از جسيكا پاتر به پروفسور دامبلدور **** رييس محفل ****
خارج از رول:
جناب پروفسور من ميخواستم با زدن اين پست و نوشتن يك نمايشنامه ي سفيد عضو محفل بشم.
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
(((((((((((( آغاز نمايشنامه ))))))))))
در شبي طوفاني و تاريك كه آسمان با آخرين توان خود بر زمين شلاق مي زد و از شرو بدي در اين كره ي خاكي به رنج آمده بود...
دختر ي تنها در جنگل هاي مبهم اطراف ميدان گريمولد دوان دوان مي آمد......... كه سرانجام پس از رفتن مسافت زياد به يك خانه ي قديمي رسيد.... كه روي آن نوشته بود :خانه ي شماره 12
دختر كه جسيكا نام داشت نفسش را در سينه حبس كرد و در زد....تق تق تق
پس از چند دقيقه مرده جواني در را باز كرد از قيافه اش مشخص بود كه از خواب بيدار شده بود
مرد جوان رو به جسي كردو گفت : ببينم تو كي هستي و اينجا چيكار ميكني؟؟؟؟
جسي با تمام شهامت گفت: من جسيكا پاتر هستم . از راه زيادي اومدم تا عليه ولدمورت بجنگم!!!!........حالا هم ميخوام با رييس اينجا آشنا شم ........امكانش هست؟؟؟؟
مرد جوان : ببين خواهرم من شما رو درك ميكنم ولي بايد بگم كه پروفسور خوابن ....بهتره شما فردا تشريف بيارين؟؟؟
جسي: اووووووه....نه ه ه ه ه ه ه ه..........من از راه دوري اومدم و الانم نميدونم توي اين تاريكي كجا برم؟؟؟؟
مرد جوان كه غيرتي شده بود گفت: خوب شما ميخواي بياين داخل تا فردا ببينيم چي ميشه ........اما بايد يكي ار اساتيد بيان تا بفهمن شما جاسوس نباشي.....آخه اينجا يك مكان فوق سريه ......و من موندم كه شما چه طوري اينجا رو پيدا كردي؟؟؟
جسي كه داشت شنلش رو در مياورد گفت: باشه....من بايد چه كاري انجام بدم؟؟؟؟؟؟
در همين حال پروفسور لاوين از در بيرون مياد و ميگه: چي شده دنيل؟؟؟
جسي كه تازه اسم مرد جوان رو فهميده بود گفت: من ميخواستم تا فردا صبح اگه اشكالي نداره اينجا باشم و با پروفسور دامبلدور
صحبت كنم تا منو عضو گروهش كنه
.
پروفسور گفت: جالبه!!!!! ولي دنيل تو كه ميدوني بايد به غريبه ها اعتماد نكني؟؟؟؟؟؟؟
دنيل: بله پروفسور....اين خانم ميگفتم!!!!! داشتم همينو به
خيلي خوب دنيل بهتره يك كمي از محلول راستي رو بياري تا ما ببينيم اين خانم جوان چرا به اينجا اومده؟؟؟؟؟؟
دنيل : بله پروفسور لاوين
پروفسور: خوب خانم جوان بهتره همين جا بشينين!!!!
جسي: بله.....ممنون
بعد از چند ثانيه دنيل با شيشه ي معجون برگشت. سپس رو به جسي كرد و گفت: بهتره اينو بخورين؟؟؟؟
پروفسور با لبخندي حرفش را تاييد كرد
جسي كه به خودش اطمينان كامل داشت معجون را خورد .
******* صبح روز بعد******
وقتي به هوش آمد ديد صبح شده است و آفتاب بر صورتش مي تابد.
وقتي خوب دورو برش را برانداز كرد.... تعدادي از دختران جوان را ديد كه به او چشم دوخته اند
جسي: مشكلي پيش اومده؟؟؟؟
يكي از دخترا پيشقدم شدو گفت: من اسمم هرميونه.....تو كي اومدي؟؟
جسي لبخندي زدو گفت: خوشبختم.......من ديشب رسيدم.......ببخشيد من ميخواستم پروفسور دامبلدورو ببينم كسي ميدونه اون كجاست؟؟؟؟؟
هرميون دوباره به حرف آمدو گفت: گمون كنم داره صبحونه ميخوره ....... من همين الان ديدمش.
