هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۶:۰۵ پنجشنبه ۲۰ شهریور ۱۳۹۹

نیوت اسکمندر old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۸:۳۲ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۷:۵۷ یکشنبه ۲۰ مهر ۱۳۹۹
از رنجی خسته ام که از آن من نیست !
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 127
آفلاین

-باباااا اومدن شو دیگه.

بچه که فکر میکرد باید پدرش رو غافلگیر کنه رفت و برای همین صندلی آورد و رفت روش و دررو باز کرد . خیلی ناگهانی وارد شد.
-باباااااااا پاشیدن شو.

رابستن مثل تیری از کمان رها شده از جاش پرید با دیدن آرایش هیولاطورِ بچه از ترس به بالای تخت رفت.
-کی هستی؟ از من دور شدن شو!
-بابا منم ببین چه خوشگل شدن شدم!
-من بابای تو نیستم ! گفتم دور شدن شو!

بچه ولی اصرار کرد و نزدیک میشد .رابستن از اتاق فرار کرد و بیرون رفت و بچه هم به دنبال اون همون موقع مگان با صورتِ گریانش میخواست در اتاقشو که یادش رفته بود باز کنه و صورتشو دوباره ماست خیاری کرده بود .رابستن با نگاه به پشت سرش هی فرار میکرد بچه هم فکر میکرد که دارن باهاش بازی میکنن.
رابستن فرار میکرد که ناگهان به چیزی برخورد کرد . رابستن و مگان روی زمین افتاده بودن و چند تا از خیار های مگان تو دهن رابستن بود بچه حالت بازی گرفته بود و آروم آروم نزدیک اونا میشد.رابستن و مگان متوجه ی هم نشدند ولی بعد از لحظه ایی بهم نگاه کردن و دوباره جیغی کشیدند .صورت رابستن کمی ماستی شده بود و خیار ها چسبیده بود به یک چشمش و مگان هم صورتش و‌موهاش از ماست سفید شده بود و بچه هم به اونا نزدیک میشد بعد از ترسیدن از هم به بچه نگاه کردن و دوباره جیغی کشیدند و فرار کردند .بچه داشت می‌خندید و بازی میکرد به حساب خودش همان زمان گابریل میخواست به دستشویی بره که با دیدن یک دختر با چهره آیی سفید و موهای سفید و مردی با چهره نیمه سفید و‌تک چشم و بچه آیی شبیه به هیولا بود همونجا کاره دستشویی رو کرد و اونم فرار کرد .همه وارد اتاق رودولف شدن و رودولف خیلی ترسیده از خواب بلند شد.
-چی شده ! شماها کی هستین ؟برین بیرون از خونه ما!

مگان خیلی ترسیده بود و با لکنت زبون حرف میزد
-رودو دو دو لف نجاتمون بده یک هیولا دنبالمونه.

در خیلی شدید کوبیده میشد همه رفتن پشتِ رودولف . رودولف اول شک کرد . با وردی همرو به شکل اولشون دراورد و فهمید که اعضای خانواده هستند.در یکهو باز شد و رودولف شوک شد از شدت و چوبدستیش افتاد بچه تا قیافه ترسیده رو دید .یک چرایی تو ذهنش اومد
- "حتما خوشگل شدن نشدم که اینا ازم میترسن"

و گریه کنان به سمت دستشویی رفت و صورتشو شست ولی آرایش از قبل بهم ریخته تر شده بود رژ خراب شد چشماش سیاه شده بود و از قبل وحشتناک تر شده بود و همین باعث شد جیغی دوباره بکشه و از خونه فرار کنه به بیرون .


ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۶:۰۸:۱۶
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۶:۰۸:۳۹
ویرایش شده توسط نیوت اسکمندر در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۶:۵۹:۵۰
ویرایش شده توسط لرد ولدمورت در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۲۰ ۱۷:۰۷:۴۸

چه قلب ها که شکسته نشد از زبان های بریده !
و چه حرف ها زده نشد از ذهن های پریده!
و چه چشم ها که پر از کشتی های در اشک بود .
و چه دل ها گرفته نشد از کشتی های غرق شده.


