هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۳:۴۵ شنبه ۱۰ فروردین ۱۳۸۷
#54

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
همانطور كه شايد بعضي از شما ها هم بدونيد قصد دارم با سوژه جديد دوباره اين تاپيك رو راه بندازم.
دوره هاي قبل استقابل زيادي از اين بخش شد و تقريبا ميشه گفت تمام اعضاي فعال سايت اومدن و فعاليت كردن و البته خيلي هم كار جالبيه.

البته اين داستان ها اگر خوب پيش بره مطمئنا براي مقالات هم فرستاده ميشه و اسامي تمام كساني كه شركت داشتن توش درج ميشه.

همچنين جايزه اي(رنك)براي نفرات اول تا سوم فعالترين كاربر كه هم خوب بنويسه و هم فعاليت خوبي داشته باشه در نظر دارم كه بهش ميدم تا در امضاش قرار بده.

سوژه جديد:

كتاب اول(هري پاتر و سنگ جادو)رو ميخوايم از ديد سوروس اسنيپ بنويسيم..در واقع اتفاقات مهم و جالب رو مينويسيم..البته حتما نيازي نيست مثل كتاب باشه دقيقا ولي شبيه ش باشه بد نيست.

براي نوشتن شما بايد از استعداد نويسندگي خودتون استفاده كنيد و كپي برداري از كتاب ممنوع است.
شما فقط سه خط در ادامه داستان مينويسين و ميفرستين..البته بايد قسمتهاي قبلي رو كپي كرده باشيد و سه خط خودتون رو در ادامه ش بنويسيد..نمونه اين كار تو همين تاپيك هست و ميتونيد ببينيد.

--------------------
شروع داستان!فصل اول(آغاز هاگوارتز)!

كم كم تابستان رو به اتمام بود و وقت اون رسيده تا دانش آموزان به مدرسه برگردن و به تحصيلشون ادامه بدهند.مطمئنا دانش آموزان جديد شور و اشتياق بيشتري دارن تا زودتر به هاگوارتز بيان.
اين روز ها بيشتر معلم ها رسيدن تا مديريت مدرسه بتونه باهاشون صحبت بكنه و تو كارهاي هاگوارتز به مديريت كمك كنند.
من امروز به دخمه معجون سازي خودم رفتم و اونجا رو حسابي پاكسازي كردم و كلا يه دستي بهش كشيدم.دخمه من هنوز به همون تاريكي هست كه بهش علاقه زيادي دارم.


ویرایش شده توسط [fa]ايگور کارکاروف[/fa][en]IGΘЯ[/en] در تاریخ ۱۳۸۷/۱/۱۰ ۱۳:۴۸:۲۵

بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۵:۵۶ جمعه ۱۴ دی ۱۳۸۶
#53

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
اين تاپيك چون از رويه خودش فاصله گرفته و همچنين داستان نويسي به اين سبك كمي سخت هست فعلا قفل مي شه!

اگر كسي سو‍ژه به خصوصي براش داره مي تونه بهم پي ام بزنه تا دوباره باز بشه!


موفق باشيد
سارا



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۰:۰۵ شنبه ۲۷ مرداد ۱۳۸۶
#52

بارتی کراوچold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ پنجشنبه ۲۰ اردیبهشت ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۲۱:۳۲ یکشنبه ۵ آبان ۱۳۹۲
از مرلینگاه شوری خانه ریدل
گروه:
کاربران عضو
پیام: 1540
آفلاین
به دنبالش مي دويد و هرگز از پا نمي رفت . بالاخره به او رسيد . تا چهره ي او را ديد خشكش زد و به او تعظيم كرد و گفت :
- ارباب ببخشيد . من نمي دونستم شمايين . شما كي برگشتين ؟
ارباب : من ديروز برگشتم ! حالا بيا تا بقيه رو خبر كنيم . بايد يه سر بريم ...
..........................................................................