جسي با سرعت جت آماده شد و از پله ها پايين رفت . همين كه در را باز كرد با هيكل عظيمي روبرو شد
جسي كه به تته پته افتاده بود گفت: به ببخشيد ششما پروفسور دا دامبلدور هستين؟؟
دامبلدور: بله خانم جوان ........شنيدم كه ميخواستي بامن صحبت كني؟؟؟.منتظرم ...
جسي كه از اعتماد به نفس دامبلدور شوكه شده بود گفت : بله قربان من ميخواستم عضو محفل شما بشم و انتقام خون پدر و مادرم رو از ولدمورت بگيرم
دامبلدور: خوبه....خيلي خوبه كه دختري به سنو سال شما در فكر انتقامه .........ولي شما بايد در جمع محفليها حرف هاتونو بزنين و هدفتونو از آمدن به اينجا بگين
جسي: باشه......باشه قربان
******* چند ساعت بعد جسي در حال سخنراني*******
جسي لباسشو مرتب ميكنه و با دلشوره اي كه داره وارد سن ميشه.
ملت همه دارن با كنجكاوي به جسي نگاه ميكنن ...و زير نظر ميگيرنش.
جسي بلند گويي را كه در دست دامبلدور بود را گرفت و به لبش نزديك كرد و شروع به صحبت كرد...
سلام به همه ي اساتيد و جادوگران جوان.....من پس از كلي مسافت و سختي زياد به اينجا اومدم تا به شما بپوندم و حق خودمو از ولدمورت نامرد بگيرم
يكي از تو جمعيت داد ميزنه:!!!!!!!!!!!! ماشالله!!!!!!!!!!!!!
جسي كه تو حس رفته بود و بغض گل شو مي فشرد گفت: من وقتي كوچيك بودم و هنوز دست چپ و راست مو بلد نبودم پدر و مادومو از دست دادم.....
....و حالا هم اومدم كه با كمك شما انتقام بگيرم
.
جسي صداي گرفتن دماغ كسي رو از پشت سرش شنيد و با سرعت بيشتري به حرفاش ادامه داد.......من نميخوام وقت شما رو بگيرم فقط ميخوام كه با هر چه در توان داريم ...... بجنگيم و حق خودمونو از سياهي بگيريم ......
منم به همه قول ميدم كه با تمام قوا به محفل وفادار باشم!!
جسي با گفتن اين كه ...... به اميد پيروزي هر چه زودتر ..... از سن پايين آمد و به سمت دامبلدور رفت . اما همچنان صداي ملت را ميشنيد كه به ابراز احساسات مي پرداختند.
دامبلدور: خوب بود ....براي اولين بار بد نبود
جسي كه خجالت كشيده بود گفت: يعني ميشه منم عضو شم؟؟
دامبلدور:.......
@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@@
شرمنده كه زياد شده
خيلي دوست دارم عضو وفادار به محفل بشم
ِخب...پستت نكات مثبت و منفي زياد داشت!اول ميرم سراغ نكات مثبت!....خب مهمترين نكته مثبتي كه ديدم اين بود كه بالاخره يكي پيدا شد يه پست جدي باحال بزنه!همه شروع كردن به پستهاي خنده دار زدن و هيچ كس با جديت كار نميكنه.البته من سعيمو ميكردم.ولي كسي دقت نميكرد!ايول!يكي ديگه از نكات مثبتي كه داشت اين بود كه ديالوگ هاي دامبلدور و پروفسور لاوين رو واقعا زيبا نوشته بودي! جدي و باوقار!خب بريم سراغ نكات منفي!....مهمترين نكته منفي اي كه در نمايشنامت ديدم و البته قبلا هم بهت گفته بودم ولي توجه نكردي اين بود كه زيادي از شكلك استفاده ميكني و اين خيلي بده!!!(اگر اين عادتت رو از سرت بيرون نكني متاسفانه مجبور ميشم از محفل اخراجت كنم )يه نكته منفي ديگه اي كه ديدم نحوه پاراگراف بندي بود كه اينم داشته باش!در ضمن تويه دنياي جادو ميكرفون چي كار ميكنه؟ در كل پستت بد نبود!...يه كم تكراري بود...يعني پروفسور لاوين هم مثل تو خودش رو به مجفل ربط داده بود و ميشه گفت از رويه اون كپي رايت كردي!ازت ميخوام يه نمايشنامه ديگه با دقت بيشتري بزني و در ضمن نكات بالايي رو توش رعايت كني تا بعد تاييدت كنم!
ممنون!
رئيس محفل ققنوس....دامبلدور
ويرايش:تاييد شد!