هری پاتر نخستین مرجع فارسی زبان هواداران هری پاتر

هری پاتر نسخه موبایل

حق موروثی یا حق الهی؟ مسئله این است!



بعد از این که لرد ولدمورت تصمیم به ترک سرزمین جادوگران به مدتی نامعلوم گرفت، ارتش تاریکی بر سر رهبری که هدایت مرگخواران را برعهده بگیرد، به تکاپو افتاده است!




سرخط خبرها


در حال دیدن این عنوان:   1 کاربر مهمان





Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۲۱:۰۳ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

ریـمـوس لوپـیـنold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۵۶ چهارشنبه ۲۷ شهریور ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۰:۰۶ سه شنبه ۳۱ مرداد ۱۳۹۶
از قلمروی فراموش شدگان !
گروه:
کاربران عضو
پیام: 395
آفلاین
آلبوس به کمک چوب دستی شنل نامرئی رو از روی محفلی ها برداشت و با صحنه ای بسی چند خوفناک روبه رو شد .

بله فرزندان روشنایی همشون شپلخش شده عین یه کوه روی هم تلمبار شدخ بودن و حتی از طول ریش دامبلدور هم ارتفاعشون بیشتر بود .

دامبلدور به کمک چوب دستی همه رو به هوش آورد و به اونا گفت که الان لرد در چه موقعیته و آبر هم ناپدید شده .

بعد از رای گیری انجام شده، قرار میشه محفلی ها به سوی حفره حرکت کنن و به دنبال لرد برن و نذارن به نقشه شوموش دست پیدا کنه !

داخل حفره


جیمز به عنوان آخرین محفلی از نخ یویوش آویزون میشه و اروم به سوی داخل حفره و پیش بقیه محفلی ها میره .

بعد از رسیدن جیمز همه ی محفلی پشت سر آلبوس اروم شروع به حرکت می کنن و بعد از گذشت چند دقیقه با صحنه ای بسی چند هندی روبه روی میشن !

شی از سقف اویزون شده و بزی زیر سرش داره مع مع می کنه تا یارو به هوش بیاد (تریپ من یک افسانه ام ).

بعد از کلی تلاش پیکر عمو آبر از اون بالا به پایئن کشیده می شود و محفلی ها هلک تلک به راهشون ادامه می دن.

آما اینور قصه

لرد همه ی مرگخوارو به صف کرده و به اون دستور می ده تک تک از پل رد بشن تو اون از میزان استحکام پل اطمینان پیدا کنه.

همه ی مرگخوارها از پل رد شدن و تنها خود لرد مونده واونم داره با کلی ترس به طرف پل میره .
مورفین : ژایی ژون نترش ، پایئن رو هم نیگاه نکن .
لرد : .

لرد دستشو میبره پایئن و رداشو میکشه بالا و پاهای استخونیش دیده میشه و با سرعتی باور نکردی شروع به دویدن می کنه و آخرهای پل پاش به یه تیکه سنگ گر می کنه و با مغز توی منوی مدریت انتونین فرود میاد.

بعد از اینکه دکمه های منوی مدریتو از روی پوست لطیف لرد می کنن لرد به طرف در خیز بر می داره و اونو کاملا بر انداز می کنه و هی دوباره براندازش می کنه .

یک ساعت بعد

لرد همچنان درحال بر انداز کردنه در و با خودش داره فکر می کنه و آخرش به این نتیجه میرسه که باید چیزی به در بدن تا اجازه ورود به اونا بده .

ولی به دستور لرد مورگانا هر چقدر خون که در بطري هاي شيشه ايش ذخيره كرده بود روي در ميريزه ولي در باز نميشه.

لرد بلاخره تصمیمشو می گیره و چوب دستیشو به طرف برودریک می گیره و اونو هم زمان شپلخ و ناکوت می کنه توی در ، قطره ی از عرق برودریک به روی دست گیره ی در می افته و در با صدای تلیکی باز می شه .

ریشه های از نور طلایی در فضا دیده میشه .

آلبوس و محفلی ها به در باز شده توسط ریشهای برودریک می رسن و از اون می گذرن و به پل می رسن و اونور پل تعدادی مرگ خوار می بینن که در حال رد شدن از در هستن !


ویرایش شده توسط ریـمـوس لوپـیـن در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۲۲:۱۷:۲۵
ویرایش شده توسط ریـمـوس لوپـیـن در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۲۲:۳۳:۴۸

در قلمروی ما چیزی جز تاریکی دیده نمی شود !
اینجا قلمروی فراموش شدگان است !


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۷:۵۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

سارا اوانز old


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۵:۳۶ شنبه ۱۰ دی ۱۳۸۴
آخرین ورود:
۳:۳۵ چهارشنبه ۲۱ تیر ۱۳۹۶
از بالای سر جسد ولدی!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 993
آفلاین
_ خب تو اول برو مونتی!زود باش!