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۹ یکشنبه ۱۰ تیر ۱۳۸۶
#51

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ولی نمیدانست باید چگونه محفل را پیدا کند...راه میرفت و فکر میکرد بدون اینکه بداند کجا میرود.
ناگهان در لحظه ای مرگبار دستی بر روی شانه ای قرار گرفت و او را از راه رفتند باز داشت.دستش را داخل ردایش کرد تا بلکه بتواند چوب جادویش را در بیاورد.ولی در همین لحظه شخص ناشناخته دستش را یقه او برداشت.هری برگشت و چیزی عجیب را دید.اسنیپ دوباره به سراغ او آمده بود!!
...................................
اسنیپ بدون مقدمه پرسید : خوب ! چه خبر بود ؟
هری بدون اینکه جوابی بدهد صورت عصبانی اسنیپ خیره ماند . اسنیپ گفت : می دونی که می تونم فکرتو بخونم و تو هم نمی تونی هیچ مقاوتی بکنی . پس بهتره خودت بگی .
هری با عصبانیت گفت : مرگ خوار ها توی وزارت خونه بودن ، ولدمورت هم همین طور .
هری این را گفت و دوباره به اسنیپ خیره ماند . اسنیپ بدون هیچ حرفی هری را رها کرد . بدون اینکه نگاهش را از هری بردارد عقب عقب رفت و بعد ... شترق ... دوباره هری مانده بود ساختمان های نا آشنای اطرافش .
هری دوباره بدون هدف با راه افتاد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بال زدن پرنده ای نظرش را جلب کرد . هصدا از پشت سر او می آمد . هری با عجله بر گشت . ناگهان نور عجیبی صورتش را روشن . کرد هری با خوشحالی به پرنده نگاه کرد . انگار برای لحضاتی هیچ غمی در وجودش باقی نمانده بود . ققنوس دامبلدور روبروی هری خود نمائی می کرد ....
.............................................
هری دستش را جلو برد و فوکس روی ان نشست ،هری لبخند غمگینی زدو گفت :- از کجا می دونستی بهت احتیاج دارم؟فوکس منو ببرخونه ، جای که بتونم بایه محفلی ارتباط برقرار کنم .
فوکس از روی دست هری بلند شد و بالای سرش رفت ؛هری دم پرنده رو گرفت شعله های اتشی دورتا دور بدن او را فراگرفت و در چشم برهم زدنی ناپدید شدند.
.......................................
برای لحظه ای کوتاه نوری مانند صاعقه درخشید و ناپدید شد!...و هری در مخفیگاه محفل بود.نیمفادورا تانکس که خود را بشکل عجوزه پیری در آورده بود با دیدن هری یکه خورد و به شمایل واقعی اش در آمد!
_هری چی شده؟تو اینجا چکار میکنی؟چرا اینقدر پریشونی؟
_نیمفا خواهش میکنم سوال نکن!تو باید خیلی سریع همراه من بیائی...اتفاق بدی افتاده و تو باید کمک کنی...
----------------------------------------
هری:ببین مرگخوارا با لرد دوباره به وزارت حمله کردن پس بقیه کجا رفتن ؟تو میتونی پیداشون کنی
تانکس:راست میگی خدای من اونا بره یه ماموریت دیگه رفتن شاید بتونم خبرشون کنم من رفتم تو از اینجا خارج نشو
در هون لحظه تانکس خارج شد و طلسمی روی در اجرا کرد هری به دنبالش رفت اما در باز نمیشد
هری:نه حالا اینجا زندانی شدم من باید خودم رو به وزارت برسونم اعضای محفل نمی دونن اونا چه نقشه ای دارن
----------------------------------------
هری با نا امیدی به طرف صندلی هاک گرفته و نیمه شکسته ای رفت تا بر روی آن بشیند.چشمانش به بخاری قدیمی و سفالی خانه افتاد.به این فکر میکرد که 20 سال پیش پدر و مادر سیریوس اونجا در مورد چه چیزهایی صحبت میکردند.جای زخمش میسوخت.انگار داشت آتش میگرفت.
آتش!!!این کلمه را با صدای بلند گفت و به طرف بخاری قدیمی رفت تا شاید بتواند از طریق آن با یکی از محفلی ها ارتباط برقرار کند تا او را از آنجا بیرون بیاورد.این کار سخت بود ولی هری باید انجامش میداد!!
---------------------------------------
هری روبروی شومینه نشست . لحظه ای به اتش و صدای ترق ترق گوش داد و بعد به سرعت به خود امد . دستش را دراز کرد و مشتی از پودر پرواز را با خشونت داخل اتش ریخت . اتش زبانه کشید و به رنگ سبز در امد . هری که نمیدانست باید به کجا برود بدون ذره ای فکر کردن اولین کلمه ای که به ذهنش رسید را برزبان اورد :
_ پناهگاه !
هری سرش را درون اتش فرو برد . سرش بی وقفه شروع به چرخیدن کرد . وقتی از چرخیدن سرش فارغ شد چشمانش را باز کرد .
--------------------------------------
فضای اتاق نشیمن سرد و تاریک بود , هری تا به حال پناهگاه را اینگونه ساکت و خاموش ندیده بود...احساس بدی داشت مثل اینکه چشمانی مراقب او بودند.در همین افکار غوطه ور بود که ناگهان صدای قدمهایی را از طبقه ی بالا شنید.آرام دستش را درون ردایش فرو برد و چوبدستیش را بیرون کشید.صدای قدمها همچنان ادامه داشت و او را عصبی میکرد.
--------------------------------------
صدا لحظه به لحظه بلند تر میشد و به نظر میرسید آن شخص در حال نزدیک شدن به شومینه است..کمی گذشت و هنوز صدای پا می آمد تا بالاخره صورتی در مقابل آتش قرار گرفت.
او که بود؟هری تا به آن روز او را در پناهگاه ندیده بود و همین باعث شد به شدت بترسد..ریش بلند و سفید،موهای بلند و صورت سفید!این خصوصیات را فقط دامبلدور داشت..هری بعد از کمی فکر ناگهان چیزی به ذهنش رسید..آن شخصیت دامبلدور بود ولی آبرفورث دامبلدور!
-------------------------------------
هری به شدت می ترسید و دلش شور میزد . او به هیچ وجه اشنایی با ابرفورث دامبلدور نداشت . ای کاش به جای دیگری میرفت .... اصلا او در پناهگاه چه میکرد ؟ دامبلدور چشمانش را تنگ کرد و قلب هری در سینه فرو ریخت و یادش افتاد که چقدر وقت تلف کرده است ....چوبدستی اش را اهسته پایین اورد و گفت :
_ من .... من به کمک یکی از محفلی ها نیاز دارم ....
ابرفورث لبخند خونسردانه ای زد . هری با ناراحتی ادامه داد :
_ لرد ولدمورت با مرگخوارانش دوباره به وزارتخونه حمله کرده اند .... شما باید کجلو شونو بگیرید تانکس رفت به محفلی ها بگه ولی فقط ....
اما دامبلدور دستش را بالا اورد و او را از ادامه ی حرفش باز داشت .
-------------------------------------
-همه اینها را میدانم!دامبلدور گویی برای ما گذاشته است که محل تمام محفلی ها را نشان میدهد!میدانم که ریموس در وزارت خانه است!خودم تنهایی نمیتونم کاری بکنم ولی به محض اینکه کمک برسه میرم سراغشون!
-من هستم دیگه!بیا منو بردار و با هم بریم!تانکس رو هم پیدا میکنیم!
او به فکر فرو رفت!میدانست که اینکار خیلی خطرناک است و اگر هری را به آنجا برود ممکن است تمام نقشه های برادرش بهم بخورد!ولی چاره ی دیگری نداشت!باید میرفت و کمک میکرد!پس برگشت به سوی شومینه و با صدای گرفته گفت:
-تانکس به احتمال زیاد به زودی میاد اینجا!بعد با ما هم میایی که تو رو از اونجا برداریم و به طرف وزارت خانه برویم!


