اسنیپ در اینه ی نفاق انگیز:
_______________________________________________
ارام به سمت دفتر دامبلدور حرکت میکرد.صدای تلپ تلپ ارام پاهایش در راهروی طونل مانند میپیچید
به کوییرل فکر میکرد. چقدر مشکوک!یعنی الان چیکارمیکرد؟یعنی الان خوابیده بود یا مثل یک خفاش شب را بیدار میماند که برای کارهای خبیثش نقشه بکشد؟
فکرش به پسره هم بود
ایا امروز با او زیاد تند صحبت نکرده بود؟نه نه نباید
مثل گربه های ناناز مامانی لوس با او برخورد میکرد شاید بقیه فکر میکردن که او بین هری و بقیه فرق میدارد بخاطر.....
نه نباید به اون موضوع فکر میکرد و گرنه عضلات منقبض میشد و چانه اش شروع به لرزش میکرد نباید کسی باز او را میدید مخصوصا دامبلدور اما حالا که به
فکراو افتاده بود نمیتوانست بهش فکر نکند
به چشم های سبزش
موهای قهوه ای روشنش
صورت زیبا و بدون لکش
نه نه بسه دیگه .... اون رفته....چرا نمیتونی باور کنی اون تورو دوست نداشتتتتت
او لحظه ای ایست کرد باور نمیشد که دارد سر خودش داد میکشد دارد با خود حرف میزند ناگهان خود را در راهروی دستشویی دختران یافت
انقدر فکر او مغزش را درگیر کرده بود که راه را اشتباه امده بود
برای یک لحظه از عظمت و پیچ در پیچ بودن راهروهای هاگوارتز به رنج امد
تمام راه به دنبال راه هایی میگشت تا فکر اورا از مغزش دراور ولی اینکار نشدنی بودخداخدا میکرد که زود تر به دفتر دامبلدور برسد
لحظه ای بعد خود را جلوی مجسمه ای یافت که با گفتن کلمه ی رمز میتوانست به دفتر او برسد بدون مقدمه گفت "آبنبات لیمویی"ولی صدایی ازش درنیومد احساس کرد بغز گلویش را حسابی گرفته است
صدایش را صاف کرد
به خود گفت الان نه حداقل الان نه وبعد با صدایی رسا بلند گفت"آبنبات لیمویی"مجسمه چرخید او سوار شد و مجسمه شروع به بالا رفتن کرد
برای اولین بارم که شد بود بدنش به میل او عمل کرده بود
تق تق
-بیا تو
+سلام جناب رییس کاری با من داشتین؟
-اوه سوروس تویی کل شب منتظر بودم که بیای چرا اینقدر دیر؟
سوروس لبخند تلخی تحویل به دامبلدور داد
-اوووو حالا ایردی نداره خوب بریم سراغ اصل ماجرا
من گفتم بیای اینجا که کار ایینه ی نفاق انگیز را تموم کنی نه که از بین ببریش فقط میخوام به جایی ببریش که هیچکدوم از دانش اموز نتونن پیداش کنن اخه همین چند روز پیش یکی از دانش اموزارو شیفته ی خودش کرده بود
+حتما همون هری پاتر معروف
-اوه سوروس تو خیلی باهوشی ولی خوب بهتره که رفتارت با اون پسر بچه ملایم تر کنی میدونی که چی میگم یعنی اون پسر خیلی تو این سال ها رنج و سختی کشیده میدونی که....
+جناب رئیس من قبلا درمورد این موضوع با شما گفتگو کردم فکر کنم یادتون بیاید که گفتم من رفتارمناسبی با اون پسر دارم و اگر هنوزم ناراحت شده و یا مثل بچه های مامانی اومده پیش شما و گله ی منو کرده باید بگم که این نشونه ی رفتار بد نیست نشونه ی لوس بودن است نشونه ی اینه که دوست داره فقط همه ی توجه ها برای اون باشه من.....
-اوه سوروس فک کنم توی این موضوع نظر های بسیار مختلفی داریم و بهتره که بعدا درمورد بحث و جدال داشته باشیم چون الان خیلی دیر و کار هم باید زودتر تموم شه نمیخوام هیچکدوم از دانش اموز متوجه این موضوع بشن خب تو میتونی برای جابجا کردن ایینه از ورد های مختلفی استفاده کنی مثل....
