هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۰:۰۱ دوشنبه ۲۸ خرداد ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۱:۲۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
پست پایانی

- حالا دیگه از اونموقع که این اتفاقات افتاد، زمان زیادی گذشته نوه‌ی گلم. هیچوقت معلوم نشد که سر مورگانا لی فای چی اومد، اما میدونم که مرده. آریانا هم دیگه بعد از اون قضیه خبری ازش نشد.

پیرمردی که پسربچه ای جلویش نشسته بود، دفترچه ای قدیمی رو بست و به پسربچه ای که جلوش نشسته بود نگاه کرد.
- الان دوباره شاه سینوس برگشته سرکار و آرامش رو از دنیای جادوگری گرفـــ... برگردونده.

پیرمرد نگاه نگرانی به اطرافش انداخت، انگار که انتظار داشت همان موقع مسئولان وزارت بیایند و او را به خاطر حرفش مجازات کنند.

- اما پدر بزرگ... من هنوز میخوام درمورد گذشته بدونم. این که چه اتفاقی افتاد.

پسربچه با چشم های گرد شده به پدربزرگش نگاه کرد. التماس در مردمک های پسرک موج میزد و باعث میشد پیرمرد دلش بخواهد نوه‌ش را در آغوش بگیرد و تمام داستان هایی که از گذشته میداند را برایش تعریف کند. اما او اجازه این کار را نداشت.
- نمیتونم... بقیه چیزایی که میدونم درباره چیزه دیگه... همون...
- کی؟

پسرک با کنجکاوی سرش را به یک طرف خم کرد. پیرمرد آب دهانش را قورت داد و با قاطعیت سرش را به چپ و راست تکان داد تا مخالفتش را نشان دهد.
- نه من اجازه ندارم چیزی اش بگم...
- خواهش میکنم.

پسربچه انگشتانش را در هم قفل کرد و بعد به چشمان پدربزرگش زل زد. پیرمرد صدایش را در حد نجوا پایین آورد و بعد سرش را خم کرد تا بتواند چیزی را درگوش نوه‌اش بگوید:
- مدیریت زوپس... چقدر آدمای درست و عاقلی هستن برعکس این شاه سینوس...

در همین موقع چندین نفر چوبدستی به دست در را شکستند و به زور وارد خونه شدند.

- شما به علت صحبت و تشویق جامعه بر علیه شاه سینوس دستگیر هستید.

× پایان ×


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۳:۲۶ یکشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۷

ریونکلاو، مرگخواران

لایتینا فاست


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۹:۳۳ شنبه ۱۴ مرداد ۱۳۹۶
آخرین ورود:
۱۴:۲۱:۲۴ چهارشنبه ۲۹ فروردین ۱۴۰۳
از زیر بزرگترین سایه‌ جهان، سایه ارباب
گروه:
مرگخوار
ایفای نقش
ریونکلاو
کاربران عضو
پیام: 377
آفلاین
رزرو!
تصویر کوچک شده


The MUSIC is making me growing
The only thing that keeps me awake is me knowing
There's no one here to break me or bring me down

Onlyتصویر کوچک شدهaven


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۷:۴۹ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵

جینی ویزلی


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۲:۳۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۱:۵۷ شنبه ۲۶ فروردین ۱۴۰۲
از سرزمین تنهایی
گروه:
کاربران عضو
پیام: 336
آفلاین
پس از آن آريانا گفت :

- باشه ، صبر كنيد همين الان ميام .

و سريع گوشي را گذاشت . ياسن هرچه سعي كرده بود نتوانست بفهمد كه چه كسي پشت تلفن است و يا حتي چه چيزي گفته است . پس تصميم گرفت كه مخفيانه آريانا را دنبال كند تا بلكه بتواند از قضيه باخبر شود . در همان لحظه آريانا از اتاقش خارج شد و به راه افتاد . اينطوري كه از مسير مشخص بود او قصد رفتن به اتاق آرسينوس را داشت . پس از مدتي آريانا به داخل اتاق رفت . ياسن تصميم گرفت كه به پشت در اتاق برود تا بلكه بتواند چيزي متوجه شود اما در همان لحظه دو نفر از اعضاي وزارتخانه به پشت درب اتاق رفتند و ايستادند . اينجوري كه از شواهد معلوم بود آن دو مراقب بودند . انگار موضوع بسيار مهم و محرمانه اي بوده كه آن دو براي مراقبت آمده بودند . ياسن با خود گفت :

- ميتوانم از پس آن دو برآيم .

اما همين كه خواست حركت كند آريانا در حاليكه چنديدن برگه در دست داشت از اتاق خارج شد . ياسن مجددا پشت سر آريانا شروع به حركت كرد تا اينكه آريانا به اتاقش رفت . ياسن براي پيشبرد نقشه بايد به اتاق آريانا مي رفت و او را ميكشت اما يك حسي به او ميگفت كه در اين كار تا حد امكان بايد از كشتن افراد بيگناه خودداري ميكرد . ياسن بار ديگر به نگهبان نگاه كرد . او همچنان در خواب بود . پس ياسن از اين فرصت استفاده كرد و به اتاق آريانا رفت و با عكس العملي كه تا به حال از خودش نديده بود او را بيهوش كرد . ناگهان نگاهش به آن برگه ها كه اكنون بر روي ميز آريانا قرار داشت ، افتاد . به سمت برگه ها رفت و همينكه نوشته هاي روي برگه ها را ديد از تعجب شاخ در آورد .