ولدی نگاهی به مونتی می کنه و منتظر می شه تا اون راه بیافته!

_ ولی ارباب شما که خودتون می دونید من چوب دستیم کار نمی کنه ممکنه تا وسط راه بیشتر نتونم دووم بیارم ها!
_ بهتر! راه بیافت ... ببین چه ترسوهایی رو کردم مرگ خوار!

مونتی با دست و پای لرزان راه می افته و آروم آروم ، در حالی که سعی می کرد به پایین نگاه نکنه جلو می ره!
هنوز یک متر از ولدی دور نشده که یه دفعه نگاش به پایین پاش می افته و فریاد زنان به سمت ولدی می دوئه و می گه :
_ ارباب من وزنم سنگینه! ممکنه پل بشکنه ! بزارید اول یکی دیگه بره!
_ کروشیو! کروشیو! بی عرضه... ترسو! آنتونین تو اول برو!

آنتونین آب دهنش رو غورت میده و در حالی که سعی میکنه نگاش به چشمای رویایی ولدی نیافته حرکت می کنه.
به وسط پل که می رسه چون می بینه اتفاقی نیافتاده با سرعت بیشتری تا آخر پل رو میره و میرسه به در!

دستگیره و پایین می کشه. ولی در باز نمی شه!
_الهمورا
چند ثانیه میگذره ولی اتفاقی نمی افته.
_ چی کار داری می کنی اسکلت؟
_ ارباب در باز نمی شه... طلسم هم روش کار نمی کنه!
ولدی یه نگاهی به مرگ خواراش میندازه که همه یه قدم به عقب رفتند.
_ نه... خودم باید برم!

نزد آلبوس

دامبلدور چوب دستیشو در میاره و سعی می کنه اون چیزی که مانع دیدش هست رو کنار بزنه.
پس از لحظه ای تلاش چیزی که از پشت پرده نامرئی بیرون می آد جنازه ریموسه!

_ریموس..ریموس... صدامو می شنوی!
و دوباره مجبور شد از چوب دستیش استفاده کنه!
ریموس به زحمت یکی از چشماشو کمی باز می کنه و به دامبلدور نگاه میکنه.

_ ریموس بگو بقیه کجان؟
و ریموس آرام دستشو بالا می آره و به کنارش اشاره می کنه!



Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۶:۱۸ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

پروفسور گرابلی پلنک


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۳۹ سه شنبه ۱۶ آبان ۱۳۸۵
آخرین ورود:
۱۸:۴۰ شنبه ۲۵ بهمن ۱۳۹۳
از این به بعد آواتار فقط مردونه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 621
آفلاین
مورفین وارد درگاه شد و مدتی بعد صدای ضعیفی از درون آنجا به گوش رسید.

- بیاید...هیشی نیش...خطری نداره.

لرد به همراه سایر مرگخوارا به آرامی به سمت اونجا حرکت کرد. چند قدمی در ایستاد و زیر لب گفت:
- لوموس!

چوبدستی روشنش را بالا گرفت و بقیه مرگخوارا هم به تبعیت از ولدی چوب دستی خودشون رو روشن کردن.
- لوموس...لوموس...لوموس...لــــومـــــوس....عررررررررر نمیشه

- کیه داره عر میزنه؟

بلاتریکس طبق معمول احساساتی شد و گفت:
- هیشکی مای لرد، مونتیه چوبدستیش روشن نمیشه.

- کروشیو مونتی!، تو هنوز فرق چوبدستی رو با بیل نمیفهمی؟

مونتی که از کار خودش خیلی خجالت کشیده بود سرش رو زیر انداخت و پشت سر بقیه به راهش ادامه داد.

لرد از در گذشت و وارد محوطه بسیار بزرگی شد. چوبدستی اش را پایین آورد و با تعداد متعددی اسکلت گابلین و کوتوله مواجه شد. از انتهای صف مرگخوارا صدای جیغی بلند شد. لرد رویش را برگرداند و با نارسیسا مواجه شد که غش کرده بود و خودش رو تو بغل مونتی انداخته بود.

در همین لحظات لوسیوس غیرتی میشه و میره و زنش رو از مونتی میگیره. لرد هم با بی توجهی کامل به بررسی های خودش ادامه میده.

- خب...اینجا فقط یه مشت اسکلت بی خاصی...

- ارباب...ارباب...اونجا رو نگاه کنید. یه دره.

صدای گوشخراش بلا باعث شد که لرد به سرعت سرش رو به طرف اون برگردونه و انگشتش رو دنبال کنه.

