدای شکافته شدن هوا توسط آن، به گوش حضار رسید.

دابی فنجان را از سوزانا گرفت و به سمت سرکادوگان برد. سر کادوگان، فنجان را گرفت و با اخم غلیظی نگاهش کرد. سپس فنجان را بالا برد و فریاد زد:
- درست است همرزم! پیشگویی‌ تو درست است! گر چه مربوط به شخصِ خودت نیست، اما درست است!

سوزانا نفس عمیقی کشید و لبخند محوی زد. صدای ناشناسی را از پشت سرش شنید:
- مثل اینکه به خیر گذشت، نه؟


Purple and black dreams, a velvet doll and the
∞ ...stars waving meتصویر کوچک شده


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۹:۳۳ دوشنبه ۲۶ اسفند ۱۳۹۸

اما دابزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۰۱ چهارشنبه ۶ شهریور ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۶:۴۶ شنبه ۲۵ آذر ۱۴۰۲
از خون دل نوشتم نزدیک دوست نامه
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 172
آفلاین
 - دابی برای دانش آموز چای ریخت یا قهوه؟
- بی زحمت برام داخل این چای سبز بریز.

دابی به ظرفی که با دماغش چندان فاصله ای نداشت، خیره شد.
- دابی چای سبز نداشت! دابی فقط چای قرمز داشت!
- چایی قرمز شهرزاد؟
- نه، فرحزاد! ... دابی شوخی کرد! دابی ندونست شهرزاد کی بود که فرحزاد کی باشه؛ دابی فقط چای ریخت.
- خب باشه. حداقل بی زحمت چای رو تو این بریز.

 دابی چای را داخل پیاله اما ریخت و از او دور شد.
- خب همرزمان حالا شروع کنید به تفسیر آنچه که در ته فنجان خود می بینید.

بچه با بی حوصلگی به ته فنجان های خود زل زدند تا با تفاله های چای و قهوه آینده را پیشگویی کنند.
- خب فکر نمی کنم کار خیلی سختی باشه... این شبیه یه توپه!...نه نه! شبیه کره ست یا شاید... .

اما سخت مشغول برسی تفاله های چایش بود.
- این یکی شبیه... شبیه ربکا ست! ... ربکا! ربکا! فکر کنم تو  چای من یه چیزی راجع به تو هست.
- بده منم ببینم!

ربکا پیاله را از دست اما گرفت و به تفاله های چای درون آن که به شکل خفاش و توپ بودند، خیره شد.
- این خفاش تویی؟ :vib :
- چرا فکر کردی این خفاش منم؟
-چرا نبایدای فکر رو کنم؟
-اما هر گردی، گردو نیست؛ هر خفاشی، خفاش اصیل و فرانسوی نیست! این از اون مدین چاینا هاست.
- جدی ربکا!؟ میشه بپرسم از کجا فهمیدی؟
- تشخیصش مثل آب خوردنه!  به چشم هاشون نگاه کن. تو چشم خفاش های چینی اصالت و تمیزی فرانسوی ها وجود نداره! ولی تو چشم های خفاش های فرانسوی همیشه یه اصالت و وفاداری خاص وجود داره...
- ولی تفاله ها که چشم ندارن!

مکالمه بین ربکا و اما با آمدن پرفسور کادوگان به اتمام رسید.
-خب همرزم تو چی پیشگویی کردی؟

اما نفس عمیقی کشید و شروع کرد به پیشگویی کردن.
- من یه خفاش بزرگ می بینم که کل کره زمین رو فرا گرفته و طبق گفته ربکا از چین اومده و فکر کنم قرار اتفاق های بدی رخ بده...
- اون پیاله رو بده به من  همرزم.
-بفرمایید پرفسور.