ویرایش شده توسط جینی ویزلی در تاریخ ۱۳۹۵/۳/۲۷ ۱۸:۴۱:۴۰

قدم قدم تا روشنایی، از شمعی در تاریکی تا نوری پرابهت و فراگیر !
میجنگیم تا آخرین نفس !!
میجنگیم برای پیروزی !!!
برای عـشـــق !!!!
برای گـریـفـیندور.


هیچ وخ یه ویزلی رو دست کم نگیر. مخصوصا اگه از نوع تک دختر خاندان باشه

تصویر کوچک شده


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۰:۰۶ پنجشنبه ۲۷ خرداد ۱۳۹۵

لوئیس ویزلیold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۳۴ سه شنبه ۱۷ فروردین ۱۳۹۵
آخرین ورود:
۱۲:۰۰ چهارشنبه ۳ شهریور ۱۳۹۵
از سرعت خوشم میاد!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 244
آفلاین
یاسن خم شد تا بتواند نگهبان پشت میز را ببیند.نگهبان خواب بود و یاسن، نمی توانست اورا یک خطر جدی به حساب بیاورد.اما نمی توانست جان خودش را روی یک حدس بزارد.پس باید هنوز هم مراقب می ماند.یاسن با قدم هایی کوتاه به سمت اتاق آریانا دامبلدور رفت.چطور می توانست بدون آنکه صدایش در بیاید اورا بکشد.ناگهان صدای تلفن روی میز آریانا در آمد.آریانا گوشی را برداشت و گفت:

- بله؟

چند لحظه صداهای نامفهوم به گوش رسید تا اینکه آریانا نعره زد:

- چی؟چطور گذاشتین لی فای دربره.اونم توی آزکابان!

قلب یاسن در سینه فروریخت.اگر لی فای فرار میکرد با قمه رودولف لسترنج رو به رو میشد.صدای آریانا دامبلدور بار دیگر شنیده شد:

- باشه، باشه...

آریانا نفس عمیقی کشید و ادامه داد:

- حالا کجا رفته؟...سریع بخش 8 رو ببندید!

یاسن میدانست بخش هشت کجاست.بخش هشت بالاترین طبقه قلعه بود.فرار کردن در آنجا بسیار سخت بود.چرا لی فای به آنجا رفته بود؟. یک بار دیگر صدای آریانا به گوش رسید که فریاد زد:

- چـــــی؟!




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۲۰ سه شنبه ۲۹ دی ۱۳۹۴

آریانا دامبلدور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۲:۴۵ چهارشنبه ۲۴ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۸:۳۸ سه شنبه ۲۶ مهر ۱۴۰۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 371
آفلاین
خلاصه: مورگانا لى فاى به جرم توطئه عليه وزير، زندانى شده. فردى نامشخص اين تهمت رو به مورگانا زده و توسط شخصى به اسم ياسن عملى کرده. حالا اين افراد قصد کشتن مورگانا را دارند و از ياسن مى خواهند که اين کار را انجام دهد وگرنه خودش کشته مى شود.
و حالا ادامه...

ياسن سعى کرد ترسش را پشت صداى محکمش پنهان کند.
- اما قرار ما اين نبود!

بلاتريكس لسترنج کلاه شنلش را عقب داد، رودولف را کنار زد و آرام جلو رفت. دستش را جلو برد و با ناخن هايش خط سفيدى روى صورت اصلاح شده ى ياسن کشيد.
- پسر خوبى باش ياسن... تو که نمى خواى صورتت با قمه ى رودولف خط خطى بشه؟هوووم... خيلى دردناکه... موافقى رودولف؟

ياسن از بالاى شانه ى بلاتريكس، رودولف را ديد که قمه ش را در دست گرفته بود و مى خنديد.

- اون توى آزکابانه... من... من چطور مى تونم بکشمش؟

بلاتريكس دستش را از صورت ياسن کشيد. صداى کفش هاى پاشنه بلندش سکوت ترس آور محيط را مى شکست. دستش را به سمت رودولف دراز کرد و شيشه اى را گرفت.
- اول کلک اون دختره آريانا رو بکن! بعدش خودت آريانا شو.

و شروع کرد به خنديدن. انگار داشت صورت وحشتناک ياسن را تصور مى کرد که تبديل به آريانا شده و لباس صورتى اى پوشيده است.
- اوه معذرت مى خوام... واقعا بامزه مى شى ياسن... ياسن و آريانا!

و دوباره خنديد. ياسن دندان هايش را به هم فشار داد. ناگهان صورت بلاتريكس حالت جدى اى گرفت.
- بعدش به عنوان رئيس زندان، با لى فاى فرار کن و آرسينوس رو بکش!

حالا دوباره مقابل ياسن ايستاده بود. چشمانش از خوشحالى آينده اى که در ذهن داشت مى درخشيد.
- لى فاى رو به جرم قتل مى کشن. و وزارت با مرگ آرسينوس سقوط مى کنه. ..و اونوقت ما وزارت رو به دست مى گيريم.

ياسن از ترس به خود لرزيد. شيشه ى معجون مرکب را از بلاتريكس گرفت و خواست که آپارات کند. اين بار صداى رودولف بلند شد.
- فراموش نکن ياسن! اگه به ما خيانت کنى...

قمه اش را با حالتى نمايشى زير گلويش کشيد.
- کشته مى شى!

و بعد صداى پاق آپارت کردن ياسن شنيده شد.