دقیقا در همون جهتی که بلا نشون میداد یک دره عمیق و نسبتا عریض وجود داشت. که در میانه های آن یک پل بسیار باریک و پوسیده به چشم میخورد.

- اهم اهم...مرگخواران محترم همون ور که میدونین من میتونم پرواز کنم. پس میرم اونور.

و لرد پرواز کرد که ناگهان.

- آآآآآخخخخخ

ولدی در حالی که با سرعت پرواز میکرد با سر به یک شی نامرئی خورد. ابتدا فکر کرد که اشتباه میکند اما با دهمین بار خوردن سرش به آن پرده نامرئی مطمئن که شد که آن دره برای پرواز کردن جادو شده و همه باید از روی آن پل خطر ناک عبور کنند.

اون بالا ها پیش آلبوس


آلبوس در حالی که به دنبال محفلیون میگشت..پایش به یه چیزی گیر میکنه و با مخ میفته روی زمین. ابتدا احساس میکنه که ریششه اما با تکرار شدن این ماجرا شک میکنه و دستش رو روی زمین بکشه تا ببینه چه بر آمدگی مانع راه رفتنش میشده.

ناگهان متوجه میشه که سر یک انسان رو لمس میکنه.


[color=FF0000][b]پس قدم قدم تا روشنايي از شمعي در تاريكي تا نوري پر ابهت و فراگير!
ميجنگيم تا آخØ


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۴۵ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

مونتگومریold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۳:۳۹ یکشنبه ۳۰ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۰:۴۵ دوشنبه ۲۳ بهمن ۱۳۹۱
گروه:
کاربران عضو
پیام: 588
آفلاین
مونتگومری و آنتونی هرکدام یکی از دستهای برودریک را گرفتند و وی را بسوی لرد آوردند. برودریک در که در راه به آنها فحش های رکیک میداد، با دیدن لرد التماس کنان گفت: یا لرد...خواهش میکنم.من اگر ریش نداشته باشم تو گروهک قطب مسخرم میکنن.
پرسی پوزخندی زد و گفت: ما همین الانم مسخرت میکنیم.
لرد کروشیوی به طرف پرسی روانه ساخت و بعد، خطاب به برودریک گفت: امضای منو مگه نخوندی؟ چه چیزی بالاتر از مردن برای لرده؟؟تازه، توکه نمیمیری، فقط ریشات کنده میشن.
برودریک که حال اشکهایش بر گونهایش سرازیر شده بود، التماس کنان گفت: خواهش میکنم...ریش من نه!ما میتونیم موهای مونتی رو بکنیم بجاش بذاریم، میتونیم پشم ژاکت مورگانا رو بذاریم...اصلا میتونیم نریم و هیچی نذاریم.فقط ریش من نه!
لرد سر خود رابه نشانه مخالفت تکان داد و گفت: نچ! ما باید بریم تو...فقط هم با ریش میشه.
- هرچی دلت میخواد ببر، ریشمو با خود نبر
لرد کروشیوی به برودریک زد و خطاب به مونتگومری گفت:بیلت تیزه دیگه؟ببر ریشای این بوقی رو بتراشون برام بیار.
مونتگومری بدون گفتن هیچ کلمه ای دستور لرد را اجرا نمود.

چند دقیقه بعد

برودریک درحالی که عمامه خود را به چانه چسباند بود، ریشهای خود را به ارباب تقدیم نمود ارباب با نفرینی عمامه را از برودریک گرفت و همان طور که وی را مسخره مینمود، گفت: راست میگی...بی ریش واقعا مسخره میشی
مونتی به آرامی، خطاب به بلا گفت: خوبه خود لرد هم کچله و ریش نداره.
لرد رویش را به وی نمود و گفت: تو که هنوز اینجائی!!مگه قرار نبود بری الف دال؟
-نههههههههه
-بعد از این که این قدرت رو بدست آوردم، خودم میفرستمت.
لرد این را گفت و بعد رویش به پرسی و بلا کرد:
این ریشهارو بذارین تو در.


چند دقیقه بعدتر

در با صدای مهیبی باز شد. خاک زیادی از پشت در پدیدار شد.لرد در حالی که دستانش را جلوی بینی خود گرفته بود، خطاب به مورفین گفت: بوقی...برو تو ببین چی هست اون تو. اگه میتونستیم بایم تو بهمون بگو، اگه مردی هم نمیخواد هیچی بگی.


تا زمانی که عشق دوستان هست، مونتی هرگز فراموش نخواهد شد!!