=================
نفر بعدی لطفا پست جدید بزند!این پست طولانی شده دیگه!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۹:۳۳ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#50

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
ولی نمیدانست باید چگونه محفل را پیدا کند...راه میرفت و فکر میکرد بدون اینکه بداند کجا میرود.
ناگهان در لحظه ای مرگبار دستی بر روی شانه ای قرار گرفت و او را از راه رفتند باز داشت.دستش را داخل ردایش کرد تا بلکه بتواند چوب جادویش را در بیاورد.ولی در همین لحظه شخص ناشناخته دستش را یقه او برداشت.هری برگشت و چیزی عجیب را دید.اسنیپ دوباره به سراغ او آمده بود!!
...................................
اسنیپ بدون مقدمه پرسید : خوب ! چه خبر بود ؟
هری بدون اینکه جوابی بدهد صورت عصبانی اسنیپ خیره ماند . اسنیپ گفت : می دونی که می تونم فکرتو بخونم و تو هم نمی تونی هیچ مقاوتی بکنی . پس بهتره خودت بگی .
هری با عصبانیت گفت : مرگ خوار ها توی وزارت خونه بودن ، ولدمورت هم همین طور .
هری این را گفت و دوباره به اسنیپ خیره ماند . اسنیپ بدون هیچ حرفی هری را رها کرد . بدون اینکه نگاهش را از هری بردارد عقب عقب رفت و بعد ... شترق ... دوباره هری مانده بود ساختمان های نا آشنای اطرافش .
هری دوباره بدون هدف با راه افتاد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بال زدن پرنده ای نظرش را جلب کرد . هصدا از پشت سر او می آمد . هری با عجله بر گشت . ناگهان نور عجیبی صورتش را روشن . کرد هری با خوشحالی به پرنده نگاه کرد . انگار برای لحضاتی هیچ غمی در وجودش باقی نمانده بود . ققنوس دامبلدور روبروی هری خود نمائی می کرد ....
.............................................
هری دستش را جلو برد و فوکس روی ان نشست ،هری لبخند غمگینی زدو گفت :- از کجا می دونستی بهت احتیاج دارم؟فوکس منو ببرخونه ، جای که بتونم بایه محفلی ارتباط برقرار کنم .
فوکس از روی دست هری بلند شد و بالای سرش رفت ؛هری دم پرنده رو گرفت شعله های اتشی دورتا دور بدن او را فراگرفت و در چشم برهم زدنی ناپدید شدند.
.......................................
برای لحظه ای کوتاه نوری مانند صاعقه درخشید و ناپدید شد!...و هری در مخفیگاه محفل بود.نیمفادورا تانکس که خود را بشکل عجوزه پیری در آورده بود با دیدن هری یکه خورد و به شمایل واقعی اش در آمد!
_هری چی شده؟تو اینجا چکار میکنی؟چرا اینقدر پریشونی؟
_نیمفا خواهش میکنم سوال نکن!تو باید خیلی سریع همراه من بیائی...اتفاق بدی افتاده و تو باید کمک کنی...
----------------------------------------
هری:ببین مرگخوارا با لرد دوباره به وزارت حمله کردن پس بقیه کجا رفتن ؟تو میتونی پیداشون کنی
تانکس:راست میگی خدای من اونا بره یه ماموریت دیگه رفتن شاید بتونم خبرشون کنم من رفتم تو از اینجا خارج نشو
در هون لحظه تانکس خارج شد و طلسمی روی در اجرا کرد هری به دنبالش رفت اما در باز نمیشد
هری:نه حالا اینجا زندانی شدم من باید خودم رو به وزارت برسونم اعضای محفل نمی دونن اونا چه نقشه ای دارن
----------------------------------------
هری با نا امیدی به طرف صندلی هاک گرفته و نیمه شکسته ای رفت تا بر روی آن بشیند.چشمانش به بخاری قدیمی و سفالی خانه افتاد.به این فکر میکرد که 20 سال پیش پدر و مادر سیریوس اونجا در مورد چه چیزهایی صحبت میکردند.جای زخمش میسوخت.انگار داشت آتش میگرفت.
آتش!!!این کلمه را با صدای بلند گفت و به طرف بخاری قدیمی رفت تا شاید بتواند از طریق آن با یکی از محفلی ها ارتباط برقرار کند تا او را از آنجا بیرون بیاورد.این کار سخت بود ولی هری باید انجامش میداد!!
---------------------------------------
هری روبروی شومینه نشست . لحظه ای به اتش و صدای ترق ترق گوش داد و بعد به سرعت به خود امد . دستش را دراز کرد و مشتی از پودر پرواز را با خشونت داخل اتش ریخت . اتش زبانه کشید و به رنگ سبز در امد . هری که نمیدانست باید به کجا برود بدون ذره ای فکر کردن اولین کلمه ای که به ذهنش رسید را برزبان اورد :
_ پناهگاه !
هری سرش را درون اتش فرو برد . سرش بی وقفه شروع به چرخیدن کرد . وقتی از چرخیدن سرش فارغ شد چشمانش را باز کرد .
--------------------------------------
فضای اتاق نشیمن سرد و تاریک بود , هری تا به حال پناهگاه را اینگونه ساکت و خاموش ندیده بود...احساس بدی داشت مثل اینکه چشمانی مراقب او بودند.در همین افکار غوطه ور بود که ناگهان صدای قدمهایی را از طبقه ی بالا شنید.آرام دستش را درون ردایش فرو برد و چوبدستیش را بیرون کشید.صدای قدمها همچنان ادامه داشت و او را عصبی میکرد.
--------------------------------------
صدا لحظه به لحظه بلند تر میشد و به نظر میرسید آن شخص در حال نزدیک شدن به شومینه است..کمی گذشت و هنوز صدای پا می آمد تا بالاخره صورتی در مقابل آتش قرار گرفت.
او که بود؟هری تا به آن روز او را در پناهگاه ندیده بود و همین باعث شد به شدت بترسد..ریش بلند و سفید،موهای بلند و صورت سفید!این خصوصیات را فقط دامبلدور داشت..هری بعد از کمی فکر ناگهان چیزی به ذهنش رسید..آن شخصیت دامبلدور بود ولی آبرفورث دامبلدور!
-------------------------------------
هری به شدت می ترسید و دلش شور میزد . او به هیچ وجه اشنایی با ابرفورث دامبلدور نداشت . ای کاش به جای دیگری میرفت .... اصلا او در پناهگاه چه میکرد ؟ دامبلدور چشمانش را تنگ کرد و قلب هری در سینه فرو ریخت و یادش افتاد که چقدر وقت تلف کرده است ....چوبدستی اش را اهسته پایین اورد و گفت :
_ من .... من به کمک یکی از محفلی ها نیاز دارم ....
ابرفورث لبخند خونسردانه ای زد . هری با ناراحتی ادامه داد :
_ لرد ولدمورت با مرگخوارانش دوباره به وزارتخونه حمله کرده اند .... شما باید کجلو شونو بگیرید تانکس رفت به محفلی ها بگه ولی فقط ....
اما دامبلدور دستش را بالا اورد و او را از ادامه ی حرفش باز داشت .


