روزنامه در دستش میلرزید.
دور چشمان ابی رنگش که اکنون به خاطر ماندن طولانی مدت در تاریکی کم فروغ شده بودند،رگه های قرمزی دیده میشد.
ذهنش به سرعت همه چیز را تجزیه و تحلیل میکرد،همه چیز را باز خوانی میکرد و میکوشید دلیلی برای دیدن چنین تیتری،ان هم درست 5 ساعت بعد از دیدن الیزابت استون در روزنامه بیابد اما تا هرجا که میدوید مقصدش بن بستی بیش نبود.
حالش از تمام حقه های کثیفی که اکنون و در گذشته ای نزدیک دیده و شنیده بود بهم میخورد.
مانند انکه اشتباه دیده باشد چشمان خود را بست و پلک خود را روی چشمانش فشار داد.انگاه انها را دوباره گشود،کمی خود را حرکت داد و به میله ها نزدیک کرد تا بتواند در کور سوی نور یک لامپ کوچک،چند متر انطرف تر از سلولش که تا قسمتی از زمین کنار میله ها را پوشانده بود،روزنامه را دوباره ببیند.
دست لرزانش را که روزنامه ای میان ان جای گرفته بود را از میان میله ها بیرون برد و دوباره در نور انرا خواند:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
جسد الیزابت استون در دریاچه پیدا شده است.
به گفته تیم خبرنگاری روزنامه پیام امروز،عصر امروز،جمعی از صیادان ماگل که به منظور صید ماهی در دریاچه مشغول کار بودند،به طور اتفاقی متوجه جسدی در انتهای دریاچه شدند که متعلق به یکی از خبرنگاران ناشی پیام امروز(خانم الیزابت استون)بود.
اما خوشبختانه دفتر خبرگذاری پیام امروز که متوجه غیبت این خانم شده بود،سریعا به کمک جمعی از کاراگاهان شروع به جستجو و در نهایت موفق به تحویل جسد از صیادان شدند.
طبق انجام بررسی های رسمی توسط شفاگران و کاراگاهان،این فرد به شکل بی رحمانه ای توسط سلاح سرد کشته شده بود و برای غرق شدن،یک وزنه به وزن 1 تن از ناحیه پا به وی متصل شده بود.
با انکه نحوه قتل نشانگر قتل وی به ورژن ماگلیست اما شواهد بدست امده دیگری پس از تحقیقات بیشتر، قتل وی به وسیله طلسم مرگ پس از ضرب و شتم به دست یک قاتل جادوگر را نشان میدهد.
گفتنی است که صیادان،پس از بازجویی به وسیله طلسم فراموشی...
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ
مورگانا دیگر به خواندن ادامه نداد.،کاغذ را در دستش مچاله و به گوشه سلول پرت کرد.
از همه چیز حالش بهم میخورد.ازاینکه او،پیغمبره بزرگ مملکت،با کمال بی احترامی و بی گناه باید اینطور در این سلول پست،تنگ و تاریک زندانی میشد.
انهمه به وسیله چه کسی؟یکی از بهترین دوستانش،ارسینوس.دوستی که اکنون غرور ریاست جوری جلوی چشمانش را گرفته بود که حتی فراموش کرده بود که در تمام لغت نامه ها واژه ای به نام:عدالت وجود دارد.
اما چیزی به او میگفت یک جای کار میلنگد.ذهنش دوباره به کار افتاده بود.چگونه ممکن بود درست چند ساعت پس از ملاقات با چنین فردی خبر قتل وی را در روزنامه پیام امروز بشنود؟
مورگانا در این اندیشه بود که صدای پای پیاپی شخصی در حال دویدن و نزدیک شدن او را به خود اورد.
ـ مورگانا!مورگانا!؟
صدای شخص مورگانا را شوق زده کرده بود.لبخند کمرنگی برروی لبان رنگ پریده اش نشست.به ارامی از جا برخواست و از میان میله ها به بیرون نگریست.
ـ ایلین!
این صدا متعلق به ایلین بود.
وضعیت مشوشی داشت.نفس نفس میزد.
ایلین از میان میله ها دست سرد مورگانا را گرفت و محکم انرا فشرد.