+جناب رئیس من که دانش اموز شما نیستم که ندونم باید چه کار کنم چه کار نکنم
-سوروس ایا از حرف من ناراحت شدی؟
+نه نه جناب رئیس هرکسی از هر طرفی هر کار و حرفی که خواسته زده و حرف شما برای من مثل قربون صدقه بود همین که این سوال از من پرسید باید سپاسگزار شما باشم
-سوروس....
+ببخشید که حرفت را قطع میکنم جناب رییس ولی طبق گفته ی شما باید زودتر کارو انجام بدم
-اوو باشه ....موفق باشی
اسنیپ لبخند بی رمق و مصنوعی به او زد و از در بیرون رفت
فکرش اشوب بود چرا اینقدر به اون پسر اهمیت میده؟ چرا همیشه به یک دلیلی اونو به دفتر خودش میکشونه؟ایا حرفی داره که میخواد بگه؟ایا منتظر یه موقع خوب که به من بگه؟ چرا واینیسادم که حرف هاشو گوش کنم
تمام راه سوال های بیجوابی از ذهنش رد میشد
چند دقیقه بعد خود را جلوی ایینه دید سعی کرد به ایینه نگاه نکند زیرا حوصله ی خیال های محالی که به ذهنش میاورد را نداشت
"میمپلیوس"
آیینه به سمت بالا حرکت کرد و در هوا معلق شد و به فرمان چوبدستی اسنیپ دراومده بود
او تصمیم گرفت بود که ایینه را به داخلی ترین سالن هاگوارتز ببرد
در تمام طول راه پشتش به سمت ایینه بود
بالاخره به انجا رسید سالن تاریک و سرد بود
ایینه را زمین گذاشت و زیر لب زمزمه کرد "لوموس" نور خفیفی از توی چوبدستی بیرون امد میخواست برود که صورت او را دید
خودش بود
صورتی بی لک و بی نقصش
چشم های سبز کهربایی اش
لبخند زیبایش
موهای قهوه ای کم رنگش
او لی لی بود که داشت برایش دست تکون میداد
نه نه اینا واقعی نیستند همش فکر و خیاله همش رویاهای محال اما تا میخواست پایش را تکان دهد حس کرد نیرویی پایش را به زمین چسبانده بود مانند اهن روبا
نه نه نهههههههه
سرش شروع به درد کرد حس کرد دیگه نمیتونه خوشحال باشه اصلا بعد اون دیگه روز خوش نداشت انگار یک دیوانه ساز به صورت نامرئی اونجا بود اما معلوم بود که در انوقت شب هیچ دیوانه سازی در هاگوارتز چرخ نمیزند
-سوروس
این صدای دامبلدور بود
-میدونستم میدونستم که فریب این آیینه دامن تورا هم میگیره
سوروس عشق چیزی نیست که بشه از کسی گرفت یا به کسی داد اون عاشق یکی دیگه بود
حالا که اون رفت زندگیتو تباه نکن زندگی هنوز زیبایی های خودشو داره....
+نه نه اشتباه نکنین بعد اون دیگه همه چیز برای من تموم شد شاید اون رفته باشه اما هنوز توی قلب منه ملکه ی قلب منه وجوده منه هیچکس نمیتونه این احساس را ازم بگیره هیچکس
ارام پاشد تموم راه فکرش پیش او بود دیگه هیچ فکر و زکری نمیتوانست جای فکر کردن به او را در ان لحظه برای او بگیره اون صحنه ی غم انگیز یادش افتاد لحظه ای که جلوی خونه ی درب داغونش بود
لحظه ای که بدن بی جون جیمز را روی زمین دید
لحظه ای که😢😢دست سردش را دور کردن سرد و بی حس لیلی گذاشت لحظه ی گریه کردن هری ....