ویرایش شده توسط لاوندر براون در تاریخ ۱۳۸۶/۴/۴ ۱۹:۵۵:۵۰

[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۸:۴۵ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#49

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
ولی نمیدانست باید چگونه محفل را پیدا کند...راه میرفت و فکر میکرد بدون اینکه بداند کجا میرود.
ناگهان در لحظه ای مرگبار دستی بر روی شانه ای قرار گرفت و او را از راه رفتند باز داشت.دستش را داخل ردایش کرد تا بلکه بتواند چوب جادویش را در بیاورد.ولی در همین لحظه شخص ناشناخته دستش را یقه او برداشت.هری برگشت و چیزی عجیب را دید.اسنیپ دوباره به سراغ او آمده بود!!
...................................
اسنیپ بدون مقدمه پرسید : خوب ! چه خبر بود ؟
هری بدون اینکه جوابی بدهد صورت عصبانی اسنیپ خیره ماند . اسنیپ گفت : می دونی که می تونم فکرتو بخونم و تو هم نمی تونی هیچ مقاوتی بکنی . پس بهتره خودت بگی .
هری با عصبانیت گفت : مرگ خوار ها توی وزارت خونه بودن ، ولدمورت هم همین طور .
هری این را گفت و دوباره به اسنیپ خیره ماند . اسنیپ بدون هیچ حرفی هری را رها کرد . بدون اینکه نگاهش را از هری بردارد عقب عقب رفت و بعد ... شترق ... دوباره هری مانده بود ساختمان های نا آشنای اطرافش .
هری دوباره بدون هدف با راه افتاد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بال زدن پرنده ای نظرش را جلب کرد . هصدا از پشت سر او می آمد . هری با عجله بر گشت . ناگهان نور عجیبی صورتش را روشن . کرد هری با خوشحالی به پرنده نگاه کرد . انگار برای لحضاتی هیچ غمی در وجودش باقی نمانده بود . ققنوس دامبلدور روبروی هری خود نمائی می کرد ....
.............................................
هری دستش را جلو برد و فوکس روی ان نشست ،هری لبخند غمگینی زدو گفت :- از کجا می دونستی بهت احتیاج دارم؟فوکس منو ببرخونه ، جای که بتونم بایه محفلی ارتباط برقرار کنم .
فوکس از روی دست هری بلند شد و بالای سرش رفت ؛هری دم پرنده رو گرفت شعله های اتشی دورتا دور بدن او را فراگرفت و در چشم برهم زدنی ناپدید شدند.
.......................................
برای لحظه ای کوتاه نوری مانند صاعقه درخشید و ناپدید شد!...و هری در مخفیگاه محفل بود.نیمفادورا تانکس که خود را بشکل عجوزه پیری در آورده بود با دیدن هری یکه خورد و به شمایل واقعی اش در آمد!
_هری چی شده؟تو اینجا چکار میکنی؟چرا اینقدر پریشونی؟
_نیمفا خواهش میکنم سوال نکن!تو باید خیلی سریع همراه من بیائی...اتفاق بدی افتاده و تو باید کمک کنی...
----------------------------------------
هری:ببین مرگخوارا با لرد دوباره به وزارت حمله کردن پس بقیه کجا رفتن ؟تو میتونی پیداشون کنی
تانکس:راست میگی خدای من اونا بره یه ماموریت دیگه رفتن شاید بتونم خبرشون کنم من رفتم تو از اینجا خارج نشو
در هون لحظه تانکس خارج شد و طلسمی روی در اجرا کرد هری به دنبالش رفت اما در باز نمیشد
هری:نه حالا اینجا زندانی شدم من باید خودم رو به وزارت برسونم اعضای محفل نمی دونن اونا چه نقشه ای دارن
----------------------------------------
هری با نا امیدی به طرف صندلی هاک گرفته و نیمه شکسته ای رفت تا بر روی آن بشیند.چشمانش به بخاری قدیمی و سفالی خانه افتاد.به این فکر میکرد که 20 سال پیش پدر و مادر سیریوس اونجا در مورد چه چیزهایی صحبت میکردند.جای زخمش میسوخت.انگار داشت آتش میگرفت.
آتش!!!این کلمه را با صدای بلند گفت و به طرف بخاری قدیمی رفت تا شاید بتواند از طریق آن با یکی از محفلی ها ارتباط برقرار کند تا او را از آنجا بیرون بیاورد.این کار سخت بود ولی هری باید انجامش میداد!!
---------------------------------------
هری روبروی شومینه نشست . لحظه ای به اتش و صدای ترق ترق گوش داد و بعد به سرعت به خود امد . دستش را دراز کرد و مشتی از پودر پرواز را با خشونت داخل اتش ریخت . اتش زبانه کشید و به رنگ سبز در امد . هری که نمیدانست باید به کجا برود بدون ذره ای فکر کردن اولین کلمه ای که به ذهنش رسید را برزبان اورد :
_ پناهگاه !
هری سرش را درون اتش فرو برد . سرش بی وقفه شروع به چرخیدن کرد . وقتی از چرخیدن سرش فارغ شد چشمانش را باز کرد .
--------------------------------------
فضای اتاق نشیمن سرد و تاریک بود , هری تا به حال پناهگاه را اینگونه ساکت و خاموش ندیده بود...احساس بدی داشت مثل اینکه چشمانی مراقب او بودند.در همین افکار غوطه ور بود که ناگهان صدای قدمهایی را از طبقه ی بالا شنید.آرام دستش را درون ردایش فرو برد و چوبدستیش را بیرون کشید.صدای قدمها همچنان ادامه داشت و او را عصبی میکرد.
--------------------------------------
صدا لحظه به لحظه بلند تر میشد و به نظر میرسید آن شخص در حال نزدیک شدن به شومینه است..کمی گذشت و هنوز صدای پا می آمد تا بالاخره صورتی در مقابل آتش قرار گرفت.
او که بود؟هری تا به آن روز او را در پناهگاه ندیده بود و همین باعث شد به شدت بترسد..ریش بلند و سفید،موهای بلند و صورت سفید!این خصوصیات را فقط دامبلدور داشت..هری بعد از کمی فکر ناگهان چیزی به ذهنش رسید..آن شخصیت دامبلدور بود ولی آبرفورث دامبلدور!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۰:۴۳ دوشنبه ۴ تیر ۱۳۸۶
#48