تصویر کوچک شده
[img تصویر کوچک شده


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱:۲۹ سه شنبه ۱۱ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
مگان در حالی که هنوز هق هق میکرد، آرام آرام بخار اسطوخودوس هایی را که جوشانده بود تنفس میکرد تا آرامش خود را به دست بیاورد.
از آنطرف، بچه با عجله در راهروها ویراژ میداد و به دنبال این بود که اتاق مشترک خودش و پدرش را پیدا کند که به احتمال زیاد الان خواب بوده و از نبود بچه اش که شبها لِنگ هایش را تو صورت او میکوبد، بسیار خرسند است.
بچه خیلی سریع ولی طوری که آرایشش خراب نشود در راهرویی که اتاق پدر و خودش قرار داشت میدوید. رابستن، که صدای پای بچه اش را شنیده بود، از خواب بیدار شد.
-اگه بچه ام این اطراف شدن باشه چی؟ شدن نمیشه که امشب را با آرامش خوابیدن بشم! بیاد ببینه که من بدون اون خوابیدن شدم، کله ی منو کنده شدن میکنه! وای الان مردن میشم! باید اینجا رو جمع کردن بشم تا فهمیدن نشه که من بدون اون خوابیدن شدم!
-دنگ... دنگ...بابا رابستن! بابا کجا رفتن شدی؟ بیا ببین من چه شکلی شدن شدم! اومدن شدن شو! دنگ... دنگ...

بچه در حالی که با مشت دنگ دنگ بر در اتاق میکوبید اینها را فریاد میزد. رابستن که فکر میکرد بچه اش به خاطر اینکه او یادش رفته برای خواب صدایش کند، داشت با هول و ولا رو تختی و ملافه ها را مرتب میکرد تا وقتی بچه اش آمد، نفهمد که رابستن بدون او خوابیده است. بیچاره اصلا خبر نداشت که بچه، برای نشان دادن آرایش دراکولایی اش در را میکوبد و فریاد میزند.


ویرایش شده توسط الکساندرا ایوانوا در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۱ ۱۲:۰۵:۰۳



پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۳:۵۹ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹

مگان راوستوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
از ظاهر خودم متنفر نیستم، چون می دونم زیباترینم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
مگان نتوانست حتی کلمه ای را به زبان بیاورد و برای همین فقط یک کار کرد دار فانی را وداع گفت. شپلق. میله محکم با سر مگان برخورد کرد و مگان را بیهوش کرد. بچه که مطمئن بود مگان مرده با سرعت از اتاق مگان بیرون رفت و به سمت دستشویی روانه شد. داخل دستشویی کلی وقت گذاشت روی تصمیم گرفتن برای اینکه دست هایش که لاک دارن رو بشوره یا نشوره و بعد از ده دقیقه تصمیم خود را گرفت و دست هایش را شست.
- واقعاً چقدر این خاله مگان چیز های باحالی داشت. ای کاش نمی کشتمش ولی بابام حتماً از شکلم خوشش اید.

بعد به سرعت به سمت اتاق خودش و پدرش رفت
.....
همان لحظه در اتاق مگان:
مگان خودش مطمئن بود که مرده و وقتی کمی چشم هایش را باز کرد تعجب کرد که نمرده و هنوز نفس می کشد. به سختی میله پرده را از روی خود برداشت و لنگان، لنگان به سمت تخت رفت و زیر تخت را چک کرد. هیچ چیز انجا نبود به غیر از مخفیگاه لوازم ارایش اضافی اش. فکر کرد که دیوانه شده است. چند بار چشم هایش را مالید و باز زیر تخت رو چک کرد.