[i][b][color=669933]"از این به بعد قبل از


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۴:۱۱ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

برودریک بودold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ دوشنبه ۲۹ تیر ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۷:۰۲ یکشنبه ۲۵ شهریور ۱۳۹۷
از هولد
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 63
آفلاین
قصر مالفوی ها

آلبوس و آبرفورث دامبلدور روی حفره سیاه خم شدن و نظاره گر سیاهی ژرف درون حفره هستن.
آبرفورث : حالا باید چیکار کنیم؟ اصلا واسه چی رفتن اونجا؟
آلبوس : من چمییدونم.
آبر : من یک نظری دارم. من ریشاتو میگیرم میرم تو حفره.

آلبوس اول یک نگاه به آبرفورث ، بعد یک نگاه به حفره و بعد یک نگاه به ریش های سفیدش میکنه.
- باشه!

آبرفورث توسط ریش های دامبلدور به صورت ژانگولری میاد پایین.
بووووفشش!
صدای مهیب ترکیدن آبرفورث سکوت خانه ریدل ها رو برای چند ثانیه میشکنه.
دامبلدور : گویا تام یک تله گذاشته بود! به هر حال اخوی شهید شد ولی من فهمیدم که محفلی ها اون پایین نیستن. کجان خو؟


تو حفره!

ایوان به صورت یک مجسمه سنگی از جلوی در توسط لرد ولدمورت به گوشه ای پرتاب شده و کاملا خشک و بیحرکت روی زمین افتاده. مرگخواران با حالتی ترسان به دریچه نگاه میکنن.

ارباب : همممم. این یک دریچه خیلی خوفه. خب این جاهای خالی رو می بینین؟
مرگ خواران : اوهوم!
ارباب ادامه میده : اینجا باید تو هر قسمت یک کپه ریش قرار بدیم. ریش باید از آن یک مرد روحانی باشه که سیاهی در وجودش زیاد رخنه نکرده باشه. بعدش دریچه باز میشه.

ارباب نگاهی اجمالی به مرگ خواران میکنه.
- خب اینجا کسی ریش نداره؟ مسلما ریش دامبلدور رو که نمی تونیم گیر بیاریم!
بلافاصله همه نگاه ها به سمت برودریک با ریش بلند و سیاهش میچرخه.
برودریک : الان باید نماز وحشت اقامه کرد!
لرد : بیاریدش اینجا...


where is my love...؟


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۳:۱۰ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

مورگانا لی‌فای


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۰۲ پنجشنبه ۲۷ تیر ۱۳۸۷
آخرین ورود:
۱۹:۰۳ جمعه ۲۶ دی ۱۳۹۹
از یه دنیای دیگه!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 516 | خلاصه ها: 1
آفلاین
دامبل همچنان به دنبال فاوکس در حال دویدنه که یادش میاد چه احتیاجی به این کارا داره؟ اون می تونه به راحتی سوت بزنه و ایکی ثانیه فاوکس ظاهر بشه. پس همین کارو می کنه. با پیدا شدن فاوکس، دامبل پای فاوکس رو می گیره و تیریپ کتاب «تالار اسرار» به سمت قصر مالفوی ها پرواز می کنه.

آبرفورث به محض خروج از قصر مالفوی ها، به طرف بزستان میره ولی در همین حال به خاطر میاره که این ارزشی بازیا فقط از نیمفادورا تانکس برمیاد که بپره وسط و نخود آش بزهای اون بشه. چون اون بزهاش رو توی طویلۀ وسط حیاط دامبولیسم بسته بوده و اونام که خیلی گولاخن، دارن با خیال راحت حیاط اونجا رو شخم می زنن و هرچی گیر میارن، می خورن. درنتیجه به طرف قصر برمی گرده و سر راهش دامبل رو می بینه و با ادای احترامات برادرانه، با هم وارد قصر میشن.

قصر ساکت و سوت و کوره و انگار هیشکی اونجا نیست. دامبل و آبر تمام قصر رو می گردن ولی نه از محفلی ها و نه از مرگخوارها خبری نیست. آبر حدس می زنه:
- شاید همشون رفتن توی حفره جونیور؟

دامبل سراسیمه به طرف تالار می دوه و واردش میشه. حفره همونطور تاریک و مرموز وسط تالار باقی مونده. گوشۀ حفره یه شیء صورتی رنگ به زمین افتاده. آبر که پشت سر دامبل وارد تالار شده، اون شیء رو برمیداره:
- یویوی جیمزی! مث اینکه واقعا همشون رفتن توی حفره!

دو برادر به هم نگاه می کنن و به این فکر می کنن که چطور می تونن بدون جلب توجه مرگخوارا، اونا رو تعقیب کنن و محفلی ها رو از دستشون نجات بدن.

داخل حفره


لرد سیاه و مرگخوارانش همچنان دارن توی حفره پیشروی می کنن و رسیدن به راهرویی که قبلا پرسی و مورگان وجود دریچۀ انتهایی اون رو پنهون کرده بودن. لرد سیاه دستور پیشروی میده و همه جلوتر از اون وارد راهرو میشن.