گابلین


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۳۶ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۲:۲۵ یکشنبه ۲۴ تیر ۱۳۸۶
از رویاها
گروه:
کاربران عضو
پیام: 42
آفلاین
ولی نمیدانست باید چگونه محفل را پیدا کند...راه میرفت و فکر میکرد بدون اینکه بداند کجا میرود.
ناگهان در لحظه ای مرگبار دستی بر روی شانه ای قرار گرفت و او را از راه رفتند باز داشت.دستش را داخل ردایش کرد تا بلکه بتواند چوب جادویش را در بیاورد.ولی در همین لحظه شخص ناشناخته دستش را یقه او برداشت.هری برگشت و چیزی عجیب را دید.اسنیپ دوباره به سراغ او آمده بود!!
...................................
اسنیپ بدون مقدمه پرسید : خوب ! چه خبر بود ؟
هری بدون اینکه جوابی بدهد صورت عصبانی اسنیپ خیره ماند . اسنیپ گفت : می دونی که می تونم فکرتو بخونم و تو هم نمی تونی هیچ مقاوتی بکنی . پس بهتره خودت بگی .
هری با عصبانیت گفت : مرگ خوار ها توی وزارت خونه بودن ، ولدمورت هم همین طور .
هری این را گفت و دوباره به اسنیپ خیره ماند . اسنیپ بدون هیچ حرفی هری را رها کرد . بدون اینکه نگاهش را از هری بردارد عقب عقب رفت و بعد ... شترق ... دوباره هری مانده بود ساختمان های نا آشنای اطرافش .
هری دوباره بدون هدف با راه افتاد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بال زدن پرنده ای نظرش را جلب کرد . هصدا از پشت سر او می آمد . هری با عجله بر گشت . ناگهان نور عجیبی صورتش را روشن . کرد هری با خوشحالی به پرنده نگاه کرد . انگار برای لحضاتی هیچ غمی در وجودش باقی نمانده بود . ققنوس دامبلدور روبروی هری خود نمائی می کرد ....
.............................................
هری دستش را جلو برد و فوکس روی ان نشست ،هری لبخند غمگینی زدو گفت :- از کجا می دونستی بهت احتیاج دارم؟فوکس منو ببرخونه ، جای که بتونم بایه محفلی ارتباط برقرار کنم .
فوکس از روی دست هری بلند شد و بالای سرش رفت ؛هری دم پرنده رو گرفت شعله های اتشی دورتا دور بدن او را فراگرفت و در چشم برهم زدنی ناپدید شدند.
.......................................
برای لحظه ای کوتاه نوری مانند صاعقه درخشید و ناپدید شد!...و هری در مخفیگاه محفل بود.نیمفادورا تانکس که خود را بشکل عجوزه پیری در آورده بود با دیدن هری یکه خورد و به شمایل واقعی اش در آمد!
_هری چی شده؟تو اینجا چکار میکنی؟چرا اینقدر پریشونی؟
_نیمفا خواهش میکنم سوال نکن!تو باید خیلی سریع همراه من بیائی...اتفاق بدی افتاده و تو باید کمک کنی...
----------------------------------------
هری:ببین مرگخوارا با لرد دوباره به وزارت حمله کردن پس بقیه کجا رفتن ؟تو میتونی پیداشون کنی
تانکس:راست میگی خدای من اونا بره یه ماموریت دیگه رفتن شاید بتونم خبرشون کنم من رفتم تو از اینجا خارج نشو
در هون لحظه تانکس خارج شد و طلسمی روی در اجرا کرد هری به دنبالش رفت اما در باز نمیشد
هری:نه حالا اینجا زندانی شدم من باید خودم رو به وزارت برسونم اعضای محفل نمی دونن اونا چه نقشه ای دارن
----------------------------------------
هری با نا امیدی به طرف صندلی هاک گرفته و نیمه شکسته ای رفت تا بر روی آن بشیند.چشمانش به بخاری قدیمی و سفالی خانه افتاد.به این فکر میکرد که 20 سال پیش پدر و مادر سیریوس اونجا در مورد چه چیزهایی صحبت میکردند.جای زخمش میسوخت.انگار داشت آتش میگرفت.
آتش!!!این کلمه را با صدای بلند گفت و به طرف بخاری قدیمی رفت تا شاید بتواند از طریق آن با یکی از محفلی ها ارتباط برقرار کند تا او را از آنجا بیرون بیاورد.این کار سخت بود ولی هری باید انجامش میداد!!
---------------------------------------
هری روبروی شومینه نشست . لحظه ای به اتش و صدای ترق ترق گوش داد و بعد به سرعت به خود امد . دستش را دراز کرد و مشتی از پودر پرواز را با خشونت داخل اتش ریخت . اتش زبانه کشید و به رنگ سبز در امد . هری که نمیدانست باید به کجا برود بدون ذره ای فکر کردن اولین کلمه ای که به ذهنش رسید را برزبان اورد :
_ پناهگاه !
هری سرش را درون اتش فرو برد . سرش بی وقفه شروع به چرخیدن کرد . وقتی از چرخیدن سرش فارغ شد چشمانش را باز کرد .
--------------------------------------
فضای اتاق نشیمن سرد و تاریک بود , هری تا به حال پناهگاه را اینگونه ساکت و خاموش ندیده بود...احساس بدی داشت مثل اینکه چشمانی مراقب او بودند.در همین افکار غوطه ور بود که ناگهان صدای قدمهایی را از طبقه ی بالا شنید.آرام دستش را درون ردایش فرو برد و چوبدستیش را بیرون کشید.صدای قدمها همچنان ادامه داشت و او را عصبی میکرد.