سرکادوگان نگاهی به داخل پیاله انداخت.
- ولی همرزم این بیشتر شبیه یه استخر دایره شکل تا کره زمین و من فکر می کنم مسئولین چین قراره واسه خفاش هاشون استخر اختصاصی درست کنن.
- ولی... پس چرا ای خفاش انقدر بزرگه؟یعنی چیز نگران کننده ای نخواهد بود؟
- نه همرزم. چیزی نیست که ما بخوایم به خاطرش نگران بشیم... بین پیشگویی درسی که ابزار و وسایل خودش رو داره مثلا همین فنجان خیلی داخل پیشگویی تاثیر داره ولی شما به جای فنجان از این پیاله چای استفاده کردی و به همین دلیل که اشتباه در مورد آینده فهمیدی و...
- پرفسور کادوگان یه دقیقه میاین اینجا!
- من باید برم به بقیه دانش آموزان سر بزنم. شما هم برو یه چای دیگه بریز ولی این بار داخل فنجان تا بتونی این بار درست پیشگویی کنی.
- ولی...

 قبل از اینکه اما حرفی بزند سرکادوگان از تابلویش خارج شد و او را با دابی  که لبخند ژکوندی روی لب هایش نقش بسته بود تنها گذاشت.


مزه خونه به همینه... همیشه می دونی درش به روت بازه... می تونی سر تو بندازی پایین و بیای تو و لازم نباشه توضیح بدی به کسی که چیکاره ای اونجا... چون جوابش معلومه... خونت اونجاست... حتی اگه فقط گهگداری بهش سر بزنی!


پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲:۲۳ جمعه ۲۳ اسفند ۱۳۹۸

مایکل رابینسون


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۷ جمعه ۱۶ اسفند ۱۳۹۸
آخرین ورود:
۶:۳۴ شنبه ۱ شهریور ۱۳۹۹
از رنجی که می بریم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 11
آفلاین
به بروشور قلعه خیره ماند. در عمر نقشه ای به این آشفتگی ندیده بود. بدخلقی صبحگاهی امانش را بریده و دلش می خواست بروشور را به حلق یکایک رهگذران فرو کند اما در کشور اخلاق و احترام، امکان سو برداشت این عملکرد وجود داشت پس در حالی که کاغذ را به موشک تبدیل می کرد، تصمیم گرفت از خیر صبحانه ی مطلوب گذشته و هرچه زودتر کلاس فلسفه را پیدا کند.

دست در جیب و بی تفاوت به نگاه خیره اطرافیان، راهروها را به جست و جوی دری مشخص بررسی می کرد که با شنیدن جمله ی "این جلسه پیشگویی از طریق چایی و قهوه داریم!" خشکش زد.

قهوه. مایکل رابینسون پس از یک هفته تقلای شبانه روزی، بی حاصل و پر کشمکش با جن های خانگی آشپزخانه، حاضر بود برای لیوان آمریکانوای غلیظ مرتکب قتل شود و شنیدن همین یک جمله از ورای در کافی بود تا تصمیم بگیرد که امروز در کلاسی که حتی واحدش را برنداشته حضور پیدا کند.


بی معطلی و با لبخند پهن در را نواخت و داخل شد. هاله ای از مه اتاق را مات کرده بود. در حالی که برای یافتن مدرس کلاس با چشمانی پر اشک و گرد اطراف را می کاوید در دل آرزو کرد که این جان فشانی، ارزشش را داشته باشد.

-آه! دیر رسیدی هم رزم ولی مشکلی نیست. حدس می زنم هنوز بین تاپیک ها گم و گور می شی. بیا تو.

چشمانش به مه عود عادت کرده بود اما همچنان نمی توانست منبع صدا پیدا کند. صدایی پس ذهنش پرسید که امکان دارد استاد پیشگویی خود یک پیشگویی باشد یا خیر.

- بیا تو فرزندم. بچه ها این مایکل رابینسونه. یک هفته ای میشه از آمریکا به اینجا مهاجرت کرده. سابقا محصل ایلورمونی بوده و هفته ی پیش وارد اسلیترین شده. بیا تو. کنار جاگسن یه جای خالی هست.

مایکل با خود اندیشید "جاگسن خر کیه؟" که ابروان بالا رفته ی موجودی شنل پوش و نشسته در گوشه ترین قسمت اتاق را از ورای نقاب تشخیص داد.

وقتی ماتحتش را روی آن صندلی مخمل و ناراحت تنظیم کرد، رو به بغل دستی اش گفت:
- SUP? شنیدم اینجا قهوه می دن...

