ام... بانو کرو؟ احیانا اینجا محل تدریس من نبود؟
۱. راستش من بدترین خاطراتم، خاطراتیان که ندارم. یعنی اونهایی که به یاد نمیآرمشون، معمولا از همه ترسناکترن. شما فکر کن ماهی یه بار چشمهات رو باز کنی، بدون این که بدونی شب قبل چه کارهایی ازت سر زده. ولی خب... بین اینها یکیش از همه بیشتر تن و بدنم رو میلرزونه. حتی فکر کردن بهش هم جونم رو میخراشه. اون هم یکی از شبهاییه که لومین کوچولو همراه من و سیریوس بود.
عصر بود. دو روزی میشد که یه گرگ سفید همسفر من و سیریوس شده بود. موهای تنش به رنگ برف بودن، اما از خود برف هم نرمتر. یه اقیانوس رو توی چشمهاش جا داده بود. شاید اقیانوس آرام، ولی از اون هم آرومتر. تو راه برگشت به خونه بودیم. ماموریت تازه تموم شده بود. قصد داشتیم بعدش با سیریوس بریم و نوشیدنی کرهای بخوریم، ولی اول باید یه ماموریت دیگه رو به پایان میرسوندیم.
کنار یه برکه پیداش کردیم. تو جنگل. همونجا که تن آغشته به خونش، بیجون افتاده بود کنار جسد یه مرد میانسال. آثار حملات یه موجود وحشی روی تن هردوشون مشهود بود؛ اما از این حمله، فقط گرگ سفید کوچیک بود که جون سالم به در برده بود. نمیدونم به این خاطر بود که بزاق یه گرگینه توی خونم جریان داشت یا اون همه شب بدر بهم آموزش داده بودن، اما زبونش رو میفهمیدم. اسمش لومین بود. نور ماه.
همونجا بود که با سیریوس تصمیم گرفتیم تا به خونه گریمولد ببریمش، تا اونجا خودمون ازش مراقبت کنیم. عواقبش رو میدونستیم، اما اون یهجورایی، جزو خونواده خودمون محسوب میشد. از طرفی هم نمیشد یه تولهگرگ نیمهجون رو همینطوری به امون خدا ولش کنیم تا زیر این آسمون رنگپریده جون بده. سیریوس مقداری عصاره پونه کوهی برای مواقع احتیاط به همراه داشت. مقداری از اون رو روی زخمهاش قرار دادیم و باند رو دور پای چپیش بستیم که از بقیه دستوپاهاش بیشتر آسیب دیده بود. چندتا افسون هم راهی پانسمانها کردیم تا محکم سر جای خودشون بمونن. با آب موی تنش رو شستیم. همینطور که آب آلوده به رنگ سرخ به روی زمین میریخت، لختهخونهای خشکشده محو میشدن.
آهسته دستهام رو بردم زیرش تا بلندش کنم. سنگین بود، اما نه بهعنوان یه گرگ دوساله. میون راه که دستهامون خسته میشد، لومین رو دستبهدست میکردیم و همینطور قدم برمیداشتیم. یهجورایی به صورت غیررسمی، سرپرستیش رو پذیرفتیم. توی خونه موارد لازم برای درمانش موجود بود. صلاح نبود به درمونگاه بریم. میتونست توسط نیروهای تاریکی تهدید بشه. گرگ با استعدادی بود و اگه پروفسور دامبلدور میدیدش، برامون از آینده روشنش میگفت. این رو میشد توی عمق چشمهای لرزون و بیرمقش دید.
حدود دو روزی از آشناییمون با لومین گذشته بود. حالا دیگه به هوش بود و میتونست برای مدت طولانیتری هوشیار بمونه. اما هنوز هم توانایی راه رفتن نداشت. چندتا مِیخونه جادویی سر راهمون بود، ولی ترجیح دادیم از پودر پروازی که توی کیسه بیانتهای سیریوس جا داشت استفاده نکنیم. قابل اطمینان نبود و میتونست روی سلامت لومین اثر بذاره. حالا توی لندن بودیم و سعی میکردیم توی سایهها حرکت کنیم. آسمون به رنگ اتوبوسهای دوطبقهی سرخ دراومده بود و داشت خورشید رو بدرقه میکرد. ماه داشت آرومآروم نفس میکشید و تنفس من رو تنگتر میکرد. اونجا چندان نمیتونستم احساسش کنم، چون تمام حواسم به ضربانِ نفسهای لومین بود. شونه سمت راستم هم زخم شده بود. ولی توی دلم فقط مهر همراه جدیدمون رو حس میکردم.
هردو حواسمون به لومین نیمهجون توی بغلمون بود، اما از لومینی که توی آسمون غوغا میکرد فراموشمون شده بود. رفتهرفته ماه بالا اومد و شهر سکوت اختیار کرد. اما اون سکوت، ناپایدارتر از اون بود که فکرش رو میکردیم. دیگه اثری از گرگ سفید روی دستهام نبود. الان یه گرگ دیگه رو توی دستهام احساس میکردم. یه گرگ وحشی، که قصد نداشت به هیچ احدی رحم کنه. چه بزرگترین دشمن و چه نزدیکترین عزیز. از اینجا به بعدش رو خاطرم نیست. صرفا یه سری صدای ناواضح از سیریوس به خاطر دارم و زوزههای نازک لومین.
همیشه موقع لحظات آخر، اتفاقات سریعتر رخ میدن. انگار عقربهها عجله دارن و باد هم خبر ناگواری شنیده. توی اون لحظات، خاطراتم با لومین از جلوی چشمام میگذشت. تنها نوری از ماه که آزارم نمیداد. حتی موجب آرامش بود؛ میتونستم در آغوشش بگیرم و لغزشی احساس نکنم. اما ممکن بود همون چیزی که هنوز کامل به دستش نیاورده بودم رو هم از دستش بدم. اونم با دستهای خودم. چارهای نداشتم. باید زندگی رو به جریان میسپردم و امیدوار میبودم که سیریوس، بتونه از همهمون در مقابل من محافظت کنه. تنها میتونستم یک چیز رو ببینم. قرص ماه کامل.
۲. سونورتاپ من یه گرگینهی خونآشام به رنگ سرخ متمایل به قهوهایه. یه چندماهی باشگاه رفته و اونجا با تلمبه عضلههاش رو پر کردهن. دندونهای نیش بزرگی داره و چشمهاش به سرخی میزنن.
مثل بقیه سونورتاپها به شکل یک مه سرخرنگ ظاهر میشه و به غیر از مواقعی که میخواد به سرعت به سمت هدفش حملهور شه، روی دو پا میایسته. در مقابل موجودی که بخواد صاحبش رو تهدید کنه هیچ رحمی از خودش نشون نمیده و با دندونهاش، روح اون موجود رو میدره.
دمش معمولا به طرف چپ و راست حرکت میکنه، اما اگه ثابت بود، یعنی خاطرهای که دارم بهش فکر میکنم به اندازه کافی آزاردهنده یا دردناک نیست و ممکنه که کمکم محو بشه و به خواب بره. هرچی من از خاطره مدنظر بیشتر آزار ببینم، سرعت تکونخوردن دمش بیشتر میشه و تلمبهای که به عضلههاش وصله تندتر میزنه.
پنجههاش هم قدرمندن ولی مقدار سوسوله و سعی میکنه مثل گربهها اونها رو مخفی کنه. زهی خیال باطل که عضله موردنیاز برای این عمل توی جسمش موجود نیست.
پایان.
اینجانب، دانشآموز خوب، نمونه و علاقهمند به هرجومرج، ریموس جی. لوپین.