ویرایش شده توسط آریانا دامبلدور در تاریخ ۱۳۹۴/۱۰/۳۰ ۰:۰۳:۵۳

Do you hate people
I don't hate them...I just feel better when they're not around




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۲۷ جمعه ۶ آذر ۱۳۹۴

آیلین پرنس


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۱۵:۴۲ جمعه ۲۴ اردیبهشت ۱۳۹۵
از (او) تا (او) با (او)...
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 204
آفلاین
روزنامه در دستش میلرزید.
دور چشمان ابی رنگش که اکنون به خاطر ماندن طولانی مدت در تاریکی کم فروغ شده بودند،رگه های قرمزی دیده میشد.
ذهنش به سرعت همه چیز را تجزیه و تحلیل میکرد،همه چیز را باز خوانی میکرد و میکوشید دلیلی برای دیدن چنین تیتری،ان هم درست 5 ساعت بعد از دیدن الیزابت استون در روزنامه بیابد اما تا هرجا که میدوید مقصدش بن بستی بیش نبود.
حالش از تمام حقه های کثیفی که اکنون و در گذشته ای نزدیک دیده و شنیده بود بهم میخورد.
مانند انکه اشتباه دیده باشد چشمان خود را بست و پلک خود را روی چشمانش فشار داد.انگاه انها را دوباره گشود،کمی خود را حرکت داد و به میله ها نزدیک کرد تا بتواند در کور سوی نور یک لامپ کوچک،چند متر انطرف تر از سلولش که تا قسمتی از زمین کنار میله ها را پوشانده بود،روزنامه را دوباره ببیند.
دست لرزانش را که روزنامه ای میان ان جای گرفته بود را از میان میله ها بیرون برد و دوباره در نور انرا خواند:
ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

جسد الیزابت استون در دریاچه پیدا شده است.

به گفته تیم خبرنگاری روزنامه پیام امروز،عصر امروز،جمعی از صیادان ماگل که به منظور صید ماهی در دریاچه مشغول کار بودند،به طور اتفاقی متوجه جسدی در انتهای دریاچه شدند که متعلق به یکی از خبرنگاران ناشی پیام امروز(خانم الیزابت استون)بود.
اما خوشبختانه دفتر خبرگذاری پیام امروز که متوجه غیبت این خانم شده بود،سریعا به کمک جمعی از کاراگاهان شروع به جستجو و در نهایت موفق به تحویل جسد از صیادان شدند.
طبق انجام بررسی های رسمی توسط شفاگران و کاراگاهان،این فرد به شکل بی رحمانه ای توسط سلاح سرد کشته شده بود و برای غرق شدن،یک وزنه به وزن 1 تن از ناحیه پا به وی متصل شده بود.
با انکه نحوه قتل نشانگر قتل وی به ورژن ماگلیست اما شواهد بدست امده دیگری پس از تحقیقات بیشتر، قتل وی به وسیله طلسم مرگ پس از ضرب و شتم به دست یک قاتل جادوگر را نشان میدهد.
گفتنی است که صیادان،پس از بازجویی به وسیله طلسم فراموشی...

ــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ

مورگانا دیگر به خواندن ادامه نداد.،کاغذ را در دستش مچاله و به گوشه سلول پرت کرد.
از همه چیز حالش بهم میخورد.ازاینکه او،پیغمبره بزرگ مملکت،با کمال بی احترامی و بی گناه باید اینطور در این سلول پست،تنگ و تاریک زندانی میشد.
انهمه به وسیله چه کسی؟یکی از بهترین دوستانش،ارسینوس.دوستی که اکنون غرور ریاست جوری جلوی چشمانش را گرفته بود که حتی فراموش کرده بود که در تمام لغت نامه ها واژه ای به نام:عدالت وجود دارد.
اما چیزی به او میگفت یک جای کار میلنگد.ذهنش دوباره به کار افتاده بود.چگونه ممکن بود درست چند ساعت پس از ملاقات با چنین فردی خبر قتل وی را در روزنامه پیام امروز بشنود؟
مورگانا در این اندیشه بود که صدای پای پیاپی شخصی در حال دویدن و نزدیک شدن او را به خود اورد.
ـ مورگانا!مورگانا!؟
صدای شخص مورگانا را شوق زده کرده بود.لبخند کمرنگی برروی لبان رنگ پریده اش نشست.به ارامی از جا برخواست و از میان میله ها به بیرون نگریست.
ـ ایلین!
این صدا متعلق به ایلین بود.
وضعیت مشوشی داشت.نفس نفس میزد.
ایلین از میان میله ها دست سرد مورگانا را گرفت و محکم انرا فشرد.
ـ ایلین...تو اینجا چیکار میکنی؟
چشم مورگانا به لباس های نوی کاراگاهی و ارم روی لباسش افتاد:کاراگاه وزارت خانه.
لبخند سردی بر لب های مورگانا نشست.
ـ میبینم کاراگاه شدی ایلین...بهت تبریک میگم.
او به هیچ عنوان به حرف مورگانا توجهی نکرد.درواقع به نظر می امد انقدر مشوش و اشفته باشد که به هیچ چیز توجه نکند.او بریده بریده سخن میگفت:
ـ مورگانا...من میدونم...میدونم بی گناهی...به محض اینکه شنیدم اوردنت اینجا با تمام سرعت اومدم...ولی دیر شد...مورگانا!...من مدرک دارم...
ـ ایلین!اروم باش!درست حرف بزن ببینم چی میگی؟
ایلین نفس عمیقی کشید.خود را جمع و جور کرد و صاف ایستاد.سرش را اندکی جلو اورد و باصدای ارامی گفت:
همه اینا یه نقشه است مورگانا،در اینجا تنها توطعه ای که شده...
مورگانا حرف او را کامل کرد:
بر علیه منه...اره...میدونم.
انگاه خم شد و روزنامه مچاله شده در زیر پایش را برداشت و انرا باز کرد و به او نشان داد.
ـ من مشکوک بودم اما الان یقین دارم.
ایلین به روز نامه توجهی نکرد.
ـ نمیخواد نشونم بدی.من وقتی داشتن جسدشو بررسی میکردن اونجا بودم.
انگاه صدایش را اهسته تر کرد و با انکه انجا هیچکس حضور نداشت به اطراف نگریست و گفت:
عصر امروز وقتی جسد اون زن رو بردن،من از اونجا نرفته بودم.باید یه چیزایی رو بیشتر بررسی میکردم.
انگاه دستش را در جیب ردایش برد و بطری معجون شکسته ای را در اورد و گفت:
که اینو پیدا کردم!درست کنار یه مغازه معجون فروشی حوالی یه رود خونه که انتهاش به دریا منتهی میشد.
ـ خب؟...
ایلین شیشه معجون را به بینی مورگانا نزدیک کرد.
ـ معجون مرکب؟!
ایلین سرش را با حالت تاسف باری تکان داد.
ـ بله...این معجون مرکبه.میدونم که میتونی بفهمی چه معنایی میده...
مورگانا نفسی بیرون داد.همانطور که با حالت معنا داری به شیشه معجون زل زده بود در فکر فرو رفت.