نارسیسا که جلوتر از همه و درکنار بلاتریکس درحال حرکت هست، رو به خواهرش می کنه:
- بلا... به نظرت چرا محفلیا یهو ناپدید شدن؟ اونا که دست بسته جلوی چشمای ما بودن!

بلاتریکس چشماشو توی حدقه می چرخونه و با بی حوصلگی جواب میده:
- صد دفه گفتم بهت سیسی. ولی هربار که توضیح میدادم برات، یا داشتی آب دماغ دراکو رو می گرفتی یا گرد و خاک لباس لوسیوس رو می تکوندی! تو با این رفتارای مرد ذلیلانۀ خودت مدام داری تن مادرمونو توی گور، می لرزونی!

- خوب حالا شلوغش نکن دیگه. قول میدم این دفه گوش کنم. حالا بگو محفلیا چرا ناپدید شدن؟

- ناپدید نشدن. لرد سیاه اونا رو توی همون تالار گذاشته بمونن منتهاش تمامشونو با پتریفیکوس توتالوس فلج کرده و روشون شنل نامرئی انداخته. یه ترفند از دوران دانش آموزی دراکو که برای ارباب تعریف کرده بود.

بلا حرفش رو به پایان می رسونه و با عصبانیت به نارسیسا نگاه میکنه که برای دفعۀ صد و یکم، به جواب بلا گوش نداده و داره توی آینه نگاه می کنه و تجدید آرایش!

مرگخوارا به دریچه می رسن و منتظر می مونن تا لرد سیاه هم بهشون برسه. لرد سیاه ایوان رو صدا می زنه:
- برو این دریچه رو باز کن.

- ولی ارباب من که جون ندارم. یادتون رفته من قبلا مردم؟

- یعنی یه مرده کروشیو درک نمی کنه؟

- هممم... شرمنده ارباب! من کاملا جون دارم و زنده ام.

ایوان به دریچه نزدیک میشه و دستش رو به طرف دستگیرۀ اون می گیره تا بازش کنه ولی به محض تماس با اون دستگیره، خشک و بی حرکت سرجاش می ایسته و به شکل یه مجسمۀ سنگی درمیاد. لرد سیاه لبخندی از رضایت می زنه:
- می دونستم که این دریچه باید با یه طلسم سیاه، جادو شده باشه.

بلاتریکس با شیفتگی نظر میده:
- اوه! ارباب! شما چه باهوشین! چه خوب شد که خودتون لمسش نکردین ارباب.


ویرایش شده توسط مورگانا لی فای در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۱۳:۲۰:۲۰


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۱:۲۴ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

سهیل


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۶:۵۲ جمعه ۲۳ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۲۲:۵۸ دوشنبه ۱۷ اسفند ۱۳۸۸
گروه:
کاربران عضو
پیام: 35
آفلاین
گابریل جان انگار شما پستای قبلی رو نخوندی؟
---

ادامه از قبل از داخل عمارت پست گابریل



داخلی عمارت

افراد محفلی حاضر: سارا و گرابلی و تانکس (بقیه شون تو حیاط وول میزنن)

مرگخوار: لرد ولدمورت، پرسی ویزلی، بلاتریکس، مورگانا، لوسیوس، نارسیسا و یه چند تایی دیگه


بلاتریکس: ارباب با اینا چی کار کنیم؟ اگه اجازه بدید من همینجا بکشمشون.

ولدمورت: نه، خودتو کنترل کن

بلاتریکس: حداقل بذار یه آواداکداورا به پاشون بزنم. تو رو به ریش مرلین استاد الان یه هفته س آدم نکشتم

ولدمورت: دختر بهت میگم نه. اصلا برو تو آشپزخونه سماور بذار برای چایی. یه چند تا مهمون هم دم در هستن. پرسی و مورگانا شما دست و پای این سه تا رو ببندید. لوسیوس و نارسیسا، شما هم برید سر وقت اونایی که تو حیاطن

مورگانا: پس دامبلدور چی میشه؟ الانه که سر و کله ش پیدا بشه. رفته دنبال فاوکس ولی اگه برگرده دماغ هممونو میمالونه به هم.

ولدمورت: اون با من، کاریت نباشه!

لوسیوس: استاد یه مهمون دیگه هم داریم. از خانواده شیطانی بلک هاست، رفیق خودتون، همینی که الان سنگ زد تو کله بلاتریکس. برم بیارمش؟

ولدی: برو!

----

خارجی: کوچه پشتی:

ریگلوس که رنگ از چهره ش پریده و مثل سگ پاسوخته پا به فرار گذاشته همینطور میدوه و میدوه.