تششعات پر نفرتی که از نقاب به سمتش سرازیر می شد هم لبخند پهنش را تغییر نمی داد. او در مسابقه ی "خیره ماندن" بی رقیب بود.
- تازه وارد شورتک پوش قهوه خواست یا چایی؟
- هی! تو همونی نیستی که پریروز سر میز گفتی اینجا قهوه ندارین؟
- شورتک پوش نباید ا...
- مایک!
-شورتک پوش نباید از دابی ناراحت بشه. هاگوارتز برای صبحانه قهوه سرو نمی کنه. دابی قوانین رو تنظیم نکرد. الان چایی خواست یا قهوه؟
- قهوه!

به محض اینکه دابی فنجان مایکل را پر کرد، او محتویات را لاجرعه سر کشید و چنان "آه!" پر لذتی سر داد که برای عده ای از حاضرین ابهاماتی مطرح شد.
- یکی دیگه لطفا.
- دابی نتانست فنجان را مجددا پر کرد. هر دانش آموز یک فنجان.
- یا فنجونو دوباره پر کن یا بلایی سرت میارم که تو تاریخچه جن ها بنویسن.

دابی پس از بالا و پایین کردن شرایط، فنجان پسرک را پر کرد و مایکل مجددا آن را یک نفس سر کشید.
- به این می گن روحیه ی جنگجو!

مایکل که با شنیدن آن فریاد از جا پریده بود، هرگز تصور نمی کرد منبع صدا یک قاب عکس باشد.
- خب! حالا پیشگویی کن.

نگاه خیره اش را با اندکی درنگ و مقداری "عجب غلطی کردم!" از تابلو برداشت و به فنجان خالی از لِرد معطوف کرد. هر دانش آموز دیگری در مواجه با این شرایط عنان از کف می داد اما مایکل تنها به زمان بیشتری نیاز داشت تا قهوه سیستم عصبی اش را فعال کند.
- سلام پرفسور! ببخشید دیر رسیدم جلسه اولی...
- جلسه دومه هم رزم!
- اع؟ ببخشید به هر حال. کلی گشتم دنبال کلاس. یکی از بچه های سال بالایی گفت باید برم زیرزمین و من...
- خب خب گذشته ها گذشته و کدورتی نیست. پیشگویی کن!

مایکل مجددا به فنجان خالی خیره شد تا آنکه تصمیم گرفت از تکنیک بداهه پراکنی بهره ببرد. چشمانش را گشاد و با صدای بم و کلمات کشدار شروع به صحبت کرد.
- یه اســــــــــــــــب می بینم... که زیر ســــــــــــواری نیرومند و پر ابهــــــــت زانوهاش خم شده! ســــــــــــــــوار... یه چیزی دستشه! دست اسب نه... ســــــــــوار! یه فلاکس... نه! یه لیـــــــــــوان! یه لیوان دستشه... و داره به لیوان نگـــــــــــــــاه می کنه... و ماه بالای سرش به روشنی خورشـــــــــــــــــــید می درخشه... و کائــــــــــــــنات به لرزه افتاده...

سر کادوگان با شنیدن این کلمات سرش را بالا گرفت و نگاهی به کلاس انداخت. دانش آموزان بی استعداد و چرت آلودی را نظاره کرد که عاجزانه رهبری بی باک و پرشور می طلبند. تصمیمش را گرفت. افسار اسب را کشید و به طرف تابلوی مرکزی کلاس تاخت.
- هم رزمان! هم اکنون من برای شما در لیوان چای خود پیشگویی خواهم کرد تا زنده هستید، از یاد نبرید. با دقت نگاه کنید و بیاموزید.

تام در گوشه ی کلاس دستش را به سمت مایکل دراز کرد و گفت: خوش اومدی!




پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۱:۴۴ پنجشنبه ۲۲ اسفند ۱۳۹۸

ایرما پینس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۳:۱۹ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۱۳:۲۸ چهارشنبه ۹ تیر ۱۴۰۰
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 184
آفلاین
ارشد ریونکلا

_ بانوی کتابدار چای خواست یا قهوه؟
_ هر دو!
_ ولی باید یکی خواست.
_ هردو. مزاحم مطالعه و تحقیق و تتبع ما نشید.