قطره اشک بسیار سرد از روی گونه های شلش داشت به سمت پایین می امد
دیگه نمیتوانست جلوی گریه اش را بگیرد
او همیشه ملکه ی قلبه منه سوروس این را گفت و به ارامی و ریلکسی راهش را ادامه داد بعضی وقت ها فکر کردن به او باعث ارامش میشد
راهرو هارا یکی یکی از بعد هم رد میکرد و به دفترش رسید
اون هیچ وقت از توی وجود من نمیره هیچوقت و در را پشت سرش بست
راهرو ها ساکت شدند
دیگه صدای قدم زدن نمیام خدا میدونه که چقدر اسمیپ هری را دوست داشت اما از اول ورود هری به مدرسه با خود احد بسته بود که هیچوقت به او این راز را نگوید تا دم مرگش هیچ وقت
------
پاسخ:سلام، به کارگاه داستان نویسی خوش اومدی.
توصیفاتت از احساسات شخصیت ها، افکار و فضای مکانی که توش قرار دارند رو خیلی دوست داشتم.
درگیری فکری اسنیپ و احساسات متناقضش در برابر "پاتری که پسر لیلی هست" رو به زیبایی توصیف کردی.
ولی چندتا نکته مهم وجود داره.
نقل قول:
سوروس لبخند تلخی تحویل به دامبلدور داد
-اوووو حالا ایردی نداره خوب بریم سراغ اصل ماجرا
من گفتم بیای اینجا که کار ایینه ی نفاق انگیز را تموم کنی نه که از بین ببریش فقط میخوام به جایی ببریش که هیچکدوم از دانش اموز نتونن پیداش کنن اخه همین چند روز پیش یکی از دانش اموزارو شیفته ی خودش کرده بود
یه نوشته هر چقدرم که دارای توصیفات خوبی باشه وقتی علائم نگارشی نداره نمیتونه به شیوه صحیح توسط دیگران خونده بشه. این درست خونده نشدن خواننده رو خیلی جاها گیج می کنه. باعث میشه برگرده و دوباره جملات رو بخونه تا ببینه جایی که براش مبهم مونده دقیقا چه اتفاقی افتاده و این برگشت اصلا خوب نیست. تمرکزش رو از بین می بره.
در واقع این علائم نگارشی نذاشتن ها مثل اینه که با دست خودت ارتباط خواننده رو با نوشته ت قطع کنی و باعث بشی که بخاطر این عدم ارتباط نتونه پستت رو دنبال کنه. پس لطفا رعایتشون کن. با ویرگول"،" و نقطه "." و بقیه علائم نگارشی آشتی کن!
"سوروس لبخند تلخی تحویل دامبلدور داد.
-اوووو حالا ایرادی نداره. خب بریم سراغ اصل ماجرا...من گفتم بیای اینجا که کار آینه ی نفاق انگیز رو تموم کنی. نه که از بین ببریش...فقط میخوام به جایی ببریش که هیچکدوم از دانش آموزا نتونن پیداش کنن، آخه همین چند روز پیش یکی از دانش آموزا رو شیفته ی خودش کرده بود!"و یه اشکال خیلی خیلی مهم دیگه هم اینه که لحن پستت اصلا یک دست نیست. توی یه جمله هم کلمات محاوره ای استفاده می کنی و هم کلمات ادبی. این باعث میشه جملاتت عجیب به نظر برسه.
یه اصل کلی وجود داره...ما موقع توصیف از لحن ادبی استفاده می کنیم، موقع دیالوگ نویسی از لحن محاوره روزمره.
نقل قول:
بدون مقدمه گفت "آبنبات لیمویی"ولی صدایی ازش درنیومد احساس کرد بغز گلویش را حسابی گرفته است
مثلا فعل "نیومد" محاوره ای هست. شکل ادبیش میشه "نیامد".
اشکالات املایی و تایپی هم خیلی زیادن. اشکالات تایپی با دو بار با دقت خوندن قبل از ارسال پست رفع می شن اما اشکالات املایی نیاز به مطالعه بیشتر و تمرین و تکرار شکل درست کلمات دارند.
اشکالات املایی که دیدم رو میگم تا بتونی شکل صحیحشون رو تمرین کنی:
تونل بجای طونل، بغض بجای بغز، عهد بجای احد، آهن ربا بجای اهن روبا، ذکر بجای زکر.
موفق باشی.
تایید شد!مرحله بعد:
گروهبندی