- وای... نه. من... من... دیوونه شدم. حالا باید برم تیمارستان. باید هر روز صبحانه و ناهار و شام پر کالری بخورم. دیگه نمی تونم به خودم برسم. هم اتاقی دیوونه ها می شم. من دیوونه شدمممممم.
نترس مگان چند تا نفس عمیق بکش. یک، دو، سه. حالا باید بری مجله دادن اعتماد به نفس به خود در هنگام دیدن ترس هایتان رو بخونی.

وقتی مگان به سمت میز ارایشش رفت دیگر واقعا می خواست سکته کند یک لحظه قلبش وایساد با دیدن ان لحظه.

- ای هیولای نامرد. چرا با من این کار رو می کنی. لاک عزیزم ببخشید که بهت قول دادم بزنمت روی ناخنم ولی نزدمت. ای رژ قشنگم ببخشید که تو رو توی مهمونی دیشب نزدم روی لب هام. سایه سایه ای که بی تو خودمو تک و تنها حس می کنم.

مگان دست از گریه کردن برداشت و شروع به خواندن مجله کرد.
نقل قول:
شما هم از چیزی ترس دارید؟
فکر می کنید هیولایی زیر تخت شما است؟
راه حل شما پیش من نادیا است.
مرحله ی اول اینه که برید و کمی رایحه ی استخدوس را ببویید.
مرحله ی دوم کمی ماسک عسل و خامه و شیر را روی صورت بگذارید برای استراحت.
مرحله ی سوم کمی یوگا کار کنید و یک فنجان قهوه بنوشید
مرحله چهارم به خودتون بگید که هیولایی وجود نداره
و مرحله ی پنجم برای هیولایی که ازش می ترسید تله بگذارید



ویرایش شده توسط مگان راوستوک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۱ ۰:۰۶:۳۷

Im not just a witch that was put in slytherin. They were always jelous to me but the know im better that them. Im the future of slytherin

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۱:۴۴ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹

مانامی ایچیجو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۱۴ جمعه ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
از این جا تا اونجا که منم کلی فاصله ـَس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
-کیه؟

مگان از خواب پرید و با حالت تهاجمی اطرافش رو نگاه کرد. اول چیزی ندید. فکر کرد که خواب دیده و داشت دوباره دراز میکشید که از بین چشم های نیمه بازش متوجه چیزی شد. موجودی حدودا پنجاه سانتی با کله آبی متمایل به بنفش و دستای نارنجی ای که به طرز ترسناکی دو طرفش آویزون بودن رو به روش ایستاده بود و با لبخند دندون نمایی بهش نگاه میکرد. مگان آب دهنش رو قورت داد. با وجود قیافه ای که رو به روش بود و اطلاعاتی که نصف شب به مغز میرسه و چشمای نیمه باز، حق داشت که فکر کنه هیولای زیر تختش که سال ها خوابش رو میدید رو به روش ایستاده.

-تو...کی...هستی...

هیولا دست های لزجش رو گذاشت روی شکم قلبمش و چند قدم عقب رفت. جوری که انگار میخواست فرار کنه. البته که دلیل فرارش نمیتونست ترس از دستگیر شدن توسط مگان باشه. بچه میخواست به سمت دستشویی فرار کنه و شاید هم وسط راه سری به پدرش میزد تا اون هم از دیدن قیافش ذوق کنه. سر جاش چرخید و اومد که قدم اول رو به قصد فرار برداره. مگان که سال های زیادی بود با کابوس هیولای زیر تخت دست و پنجه نرم میکرد همون لحظه تصمیم گرفت که ترسش رو کنار بزاره و یه بار برای همیشه بهش غلبه کنه.
در نتیجه وقتی متوجه شد که هیولا قصد فرار داره، مثل کسی که یه ثانیه قبل از انفجار بمب خودش رو روی زمین میندازه، خیز برداشت و شتاب پرشش رو جوری تنظیم کرد که صاف بیفته رو هدف و پوزش رو به خاک بماله. چند ثانیه بعد مگان بین زمین و هوا معلق بود و بچه در حال فرار.
در ثانیه آخر، درست جایی که بچه داشت آخرین قدم رو واسه خارج شدن از صحنه برمیداشت تونست مچ پاش رو بگیره. بچه برای حفظ تعادلش پرده اتاق رو کشید. خیلی محکم. اونقد محکم که میل پرده همراه پرده جدا شد و شکارچی خودش طعمه شد.
مگان به بالای سرش نگاه کرد و آخرین چیزی که دید سیاهی بود.