دابی نیمی از فنجان ایرما را با قهوه و نیمی دیگر را با چای پر کرد و رفت.
ایرما بی توجه به فنجان، مطالعه‌اش را ادامه داد. وقت او با‌ارزش‌تر از آن بود که صرف چرخاندن فنجان و تفسیر اشکال تفالۀ چای شود.

دقایقی بعد
سر کادوگان که مدام در تابلوها می‌چرخید، متوجۀ فنجان پر ایرما شد.
_چرا فنجان شما هنوز پره؟
_ام...چون ما بر اساس شیوۀ نوینی فال میگیریم.‌ شیوۀ چای و قهوۀ مخلوط.
_ اونوقت مزیت این شيوه چیه؟
_ام...سرعت تحقق پیشگویی در این شیوه بسیار زیاده، در واقع پیشگویی تا یک ساعت بعد محقق میشه.
_پس اگر الان پیشگویی کنید، تا پایان کلاس نتیجه‌‌ش رو می‌بینیم. لطفاً پیشگویی کنید.

ایرما با ژستی خاص به محتویات فنجان زل زد. با توجه به هوای ابری بارش باران کاملا محتمل بود، بنابراین گفت:
_ بارش باران می‌بینم و زلزله و سوختن پرنده‌. یکی از این سه اتفاق قطعا رخ می‌ده.

دقایق پایانی کلاس


ابرها کنار رفته بودند و خورشید می‌تابید. حیثیت ایرما در خطر بود، باید کاری می‌کرد. قادر به ایجاد زلزله نبود و در فضای بسته کلاس، پرنده‌ای وجود نداشت. شاید هم داشت! به لینی نزدیک شد.

_لینی، ممکنه بری و شنل من رو بیاری؟ جای دوری نیست. به همین چوب‌لباسی آویزونش کردم. فقط لطفاً قبلش پیکسی شو و یواشکی پرواز کن. نمی‌خوام کسی متوجه بشه. مهمه!

درخواست ایرما چندان معقول نبود، اما لینی همواره آمادۀ کمک به ریونی‌ها بود. بنابراین گفت:
_ البته که میشه.

و به پیکسی تبدیل شد و پرواز کرد.
چند ثانیه بعد در مقابل چشم‌های بهت‌زدۀ همگان لینی سوخت و خاکسترش بر زمین ریخت. انگار ایرما در پیشگویی استعداد زیادی داشت.


Underfed Vulture


قبل از صحبت کردن فکر کنید.
قبل از فکر کردن مطالعه کنید.





پاسخ به: دفترچه خاطرات هاگوارتز
پیام زده شده در: ۲۰:۰۷ چهارشنبه ۲۱ اسفند ۱۳۹۸

ریونکلاو، مرگخواران

لینی وارنر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۵۳ شنبه ۳۰ خرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
دیروز ۲۱:۵۳:۱۷
از رو شونه‌های ارباب!
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
گردانندگان سایت
پیام: 5464
آفلاین
- شما کدوم رو خواست... حشره؟

لینی از قصد به شکل پیکسی در اومده بود و پاورچین پاورچین در حال ترک میزش بود، بلکه جن خونگی از کنارش عبور کنه و نفهمه دانش‌آموزه. اما متاسفانه تو دام میفته.
- از کجا فهمیدی؟
- من همه اطلاعات کلاس رو داشت. چای یا قهوه؟

لینی با ناامیدی دوباره به شکل انسانیش برمی‌گرده و آه‌کشان به چای یا قهوه می‌اندیشه. هیچ‌کدومش باب میلش نبود. هر دو تلخ و دوست‌نداشتنی بودن!
- شیری، آبمیوه‌ای چیزی نداری بدی؟
-

پروفسور کادوگان که بین میزا در حال قدم زدن بود تا از پیشرفت کار اونا مطلع بشه، متوجه گفتگوی لینی با جن‌خونگی می‌شه.
- خیر دوشیزه وارنر. همونطور که رزم قواعد خاص خودشو داره، پیشگویی هم ابزار مخصوص خودشو داره که بعضا قابل جایگزینی نیستن.