**********************

مرد کت پوش در حالی که با یک دستش سیگاری را دود میداد، چند تراول گالیون را از جیبش در اورد و پرت کرد روی میز.
انگاه با لحن رئیس مابانه ی خشکی گفت:
کارت خوب بود یاسن!این اولین دستمزدت.
یاسن تراول هارا برنداشت.کمی از لیوان سرریز نوشیدنی کره ای اش را سر کشید و گفت:
اولین؟
مرد کت پوش کلاه خود را بالا زد و زیر چشمی به او زل زد.
ـ البته که اره!هنوز بهت نیاز دارم.میدونی،این اواخر ادمی مثل تو پیدا نکردم.درواقع هنوز نفسشو داری،فعلا باید بمونی رفیق.
یاسن لیوان نوشیدنی را برروی میز گذاشت.پول هارا در جیبش چپاند و برخواست و پوزخندی زد و گفت:
من برای کسی کار نمیکنم!
کتش را کمی تکاند و به سمت در حرکت کرد.
که ناگهان سردی نوک یک چوبدستی را پشت گردنش احساس کرد که تا اعماق مغزش نفوذ کرد.
سرش را اندکی به سمت پشت سرش برگرداند.رئیس با لبخند تمسخر امیزی بر لب و چشمانی همیشه خونسرد چوبدستی را به گردن مرد جوان میفشرد.
یاسن به روبه رویش نگریست و به چند جادوگر با چهره هایی که در هرکدام از انها زخمی دیده میشد و شرارت از انها میبارید.
مرد خونسردانه گفت:
جسد لی فای؟یا جسد خودت؟...یاسن؟


eileen prince


آسایش دوگیتی،تفسیر این دو حرف است: بادوستان مروت،با دشمنان مدارا.


باسیلیسک سواران:باسیلیسک ها می ایند!


And if we should die tonight
Then we should all die together
Raise a glass of wine
... for the last time

Now I see fire
Inside the mountain
I see fire
Burning the trees
And I see fire
Hollowing souls
I see fire
Blood in the breeze
...And I hope that you remember me



پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۰۰ دوشنبه ۱۸ آبان ۱۳۹۴

هستیا جونزold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۴۴ چهارشنبه ۱۳ خرداد ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۱۷ شنبه ۵ تیر ۱۳۹۵
گروه:
کاربران عضو
پیام: 38
آفلاین
به تکه آیینه ی شکسته ی روی دیوار زندان نگاهی انداخت.لبخندی تلخ بر روی لبانش نقش گرفت.. نمیتوانست چیزی را که با چشمان خودش میدید باور کند.این او بود؟ بانو مورگانا, پیغمبره ی عالم و یکی از زیباترین ساحره ها در تمام عصرها؟

چشمان گود افتاده و صورت رنگ پریده و نحیفش چیزی خلاف این را اثبات میکرد..آزکابان روی او تاثیر بدی گذاشته بود.
چرا باید به این حال روز میوفتاد درحالی که هیچ کاری انجام نداده بود؟
چرا..چرا..چرا..این سوال تمام یک ماهی که در زندان میگذراند مثل خوره وجودش را میخورد.

از داخل آیینه جن خانگی را دید که همیشه برای او غذا میاورد نمیدانست با اینکه هردفعه به جن میگوید که از غذا آوردن برای او دست بردارد ولی جن همچنان کار خودش را میکند و هر روز سینی غذارا به سلول او آورده و دست نخورده برمیگرداند..
ولی او امروز تنها نبود.. آریانا نیز به همراه او آمده بود. نمیدانست زندان بان در آنجا چه کار دارد, ولی میدانست به زودی خواهد فهمید.