ویرایش شده توسط مانامی ایچیجو در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۰ ۲۱:۴۹:۰۰


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۴:۳۶ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹

مرگخواران

الکساندرا ایوانوا


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۳۸ پنجشنبه ۱۹ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۱۰:۳۵ چهارشنبه ۱۳ دی ۱۴۰۲
گروه:
ایفای نقش
کاربران عضو
مرگخوار
پیام: 312
آفلاین
بچه آرام، روی صندلی میز آرایش مگان نشست. نگاهی به رنگ های متنوع و جذاب لاک ها و انواع و اقسام رژ لب ها و سایه چشم ها کرد.
-فقط یدونه لاک زدن کردن میشم. فقط یدونه.

لاک نارنجی رنگی برداشت. دَرَش را باز کرد و برس لاک زنی را در دستانش گرفت.
-این چجوری کارکردن میشه؟ بابا رابستن تا حالا برای من لاک زدن کردن، نشده. حالا من چی کار کردن بشم؟

بچه تا حالا لاک نزده بود. لاک را برداشت و روی ناخن هایش کشید. لاک روی انگشتش هم مالید. توجهی نکرد. زبانش را بیرون داده بود و با دقت برس را روی ناخن ها و البته انگشاتنش میکشید. لاک زدن دستش را تمام کرد.
-چه کار سختی کردن شدم. ولی خوشگل شدن شدها! ولی حوصله ام سر رفتن شده. یه چیز دیگه امتحان کردن میشم.

رژ لب بنفشی را برداشت، پیچش را تا آخر پیچاند و رژ لب صاف و صیقلی را به طور کامل بیرون داد. رژ لبی که مگان همیشه با احتیاط و ذره ذره بیرون میداد و از آن استفاده میکرد.
-چقدر رنگش خوشگل شدن شده. یکمی امتحان کردن بشم ببینم چی شدن میشم...

بچه رژ لب را برداشت و روی لب هایش کشید. با دقت در آینه به خودش خیره شد.
-خیلی خوشگل شدن شدم... ولی انگار بازم باید از رژ لبه زدن بشم.

رژ لب را روی ابرو هایش کشید. ابرو هایش به رنگ بنفش غلیظی در آمد.
-ذوق کردن شدم. چه خوشگل شدن شدم. حالا دیدن شدن بشم این سایه چشم آبیه چه شکلیم شدن میکنه.
فرچه ی سایه چشم آبی نفتی را برداشت و نه تنها پلکش را با آن پوشان، بلکه فرچه را سر تا سر لپ هایش کشید.
-ناز شدن شدم. خیلی خوشگل شدن شدم. باید به بابا رابستن نشون دادن بشم.

از روی صندلی پایین آمد و از سر شوق جیغ کوچک همراه با شادی ای کشید. ولی یادش رفت که یک عدد مگان در آن اطراف خوابیده است.




پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۰:۳۶ دوشنبه ۱۰ شهریور ۱۳۹۹

مگان راوستوک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۰۸ شنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۰:۰۲ شنبه ۵ تیر ۱۴۰۰
از ظاهر خودم متنفر نیستم، چون می دونم زیباترینم
گروه:
کاربران عضو
پیام: 109
آفلاین
بچه به ارامی وارد اتاق رودولف شد و به سمت رودولف رفت. ارام دستش را به پشت رودولف زد و او را تکان داد.
- عمو رودولف، عمو رودولف بیدار کردن بشو.