لینی آه دومش رو هم می‌کشه و قهوه رو انتخاب می‌کنه. بعد از نوشیدن قهوه طبق اونچه که تو کتاب ذکر شده بود، مشغول کشف تصاویری که قطرات پایانی قهوه شکل داده بودن می‌شه. لینی همیشه تو تصور کردن شکلی برای ابرها، کوه و سایه موفق عمل کرده بود، پس حتما تو این امر هم موفق می‌شد!
- البته که می‌تونم.

لینی اینو می‌گه و این‌بار با اشتیاق چشماشو تیز می‌کنه تا به کشف تصاویر بپردازه. صدای دانش‌آموزایی که ازش جلوتر بودن و با شور و حرارت پیشگوییشون رو برای هم تعریف می‌کردن تمرکزشو به هم می‌زنه.
- زود باش مگه تو یه ریونکلاوی باهوش نیستی؟ یا نکنه می‌خوای ننگ روونا باشی؟

البته که نمی‌خواست! پس با دقت بیشتری نگاه می‌کنه.
- خب این می‌تونه یه کله از شونه به بالا باشه! فقط نمی‌دونم چرا دماغ نداره. یه شونه‌شم به طرز عجیبی درازه. یا شاید یه چیزی روش نشسته... نکنه یه حشره‌س که نشسته رو شونه‌های یه آدم بی‌دماغ؟ چرا خب؟

- می‌دونی که روش کارت اشتباهه هان؟ قرار نیست آینده کامل اون تو به تصویر کشیده شده باشه که، تو فقط باید نشونه‌ها رو پیدا کنی و از روی اونا پیشگویی کنی!

حق با گابریل بود. پس لینی تکونی به سرش می‌ده تا افکار قبلی از سرش بیرون برن و دوباره از نو به دنبال نشونه‌ها می‌گرده.
- یا دیهیم روونا! این‌که واضح‌تر شد! الان به طور واضح می‌بینم که یه پیکسی رو شونه‌های یک آدم کچل و بی‌دماغ نشسته!

گابریل دست از نگاه کردن به فنجون خودش برمی‌داره و فنجون لینیو از دستش می‌قاپه.
- ببینم... تو از یه کلاه این همه برداشت کردی؟
- ها؟ کلاه چیه؟

گابریل در حالی که ابروهاشو بالا انداخته بود فنجونو به لینی برمی‌گردونه. لینی هنوزم دیده‌ی خودشو باور داشت، اما گابریل هم درست می‌گفت. می‌تونست کلاه باشه! پس کتاب پیشگوییو ورق می‌زنه تا ببینه معنای کلاه چی می‌تونه باشه.
- کلاه کابوی‌ها... رسیدن به جاه و مقام، باپشتکار به مقام رسیدن، از حیله دوستان خود را پنهان کنید! هممم... شاید مقامی که بش می‌رسم نزدیک شدن به اون آدم کچل و بی‌دماغ باشه به حدی که می‌تونم رو شونه‌هاش بشینم؟
- دست بردار لینی! همون که کتاب گفت درسته... شاید وزیر سحر و جادویی چیزی می‌شی!
- شبیه کلاه وزارت نیستا، کاوبویه! عه ولی تو هم کلاهه تو فنجونت! اتفاقا کلاه وزارتم هست. تبریک می‌گم.
- باز داری اشتباه می‌زنیا. می‌گم تو باید نشونه‌ها رو پیدا کنی نه خود آینده رو! اونم کلاه نیست کله‌ی سگه!

لینی شونه‌ای بالا می‌ندازه و مشغول یادداشت هرچی که دیده بود به همراه یه سری چیز من در آوردی تو کاغذپوستی‌ای می‌شه تا بعنوان گزارش اون روز تحویل بده. اما حاضر بود قسم بخوره توی فنجون گابریل کلاه وزارت رو دیده بود! همونقد از وزارتی بودن کلاه گابریل مطمئن بود که از نشستن خودش رو شونه‌های اون آدم کچل و بی‌دماغ اطمینان داشت...


🙋‍♀️ فقط اربـاااااااب! 🙋‍♀️

فقط بلده بشینه یه جا، بدون این‌که بدونه چرا!
تصویر کوچک شده









شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.