ـ ایلین...تو اینجا چیکار میکنی؟
چشم مورگانا به لباس های نوی کاراگاهی و ارم روی لباسش افتاد:کاراگاه وزارت خانه.
لبخند سردی بر لب های مورگانا نشست.
ـ میبینم کاراگاه شدی ایلین...بهت تبریک میگم.
او به هیچ عنوان به حرف مورگانا توجهی نکرد.درواقع به نظر می امد انقدر مشوش و اشفته باشد که به هیچ چیز توجه نکند.او بریده بریده سخن میگفت:
ـ مورگانا...من میدونم...میدونم بی گناهی...به محض اینکه شنیدم اوردنت اینجا با تمام سرعت اومدم...ولی دیر شد...مورگانا!...من مدرک دارم...
ـ ایلین!اروم باش!درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
ایلین نفس عمیقی کشید.خود را جمع و جور کرد و صاف ایستاد.سرش را اندکی جلو اورد و باصدای ارامی گفت:
همه اینا یه نقشه است مورگانا،در اینجا تنها توطعه ای که شده...
مورگانا حرف او را کامل کرد:
بر علیه منه...اره...میدونم.
انگاه خم شد و روزنامه مچاله شده در زیر پایش را برداشت و انرا باز کرد و به او نشان داد.
ـ من مشکوک بودم اما الان یقین دارم.
ایلین به روز نامه توجهی نکرد.
ـ نمیخواد نشونم بدی.من وقتی داشتن جسدشو بررسی میکردن اونجا بودم.
انگاه صدایش را اهسته تر کرد و با انکه انجا هیچکس حضور نداشت به اطراف نگریست و گفت:
عصر امروز وقتی جسد اون زن رو بردن،من از اونجا نرفته بودم.باید یه چیزایی رو بیشتر بررسی میکردم.
انگاه دستش را در جیب ردایش برد و بطری معجون شکسته ای را در اورد و گفت:
که اینو پیدا کردم!درست کنار یه مغازه معجون فروشی حوالی یه رود خونه که انتهاش به دریا منتهی میشد.
ـ خب؟...
ایلین شیشه معجون را به بینی مورگانا نزدیک کرد.
ـ معجون مرکب؟!
ایلین سرش را با حالت تاسف باری تکان داد.
ـ بله...این معجون مرکبه.میدونم که میتونی بفهمی چه معنایی میده...
مورگانا نفسی بیرون داد.همانطور که با حالت معنا داری به شیشه معجون زل زده بود در فکر فرو رفت.
**********************
مرد کت پوش در حالی که با یک دستش سیگاری را دود میداد، چند تراول گالیون را از جیبش در اورد و پرت کرد روی میز.
انگاه با لحن رئیس مابانه ی خشکی گفت:
کارت خوب بود یاسن!این اولین دستمزدت.
یاسن تراول هارا برنداشت.کمی از لیوان سرریز نوشیدنی کره ای اش را سر کشید و گفت:
اولین؟
مرد کت پوش کلاه خود را بالا زد و زیر چشمی به او زل زد.
ـ البته که اره!هنوز بهت نیاز دارم.میدونی،این اواخر ادمی مثل تو پیدا نکردم.درواقع هنوز نفسشو داری،فعلا باید بمونی رفیق.
یاسن لیوان نوشیدنی را برروی میز گذاشت.پول هارا در جیبش چپاند و برخواست و پوزخندی زد و گفت:
من برای کسی کار نمیکنم!
کتش را کمی تکاند و به سمت در حرکت کرد.
که ناگهان سردی نوک یک چوبدستی را پشت گردنش احساس کرد که تا اعماق مغزش نفوذ کرد.
سرش را اندکی به سمت پشت سرش برگرداند.رئیس با لبخند تمسخر امیزی بر لب و چشمانی همیشه خونسرد چوبدستی را به گردن مرد جوان میفشرد.
یاسن به روبه رویش نگریست و به چند جادوگر با چهره هایی که در هرکدام از انها زخمی دیده میشد و شرارت از انها میبارید.
مرد خونسردانه گفت:
جسد لی فای؟یا جسد خودت؟...یاسن؟