رودولف هم در جواب لگدی نثار بچه کرد. بچه فکر کرد رودولف از عمد این کار را انجام داده ولی رودولف در خواب کاراته می کرد و حرکت های اکروباتیکی از خودش انجام می داد. بچه هم دم در گوش رودولف یکی از ان جیغ ها را کشید که نزدیک بود پرده گوش رودولف پاره بشود.
- بیدار کردن شو عمو رودولف

رودولف به سرعت بیدار شد و گاردی دفاعی گرفت. احساس می کرد هر ان دشمن ممکن است حمله کند.
- کی اونجاست؟ من مصلح هستم هر کی هستی خودت رو نشون بده.

رودولف متوجه شد کسی شلوارش را می کشد. وقتی به پایین نگاه کرد متوجه بچه‌ی رابستن شد.

- عمو من دستشویی داشت.
- من که نمی تونم ببرمت دستشویی.
- عمو
- خیله خب بیا بریم.

رودولف به مدت بیست دقیقه دم در دستشویی ایستاد تا بلاخره بچه از دستشویی بیرون امد.
- کارت تموم شد؟
- اره مرسی.

رودولف با خستگی بسیار زیادی به راه افتاد. با خودش عهد بست که حتما فردا صبح در اتاقش را قفل کند حتی اگر شده از زیر یک قبر قفل مورد نظرش رو پیدا کنه.
- من برم توی قبرم بخوابم. شب بخیر.

بچه که حوصله نداشت تا طبقه ی بالا برود به سمت اخرین اتاق ان طبقه رفت وقتی در را باز کرد دختری را دید که با ماسک، خیار و حوله ای روی صورتش خواب است. بچه در دل خود فکر کرد که این هیولا دیگه کیه؟
ولی متوجه شد که کسی که بیشتر از همه به خود و مو هایش در خانه ریدل ها می رسد مگان است.
تا بچه چشمش به ان همه لاک و لوازم ارایش روی میز مگان افتاد دلیل امدنش را فراموش کرد. به سختی روی صندلی نشست و سعی می کرد چهره ی خود را در اینه ببیند.
مگان که اینقدر روی وسایلش حساس بود وقتی بیدار شد دچار شک بزرگی شد.


ویرایش شده توسط مگان راوستوک در تاریخ ۱۳۹۹/۶/۱۰ ۰:۴۲:۰۲

Im not just a witch that was put in slytherin. They were always jelous to me but the know im better that them. Im the future of slytherin

تصویر کوچک شده


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۲:۳۴ یکشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۹

مانامی ایچیجو


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۵۱ دوشنبه ۱۲ خرداد ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۱۱:۱۴ جمعه ۲۰ خرداد ۱۴۰۱
از این جا تا اونجا که منم کلی فاصله ـَس
گروه:
کاربران عضو
پیام: 17
آفلاین
دور تر از قبرستون، خانه ریدل ها

رابستن بچه رو گذاشته بود رو دوشش و یه بشقاب سوپ هویجم رو کلش بود. با حساب این که درحالت عادی هم بچه ی لج بازی بود، غیبت چند ساعته بلاتریکس این اخلاق رو تشدید می کرد. برای همین جهت خالی کردن عقدش در ازای هر یه قاشق سوپ هویجی که به اصرار پدرش تو دهن می برد، ده بار با ته قاشق رو کله رابستن بیچاره ضرب می گرفت.

-لطفا زود سوپت رو خوردن بشو که خوابیدن بشیم.

بچه در اعتراض قاشق رو با شدت بیشتری رو کلش زد. اگر قلب این موجود کوچولو رو یه هتل بزرگ در نظر می گرفتیم، بلاتریکس همه اتاق ها و سونا و جکوزی بود و رابستن اتاق رخت شویی.

پنج دقیقه بعد

-خیلی درد کردن میشه! بانو مروپ کجا رفتن شد! بچه داره تلف کردن میشه!