آریانا با لحنی سرد گفت: چرا غذات رو نمیخوری؟این جن هر روز با سینی دست نخورده برمیگرده آشپزخونه..تو هرچقدر هم گناهکار باشی باید غذات رو بخوری.
مورگانا با لحنی محکم گفت: لطفا تنهام بذار..من خودم میدونم باید چیکار کنم لازم نیست شما بهم دستور بدی.
آریانا با حالت طلبکارانه گفت: اینجا وزارت خونه نیست که شما به من دستور بدی..اینجا آزکابانه و منم زندان بانم..اون منم که به شما دستور میدم نه شما.

ولی مورگانا گویی در آنجا نبود.. ذهنش مایل ها دورتر از آزکابان سیر میکرد..چهره ی پر از نفرت همه را میدید که فکر میکردند او علیه آرسینوس توطئه کرده است..مردم را را می دید که با پوزخند نظاره گر بردن او به زندان جادوگران, آزکابان هستند.

صدای بلند آریانا باعث شد او از فکر کردن به نحس ترین هالووین زندگی اش دست بکشد.
- با شما هستم خانم لی فای.
- بله.. بله.. گوشم با شماست.
- پیام امروز مطلب مهمی نوشته فکر کردم دوست داری بخونی.
-اوه متشکرم, ولی تا اونجایی که یادمه به زندانی ها روزنامه نمیدادند.
-درسته ولی چیز خیلی مهمی داخل روزنامه هست که اینبار مجبور شدم قانون رو زیر پا بذارم..صفحه اول درموردش کامل توضیح داده.. من دیگه باید برم.

مورگانا روزنامه رااز آریانا گرفت, تیتر صفحه ی اصلی به این گونه بود:

جسد الیزابت استون در دریاچه پیدا شده است.


ویرایش شده توسط هستیا جونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۹ ۱۴:۵۱:۱۵
ویرایش شده توسط هستیا جونز در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۹ ۱۸:۳۵:۰۲




پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۱:۰۷ پنجشنبه ۱۴ آبان ۱۳۹۴

برایان دامبلدور old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۱۴ دوشنبه ۹ شهریور ۱۳۹۴
آخرین ورود:
۲۰:۴۷ دوشنبه ۱۰ اسفند ۱۳۹۴
از دره گودریک
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 94
آفلاین
فردای همان روز ، آزکابان


دفتر زندانبان، اتاق کوچک و کم نوری بود با دیوار های رنگ و رو رفته و یک میز چوبی کوچک به همراه یک صندلی که در گوشه ای از اتاق قرار داشت.

آریانا دامبلدور ، روی صندلی پشت میزکارش نشسته بود و با دقت مشغول بررسی کارت شناسایی خبرنگار مجله ساحره بود.

-امیدوارم مشکلی پیش نیومده باشه خانم دامبلدور.

این حرف را خانمی زد که مقابل میز آریانا ایستاده بود، زد.

آریانا نگاهش را از روی کارت شناسایی خبرنگار برداشت و به خانم خبرنگار نگاه کرد.

نام این خانم، الیزابت استون بود.
خانم استون حدودا سی و دو ساله بود و موهای مشکی داشت که آنها را پشت سرش به صورت دم اسبی بسته بود، پوستی سفید داشت و صورتش کشیده و استخوانی داشت.
ردای بلند و سرمه ای پوشیده بود و یک کیف دستی مشکی، در دست داشت.

-نه، البته که نه.

آریانا از جایش برخاست و کارت شناسایی خبرنگار را به او بازگرداند.
آریانا گفت:

-حواستون باشه که به چیزی دست نزنید، چیزی از دست متهم نگیرید و چیزی هم بهش ندین.

خانم استون سر تکان داد.

-محض احتیاط، یک کاراگاه شما رو تا سلول خانم لی فای همراهی می کنه.

-اوه...البته...مشکلی نیست.

آریانا و خانم استون از اتاق خارج شدند و در راهرویی ایستادند که کاملا سفید بود و نوری سفید آن را روشن می کرد.

فردی از انتهای راهرو، نمایان شد که قد متوسطی داشت و مو هایش به رنگ قرمز بود.

آریانا گفت:

-ایشون کاراگاه فرد ویزلی هستن و شما را تا سلول خانم لی فای همراهی می کنن.

خانم استون سرش را تکان داد.

آریانا به دفترش بازگشت.
فرد ویزلی پرسید:

-آریانا قوانین رو بهتون گفتن؟

خانم استون سرش را دوباره تکان داد.

-خوبه.

فرد با قدم های سریع به راه افتاد و خانم استون، پشت سرش شروع به راه رفتن کرد.

آنها راهروی سفید را تا انتهای آن ادامه دادند سپس به یک راه پله ی مارپیچ رسیدند که به زیر زمین می رسید.

آنها از پله ها پایین رفتند تا به در آهنی زنگ زده و رنگ و رو رفته ای رسیدند.

فرد کلید بزرگی را از جیبش در آورد و قفل در را باز کرد.

با باز شدن در، بلافاصله سرما همچون میخ در بدنشان فرو رفت.سرمایی که حتی تا استخوان سر هر انسانی نفوذ می کرد.

فرد چوبدستی اش را درآورد و زیر لب گفت:

-اکسپکتو پاترونوم!

خرگوش کوچکی از نوک چوبدستی فرد خارج شد و دیوانه ساز ها را به عقب راند.
فرد با سرش به داخل اشاره کرد سپس هردو به دنبال خرگوش سفید و روشن وارد آن قسمت از ساختمان شدند.

