دامبل همچنان به دنبال فاوکس در حال دویدنه که یادش میاد چه احتیاجی به این کارا داره؟ اون می تونه به راحتی سوت بزنه و ایکی ثانیه فاوکس ظاهر بشه. پس همین کارو می کنه. با پیدا شدن فاوکس، دامبل پای فاوکس رو می گیره و تیریپ کتاب «تالار اسرار» به سمت قصر مالفوی ها پرواز می کنه.
آبرفورث به محض خروج از قصر مالفوی ها، به طرف بزستان میره ولی در همین حال به خاطر میاره که این ارزشی بازیا فقط از نیمفادورا تانکس برمیاد که بپره وسط و نخود آش بزهای اون بشه. چون اون بزهاش رو توی طویلۀ وسط حیاط دامبولیسم بسته بوده و اونام که خیلی گولاخن، دارن با خیال راحت حیاط اونجا رو شخم می زنن و هرچی گیر میارن، می خورن. درنتیجه به طرف قصر برمی گرده و سر راهش دامبل رو می بینه و با ادای احترامات برادرانه، با هم وارد قصر میشن.
قصر ساکت و سوت و کوره و انگار هیشکی اونجا نیست. دامبل و آبر تمام قصر رو می گردن ولی نه از محفلی ها و نه از مرگخوارها خبری نیست. آبر حدس می زنه:
- شاید همشون رفتن توی حفره جونیور؟
دامبل سراسیمه به طرف تالار می دوه و واردش میشه. حفره همونطور تاریک و مرموز وسط تالار باقی مونده. گوشۀ حفره یه شیء صورتی رنگ به زمین افتاده. آبر که پشت سر دامبل وارد تالار شده، اون شیء رو برمیداره:
- یویوی جیمزی! مث اینکه واقعا همشون رفتن توی حفره!
دو برادر به هم نگاه می کنن و به این فکر می کنن که چطور می تونن بدون جلب توجه مرگخوارا، اونا رو تعقیب کنن و محفلی ها رو از دستشون نجات بدن.
داخل حفرهلرد سیاه و مرگخوارانش همچنان دارن توی حفره پیشروی می کنن و رسیدن به راهرویی که قبلا پرسی و مورگان وجود دریچۀ انتهایی اون رو پنهون کرده بودن. لرد سیاه دستور پیشروی میده و همه جلوتر از اون وارد راهرو میشن.
نارسیسا که جلوتر از همه و درکنار بلاتریکس درحال حرکت هست، رو به خواهرش می کنه:
- بلا... به نظرت چرا محفلیا یهو ناپدید شدن؟ اونا که دست بسته جلوی چشمای ما بودن!
بلاتریکس چشماشو توی حدقه می چرخونه و با بی حوصلگی جواب میده:
- صد دفه گفتم بهت سیسی. ولی هربار که توضیح میدادم برات، یا داشتی آب دماغ دراکو رو می گرفتی یا گرد و خاک لباس لوسیوس رو می تکوندی! تو با این رفتارای مرد ذلیلانۀ خودت مدام داری تن مادرمونو توی گور، می لرزونی!
- خوب حالا شلوغش نکن دیگه. قول میدم این دفه گوش کنم. حالا بگو محفلیا چرا ناپدید شدن؟
- ناپدید نشدن. لرد سیاه اونا رو توی همون تالار گذاشته بمونن منتهاش تمامشونو با پتریفیکوس توتالوس فلج کرده و روشون شنل نامرئی انداخته. یه ترفند از دوران دانش آموزی دراکو که برای ارباب تعریف کرده بود.
بلا حرفش رو به پایان می رسونه و با عصبانیت به نارسیسا نگاه میکنه که برای دفعۀ صد و یکم، به جواب بلا گوش نداده و داره توی آینه نگاه می کنه و تجدید آرایش!
مرگخوارا به دریچه می رسن و منتظر می مونن تا لرد سیاه هم بهشون برسه. لرد سیاه ایوان رو صدا می زنه:
- برو این دریچه رو باز کن.
- ولی ارباب من که جون ندارم. یادتون رفته من قبلا مردم؟
- یعنی یه مرده کروشیو درک نمی کنه؟
- هممم... شرمنده ارباب! من کاملا جون دارم و زنده ام.
ایوان به دریچه نزدیک میشه و دستش رو به طرف دستگیرۀ اون می گیره تا بازش کنه ولی به محض تماس با اون دستگیره، خشک و بی حرکت سرجاش می ایسته و به شکل یه مجسمۀ سنگی درمیاد. لرد سیاه لبخندی از رضایت می زنه:
- می دونستم که این دریچه باید با یه طلسم سیاه، جادو شده باشه.
بلاتریکس با شیفتگی نظر میده:
- اوه! ارباب! شما چه باهوشین! چه خوب شد که خودتون لمسش نکردین ارباب.