همه مرگخوارا دور تا دور صحنه ایستاده بودن و هیچکس جرعت نداشت قدم از قدم برداره. بچه دو دستی شکمش رو چسبیده بود و با صدایی که گوش فلک رو کر می کرد جیغ میکشید. از مشکلات پدر مجرد بودن اینه که وقتی بچه دچار بیرون روی میشه با یه دست باید چایی نبات رو هم میزدی و با دست دیگه بچه رو به سمت دستشویی هدایت می کردی و شلوارش رو پایین می کشیدی.
بینز از بالای پله ها با لبخند تحسین آمیزی به نتیجه مطلوب کارش نگاه می کرد. البته لبخند تحسین آمیز برای خودش نبود، برای معجون آرام بخش هکتور بود که یواشکی تو قابلمه سوپ ریخته بود.

چند ساعت بعد

مرگخوارا خواب بودن. بچه خواب بود. رابستن خواب بود. و چند لحظه بعد بچه دیگه خواب نبود. دل دردش دوباره شروع شده بود و برای همین از جاش بیرون خزید و به سمت دستشویی رفت. متاسفانه اتاقی که موقع تقسیم کردن قسمت رابستن و بچه شد دورترین اتاق به خدمات بهداشتی و درمانی خانه ریدل ها بود. بچه احساس می کرد که اگر تا چند ثانیه دیگه به دستشویی نرسه تو شلوارش کارش رو انجام میده. هرکسی که روزی بچه بوده میتونه بفهمه که خودش میخواست ولی واقعا نمیتونست بیشتر از این نگهش داره. به اطرافش نگاه کرد. در اتاق خواب یکی از مرگ خوارا نیمه باز بود. به آرومی یه بچه گربه از لای در داخل رفت.
بیچاره رودولف! یک هفته بود که میخواست قفل در اتاقش رو درست کنه و موقعیتش پیش نمیومد.



پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۸:۳۰ یکشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۹

Annabell


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۱:۲۱ سه شنبه ۱۷ تیر ۱۳۹۹
آخرین ورود:
۲۳:۰۹ جمعه ۷ شهریور ۱۳۹۹
از تبریز
گروه:
کاربران عضو
پیام: 19
آفلاین
بلا با عصبانیت به مروپ نگاه کرد.

-چرا دقیقا داری اینکارو میکنی؟

- یکی بهم گفته که اینکارو انجام بدم.

- کی دقیقا؟

-به تو چه؟

-خیلی هم به من مربوطه!

- نیست!

- هست!

- نیست!
:
:
-بس کن بهم بگو مروپ.

- اخه اون موقع بد بخت میشم.

-نه نمیشی نگران نباش اگه بهم بگی به ریش مرلین قسم از حلواهای نعنا تو میخورم.

-خب، باشه رودولف گفته بود.

-خب پس رودولف گفته بود!

- بله.

-خب باشه بعدا حسابش میرسم حالا مارا بالا بیاور.

و مروپ روی آن چهار نفر بالا آورد.

- لرد سیاه کجایی که مامانت می‌خواد بزنه منو بکشه.

- ببین من کار که گفتی را انجام دادم.

- اره معلومه الان کار دوم اینه که ما رو از این قبر بکشی بالا.

مروپ آنها را بیرون آورد. حالا نوبت این بود که بلا برود و حساب رودولف را برسد.


فقط لرد
زنده باد لردسیاه🥰
زنده باد اسلایترین🤪
زنده باد شرارت واقعی😍


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۱۳:۳۶ جمعه ۲۶ اردیبهشت ۱۳۹۹

ویزنگاموت، مرگخواران

بلاتریکس لسترنج


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۰۵ سه شنبه ۱۸ مهر ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱:۴۴:۵۴ یکشنبه ۱ بهمن ۱۴۰۲
از زير سايه لرد سياه
گروه:
مرگخوار
ناظر انجمن
ایفای نقش
کاربران عضو
پیام: 828
آفلاین

بلاتریکس، رکسان و ادوارد کاملا از کمک مروپ ناامید شدند.
-رکسان تاحالا به این فکر کردی که جنازه‌ها چقدر چندش آورن؟

رکسان که انگار برق شهری بهش وصل کرده بودند، به دنبال جنازه نگاهی به اطرافش کرد.
-جنازه؟... جنازه نیست اینجا که. هست؟... خدای من! من همیشه شک داشتم بهت. می‌گفتم این میزان از خشونت و سنگ دلی از انسان بر نمیاد. پس حق با من بود. تو مردی!