دیوانه ساز ها، همگی به سمت سلول های زندانیان رفتند. اکنون فرد و خانم استون در حال راه رفتن در راهروی تاریک و ترسناکی بودند که در دو طرف آن، سلول های زندانیان قرار داشت. صدای ناله و شیون زندانیان، ترسناکی فضا را چندین برابر بیشتر می کرد.

آن ها به دنبال خرگوش سفید، در راهرو پیش می رفتند تا این که به قسمتی رسیدند که تقریبا نه دیوانه سازی داشت و نه سلولی.

انتهای راهرو یک سلول قرار داشت که بیشتر به قفس شباهت داشت.

خانم استون و فرد هردو به سمت قفس رفتند و روبروی آن ایستادند.

خانم استون جلو رفت و نگاهی به مورگانا انداخت: مورگانا لی فای گوشه ای از قفس، بدنش را جمع و جور کرده بود و پتویی ضخیم را محکم به دور خود پیچیده بود.

-خانم لی فای؟

مورگانا سرش را به آرامی بلند کرد. مو های تیره خرمایی اش ژولیده و درهم رفته بود و نیمی از صورتش را پوشانده بود.

-خانم لی فای؟ میشه به من بگید چرا شما رو به اینجا آوردن؟ شایعه هایی که راجع به تون گفته میشه تا چه حد حقیقت دارند؟

مورگانا گفت:

-از اینجا برو!

-خواهش می کنم خانم لی فای لطفا... به من اجازه... .

-گمشو!

مورگانا فریادزنان این را گفت سپس سرش را دوباره پایین انداخت.

فرد به سرعت جلو آمد و گفت:

-خانم استون...لطفا خانم لی فای رو تحت فشار نذارین ایشون تمایل ندارن با شما مصاحبه کنن.

خانم استون گفت:

-حق با شماست...بهتره بریم.

فرد و خانم استون ، دوباره در راهرو های پیچ در پیچ آزکابان به راه افتادند که ناگهان صدای فریاد بلند مورگانا به گوششان رسید:

-من بی گناهم!...من بی گناهم...!

****

الیزابت استون، در یک خیابان تاریک ظاهر شد.
در خیابان، هیچ موجود زنده ای به چشم نمی خورد و تنها یک چراغ روشن، فضای خیابان را روشن می کرد.

الیزابت استون شیشه کوچکی از کیفش بیرون آورد که درون آن مایعی قرمز رنگ بود.
خانم استون تا آخرین قطره آن مایع قرمز را نوشید و چند لحظه بعد، در همان نقطه ای که خانم استون ایستاده بود، مردی با مو های بهم ریخته جو گندمی و صورتی گرد و پوستی تیره، ایستاده بود.

مرد کلاه شنلش را روی سرش کشید که ناگهان صدای فرد دیگری را شنید:

-آفرین یاسن! کارت رو عالی انجام دادی!...لی فای رو توی آزکابان دیدی؟

مردی که یاسن نام داشت، پاسخ داد:

-لی فای اونجا بود، تا اینجا همه چیز درست پیش رفته.

-جسد الیزابت استون واقعی رو چیکار کردی؟

-جسدش توی رودخونه است، یک وزنه یک تنی به بدنش وصله تا جریان آب اونو به سطح آب نیاره.

فرد شنل پوش دوم پوزخندی زد و گفت:

عالی بود یاسن!...باورم نمیشه! تو تازه وارد این کار شدی ولی انگار سالها تجربه داری.

یاسن پاسخی نداد.

فرد شنل پوش دوم ادامه داد:

-بهتره به رییس گزارش بدی از این کارت خوشحال میشه!

یاسن تنها سرش را تکان داد. صدای ترق مانند آپارات دو مرد، برای بار دوم سکوت شب را شکست.


آخرین دشمنی که نابود می شود؛ مرگ است.



تصویر کوچک شده

کاراگاه برایان دامبلدور


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۲۲:۳۸ شنبه ۹ آبان ۱۳۹۴

مورگانا لی فای old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۲ سه شنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۳
آخرین ورود:
۷:۵۵ شنبه ۱۵ اسفند ۱۳۹۴
از من دور شو جادوگر!
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 403
آفلاین
بدبختی نه چیزه! سوژه جدید

هميشه از كمبود اعضا در سازمان ساواج شكايت داشت.سازماني كه از نظر مورگانا، وظيفه داشت مثل تار عنكبوت باشد. و زمزمه ها را شكار كند.
از شايعات تا واقعيات!
زياد پيش مي آمدند شب هايي كه مورگانا مجبور ميشد تا دير وقت در دفتر كارش باشد و به خودش كه مي آمد، دو ساعتي از نيمه شب گذشته و او آنقدر خسته بود كه توان آپارت كردن تا خانه ريدل را در خودش نمي ديد.
تخت سفري گوشه دفترش، براي چنين شب هايي تعبيه شده بود كه خب البته كم هم نبودند. شب هالوين هم يكي از همان شب ها محسوب مي شد. مورگانا كه به خاطر سردردهاي هميشگي اش، در كمترين نور ممكن كار مي كرد، با شنيدن صداي زنگ متوجه فرا رسيدن نيمه شب شده و با حسرت به جشني انديشيد كه هم اكنون در خانه ريدل برپا شده بود.
اساساً هيچ كس انتظار ندارد كه دقيقاً راس نيمه شب، كسي درب دفتر كارش را بكوبد. مخصوصاً در شب هالوين - البته قاعده بر اين است كه در چنين شبي شما در خانه باشيد. ولي خب زندگي مورگانا لي فاي، خيلي هم بر اساس قواعد روزمره پيش نمي رفت.- درست مثل همان لحظه! مورگانا توقع داشت رجينالد، نگهبان شب ساختمان را ببيند كه با شيطنت ماسكي به صورتش زده و مي خواهد فرياد بكشد:
" با ميل يا با زور"
- ببين رگ...