- وای اینا دیگه چه ترسناکن. من غلط بکنم دیگه پامو تو بیست کیلومتری قصر خاندان مالفوی بذارم.

- تو غلط کردی و باید پاش وایسی! کروشیوووو

- آخ!! آخ!! لوسیوس تویی؟! باااا نکن پشکل خودم غلط کردم! نکن! آآآی

لوسیوس: تا تو باشی دیگه این طرفا نیای. من که میدونم پا قدم نحس تو بود که زلزله شد و نصف قصرم خراب شد و یه حفره عمیق هم توش ایجاد شد. تو باید بیای جواب همه اینا رو بدی.

- بابا چی میگی لوسی مگه تو هم به قدم نحسی اعتقاد داشتی؟ حالا خودت بیست و چهار ساعته ویلای ما چتری شنیدی تا حالا چیزی بگیم؟ آآخ بس کن

- کروشیووو



لوسیوس دست و پای ریگلوس رو میبنده و با خودش به قصر میبره.


داخلی قصر: همه محفلی ها (+اونایی که تو حیاط بودن) دست و پا بسته جلوی مرگخوارها زانو زدن. ریگلوس و تانکس کنار هم بسته شدن و مدام به هم بدو بی راه میگن.

لرد از سرو صدای اونا عصبانی میشه و یکی یه پس گردنی نثارشون میکنه.

پس گردنی اول به تانکس باعث میشه از خودش صدای عر عر در بیاره. پس گردنی دوم به ریگلوس هم باعث میشه صدای هاپو در بیاره.


لرد: خوب! حالا باید یه تیم جستجو تشکیل بدیم و بریم اون پایین ببینیم چه خبره. قدرت! ثروت! به به! چه باندی بشیم ما!

محفلی ها تو دلشون: دامبلدور جون مادرت راه برگشتو گم نکن. پیرمرد کم حواس این یه دفعه رو راه رو درست بیا و ما رو از دست این کچلا نجات بده.

...


ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۱۱:۵۴:۴۹
ویرایش شده توسط لوسیوس مالفوی در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۲۱:۲۸:۰۷

ارزشی محافظه کار
تصویر کوچک شده

یک ارزشی خوب، یک ارزشی مُرده س

[url=http://www.


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۱۰:۱۶ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

گابریل دلاکور


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۴:۰۰ سه شنبه ۲۴ مهر ۱۳۸۶
آخرین ورود:
۱۶:۳۳ دوشنبه ۳۰ خرداد ۱۳۹۰
از يت نكن! شايدم، اذيت نكن!
گروه:
کاربران عضو
پیام: 708
آفلاین
من متاسفانه هيچي از اين دوتا پست ِ آخري نفهميدم. سوژه تموم شد؟ نشد؟ چي شد؟ كي رفت؟ كي اومد؟

----

ريگولس ماسك پرسي رو انداخت و گفت:
- ببخشيدا، ولي منم مرگخوارم. درست صوبت كن!
- اِ؟ به به! پس كار تو بود.

مورگانا با خشم به ريگولس نزديك ميشه و ريگولس هم كلاشو ميگيره با دست و با سرعت برق از حياط ميگذره و فرار ميكنه از اونجا. آلبوس توي حياط روي زمين نشسته و سعي ميكنه سارا و تد رو نگه داره كه دعوا نكنند.

سارا چوبدستي اش رو به سوي دماغ تد نشانه رفته.
- دفعه ي آخرت بود محفلي ِ بي ارزش! نه، اين جور در نمياد.. صبركن، ... چي ميتونم بهت بگم مثلا"؟ آهان! آدم فروش ِ بي ارزش.
تد : مورگانا هيچ كاري نكرده! من نميذارم بهش آسيبي برسه.

داخل عمارت

ولدمورت روي مبل نشسته و دراكو و لوسيوس دارن با شدت بادش ميزنند و گابر هم فوتش ميكنه. ارباب هم داره زير لب به پرسي و مورگان كروشيو ميفرسته و انرژي كسب ميكنه. و بلا هم دم اون حفره ايستاده.

- خيلي عجيبه ارباب. به ژانگولري ترين طرز ممكن وارد و خارج شديم، و هنوز نميدونيم اون تو چي هست و به كجا ميرسه. اينجا يك عمارت ِ جادويي ِ مرگخواريه! شايد يه چيز فرا طبيعي اونجا باشه.
ولدي : مثله چي؟
بلا با بدجنسي لبخندي ميزنه و زير لب، با لحن كشداري ميگه:
- مثلا"، قدرت.

دستان ارباب دور دسته هاي صندلي ِ طلايي سفت تر از قبل ميشه و با يك دست، دراكو را از خودش دور ميكنه. به حفره نگاهي ميندازه. بعد به بلا.