بلاتریکس به شدت مشغول بود. خیلی زیاد مشغول خودداری از کندن تار به تار موهای رکسان بود.
-منظورم من نیستم ابله! منظورم اون مشنگیه که بغلش نشستی!
-این... این زنده‌است... نفس می‌کشه. ببین!

و سعی کرد تپش قلب مشنگ را در چشم بلاتریکس فرو کند.

-بله هنوز زنده‌است... اما به زودی من کشتار خونم میوفته پایین و باید یکی رو بکشم. پس تا نکشتمش و با یه جنازه تو یه قبر تنها نموندی، یه فکری کن تا از اینجا خلاص شیم.

-راست میگه رکسان مامان... از بلاتریکس بر میاد اینکار. قطعا اول اون رو میکشه و بعد میاد سراغ شما.

مروپ قطعا می‌شنید. همین باعث شد تا سه مرگخوار گیر افتاده در قبر خیلی فکر کنند که چه بدی در حق مروپ کردند که با بسته تخمه در دست بالای قبر نشسته و تقلاهای آن سه را تماشا می‌کند و لذت می‌برد!


I was and am the Dark Lord's most loyal servant
I learned the Dark Arts from him


پاسخ به: برج وحشت!
پیام زده شده در: ۲۲:۵۳ پنجشنبه ۲۵ اردیبهشت ۱۳۹۹

مروپ گانت


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۲۸ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۹۷
آخرین ورود:
۳:۵۴ جمعه ۵ فروردین ۱۴۰۱
از زیر سایه عزیز مامان
گروه:
کاربران عضو
شناسه های بسته شده
پیام: 425
آفلاین
-کیستی ای سیاهی؟
-اوا مرلین مرگم بده از توی قبر داره صدا میاد!

بلاتریکس و ادوارد و رکسان به وضوح صدای مروپ را شناختند.

-بانو مروپ بیاین ما رو بکشید بالا. این پایین خیلی چندش آوره.
-گفتی چیکار کنم رکسان مامان؟ صدات نمیاد!
-ما رو از اینجا بکشید بیرون.

پس از فریاد رکسان، لحظه ای سکوت بر قبرستان حاکم شد.

-بازم صداتون نیومد فرزندان مامان!
-

رکسان که دیگر از بیرون آمدن از آن قبر ناامید شده بود با صدایی بغض آلود شروع به صحبت با خودش کرد.
-چقدر دلم برای اون سیب های ترسناک بانو تنگ شده.
-کدوم سیب هام رکسان مامان؟ همون سیب قرمزا؟
-عه صدای منو شنیدید بانو؟ من که داشتم آروم با خودم صحبت می کردم.
-نه نشنیدم رکسان مامان‌...پیری و ضعیفی گوش دیگه!

بلاتریکس که عصبی بود لگدی نثار پیتزا فروش کرد.
-این پیتزا فروش هم که به هیچ دردی نمیخوره.
-چشمم روشن. اون پیتزا فروش اونجا چیکار میکنه فرزندان مامان؟ نکنه چشم مامانو دور دیدین پیتزا خوردین؟
-نه نه...باور کنید من اصلا از کش اومدن پنیر پیتزا چندشم میشه! حالا میشه ما رو بیارین بالا؟

مروپ کمی تفکر کرد.
-بابت بخش اول صحبتات آفرین رکسان غذای خونگی خورنده مامان اما متاسفانه بخش دوم صحبت هاتو اصلا نشنیدم.








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۰-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.