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۹:۰۴ یکشنبه ۳ تیر ۱۳۸۶
#47

لاوندر براونold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۰:۰۴ چهارشنبه ۱۷ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۶:۴۳ شنبه ۲۱ مهر ۱۳۸۶
از تو دفتر ِ مدیر ِ مدرسه!!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 544
آفلاین
هری هنوز نمیدانست کجاست . فقط میدانست باید جایی نزدیک همان خانه ای باشد که اسنیپ او را به آنجا برده بود . دوست نداشت اسنیپ را ببیند . آرزو می کرد که کاش دامبلدور یا سیریوس به کمکش می آمدند . یا حد اقل هرمیون و رون کنارش بودند. هری در این افکار بود که ناگهان فکری به ذهن هری خطور کرد . اگر می توانست به مقر محفل برود حتما می توانست از کسی کمک بگیرد ... همیشه یک نفر توی محفل پیدا می شد .
..............................................................
ولی نمیدانست باید چگونه محفل را پیدا کند...راه میرفت و فکر میکرد بدون اینکه بداند کجا میرود.
ناگهان در لحظه ای مرگبار دستی بر روی شانه ای قرار گرفت و او را از راه رفتند باز داشت.دستش را داخل ردایش کرد تا بلکه بتواند چوب جادویش را در بیاورد.ولی در همین لحظه شخص ناشناخته دستش را یقه او برداشت.هری برگشت و چیزی عجیب را دید.اسنیپ دوباره به سراغ او آمده بود!!
...................................
اسنیپ بدون مقدمه پرسید : خوب ! چه خبر بود ؟
هری بدون اینکه جوابی بدهد صورت عصبانی اسنیپ خیره ماند . اسنیپ گفت : می دونی که می تونم فکرتو بخونم و تو هم نمی تونی هیچ مقاوتی بکنی . پس بهتره خودت بگی .
هری با عصبانیت گفت : مرگ خوار ها توی وزارت خونه بودن ، ولدمورت هم همین طور .
هری این را گفت و دوباره به اسنیپ خیره ماند . اسنیپ بدون هیچ حرفی هری را رها کرد . بدون اینکه نگاهش را از هری بردارد عقب عقب رفت و بعد ... شترق ... دوباره هری مانده بود ساختمان های نا آشنای اطرافش .
هری دوباره بدون هدف با راه افتاد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بال زدن پرنده ای نظرش را جلب کرد . هصدا از پشت سر او می آمد . هری با عجله بر گشت . ناگهان نور عجیبی صورتش را روشن . کرد هری با خوشحالی به پرنده نگاه کرد . انگار برای لحضاتی هیچ غمی در وجودش باقی نمانده بود . ققنوس دامبلدور روبروی هری خود نمائی می کرد ....
.............................................
هری دستش را جلو برد و فوکس روی ان نشست ،هری لبخند غمگینی زدو گفت :- از کجا می دونستی بهت احتیاج دارم؟فوکس منو ببرخونه ، جای که بتونم بایه محفلی ارتباط برقرار کنم .
فوکس از روی دست هری بلند شد و بالای سرش رفت ؛هری دم پرنده رو گرفت شعله های اتشی دورتا دور بدن او را فراگرفت و در چشم برهم زدنی ناپدید شدند.
.......................................
برای لحظه ای کوتاه نوری مانند صاعقه درخشید و ناپدید شد!...و هری در مخفیگاه محفل بود.نیمفادورا تانکس که خود را بشکل عجوزه پیری در آورده بود با دیدن هری یکه خورد و به شمایل واقعی اش در آمد!
_هری چی شده؟تو اینجا چکار میکنی؟چرا اینقدر پریشونی؟
_نیمفا خواهش میکنم سوال نکن!تو باید خیلی سریع همراه من بیائی...اتفاق بدی افتاده و تو باید کمک کنی...
----------------------------------------
هری:ببین مرگخوارا با لرد دوباره به وزارت حمله کردن پس بقیه کجا رفتن ؟تو میتونی پیداشون کنی
تانکس:راست میگی خدای من اونا بره یه ماموریت دیگه رفتن شاید بتونم خبرشون کنم من رفتم تو از اینجا خارج نشو
در هون لحظه تانکس خارج شد و طلسمی روی در اجرا کرد هری به دنبالش رفت اما در باز نمیشد
هری:نه حالا اینجا زندانی شدم من باید خودم رو به وزارت برسونم اعضای محفل نمی دونن اونا چه نقشه ای دارن
----------------------------------------
هری با نا امیدی به طرف صندلی هاک گرفته و نیمه شکسته ای رفت تا بر روی آن بشیند.چشمانش به بخاری قدیمی و سفالی خانه افتاد.به این فکر میکرد که 20 سال پیش پدر و مادر سیریوس اونجا در مورد چه چیزهایی صحبت میکردند.جای زخمش میسوخت.انگار داشت آتش میگرفت.
آتش!!!این کلمه را با صدای بلند گفت و به طرف بخاری قدیمی رفت تا شاید بتواند از طریق آن با یکی از محفلی ها ارتباط برقرار کند تا او را از آنجا بیرون بیاورد.این کار سخت بود ولی هری باید انجامش میداد!!
---------------------------------------
هری روبروی شومینه نشست . لحظه ای به اتش و صدای ترق ترق گوش داد و بعد به سرعت به خود امد . دستش را دراز کرد و مشتی از پودر پرواز را با خشونت داخل اتش ریخت . اتش زبانه کشید و به رنگ سبز در امد . هری که نمیدانست باید به کجا برود بدون ذره ای فکر کردن اولین کلمه ای که به ذهنش رسید را برزبان اورد :
_ پناهگاه !
هری سرش را درون اتش فرو برد . سرش بی وقفه شروع به چرخیدن کرد . وقتی از چرخیدن سرش فارغ شد چشمانش را باز کرد .