- نقشه ات چيه؟

بلا به سمت ارباب مياد و همچنان لبخند ِ پليدي به لب داره. بالاخره نفس عميقي ميكشه و به حفره اشاره ميكنه.

- ارباب، اون تو يه چيزي هست. محفلي ها بيرون از عمارتند! شايد دوسه نفر از ما بهتره بريم پايين و نگاهي بندازيم. هميشه كساني هستند كه مارو خارج كنند.

ولدمورت از روي صندلي بلند ميشه، بلا رودور ميزنه و بالاي حفره مي ايستد.

- نه بلا! اين كار خيلي خطرناكه. شايد بتونيم محفلي ها رو بفرستيم اون پايين.
- ولي...
- دو تا محفلي، دو تا مرگخوار ! اون وقت مرگخوارهام اگه چيز خوبي بود محفلي ها رو ميكشند، اگه نبود، باز هم اون محفلي هارو ميندازن جلو و ميكشنشون.


ویرایش شده توسط گابریل دلاکور در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۱۰:۵۳:۳۳

[b]دیگه ب


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۸:۴۵ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

ریگولوس بلکold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۲۱:۲۴ سه شنبه ۲۰ مرداد ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۱۸:۳۷ چهارشنبه ۲۳ شهریور ۱۳۹۰
از جون گرابلی و انجمنش چی می خام؟!؟
گروه:
کاربران عضو
پیام: 167
آفلاین
همین که فضا به شدت خوفناک و ترسناک بوده، ریگولوس می رسه پشت در قصر مالفوی ها...
ریگولوس:مالفوی بدبخت مال مردم خور، همین از لرد همین کارا رو یاد گرفتی دیگه، خونه دونبش داره، اون وقت تلپ شده تو ویلای ما..با اون جد و اباد لختش...
ریگولوس یه سنگ برمیداره و پرت می کنه طرف پنجره قصر مالفوی ها: مالفوی وجدان پاره، توی تخمه ی پدربزرگ من مسهل میریزی؟

--- به تو مربوط نمیشه اوانز! تسلیم شید.

دننننننگگگگگگگ

بلاتریکس: اوخ، مای لرد، چی شد؟!خاک تو سرمون شد! کی سنگ پرت کرد؟!

مورگانا می دوه دم پنجره، ریگولوس که هل کرده بود، یه ماسک پرسی ویزلی میگیره جلوی صورتش!
مورگانا: پرسی؟ حالا دیگه چون لرد بهت اهمیت نمیده، سنگ پرت می کنی تو سرش؟


ویرایش شده توسط ریگولوس بلك در تاریخ ۱۳۸۸/۵/۲۵ ۸:۴۹:۲۰

Toujours pur

" به خاطر یک مشت سوژه "

[b][size=small]�


Re: قصر خانواده مالفوی
پیام زده شده در: ۸:۰۴ یکشنبه ۲۵ مرداد ۱۳۸۸

نیمفادورا تانکسold


مخفی کردن اطلاعات کاربر
عضو شده از:
۱۷:۳۳ شنبه ۱۹ اردیبهشت ۱۳۸۸
آخرین ورود:
۰:۱۸ جمعه ۳۰ مرداد ۱۳۸۸
از ریش مرلین آویزون نشو
گروه:
شناسه های بسته شده
پیام: 93
آفلاین
سارا یک سنگ ور میداره و محکم میزنه به خفاشی که یویو رو در منقار گرفته. خفاش به میدان گریمولد شوت میشه و یویو همون جا میفته زمین.
سارا فیگور پشت بازو میگیره و میگه: ضرب دستو حال کردین؟
دامبلدور میگه: این که چیزی نیست! و یک سنگ رو میذاره لای ریشش. ریش رو عقب میکشه و ول میکنه. سنگ میخوره به طاووس سفید مالفوی و تا پریوت درایو میره. دامبلدور لباسش رو در میاره و با دوبنده میره کنار سارا و اونم فیگور میگیره.
گرابلی به دامبلدور گوشزد میکنه: استفاده از ریش خطا محسوب میشه!
دامبل: وقتی از محفل معلق شدی میفهمی خطاست یا نه!
گرابلی: البته قبلا خطا بوده و طبق قوانین جدید خطا نیست!

تدی که گرگینه شده بود میاد و یک سنگ رو با پنجولش میگیره و پرتاب میکنهو سنگ فاوکس رو تا هاگوارتز شوت میکنه ( ناسلامتی بچه منه ها!) سپس تدی که در حالت گرگیت لباسی نداره همونجوری میره کنار دامبول و فیگور میگیره.
جیمز که تازه یویوش رو از حیاط آورده بود یک سنگ به یویو میچسبونه و یویو رو میچرخونه تا سنگ ول بشه. از اون جا که هیچ حیوون نگون بختی باقی نمونده بود سنگ جیمز میخوره تو در عمارت.