در چندثانيه، اين طور به نظر رسيد كه صداي پيغمبره عالم زيرين را، كسي در دشت هاي سرزمين تحت رسالتش حبس كرده باشد. او انتظار ديدن هر كس را داشت به جز رئيس اداره كاراگاهان! آنهم با لباس رسمي.
- چيزي شده وينكي؟
- راستش بله خانم مرلين!
- لي فاي هستم!

شرم در چشم هاي وينكي به رقص آمد.
- اوه البته. ببخشيد ميشه بيام تو؟

مورگانا بهت زده از جلوي در كنار رفت و مهمان ناخوانده را به دفترش راه داد.
- خب راستش مورا... من اومدم بهت بگم...

با نگاه كردن به چشم هاي ملكوتي مورگانا نمي شد حرف زد.
- حرف بزن وينكي!

اين را ميشد دستوري از جانب يك پيغمبره دانست که خب قطعا لازم الاجرا هم بود
- خب... من حكم جلب شما رو دارم مورگانا لي فاي. شما متهم به توطئه و طراحي يك كودتا، عليه وزير سحر و جادوي وقت، آرسينوس جيگر هستيد.

مورگانا به چشم هاي گرد و سبز وينكي خيره ماند. به نظر مي آمد يك نفر، رسم دورغ اول آوريل را به شب هالوين پست كرده باشد.
- داري دروغ مي گي ديگه نه؟ وينكي ورژن جن بد؟

وينكي پا به پا شد. بي اختيار با دستبند جادويي دور كمرش بازي مي كرد.
- من مي ترسم كه بيش از حد راستگو بوده باشم بانو!
- بايد دستگيرم كني؟

سوالات واضح بودند و مورگانا هم هرگز ساحره خنگي نبود. ولي شوك حادثه به قدري بود كه مورگانا، بديهيات را هم از ياد برده بود. شايد به همين دليل با حسي ميان هراس و حيرت به دستبند جادويي وينكي نگاه مي كرد. وينكي كمي تلاش كرد تا او را آرام كند.
- مطمئنم كه نيازي به اون نيست مورگانا.

مورگانا به ديوار تكيه داد. احساس مي كرد ديوارهاي اتاقش به او نزديك مي شوند. او؟ خيانت به وزير؟ توطئه؟ آرسينوس يك دوست قديمي بود....

- لازمه کمکت کنم مورا؟

مورگانا لبخند تلخی نثار وینکی کرد.
- نه راهو بلدم.

در را که باز کرد همه چیز ظاهراً عادی بود. اما این عادی بودن، فقط تا کنار حوض برادران جادویی دوام داشت. مورگانا انتظار نداشت گروه کثیری از جماعت جادوگر و ساحره، به تماشای بازداشتش آمده باشند. حتی خود وزیر! به چشم هایی خیره شد که در پس یک نقاب مخفی شده بودند.
- آرسینوس این تهمته!

سکوت آرسینوس مثل آب سردی بود که روی آتش بهت مورگانا ریخته شده باشد. با افسوس سری تکان داد. و از آقای وزیر فاصله گرفت.
- پس تو هم باورت شده؟

چند قدمی بیشتر از او دور نشده بود که صدای ارسینوس در فضا پیچید.
- ببریدش ازکابان!

اندک رنگی هم که روی صورت مورگانا باقی بود، گریخت. کابوس ساحره جوان به حقیقت پیوسته بود. او وحشت زده به آرسینوس خیره ماند.
- آزکابان؟










پی نوشت: نفس سوژه یه کمی جدیه به خاطر مورگاناش. ولی نویسنده هایی داریم که از هر چیزی طنز می سازن!


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۹ ۲۲:۴۷:۱۲
ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۹۴/۸/۱۰ ۱۴:۱۳:۱۴

تصویر کوچک شده



?How long will you have me in your memory
Always



Перерыв сердца людей. Осколки может сделать вас ударить ...
Кинжал в сердце иногда ... иногда ... иногда горло вашим отношениям веревки!
Святые люди ... черные или белые ... не сломать чью-то сердце.


پاسخ به: آزکابان
پیام زده شده در: ۱۹:۰۸ جمعه ۲۲ خرداد ۱۳۹۴

آرسینوس جیگرold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۰:۵۹ دوشنبه ۱۳ شهریور ۱۳۹۱
آخرین ورود:
۲۱:۴۹ دوشنبه ۲۵ تیر ۱۳۹۷
از وزارت سحر و جادو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 1513
آفلاین
پست پایانی:

- چطوری آنتونین؟
- من خوبم! تو چطوری؟
- منم خوبم!

در این لحظه کف زمین شروع به لرزیدن کرد و در نتیجه آنتونین به سرعت رز را گرفت و از دو شاخه کشید تا انقدر ویبره نزند!

- ولم کن بذار ویبره بزنم خوب!

- ببین... یکم دیگه ویبره بزنی سقف میاد پایین و ما هم زنده نمیمونیم! در نتیجه آروم باش یکم!
- آهان... باشه، چشم.
- آ باریکلا!