[font=Tahoma][size=large][b][color=3300FF]نیروی جوان > تفکر جوان > ایده های نو > امید ساحره ها و ج�


Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۲۰:۱۰ شنبه ۲۶ خرداد ۱۳۸۶
#46

ایگور کارکاروفold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۲۳ شنبه ۱ بهمن ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۱۸:۰۶ دوشنبه ۲۵ آذر ۱۳۹۲
از اتاق خون محفل
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 3113
آفلاین
هری هنوز نمیدانست کجاست . فقط میدانست باید جایی نزدیک همان خانه ای باشد که اسنیپ او را به آنجا برده بود . دوست نداشت اسنیپ را ببیند . آرزو می کرد که کاش دامبلدور یا سیریوس به کمکش می آمدند . یا حد اقل هرمیون و رون کنارش بودند. هری در این افکار بود که ناگهان فکری به ذهن هری خطور کرد . اگر می توانست به مقر محفل برود حتما می توانست از کسی کمک بگیرد ... همیشه یک نفر توی محفل پیدا می شد .
..............................................................
ولی نمیدانست باید چگونه محفل را پیدا کند...راه میرفت و فکر میکرد بدون اینکه بداند کجا میرود.
ناگهان در لحظه ای مرگبار دستی بر روی شانه ای قرار گرفت و او را از راه رفتند باز داشت.دستش را داخل ردایش کرد تا بلکه بتواند چوب جادویش را در بیاورد.ولی در همین لحظه شخص ناشناخته دستش را یقه او برداشت.هری برگشت و چیزی عجیب را دید.اسنیپ دوباره به سراغ او آمده بود!!
...................................
اسنیپ بدون مقدمه پرسید : خوب ! چه خبر بود ؟
هری بدون اینکه جوابی بدهد صورت عصبانی اسنیپ خیره ماند . اسنیپ گفت : می دونی که می تونم فکرتو بخونم و تو هم نمی تونی هیچ مقاوتی بکنی . پس بهتره خودت بگی .
هری با عصبانیت گفت : مرگ خوار ها توی وزارت خونه بودن ، ولدمورت هم همین طور .
هری این را گفت و دوباره به اسنیپ خیره ماند . اسنیپ بدون هیچ حرفی هری را رها کرد . بدون اینکه نگاهش را از هری بردارد عقب عقب رفت و بعد ... شترق ... دوباره هری مانده بود ساختمان های نا آشنای اطرافش .
هری دوباره بدون هدف با راه افتاد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بال زدن پرنده ای نظرش را جلب کرد . هصدا از پشت سر او می آمد . هری با عجله بر گشت . ناگهان نور عجیبی صورتش را روشن . کرد هری با خوشحالی به پرنده نگاه کرد . انگار برای لحضاتی هیچ غمی در وجودش باقی نمانده بود . ققنوس دامبلدور روبروی هری خود نمائی می کرد ....
.............................................
هری دستش را جلو برد و فوکس روی ان نشست ،هری لبخند غمگینی زدو گفت :- از کجا می دونستی بهت احتیاج دارم؟فوکس منو ببرخونه ، جای که بتونم بایه محفلی ارتباط برقرار کنم .
فوکس از روی دست هری بلند شد و بالای سرش رفت ؛هری دم پرنده رو گرفت شعله های اتشی دورتا دور بدن او را فراگرفت و در چشم برهم زدنی ناپدید شدند.
.......................................
برای لحظه ای کوتاه نوری مانند صاعقه درخشید و ناپدید شد!...و هری در مخفیگاه محفل بود.نیمفادورا تانکس که خود را بشکل عجوزه پیری در آورده بود با دیدن هری یکه خورد و به شمایل واقعی اش در آمد!
_هری چی شده؟تو اینجا چکار میکنی؟چرا اینقدر پریشونی؟
_نیمفا خواهش میکنم سوال نکن!تو باید خیلی سریع همراه من بیائی...اتفاق بدی افتاده و تو باید کمک کنی...
----------------------------------------
هری:ببین مرگخوارا با لرد دوباره به وزارت حمله کردن پس بقیه کجا رفتن ؟تو میتونی پیداشون کنی
تانکس:راست میگی خدای من اونا بره یه ماموریت دیگه رفتن شاید بتونم خبرشون کنم من رفتم تو از اینجا خارج نشو
در هون لحظه تانکس خارج شد و طلسمی روی در اجرا کرد هری به دنبالش رفت اما در باز نمیشد
هری:نه حالا اینجا زندانی شدم من باید خودم رو به وزارت برسونم اعضای محفل نمی دونن اونا چه نقشه ای دارن
----------------------------------------
هری با نا امیدی به طرف صندلی هاک گرفته و نیمه شکسته ای رفت تا بر روی آن بشیند.چشمانش به بخاری قدیمی و سفالی خانه افتاد.به این فکر میکرد که 20 سال پیش پدر و مادر سیریوس اونجا در مورد چه چیزهایی صحبت میکردند.جای زخمش میسوخت.انگار داشت آتش میگرفت.
آتش!!!این کلمه را با صدای بلند گفت و به طرف بخاری قدیمی رفت تا شاید بتواند از طریق آن با یکی از محفلی ها ارتباط برقرار کند تا او را از آنجا بیرون بیاورد.این کار سخت بود ولی هری باید انجامش میداد!!