دامبلدور که تازه از حالت فیگور درآمده و متوجه شده بود فاوکس نیست سراسیمه لباس میپوشه و میره دنبال فاوکس.
تدی تغییر شکل میده و به همراه سارا میرن پیش گرابلی وای میستن. جیمز که سنگش پرنده ای را تا زندان آزکابان شوت نکرده بود بغض کرد و زد زیر گریه.
سارا از گرابلی پلنک پرسید: از اون تونل که پیدا کردیم نمیتونن بیان بالا؟
گرابلی پاسخ داد: نه، آبر رو گذاشتیم نگهبانی بده.


چند اتاق آن طرف تر آبرفورت دم دریچه تونل نشسته بود و زیر لب آوازی را زمزمه میکرد که جز جونیور و بع بع چیز دیگری از آن نمیشد فهمید.
ناگهان موبایل آبر زنگ میزنه و آبر شروع به صحبت میکنه:
- بعییعی بعع بعو معععع میع! ( ترجمه: سلام بعع جونم چه خبر)
- مااع! معو ببع بعی؟ ( چییی؟ معو عطسه کرده)
آبر با شنیدن این خبر ناگوار (!) تلفن را قطع کرد و گفت: خاک به سرم شد! حتما بزم آنفولانزای خوکی گرفته! الان میمیره!
سپس بلند شد و به سمت بزستان آپارات کرد.
بلافاصله یک خفاش به آرامی وارد اتاق میشه و میبینه کسی پیش دریچه نیست. فورا بر میگرده و از حفره اصلی سراغ مرگخوار ها میره.

مورگانا داخل حفره تغییر شکل میده و داخل تونل میدوه تا به لرد میرسه.
- ... مای لرد واقعا چیزی اونجا نیست، بیاید برگردیم. من مطمئ ...
- ساکت پرسی، الان معلوم میشه.
- مای لرد!
- مورگانا! از بیرون چه خبر؟
- دامبلدور رفته بیرون و ته این تونل هم یک دریچست که به داخل عمارت راه داره. کسی هم کنارش نیست!
- آفرین مورگانا! مژدگانی ده تا کروشیو مخصوص پیش لرد داری. وقتی از این جا خلاص شدیم بهت میدم! تکلیف تو هم معلوم میشه پرسی!

مرگخوار ها به دریچه رسیدند. بلاتریکس با خود شیرینی جلو دوید و دریچه را باز کرد تا لرد خارج شود.
لرد و پشت سرش مرگخوار ها از تونل خارج شدند. اتاق ها را پشت سر گذاشتند تا به حال رسیدند. طبق معمول بلاتریکس در را باز کرد تا لرد وارد شود.. جیمز و تدی به باغ رفته بودند تا تمرین دوئل کنند و سارا و گرابلی مشغول مطالعه بودند.
همین که ولدمورت وارد شد سارا فریاد زنان گفت: شما چه جوری فرار کردید؟
- مرگخوار ها که 4 برابر بودند چوبدستی کشیدند و سارا و گرابلی را هدف گرفتند.
- به تو مربوت نمیشه اوانز! تسلیم شید.

.
.
.


هلگا معتقد بود ...
« هوش و علم ، [color=FF0000]شجاعت و غلب�







شما می ‌توانید مطالب را بخوانید
شما نمی توانید عنوان جدید باز کنید
شما نمی توانید به عنوان‌ها پاسخ دهید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را ویرایش کنید
شما نمی توانید پیام‌های خودتان را حذف کنید
شما نمی توانید نظر سنجی اضافه کنید
شما نمی توانید در نظر سنجی ها شرکت کنید
شما نمی توانید فایل‌ها را به پیام خود پیوست کنید
شما نمی توانید پیام بدون نیاز به تایید بزنید
شما نمی توانید از نوع تاپیک استفاده کنید.
شما نمی توانید از HTML در نوشته های خود استفاده کنید
شما نمی توانید امضای خود را فعال/غیر فعال کنید
شما نمی توانید صفحه pdf بسازید.
شما نمی توانید پرینت بگیرید.

[جستجوی پیشرفته]


هرگونه نسخه برداری از محتوای این سایت تنها با ذکر نام «جادوگران» مجاز است. ۱۴۰۳-۱۳۸۲
جادوگران اولین وبسایت فارسی زبان هواداران داستان های شگفت انگیز هری پاتر است. به عنوان نخستین خاستگاه ایرانی ایفای نقش مبتنی بر نمایشنامه نویسی با محوریت یک اثر داستانی در فضای مجازی، پرورش و به ارمغان آوردن آمیزه ای از هنر و ادبیات برجسته ترین دستاورد ما می باشد.