در همین لحظات خانه ی ریدل:

هکتور و وینکی وارد خانه شدند و هکتور بدون توجه به وینکی که همچنان زیر لب غر میزد شروع به صحبت در مقابل لرد کرد.
- امم... ارباب... اونجا رو از همه نظر بررسی کردیم. همه چیز عالی بود. فرم رو پر کردیم و فردا تور شروع میشه و میتونیم بریم.
- یعنی من باید الان حرفتو باور کنم هک؟

پیش از آنکه هکتور حرفی بزند وینکی شروع به صحبت کرد.
-ارباب؟ وینکی تونست فردا اونجا رو با مسلسلش منفجر کرد؟ وینکی تونست فردا زندانبان رو با خاک یکسان کرد؟
- یکی این وینکی رو از جلوی چشم ما دور کنه! الان حوصله ی صحبت باهاش رو نداریم!
- ارباب؟! ارباب؟! معجون وینکی دور کن بدم میل کنید؟
- نه هک! بذار قبل از این مسافرت از آرسینوس یک معجون انرژی زا بگیریم که رو به موتیم.

آرسینوس با شنیدن نام خودش به سرعت از گوشه ای جلو آمد و با نهایت متانتی که البته مقادیری هیجان در آن نهفته بود معجونی به لرد داد، لرد در حین نوشیدن معجون گفت:
- خوب آرسینوس... برای تور فردا حاضری دیگه؟ یهو آماده کردن وسایلت رو نذاری واسه لحظه آخر که ما اصلا حوصله نداریم و مجبور میشیم تنها ولت کنیم تو خونه!

- جان؟! تور؟! ارباب، میشه بپرسم چه توری؟!
- نه آرسینوس. نمیشه. هکتور... توضیح بده براش!
- چشم ارباب! اهم... خوب جیگّر... فردا میخوایم بریم تور آزکابان گردی. بسیار خوش میگذره.

- اولا که جیگرم! جیگرم! جیگرم با گاف مکسور! دوما اینکه دقیقا کی این تور رو ترتیب داده؟!

- خوب معلومه دیگه... زندانبان آزکابان... گیدیون پریوت.

- زندانبان که منم!

-
-
-

آرسینوس به چهره های متعجب لرد، هکتور و وینکی نگاهی کرد و سپس تاریخ آخرین پست را نشانشان داد و سپس برای جلوگیری از اتفاق افتادن یک فاجعه به سمت آزکابان آپارات کرد...

خانه ی شماره دوازده گریمولد:


دامبلدور که یک شلوارک گلدار بنفش پوشیده بود و عینک آفتابی زیبایی را جایگزین عینک حلالی اش کرده بود با لبخندی به محفلی هایی که اکثرا موقرمز بودند و ویزلی گفت:
- فرزندان روشنایی... با شماره ی 3 به مقابل آزکابان آپارات میکنیم. اگر بعضی هم در راه کشته یا تکه تکه شدند مشکلی نداره... درستشون میکنم. حالا 1...حالا 2... حالا 3!

ده ها صدای پاق شنیده شد و محفلی ها دست در دست یکدیگر غیب شدند.

مقابل زندان آزکابان:


آرسینوس با صدای پاقـی ظاهر شد و در حال ورود به زندان بود که ناگهان ده ها صدای پاق دیگر شنیده شد و آرسینوس که به وسیله ی نقابش از موج صدا در امان مانده بود سرش را به آن سو برگرداند و با هزاران محفلی که نهصد و هشتاد و نه نفرشان ویزلی بودند رو به رو شد.

محفلی ها:

آرسینوس که چشمانش از زیر نقاب نقره ای از شدت تعجب گشاد شده بود برای اینکه ابهتش بیشتر شود یک نقاب سیاه از جیبش بیرون کشید و به جای نقاب قبلی بر صورت گذاشت.
- شما ها اومدید اینجا چیکار؟
- اومدیم واسه تور سیاحتی تف...
- تور نداریم ما اینجا! کی گفته اینجا توره؟

-چی چیو تور نداریم؟ بکش کنار بینم مرگخوار بوقی ماسکی! گیدیون گفته تور داریم!

- گیدیون؟! مرلین بیامرزتش... اون که شناسشو بست رفت! شما ها هم جمع کنید برید خونه هاتون... الان من زندانبانم... میدونم سخته واستون ولی بسازید باهاش! الان هم مرلین و مورگانا همزمان باهم حافظتون!

آرسینوس که از شر محفلی ها خلاص شده بود نگاهی به پست های قبلی انداخت و وارد زندان شد تا هافلپافی ها را نیز از زندان خارج کند.

همچنان که از پله های بزرگ زندان بالا میرفت صدای ویبره های رز را نیز میشنید و این موضوع به شدت روی اعصابش ویبره میرفت.

زندانبان نقاب دار بالاخره به طبقه ی دوم رسید، درب سلول هافلپافی ها را با لگد باز کرد و نعره زد:
- پاشید برید تالار خودتون مهمونی بگیرید! اینجا هتل نیست که!

- جان؟!

آرسینوس نگاهی به طول پست خودش انداخت و بوقی بر زمین و زمان فرستاد و سپس دمنتور ها را برای کمک فرا خواند...

یک ساعت بعد:

آرسینوس روی صندلی چوبی دفتر مجلل و بزرگش نشسته بود و درحالیکه نقابی نقره ای بر صورتش میگذاشت لبخندی زد... او زندان را از یک فاجعه نجات داده بود!


پایان








شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.