بعضی اوقات نیاز به تغییر هست . برای همین شناسه بعدی منتقل شدم !

شناسه هایی که باهاشون در جادوگران فعالیت داشتم :

1-آلبوس دامبلدور
2-مرلین



Re: داستانهای سه خطی
پیام زده شده در: ۱۱:۳۵ شنبه ۱۲ خرداد ۱۳۸۶
#45

مالسیبر


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۹:۱۱ چهارشنبه ۲۸ تیر ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۵:۳۷ پنجشنبه ۷ تیر ۱۳۸۶
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 56
آفلاین
هری هنوز نمیدانست کجاست . فقط میدانست باید جایی نزدیک همان خانه ای باشد که اسنیپ او را به آنجا برده بود . دوست نداشت اسنیپ را ببیند . آرزو می کرد که کاش دامبلدور یا سیریوس به کمکش می آمدند . یا حد اقل هرمیون و رون کنارش بودند. هری در این افکار بود که ناگهان فکری به ذهن هری خطور کرد . اگر می توانست به مقر محفل برود حتما می توانست از کسی کمک بگیرد ... همیشه یک نفر توی محفل پیدا می شد .
..............................................................
ولی نمیدانست باید چگونه محفل را پیدا کند...راه میرفت و فکر میکرد بدون اینکه بداند کجا میرود.
ناگهان در لحظه ای مرگبار دستی بر روی شانه ای قرار گرفت و او را از راه رفتند باز داشت.دستش را داخل ردایش کرد تا بلکه بتواند چوب جادویش را در بیاورد.ولی در همین لحظه شخص ناشناخته دستش را یقه او برداشت.هری برگشت و چیزی عجیب را دید.اسنیپ دوباره به سراغ او آمده بود!!
...................................
اسنیپ بدون مقدمه پرسید : خوب ! چه خبر بود ؟
هری بدون اینکه جوابی بدهد صورت عصبانی اسنیپ خیره ماند . اسنیپ گفت : می دونی که می تونم فکرتو بخونم و تو هم نمی تونی هیچ مقاوتی بکنی . پس بهتره خودت بگی .
هری با عصبانیت گفت : مرگ خوار ها توی وزارت خونه بودن ، ولدمورت هم همین طور .
هری این را گفت و دوباره به اسنیپ خیره ماند . اسنیپ بدون هیچ حرفی هری را رها کرد . بدون اینکه نگاهش را از هری بردارد عقب عقب رفت و بعد ... شترق ... دوباره هری مانده بود ساختمان های نا آشنای اطرافش .
هری دوباره بدون هدف با راه افتاد . هنوز چند دقیقه ای نگذشته بود که صدای بال زدن پرنده ای نظرش را جلب کرد . هصدا از پشت سر او می آمد . هری با عجله بر گشت . ناگهان نور عجیبی صورتش را روشن . کرد هری با خوشحالی به پرنده نگاه کرد . انگار برای لحضاتی هیچ غمی در وجودش باقی نمانده بود . ققنوس دامبلدور روبروی هری خود نمائی می کرد ....
.............................................
هری دستش را جلو برد و فوکس روی ان نشست ،هری لبخند غمگینی زدو گفت :- از کجا می دونستی بهت احتیاج دارم؟فوکس منو ببرخونه ، جای که بتونم بایه محفلی ارتباط برقرار کنم .
فوکس از روی دست هری بلند شد و بالای سرش رفت ؛هری دم پرنده رو گرفت شعله های اتشی دورتا دور بدن او را فراگرفت و در چشم برهم زدنی ناپدید شدند.
.......................................
برای لحظه ای کوتاه نوری مانند صاعقه درخشید و ناپدید شد!...و هری در مخفیگاه محفل بود.نیمفادورا تانکس که خود را بشکل عجوزه پیری در آورده بود با دیدن هری یکه خورد و به شمایل واقعی اش در آمد!
_هری چی شده؟تو اینجا چکار میکنی؟چرا اینقدر پریشونی؟
_نیمفا خواهش میکنم سوال نکن!تو باید خیلی سریع همراه من بیائی...اتفاق بدی افتاده و تو باید کمک کنی...
----------------------------------------
هری:ببین مرگخوارا با لرد دوباره به وزارت حمله کردن پس بقیه کجا رفتن ؟تو میتونی پیداشون کنی
تانکس:راست میگی خدای من اونا بره یه ماموریت دیگه رفتن شاید بتونم خبرشون کنم من رفتم تو از اینجا خارج نشو
در هون لحظه تانکس خارج شد و طلسمی روی در اجرا کرد هری به دنبالش رفت اما در باز نمیشد
هری:نه حالا اینجا زندانی شدم من باید خودم رو به وزارت برسونم اعضای محفل نمی دونن اونا چه نقشه ای دارن


ویرایش شده توسط مالسیبر در تاریخ ۱۳۸۶/۳/۱۲ ۱۱:۳۸:۴۷

سلطان طلسم فرمان lord of imperius curse







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.